بعد از گذشت نیمساعت به خانهی آقای فرهود رسیدیم. دستهایم را داخل جیب مانتویم کردم، هوا سرد شده بود. دلم میلرزید و میگفت اگر داخل بشوی، میبازی! قید تردیدم را زدم و زنگ در را فشردم. برای آقاجون دستی تکان دادم که برود. صدای عصمت خانم پشت آیفون پیچید:
- کیه؟
روی پاشنهی پا ایستادم تا بتواند تشخیصم بدهد. متعجب پرسید:
-ارغوان، دخترم تو اینجا چی کار میکنی؟
- اگه در رو بزنید، خدمتتون میگم.
در را زد. قلبم تیر کشید، ندایی درونم فریاد میزد داخل نشو؛ اما پاهایم خلافش را میگفت و من را تا راهرو کشاند. آسانسور که در طبقه همکف نشست، خودم را داخل آینه برانداز کردم. روسری سورمهایم را تا بالای ابروهایم کشیدم.
به طبقهشان رسیده بودم، با مکثی طولانی زنگ در را زدم.
عصمت خانم با نگرانی در را باز کرد، سعی میکرد چیزی بگوید؛ اما نمیتوانست.
- سلام مامان، ببخشید باعث آزارتون شدم.
حاج جواد جلو آمد. لبخندی زد و سپس رو به عصمت خانم گفت:
- عروسمون اومده، نمیخوای بری کنار تا داخل بشه؟ این بود رسم مهماننوازی؟
با دلهره کنار رفت.
- سلام آقاجون! امیر آقا هستن؟
عصمت خانم پیشدستی کرد.
- آره عزیز دلم، البته حالش خوش نیست داخل اتاقش دراز کشیده.
کفشهایم را درآوردم. دوباره به اینجا برگشته بودم؛ به همانجایی که آن روزم را زهر کرد زهری که دوا نداشت.
دختری را دیدم، روی مبل بالای خانه نشسته و انگشتهایش را میشکند. با مانتویی جذب که تمام اجزای بدنش را به نمایش گذاشته. دختر موهای بلند و رنگکردهاش را از روی صورتش کنار زد. در جا خشکم زد. لیلی! آب دهانم را قورت دادم. پلکهایم مدام میپریدند. لیلی از روی مبل برخاست و به سمتم آمد. ابروهای خوش حالتش را بالا داد، دست باندپیچیشدهاش را جلو آورد. با اکراه دست دادم.
- سلام.
نگاههای حاج جواد و همسرش به آن دختر خصمانه بود. با سر جواب سلامش را دادم که صدای امیر داخل نشیمن پیچید:
- لیلی، کجا رفتی پس؟ آقاجون، نکنه چیزی بهش گفتی؟ لیلی عزیز دلم، خانوم کجایی پس؟ بهت گفتم تو اون اتاق بیصاحاب من بمون تا بابا و مامان با هم حرف بزنند.
با حوله آبی حمامش نزدیک شد، با دیدن من سیخ ایستاد.
حاج جواد در خانه را بست.
- ارغوان جان، بیا بشین برات توضیح میدم.
توضیح؟ توضیحی واضحتر از این؟ زمانی که میبینی کس دیگری در قلبش است، غلط میکنی وارد زندگیاش شوی!
- ببخشید! فکر نمیکردم مهمون داشته باشید، مزاحم شدم.
کیفم را به سختی در دستم نگه داشته بودم. در برابر دیدگان آنها با قطرات اشکی که بیملاحظه روی صورتم روان شدند، از آن جهنم بیرون رفتم.
دلم میخواست تا صبح در کوچه پسکوچههای شهر رژه بروم و فریاد بکشم. مقصر تحقیرشدن من، پدر و مادرم بودند؛ اگر اصرار نمیکردند، اگر...
به خودم که آمدم وسط خیابان بودم، قطرات باران به چادرم شلاق میزدند. کفشهایم که با لبههای تاکرده پا کرده بودم، از پایم درآمده بودند و من دختری شده بودم تنها در فصلی نه چندان سرد.
صدای بوق ماشینها میآمد، جلویم را تار میدیدم. کسی از دور اسمم را صدا زد:
- ارغوان، مراقب باش!
با برخورد جسم سنگینی به شکمم، روی هوا چرخ زدم.
***
- کیه؟
روی پاشنهی پا ایستادم تا بتواند تشخیصم بدهد. متعجب پرسید:
-ارغوان، دخترم تو اینجا چی کار میکنی؟
- اگه در رو بزنید، خدمتتون میگم.
در را زد. قلبم تیر کشید، ندایی درونم فریاد میزد داخل نشو؛ اما پاهایم خلافش را میگفت و من را تا راهرو کشاند. آسانسور که در طبقه همکف نشست، خودم را داخل آینه برانداز کردم. روسری سورمهایم را تا بالای ابروهایم کشیدم.
به طبقهشان رسیده بودم، با مکثی طولانی زنگ در را زدم.
عصمت خانم با نگرانی در را باز کرد، سعی میکرد چیزی بگوید؛ اما نمیتوانست.
- سلام مامان، ببخشید باعث آزارتون شدم.
حاج جواد جلو آمد. لبخندی زد و سپس رو به عصمت خانم گفت:
- عروسمون اومده، نمیخوای بری کنار تا داخل بشه؟ این بود رسم مهماننوازی؟
با دلهره کنار رفت.
- سلام آقاجون! امیر آقا هستن؟
عصمت خانم پیشدستی کرد.
- آره عزیز دلم، البته حالش خوش نیست داخل اتاقش دراز کشیده.
کفشهایم را درآوردم. دوباره به اینجا برگشته بودم؛ به همانجایی که آن روزم را زهر کرد زهری که دوا نداشت.
دختری را دیدم، روی مبل بالای خانه نشسته و انگشتهایش را میشکند. با مانتویی جذب که تمام اجزای بدنش را به نمایش گذاشته. دختر موهای بلند و رنگکردهاش را از روی صورتش کنار زد. در جا خشکم زد. لیلی! آب دهانم را قورت دادم. پلکهایم مدام میپریدند. لیلی از روی مبل برخاست و به سمتم آمد. ابروهای خوش حالتش را بالا داد، دست باندپیچیشدهاش را جلو آورد. با اکراه دست دادم.
- سلام.
نگاههای حاج جواد و همسرش به آن دختر خصمانه بود. با سر جواب سلامش را دادم که صدای امیر داخل نشیمن پیچید:
- لیلی، کجا رفتی پس؟ آقاجون، نکنه چیزی بهش گفتی؟ لیلی عزیز دلم، خانوم کجایی پس؟ بهت گفتم تو اون اتاق بیصاحاب من بمون تا بابا و مامان با هم حرف بزنند.
با حوله آبی حمامش نزدیک شد، با دیدن من سیخ ایستاد.
حاج جواد در خانه را بست.
- ارغوان جان، بیا بشین برات توضیح میدم.
توضیح؟ توضیحی واضحتر از این؟ زمانی که میبینی کس دیگری در قلبش است، غلط میکنی وارد زندگیاش شوی!
- ببخشید! فکر نمیکردم مهمون داشته باشید، مزاحم شدم.
کیفم را به سختی در دستم نگه داشته بودم. در برابر دیدگان آنها با قطرات اشکی که بیملاحظه روی صورتم روان شدند، از آن جهنم بیرون رفتم.
دلم میخواست تا صبح در کوچه پسکوچههای شهر رژه بروم و فریاد بکشم. مقصر تحقیرشدن من، پدر و مادرم بودند؛ اگر اصرار نمیکردند، اگر...
به خودم که آمدم وسط خیابان بودم، قطرات باران به چادرم شلاق میزدند. کفشهایم که با لبههای تاکرده پا کرده بودم، از پایم درآمده بودند و من دختری شده بودم تنها در فصلی نه چندان سرد.
صدای بوق ماشینها میآمد، جلویم را تار میدیدم. کسی از دور اسمم را صدا زد:
- ارغوان، مراقب باش!
با برخورد جسم سنگینی به شکمم، روی هوا چرخ زدم.
***