کامل شده رمان کوتاه لیلی بی‌وفا | fateme078کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FATEME078

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
1,311
امتیاز واکنش
31,597
امتیاز
873
سن
25
محل سکونت
تهران
بعد از گذشت نیم‌ساعت به خانه‌ی آقای فرهود رسیدیم. دست‌هایم را داخل جیب مانتویم کردم، هوا سرد شده بود. دلم می‌لرزید و می‌گفت اگر داخل بشوی، می‌بازی! قید تردیدم را زدم و زنگ در را فشردم. برای آقاجون دستی تکان دادم که برود. صدای عصمت خانم پشت آیفون پیچید:
- کیه؟
روی پاشنه‌ی پا ایستادم تا بتواند تشخیصم بدهد. متعجب پرسید:
-ارغوان، دخترم تو این‌جا چی کار می‌کنی؟
- اگه در رو بزنید، خدمتتون میگم.
در را زد. قلبم تیر کشید، ندایی درونم فریاد می‌زد داخل نشو؛ اما پاهایم خلافش را می‌گفت و من را تا راهرو کشاند. آسانسور که در طبقه همکف نشست، خودم را داخل آینه برانداز کردم. روسری سورمه‌ایم را تا بالای ابروهایم کشیدم.
به طبقه‌شان رسیده بودم، با مکثی طولانی زنگ در را زدم.
عصمت‌ خانم با نگرانی در را باز کرد، سعی می‌کرد چیزی بگوید؛ اما نمی‌توانست.
- سلام مامان، ببخشید باعث آزارتون شدم.
حاج جواد جلو آمد. لبخندی زد و سپس رو به عصمت خانم گفت:
- عروسمون اومده، نمی‌خوای بری کنار تا داخل بشه؟ این بود رسم مهمان‌نوازی؟
با دلهره کنار رفت.
- سلام آقاجون! امیر آقا هستن؟
عصمت خانم پیش‌دستی کرد.
- آره عزیز دلم، البته حالش خوش نیست داخل اتاقش دراز کشیده.
کفش‌هایم را درآوردم. دوباره به این‌جا برگشته بودم؛ به همان‌جایی که آن روزم را زهر کرد زهری که دوا نداشت.
دختری را دیدم، روی مبل بالای خانه نشسته و انگشت‌هایش را می‌شکند. با مانتویی جذب که تمام اجزای بدنش را به نمایش گذاشته. دختر موهای بلند و رنگ‌کرده‌اش را از روی صورتش کنار زد. در جا خشکم زد. لیلی! آب دهانم را قورت دادم. پلک‌هایم مدام می‌پریدند. لیلی از روی مبل برخاست و به سمتم آمد. ابروهای خوش حالتش را بالا داد، دست باندپیچی‌شده‌اش را جلو آورد. با اکراه دست دادم.
- سلام.
نگاه‌های حاج جواد و همسرش به آن دختر خصمانه بود. با سر جواب سلامش را دادم که صدای امیر داخل نشیمن پیچید:
- لیلی، کجا رفتی پس؟ آقاجون، نکنه چیزی بهش گفتی؟ لیلی عزیز دلم، خانوم کجایی پس؟ بهت گفتم تو اون اتاق بی‌صاحاب من بمون تا بابا و مامان با هم حرف بزنند.
با حوله آبی حمامش نزدیک شد، با دیدن من سیخ ایستاد.
حاج جواد در خانه را بست.
- ارغوان جان، بیا بشین برات توضیح میدم.
توضیح؟ توضیحی واضح‌تر از این؟ زمانی که می‌بینی کس دیگری در قلبش است، غلط می‌کنی وارد زندگی‌اش شوی!
- ببخشید! فکر نمی‌کردم مهمون داشته باشید، مزاحم شدم.
کیفم را به سختی در دستم نگه داشته بودم. در برابر دیدگان آن‌ها با قطرات اشکی که بی‌ملاحظه روی صورتم روان شدند، از آن جهنم بیرون رفتم.
دلم می‌خواست تا صبح در کوچه پس‌کوچه‌های شهر رژه بروم و فریاد بکشم. مقصر تحقیرشدن من، پدر و مادرم بودند؛ اگر اصرار نمی‌کردند، اگر...
به خودم که آمدم وسط خیابان بودم، قطرات باران به چادرم شلاق می‌زدند. کفش‌هایم که با لبه‌های تاکرده پا کرده بودم، از پایم درآمده بودند و من دختری شده بودم تنها در فصلی نه چندان سرد.
صدای بوق ماشین‌ها می‌آمد، جلویم را تار می‌دیدم. کسی از دور اسمم را صدا زد:
- ارغوان، مراقب باش!
با برخورد جسم سنگینی به شکمم، روی هوا چرخ زدم.
***
 
  • پیشنهادات
  • FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    «لیلی»
    همه‌مان به سمت دختر دویدیم. پسرک مو فرفری بود که مدام عجز و ناله می‌کرد و مشخص نبود از کجا پیدایش شده. داشت آبروی دخترک می‌رفت. بچه بود هنوز، خیلی زود بود تا طعم بی‌کسی را بچشد. مادر امیر با اشک‌هایی که قصد بندآمدن نداشت، فریاد می‌زد:
    - ببین پسره‌ی احمق چه به روز دخترِ مردم آوردی! آمبولانس پس چی شد؟ الان جواب حاج کاظم رو چی باید بدیم؟ خدایا خودت به این دختر معصوم رحم کن!
    معصوم بود؟ اگر از کیوان گوشی‌اش را می‌گرفتم و چت‌هایش با این دختر را می‌خواندم، آن‌وقت باز هم می‌گفت‌ معصوم؟!
    امیر دستان سرد و خیسش را روی شانه‌ام گذاشت.
    - تو این پسر رو می‌شناسی؟ با ارغوان چه نسبتی داره؟
    در دل نگران حیثیت دختری شدم که زیر باران دراز به دراز افتاده بود و اورژانس می‌گفت نباید تکانش بدهیم؛ اما در زبان نه.
    - دوست‌پسرشه.
    به چهره‌ی متعجب امیر خندیدم، برایش غیرقابل هضم بود که این دخترک معصوم، آفتاب مهتاب‌ندیده نیست.
    نا‌‌‌‌‌‌باور گفت:
    - باورم نمیشه، آخه ارغوان همچین دختری نیس؛ یعنی می‌خواد با یه مرد حرف بزنه ده بار سرخ و سفید میشه؛ یعنی... [صدایش را بالا برد] آمبولانس اومد.
    جسم بی‌روح ارغوان را به سمت آمبولانس بردند. من همچنان نگاهم خنثی بود. شاید از ته دل از بلایی که سر رقیب عشقی‌ام آمده بود، خرسند بودم. اصلا کاش بمیرد! امیر و پدر و مادرش به سمت ماشین خودشان رفتند تا آمبولانس را همراهی کنند. من اما چشمان گستاخم را به کیوانی دوخته بودم که از ترس آبروی دختر، دنبالشان نرفت.
    آمبولانس و ماشین پشت به پشت هم حرکت کردند؛ انگار که لیلی وجود خارجی نداشته.
    کیوان زیر تازیانه‌های بی‌امان آسمان زانوی غم بغـ*ـل گرفته بود به سمتش رفتم. کنارش به درخت سر به فلک کشیده‌ی کوچه تکیه زدم.
    - و عشق آسان نمود اول؛ ولی افتاد مشکل‌ها.
    - کدوم عشق؟
    نگاهم را به دست‌های لرزانش دوختم.
    - عاشقش نیستی مگه؟
    - حالا که تو برگشتی پیش امیر، خیالم راحت شد حالا حالاها ازدواج نمی‌کنه. فقط می‌خواستم بترسونمش همین!
    - یعنی اون همه عاشق‌بودن و غیرتی‌شدن کشک بود؟
    - همه‌ش فیلم بود. اون رو می‌خواستم تا شریک تنهایی‌هام باشه، نه اینکه تنهاترم کنه؛ یعنی هردومون تنها بشیم، من مناسب خانواده‌ی اونا نیستم.
    به خود لرزیدم؛ من که وصله جدابافته بودم!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    نگاهش را به سیاهی مردمک‌هایم در آن ظلمات دوخت. قطره‌ی اشک مزاحمی روی صورتم چکید.
    - لیلی تو فکر نمی‌کنی برای این خانواده مناسب نیستی؟ تا اون‌جایی که از عباس شنیدم هوشنگ خیلی خاطرت رو می‌خواد. تو و اون بیشتر به هم می‌خورید تا تو و...
    نگذاشتم ادامه بدهد، چشم‌هایم را مالیدم تا ذره‌ای اشک باقی نمانده باشد.
    - هوشنگ غلط کرده با تو! خیلی مونده تا عقلت اندازه عقل من بشه که هر وقت شد من بهت میگم عقل‌کل! دفعه آخرت هم باشه از اصالت و این چرندیات صحبت می‌کنی.
    ***
    کیوان به سمت راه‌آهن رفت تا به شهرشان بازگردد.
    باران بند آمده بود، بی‌توجه به راه طولانی با پای پیاده قدم می‌زدم. گوشی را که ویبره‌اش تنم را به لرزه در آورده بود، از جیب مانتویم در آوردم. "My love" همراه با عکسش روی صفحه افتاده بود.
    - حالش چه‌طوره؟ راننده‌ای رو که فرار کرد تونستید پیدا کنید؟ خودت خوبی؟ با لباس کم رفتی بیرونا، من بیمارستان نزدم که درمانت کنم!
    صدایش غم داشت. انگار که ارغوان...
    - کجایی؟
    - ممنون که جواب سؤال‌هام رو دادی! وسط خیابون، برای تو چه فرقی می‌کنه؟ برو به اون دختره‌ی خانواده‌دار برس. این بی‌وفا هم دوباره گور خودش رو گم می‌کنه.
    سکوتی طولانی بینمان برقرار شد.
    - حرف از رفتن نزن! دارم میام دنبالت، هرجا هستی وایسا!
    نگاهی به اتومبیل روبرویم انداختم. پسری نهایت بیست‌ساله پشت فرمان بی‌ام‌دبلیو جا خوش کرده بود.
    - بانو شب ما رو رویایی می‌کنید؟
    صدای فریاد امیر پشت تلفن، پرده گوشم را لرزاند.
    - برگرد کوچه خودمون تا یه آشغالی مثل این باهات حرف نزنه!
    تکخندی زدم و بی‌توجه به خواسته‌اش به راهم ادامه دادم. صدای کناری راننده هم در آمد.
    - این موقع شب، یه بانوی خوش‌پوش با این چشم‌های شهلا کجا تشریف می‌برن؟
    انگار برایم عادی شده بود که تیکه بشنوم و برایم مهم نباشد.
    پسر موفشن کناری از ماشین پیاده شد. احتمال می‌دادم مثل سابق به سمت مقصد بدوم و از شرشان خلاص شوم.
    به محض پیاده‌شدنش دویدم؛ اما در میان آن خاموشی و تاریکی به بن‌بست خوردم. دست‌هایش دور بازویم حلقه شد.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    «ارغوان»
    - آی نفس‌کش! کدوم بی‌پدری این طفل معصوم ساده‌لوح احمق من رو زیر ماشین فرستاده؟ یا قاتل رو بهم نشون می‌دید یا اجداد مبارکتون رو مورد عنایت قرار میدم.
    با صدای انکر الاصوات دختری پلک‌های سنگینم را باز کردم. گذشته را در هاله‌ای از ابهام به یاد می‌آوردم، مدام صدای پسری گوشم را احاطه می‌کرد:« ارغوان، مراقب باش!»
    دختر جوان بالای سرم آمد، چندبار پشت هم پلک زد.
    - خودتی یا دارم خواب می‌بینم؟ من فکر کردم تو مردی، دلم رو صابون زدم حلوات رو بخورم. حالا حلوا به جهنم، گفتم پول دیه‌ات رو می‌گیرم باهاش زندگیم رو می‌گذرونم؛ یعنی هیچ‌وقت مثل الان از بازشدن اون چشم‌های گوسفند دارت ناراحت نشده بودم.
    زنی چهل و پنج-پنجاه ساله بالای سرم قرار گرفت. ابروهای نازک مشکی‌اش با آن چشم‌های گودرفته برایم آشنا نبود.
    - مادر به قربونت دخترم با خودت چی کار کردی؟ الهی باعث و بانیش رو سیاه‌بخت ببینم!
    دختر پرحرف دوباره نخ کلام را در دست گرفت:
    - الهی اون بمیره، ان‌شاءالله خیر از زن جدیدش نبینه مرتیکه هنوز خرمای این یکی رو نخورده رهسپار تخت خواب اون یکی شده، ننه باباش هم با خودش بـرده که با من روبرو نشن تا مادرشون رو...
    زنی که خود را مادر من معرفی کرده بود، با خشم حرفش را قطع کرد:
    - بی‌ادب! خانواده محترمی هستن، این حرف‌ها رو نزن! حتما دخترِ نشسته زیر پای امیر و از راه به درش کرده. حالا هم که چیزی نشده، خدا رو شکر از قبل هم می‌خواستن از هم جدا شن.
    چشم‌هایم تار می‌دیدند، نبضم تند می‌زد. دردی ناآشنا در مغزم پیچید. صدای قهقهه چند دختر می‌آمد که من را نشان می‌دادند و می‌خندیدند.
    با دست گوشم را گرفتم تا چیزی نشنوم؛ اما صدای خنده‌ها قطع نمی‌شد.
    - ارغوان مادر چی شدی؟ قربونت برم خوبی؟ عزیز دلم چرا گوش‌هات رو گرفتی؟ حرف‌های ما اذیتت می‌کنه؟
    فریاد زدم:
    - بهشون بگو نخندن! بگو به من نخندن! من که دلقک نیستم.
    - سوری پرستار چی شد پس؟ حالش خوش نیست.
    تصویر محو دو زن و یک مرد سفیدپوش پیش چشمم رژه می‌رفت.
    یکیشان سرنگی را وارد سرمم کرد. صدای خنده‌ها قطع شد؛ اما سر من بیشتر تیر کشید.
    صداهای اطراف برایم واضح‌تر شد، می‌توانستم چهره‌ها را ببینم و از هم تفکیکشان کنم.
    - متأسفانه حافظه‌ش رو از دست داده، با همسرتون صحبت‌های لازم رو می‌کنم.
    مرد این را گفت و در برابر بهت و شگفتی آن دو نفر همراه با پرستارها اتاق را ترک کرد.
    من ماندم و گذشته‌ای نامعلوم، من ماندم با خودی غریب، من ماندم با بی‌کسی‌هایم و من ماندم با سوالاتی بی‌شمار از خویش.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    ***
    روزها همچون ابری دونده می‌گذشتند، کم‌کم داشتم با خانواده‌ی جدیدم خو می‌گرفتم که سوری به سراغم آمد.
    مادرم به سختی راضی‌ام کرد تا اجازه بدهم سوری وارد اتاق شود.
    سوری با مانتوی نازک خاکستری و شال مشکی که بیشتر برای تابستان مناسب بودند و نه اوایل آبان، وارد شد.
    من روی تخت نشسته بودم و به جایی نامعلوم نگاه می‌کردم؛ گویی ورود او به اتاق را متوجه نشده‌ام.
    صدایش فضای خاموش اطرافم را ملتهب می‌کند:
    - دخترکی هجده ساله با لباس خواب خرسی و چشم‌های گودرفته که به نقطه نامعلومی از این فرش خیره شده است، اکنون توان دیدن من زیباروی را دارند؟! [سپس با لحنی عامیانه ادامه داد] که البته این دخترک ابله رو چه به دیدن من! من با کسی که تا لنگ ظهر می‌خوابه حرفی ندارم، اصلا شب خوش!
    لحن شوخ او هم نمی‌توانست لبخندی روی این لب‌های خشک و قفل‌شده‌ی من بیاورد. بی‌خبری از گذشته درد داشت، حتی بیشتر از زنی که می‌فهمید نمی‌تواند مادر شود.
    صدای حرکت صندلی به گوشم خورد؛ اما باز هم نگاهم را نگرفتم.
    - مامانت میگه ناهار و شام رو کلا از وعده غذایی حذف کردی، الکی مثلا صبحانه می‌خوری، لاغر و افسرده بودی، بدتر هم شدی!
    پس من همان بودم که حال هستم؛ گوشت‌تلخ و گوشه‌گیر، مانند دیواری که هر لحظه ممکن است فرو بریزد.
    نگاهم را به سمت سوری کشاندم، لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد و به سمتم آمد. موبایلش را بیرون کشید و گالری‌اش را باز کرد.
    عکس مرد خوش‌پوشی روی صفحه آمد.
    - این همون نامزدته، البته از اول با یه دختر دیگه هم رابـ ـطه داشته. تو به‌خاطر این و اون دخترِ به این روز افتادی. ببین هیچی یادت نمیاد؛ می‌فهمم خیلی سخته، خیلی! این‌که ندونی هفته گذشته کجاها رفتی، کیا رو دیدی؛ اما عزیز من با خفه‌خون‌گرفتن و یه جا نشستن هیچی درست نمیشه، باید پاشی به اونا بفهمونی که تو بزرگ شدی، بفهمونی دستمال نیستی که هروقت بخوان بندازنت سطل زباله! یه‌کم به خودت برس. ابروهات رو ببین چه‌قدر کم‌پشت و بدحالته، چشم‌هات از بس بی‌روحه آدم نمی‌تونه بهش نگاه کنه، لب‌هات که شبیه گاوصندوق شده!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    در سـ*ـینه‌ام چیزی غلتید؛ دخترانگی‌هایم را بار دیگر به خاطر آوردم. مگر می‌شود دختر باشی و به خودت نرسی؟ مگر می‌شود موهایت را با شانه مرتب نکنی و خــ ـیانـت ببینی و دم نزنی؟
    مردی که سوری می‌گفت حال دشمن من به حساب می‌آمد. لب زدم:
    - من دوستش داشتم؟
    چیزی مانند خوره در وجودم رخنه کرده بود و می‌گفت:« تو عاشق نبودی که اگر بودی فراموشش نمی‌کردی!» اما سوری ضد این را به زبان آورد.
    - خیلی دوستش داشتی، انقدر می‌خواستیش که حاضر بودی به‌خاطرش جونت رو هم بدی.
    در مغزم چیزی می‌لولید؛ چه‌طور می‌شود یک نفر را دوست بداری و او بداند؛ اما باز خــ ـیانـت کند؟ مگر از تو عاشق‌تر یافته؟
    - اگه می‌دونست حاضرم براش جون بدم چرا خــ ـیانـت کرد؟
    چهره‌ای متفکر به خود گرفت، شالش را روی شانه‌اش انداخت.
    - آدم‌ها تا وقتی خیالشون از یه طرف رابـ ـطه راحت نشه نمیرن سراغ نفر بعدی، اون خیالش از عشق تو راحت بود.
    سوت پایان عمر اعصابم زده شد؛ کوره‌ی خشم و عصبانیتم را روی پتو پیاده کردم. چنان محکم لای انگشت‌هایم فشارش دادم که یکی از ناخن‌هایم شکست.
    - مطمئنی دوستش داشتم؟
    - خب معلومه!
    - ولی عاشق که از معشوقش متنفر نمیشه، میشه؟
    دست‌هایش را دور شانه‌ام حلقه کرد شانه‌ای از روی میز کنار تخت برداشت و شروع به شانه‌زدن گیسوان از هم گسیخته‌ی من کرد، صورتم را بند انداخت، رژ نارنجی به لب‌هایم کشید؛ سپس به سمت کمد لباس‌هایم رفت. مانتوی آبی روشنی را همراه با شلوار جین روی تخت انداخت، روسری به رنگ مانتویم را اول روی سر خودش امتحان کرد.
    - چه خوش‌رنگه این روسری، فکر کنم به تو خیلی بیاد.
    - مگه قراره جایی بریم؟
    نگاهی لبریز از ترحم به صورتم انداخت.
    - بابات اون هفته که بیمارستان بودی غیابی طلاقت رو گرفت. حالا هم عقد شازده است با لیلی خانوم! وای ارغوان اگه ما زن‌های بدبخت بودیم، باید تا چهار ماه دیگه صبر می‌کردیم بعد مزدوج می‌شدیم. کلا قبول داری ما قشر مظلوم جامعه‌ایم؟ فکر کن ورزشگاه راهمون نمیدن؛ چون اونـجا بی‌ادبی می‌کنند. خب داداش مسئول من، اونی رو راه نده که بی‌ادبه، اصلا اون به درک فرهنگ کشور رو عوض کن! کار راحت گیر ما میاد به جاش حقوقمون رو کم میدن. به زن شوهرداری که با کس دیگه‌ای هم هست میگن هرز می‌پره، خرابه؛ اما اگه یه مرد زن‌دار این کار رو کنه میگن دمش گرم چه خوب فیلم بازی کرده که رابـ ـطه‌اش لو نرفته، حتما زن اولش نیازهاش رو برطرف نکرده که رفته سراغ دومی! حالا زن اول یارو چون نمی‌تونه از خودش تو جامعه‌ای که زن مطلقه رو به یه چشم بد می‌بینند، طلاق بگیره و مجبوره تا آخر عمر بیخ ریش یارو بمونه.
    این سخنان فلسفی از سوری دمدمی‌مزاج بعید نبود! هربار رنگ عوض می‌کرد و شخصیت جدیدی از خودش را رو می‌کرد.
    - عقد اونه، من و تو کجا بریم؟
    - من و تو میریم خرابش کنیم! مگه هر کی به هر کیه؟ رو دختر مردم اسم بذارن بعد برن حاجی حاجی مکه؟
    ***
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    «لیلی»
    - می‌دونی اگه اون روز نرسیده بودم اون بی‌شرفا چه بلایی سرت می‌آوردن؟
    شانه بالا انداختم و رژم را تمدید کردم.
    - الان توقع داری بگم مرسی؟ وظیفه‌ات بود من رو از دست اونا نجات بدی؛ یعنی چه من، چه هر دختر دیگه‌ای بود باید می‌رفتی کمک، غیر اینه؟
    نگاه عصبی‌اش را از آینه جلوی ماشین حواله من کرد. لبخندی تحویلش دادم تا اخم‌هایش را بگشاید.
    - لیلی‌، همیشه حرف‌‎های من رو اشتباه برداشت می‌کنی. حرف من اینه چرا وقتی بهت گفتم بمون تو کوچه ما لج کردی؟ وقتی ازت پرسیدم از کجا می‌دونی اون پسرِ دوست‌پسر ارغوانه باز هم هیچی نگفتی. تو کی می‌خوای با من روراست باشی، هان؟
    کاش می‌فهمید سؤال‌هایی هست که انسان خودش هم پاسخش را نمی‌داند. من حتی نمی‌دانستم با این کت و دامن ساده و این پارچه‌ی سفید دست و پا گیر روی سرم به کجا می‌روم، چه کسانی به استقبالم می‌آیند، چه کسی شاهد مراسم است؟ خانواده‌شان پشت سر منی که حتی نیلوفر هم به‌‌خاطر برادرش برای عقدم نمی‌آید چه می‌گویند. یک لحظه دلم برای تنهایی‌ام آتش گرفت.
    - شناسنامه‌ت همراهته؟
    خواستم با سر تایید کنم که یادم آمدم روی طاقچه خانه آن را جا گذاشتم.
    - وای امیر نگه دار! شناسنامه رو جا گذاشتم.
    پوفی کشید و خواست مسیر را تغییر دهد.
    - تو برو پیش بابات اینا! من خودم میرم، دوست ندارم تو محل ببیننت! به‌خصوص هوشنگ که از دستت کفریه.
    با غیظ پاسخم را داد:
    - گور بابای اون و هم‌محلی‌هات!
    در ماشین را باز کردم سرم را از پنجره باز داخل بردم.
    - گور پدر هرکس غیر از تو! زود میام قول میدم.
    منتظر خداحافظی‌اش نماندم. باورم نمی‌شد؛ انگار همه‌چیز خواب بود، مانند رویایی که یک شبه به حقیقت بپیوندد.
    کاش بزرگ‌ترها می‌فهمیدند دو نفر که به هم دل می‌دهند؛ نه به چهره‌ی هم کار دارند، نه به قد و بالا و نه خانواده و موقعیت اجتماعی، عاشق که این چیزها حالیش نمی‌شود. یک دفعه دیدی دختر شاه رفت نانوایی و عاشق شاطر شد! اصلا پاییز باید آدم را به حال خودش بگذارند؛ مثلا پادشاه فصل‌ها دستور بدهد که همه‌ی عاشق‌ها به هم برسند.
    - آقا دربست.
    سوار تاکسی شدم، چادر سفیدم را روی صندلی ماشین امیر گذاشته بودم.
    به غروب آن روز فکر می‌کردم؛ به غروبی که دلم پیش کسی جا ماند نه به چهره‌اش نگاه کردم و نه برق نگاهش را دیدم، حتی به کفش و پیراهنش هم دقت نکردم؛ فقط شخصیتش را دیدم رفتار متینش‌ به دلم نشست.
    به خودم که آمدم، ماشین راننده کنار در خانه متوقف شده بود. پس از پرداخت کرایه وارد شدم.
    چندباری نیلوفر را صدا زدم؛ اما پاسخی نشنیدم. خواستم حیاط را به مقصد اتاقم ترک کنم که کسی راهم را سد کرد. دهانش بوی نوشید*نی می‌داد.
    نگاهم را از آن تونل‌های مـسـ*ـت گرفتم.
    - هوشنگ برو کنار!
    پوزخندی تحویلم داد.
    - بانو از کجا اومدن؟ خوش گذشت؟ البته بیشترم خوش می‌گذره.
    از تصور نیت شومش صدایم را بالا بردم.
    هوار می‌کشیدم؛ اما کسی خانه نبود. کاش به حرف امیر گوش می‌کردم! کاش آن شناسنامه لعنتی را زودتر بر‌‌می‌داشتم تا با این مردک هـ*ـر*زه روبرو نشوم. موهایم را به سمت خودش کشید، یک به یک سنجاق‌ها از موهایم جدا شدند. منِ لیلی را این‌گونه در بند خود کرده بود. صدای گوش‌خراشش پرده‌ی گوشم را پاره کرد!
    - خوشگل شدی؛ حتی خوشگل‌تر از قبل، لب‌هات رو برای کی سرخ کردی؟ برای اون پسره‌ی بی‌لیاقت یا واسه عاشقای سـ*ـینه‌چاکت تو محضر؟ تا الانم اشتباه کردم بهت دست نزدم!
    فریاد کشیدم، به سمت زیر زمین می‌بردم. زیپ لباس عروسم تا پایین سـ*ـینه باز شد، از سر شانه‌هایم کاملا شل شده بود و ممکن بود هر لحظه برهنه شوم! با آن دندان‌های زشت و بدترکیبش لبخند می‌زد. در زیر زمین پشت سرمان بسته شد. با دیدن عباس دهانم باز مانده بود. زیر لب زمزمه کردم:« خودت کردی که لعنت بر خودت باد!»
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    - ولم کن عوضی! عباس تو هم با این دست به یکی کردی؟ ببین هوشنگ تو دوست داری کسی خواهرت رو بی‌سیرت کنه، هان؟ لال شدی؟ دِ بنال دیگه!
    از لای دندان‌های یکی درمیانش غرید:
    - لیلی من دوستت دارم؛ اما با پول عشق هم بی‌معنی میشه، پشت سرت رو نگاه کن.
    آرام رهایم کرد. برگشتم، باید حدس می‌زدم که این کارها از برادر نیلوفر بعید باشد و پای کس دیگری میان ماجراست. مهران با موهای ژولیده و چشم‌هایی که گود رفته بودند، نزدیکم آمد.
    ناخن انگشت کوچکش را کنار لبم کشید و سرش را خم کرد و کنار گوشم زمزمه‌وار گفت:
    - لیلی، لیلی‌گری‌هات واسه یکی دیگه‌ست؟ اومدی شناسنامه رو برداری؟ دست منه! آخ اگه اون پسرِ بفهمه زنش امروز با چه آدم‌هایی سر و کار داشته دیگه تف هم تو اون صورت خوشگلت نمی‌ندازه، اون‌وقت مجبوری بشینی پای سفره عقد؛ اما نه با اون!
    اختیارم را از دست می‌دهم:
    - مهران خفه شو! خفه شو عوضی! چی از جونم می‌خوای؟ مگه نمیگی دوستم داری؟ پس چرا نمی‌ذاری کنار کسی که دوستش دارم خوشبخت شم؟
    - دیگی که واسه من نجوشه می‌خوام سر سگ توش بجوشه!
    بازوانش را دور گردنم حلقه کرد. سرش را خم کرد. نگاه هـ*ـر*زه‌اش به سمت لب‌هایم کشیده شد. داغ بود، نمی‌فهمید می‌لرزم، نمی‌فهمید می‌ترسم، نمی‌‌فهمید از تماسش حالم به هم می‌خورد. دستش به زیر لباسم کشیده شد. بلند فریاد زدم؛ اما کر شده بود.
    لب‌هایش را روی لب‌هایم گذاشت، انگشت‌هایم مشت شد. یاد چند سال پیش افتادم؛ همان سال‌ها که دوست پدرم وارد اتاقم شد. همان روز که در آغوشش که بوی عرق می‌داد دست و پا می‌زدم تا رهایم کند. مهران دستش را داخل موهایم کرد. حتی متوجه نشده بودم که هوشنگ و عباس کی اتاق را ترک کردند.
    - مهران، خواهش می‌کنم تو رو جون سپیده که می‌دونم چه‌قدر برات عزیزه، برو!
    سرش را بالاتر از صورتم آورد. نفس‌هایش سنگین بودند و صورتم را می‌کوبیدند.
    - الان که زوده، وایسا بچه‌ها رفتن امیر رو بیارن، فکر کن یهو من و تو رو در حال معـا*شقه ببینه.
    رنگم پرید. هرچه توان داشتم به کار گرفتم تا از دستش فرار کنم. به سمت در زیر زمین دویدم مهران دنبالم می‌آمد.
    - این‌طوری می‌خوای بری بیرون؟
    به خودم نگاه کردم. آن لباس بلند تا پایین ساق پایم آمده بود. به جز ساق ضخیمی که پایم بود چیز دیگری نداشتم.
    اگر امیر من را به این شکل می‌دید، حتما زندگی‌ام تباه می‌شد؛ تباهی که از تمام تباهی‌های زندگیم تباه‌تر بود!
    بی‌قید پی‌ همه‌چیز را به تن می‌مالم و با آن ظاهر در را باز می‌کنم.
    به سمت بیرون یورش می‌برم. دوباره به خود نگاه می‌کنم، به این شکل بیرون بروم فاجعه است!
    پشت سرم مهران با لبخند تن عریانم را نظاره می‌کند. از زندگانی‌ام خجالت می‌کشم. در خانه به یک‌باره باز می‌شود. نیلوفر با حالت نگرانی در کنار در می‌ایستد تا آن را ببند. با دیدنش انگار دنیا را به من داده‌اند.
    با دیدن من در آن وضعیت متحیر همان‌طور دم در می‌ایستد.
    - لیلی تو الان مگه نباید سر مراسم باشی؟ پس امیر کجاست؟
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    وارفته با قدم‌هایی آهسته به سمتش رفتم، قسمتی از لباس را از زیر کفش‌های پاشنه‌بلندم بیرون کشیدم، می‌خواستم تا بالاتنه‌ام بکشمش؛ اما قسمت بالاتنه‌اش پاره و کثیف شده بود. دوباره روی زمین انداختمش و به سمت اتاقم رفتم؛ انگار نه انگار که الان زیر دست این مرتیکه بودم. صدای مهران و نیلوفر را پشت سرم می‌شنیدم.
    - تو خواهر مادر نداری؟ شرف و غیرت چی؟ اون رو هم نداری؟
    می‌توانستم پوزخند مهران را در هنگام شنیدن جمله‌ی نیلوفر تجسم کنم.
    داخل اتاق رفتم و مانتوی سفید کوتاهی را با شلوار جذب مشکی پوشیدم. شال جدیدی به سر کردم. تلفنم زنگ خورد. امیر بود.
    با استیصال دایره را به سمت سبز کشیدم.
    - جانم؟
    تمام سعیم در این بود که حال زارم را متوجه نشود.
    - دو ساعته رفتی مردم مسخره تو نیستن لیلی! دارن میرن منم میرم. دوباره گذاشتی رفتی بی‌وفایی دیگه چی کارت کنم؟ آدم از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشه خانوم گل‌دره‌ای! من پشیمونم از اعتماد دوبارم به یه آدم خطاکار.
    - امیر من بهت توضیح میدم، به خدا با موتور تصادف کردم لباس‌هام پاره شد مجبور شدم برم حموم بعد بیام، الان هم دارم لباس می‌پوشم. امیر یه ربع صبر کن من میام دوباره نمی‌خوام ترکت کنم. مگه نگفتی تو با من تکمیل میشی؟ بیا و به‌خاطر من صبر کن، تو رو خدا نذار دوباره از دستت بدم! من رو که می‌شناسی، من اهل التماس‌کردن نیستم؛ اما به خانواده‌ات بگو لیلی گفت صبر کنید، فقط چند دقیقه دیگه...
    درد دارد شنیدن صدای بوق تلفن آنگاه که دیوانه‌وار منتظر شنیدن جمله‌ای هستی. مثلا بگوید:« عیبی ندارد، فدای یک تار مویت عشق جان!» تا دو پای دیگر قرض بگیری و زودتر برسی. این امیر زمین تا آسمان با امیر من فرق می‌کند! امیر من تلفن را قبل از خداحافظی قطع نمی‌کرد، امیر من از جدایی حرف نمی‌زند، امیر من...
    چه می‌گویی دلا؟ عاشقت مرد! همان روزی که عشقش را به تاراج بردی.
    باید شناسنامه‌ام را از مهران می‌گرفتم؛ به هر قیمتی که بود.
    از خانه بیرون زدم، ندیدمش.
    - نیلو؟
    صدایش کنار حوض بدون آب می‌آمد.
    - شناسنامه‌ت پیش منه، غمت نباشه رفیق.
    یه سمتش رفتم، شناسنامه را گرفتم و بـ..وسـ..ـه‌ای به صورت خیسش زدم.
    - به خدا من نمی‌دونستم می‌خوان همچین غلطی کنند؛ یعنی از هوشنگ و عباس انتظار نداشتم. یعنی از... کسی که دوستش داشتم... توقع نداشتم. من متاسفم؛ خیلی هم متاسفم، من دوست خوبی برات نبودم لیلی.
    لبخند بی‌جانی تحویلش می‌دهم.
    - دیرم شده. برمی‌گردم باهم صحبت می‌کنیم، فقط یکی رو بیار قفل در رو عوض کنه کلیدش رو هم فقط خودم و خودت داشته باشیم. هوشنگ و عباس رو هم راه نمیدی‌، فهمیدی؟
    سرش را به نشانه آره تکان داد.
    بیرون زدم. حالم گرفته بود. آتش درونم با هر حرکت بیشتر شعله می‌کشید. توجهی به اطراف نداشتم. کنار خیابان ایستادم تا ماشینی پیدا شود. مدام به ساعت نگاه می‌کردم.
    ***
    امیر را می‌بینم که تنها روی پله‌های محضر نشسته، انگشت‌هایش را داخل موهایش فرو کرده و پاهایش را مدام تکان می‌دهد صدایی از پشت سرم می‌آید.
    - به‌به! چشممون به جمال جمیله روشن شد.
    هم امیر و هم من برمی‌گردیم.
    - جون تو فقط متعجب نگاه کن! انقدر نیومدی نصف جمعیت رفتن عاقد رو هم به زور سلاح سرد نگه داشتیم، اون‌طوری نگام نکنا! پام درد گرفت از بس یه جا واستادم قند بسابم تا این بختم باز بشه. حالا من به درک، این دوست بدبختم که شوهرشم از دستش قاپیدن، این باید دو تا مجلس قند بسابه شاید یکی مغز خر خورده باشه بگیرتش!
    دختر کناری‌اش آشنا می‌زند انگار، انگار که نه خود ارغوان است. چه‌قدر تغییر کرده؛ مانند دختر ترم اولی که چند ترم بعد نمی‌توانی بشناسی‌اش.
    - سوری تمومش کن!
    - ریختت رو شبیه گاو خشمگین نکن ارغوان که من یه عمره دارم پرنده خشمگین بازی می‌کنم. بعدم این دختر خانوم این همه معطل کرده اون‌وقت حالا که اومده زیر گردنش کبوده!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    با من‌من قدمی به عقب برداشتم.
    - آره خب تصادف کردم؛ این کبودی عادیه دیگه، نه؟
    دختر جوان که نامش سوری بود به سمتم پا تند کرد.
    - بله... بله کاملا عادیه، البته برای من و شما این کبودیا روزمرگی شده!
    - منظور؟
    چشمکی حواله‌ام کرد و موهایش را کج روی صورتش ریخت.
    - تو نمی‌دونی؟ اصلا ولش کن تا باشه از این کبودی‌ها. آقای فرهود بیا زنت رو بگیر ما کار داریم باید بریم.
    از پشت سر دختر ارغوان را دید می‌زدم؛ چهره‌ی پراسترسش رنگ اعتماد به نفس گرفته بود.
    - امیر نمیای بریم داخل؟
    برمی‌خیزد بدون آنکه نگاهی به من کند به سمت ارغوان می‌رود و من و سوری هاج و واج مانده‌ایم.
    رو به ارغوان می‌گوید:
    - من رو ببخش می‌دونم خیلی سخته، می‌دونم بخشیدن آدمی مثل من که ادعای خداییش میشه؛ اما اعمالش شیطانیه از تویی که قلبت پاکه بر ‌میاد. خانوم هدایت، امیدوارم یه روزی کسی وارد زندگیت بشه که لایق عشق پاکت باشه.
    ارغوان محکم و استوار روبرویش قد علم می‌کند، نگاهش را که تا دیروز همیشه روی کفش‌هایش بود بالا می‌گیرد و به چشم‌های امیر می‌دوزد:
    - اومده بودم بگم شما من رو ببخشید. درسته که گذشته رو فراموش کردم؛ اما اگه واقعا عاشقتون بودم از یادم نمی‌رفتید. امیدوارم بتونید لیلی خانوم رو خوشبخت کنید!
    سوری مانند جن‌زده‌ها به سمتشان رفت، چشم‌غره‌ای نثار امیر کرد و با پرخاش رو به ارغوان گفت:
    - ببخشی؟ نه بابا...! حالا واسه من بخشنده هم شدی؟ که اومده بودی این‌جا به این بگی تو رو ببخشه؟ احمق اونی که با تو بازی کرده اینه، الان باید بزنی تو گوشش بگی مگه تو مسخره‌شی، ارغوان عوض شو لعنتی، بفهم چی تو دهنت میاری! یادت رفت برای چی گفتم بیای این‌جا؟ فکر کن گوسفند، داره باهات بازی می‌کنه، فکر می‌کنه تو ببخشیش بهشت خدا بهش واجب میشه بهشت رو حرومش کن!
    - ساکت شو سوری! این آدمی که گفتی باید ازش انتقام بگیرم لایق فکرکردن منم نیست چه برسه به انتقام!
    -ارغوان...
    امیر سرش را پایین انداخت. اگر همان ارغوان سابق بود الان اشکش درآمده بود و سگرمه‌هایش در هم بود؛ اما این دختر محکم که آن‌قدر راحت به چشم‌های امیر خیره می‌شود و می‌گوید لایق فکرکردن نیست، دختر دیگریست.
    امیر به سمتم آمد.
    - بریم تو منتظرن.
    باهم داخل رفتیم، شالم را جلوی گردنم کشیدم.
    مادرش با دیدن من رو ترش کرد و کنار گوش پدرش چیزی زمزمه کرد.
    - امیر؟
    -بله؟
    - من جز تو کسی رو ندارم، تنهام نذار!
    پوزخندی زد:
    - یه بارم من به تو گفتم که کسی رو جز تو ندارم، یادته؟ اما تو چی کار کردی لیلی؟
    لبم را جویدم.
    - اما... امیر من به خواست خودم نرفتم.
    انگشت اشاره‌اش را جلوی صورتش گرفت. دیگر چیزی نگفتم. کنارم روی مبل دونفره سلطنتی نشست.
    عاقد شروع به خواندن کرد. از هفت- هشت نفری که حضور داشتند، هیچ‌کدام نه دست می‌زدند و نه حتی لبخند روی صورتشان بود. قبل از آنکه خواندن عاقد تمام شود، کنار لاله‌ی گوشم زمزمه کرد:
    - دارم له میشم میون این چشم‌های ملامتگر، کجا بودی؟
    - گفتم که تصادف کردم.
    تنه‌ای به بازویم زد.
    - برای بار سوم ازت سوال کرد، جوابش رو بده.
    به خودم آمدم.
    - بله.
    غیر از ارغوان کسی دست نزد!
    عاقد دوباره خواند تا این‌بار امیر پاسخ بدهد.
    - واقعا تصادف کردی؟
    - آره امیر، به جون تو!
    دروغ‌گفتن چه‌قدر برایم راحت شده بود.
    - آقای امیر فرهود آیا بنده وکیلم؟
    - لیلی همه چی رو بهم راست گفتی؟
    - خب معلومه، من به تو دروغ نمیگم.
    عذاب وجدان گرفتم؛ اما اگر می‌گفتم حتما قبولم نمی‌کرد.
    سپس با صدای بلندی رو به عاقد گفت:
    - نه! نه من راضی نیستم. لیلی، چشم‌های تو قبلا همه‌ی زندگیم بود؛ اما الان نه! تو نباید برمی‌گشتی، تازه داشتم فراموشت می‌کردم. ببخش که نمی‌تونم ببخشمت!
    ***
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا