- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
نمیتوانستم کسی را ببینم؛ اما میدانم همهی دخترها و پدر و مادرهایشان دورم ایستاده بودند. به محض دورشدنم از ساره، با جیغی سراغش رفتند. آقای مدیر تازه رسیده بود. صبحان را با چهرهای متحیر دیدم. قبل از اینکه بتوانم کاری کنم، دستم را از روی چادر گرفت و با سرعت از مدرسه بیرون برد. پشت سرمان صدای مردم را میشنیدم که اسم دکتر را صدا میزدند؛ اما صبحان بیتوجه به بیمارش دست مرا گرفته بود و میدوید. صدای رؤیا را از تاریکترین نقطهی ذهنم میشنیدم، او گریه میکرد.
***
وقتی از ناتوانی دوپایم سست شدند، ایستاد. تمام راه مرا پشت سرش کشیده بود. نفسنفس میزدم. وقتی به خود آمدم، دیدم در یک چمنزار هستیم. پشت سرم را نگاه کردم و متوجه شدم از روستا خارج شدهایم. زیاد نه، فقط ذرهای که کسی نتواند پیدایمان کند. هنگامی که نفسش جا آمد، گفت:
- تو چیکار کردی؟ اگه کشته باشیش باید همین الان اینجا رو ترک کنی.
یکه خوردم؛ اما نمیتوانستم این احساس را ابراز کنم. او گفت:
- مریم، مریم به من نگاه کن. مریم؟ حالت خوبه؟
نگاهش کردم. چهرهی من آرام و او ترسیده بود. در چند وجبی صورتم، بی اینکه پلک بزند انتظار شنیدن جملهای را میکشید. من آرامآرام پلک میزدم. گفتم:
- اون گفت بچهی پاکم رو خودم کشتم.
آن زمان بود که فهمیدم صدایم میلرزد. دستم را انگار که خنجری در آن باشد، بالا آوردم و به قلبم کوبیدم:
- اون جمله همینجوری من رو کشت.
از درختان کوهپایه، صدای آواز پرندگان شنیده میشد. صبحان مضطرب بود؛ اما دستپاچه بهنظر نمیآمد. آواز زیبای پرندگان با صدای نخراشیدهی من قطع شد.
- تو باید بهش کمک میکردی.
به دوروبرش نظری انداخت و وقتی تختهسنگی پیدا کرد، مرا روی آن نشاند. گفت:
- اگه مرده باشه، ما باید بریم. باید از اینجا دور شیم.
همانطور که به درختها خیره بودم، پوزخند زدم:
- ساره مردنی نیست.
چشمهای صبحان رنگ پرسش و تعجب گرفتند. به سرم اشاره کردم.
- رؤیا میگه من قاتل نیستم.
کمی قدم رو رفت و بالاخره جلویم ایستاد. روی زمین زانو زد و گفت:
***
وقتی از ناتوانی دوپایم سست شدند، ایستاد. تمام راه مرا پشت سرش کشیده بود. نفسنفس میزدم. وقتی به خود آمدم، دیدم در یک چمنزار هستیم. پشت سرم را نگاه کردم و متوجه شدم از روستا خارج شدهایم. زیاد نه، فقط ذرهای که کسی نتواند پیدایمان کند. هنگامی که نفسش جا آمد، گفت:
- تو چیکار کردی؟ اگه کشته باشیش باید همین الان اینجا رو ترک کنی.
یکه خوردم؛ اما نمیتوانستم این احساس را ابراز کنم. او گفت:
- مریم، مریم به من نگاه کن. مریم؟ حالت خوبه؟
نگاهش کردم. چهرهی من آرام و او ترسیده بود. در چند وجبی صورتم، بی اینکه پلک بزند انتظار شنیدن جملهای را میکشید. من آرامآرام پلک میزدم. گفتم:
- اون گفت بچهی پاکم رو خودم کشتم.
آن زمان بود که فهمیدم صدایم میلرزد. دستم را انگار که خنجری در آن باشد، بالا آوردم و به قلبم کوبیدم:
- اون جمله همینجوری من رو کشت.
از درختان کوهپایه، صدای آواز پرندگان شنیده میشد. صبحان مضطرب بود؛ اما دستپاچه بهنظر نمیآمد. آواز زیبای پرندگان با صدای نخراشیدهی من قطع شد.
- تو باید بهش کمک میکردی.
به دوروبرش نظری انداخت و وقتی تختهسنگی پیدا کرد، مرا روی آن نشاند. گفت:
- اگه مرده باشه، ما باید بریم. باید از اینجا دور شیم.
همانطور که به درختها خیره بودم، پوزخند زدم:
- ساره مردنی نیست.
چشمهای صبحان رنگ پرسش و تعجب گرفتند. به سرم اشاره کردم.
- رؤیا میگه من قاتل نیستم.
کمی قدم رو رفت و بالاخره جلویم ایستاد. روی زمین زانو زد و گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: