کامل شده رمان کوتاه خارج از رحم | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

به این رمان کوتاه چه امتیازی می دهید؟

  • عالی

  • خوب

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
نمی‌توانستم کسی را ببینم؛ اما می‌دانم همه‌ی دخترها و پدر و مادرهایشان دورم ایستاده بودند. به محض دورشدنم از ساره، با جیغی سراغش رفتند. آقای مدیر تازه رسیده بود. صبحان را با چهره‌ای متحیر دیدم. قبل از اینکه بتوانم کاری کنم، دستم را از روی چادر گرفت و با سرعت از مدرسه بیرون برد. پشت سرمان صدای مردم را می‌شنیدم که اسم دکتر را صدا می‌زدند؛ اما صبحان بی‌توجه به بیمارش دست مرا گرفته بود و می‌دوید. صدای رؤیا را از تاریک‌ترین نقطه‌ی ذهنم می‌شنیدم، او گریه می‌کرد.
***
وقتی از ناتوانی دوپایم سست شدند، ایستاد. تمام راه مرا پشت سرش کشیده بود. نفس‌نفس می‌زدم. وقتی به خود آمدم، دیدم در یک چمن‌زار هستیم. پشت سرم را نگاه کردم و متوجه شدم از روستا خارج شده‌ایم. زیاد نه، فقط ذره‌ای که کسی نتواند پیدایمان کند. هنگامی که نفسش جا آمد، گفت:
- تو چی‌کار کردی؟ اگه کشته باشیش باید همین الان اینجا رو ترک کنی.
یکه خوردم؛ اما نمی‌توانستم این احساس را ابراز کنم. او گفت:
- مریم، مریم به من نگاه کن. مریم؟ حالت خوبه؟
نگاهش کردم. چهره‌ی من آرام و او ترسیده بود. در چند وجبی صورتم، بی اینکه پلک بزند انتظار شنیدن جمله‌ای را می‌کشید. من آرام‌آرام پلک می‌زدم. گفتم:
- اون گفت بچه‌ی پاکم رو خودم کشتم.
آن زمان بود که فهمیدم صدایم می‌لرزد. دستم را انگار که خنجری در آن باشد، بالا آوردم و به قلبم کوبیدم:
- اون جمله همین‌جوری من رو کشت.
از درختان کوهپایه، صدای آواز پرندگان شنیده می‌شد. صبحان مضطرب بود؛ اما دستپاچه به‌نظر نمی‌آمد. آواز زیبای پرندگان با صدای نخراشیده‌ی من قطع شد.
- تو باید بهش کمک می‌کردی.
به دوروبرش نظری انداخت و وقتی تخته‌سنگی پیدا کرد، مرا روی آن نشاند. گفت:
- اگه مرده باشه، ما باید بریم. باید از اینجا دور شیم.
همان‌طور که به درخت‌ها خیره بودم، پوزخند زدم:
- ساره مردنی نیست.
چشم‌های صبحان رنگ پرسش و تعجب گرفتند. به سرم اشاره کردم.
- رؤیا میگه من قاتل نیستم.
کمی قدم رو رفت و بالاخره جلویم ایستاد. روی زمین زانو زد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - رؤیا کیه مریم؟ چرا این‌جوری شدی؟
    نگاهش کردم. رنگ پوستش روشن‌تر به‌نظر می‌رسید. شاید من هم همین‌طور بودم. شاید هردویمان ترسیده بودیم. قطره اشکی روی صورتم جاری شد. گفتم:
    - رؤیا دخترمه. دختر معصومِ من که برام یه رؤیا بود.
    با حالت چشم‌هایش خواست که ادامه دهم. صدایم مثل دستانم
    می‌لرزید. آب دهانم را قورت دادم:
    - یه چیزی توی درونم بود. چیزی که بهش می‌گفتن خارج از رَحِم. مثل خیلی از حرفایی که توی قلبم نگه داشته بودمشون؛ اما اون حرفا هیچ‌وقت از قلبم بیرون نیومدن؛ ولی اون چیز از جای خودش بیرون اومد. خارج شد و از هوای کمی که بهش می‌رسید تغذیه کرد. مثل یه بچه‌ی عادی نشد. اونا بهم گفتن یا اون باید از بین بره یا من. نه می‌شد که هردو بمیریم و نه می‌شد هردو زنده بمونیم. حامد توجهی نمی‌کرد. هیچی باعث نمی‌شد برنامه‌های هرشبش رو به هم بزنه.
    چشم‌هایم خیس شده بودند. نگذاشتم صبحان احساسی از خود نشان بدهد. گفتم:
    - حاجی‌ننه از پشت تلفن گفت که حتماً خونه‌ی خودم رو روی خونه‌ی یه زنِ دیگه ساختم که این‌جوری بلا سرم اومده. من هم باورم شده بود. دریغ از اینکه زن‌های دیگه زندگیشون رو روی خونه‌ی من ساخته بودن. من فقط بدشانس بودم.
    دوباره در هوا خنجری درست کردم و این بار به سرم کوبیدمش. با جیغ و فریاد گفتم:
    - اون‌وقت اون جلوی همه داد زده که دخترم رو خودم کشتم. من خودم رو می‌کشم؛ اما اون رو نه.
    صبحان فقط نگاهم می‌کرد. صورتش به‌طور عجیبی داد می‌زد که نمی‌داند چه باید بگوید. کمی گذشت تا بتواند مسئله را هضم کند. گفت:
    - مطمئنی طوری زدیش که نمیره؟
    سر تکان دادم:
    - تا زمانی که رؤیا رو فراموش نکرده بودم، هیچ دروغی از رؤیا نشنیدم. اون دروغ نمیگه.
    - پس می‌خوای برگردی خونه؟
    با اطمینان تأیید کردم. نگران بود. بعد از این که خودم گفتم: «برگردیم.»
    ، کمکم کرد راه بروم و در راه پرسید:
    - تو آمریکا، پیش روانشناس نرفتی؟
    اما من متوجه سؤالش نشدم. در افکار خودم غرق بودم و بعدها صبحان گفت که آن زمان این سؤال را پرسیده بود. ما تمام راه را کنار هم، آرام و بی هیچ حرفی برگشتیم. صبحان مضطرب بود؛ اما من به صدای آواز پرندگان گوش می‌کردم. صدای پرندگان دریاچه‌ی جرج، هیچ‌گاه به این اندازه گوش‌نواز نبود.
    ***

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    برنج‌های آبکش‌شده را در دیگ‌های بزرگ می‌ریختند. تمام محوطه را بوی این برکتِ سفید‌رنگ گرفته بود. در حیاط مسجد، هشت دیگِ بزرگ برنج قرار داشت که خاله‌ها و مادر، مسئولیت طبخشان را به عهده گرفته بودند. صاحبان عزا می‌خواستند در شب چهلم حاجی‌ننه به تمامی اهالی روستا، شام بدهند و این برایم مایه‌ی تعجب بود که مرا از حضور در مجلس چهلم منع نکردند. با آن گندی که به قول آقاجان بالا آورده بودم، می‌بایست تا آخر عمر در گوشه‌ی خانه کز کنم. راستش همه اتفاقاتی که در فاصله آن کتک‌کاری تا روز چهلم رخ داد از ذهنم پاک شده‌اند.
    اکنون که فکرش را می‌کنم، می‌بینم رؤیا با رفتنش تمام حوادث را با خودش از بین برد یا شاید هم این اواخر صبحان به من کمک کرده که ذهنم را کنترل و با حذف عامل نفوذی، خاطرات تلخ آن دوران را پاک کنم. آری، این فرضیه بیشتر با عقل جور درمی‌آید. صبحان به من کمک کرده؛ اما من آن را به‌خاطر ندارم. فعلاً تنها چیزی که یادم است، صحنه‌ی برنج‌های دانه‌دانه و ه*و*س‌برانگیز است. آن موقع، چهره‌ی ساره کم‌کم داشت رو به بهبودی می‌‌رفت و انگار همه داشتند فراموش می‌کردند که من نزدیک بود او را بکشم. خودم هم فراموش کرده بودم. در این میان، تنها کسی که فراموش نکرده بود صبحان بود. این را خودم نفهمیده بودم، از حرف‌هایی که مادر برایم می‌زد فهمیدم. من را سی‌وچند روز در خانه حبس کرده بودند و حال که بیرون آمده بودم، همه غیر از صبحان با من رفتاری عادی داشتند؛ دقیقاً برعکس همان چیزی که فکر می‌کردم. خاله‌کلثوم با من مهربان نبود، مثل قبل بود؛ اما دیگر سرم داد نمی‌کشید. برادر ناتنیِ حاجی‌ننه، چپ چپ نگاهم می‌کرد؛ ولی هیچ حرفی درمورد پسرش را در سرم نمی‌کوبید. دخترهای مدرسه را تا روز چهلم ندیده بودم؛ اما اگر آن‌ها را هم می‌دیدم، قطعاً طوری رفتار می‌کردند که انگار اتفاقی نیفتاده است.
    دلیلش را نمی‌دانستم؛ اما دوست داشتم فکر کنم که یک‌بار هم که شده، زمین دارد به نفع من می‌چرخد. در میان همه این‌ها، تنها صبحان بود که فقط با یک سلام بی‌رنگ‌و‌بو از کنارم رد شد.
    او مثل درختی تنومند اما پژمرده بود و من، زنی بودم که مادر صبح آن روز گفته بود که مثل یک نهال تازه و زیبا شده‌ام. حرف‌های پدر و مادر، در این سی‌و‌چند روز مدام در سرم تکرار می‌شد و همین‌ها باعث می‌شدند از صبحان دور شَوَم. حس می‌کردم که ما دیگر هم را درک نمی‌کنیم و تا می‌آمدم به این فکر کنم که چطور می‌شود دوباره به او نزدیک شد، صدای میکروفنِ مداح مرا از حس و حالم جدا می‌کرد. دست‌کاری‌های مداح با میکروفن و بلندگو‌هایش کاری بود که در نظر من انگار هیچ پایانی نداشت. صدای «یک، دو، سه» مداح هربار در میکروفن گفته و هربار هم از یک بلندگو پخش می‌شد. گویا بلندگو‌های مسجد خراب شده بودند و مداح سعی داشت تقصیر را گردن من بیندازد. می‌گفت آن دفعه، من ناگهانی صدای بلندگوی اصلی را تا ته کم کردم و همین باعث عیب‌کردنش شد. با آن صدای زارگونه‌اش، نزدیک بود درباره‌ی من با مادر و خاله‌ها بحث کنند؛ اما من گوشه‌ای نشسته و نگاهشان می‌کردم. در واقع فقط نگاهشان می‌کردم و سعی داشتم به صبحان فکر کنم. گفت‌وگوی آنان تمام شد و مداح دوباره به «یک، دو، سه»گفتن مشغول بود. خوب که نگاه کردم، متوجه شدم خاله‌ها دیگ‌های برنج و خورش را سر‌گذاشته و رفته‌اند.
    تنها کسانی که در حیاط مسجد بودند من و مداح بودیم. مداحی که خارج از شهر یاد گرفته بود، چگونه با درآوردن اشک صاحبان عزا و دوبرابرکردن غمشان پول دربیاورد. پله‌هایی که رویشان نشسته بودم سرد‌تر از همیشه به‌نظر آمدند. پاهایم داشت رویشان یخ می‌زد. از جا بلند شدم. شال کاموایی را روی شانه محکم کردم و خواستم بروم که صدایش را شنیدم. وقتی برگشتم و از روی تراس نگاهش کردم، او گفت:
    - تو خیلی خوش‌شانسی که بعد از اون همه بی‌آبرویی، هنوزم می‌ذارن تو این دِه‌کوره سرت رو بلند کنی.
    ابروهایم را بالا دادم. دست به کمر زدم و به او که در حیاط ایستاده بود، گفتم:
    - چرا روستایی که برات بالاترین درآمد رو بین مداح‌های کل ایران داره، دِه‌کوره خطاب می‌کنی؟
    لبخند مرموزش پاک شد. دنبال جوابی می‌گشت و سیم دراز میکروفن در دستش به هم گره می‌خوردند. با صدای محکم‌تری، گفتم:
    - مگه خودت توی اون روضه‌ای که برای حاجی‌ننه‌ام خوندی، نگفتی که همه باید زندگیِ حاجی‌ننه رو الگوی خودشون قرار بدن؟ مگه نگفتی حاجی‌ننه با هیچ نامحرمی حرف نمی‌زد؟ مگه خودت با زارهای الکیت و این حرفا زور نزدی تا با درآوردن اشک، پول در بیاری؟
    مات‌و‌مبهوت نگاهم می‌کرد. می‌دانستم که فضای وسیع و پرنور حیاط، اکنون در نظرش تنگ و تاریک می‌آیند. حرف‌دلم را تبدیل به گلوله کردم و به سویش انداختم:
    - پس دیگه حرف‌زدن با مَنِت چیه؟ نکنه چون تو درس دین خوندی به همه محرمی؟
    خودش را کنترل کرد و گفت:
    - حاج‌اسماعیل و حاجیه‌زینب برای تربیت تو وقت نذاشتن!
    لبخندی از روی انزجار زدم:
    - چون دوسال از تربیتشون دور موندم چشمام باز شده و حماقت خانواده‌م رو برای پول‌دادن به تو می‌بینم. به تویی که فکر نمی‌کنی اگه با اون صدای خش‌دارت زیاد زار بزنی، خاله‌کلثوم سکته می‌کنه.
    میکروفن از دستش افتاد. خم شد و آن را برداشت. کسی از پشت سرم -درِ ورودی مسجد– وارد شد و پرسید:
    - چی شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    توجهی نکردم و انگشت اشاره‌ام را به نشانه‌ی تهدید بالا آوردم:
    - ننه‌ی من یه زن آزاد بود. با همه نامحرم‌ها با پوششِ درست حرف می‌زد. از اون بقال محل گرفته تا حاج‌دلاکِ حموم. اگه امشب هم درباره حاجی‌ننه‌ام حرف از خودت دربیاری و دخترای روستا رو به قایم‌شدن تو خونه ترغیب کنی، یا اگه الکی زار بی‌خودی بزنی تا پول بیشتری بگیری، به ولای علی میام طوری بلندگوی اصلی رو کله‌پا می‌کنم که تعمیرش یک‌سال طول بکشه! تو این یک‌سال نون تو هم آجر میشه. خب؟

    مثل یک تخته‌سنگ، خشکش زده بود. ضربان قلبم بالا رفته بود و سـ*ـینه‌ام بالا و پایین می‌رفت. یک نفر آستین ژاکتم را کشید و انگشت اشاره‌ام را پایین آورد. مداحِ بُهت‌زده، بی اینکه یک «خب» بگوید یا از خود دفاع کند، میکروفن را روی زمین انداخت و به حالت قهر رفت. گره ابروانم از هم باز شدند. حسابی دل خنک کرده بودم. سمت کسی که آستینم را پایین کشید برگشتم. کسی را ندیدم. از پشت دیوار، صدای قدم‌های یک نفر می‌آمد. صدازدنِ او یک ریسک بود؛ مخصوصاً وقتی که پدر مرا از صحبت با صبحان منع و هر روز گوشم را از آبروداری، پُر می‌کرد. دل به دریا زدم و صدایش کردم:
    - صبحان؟
    صدای پا قطع شد؛ اما کسی به نام صبحان جوابم را نداد. به مدت یک‌ساعت همان‌جا، روی تراس منتظر شدم. نه صدای پایی آمد و نه صبحانی. شاید رفته بود... شاید هم اصلاً صدای پایی نبود. یا شاید هم چیزی در درونش، او را از حرف‌زدن با من منصرف می‌کرد. اما هرچه که بود، من نمی‌خواستم از معاشرت با او دوری کنم. حتی اگر هرگز نمی‌خواست از پشت آن دیوارِ بزرگی که میانمان بود، بیرون بیاید.
    ***
    بچه‌ی دخترخاله‌ام، چشم از حلواهای روی قبر برنمی‌داشت. با آن که دو سالش بود و هنوز در آغـ*ـوش مادرش شیر می‌خورد، به خوبی طعم خوش حلوا را می‌فهمید. راستش من هم نگاهم به حلواها بود. آخر می‌دانی، من همیشه عاشق حلوا بوده‌‌ام. روی قبر خاکیِ حاجی‌ننه، سه‌نوع حلوای سیاه، قهوه ای و زرد وجود داشت. روی هیچ‌کدام تزیینی نبود. حامد در مکانی که خودش می‌گفت گوگل است، عکس‌هایی از تزیین حلوا نشانم می‌داد و بر درست‌کردنشان پافشاری می‌کرد. نمی‌دانم چرا اهالی آن روستا فقط می‌خواستند کاری را انجام دهند و به جنبه‌های دیگرش نگاه نمی‌کردند. تنها کاری که انجام نمی‌دادند و تنها به جوانب آن سرک می‌کشیدند، زندگیِ یکدیگر بود. قبر حاجی‌ننه حتی بدون سنگ هم زیبا بود. اگر او زنده بود، شاید هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. من به مدرسه می‌رفتم و تنها دل‌مشغولی‌ام، بخشیدن یا نبخشیدن او بود؛ ساره را نمی‌زدم و با خاله‌کلثوم و مداح بحثم نمی‌شد؛ رؤیا را به‌خاطر نمی‌آوردم و گوشم حرف‌های مادر و آقاجان را نمی‌شنید و مغزم شست‌وشو نمی‌شد و از همه مهم‌تر با صبحان آشنا نمی‌شدم.
    همه اهالی و خویشاوندان دور قبر جمع بودیم. همه یا فاتحه می‌خواندند یا گریه می‌کردند.
    یک‌بار، روز اولی که از آمریکا به روستا بازگشتم، حاجی‌ننه «بی‌خیر» خطابم کرد. آن موقع ناراحت شدم؛ اما حالا می‌بینم که راست گفته بود؛ من هیچ‌وقت به او خیری نرساندم، حتی برایش فاتحه هم نمی‌خواندم. من فقط حلواها نظرم را جلب کرده بودند. برق پوستِ واکسیِ خرما‌ها هم که چشمم را کور کرده بود. شاید من مریم واقعی بودم، خودم! آری، خودم!
    همان چیزی که صبحان گفته بود. ناخودآگاه روی نوک‌ انگشت ایستادم تا قدم بلندتر شود. چرخیدم و به دورتادورِ جمعیت نگاهی انداختم. صبحان در گوشه‌ای و کنار دایی‌خلیل ایستاده بود. سرش را پایین انداخته بود و دستانش در جیبش بودند. دیدم که حتی نان سوخاری‌هایی را که به او تعارف شده بودند رد کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    دلیل آن تغییر رفتار ناگهانی‌اش را نمی‌فهمیدم. شاید از اینکه فهمیده بود من یک بچه س*ق*ط کرده‌ام چنین رفتاری نشان می‌داد. دستی به شانه‌ام خورد. مادر بود. او گفت:
    - غروب شد، بریم تو مسجد.
    جماعت دو دسته شدند؛ مردانی که سمت قسمت مردانه رفتند و زنانی که راه زنانه را پیش گرفتند. در آن میان، چند پسربچه‌ی شش یا هفت‌ساله، مردد مانده بودند. نمی‌دانستند این بار، باید با پدرشان یا مادرشان بروند. دلم به حال آنان می‌سوخت. در مسجد، در آن سالنِ وسیعی که در هر ده‌متر یک ستون بزرگ کاشته بودند، هرکدام از زنان یکجا نشستند. مادر دست مرا گرفت و بالای مجلس نشاند. خودش به پشتیِ دیوار تکیه داد و کنار خواهرانش جای گرفت. من هم مجبور شدم رو‌برویش بنشینم و به هوا تکیه دهم. خاله‌کلثوم که کنارِ مادر نشسته و لم داده بود و چپکی نگاهم می‌کر،؛ گویا می‌خواست با وراندازیِ چهره‌ام، به یک احساس ندامت درونی پی ببرد؛ اما از بختِ بد، در آن لحظه در درون من احساس پررویی قدرت‌نمایی می‌کرد. به همین دلیل، کمی مردمک چشمانم را دوروبَر مسجد چرخاندم و وقتی شخص موردنظر را نیافتم، از خاله‌کلثوم پرسیدم:
    - ساره نیومد؟
    ابروی راستش بالا رفت. چندبار با چشمان پُرچروکش سرتاپایم را بالا و پایین کرد و گفت:
    - نه‌خیر. دخترم خجالت می‌کشه.
    شانه بالا دادم و رو به مادر گفتم:
    - کِی این مجلس تموم میشه؟
    مادر لب پایینی‌اش را به دندان گرفت و حرفی نزد. نگاهی به سمت چپ انداختم. می‌شد سایه‌ی مردها را از پشت پرده سبزی که میان قسمت زنانه و مردانه قرار داشت دید. خاله‌ها از اینکه مداح امشب نیامده حرف می‌زدند. پوزخندی زدم و آن لبخند کج فوراً از بین رفت. به فکر فرو رفتم. باورت می‌شود که هنوز هم نمی‌دانم چه احساسی داشتم؟ نمی‌دانستم چه کارم شده! شاید این همان حس تهی‌بودن، بود. با این حال، ما در آن شب مداحی نداشتیم؛ بنابراین زار‌زار گریه و «آخ قلبم»هایی هم نداشتیم. صدای آقاجان را از قسمت مردانه شنیدم که خواست همه بر جمال محمد (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، صلوات بفرستند. برگشتم و مانند جغد برای دیدن سایه‌ی صبحان، چشم تیز کردم. آقاجان خواسته بود صلوات بفرستند که سکوت رعایت شود؛ اما بلافاصله پس از «و عجل فرجهم»، حرف و حدیث‌ها شروع شد. خاله‌صدیقه‌ام با صدای بلند و لحنی حق‌به‌جانب، گفت:
    - می‌دونی چرا مداح امشب نیومده خواهر؟
    این سؤال را به زبان محلی پرسیده بود. مادر برای دانستن دلیلی که برایش جالب می‌نمود، چشم درشت کرد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - نه، واسه چی؟
    خاله‌صدیقه رو به من و چشم‌هایش را ریزکرد. می‌دانستم اکنون است که دوباره شر به‌پا شود؛ اما با دقت و آرامش، نگاهشان کردم تا بدانم آن‌ها چگونه آهسته‌آهسته، شَر به‌پا می‌کنند. خاله لب قیطانی‌اش را با زبان، تَر کرد. چادر را روی سرش انداخت و النگوهایش جرینگ‌جرینگ صدا کردند. گفت:
    - خبر آوردن که دخترت امروز با حاجی مداح حرفش شده. بی‌خود و بی‌جهت بهش گفته که گورش رو گم کنه، اون هم لجش گرفته و نیومده. تازه...
    خاله دستش را بالا آورد و طوری نگاهم کرد که مادر هم رویش را به طرف من چرخاند. خاله با لحن خاله‌زنک‌گونه‌اش، ادامه داد:
    - حاجی رو تهدید هم کرده.
    مادر و تمام خواهرانش که حرف را شنیده بودند، دست روی دهان گذاشته و نچ‌نچ می‌کردند. مادر ناگهان به صرافت افتاد.
    - نه، دروغِ محضه. پشت سرمون حرف درآوردن، وگرنه مریمِ من با نامحرم دهن‌به‌دهن نمیشه.
    خاله‌کلثوم که تا آن لحظه ساکت نشسته و لم داده بود، به حرف آمد:
    - زینب، دخترت که با نامحرم، توی کوچه و خیابون حرف زده؛ دهن‌به‌دهن شدن و حرف‌زدن فرقی نداره خواهر!
    حالا تمام زنان اطراف نگاهمان می‌کردند و هر لحظه بر تعداد تماشاچیان، افزوده می‌شد. به خوبی چهره‌ی مادر را زیر نظر گرفتم؛ ناآرام بود و با چشمانی نگران، مدام خواهرانش را نگاه می‌کرد. دلم برایش می‌سوخت. خاله‌صدیقه با چرب‌زبانی، لب قیطانی‌اش را حرکت داد:
    - آها. همین رو بگو خواهرکلثوم! دروغ چیه زینب؟ خبرچین هوارهای دخترت رو سَرِ حاجی مداح، به چشم دیده.
    مادر با‌ ناراحتی، باز هم تلاش کرد.
    - پس حتماً یک کلاغ چهل کلاغ کردن. مگه نه مریم؟
    سر پایین انداختم. پنج خرمای در ظرف سفالی، عجیب خشک و بی‌آب به‌نظر می‌رسیدند. من هم گلویم، مثل یک شوره‌زار خشک شده بود. مادر به دنبال یک راه نجات، باز صدایم زد:
    - ها مریم؟ آ قربون دختر قشنگم، حرف بزن.
    خاله‌حدیقه، خواهر هم‌شکلِ خاله‌صدیقه که دوقلو بودند، گفت:
    - زینب. این دختره درست بشو نیـ...
    خاله‌کلثوم صدایش را بالای سر انداخت:
    - حدیقه، حرفت رو باید طلا بگیرن. ما اینجا اومدیم و گفتیم این دختره از خونه بیرون بیاد تا مشکل رو تا ابد حل کنیم؛ چون این مثلا خواهرزادمونه و بخواهیم و نخواهیم همیشه توی این دِهِ کوچیک می‌بینیمش؛
    خواستیم بزرگی کنیم و کدورت‌ها رو از بین ببریم تا حاجی‌ننه هم راحت بخوابه. حالا می‌‌بینم این دختره‌ی خیره‌سر، باز دستش رو توی یک لجن دیگه فرو کرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    صدای پیر و کلفتش می‌لرزید. چهره‌ی من هم جلوی آن همه چشمانِ حق‌به‌جانب، حالتی بود که حامد نامش را پوکر صدا می‌زد. سر را کج کرده و تنها نگاهی که برایم مهم بود، مادر بود که فقط به آبرویش فکر می‌کرد. صدای آقاجان را از پشت پرده شنیدیم:
    - چی شده؟
    خاله‌کلثوم باز هم دیوانه شد، مشت به سـ*ـینه کوبید و دهان باز کرد:
    - چی شده؟ حاج‌اسماعیل، بیا ببین دخترت رو. ساره‌ام رو، دختر دسته‌گلم رو سیاه و کبود کرده؛ حالا هم که صداش کردم تا کدورت رو برطرف کنم، زل زده تو چشمام انگارنه‌انگار که مداح محل رو سکه یه‌پول کرده.
    مادر مانند اسپندی روی آتش بالا و پایین می‌پرید؛ اما حرفی نمی‌زد. چرا هیچ‌یک از خواهرانش او را آرام نمی‌کردند؟ آقاجان با سرعت پرده را بالا داد و فریاد کشید:
    - چی؟ چی گفتی؟
    نتوانستم بیش از این ساکت بمانم. حرف‌های در قلبم، مانند یک رود بر دهانم جاری شدند:
    - خاله، بهم گفتین ساره نیومد؛ چون خجالت می‌کشه. اصلاً کسی پرسید وقتی ساره اون حرفا رو زد من خجالت می‌کشیدم یا نه؟ من نمی‌دونم کی گوش ساره رو از اون همه حرف‌ مفت پُر کرده بود. و نمی‌دونم کی بهش یاد داده بود که بیاد جلوی جمع یه افترای زشت رو جار بزنه. اون هم چی، درباره‌ی زندگیِ نکبت‌باری که من همه‌ش دارم قایمش می‌کـ....
    خاله‌کلثوم، به حالت غش خودش را در آغـ*ـوش خواهرش انداخت و زار زد:
    - بسه، بسه، بسه دختره‌ی پررو!
    داد کشیدم:
    - چی‌چی رو بسه؟ آدم رو می‌کشونین به جلسه محاکمه‌اش و بهش اجازه دفاع هم نمی‌دین؟ درباره اون مداح مفت‌خور هم هرچی شنیدین، حق بود. آره من شستمش و جلوی آفتاب پهنش کردم. این رو با افتخار میگم؛ چون با چشم دیدم که سر تک تکتون رو کلاه می‌ذاشت. حالا نپرسین چطور که...
    - بشین دخترِ بی‌شرم!
    فرمان یک صدای آشنا، تنم را لرزاند. به سمت چپم نگاهی انداختم. آقاجان بود. گفتم:
    - آقاجان چرا شما جلوی من رو می‌گیرین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    با اخمی ترسناک و پاکوبان به سمتم آمد. می‌ترسیدم؛ اما بلند شدم و سرجایم، مانند سیخ ایستادم. می‌دیدم که همه مردان و زنان نگاهمان می‌کردند و بعضی‌هایشان هم به پچ‌پچ مشغول بودند. آقاجان روبرویم ایستاد. گفتم:
    - شما که می‌دونین ساره مقصـ...
    هنوز حرفم تمام نشده بود که روی زمین پرت شدم. سرم می‌چرخید و مردان و زنان انگار باهم درحال رقـ*ـص بودند. تا چند لحظه همه را کج‌ومعوج و درحال گردش می‌دیدم. آقاجان مرا زده بود. به محض سیلی‌خوردنم، صدای جیغ مادر شنیده شد. آقاجان نفس‌نفس می‌زد و جماعت در یک سکوت وَهمناک، فرو رفته بود. از درون گُر گرفته و گونه‌هایم داغ شده بودند. قلبم برای چند لحظه ایستاد و پس از آن با شدت بیشتری شروع به تپش کرد. احساس حقارت می‌کردم. دلم می‌خواست صبحان باز هم دستم را بگیرد و مرا از آن مهلکه دور کند. صدای حکیم‌آقا، ریش‌سفید، روستا را شنیدم:
    - خجالت بکشید. حاجی‌ننه این رو می‌خواست؟ چرا جلوی جمع آبروی بچه رو بردین؟ می‌خواین علی و فاطمه دم بهشت شفاعتتون رو نکنن؟ ایهاالناس،
    خدا رو از خودتون راضی نگه دارین!
    نصیحت‌هایش آقاجان را آرام کرد. خاله‌کلثوم، اشک‌ها را روانه کرد.
    - چه‌جوری فکر شفاعت حضرت زهرا رو کنم حکیم‌آقا، وقتی که دخترم از ترس قیافه‌اش جرئت نگاه تو آینه رو نداره. چه‌جوری اصلاً زندگی کنم، وقتی شرّ این دخترِ همیشه رو زندگیمه و قوم‌وخویشم رو تهدید می‌کنه؟ این‌جوری که نمیشه فکر رضایت حاجی‌ننه و خدا بود. والله بالله شما هم از شرش در امان نیستین. این خودِ شیطانه. شیطان رو از آمریکا برگردوندین. مگه آمریکا شیطان بزرگ نیست؟ مرگ بر آمریکا!
    همان‌طورکه مثل تکه گوشتی که درحال سوختن است، حرص می‌زد و بالا و پایین می‌پرید، با انگشت اشاره مرا نشان داد. همان هنگام مردی از میان جمعیت گفت:
    - بس کن خواهر. بزرگ فامیلی درست؛ اما دیگه نباید این قدر دختره رو سیاه بدونی. دخترِ خودت هم کم زبون‌درازی نکرده.
    همه سر بالا کردیم تا هویت او را بشناسیم، دایی‌خلیل بود. خاله‌کلثوم گفت:
    - اینا رو از شاه پسرت شنیدی، مگه نه؟ این دو جوون لنگه همن. خوب بلدن کله هم رو بخونن و کله بقیه رو زیرورو کنن.
    - منظورت مغزه خاله؟
    صدای آشنایش سوی نوری در قلبم انداخت. صبحان با همان کاپشن مارک انگلیسی‌اش جلو آمد. لبخندی مرموز داشت؛ اما پیشانی‌اش پُر از خط بود. آقاجان به طرفم خم شد و سرم داد کشید:
    - همین پسره تو رو این‌جوری کرد؟ ها؟ حرف بزن تا دندونات رو خرد نکردم!
    لرزه بر تمام تنم افتاد. اشک در چشمانم جمع شد و احساس ضعف کردم. دایی‌خلیل قدم جلو گذاشت:
    - اسماعیل نکن. ببرش خونه...
    آقاجان نعره زد:
    - برو کنار که هرچی می‌کشم از پسر اجنبیِ توئه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    دوباره رو به من کرد و مشتش را بالا برد:
    - ببینم حالا بازم جرئت داری تو روی بزرگ‌ترت وایسی. حرف بزن تا...
    نمی‌دانم آن همه قدرت را از کجا آوردم. فقط می‌دانم همه را در حنجره‌ام جمع کردم و با فریادی آمیخته به جیغ از خودم دفاع کردم:
    - آره حرف می‌زنم. ساره عین خر داشت درباره‌ی زندگیِ نکبت‌بارِ من عرعر می‌کرد. زدم تو دهنش چون گفت من به اون حامدِ عوضی خ*ی*ا*ن*ت کردم.
    چشمان پدر با شنیدن این جمله گشاد شد. همیشه می‌گفتند که نباید این حرف‌ها را در جمع زد. پدرشوهر سابقم به حرف آمد:
    - آهای حرف دهنت رو بفهم...
    صبحان سرش داد کشید:
    - تو یکی خفه‌ شو!
    خونِ دهانم روی فرش مقدس، ولی بدبوی مسجد می‌ریخت. گفتم:
    - حرف می‌زنم تا همه بدونن حاجی‌ننه، این بلا رو سرم آورد. برادرزاده ناتنیش، من رو خواست و به حاجی‌ننه گفت اگه من رو بهش بده، زمین‌های پشت خونه‌اش رو به نامش می‌زنه. این رو کدوم یک از شما می‌دونستین، ها؟ ایهاالناس! کی می‌دونست؟ خاله‌کلثوم، دایی‌
    خلیل، مامان و آقاجان! شما که می‌دونستین چرا انتظار داشتین حاجی‌ننه رو ببخشم؟ من نبخشیدمش تا توی اون قبر لعنتی زجر بکشه.
    پدر مشتی در دهانم کوبید. همه‌ی خاله‌ها شیون می‌کردند و زنان مثل لانه‌ای پُر از زنبور، صدای وزوزشان بلند بود. مادر با زاری خود را روی من انداخت. از درد و دندان‌هایی که سر حلقم گیر کرده بودند، سرفه می‌کردم. دایی‌خلیل، آقاجان را به دورتر هل داد. می‌دانی؟ همیشه می‌دانستم که دایی‌خلیل مرا، بیش از خواهرزاده‌های دیگرش دوست داشت. خاله‌کلثوم جیغ می‌کشید:
    - ننه‌ام هنوز داره تو فشار قبل درد می‌کشه. آه خدا، این شیطان رو بکش!
    آقاجان همچنان که برای رهایی از دست دایی تقلا می‌کرد، تهدیدم کرد:
    - از جلوی چشمم گم‌شو تا نکشتمت بی‌حیا!
    از شدت سرفه و نفس‌تنگی احساس می‌کردم به خدا نزدیکم. دعاهای خاله‌کلثوم و آمین‌های خواهرانش، مرا به مرگ نزدیک‌تر می‌کرد. مادر ضجه می‌زد و کمک می‌خواست. از رویم کنار رفت و من با سوی کم چشمانم، صبحان را دیدم. چند لحظه بعد، به سمت پهلو مرا خوابانده و آن‌قدر به پشتم می‌زد که هرچه خرده دندان و خون در دهانم بود، بالا آوردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    صبحان مادر را که همچنان گریه می‌کرد عقب راند و با چادرم، بدنم را پوشاند. آقاجان از نعره و تقلا برای رهایی از دست دایی‌خلیل، دست برنمی‌داشت. همان‌طور که خاله‌کلثوم به نفرین‌های مرگ‌بارش خاتمه نمی‌داد. صدای آقاجان را شنیدم.
    - از جلو چشمم دورش کن؛ وگرنه به ولای علی، با قمه می‌کشمش! من دختری به نام این بی‌حیا ندارم. ایهاالناس این دختر ناخلف بچه‌ی من نیست!
    مادر زیر چادرش قایم شده و ضجه می‌زد. دیگر نمی‌توانستم آن همه نگاه غریبه و ترحم‌آمیز را تحمل کنم. با تمام توانم صبحان را صدا زدم. چشم از دعوای دایی و آقاجان برداشت و با عجله صورتش را کنار صورت لورده‌ام آورد. با عجز گفتم:
    - من رو ببر.
    ثانیه‌ای با ناامیدی نگاهم کرد، بعد دوباره به دعوای دایی و آقاجان نظر انداخت. تهدیدهای آقاجان و نفرین‌های خاله‌کلثوم و ضجه‌های مادر، درهم آمیخته شده بودند. آن‌قدر صدایشان بلند بود که وز‌وز حرف‌های مردم به گوش نمی‌رسید؛ گرچه که دیگر برایم اهمیتی نداشت. من دیگر کتک را خورده و آب از سرم گذشته بود. آقاجان فحش می‌داد و همان‌طور که سعی داشت دایی را مهار کند، رو به من گفت:
    - اگه فقط دستم بهت برسه...
    و گلدانی را که روی پنجره بود به طرفم پرت کرد. من و مادر جیغ کشیدیم و صبحان خودش را سپرِ ما کرد. گلدان به سرش خورد و هزارتکه شد. آقاجان دیگر داشت به دایی هم ناسزا می‌گفت و لعنت به آن روزی می‌فرستاد که دایی گفته بود من و صبحان، برای ازدواج هم‌نام هم شویم. مادر بازوی صبحان را گرفت:
    - دخترم رو ببر.
    صبحان سرش را مثل سربازی تکان داد. وقتی صورتش را به طرفم چرخاند تا برای بغـ*ـل‌کردنم اجازه بگیرد، در چهره‌اش هیچ اثری از نگرانی و ترس نبود. بی اینکه وقت را تلف کنم، فوراً گفتم:
    - می تونم راه برم. بریم، فقط بریم!
    بازویم را دور گردنش انداخت و بلندم کرد. از درد آرزوی مرگ می‌کردم؛ اما هیچ نمی‌گفتم. هنوز چند قدمی هم نرفته بودیم که خاله‌کلثوم، دادوهوار کرد که گناهکار دارد فرار می‌کند. صدای فحش و کتک‌کاری دایی و آقاجان و چند مرد دیگر را می‌شنیدم. بعضی زن‌ها جلویمان می‌ایستادند و بعضی با ترحم کنار می‌رفتند. زیر لب می‌گفتم که از همه‌تان متنفرم. صبحان بی هیچ مکثی، با عجله موانع را کنار می‌زد و از مسجد خارج می‌شد. وقتی سیاهیِ شب و آسمان ابری را بالای سرمان دیدم، با خیالی راحت چشمانم را بستم. صبحان نفس‌نفس‌زنان، گفت:
    - سوئیچ ماشین دستِ منه. از راه بیابون خلاص شدیم.
    مرا به ماشین زِواردررفته‌ی دایی تکیه داد و مشغول بازکردنِ در خرابش شد. در راه‌ها و بیراهه‌های تاریک و ترسناک روستا کسی نبود. در آن میان فقط باد بود که با بازی، بین خانه‌های گِلی و درخت‌های بلندِ دِه، هوهو می‌کرد. صبحان ماشین را روشن کرد و من کنارش نشستم. حاضرم شرط ببندم که قلب هردویمان مثل بمب ساعتی می‌زد. از پشت شیشه‌ی ماشین به در مسجد نگاه می‌کردم و منتظر بودم آقاجان بیرون بیاید و قمه‌اش را به طرفمان پرت کند. هر لحظه منتظر یک پایان غم‌انگیز بودن، چه احساس بدی دارد! صبحان فرمان ماشین را چرخاند و به سرعت از آن مکان دور شد. چرخ‌های ماشین روی سنگ‌ریزه‌های راه، پرواز می‌کردند و چراغ جلوی ماشین، چیزی جز راهی طولانی را نشان نمی‌دادند. می‌ترسیدم. سکوت صبحان هم ترسناک بود. مقصدمان کجا بود؟ در بوران زمستان، تازه احساس سرما کردم. به خودم آمدم و دیدم که چادری روی سرم نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا