کامل شده رمان کوتاه سرنوشت پیچیده | صبا81 کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان رو دوست داشتین؟


  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Firelight̸

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/07
ارسالی ها
1,273
امتیاز واکنش
47,038
امتیاز
1,040
سن
21
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
کوتاه: سرنوشت پیچیده
نویسنده: صبا81 (صبا حقانی منش) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، جنایی
ناظر: *یـگـانـه*
ویراستار: zahra 380

خلاصه: داستان درمورد دختری است مثل خودمان؛ دختری که داغ پدر دیده. پسری از جنس غرور که زخم خورده و داغ برادر دیده. سرنوشت، این دو را به هم نزدیک می‌کند.
و عشق برای کسی که تابه‌حال عاشق نشده و عزیزش را به‌خاطر عشقی دروغین از دست داده، معنا پیدا می‌کند.

bsis_سرنوشت-پیچیده.jpg
 

پیوست ها

  • bsis_سرنوشت-پیچیده.jpg
    bsis_سرنوشت-پیچیده.jpg
    61.2 کیلوبایت · بازدیدها: 11
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    آتنا
    از وقتی از در خونه اومدم بیرون، حس کردم دارن تعقیبم می‌کنن. چندبار مسیرم رو تغییر دادم و دیدم حدسم درست از آب دراومد.
    بابام به‌خاطر همین مدارک کشته شد. آخ که قلبم به درد میاد وقتی به بابام فکر می‌کنم که اون عوضی‌ها کشتنش!
    با دیدن انتهای بسته‌ی کوچه، از فکر میام بیرون. لعنتی! لرز تمام وجودم رو گرفت؛ ولی الان وقت تسلیم‌شدن نبود.
    از داخل یه بنز مشکی، دوتا غول‌تشن که روی سرشون نقاب مشکی داشتن، پیاده شدن. فقط چشم‌ها و دهنشون معلوم بود. یکیشون یه چاقو از تو جیبش درآورد. دیگه موندن جایز نبود؛ وگرنه خونم حلال بود. خدایا خودت کمک کن! تصميم گرفتم بدوم تا اگه شد، يه جوري از دست اونا فرار کنم. یه نگاه به هردوتاشون انداختم؛ ولی اوناهم انگار متوجه نیت من شدن و قدم‌هاشون رو سریع‌تر برداشتن. به سمت ابتدای کوچه دویدم؛ ولی اونی که چاقو نداشت، سریع‌تر از من بود و مانتوم رو از پشت گرفت کشید که خوردم زمین. سریع خودم رو جمع‌و‌جور کردم. دوباره همون اومد تا بیاد بگیرتم که با آرنج تو پهلوش کوبیدم. از درد روی زمین افتاد. اون که چاقو داشت، من رو از پشت محکم گرفت؛ ولی با پا کوبیدم بین پاش که اونم افتاد زمین. اونی که چاقو نداشت، دوباره داشت می‌اومد سمتم؛ ولی من سریع‌تر از اون دویدم و برای اولین ماشینی که دیدم، دست بلند کردم و اونم ایستاد.
    نفهمیدم چه‌جوری سوار شدم؛ فقط فهمیدم جلو نشستم. تا خواستم سرم رو برگردونم تا چهره‌ی راننده رو ببینم و ازش تشکر کنم، یه دستمال سفید جلوی دهنم قرار گرفت و تنها چیزی که دیدم، فقط چشم و ابروی مشکی فوق‌العاده‌ش بود و دیگه چیزی نفهمیدم.
    ***
    با حس‌کردن خیسی روی صورتم، چشم‌هام رو وا کردم. سرم درد می‌کرد و تار می‌دیدم. چند‌بار پشت‌سرهم پلک زدم تا بالاخره تونستم واضح ببینم. دست‌هام رو به یه صندلی بسته بودن و تو یه‌ جایی مثل زیرزمین بودم. همون که تو کوچه می‌خواست من رو با چاقو بزنه هم روبه‌روم نشسته بود. این رو از رنگ چشم‌هاش فهمیدم؛ چشم‌های سبز مسخره‌ش! یه لیوان آب هم دستش بود؛ پس این من رو بیدار کرده بود. با لحن چندش‌آوری گفت:
    - به‌به! خانم کوچولو بالاخره از خواب نازشون بیدار شدن؟
    - تو کی هستی؟
    - عزرائیل!
    - بیشتر به ابن‌ملجم می‌خوری.
    رنگ نگاهش عوض شد و درحالی‌که عصبی شده بود، گفت:
    - خفه شو تا اون زبونت رو از حلقومت درنیاوردم!
    - هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی!
    یه سیلی خوابوند زیر گوشم و گفت:
    - حالا بهت میگم چی‌کار می‌تونم بکنم. بگو بینم جوجه! اون مدارک که دست اون بابای عوضیت بودن، کجان؟
    تف کردم تو صورتش و با صدای بلند گفتم:
    - خفه شو حـ*ـرومزاده! عوضی تویی! در مورد بابای من درست صحبت کن!
    یهو یه‌طرف صورتم داغ شد؛ کثافت سیلی دوم رو زد. دست‌هام رو به صندلی بسته بودن و نمی‌تونستم کاری انجام بدم. یه سیلی محکم‌ دیگه زد که این‌دفعه با صندلی روی زمین پرت شدم. اون نامرد یه‌ لگد هم به پهلوم زد. شوری خون رو تو دهنم حس کردم. می‌خواست بازم ادامه بده که یهو در باز شد و یه مرد نقاب‌دار اومد داخل و گفت:
    - حمید چه غلطی می‌کنی؟ زدی دختره رو لت‌و‌پار کردی. رئیس گفته بیاریدش. این‌جوری می‌خوای ببریش؟
    پس اسم ابن‌ملجم حمید بود.
    دوستش اومد و صندلی رو سرپا کرد و دست‌های منم باز کرد و گفت:
    - می‌تونی راه بری؟
    لگد اون بدجوری درد می‌کرد؛ ولی بازم با این‌حال سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
    دوست حمید گفت:
    - چی شد؟
    - اون رفیق الاغت با لگد زد تو پهلوم.
    یه چشم‌غره به حمید رفت و گفت:
    - عادت کردی؛ نه؟
    چندتا پله رو رفتیم بالا تا از اون اتاق خارج شدیم. تازه فهمیدم اونجا انباری بود. گرچه قبلش حدس زدم و دوباره حدسم به یقین تبدیل شد. از انباری که اومدیم بیرون، توی یه حیاط نسبتاً بزرگ قرار گرفتیم. اینجا یه ویلا بود؛ یه ویلا با نمای خیلی زیبا.
    همین‌طور که داشتیم به سمت داخل می‌رفتیم، فهمیدم صدای آب میاد. آب؟ نه! ییشتر شبیه صدای موج‌های دریا بود.
    وای خدا! من کجام؟
    مطمئن بودم تهران نیستیم. با ورودمون به داخل ویلا، فرصت بیشتر فکرکردن از دستم رفت. به‌به چه قشنگه!
    - تموم شد؟
    با شنیدن صدا، دست از آنالیز برداشتم و به صاحب صدا نگاه کردم. یه مرد با کت‌و‌شلوار سفید مسخره؛ یعنی شیک. اونم چشم‌هاش مثل حمید سبز بود. یعنی فامیلن؟ موهای جوگندمی و پوست نسبتاً سفید.
    - اگه کارت تموم شد، بیا تا با هم حرف بزنیم.
    اوا خاک به سرم! نیم‌ساعته دارم نگاهش می‌کنم. اونم همین‌جوری زل زده بود به من.
    منم کم نیاوردم و گفتم:
    - منتظر بودم ببینم تو تا کی می‌خوای با اون چشم‌های هیزت منو نگاه کنی.
    خندید و گفت:
    - از اون چیزی که فکر می‌کردم زبون‌درازتری!
    - تا چشمت دراد! حالا کجاش رو دیدی؟
    با سر به اون دوتا غول‌تشن اشاره کرد که برن. بعد به من گفت:
    - بیا بشین.
    و به مبل کناریش اشاره کرد.
    - راحتم.
    - پوف! باشه.
    - کی هستی؟ چی از جونم می‌خوای؟
    با همون لبخند حرص‌درار رو لبش گفت:
    - من شهاب نادری‌ام؛ کسی‌ که همه‌‌چی رو در مورد تو می‌دونه آتناخانم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    تعجب کردم؛ این اسم من رو از کجا می‌دونست؟ ادامه داد:
    - آتنا سهیلی، ۲۴ ساله، دانشجوی پزشکی. یه‌ برادر به اسم نیما داری که دوسال از خودت بزرگ‌تره و ۲۶ سالشه و استاد دانشگاهه. بازم بگم؟
    - نه.
    - خب پس می‌دونی چی می‌خوام؟
    - آره؛ مدارک رو.
    - آفرین دختر باهوش! حالا عین یه‌دختر حرف‌ گوش ‌کن مدارک رو بده. اصلاً بیا یه معامله کنیم. تو مدارک رو میدی، ما هم تو رو آزاد می‌کنیم و دیگه کاری با تو و خانواده‌ت نداریم؛ چطوره؟
    - هه! آره، عالیه آقادزده! منم خرم! لابد بعدش هم همه‌چی تمومه؟ نه آقا، کور خوندی! من اونا رو نمیدم. بابای بیچاره‌م به‌خاطر همین‌ها مرد؛ اون‌وقت من زرتی بیام اونا رو بدم به تو؟
    لحن دوستانه‌ش کم‌کم جدی شد و گفت:
    - دختره احمق! تو نمی‌دونی اونا درمورد چی‌ان. بابای احمق‌تر از خودت هم سر خودش رو برای همین‌ها به باد داد!
    وقتی شنیدم به بابام توهین کرد، دوباره از کوره در رفتم و به‌سمتش هجوم بردم و با جیغ گفتم:
    - خفه شو مرتیکه آشغال! دهنت رو ببند! درمورد بابام حق نداری این‌جوری صحبت کنی!
    یقه‌ش رو با دست‌هام گرفتم و اون هم مچ دوتا دست‌هام رو گرفت و گفت:
    - سهند! حمید! بیاین این رو ببرین بالا؛ وحشی شده!
    اون دوتا هم عین جن اومدن. اون که حالا فهمیدم اسمش سهنده، من رو روی دوشش گذاشت و به اون‌ یکی گفت:
    - حمید تو برو در رو وا کن.
    شهاب نکبت با لبخند چندش‌آورش گفت:
    - امروز رو استراحت کن عروسک، فردا با هم بیشتر گپ می‌زنیم.
    سهند من رو تو یه اتاق، روی تخت پرت کرد و بعد با وحید رفت بیرون و در رو قفل کرد.
    آخ! تازه متوجه درد پهلوم شدم. این اتاقه هم خیلی قشنگه. رفتم حموم رو پیدا کردم و توی وان آب گرم خوابیدم. حالم با اون حموم یه‌ذره بهتر شد. از حموم اومدم بیرون.
    اوه اوه! مانتو و شلوار و شالم این‌قدر پاره‌پوره شده بودن که نمی‌تونستم بپوشمشون. توی اتاق یه کمد بود. از توی اون یه شلوار چسبون مشکی با لباس خاکستری که بلندیش تا روی رونم بود و می‌شد گفت مثل مانتو بود، با شال هم‌رنگش پوشیدم.
    آفتاب وسط آسمون بود. یه پنجره تو اتاقم بود که حفاظ توری داشت. از پنجره به بیرون نگاه کردم؛ تا چشم کار می‌کرد، فقط دریا بود.
    خودم رو روی تخت رها کردم و یه فکری به سرم زد. باید همین امشب از اینجا فرار می‌کردم. توری زیاد سفت نبود و با یه‌ذره زورزدن، می‌شد از جا درش آورد. آره، باید فرار می‌کردم؛ اون هم همین امشب.
    ***
    آرشام
    تلفنم زنگ خورد. خود‌ش بود. با لحن سرد و خشک همیشگیم جواب دادم:
    - بله؟
    - به‌به! سلام جناب ادهمی! احوالات شریف؟
    - خوبم.
    لحنش جدی شد و گفت:
    - آرشام! یادت نره امشب ساعت ۶ بیای مهمونی.
    - یادمه.
    - خوبه؛ چون برات یه سورپرایز آماده کردم.
    - چیه؟
    - چیه نه، بهتره بگی کیه. بیای مهمونی، می‌فهمی. خدانگهدار جناب مهندس.
    بدون خدافظی قطع کردم. از این مرد متنفر بودم؛ متنفر! ولی الان باید صبر می‌کردم. از وقتی شهرام مرده، یه خواب راحت ندارم. بهتره بگم اصلاً خواب ندارم؛ برای همین سردرد می‌گیرم که با هزارجور قرص‌ و‌ دمنوش و هزارکوفت و زهرمار، سردردهام رو ساکت می‌کردم.
    صدا زدم:
    - نغمه؟
    چندثانیه بعد تو اتاق بود.
    - بله آقا؟
    - قرص‌هام رو بیار.
    - چشم آقا!
    داشت از در می‌رفت بیرون که با صدای من ایستاد.
    - راستی...
    به سمتم چرخید.
    - امشب دارم میرم جایی کار دارم. کت‌و‌شلوار مناسب برام انتخاب کن. بعدش می‌تونی بری خونه. به بقیه هم بگو بعد از اینکه من رفتم، بقیه هم می‌تونن برن؛ ولی کاراشون‌ رو تموم کنن و برن.
    - چشم آقا!
    ساعت ۵ بود که رفتم یه دوش گرفتم و اومدم. نغمه، خدمتکار مخصوصم، یه دست کت‌و‌شلوار مشکی با پیرهن مشکی زیرش و یه کراوات صدفی برام آورده بود. خودم این‌طوری خواستم تا وقتی که انتقام شهرام رو نگیرم، سیاه رو از تنم درنیارم و به مستخدم مخصوصم هم گفتم که همه‌ش رنگای تیره برام بیاره.
    رأس ساعت ۶ دم تالار مهمونی بودم. مهمونی‌ای که به‌ظاهر مهمونی بود؛ ولی در اصل برای نقشه‌کشیدن برای قاچاق مواد مخـ ـدر به ایران بود و این آخرین محموله‌ای بود که من قرار بود توی وارد‌کردنش به شهاب کمک کنم؛ البته به ظاهر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    شهاب اومد رو‌به‌روم نشست و گفت:
    - چطوری؟
    - بد!
    - مثل همیشه. خب خودت که می‌دونی چرا این مهمونی رو گرفتم؟
    - آره.
    - پس یادت نره؛ وقتی جنس‌ها رسیدن، خودت تحویلشون بگیر و ببر انبار.
    - باشه.
    بعد با یه لبخند چندش‌آور ادامه داد:
    - راستی! سورپرایزی که گفتم.
    - خب؟
    - می‌دونی به بچه‌ها سپردم کی رو بگیرن؟
    - اگه می‌دونستم که الان پیش تو نبودم.
    - آتنا! دختر فرزاد سهیلی.
    - خب؟
    - لامصب بد تیکه‌ایه! زبون تند‌و‌تیزی داره؛ خیلی جسوره. آخ که این دختر باید مال من باشه!
    - تو که کم از این دختر‌ها دور‌و‌برت نداری. در ضمن همچین میگی مال من؛ خوبه هیشکی رو بیشتر از ۲۴ ساعت نگه نمی‌داری.
    قهقهه زد و گفت:
    - خب آره. ولی این با بقیه فرق داره؛ میشه ۴۸ ساعت. ببینم تو نمی‌خوای طلسم رو بشکنی؟
    - می‌دونی که از این کثافت‌کاری‌ها خوشم نمیاد!
    با شهاب حرف زدم تا ساعت ده شد.
    گفتم:
    - خب دیگه ساعت دهه؛ من برم.
    - بمون خب.
    - خودت می‌دونی که سرم درد می‌گیره.
    دیگه بیشتر نموندم و سوار فراری مشکیم شدم و رفتم سمت ویلا.
    ***
    آتنا
    خب نمی‌دونم ساعت چنده؛ چون ساعت ندارم. این اتاق کوفتی هم که نه یه آینه داره، نه یه ساعت؛ فقط کمده و تخت و حموم.
    رفتم کنار پنجره ایستادم. دوتا نگهبان مشغول حرف‌زدن بودن.
    - هوی علی! بیا بریم یه چیزی بخوریم.
    - نه، یه وقت شهاب سر‌وکله‌ش پیدا میشه پدرمون رو درمیاره.
    اون که الان مهمونیه. اینم که یه دختربچه بیشتر نیست؛ این‌قدر نگهبانی نمی‌خواد که. بیا، تازه ساعت دهه، سر شبه.
    - باشه.
    وای خدا شکرت! توری پنجره رو به هربدبختی بود، از جا درآوردم و یه چندتا ملحفه که زیر تخت بودن رو هم به همدیگه گره زدم. یه سرش رو به پایه تخت وصل کردم و اون سرش رو انداختم پایین. شالم رو دور سرم محکم کردم و از ملحفه‌ها رفتم پایین.
    اه لعنتی! هنوز یه ۳-۴ متری مونده؛ ولی ملحفه‌ها تموم شدن. چاره‌ای نداشتم جز اینکه بپرم پایین. پریدم پایین؛ ولی نمی‌دونم موقع سقوط بود یا موقعی که افتادم پایین؛ ولی دقیقاً همون‌جایی که اون حمید آشغال لگد زده بود، دوباره ضربه دید و دردش صدبرابر شد.
    خداروشکر! اونجا به غیر از اون دوتا نگهبان، کسی نبود که اونا هم رفتن و دیوارای ویلا هم کوتاه بود. سریع رفتم رو دیوار و پریدم پایین و شروع به دویدن کردم.
    نمی‌دونستم تو اون تاریکی کجا میرم. فقط می‌دویدم و می‌خواستم از اون ویلای خراب‌شده بزنم بیرون و تا می‌تونم دور شم.
    یه طرف فقط دریا بود و طرف دیگه جنگل. باز به‌نظرم جنگل بهتر از دریا بود. اون‌جوری احتمال مرگم ۱۰۰درصده؛ ولی تو جنگل اگه گرگ و حیوون‌های وحشی رو در نظر نگیریم، ۹۹ درصده.
    به‌سمت اون جنگل دویدم. دست‌و‌صورتم به شاخه‌های درخت‌ها برخورد می‌کرد و زخم می‌شد و می‌سوخت؛ ولی این چیزا اهمیتی نداشت. شایدم داشت؛ ولی نه برای یکی مثل من، تو اون وضعیت که یه مشت آشغال دنبالم بودن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    همین‌جوری بی‌هدف توی اون تاریکی بین درخت‌ها می‌دویدم و صدای زوزه باد که لا‌به‌لای شاخه‌ها می‌پیچید، لرزه به اندامم می‌انداخت.
    حس کردم توی اون تاریکی، یه نور خیلی کمی دیدم. اولش فکر کردم دارم اشتباه می‌بینم؛ ولی کمی که جلوتر رفتم، فهمیدم نه، اون نور واقعیه.
    یه‌ذره امیدوار شدم که می‌تونم امشب رو به یه‌ جایی پناه ببرم. با بیشترین سرعت ممکن که تا حالا تو عمرم هم ندیده بودم، شروع به دویدن کردم. هرچی می‌دویدم، اون نور نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
    تعجب کردم؛ چون یه‌ذره دیگه که جلوتر رفتم، دیدم یه جایی درست وسط‌های جنگل یه‌ جایی هست که درخت نداره و به‌جاش یه ویلای بزرگ و کنارش یه کلبه هست؛ یعنی درواقع درخت‌ها مثل حصار دور این ویلا رو گرفته بودن و مخفیش کرده بودن.
    انگار یه‌ نفر داخل ویلا بود؛ چون نوری که من دیدم، نور یکی از چراغ‌های این ویلا بود. چند‌ثانیه بعد تک‌چراغ ویلا خاموش شد.
    توی اون تاریکی دستم. و به سنگ‌های دیوار گرفتم و خودم رو بالا کشیدم. گرچه، یه دو‌-سه‌باری دستم لیز خورد و نزدیک بود بیفتم.
    رفتم بالای دیوار. اه! اینجا چرا این‌قدر تاریکه؟ اینجا هم یه حیاط بزرگ داشت؛ ولی دریغ از چراغ!
    چشمم به تاریکی عادت کرده بود و می‌تونستم کمی اطرافم رو ببینم. پریدم پایین؛ ولی فرود خوبی نداشتم و سر زانو‌هام و کف دست‌هام رسماً داغون شدن. به‌جای اینکه از در ورودی برم داخل هال، از در بالکن وارد شدم. خونه‌ی بزرگی بود؛ ولی جزئیات تو اون تاریکی معلوم نبود. داشتم دور و اطرافم رو می‌دیدم و همین‌جور پاورچین راه می‌رفتم که یهو با سر رفتم تو یه چیز سفت.
    زیر لب گفتم:
    - دختره احمق بگو راه میری جلو پات رو نگاه کن!
    به‌به چه بوی خوبی یهو پیچید تو دماغم! بوی عطر مردونه‌ سرم رو بالا گرفتم که نگاهم گره خورد به چشم‌های عصبانی و ابروهای گره‌خورده‌ی یه‌ نفر که توی اون تاریکی معلوم بود.
    توی اون تاریکی، زیاد چهره رو نمی‌تونستم تشخیص بدم. فقط به‌نظرم اون چشم‌ها رو یه‌ جا دیدم و برام خیلی آشنا می‌اومدن.
    با صداش به خودم اومدم.
    - خوبه! دزد، اونم از نوع زن!
    - نه؛ من...
    چی می‌گفتم؟ آخه کسی که اون‌موقع شب میره تو ویلا، به‌جز دزدی کار دیگه‌ای نداره. ولی من دزد نبودم. همین‌جوری هاج‌و‌واج داشتم نگاهش می‌کردم.
    - چیه؟ نکنه لال هم هستی؟ الان که زنگ زدم پلیس اومد بردت، می‌فهمی.
    - نه آقا! توروخدا صبر کنین.
    - به‌به! پس حرف‌زدن هم بلدی!
    - ببینید آقا، من فقط گم شدم. دیدم یه ویلا اینجاست، خواستم شب رو توش استراحت کنم. فردا هم میرم.
    - از کجا معلوم داری راستش رو میگی؟
    - خب اگه مزاحمم، همین الان میرم.
    - حالا که مچت رو گرفتم؟
    من که تا اون‌موقع داشتم با خوبی و آرامش جوابش رو می‌دادم، وقتی دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست، شدم همون آتنای همیشگی زبون‌دراز.
    - ای بابا! من به کدوم ساز شما برقـ*ـصم؟ میگم برم، میگی نه. میگم بمونم، میگی نه. خب بگو من چه خاکی تو سرم بریزم که هم من راحت شم و هم شما؟
    پوفی کشید و گفت:
    - می‌تونی بری تو اون اتاق بالا استراحت کنی تا فردا تکلیفت رو مشخص کنم.
    یه‌لحظه ترسیدم؛ نکنه بخواد بلایی سرم بیاره؟ قلبم ریخت.
    - نه... چیزه... ممنون. دیگه برم.
    - اتاقت اونیه که در سفید داره.
    - آخه...
    اونم که انگار فهمیده بود از چی می‌ترسم، گفت:
    - نترس. کاری باهات ندارم. برو بخواب.
    و خودش رفت داخل اتاقش که طبقه بالا بود و منم همون بالا توی اتاقی که در سفید داشت رفتم و خوابیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    ***
    آرشام
    وقتی مطمئن شدم دختره خوابیده، گوشیم رو برداشتم و رفتم داخل حیاط. شهاب سه‌بار زنگ زده بود؛ حتماً کار مهمی داشته. دوباره موبایلم ویبره رفت.
    - بله؟
    - الو آرشام؟
    - چیه شهاب؟ چرا نفس‌نفس می‌زنی؟
    - دختره فرار کرد!
    خودم رو زدم به نفهمی.
    - کی رو میگی؟
    - وای آرشام! آتنا رو میگم دیگه. این محافظ‌ها رو قال گذاشته و رفته. الانم این‌قدر اون دوتا کله‌پوک رو زدم که به نفس‌نفس‌زدن افتادم.
    - پیش منه.
    - کی؟
    - آتنا.
    - اصلاً شوخی خوبی نیست آرشام.
    - شوخی نمی‌کنم؛ اون الان اینجا پیش منه.
    - چی؟
    با صدای دادش که گفت «چی»، گوشی رو از گوشم فاصله دادم؛ ولی بعد گفتم:
    - چه خبرته؟ آره، پیش منه. ولی الان حق نداری بیای.
    - می‌فهمی چی میگی؟ چرا نیام؟
    - باهاش کار دارم. می‌دونی که من بیخودی کسی رو به‌کار نمی‌گیرم.
    خنده‌ای کرد و گفت:
    - آهان! پس زیبایی اون دختر تو رو هم تحت‌تأثیر قرار داده! تو هم دم به تله دادی؛ ها؟
    - خفه شو و حد خودت رو بدون! می‌دونی که زیباترین دختر هم نمی‌تونه روی من تأثیر بذاره!
    - آره، متأسفانه قلب تو از سنگه! حالا نگفتی، چی‌کارش داری؟
    - مهمونی ژاله کی برگزار میشه؟
    - یه ماه دیگه.
    - تا اون‌موقع پیش من می‌مونه؛ بعداً می‌فهمی چرا.
    - باشه. بی‌صبرانه منتظرم زودتر بفهمم. پیش تو هم که باشه، خیالم هم تخت‌تره.
    - باشه فعلاً.
    گوشی رو قطع کردم. حالم از شهاب به‌هم می‌خورد. می‌دونستم برای چی دنبال اون دختره؛ برای مدارکی که علیهش وجود داره. توی اون مدارک، اسم منم به عنوان شریک جرم بـرده شده بود. ولی من نمی‌ذارم این‌دفعه آزاری به اون دختر برسونه. گرچه پای خودمم گیره؛ ولی دیگه این‌بار نه. یاد اون دختره افتادم. اسمش آتنا بود. واقعاً مثل تعریف‌های شهاب جسور بود. اگه با چشم خودم نمی‌دیدم، باور نمی‌کردم. ساعت ۱۰ که از مهمونی برگشتم، تو اتاقم بودم که حس کردم یه‌ نفر داره دور خونه تاب می‌خوره. چراغ رو خاموش کردم و وقتی پرید داخل حیاط، دیدم که یه دختره که الان متوجه شدم همون آتناییه که شهاب می‌خواد بگیردش. این اولین باریه که می‌خوام به یه دختر کمک کنم. من از زن‌ها بیزارم، بیزار!
    رفتم توی اتاقش و چراغ‌خواب رو روشن کردم که نورش کم بود؛ برای اینکه اون بیدار نشه.
    تمام لباس‌هاش خاکی و پاره شده بودن و صورتش و دستاش و سرزانوهاش که پاره بود، زخم شده بودن.
    معلوم بود روز بدی رو گذرونده. همین‌جور که از اتاق می‌رفتم بیرون، یه اس‌ام‌اس برای سامی دادم تا فردا اینجا باشه و خودم به اتاقم پناه بردم تا کمی استراحت کنم؛ وگرنه خواب با چشم‌های من بیگانه‌ست؛ درست از وقتی شهرام مرد.
    ***
    آتنا
    صبح با نور خورشید که توی چشمم می‌خورد بیدار شدم. چشم‌هام رو مالیدم و تازه فهمیدم که کجام. به‌به چه اتاق قشنگی! دکوراسیون سفید و طلایی، یه میز توالت سفید هم داشت که با یه آینه قدی همراه بود.
    خوبه اینجا حداقل آینه داره، نه مثل ویلای شهاب. آخ شهاب! یاد اون عوضی که میفتم، لرز تمام وجودم رو می‌گیره.
    رفتم توی آینه خودم رو دیدم. یا خدا! این کیه؟ لب‌های بادکرده و کبود، موهای ژولی پولی، لباس‌های پاره‌پوره، بدن زخم.
    اه! چرا دارم چرت‌و‌پرت میگم؟ خدا کنه اینجا حموم داشته باشه. توی همین اتاقی که هستم یه در قهوه‌ای هست. اون رو باز کردم. آره، حموم و دست‌شویی همین‌جاست. یه دوش پنج‌دقیقه‌ای گرفتم و بیرون اومدم.
    این لباس‌ها رو هم که نمیشه پوشید. یه کمد‌دیواری هست. در اون رو باز کردم و داخلش رو نگاه کردم. اوف! از لباس راحتی گرفته تا مجلسی تو این کمده هست.
    حالا تو ویلای شهاب این چیزا بود؛ چون دزدیدن من از قبل برنامه‌ریزی شده بود؛ ولی این که نمی‌دونست من میام اینجا. قضیه یه‌ذره بوداره! ولش کن. یه شلوار سفید تقریباً تنگ و لباس آستین سه‌ربع جین بر‌می‌دارم و کفش‌های اسپرت نویی که توی کمده و همون هم طرح لی هست و شال سفید. از توی اون میز توالت هم یه رژ لب صورتی ملایم پیدا می‌کنم و می‌زنم. این‌جوری یه‌ذره قیافه‌م آدمیزادی‌تر میشه. ولی خدایی امکانات این اتاق در حد هتل پنج‌ستاره‌ست.
    از اتاقم بیرون اومدم و از پله‌ها هم پایین رفتم. آقا اخموی دیشبیه که صاحب‌خونه‌ست، با یه‌ مرد دیگه که چشم‌های قهوه‌ای داره، مشغول حرف‌زدن بودن.
    یه سلام بلند کردم که اخمو به طرفم برنگشت؛ ولی اون دوستش که بر‌خلاف اخمو، خیلی خوش‌خنده و از حق نگذریم خوشگل هم بود، بهم نگاه کرد و جواب سلامم رو داد.
    گودزیلای اخمو! جواب سلامم رو نداد؛ انگار طلبکاره!
    بالاخره اخمو یه نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - بشین.
    نمی‌دونستم بشینم یا وایسم؛ آخه به مبل تک‌نفره‌ی کنار خودش اشاره کرده بود.
    - نشنیدی؟
    دیگه مجبور شدم بشینم.
    مرد مهربونه گفت:
    - من سامی‌ام. اسمم سامه؛ ولی همه بهم میگن سامی.
    - خوشبختم. ولی اینا چه‌ربطی به‌ من داره؟
    خندید و گفت:
    - دختر زبون‌درازی هستی!
    - شما فکر کن هستم.
    - خب ببین، من دوست آرشامم و امروزم اومدم اینجا تا تو رو معاینه کنم؛ چون دکترم.
    اوه! پس اسم بداخلاقه آرشامه.
    - چه‌جالب! منم رشته‌م پزشکیه و دانشجوام.
    - خب حالا که با هم به تفاهم رسیدیم، بذار تا زخم‌هات رو ببینم و پانسمانشون کنم.
    به آرشام اشاره کردم که یعنی «جلوی اون معذبم» اون هم متوجه شد و گفت:
    - آرشام جان! میشه یه‌دقیقه بری تو اتاق؟
    - نه!
    با همون لحن جدی و اخم رو پیشونیش، بدون اینکه تغییر حالت بده، این «نه» رو گفت.
    ولی سامی گفت:
    - آرشام لطفاً!
    خون‌آشام هم کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:
    - زیاد طولش نده.
    و بعد رفت تو اتاقش و در رو محکم بست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    گفتم:
    - روانی! معلوم نیست با خودش چند‌چنده؟
    سام خندید و گفت:
    - پس تو هم شاکی هستی؟
    - آقای دکتر، لطفاً زودتر کارت رو بکن. این الان میاد دوباره گیر میده‌ها. راستی! شما از کجا می‌دونین من زخمی‌ام؟
    - آرشام گفت. دیشب دیده که لباس‌هات پاره شدن و زخمی هستی، به‌ من زنگ زد و گفت امروز ساعت ۸ اینجا باشم.
    بعد یه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    - تازه ساعت هشت‌ونیمه. فکر می‌کردم دیرتر بیدار شی و اینکه راستش فکر نمی‌کردم کسی که آرشام تو خونه‌ش راه داده یه دختر باشه.
    - وا! مگه دخترا چشونه؟
    - قضیه‌ش مفصله! فقط بدون آرشام از زن‌ها متنفره. حالا هم سوال دیگه‌ای نپرس و بذار زخم‌هات رو ببینم و پانسمان کنم.
    سوال دیگه‌ای نپرسیدم؛ ولی فکرم درگیر بود که چرا آرشام از زن‌ها باید متنفر باشه؟
    سامی زخم زانو‌ها و دست چپم که بد‌جور زخم شده بود رو پانسمان کرد.
    درد پهلوم از صبح که دوش آب سرد گرفتم، انگار زیادتر شد؛ ولی با خودم گفتم: «خودش خوب میشه.» کار سامی تقریباً تموم شده بود که آرشام از اتاقش اومد بیرون.
    سامی هم بلند شد وگفت:
    - تا چندروز دیگه زخم‌هات خوب میشن. فقط زانوی پای چپت یه‌ذره اوضاعش بدتره؛ بیشتر مراقبش باش.
    خواستم بلند شم و ازش تشکر کنم که چنان دردی تو پهلوم پیچید که نگو. دستم رو گذاشتم رو پهلوم و گفتم:
    - آخ!
    یه‌دفعه دوتایی‌شون بهم نگاه کردند.
    آرشام گفت:
    - چی‌شد؟
    - هیچی.
    - بلند شو ببینم!
    خواستم بلند شم؛ ولی دوباره پهلوم درد گرفت و نتونستم. آرشام اومد و دستم رو گرفت و یهو بلندم کرد و گفت:
    - دیگه چته؟ پهلوت درد می‌کنه؟
    سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
    - ببینم.
    و دستش رو گذاشت رو لباسم. جیغ زدم و دستم رو گذاشتم رو دستش که لباسم رو گرفته بود و گفتم:
    - نه، نکن.
    ولی اون یه اخمی بهم کرد که ترس سراپای وجودم رو گرفت و دستم رو پس زد.
    وقتی چشمش به کبودی پهلوم افتاد، با عصبانیت گفت:
    - وای این چرا این‌جوریه؟ چرا چیزی نگفتی؟
    - آخه... آخه گفتم زیاد مهم نیست و خودش خوب میشه.
    سرم داد کشید وگفت:
    - تو که خودت دانشجوی مثلاً پزشکی هستی، چطور چیز به این مهمی رو گفتی مهم نیست؟ هان؟
    سرم رو انداختم پایین. حق با اون بود؛ ولی حق نداشت سرم داد بزنه. اشک تو چشم‌هام جمع شد؛ ولی پسش زدم.
    سامی اومد جلو و گفت:
    - درد می‌کنه؟
    آرشام با همون عصبانیت گفت:
    - حتماً درد می‌کنه که نمی‌تونست از جاش بلند شه.
    سامی از توی کیف پزشکیش یه پماد و یه بسته قرص درآورد و گفت:
    - این پماد رو بمال به پهلوت. اگه دیدی خیلی درد داره، یه‌دونه از اون قرص‌ها بخور.
    - باشه. ممنونم. به‌خاطر رفتار تندم هم معذرت می‌خوام!
    - خواهش می‌کنم. راستی...
    یه‌نگاهی به آرشام که حالا رفته بود اون‌طرف‌تر کرد و دم گوشم آهسته ادامه داد:
    - با آرشام یکی‌به‌دو نکن؛ این اعصاب نداره!
    و بعد سرش رو برد عقب.
    منم یه لبخند زدم و گفتم:
    - این که واضحه.
    - خب من دیگه برم. از آشناییتون خوشحال شدم خانم...
    - آتنا هستم.
    - خوشحال شدم آتناخانم. راحت باشین؛ به من بگین سام یا سامی. لازم نیست موقع حرف‌زدن با من کلماتتون رو جمع ببندین.
    - پس شما هم به من بگین آتنا.
    - باشه.
    آرشام نذاشت ادامه بدیم و پرید وسط حرفمون و گفت:
    - اه بسه! عین این پیرزن‌ها هی تعارف تیکه‌پاره می‌کنین!
    بعد دست سامی رو خیلی مردونه فشرد و گفت:
    - ممنونم رفیق. بیا تا دم در باهات میام.
    و بعد همراه با سامی رفت بیرون.
    بعد از اینکه آرشام رفت بیرون، مونده بودم چی‌کار کنم. اه ولش کن! میرم تو اتاقم.
    از پله‌ها رفتم بالا که برم داخل اتاقم؛ ولی یه در مشکی که دقیقاً رو‌به‌روی اتاقم بود، نظرم رو جلب کرد. درِ همه اتاق‌های طبقه بالا سفیده، به‌جز این که درش سیاهه.
    حس کنجکاویم گل کرد. در اتاق هم باز بود؛ رفتم تا داخلش رو ببینم. در اتاق رو باز کردم.
    یه اتاق با دیوارهای مشکی و پرده طوسی و یه میز و صندلی اداری مشکی و کمد‌دیواری قهوه‌ای تیره و یه تخت مشکی دونفره با پتوی طوسی.
    اه! اینجا چرا این‌قدر دل‌گیره؟ همه‌چیز سیاه و تیره! حتی در اتاق هم سیاه بود. تیپ امروز خون‌آشام هم یه پیراهن خاکستری تیره و شلوار سیاه بود. نکنه کسی از عزیزاش مرده باشه؟
    - تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟
    با صدای دادش به عقب چرخیدم و چشمم به آرشام افتاد که توی چهارچوب در ایستاده بود و با چشم‌های ترسناک و اخم غلیظ رو پیشونیش، داشت نگاهم می‌کرد.
    - دیدم در اتاق بازه، اومدم یه نگاهی داخلش بندازم. نمی‌خواستم ناراحتت کن...
    جمله‌م با سوختن یه‌ طرف صورتم نیمه‌کاره موند. اون زد توی گوشم! جوشش اشک رو توی چشم‌هام حس کردم.
    به آرشام از پشت اشک‌هام نگاه کردم. خیلی عصبانی بود.
    با داد گفت‌‌:
    - هیچ‌وقت، هیچ‌وقت بدون اجازه من حق نداری پات رو داخل این اتاق بذاری! فهمیدی؟
    کلمه آخرش رو به قدری بلند گفت که داشتم قبض‌روح می‌شدم.
    بعد صداش رو آورد پایین و با دست به بیرون اشاره کرد و گفت:
    - حالا برو بیرون. زود باش!
    سریع دویدم و رفتم داخل اتاقم و در رو قفل کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    خودم رو انداختم رو تخت و گریه کردم. آخه خدا من چرا این‌قدر بدبختم؟ چرا این‌قدر باید ضعیف باشم که یه مرد غریبه این‌جوری روم دست بلند کنه؟ آخه چرا؟
    ***
    آرشام
    کنترل اعصابم رو برای یه‌لحظه از دست دادم و نفهمیدم چی‌کار کردم. وقتی زدم تو گوشش و سرش رو به سمتم برگردوند، جای پنجه‌هام روی صورتش مونده بود. اه! بازم این سردردهای لعنتی به سراغم اومدن!
    دوباره مجبور شدم قرص بخورم تا بهتر بشم. رفتم لب پنجره و سیگار برگم رو روشن کردم.
    فقط مواقعی که خیلی فکر می‌کنم و یه چیزی ذهنم رو مشغول خودش می‌کنه و بهم فشار میاره، سیگار می‌کشم. ده‌روز دیگه محموله شهاب وارد ایران میشه و من به‌عنوان آخرین همکاری با اون باید محموله رو براش وارد می‌کردم و اون رو انبار می‌کردم. این سری همه‌چی فرق داشت. همه جنس‌ها نابود می‌شد. محموله‌ای که شهاب نزدیک به نصف سرمایه‌ش رو گذاشته بود روش، همه‌ش دود می‌شد. این تازه قدم اوله؛ توی مهمونی ژاله همه‌چیز تموم میشه.
    سیگارم رو با کفشم خاموش کردم و به سمت اتاق آتنا رفتم. خواستم برم داخل که صدای هق‌هق شنیدم؛ داره گریه می‌کنه. اعصابم دوباره خرد شد. تا حالا رو یه دختر دست بلند نکرده بودم.
    بدون در زدن وارد اتاق شدم که آتنا یهو نشست رو تخت و شالش رو روی سرش مرتب کرد.
    - حالیت نیست وقتی می‌خوای بیای داخل، در بزنی. همین‌جور سرت رو عین...
    با نگاه‌های عصبانی من، دیگه حرفی نزد.
    تقریباً با صدای بلند گفتم:
    - این خونه متعلق به منه. هرجا دلم بخواد میرم. برای رفتن به یکی از اتاق‌های خونه خودم در نمی‌زنم یا اجازه نمی‌گیرم.
    - چی از جون من می‌خوای؟ مگه نگفتی امروز تکلیف من رو مشخص می‌کنی؟ خب چرا هیچ‌کار نمی‌کنی؟
    - می‌خوای تکلیفت رو بدونی؟ پس بیا تو اتاقم تا بهت بگم.
    ***
    آتنا
    وقتی دیدم آرشام این‌قدر عصبانیه و حرف‌هاش رو داره این‌قدر جدی می‌زنه، لال شدم و پشت سرش که داشت با قدم‌های محکم به سمت اتاقش می‌رفت، راه افتادم. بوی عطر تلخ، ولی در‌عین‌حال خوش‌بوش توی دماغم بود. ناخودآگاه یه نفس عمیق کشیدم.
    زودتر از من رفت داخل اتاقش و روی صندلیش نشست و گفت به من که بشینم و بعد ادامه داد:
    - خب، می‌خوام یه پیشنهاد بهت بدم.
    دست‌هاش رو تو هم قفل کرد و گذاشت روی میز و گفت:
    - قبول بکنی، به نفعته. بیا و خدمتکار مخصوص من بشو. عادت ندارم زیاد حرف بزنم و دوبار حرف‌هام رو تکرار کنم. پس خوب گوش کن ببین چی میگم. جز خدمتکار مخصوص، هیچ‌کس حق نداره پاش رو تو این اتاق بذاره. اگه قبول کنی، حقوق و مزایا و همه‌چیت سر جاشه. اگه هم قبول نکنی و بخوای بری، بفرما، آزادی! ولی گفته باشم، تا چندکیلومتری اینجا هیچ خونه‌ای نیست. اگه پات زو از این در بذاری بیرون، خوراک جونور‌های وحشی میشی.
    بعد یه پوزخند زد و گفت:
    - پس همون راه اول بهتره! چی میگی؟ هان؟
    دیدم راست میگه. اگه برم بیرون، خوراک گرگ‌ها میشم. یه ویلا این نزدیکی‌ها بیشتر نیست که اونم مال شهابه متأسفانه. ولی چرا آرشام به اون یکی ویلا اشاره‌ای نکرد؟ اه ولش کن به‌ جهنم! ولی آخه بیام بشم خدمتکار این خون‌آشام؟ از گیر شهاب افتادن که بهتره.
    - باشه، قبوله.
    لبخند کجی گوشه لبش نشست و گفت:
    - تصميم عاقلانه‌ای گرفتی. بقیه توضیحات رو بعداً بهت میدم. می‌تونی بری.
    و بعد از اتاقش اومدم بیرون و داخل اتاق خودم رفتم و به آینده نامعلومم فکر کردم. چون بدنم زخمی بود و هنوز کامل خوب نشده بودم، آرشام نگفت از امروز کارت رو شروع کن. اون روز هیچ‌کس داخل خونه نبود؛ حتی خدمتکار مخصوص آرشام هم نبود. منم بی‌خیال این چیزا شدم و رفتم خوابیدم.
    ***
    صبح با نور خورشید که توی چشمم می‌خورد، بیدار شدم.
    یه نگاه به ساعت انداختم؛ اوه‌ اوه! ساعت ۱۱ بود. خون‌آشام خوشگله کله‌م رو می‌کنه.
    سریع یه دوش گرفتم و یه پیراهن مشکی و شلوار لی یخی پوشیدم و یه شال سفید هم انداختم سرم تو آینه به خودم خندیدم و گفتم:
    - خون‌آشام اخموِ کله‌ت رو می‌کنه بدبخت! حالا وایسا اینجا به خودت لبخند ژکوند بزن.
    برگشتم برم بیرون که...
    وای خاک عالم تو سرم! این کی اومد؟
    بله. آرشام ایستاده بود تو چهارچوب در و داشت با اخم من رو نگاه می‌کرد؛ ولی اخمش زیاد نبود.
    - خون‌آشام، هوم؟ این‌سری هم به‌خاطر اینکه داشتی با خودت حرف می‌زدی، چشم‌پوشی می‌کنم. ولی این رو بدون هیچ توهینی تو این خونه به هيچ‌کس نمیشه و اگه بشه، مجازات سنگینی داره! حالا با من بیا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    از پله‌ها اومدیم پایین. اینجا یه چندتا آدم بودن که دیروز نبودن.
    - ساعت ۷ بیدار میشی. ۱۲ می‌خوابی. ظهرها از یک‌ونیم تا سه ناهار و استراحت. شب ۷ تا ۸ شام. بقیه چیزها رو نغمه بهت میگه.
    بعد صدا زد:
    - نغمه!
    یه دختر تقریباً هم‌سن خودم با چشم‌های سبز اومد و گفت:
    - بله آقا؟
    - ببر به این خانم هرچی لازمه رو توضیح بده.
    - چشم آقا!
    و بعد خود آرشام رفت و من و نغمه موندیم.
    - سلام خوشگل خانم. پس اونی که قراره جای من باشه، تویی آره؟
    - متأسفانه بله!
    - بیا تا به بقیه معرفیت کنم و بقیه جاهای خونه رو هم نشونت بدم.
    یه خانم تقریباً مسن تو آشپزخونه داشت آشپزی می‌کرد.
    نغمه گفت:
    - ایشون مهری خانم هست. کارش آشپزیه؛ ماشاءالله دستپختش هم حرف نداره!
    مهری خانم خندید و گفت:
    - شرمنده‌م می‌کنین. نوش جونتون مادر!
    بعد رو به مهری خانم گفت:
    - اینم خدمتکار مخصوص جدید.
    مهری خانم اومد و بغلم کرد.
    - ماشاءالله! اسمت چیه دخترم؟
    - آتنا. خوشبختم مهری‌خانم.
    بعد رفتیم و با اسد‌آقا که باغبون بود و مهدی که یه پسر جوون بود، آشنا شدیم. از مهدی خوشم نیومد؛ یه جوری به آدم زل می‌زد.
    بعد همراه با نغمه بقیه جاها رو دیدیم. داخل حیاط یه استخر بزرگ بود؛ البته نه اونجایی که من سری اول که اومدم اینجا پریدم توش، یه‌ جا مثل حیاط پشتی. یه استخر هم زیرزمین بود.
    گفتم:
    - نغمه جون شرمنده! حالا که من اومدم، تو اخراج میشی؟
    خندید و گفت:
    - دشمنت شرمنده! نه من جای مستخدم قبلیه رو می‌گیرم که پیر شده بود و دیگه نمی‌تونست خونه رو تمیز کنه.
    - خونه به این بزرگی! چه‌جوری تنهایی می‌خوای تمیزش کنی؟
    - نترس. خواهرم، نگار، هم کمکم میاد.
    دوباره نگاهم رو به استخر داخل زیرزمین دوختم و گفتم:
    - اینجا زیرزمینه یا استخر؟
    - رئیس خیلی شنا دوست داره؛ اینجا اسمش زیرزمینه، وگرنه استخره.
    - منم شنا دوست دارم. هیچ‌وقت نشد یاد بگیرم. این خون‌آشامه هم این‌قدر سخت‌گیره که دیگه وقت برای آدم نمی‌مونه.
    نغمه اول یه چندثانیه‌ای با تعجب نگاهم کرد؛ ولی بعد یهو زد زیر خنده و گفت:
    - وای دختر تو خیلی باحالی! تاحالا این‌جوری نخندیده بودم.
    منم خنده‌م گرفت.
    - رئیس بفهمه درموردش این‌جوری گفتی، کله‌ت رو می‌کنه.
    - فهمید.
    - چی؟!
    - آره بابا فهمید. داشتم با خودم حرف می‌زدم، یهو رسید و اینا رو شنید. ولش کن. بیا بریم بالا صبحونه بخوریم که از گشنگی مردم.
    ***
    آرشام
    آتنا رو که سپردم دست نغمه و خودم رفتم توی اتاقم. چنددقیقه بعد دیدمشون که توی حیاط پشتی‌ان. دوتاییشون با هم شروع کردن به خندیدن. خنده‌های اون دختر قشنگ به نظرم اومد.
    گوشیم زنگ خورد و از افکارم اومدم بیرون. شهاب بود.
    - بله؟
    - الو آرشام. یه‌ خبر.
    صداش نگران بود.
    - چی‌ شده شهاب؟
    - محموله‌ها زودتر می‌رسن. یکی از بچه‌ها خبر داد پس‌فردا می‌رسن.
    - حالا من چی‌کار کنم؟
    - تو مغز متفکر گروهی! یه‌ کاری بکن.
    - باشه یه‌ کاریش می‌‌کنم.
    گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم روی میز. دوباره سر‌درد‌های لعنتی! یه بسته قرص درآوردم و هم‌زمان دوتاش رو خوردم.
    ساکم رو که مال مواقع ضروری مثل همین موقع بود رو برداشتم و از در اتاق رفتم بیرون. توی هال و پذیرایی اون دختر رو ندیدم. مهری‌خانم مشغول جمع‌کردن میز صبحونه بود. نپرسیدم ببینم اون دختر کجاست.
    به سمت پارکینگ رفتم که اون دختر رو دیدم که روی تابی که نزدیک استخر بیرون حیاط بود، نشسته بود و غرق در افکار خودش بود. شال از روی موهاش افتاده بود و موهای بلندش توی باد تکون می‌خوردن.
    با سنگینی نگاه من صورتش رو به سمت من چرخوند و وقتی من رو دید، به طرفم دوید و پرسید:
    - جایی می‌رین؟
    این‌دفعه نتونستم بهش بگم چی‌کار داری یا به‌ تو مربوط نیست.
    - دارم میرم یه‌ جایی و چندروزی نیستم. تو این چند‌روز تا حالت بهتر بشه، هرکار خواستی بکن. می‌تونی به خانواده‌ت زنگ بزنی؛ ولی نگو کجایی. پات رو هم از ویلا بیرون نذار.
    سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. برای اولین‌بار یه‌ دختر به‌نظرم جذاب اومد. یه‌ دختر که چندتا شخصیت متفاوت رو با هم داره. مغروره، زبون‌درازه، جسور و درعین‌حال، معصوم و زیبا!
    چندثانیه بهم خیره شد و بعد گفت:
    - مراقب خودتون باشید!
    - برات مهمه؟
    - چی؟
    - که مراقب خودم باشم؟
    سرش رو انداخت پایین و بعد از مکث کوتاهی دوباره سرش رو گرفت بالا و گفت:
    - فکر می‌کردم آدم خوب دیگه تو این دنیا پیدا نمیشه که بخواد یه‌ دختر رو تو خونه‌ش نگه‌ داره و با اون کاری نداشته باشه؛ ولی اشتباه می‌کردم. حداقل درمورد تو که این‌طور بود.
    جمله آخرش رو آروم گفت؛ ولی من شنیدم.
    گوشه لبم بالا رفت که از دید آتنا دور نموند و اونم در جواب یه لبخند قشنگ تحویلم داد و گفت:
    - خداحافظ.
    سرم رو تکون دادم؛ سوار ماشین شدم و به سمت انبار راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا