کامل شده رمان کوتاه یک روز برای یک زن | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
چشمانش را روی تمام چیز‌های اطرافش از جمله آدم‌ها و ماشین‌ها بسته بود و فقط به صدای صاف و پر از غم شوهرش گوش می‌داد. انرژی صدایش تحلیل رفت. به آرامی گفت:
- حداقل قبل از رفتنت بهم می‌گفتی جریان چیه، من حتی نمی‌دونستم طلبکار داری.
- اگه به فکرم نمی‌رسید اون مغازه رو باز کنم هیچ وقت ورشکست نمی‌شدم و این اتفاق‌ها نمی‌افتاد.
فرزانه دوباره با لحنی سرد و خشک گفت:
- حالا که ترسیدی و فرار کردی. فرهادی که نمی‌خواستی صحنه دستبند خوردنت رو ببینه حالا فرار کردن رو از پدرش یاد گرفته و مدام در حال فرار کردن از خونه‌ست. می‌دونی هلما چقدر بهونه‌ات رو می‌گیره؟
صدای بازدم پر سروصدای مسعود بلند شد :
- تو چطوری؟ دل تو برام تنگ نشده؟
- سطحی نگر! بعد از پنج ماه زنگ می‌زنی و جای این که بپرسی چجوری دارم قرض‌های تو رو می‌دم می‌پرسی دلم برای تو تنگ شده یا نه؟
حالا فرزانه خلاف شناختی که از خودش داشت، صدایش را لحظه به لحظه بالاتر می‌برد و با خشم بیشتری حرف می‌زد:
- هیچ می‌دونی امروز رئیسم برای این که بین کارمندهای شیفت شبش به زور برام جا باز کنه چه درخواست بی‌شرمانه‌ای ازم داشت؟ تو کجا بودی که نذاری اینطور بشه مسعود؟ ها؟
- کدوم خری این رو گفت؟ صبر کن بیام بابا ننه‌اش رو ...
شاید اگر فرزانه با همان خونسردی همیشگی رفتار می‌کرد با این جمله‌ی تعصبی مسعود کمی احساس راحتی می‌کرد؛ اما خشم اکنونش به او چنین اجازه‌ای نمی‌داد. تلفن را از گوش راستش به طرف چپ منتقل کرد و گفت:
- تو برنمی‌گردی، دیگه من رو خر فرض نکن.
تماس را قطع کرد و موبایل را در کیفش انداخت. از جایش بلند شد و کیفش را روی دوشش مرتب کرد. حالا سبک‌تر شده بود؛ اما چشمهایش را همان دو قطره اشک می‌سوزاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    آن قدر بی‌هدف قدم زد که خودش را وسط بازار پیدا کرد. بازار در صبح بهاریِ اردیبهشت، خالی از نوجوان‌های محصل و جوان‌های کارمند بود. فقط زن‌های هم سن و سال خودش را می‌دید که آمده بودند برای خود یا خانه‌شان خرید کنند. چند باری به خودش فحش داد که چرا با جیب خالی و حسابی پر که حق دست زدن به آن را نداشت سر از اینجا در آورده است. گوشه پیاده‌رو را دست‌فروشانی پر کرده بودند که به هر نحوی می‌خواستند برای اجناسشان خریدار بیابند. پیرزن سبزی‌فروشی هم بود که اگر سراغش می‌رفتی؛ اما از او خرید نمی‌کردی با بداخلاقی راهی‌ات می‌کرد. فرزانه لبخند کجی زد و نزدیک همان دست‌فروشان، روی یک نیمکتِ روبروی مغازه فست فود نشست. بار‌ها با خودش فکر کرده بود که اگر مسعود زنگ نمی‌زد بهتر بود یا اگر زنگ می‌زد؟
    چه فرقی بین این دو وجود داشت؟ تاثیر این حرکت از مسعود فقط احساسی بود و فرزانه پنج ماهی می‌شد که احساس را بوسیده و درون صندوقچه‌ای حبس کرده بود. مردانی ساده پوش را دید که با یک اخم از بانک بزرگ شهر خارج می‌شدند و با خستگی فراوان راهی را پیش می‌گرفتند. با خودش فکر کرد که آقای کاویانی درست می‌گفت، فقط او نبود که مشکل داشت. همه مردم مشکل داشتند؛ اما فرزانه آن قدر خودش را درگیر مسائل خودش کرده بود که بقیه را نمی‌دید. از دور صدای زنی را شنید که از دست‌فروشی برای فرزندش شلوار جین قیمت می‌کرد. دلش می‌خواست گوش‌هایش را بگیرد تا این اتفاق کوچک هم به درگیری‌های ذهنش اضافه نکند. همان لحظه صدای بلند دیگری از سه متر آن طرف‌تر بلند شد. داد و بیدادشان خبر از یک نزاع می‌داد و فرزانه می‌توانست از همان جا که نشسته بود به خوبی شاهد ماجرا باشد. پسری جوان با لباس نظامی، بالای سر مردی دست‌فروش ایستاده بود و می‌گفت:
    - این هشدار آخره. جمع کردین که کردین، نکردین خودمون جمعش می‌کنیم و اون وقت میشه مالِ شهرداری.
    مرد که با خشم مشغول جمع کردن تی شرت‌های مردانه‌اش از کف پیاده‌رو بود داد کشید:
    - هر سری که بساط پهن می‌کنیم ازمون مالیات می‌گیرین، پس دیگه چرا حق‌فروش رو ازمون می‌گیرین؟ مگه زمین خدا رو خریدی؟
    سرباز که ابروی به هم پیچ خورده‌اش مانع باز شدن چشمانش می‌شد، همان طور که با کمک چند سرباز دیگر به بقیه دست‌فروشان نیز همین دستور را می‌دادند گفت:
    - زمین مالِ مردمه. تو محل رفت و آمد مردم کی وسیله می‌فروشه؟ ها؟ جمع کنین... زود.
    همهمه‌ای از طرف دست‌فروشان و مردمی که از دور نظاره‌گر ماجرا بودند بلند شد. چند نفری مشغول فیلم گرفتن از این بلبشو بودند و عده‌ی دیگری هم مدتی می‌ایستادند و بعد دوباره به راهشان ادامه می‌دادند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    همان مرددست‌فروش بعد از این که آخرین تی‌شرت ورزشی‌اش را درون نایلون سیاه گذاشت، در حالی که روی زانوانش نشسته بود دستانش را بالا برد و با حالتی توام با بیچارگی گفت:
    - پس من چی‌کار کنم؟ چجوری خرج زن و بچه‌ام رو بدم؟ من پول ندارم مغازه بخرم و بابتش مالیات بدم. توان وام‌های پونزده درصدی هم ندارم، کجا برم؟ چرا ما رو...
    - بسه آقا... تمومش کن، برو بساطت رو جمعه‌ها تو جمعه‌بازار پهن کن. پیاده‌رو جای نشستن نیست، شما دارین حق مغازه‌دار‌ها رو ضایع می‌کنین، جمع و جور کنین برین... زودتر.
    فرزانه رویش را از آن تصویر غمناک گرفت و با خود گفت:
    - باید کم کم گوشم رو برای نشنیدن بعضی چیزها فیـلتـ*ـر کنم.
    با این حرف یاد شغل یک ساله‌اش افتاد. اگر کاویانی به سرش نمی‌زد که با آشنابازی اعضای خانواده‌اش را سر کار بیاورد اکنون او پشت میزش و جلوی خانم سفیری نشسته بود و به حل مشکلات کامپیوتری مردم کمک می‌کرد. به یاد آورد که می‌خواست در رشته‌ی دیگری تحصیل کند؛ اما آشنایی‌اش با مسعود او را سمت رشته‌ی مورد نظر نامزدش سوق داده بود. صدای قار و قور شکمش او را به خود آورد. با حالتی ترسیده دستانش روی شکمش گذاشت و از این حرکتش غافلگیر شد. آخر در این مدت سابقه نداشت که در این وقت صبح گرسنه‌اش شود. هنگامی که وقتش را در محل کارش می‌گذراند دیگر زمانی برای توجه به گرسنگی‌اش نداشت؛ اما حالا که بیکار‌تر از همیشه فقط در پی یک جای خواب می‌گشت تازه معنی گرسنگی را می‌فهمید. به مغازه فست فود روبرویش نگریست. بوی ساندویچ‌هایش اکنون بیش از همیشه بینی فرزانه را تحـریـ*ک می‌کرد. به فرهادش فکر کرد که در این پنج ماه حتی یک بار هم وقتش را با دوستانش در گیم نت نگذرانده بود، به یاد هلمایی که بار‌ها به او قول بستنی داده؛ اما عملی‌اش نکرده بود. همین‌ها باعث شد رویش را از آن مغازه برگرداند. قبل از گرفتن حقوق این ماهش برای هر هزار تومانش برنامه ریزی کرده بود تا به جا و درست مصرف کند، با این اوصاف حتی نباید به خرج کردن یک تک تومانی از کارت بانکی‌اش فکر کند. ابر‌ها کم‌کم کنار می‌رفتند و آن آفتاب مریض صبح، کم‌کم سلامتی خویش را باز می‌یافت. فرزانه زیر نور گرما دهنده‌ی خورشید و همچنین آزاردهنده‌اش روی نیمکت راحت نبود و مدام به این فکر می‌کرد که بقیه روزش را باید چگونه بگذراند. با این پنج ماهِ تلخی که درخانه شاهد همه‌ی انواع ناراحتی بود هرگز حاضر نمی‌شد باقی روزش را در خانه بگذراند. به یاد آورد که در کودکی هرگاه به پدرش می‌گفت که از خانه ماندن خسته شده است؛ با هم به ماهیگیری می‌رفتند. آن زمان حتی اجازه داشت به تنهایی تا میدان شیر و خورشید بیاید و مجله هفتگی مورد علاقه‌اش را دریافت کند. آن دختر آزاد و شاد، با رویاهای رنگارنگ کجا رفته بود؟ بار دیگر صدای معده خالی‌اش که اکنون مشغول آواز خواندن بود باعث فیلتری دیگر در افکارش شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    فرزانه لبخندی غمناک زد و زمزمه کرد:
    - دیگه کم‌کم خودم دارم برای افکار خطرناکم پارازیت میندازم.
    رفت و آمد مردم در پیاده‌رو هر لحظه شلوغ‌تر و بیشتر می‌شد. فرزانه دستانش را در جیبش گذاشت و به خودش اجازه داد کمرش را قوز کند. دیگر مسعودی وجود نداشت که با تمرین صاف و بانوانه نشستن، توجه او را به خودش جلب کند. آنچنان کمرش خمیده شد که خودش هم بیش از همیشه سنگینی بارهای روی دوشش را احساس کرد. هر بار که چشمانش را می‌بست تمام دغدغه‌های زندگی جلوی چشمش ظاهر می‌شدند، با این اوصاف آیا می‌توانست در آرام‌ترین و امن‌ترین مکان دنیا هم بخوابد؟ سرش را رو به آسمان گرفت و مجبور شد برای محافظت از چشمانش در برابر خورشید آن‌ها را ببندد. تازه دلیل شلوغی پیاده‌رو را فهمید. نزدیک ظهر بود و کم‌کم مدارس و ساختمان‌های اداری تعطیل می‌شدند. به همین دلیل هم خورشید خانم کنجکاو وسط آسمان می‌آمد تا دیدِ راحتی به زندگی همه داشته باشد. بوی خوراکی‌های مغازه فست فود هر لحظه بهتر می‌شد و مشتری‌هایش مدام بیشتر می‌شدند. معده‌اش کم‌کم داشت از از خالی پر بودن، درد می‌گرفت. دستش را روی معده‌اش گذاشت، هیچ وقت فکر نمی‌کرد که یک روز کار نکردن باعث این همه بی‌برنامگی جسمی و روحی‌اش شود. آهی کشید و زیر لب گفت:
    - چطور این چند ساعت رو دور از خونه و بدون پول بگذرونم؟ آخ..
    پارچه مانتویش از چنگی که به شکمش زد چروک کوچکی خورد. حال دوباره روی نیمکت و زیر آفتاب، رو به مغازه فست فود نشسته بود و به خودش و زندگی‌اش لعنت می‌فرستاد. نشستن شخص دیگری روی نیمکت باعث شد از تمام این افکار دور شود. شخصی که کنارش نشست، دختری جوان و لاغر بود که کوله‌ای بزرگ روی دوشش داشت و با حالتی عجیب به همه چیز می‌نگریست. فرزانه رویش را از او گرفت، گویا از روبرو شدن با او همچون نگاه کردن در آینه وحشت داشت. چرا که با دیدن آن دختر یاد نوجوانی‌های خودش می‌افتاد و آن خاطرات، رویایی دفن شده را رنگ آمیزی می‌کردند. اندک اندک از آن دختر جوان فاصله گرفت و کیفش را در آغوشش فشرد. به یاد دخترش هلما افتاد که مدت‌ها بود که دیگر شب‌ها آغـ*ـوش عروسکش را به او ترجیح می‌داد. فرزانه به هلما حق می‌داد، مادری که خود ناآرام است چگونه می‌تواند به دختر کوچکش عشق بورزد و با آرامش او را به دست گرم خواب بسپارد؟ با دستانش کیفش را محکم‌تر گرفت و کم کم داشت عزمش را برای رفتن جزم می‌کرد که صدای آن دختر او را از این کار باز داشت:
    - میشه کمکم کنین؟
    چشمان فرزانه با شنیدن این سوال گرد شدند. وقتی انتظار افتادن اتفاقی را نداشت همیشه چشمانش انگار که آماده باشند به این حالت در می‌آمدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    در صورت گندمی و با نمک دختر دقیق شد و گفت:
    - چطور؟
    دختر با خوشرویی گفت:
    - اینجا پیتزا پنج تومنی می‌فروشن. من تنهام و نمی‌تونم همه‌اش رو کامل بخورم، برای همین کم‌کم داشتم از خریدش منصرف می‌شدم؛ اما یکم گشنمه. شما حاضرین نصفش رو با من شریک بشین؟
    متعجب شدن فرزانه همیشه باعث سکوتش می‌شد. احساس کرد که اگر درخواست دختر را رد کند به معده‌اش خــ ـیانـت کرده است؛ اما از طرفی هم اگر دختر می‌خواست که هر کس دوهزار و پانصد تومان خودش را حساب کند چه می‌شد؟ باز هم نمی‌توانست به دختر نه بگوید. چرا که حتی از تظاهر کردن به پول نداشتن هم در این سن سی‌وپنج سالگی خجالت می‌کشید. دختر همان‌طور با چهره‌ای خونگرم و منتظر به او نگاه می‌کرد. از طرفی هم فرزانه می‌بایست وقتش را به طریقی بگذراند و هم‌صحبتی با او به نظرش جالب می‌آمد. شاید این گونه باز هم می‌توانست لحظاتی را با نزدیک شدن به رویاهای قدیمی‌اش، شاد زندگی کند. رویای هم‌صحبتی با هر قشری از جامعه و یافتن علت و معلول دردهای آنان. وقت را بیش از این تلف نکرد و با صدای به شدت آرام و خونسردش گفت:
    - باشه.
    دختر لبخند گرمی‌زد و از جا برخاست. با دستش به مغازه اشاره کرد و عقب ایستاد تا اول فرزانه وارد شود. کارکنان هنوز مشغول آماده سازی برای نهار بودند و مغازه به آن صورت شلوغ نشده بود. فرزانه وارد فضای ساکت و تاریک غذاخوری شد و چند لحظه برای انتخاب یک میزِ خوب مکث کرد. میز‌های چهارگوشه، بی‌نظم و ‌ترتیب هر جای زمین موزاییکی گذاشته شده بودند و این اعصاب متشنج افراد مضطربی مانند فرزانه را تحـریـ*ک می‌کرد. بالاخره میزی کنار پنجره که نور آفتاب تماما روشنش می‌کرد را در یک گوشه از مغازه پیدا کرد و در کسری از وقت پشتش نشست. دختر هم پشت سرش آمد و بعد از این که به همه جای مغازه با لبخند و چشمانی بیش از حد باز نگاه کرد گفت:
    - بهترین جا رو انتخاب کردین!
    کوله‌ی بزرگ و به شدت سنگینش را روی میز گذاشت و اضافه کرد:
    - من می‌رم سفارش بدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    کیف پولش را در دست تکانی داد و با همان لبخند پاک نشدنی به طرف پیشخوان رفت. فرزانه آرنج‌هایش را روی میز فندقی رنگ گذاشت و سرش را میان آن‌ها پنهان کرد. باورش نمی‌شد که نهار امروزش را مهمان دختر غریبه‌ای بود که سنش حداقل هفده سال از او کوچک‌تر می‌زد. به کوله‌ی آبی نفتی رنگ روی میز نگاه کرد، آن دختر آن قدر از وسیله پرش کرده بود که انگار می‌خواست به مسافرتی برود. گفته بود تنهاست و این مسئله را، برای فرزانه کمی عجیب می‌کرد. همان لحظه دختر کیف پول در دست بازگشت و در حالی که روبروی فرزانه می‌نشست گفت:
    - حساب کردم، گفتن الان حاضر میشه.
    کیفش را در کوله پشتی‌اش گذاشت و آن را به گوشه‌ای هل داد. مانتویی نسبتا بلند از جنس پارچه کبریتی و به رنگ طوسی به تن داشت و کفش اسپرت معروفی هم پایش کرده بود. فرزانه با دیدنِ تمام این خصوصیات ظاهری دریافت که این دختر اکنون باید در مدرسه باشد؛ اما توجه به خصوصیات باطنی دختر او را از این فکر منصرف می‌کرد. دختر که با تماشای چهره‌ی ناآرام فرزانه مدام در جای خود تکان می‌خورد، گلویش را صاف کرد و گفت:
    - خارجی‌ها تا به هم می‌رسن، حتی اگه بخوان یه محصول بی‌استفاده‌ای رو تبلیغ کنن اول خودشون رو معرفی می‌کنن. حالا من به خودم جرئت دادم و شما رو دعوت کردم؛ اما یادم رفت اسمم رو بهتون بگم.
    دست راستش را به طرف فرزانه دراز کرد و انگار که کمی معذب شده باشد با تن صدای تحلیل رفته‌ای گفت:
    - من اسمم نسیمه، ممنونم که تنهام نذاشتین.
    فرزانه هم دست او را گرفت و فشرد:
    - فرزانه.
    نسیم سرش را تکان داد و لبخندش آرام آرام محو شد. شالش را جلو کشید و موهای تکه تکه و کوتاهش را مرتب کرد. وقتی فرزانه دوباره صورت گندمگون نسیم را نظاره کرد، دیگر خبری از آن چشمان باز و پر اشتیاق ندید. دختر دست به سـ*ـینه و مغموم شد، نفس عمیقی کشید و گفت:
    - چرا چیزی در مورد این که چرا بی‌هوا یه غریبه‌ای که خیلی ازم بزرگ‌تره رو برای نهار دعوت کردم نمی‌پرسین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    فرزانه به صندلی اش تکیه داد و با خونسردی همیشگی‌اش گفت:
    - دوست دارم وقتی خودم گشتم و به جواب نرسیدم سوال بپرسم.
    دختر انگار دوباره انرژی از دست رفته‌اش را بازیافت، چون بازهم صاف نشست و با چشمانی جذاب که برق می‌زدند به فرزانه خیره شد:
    - اما من فقط این راه رو برای باز کردن سر صحبت بلدم. حالا که شما نمی‌پرسین پس من خودم جواب می‌دم...
    فرزانه شوکه شد؛ اما نمی‌خواست وسط حرف دختری پر انرژی چون نسیم بپرد. نسیم گفت:
    - راستش من اصلا گشنه‌ام نیست، من فقط منتظر بودم و نمی‌دونستم این دو ساعت رو چجوری باید بگذرونم. شما رو دیدم که انگار خیلی گشنه‌تون بود. سکوتتون من رو به خودش جذب کرد و حس کردم که می‌تونم بعد از مدت‌ها پیش یکی حرف بزنم و خالی بشم.
    نسیم یک ریز حرف زد؛ اما خلاف انتظار فرزانه نفسش هنوز هم میزان بود. هر چه می‌گذشت انگار اشتیاق فرزانه نیز برای هم صحبتی با نسیم بیشتر می‌شد. فرزانه هم مانند او بیکار بود، نسیم به او نهار می‌داد و چه می‌شد اگر فرزانه فقط به او گوش بدهد؟ با خودش فکر کرد او که خدای شنیدن حرف‌های دل دیگران است، چرا یک‌بار پیچ گوشش را برای یک دختر جوان باز نکند؟ گفت:
    - وقتشه که سوال بپرسم. تو چند سالته؟
    نسیم لحظه‌ای در خودش فرو رفت و بعد از دست کشیدن به ابروی کمانی و کشیده‌اش گفت:
    - شونزده سال و سه ماه و پونزده روز.
    - چطور این قدر دقیق؟!
    - دیروز پدرم بهم گفت عقلم از خودم ده سال بزرگتره و افکارم اون قدر بزرگه که حتی مناسب این زمان و این شرایط نیست. گفت برای توی خونه موندن باید همه چیز رو دور بریزم و ساده زندگی کنم، برای همین توی دفترم سن دقیقم رو نوشتم و نوشتم که مجبور شدم اهدافم رو به خاطر علایقم توی این سن قربانی کنم.
    فرزانه بیش از ماجرایی که نسیم تعریف می‌کرد، از چهره آرام اما اندوهگینش یکه خورد. باورش نمی‌شد که یک دختر شانزده ساله بتواند آن قدر منطقی درباره چنین مسئله‌ای فکر کند و یا حتی با آن کنار بیاید. گفت:
    - اما تو که الان تو خونه نیستی؟!
    همان لحظه پسرجوانی پیتزای هشت تکه را روی میزشان گذاشت و رفت. بوی خوبی می‌داد و پنیر پیتزای رویش اشتهای هر فرد بی‌اشتهایی را هم برمی‌انگیخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    فرزانه سعی کرد با الگو قرار دادنِ مادرش، با خود کنار بیاید و ذره‌ای از این غذا بخورد. آخر با فکر به هلمای عاشقِ پیتزایش، غذا از گلویش پایین نمی‌رفت؛ اما نمی‌شد حالا که دعوتی را قبول کرده بود لب به غذا نزند. مادرش را به خاطر آورد که در تمام زندگی‌اش حتی یک کار ساده هم برای راحتی خودش انجام نداد و در سن پنجاه سالگی با هزاران آرزوی برآورده نشده‌ی خودش جان سپرد. نمی‌خواست مانند او باشد و زندگی خودش را حرام کند. چه کسی می‌فهمید که او روزی دور از خانواده‌اش پیتزا خورده است و چه کسی هم می‌توانست به او خرده بگیرد؟ بالاخره به خودش آمد و دید که نسیم زودتر دست به کار شده و دو سس تک نفره را روی پیتزا خالی کرده است. پیتزا هنوز دست نخورده بود و فرزانه با بیرون آمدن از افکار خودش، دوباره زندگی نسیم را به یاد آورد. یک برش از آن را برداشت و به نسیم اشاره کرد که حرف بزند. نسیم گفت:
    - اون لحظه قانع شده بودم که خانواده‌ام مهم‌تر از اهداف و افکارم هستن؛ اما امروز صبح با خودم گفتم که چرا بابا و مامانم نمی‌تونن من رو همین جوری که هستم بپذیرن؟ اگه من رو دوست دارن پس چرا نمی‌ذارن من نماز نخونم و عذاب جهنمش رو به جون نمی‌خرن؟
    سکوت سنگینی بین‌شان ایجاد شد. نسیم باز هم مدام سرجایش تکان می‌خورد و موهای سیاه و براقش را مرتب می‌کرد. فرزانه بدون تعارف از پیتزا می‌خورد؛ اما هیچ مزه‌ای از آن را نمی‌فهمید. حرف‌های نسیم به شدت او را تحت تاثیر قرار داده بود. نسیم ادامه داد:
    - بابا بهم گفت از خونه برم؛ اما می‌دونم که این رو برای ترسوندن من گفت. مگه میشه بابایی که این قدر دخترش رو دوست داره اون رو از خونه‌اش بیرونش کنه و بفرستدش تو دهن گرگ‌ها؟
    - پس چرا الان اینجایی؟
    - من رو زد. یه هفته بود که تو خونه حبس بودم... برای همین صبح زود قبل از این که بیرونم کنه فرار کردم.
    فرزانه دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و به نسیم خیره شد. نسیم هر لحظه بیشتر در خودش جمع می‌شد و کمتر میشد علائم دختری که چند دقیقه پیش می‌خندید و با ذوق به همه چیز نگاه می‌کرد را در او پیدا کرد.
    - چی توی کوله‌ات داری؟
    - کتاب‌هام... یه دست لباس و خودکار و دفتر.
    - چی می‌خونی؟
    نسیم صاف نشست و با جدیت توضیح داد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - اوایلش که شروع کردم بابا تشویقم می‌کرد؛ اما بعدش که دید دارم چیزایی رو می‌خونم که برای یه دختر به سن من خطرناکن روم حساس شد.
    فرزانه دوباره پرسید:
    - چی می‌خونی؟
    - کافکا... هدایت... کارو... نیچه.
    آن موقع بود که فرزانه درست فهمید که چه دختری و با چه افکاری روبرویش نشسته است. دلش برای آن دختر سوخت. گناهی نداشت و به جرم کله‌ای که گویا زیادی باد داشت باید مجازات می‌شد. پدرش نمی‌توانست این دختر را به بند بکشد؛ چون نسیم با تاثیراتی که از این کتاب‌ها گرفته بود تا ابد آزادی را فریاد می‌کشید و زندگی را تا ابد برای خانواده‌اش تلخ می‌کرد. دل فرزانه برای پدر نسیم هم می‌سوخت، پدر باید تحت هر شرایطی افراد خانواده‌اش را از خطرات مصون بدارد؛ اما وقتی خود دخترش کبریتی خطرناک است، چه کار می‌تواند بکند؟ نسیم با سری که کمی کج شده بود گفت:
    – لطفا هم زمان که به من گوش می‌دین بخورین. نذارین از این که شما رو ناراحت می‌کنم بهم احساس گـ ـناه دست بده.
    فرزانه برشی دیگر از پیتزا برداشت و قبل از این که آن را وارد دهانش بکند گفت:
    - چرا می‌خواستی پیش یکی حرف بزنی؟ انتظار داشتم بدونی که باید برای حفاظت از خودت افکارت رو برای خودت نگه داری.
    نسیم سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
    - اکثر مواقع خودم هم توضیحی قانع کننده برای کارهام پیدا نمی‌کنم.
    - فرار کردی که چی بشه؟ گفته بودی منتظری. منتظر کی؟
    - نمی‌خوام تا ابد فرار کنم. فوقش فقط یه هفته، فقط می‌خوام به بابام اثبات کنم که می‌تونم از پس خودم بر بیام و تنها چیزی که ازش می‌خوام اینِه که بذاره خودم برای هر چیزی که مربوط به خودمه تصمیم بگیرم.
    - اکثر دخترهای توی سن تو به این چیزها فکر نمی‌کنن!
    نسیم سکوت کرد. به پیتزای روبرویشان اشاره کرد و نوع نگاه نافذش فرزانه را به برداشتن برشی دیگر مجبور کرد.
    - نگفتی منتظر کی هستی؟
    دوباره ابر سکوت اطرافشان را فرا گرفت. پیتزا دیگر سرد شده بود و زیر نور آفتاب برق نمی‌زد. بالاخره نسیم گفت:
    - یه دوست مجازی دارم، منتظر اونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ابروان فرزانه بالا رفتند. گفت:
    - می‌شناسیش؟
    - آره، یه پسر بیست و خورده‌ای ساله‌ست.
    - منتظری که چی بشه؟
    - اگه اجازه بده تا چند روز تو خونه‌اش بمونم بهش اطمینان می‌دم که بعدا حتما جبران می‌کنم.
    آن قدر با اعتماد درباره‌ی آن پسر حرف می‌زد که فرزانه نمی‌توانست با یک پوزخند احساسات خود را ابراز کند. از طرفی فرزانه می‌دانست که نباید بی‌دلیل کسی را قضاوت کند، برای همین تصمیم گرفت با بیشتر درگیر کردن خود در موضوع، به نسیم کمک کند. گفت:
    - از بین اقوامتون کسی نیست که بشه بری پیشش؟
    - این‌جوری هم آبرومون می‌ره و هم بابام زود پیدام می‌کنه.
    - اصلا از کجا می‌دونی یک ساعت و نیم دیگه یه پسر بیست ساله رو ببینی؟
    دیگر گرسنه‌اش نبود. دو برش باقی مانده از پیتزا را به سمت نسیم هل داد و خودش را عقب کشید. نسیم نگاهش را از میز گرفت و انگار که این موضوع را بارها برای دیگران توضیح داده باشد با حالتی آمیخته با کمی خشم گفت:
    - همیشه از توضیح دادنِ خودم فراری بودم. می‌دونم و مطمئنم؛ چون یک سال تمام یه آدم عادی به نظر رسید، بدون این که بخواد بهم نزدیک بشه. کسی که نیت‌های شومی داشته باشه از همون اول وارد کار میشه. جنبه‌هایی توی خودش و زندگیش هست که اگه می‌خواست این شخصیت رو برای خودش بسازه من بهش به عنوان یه شخصیت پرداز ماهر تعظیم می‌کردم. علاوه بر این، من داستان زندگیش رو خوندم.
    فرزانه دستان لاغر با انگشتان کشیده‌اش را روی میز گذاشت و با ناخن‌های کوتاهش چند ضربه به آن زد. این کارش نشان می‌داد که تا چه حد مشغول تفکر درباره این مسئله است و این قضیه تا حدودی برای نسیم آرامش‌بخش بود. نسیم به محض فرار از خانه احساس می‌کرد به یک انسان بزرگ‌تر از خودش نیاز دارد تا مانند مادر و پدرش او را مهم بدانند و در هر شرایطی با او همراه باشند؛ اما خودش هم نمی‌دانست. او فکر می‌کرد که فرزانه را برای این که به حرف‌هایش گوش می‌کند دوست دارد؛ اما در واقع این طور نبود. فرزانه در اصل اکنون شخصی مهم در زندگی‌اش بود که می‌توانست او را تحت تاثیر حرف‌های خودش قرار دهد و از وضعیتی که در آن قرار دارد آگاهش کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا