- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
چشمانش را روی تمام چیزهای اطرافش از جمله آدمها و ماشینها بسته بود و فقط به صدای صاف و پر از غم شوهرش گوش میداد. انرژی صدایش تحلیل رفت. به آرامی گفت:
- حداقل قبل از رفتنت بهم میگفتی جریان چیه، من حتی نمیدونستم طلبکار داری.
- اگه به فکرم نمیرسید اون مغازه رو باز کنم هیچ وقت ورشکست نمیشدم و این اتفاقها نمیافتاد.
فرزانه دوباره با لحنی سرد و خشک گفت:
- حالا که ترسیدی و فرار کردی. فرهادی که نمیخواستی صحنه دستبند خوردنت رو ببینه حالا فرار کردن رو از پدرش یاد گرفته و مدام در حال فرار کردن از خونهست. میدونی هلما چقدر بهونهات رو میگیره؟
صدای بازدم پر سروصدای مسعود بلند شد :
- تو چطوری؟ دل تو برام تنگ نشده؟
- سطحی نگر! بعد از پنج ماه زنگ میزنی و جای این که بپرسی چجوری دارم قرضهای تو رو میدم میپرسی دلم برای تو تنگ شده یا نه؟
حالا فرزانه خلاف شناختی که از خودش داشت، صدایش را لحظه به لحظه بالاتر میبرد و با خشم بیشتری حرف میزد:
- هیچ میدونی امروز رئیسم برای این که بین کارمندهای شیفت شبش به زور برام جا باز کنه چه درخواست بیشرمانهای ازم داشت؟ تو کجا بودی که نذاری اینطور بشه مسعود؟ ها؟
- کدوم خری این رو گفت؟ صبر کن بیام بابا ننهاش رو ...
شاید اگر فرزانه با همان خونسردی همیشگی رفتار میکرد با این جملهی تعصبی مسعود کمی احساس راحتی میکرد؛ اما خشم اکنونش به او چنین اجازهای نمیداد. تلفن را از گوش راستش به طرف چپ منتقل کرد و گفت:
- تو برنمیگردی، دیگه من رو خر فرض نکن.
تماس را قطع کرد و موبایل را در کیفش انداخت. از جایش بلند شد و کیفش را روی دوشش مرتب کرد. حالا سبکتر شده بود؛ اما چشمهایش را همان دو قطره اشک میسوزاند.
- حداقل قبل از رفتنت بهم میگفتی جریان چیه، من حتی نمیدونستم طلبکار داری.
- اگه به فکرم نمیرسید اون مغازه رو باز کنم هیچ وقت ورشکست نمیشدم و این اتفاقها نمیافتاد.
فرزانه دوباره با لحنی سرد و خشک گفت:
- حالا که ترسیدی و فرار کردی. فرهادی که نمیخواستی صحنه دستبند خوردنت رو ببینه حالا فرار کردن رو از پدرش یاد گرفته و مدام در حال فرار کردن از خونهست. میدونی هلما چقدر بهونهات رو میگیره؟
صدای بازدم پر سروصدای مسعود بلند شد :
- تو چطوری؟ دل تو برام تنگ نشده؟
- سطحی نگر! بعد از پنج ماه زنگ میزنی و جای این که بپرسی چجوری دارم قرضهای تو رو میدم میپرسی دلم برای تو تنگ شده یا نه؟
حالا فرزانه خلاف شناختی که از خودش داشت، صدایش را لحظه به لحظه بالاتر میبرد و با خشم بیشتری حرف میزد:
- هیچ میدونی امروز رئیسم برای این که بین کارمندهای شیفت شبش به زور برام جا باز کنه چه درخواست بیشرمانهای ازم داشت؟ تو کجا بودی که نذاری اینطور بشه مسعود؟ ها؟
- کدوم خری این رو گفت؟ صبر کن بیام بابا ننهاش رو ...
شاید اگر فرزانه با همان خونسردی همیشگی رفتار میکرد با این جملهی تعصبی مسعود کمی احساس راحتی میکرد؛ اما خشم اکنونش به او چنین اجازهای نمیداد. تلفن را از گوش راستش به طرف چپ منتقل کرد و گفت:
- تو برنمیگردی، دیگه من رو خر فرض نکن.
تماس را قطع کرد و موبایل را در کیفش انداخت. از جایش بلند شد و کیفش را روی دوشش مرتب کرد. حالا سبکتر شده بود؛ اما چشمهایش را همان دو قطره اشک میسوزاند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: