مشکوک پرسید:
- فقط دوست؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله. فقط دوست. یهبار عاشق شدم، واسه هفت پشتم بسه.
محیا آهی کشید و گفت:
- بله. یهبار عاشق شدی، اون هم زمانی که نباید میشدی.
سری تکون دادم و گفتم:
- بیخیال بابا. بستنیت رو بلیس.
گوشهای رو نیمکت نشستیم و مشغولخوردن بستنیمون شدیم.
گوشیم زنگ خورد.
- حامده.
گوشی رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم و با دیدن شمارهی خارج، اخمی کردم و تو کیفم انداختمش.
- چرا جواب ندادی؟
دستمالکاغذی رو تو سطل انداختم و گفتم:
- بابام بود.
- خب؟
- هیچی. امروز صبح مامان زنگ زده بود، بحثمون شد. حالا بابا زنگ زده بگه من به یادتم.
- خب اینکه خوبه.
کفری گفتم:
- تو رو خدا مشاوربازی درنیار محیا. تو که میدونی وضعیت منو. من نمیدونم اصلاً لزومی داشت مادر بنده، بنده رو حامله بشه؟
محیا دستش رو روی لبم گذاشت و گفت:
- کفر؟!
عصبی دست کشیدم تو موهام و گفتم:
- خستهم به خدا! خستهم کردن. از یهطرف مامان بابام، از یهطرف آریا.
محیا نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
- یه سر برو دیدن عزیز.
یعنی اینقدر بد به نظر میرسیدم؟ اینقدر آشفته و ناآروم بودم که نیاز داشتم از عزیز آرامش بگیرم؟
چه خوب که محیا از تموم زیروبم من، حتی منبع آرامشم، خبر داشت.
***
کنار پای عزیز نشستم و سرم رو روی پاش گذاشتم. دستش تو موهام نشست و گفت:
- چیه عزیز دل مادر؟
بغضم گرفت.
- عزیز؟ بهت گفته بودم که این مادرگفتنات رو دوست دارم؟
عزیز سکوت کرد.
- بهت گفته بودم چقدر کمبود این محبتهای مادرانهت رو دارم؟
به هقهق افتادم.
- بهت گفته بودم چقدر مادرانه و پدرانه تو زندگیم کم دارم؟
عزیز دستش رو تو موهام فرو برد و اجازه داد صدای هقهقم تموم خونه رو بگیره. گریه کردم. تموم حسرتهام رو هق زدم. تموم بیچارگیهام رو هق زدم. تموم نداشتههام رو و میون هقهقهام رو پای عزیز خوابم برد.
***
- فقط دوست؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله. فقط دوست. یهبار عاشق شدم، واسه هفت پشتم بسه.
محیا آهی کشید و گفت:
- بله. یهبار عاشق شدی، اون هم زمانی که نباید میشدی.
سری تکون دادم و گفتم:
- بیخیال بابا. بستنیت رو بلیس.
گوشهای رو نیمکت نشستیم و مشغولخوردن بستنیمون شدیم.
گوشیم زنگ خورد.
- حامده.
گوشی رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم و با دیدن شمارهی خارج، اخمی کردم و تو کیفم انداختمش.
- چرا جواب ندادی؟
دستمالکاغذی رو تو سطل انداختم و گفتم:
- بابام بود.
- خب؟
- هیچی. امروز صبح مامان زنگ زده بود، بحثمون شد. حالا بابا زنگ زده بگه من به یادتم.
- خب اینکه خوبه.
کفری گفتم:
- تو رو خدا مشاوربازی درنیار محیا. تو که میدونی وضعیت منو. من نمیدونم اصلاً لزومی داشت مادر بنده، بنده رو حامله بشه؟
محیا دستش رو روی لبم گذاشت و گفت:
- کفر؟!
عصبی دست کشیدم تو موهام و گفتم:
- خستهم به خدا! خستهم کردن. از یهطرف مامان بابام، از یهطرف آریا.
محیا نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
- یه سر برو دیدن عزیز.
یعنی اینقدر بد به نظر میرسیدم؟ اینقدر آشفته و ناآروم بودم که نیاز داشتم از عزیز آرامش بگیرم؟
چه خوب که محیا از تموم زیروبم من، حتی منبع آرامشم، خبر داشت.
***
کنار پای عزیز نشستم و سرم رو روی پاش گذاشتم. دستش تو موهام نشست و گفت:
- چیه عزیز دل مادر؟
بغضم گرفت.
- عزیز؟ بهت گفته بودم که این مادرگفتنات رو دوست دارم؟
عزیز سکوت کرد.
- بهت گفته بودم چقدر کمبود این محبتهای مادرانهت رو دارم؟
به هقهق افتادم.
- بهت گفته بودم چقدر مادرانه و پدرانه تو زندگیم کم دارم؟
عزیز دستش رو تو موهام فرو برد و اجازه داد صدای هقهقم تموم خونه رو بگیره. گریه کردم. تموم حسرتهام رو هق زدم. تموم بیچارگیهام رو هق زدم. تموم نداشتههام رو و میون هقهقهام رو پای عزیز خوابم برد.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: