کامل شده رمان کوتاه به من یه فرصت بده | Khorshiid کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Mahya~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
875
امتیاز واکنش
11,974
امتیاز
714
محل سکونت
یه گوشه دنیا
مشکوک پرسید:
- فقط دوست؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله. فقط دوست. یه‌بار عاشق شدم، واسه هفت پشتم بسه.
محیا آهی کشید و گفت:
- بله. یه‌بار عاشق شدی، اون هم زمانی که نباید می‌شدی.
سری تکون دادم و گفتم:
- بی‌خیال بابا. بستنیت رو بلیس.
گوشه‌ای رو نیمکت نشستیم و مشغول‌خوردن بستنیمون شدیم.
گوشیم زنگ خورد.
- حامده.
گوشی رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم و با دیدن شماره‌ی خارج، اخمی کردم و تو کیفم انداختمش.
- چرا جواب ندادی؟
دستمال‌کاغذی رو تو سطل انداختم و گفتم:
- بابام بود.
- خب؟
- هیچی. امروز صبح مامان زنگ زده بود، بحثمون شد. حالا بابا زنگ زده بگه من به یادتم.
- خب اینکه خوبه.
کفری گفتم:
- تو رو خدا مشاوربازی درنیار محیا. تو که می‌دونی وضعیت منو. من نمی‌دونم اصلاً لزومی داشت مادر بنده، بنده رو حامله بشه؟
محیا دستش رو روی لبم گذاشت و گفت:
- کفر؟!
عصبی دست کشیدم تو موهام و گفتم:
- خسته‌م به خدا! خسته‌م کردن. از یه‌طرف مامان بابام، از یه‌طرف آریا.
محیا نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
- یه سر برو دیدن عزیز.
یعنی این‌قدر بد به نظر می‌رسیدم؟ این‌قدر آشفته و ناآروم بودم که نیاز داشتم از عزیز آرامش بگیرم؟
چه خوب که محیا از تموم زیروبم من، حتی منبع آرامشم، خبر داشت.
***
کنار پای عزیز نشستم و سرم رو روی پاش گذاشتم. دستش تو موهام نشست و گفت:
- چیه عزیز دل مادر؟
بغضم گرفت.
- عزیز؟ بهت گفته بودم که این مادرگفتنات رو دوست دارم؟
عزیز سکوت کرد.
- بهت گفته بودم چقدر کمبود این محبت‌های مادرانه‌ت رو دارم؟
به هق‌هق افتادم.
- بهت گفته بودم چقدر مادرانه و پدرانه تو زندگیم کم دارم؟
عزیز دستش رو تو موهام فرو برد و اجازه داد صدای هق‌هقم تموم خونه رو بگیره. گریه کردم. تموم حسرت‌هام رو هق زدم. تموم بیچارگی‌هام رو هق زدم. تموم نداشته‌هام رو و میون هق‌هق‌هام رو پای عزیز خوابم برد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    آروم چشمام رو باز کردم. تو اتاق خودم بودم. همه‌جا یه اتاق به اسم من وجود داشت. همه‌جا به‌جز خونه‌ی خودمون. جایی که باید باشه. آهی کشیدم و روی تخت نشستم. موهام رو از جلو صورتم کنار زدم و نگاهم رو به بوم روبه‌روم دوختم. کار عزیز بود. نگاهم از رو دستی که دورم حلقه شده بود، به چشمای مامانم رسید. این فقط‌وفقط یه نقاشی بود. نقاشی از روی یک رؤیا، خیال شیرین بچگیم. اولین نقاشی‌ای که کشیدم این بود. تصویر سه‌نفره‌ای از خودمون. من، بابا و مامان. یه تصویر تو یه قاب. چرا عزیز آورده بودتش تو اتاقم؟ که یادم بندازه من هیچ عکس سه‌نفره‌ای ندارم؟ که من چقدر بیچاره‌م؟
    عصبی به‌سمت کشو رفتم و درش رو باز کردم. قیچی ابرو بهم دهن‌کجی کرد. برش داشتم و به‌سمت بوم رفتم.
    دستم رو بالا بردم و تو بوم فرو بردم. تموم شد. دیگه منی وجود نداشت. آروم و باحوصله اجساد خودم رو از بوم جدا کردم. هیچ اثری از من نباید تو اون عکس وجود داشته باشه. لبخندی زدم و حالا به بوم نگاه کردم.
    یه خانوم دکتر و آقای دکتر خوشبخت تو بوم مونده بودن. حالا شاید تصویر واقعی‌تر به نظر می‌اومد. شاید تصویر مامان و بابا پایین برج ایفل بود. شاید هم نقاش این بوم پاره از عکس دونفره‌شون لب دریا ایده گرفته بود. تکه‌های بوم رو تو پلاستیک ریختم و بیرون رفتم.
    عزیز تو پذیرایی مشغول آب‌دادن به گل‌هاش بود.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - داره به گلا حسودیم میشه.
    عزیز برگشت و با دیدن من لبخندی زد و گفت:
    - چطوری گل‌دخترم؟
    لبخندی زدم و به‌سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:
    - خوبم. داشتنت بهترین لطف خدا بود عزیز! مطمئنم این رو دیگه نگفته بودم.
    خنده‌ی عزیز بهم انرژی می‌داد.
    - جریان اون پلاستیک چیه؟
    نگاهم به تصویر خودم تو پلاستیک افتاد. در سطل آشغال رو باز کردم و همون‌طور که تو سطل مینداختمش، گفتم:
    - یه سری آشغال بود.
    - خیله‌خب. داری میای قهوه بریز یه‌کم با هم حرف بزنیم.
    لبخندی زدم و به‌سمت اجاق رفتم.
    - چه خبرها عزیز؟
    - خبر جدیدی نیست. راستی! شیرینی گردویی هم تو کابینت داریم.
    - اوم! به‌به! کی دوستم داشته واسه‌م شیرینی گردویی خریده؟
    عزیز با صدایی مملوء از خنده گفت:
    - آریا آورده واسه‌م.
    اخمام تو هم رفت و جعبه شیرینی رو دوباره سر جاش گذاشتم و با سینی قهوه‌ به‌سمت پذیرایی رفتم.
    عزیز با دیدنم با تعجب گفت:
    - شیرینی گردویی‌ها چی شد پس؟
    - کالریش زیاده. بهتره شمام زیاد نخورید.
    صدای خنده‌ی عزیز بلند شد. لبخندی بهش زدم و فنجون قهوه‌م رو برداشتم. عزیز بعد از اینکه کامل به من خندید، فنجون قهوه‌ش رو برداشت و گفت:
    - خب، بگو ببینم از تو چه خبر؟
    - می‌خوام کار کنم.
    عزیز لبخندی زد و گفت:
    - به‌به! چه تصمیم خوبی.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - می‌خوام آخرین وابستگیم بهشون رو قطع کنم.
    - عزیزم! اونا وظیفه‌شون، تأمین رفاه تو...
    خنده‌ای کردم و گفتم:
    - عزیز؟ خودت خنده‌ت نمی‌گیره؟ وظیفه؟ در قبال من؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    عزیز اومد حرفی بزنه که سریع گفتم:
    - ولش کن عزیز! روزمون رو با این حرفای بیهوده خراب نکنیم.
    عزیز آهی کشید و گفت:
    - حالا جایی مصاحبه رفتی؟
    خنده‌ای کردم.
    - عزیزجان! با لیسانس شیمی برم بگم چن منه؟
    عزیز لبخندی زد و گفت:
    - همه‌چیز که مدرک نیست. تو همه کاری بلدی. نقاشی که می‌کنی. خیاطی و گل‌دوزی هم که بلدی. تازه تعمیرکار خوبی هم می‌تونی بشی.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - می‌خوام برم بازیگر شم.
    قهوه تو گلوی عزیز گیر کرد و به سرفه افتاد. سریع به‌سمتش رفتم و گفتم:
    - چی شدی عزیز؟
    عزیز همون‌طور که دور دهنش رو با دستمال گل‌دوزی‌شده‌ای که به دستش داده بودم، پاک می‌کرد، گفت:
    - بازیگری؟ تو و بازیگری؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - آره، چرا که نه؟
    عزیز سرش رو تکون داد و گفت:
    - قبول نمیشی مادر.
    - دستت درد نکنه عزیز!
    - خب حقیقته دختر گل.
    - اگه شدم؟
    عزیز تو چشمام نگاه کرد و گفت:
    - یه شب شام به تو و دوستات میدم. مهمون خودم. هرجایی که بخواین.
    چشمام از تعجب درشت شد.
    - قول قول؟
    عزیز لبخندی زد و گفت:
    - قول قول قول.
    لبخند درشتی رو لب‌هام نشست. نوه‌ت رو دست‌کم گرفتی عزیزجان.
    ***
    همون‌طور که دکمه‌ی روشن ماشین رو فشار می‌دادم، کیفم رو روی صندلی راننده انداختم و اومدم راه بیفتم که در ماشین سریع باز شد و یکی خودشو پرت کرد داخل. جیغ زدم:
    - حامد!
    - دیرین دیرین!
    محکم زدم تو بازوش.
    - آخه خره، نمیگی نگرانت میشم من؟ چرا یه خبر بهم ندادی؟
    لبخند قشنگی زد و گفت:
    - امروز صبح آزاد شدم. کلیم تعهد ازمون گرفتن.
    ابرویی بالا انداختم.
    - چقدر دیر.
    سری تکون داد.
    - آره. مهم اینه که بالاخره اومدم بیرون.
    ماشین رو راه انداختم و گفتم:
    - اوهوم.
    حامد با حسرت خیابون‌ها رو نگاه کرد و گفت:
    - ببین در نبود من چقدر تهران عوض شده.
    به‌سمتم برگشت و با لحنی احساسی گفت:
    - ممنونم ازت ترانه! ممنونم که به پام موندی.
    محکم به بازوش زدم و گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    - حالا دو روز اون تو بودی‌ها.
    نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
    - حالا کجا می‌خواستی بری؟
    - دنباله یه لقمه نون.
    خنده‌ای کرد و گفت:
    - بله. نه که بچه‌های قد و نیم‌قدت گرسنه موندن.
    - تو دیگه شروع نکن حامد.
    - خیله‌خب، باشه. بازم ساکت میشم.
    کنار نگه داشتم و گفتم:
    - از خونه عزیز میام.
    - خوب بودن؟
    - آره. اتفاقاً سلام رسوند. اون‌قدر ازت گفتم که دلش می‌خواد ببینتت.
    لبخندی زد و گفت:
    - چه تحفه‌ایم هستم.
    اخمی کردم و گفتم:
    - نه. انگاری تو زندان سرت خورده به سنگ.
    کامل به‌سمتم برگشت و بحث رو عوض کرد.
    - حالا سر چه کاری می‌خوای بری؟
    - عموت بود.
    - کدوم عموم؟
    - همون کوچیکه که کارگردان بود.
    - ها، عمو صالح رو میگی. خب؟
    - یادمه گفتی دنبال یه دختر واسه فیلمشه.
    چشم درشت کرد.
    - می‌خوای بازیگر شی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - تو مطمئنی مامانت یه دختر گم نکرده؟
    لباش به لبخند باز شد و گفت:
    - دختر! بزن بریم، کلی کار داری که. گفته باشم که عموم خیلی سخت بازیگر، اونم تازه‌وارد قبول می‌کنه. تازه تو که مدرک مربوطه هم نداری، باید کل استعدادت رو بریزی رو دایره.
    متعجب گفتم:
    - یعنی راضی‌ای تو؟
    - معلومه که راضیم. فکر کردی یادم رفته چطور جلوی اون پیرزن بازی کردی؟ بابا من خودم باورم شده بود.
    لبخندی زدم و ماشین رو روشن کردم.
    - به نظرت قبولم؟
    - معلومه که قبولی.
    لبخندی زدم و آهسته گفتم:
    - تو تنها کسی‌ هستی که قبولم داری.
    ***
    پر استرس گوشی رو روی بلندگو گذاشتم و به‌سمت اجاق گاز رفتم.
    - یعنی هیچی نگفت عموت؟
    - هیچی هیچی هم که نه، فقط پرسید اسم این دوستت که واسه مصاحبه اومده چی بود؟
    - واسه‌ت بد نشد حامدی؟
    خنده‌ای کرد.
    - نه بابا. مامان که از تو خبر داشت. فقط بابام...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    دوباره به خنده افتاد. ناگت‌ها رو از تو ماهیتابه درآوردم و گفتم:
    - به چی می‌خندی؟
    - بابام فکر کرد دوستی ما جدیه. گفت کی بریم با خانواده‌ش آشنا بشیم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - از خداتم باشه، دختر به این دسته‌گلی.
    - بله خانم. فقط پسر به این خوبی رو نمیدن بهش.
    به خنده افتادم.
    - خیله‌خب آقای خودپسند! من برم شام. کاری؟
    خمیازه‌ای کشید.
    - سلامتی.
    - راستی فردا چی‌کاره‌ای؟
    - باید برم بیمارستان.
    - پس سرت مشغوله.
    - آره. اگه بتونم یه سر به مطبم بزنم خوب میشه. کلی برنامه‌م تو هم رفته. چطور؟
    - گفتم باهم بریم دفتر عموت.
    - ببخشید! برنامه‌ی فردام خیلی پره.
    گازی به لقمه‌م زدم.
    - نه بابا! من دیگه واقعاً برم شام بخورم. خداحافظ.
    - خداحافظ.
    لبخندی زدم و تلویزیون رو روشن کردم و مشغول‌خوردن شدم. تلفن خونه زنگ خورد و رو پیغام‌گیر رفت.
    - عزیزم؟ خونه نیستی؟
    لبخندی رو لبم نشست. خاله‌ی عزیزتر از مادرم بود.
    - چرا نیومدی پیش ما؟ شام بدم آریا واسه‌ت بیاره؟ الو؟ خاله‌جان؟
    تلفن رو برداشتم.
    - سلام خاله!
    - سلام عزیزم! خوبی؟
    - متشکر، شما خوبین؟
    - منم خوبم. چرا شام نیومدی پیشم؟
    - دیگه رفتم خونه‌ی خودم.
    - شام داری؟ بدم آریا واسه‌ت بیاره؟
    - نه خاله‌جان! جاتون خالی دارم شام می‌خورم.
    - تعارف؟
    - نه به خدا!
    - خیله‌خب. مواظب خودت باش قربونت برم.
    - چشم. کاری؟
    - نه عزیزم. خدافظ.
    لبخندی زدم. این زن برای من خاله نبود، مادر بود، پدر بود، خواهر بود، برادر بود.
    ***
    تلفن رو قطع کردم. از هیجان می‌لرزیدم. وای خدایا!
    تلفن تو دستم می‌لرزید. باید به یکی خبر بدم. باید شادیم رو با یکی تقسیم کنم. تو دفترچه تلفن دنبال یه شماره گشتم. بی‌فکر دستم تماس رو لمس کرد. گوشی رو روی گوشم گذاشتم. بوق خورد. لبخندی زدم و با وصل‌شدن تماس، تا اومدم حرف بزنم، شخص پشت تلفن پیش‌دستی کرد.
    - سلام دختر بابا! من بیمارستانم. بهت زنگ می‌زنم.
    و قبل از اینکه حرفی بزنم، قطع کرد. تمام هیجانم فروکش کرد. مثل آتیشی بودم که تبدیل به خاکستر شده.
    مثل بادکنکی که داره میره تو اکج آسمون؛ اما پرنده‌ای بهش نوک می‌زنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    مثل دختری که با شوق به پدرش زنگ می‌زنه؛ اما پدرش پسش می‌زنه. با تموم خشمم تلفن رو به‌سمت دیوار پرت کردم و فریاد زدم.
    - ازتون متنفرم، از همه‌تون!
    با خودم حرف می‌زدم.
    - آخه خنگول! برای چی زنگ می‌زنی تا خوشیتو باهاشون تقسیم کنی؟
    خودم جواب خودم رو دادم.
    - خب اون پدرم بود.
    سر خودم داد کشیدم.
    - کدوم پدر ابله؟ دیدی؟ شنیدی صداشو یا نه؟ دیدی حتی واینساد تا صدای خداحافظیت رو بشنوه؟
    پر بغض زمزمه کردم:
    - من چقدر تنهام...
    داد زدم.
    - اگه اشک ریختی من می‌دونم و تو ترانه. نفس عمیق بکش. تو قول دادی دیگه اشک نریزی ترانه.
    سرخورده گوشه آشپزخونه تو خودم جمع شدم.
    - این جوی غمبرک نزن ترانه. پاشو! مگه عزیز نگفت اگه قبول شی، شام می‌برتتون بیرون؟ پس پاشو. لباس خوشگلات رو بپوش برو خرید. بعد برو پیش عزیز. نه، اصلاً امروز چندشنبه بود؟ آها یک‌شنبه. زنگ بزن محیا باهم برید. کلاسم نداره. پاشو. آفرین دختر خوب!
    بلند شدم.
    لبخندی زدم و زمزمه کردم:
    - من نیاز به توجه‌ی هیچ‌کدومتون ندارم.
    ***
    شهرام همون‌طور که وارد می‌شد، گفت:
    - همسایه‌ی بداخلاقتون کو؟
    همون‌طور که با سارا دست می‌دادم، گفتم:
    - نمی‌دونم. فکر کنم مسافرتن. یه چند روزی هست که ماشینش رو تو پارکینگ ندیدم.
    سارا لبخندی زد و گفت:
    - نگفتی! سورت به‌خاطر چیه؟
    حامد همون‌طور که از اتاق بیرون می‌اومد، گفت:
    - خانوم داره مشهور میشه.
    سهیل پفکی از تو ظرف برداشت و گفت:
    - بالاخره راضی شدی برای تابلو‌هات نمایشگاه بزنی؟
    محیا سینی قهوه رو روی میز گذاشت و گفت:
    - نه. هنوز مرغش یه پا داره. بچه‌ها! بیاین قهوه.
    همه دور میز نشستیم. بهناز رو به حرف گرفتم.
    - چه خبر از مهدیه؟ نتونستم با خودش حرف بزنم. خشایار گفت یه‌کم بدحاله.
    بهناز خنده‌ای کرد و گفت:
    - حامله‌ست.
    ابرو بالا انداختم.
    - جون من؟
    بهناز سری تکون داد و گفت:
    - مثل اینکه حاملگیشم بده. همه‌ش سرگیجه و حالت‌تهوع داره.
    محیا: پس لازم شد یه سری به این پدرومادر بزنیم.
    سری در تأییدش تکون دادم که علی کنجکاو پرسید:
    - بابا بگین دیگه، نکنه داری مزدوج میشی؟
    اخمی کردم و سیب تو دستم رو به‌سمتش پرت کردم و گفتم:
    - نه‌خیر! دارم بازیگر میشم.
    شهرام به سرفه افتاد. سارا متعجب گفت:
    - بازیگر؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    - بله. مصاحبه قبول شدم.
    سهیل: بابا قبول نیست. فقط یه چایی و شیرینی؟ ساراجان! بابا پاشو زنگ بزن کباب بیارن واسه‌مون به حساب خانم.
    سارا بلند شد و گفت:
    - عزیزم! تلفن خونه‌ت کجاست؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - بی‌سیمش شکسته. باید با اصلی زنگ بزنی.
    حامد خبیثانه گفت:
    - من برگ می‌خواما.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    کوفت بخوری! تو که قراره فردا شبم خونه عزیزم کلی بخوری. شکمو!
    محیا: من کباب.
    بهناز: جوج.
    شهرام: منم جوج.
    سهیل: من برگ می‌خورم.
    علی: کباب.
    سارا: تو چی ترانه؟
    سری تکون دادم.
    - فرقی نمی‌کنه.
    سارا سری تکون داد و شروع کرد به سفارش‌دادن.
    اون‌قدر با وسواس سفارش می‌داد که همه رو به خنده انداخته بود. تلفنم زنگ خورد. نگاهم رو بهش دوختم. آریا بود. اخمی کردم و برداشتمش.
    - بله؟
    - کجایی؟
    - خونه‌م.
    انگاری زیاد از میم مالکیتی که روی خونه گذاشتم، خوشش نیومد که عصبی گفت:
    - چرا این‌قدر تلفن خونه‌ت مشغوله؟
    نگاهی به سارا که داشت تلفن رو قطع می‌کرد، کردم و گفتم:
    - کاری داری؟
    پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
    - مامان گفت بهت بگم که فسنجون پخته. برات بیارم یا نه؟
    لبخندی روی لبم نشست. اوم! فسنجون.
    - نه، ممنون. شام دارم.
    - مطمئنی؟
    - آره. سفارش دادم الان.
    صدای دادوبیداد بچه‌ها نمی‌ذاشت متوجه شم چی میگه. برای همین تو اتاق رفتم.
    - مهمون داری انگار.
    - آره. دوستام اومدن پیشم.
    - آها!
    لب زیریم رو گاز گرفتم و گفتم:
    - از خاله تشکر کن.
    - باشه. راستی...
    - هوم؟
    - خاله یه پیغام داده واسه‌ت.
    مامانم به تو پیغام داده بهم برسونی؟ چه خوب!
    - خب؟
    - مثل اینکه قراره خونه‌شون، یعنی خونه‌تون رو بفروشن. گفت اگه وسیله‌ای داری که می‌خوای نگه داری بری برداری از اونجا. کلیدش رو که داری؟
    زمزمه کردم:
    - آره.
    پس نمی‌خوان دیگه برگردن.
    - ترانه! زیاد سروصدا نکنین همسایه‌ها زنگ بزنن به پلیس باز دردسر شه.
    خدایا! حالا ببین یه‌بار کار ما به کلانتری رسید و از شانس گندم این آقا ما رو آورد بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    - نمی‌خواد تو بترسی. خودم حواسم هست.
    - بله، مشخصه!
    - به خاله سلام برسون. خدافظ.
    و تلفن رو قطع کردم. پس قراره بمونن. دیگه برنگردن.
    - آریا بود؟
    نگاهم رو به حامد دوختم و سرم رو تکون دادم. کنارم نشست و گفت:
    - حالش خوبه؟
    نگاهش کردم. بغض گلوم رو فشرد.
    - من... معذرت می‌خوام حامد!
    حامد متعجب نگاهم کرد. با دیدن اشکی که از گونه‌م پایین ریخت، محکم بغلم کرد و گفت:
    - دخترک خنگ من! تو هنوز خودت رو مقصر می‌دونی؟
    فین‌فین کردم.
    - آخه اگه من بین شما نبودم، شاید...
    دستش روی لبم نشست.
    - هیس! صدبار بهت گفتم. تنها کسی که حتی یه اپسیلون تو دعوای ما نقش نداشت، تو بودی. دیگه گریه نکن.
    - تو هنوز به نازنین فکر می‌کنی؟
    اخم کرد.
    - معلومه که نه! ببینم، نکنه تو هنوز تو فکرشی؟
    تندتند سر تکون دادم.
    - نه به خدا!
    حامد: ما به هم قول دادیم که گذشته رو فراموش کنیم.
    لبخندی زدم و با شنیدن صدای زنگ، چشمکی بهش زدم.
    - برم ببینم چقدر تو خرج انداختنم.
    خنده‌ای کرد و اشاره کرد که برم.
    ***
    بخش دوم:
    لبخندی زدم و کوله‌م رو پشتم انداختم.
    - باشه پوریا.
    - مطمئن باشم دیگه؟
    - آره. حالا این‌همه اصرار واسه چیه؟
    - که حداقل تو اون آریا رو بکشونی تولدم.
    لبخندم پررنگ‌تر شد و گفتم:
    - اصلاً انگارنه‌انگار اول آریا بوده، بعد من اومدم.
    خندید.
    - اون مثل رو نشنیدی که میگه «نو که اومد به بازار، کهنه میشه دل‌آزار»؟
    غش‌غش خندیدم و گفتم:
    - خیله‌خب. من و آریا میایم.
    سوتی کشید و گفت:
    - من برم بقیه‌ی مهمون‌هام رو دعوت کنم.
    نگاهم رو به ماشین آشنایی که می‌اومد، انداختم و گفتم:
    - فعلاً.
    ماشین کنار پام ایستاد و شیشه‌ش پایین اومد.
    - برسونمت خانوم خوشگله؟
    لبخندی زدم.
    - آریا!
    - بپر بالا تا جلو در مدرسه‌تون دردسر نشدم واسه‌ت.
    سوار شدم و آریا راه افتاد.
    - اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    - بیکار بودم گفتم بیام دنبالت. امروز مدرسه چطور بود؟
    گوشیم رو تو کوله‌م انداختم و گفتم:
    - بد نبود.
    - امتحان دینیت رو چطور دادی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    - خوب دادم. زیاد سخت نبود.
    - برنامه‌ت واسه فردا چیه؟
    - آریا؟ فردا تعطیلیمه.
    گوشه‌ی پیشونیش رو خاروند و گفت:
    - که این‌طور! بریم بچرخیم؟
    لبم برگشت.
    - با فرم مدرسه؟
    لبخندی زد و گفت:
    - تو همه‌جوره خوشگلی!
    ***
    کتابم رو دستم گرفتم و نگاهی به خودم تو آینه کردم.
    خوب بودم. دستی رو موهام کشیدم و از در بیرون رفتم.
    - خاله؟ آریا کو؟
    - تو اتاقش.
    لبخندی زدم و در زدم.
    - بله؟
    - می‌تونم بیام تو؟
    - صبر کن یه‌لحظه.
    با پام ضرب گرفتم.
    - بیا تو.
    وارد شدم. همون‌طور که پایین لباسش رو صاف می‌کرد، گفت:
    - جانم؟
    جانم فدایت.
    - یه سؤال داشتم.
    سری تکون داد.
    - بیا ببینم می‌تونم جواب بدم یا نه.
    کنارش نشستم و سؤال رو بهش نشون دادم. همون‌طور که حل می‌کرد برام، توضیح هم می‌داد؛ اما خب من هیچی نمی‌فهمیدم. انگار داشت برام لالایی می‌خوند و چشمام داشت گرم می‌شد.
    - فهمیدی تران؟
    غر زدم:
    - ترانه!
    - حالا فهمیدی چی به چی شد؟
    سرم رو تکون دادم و بـ*ـوسه‌ای روی گونه‌ش نشوندم و سریع جیم شدم. دستم رو روی قلبم گذاشتم. چرا این‌قدر با تو حالم خوبه؟
    ***
    بخش سوم:
    کلید رو تو قفل چرخوندم و در رو باز کردم. اینجا خونه‌ی بچگی‌های منه. در رو بستم و وارد شدم. نه خبری از گردوخاک بود، نه تار عنکبوت. از خاله شنیده بودم مامان ماهیانه به یکی پول میده تا به اینجا برسه. نگاهم رو عکسای در یخچال نشست. به‌سمتشون رفتم. عکس‌های سه‌سالگی من بود. یکیشون من بودم و آریا با سروصورت ماستی. لبخندی زدم و عکس‌ها رو کندم و همون‌طور که نگاهشون می‌کردم، به‌سمت اتاقم رفتم.
    نگاهی به لبخندم تو عکس کردم. چه شاد بودم. کاشکی هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شدم! عکس بعدی رو بیرون کشیدم. مامان کنارم رو ماسه‌ها نشسته بود و با هم مشغول شن‌بازی بودیم. لبخندی زدم و سرم رو بالا آوردم و در اتاقم رو باز کردم و وارد شدم. تخت صورتی با روتختی گل‌گلی به همراه یه خرس گنده که روش بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    لبخند زدم و به‌سمت کمدم رفتم. به‌هم‌ریختگیش باعث شد اخم کنم.
    - چرا این‌قدر به‌هم‌ریخته‌ست؟ مامان باید فرد معتمد‌تری رو انتخاب می‌کرد.
    لباس صورتیم رو بیرون کشیدم. بلافاصله تصویری از گذشته تو ذهنم نقش بست. تولد نه‌سالگیم. لبخندم پررنگ‌تر شد. این لباس رو مامان از آلمان خریده بود. درست تو دوره‌ای که مدام بین آلمان و ایران در گردش بودند و من بیچاره خونه‌ی عزیز می‌موندم. اخمی رو پیشونیم نشست و از اتاق بیرون اومدم. فقط همین عکس‌ها رو می‌برم. بردن وسایلم از اینجا یعنی کشوندن گذشته‌م تو آینده‌م. هرکدوم از این وسایل بوی غم میدن و غبار غصه روشون نشسته. آخرین نگاهم رو به خونه انداختم. خونه‌ای که از خاطرات بد و خوب پر بود.
    نگاهم رو چراغ روشن حمام موند. اخم کردم.
    - یعنی یادش رفته چراغ رو خاموش کنه؟
    اول خواستم بی‌توجه برم بیرون؛ اما پشیمون شدم و به‌سمت حموم رفتم. درش رو باز کردم و نگاهم رو از عکس‌ها بالا بردم تا چراغ حموم رو پیدا کنم که با دیدن فرد تو حموم، جیغی کشیدم و به عقب افتادم.
    - تو... تو... اینجا چه غلطی می‌کنی؟
    لبخندی زد و گفت:
    - دزدی!
    - بیجا کردی تو خونه ما اومدی دزدی ابله.
    انگار زیاد از لحنم خوشش نیومد که اخم کرد و جلو اومد و گفت:
    - خدا حوری واسه‌م فرستاده؛ اما یه حوری بی‌ادب؛ ولی اشکالی نداره. خودم بلدم ادبش کنم.
    آب دهنم رو قورت دادم و از رو زمین بلند شدم که محکم زد تخت سـ*ـینه‌م و روی زمین کوبوندم. داد زدم:
    - دست کثیفت رو به من نزن!
    قهقهه زد و گفت:
    - اگه بزنم می‌خوای چی‌کار کنی کوچولو؟
    دیگه کم‌کم داشت ترس برم می‌داشت. مطمئن بودم صدای جیغ و دادم بیرون نمیره. عقب‌عقب رفتم و گفتم:
    - برو تا به پلیس زنگ نزدم.
    لبخند زشتی زد و گفت:
    - گفته بودن آقای دکتر یه دختر خوشگل داره؛ اما نگفته بودن این‌قدر تلخه.
    لرزیدم.
    - خفه شو!
    خندید و به‌سمتم اومد. به‌سمت در دویدم که موهام رو از پشت کشید و گفت:
    - فرار نکن کوچولو! هیچ راه فراری نداری.
    کاشکی می‌رفتم! کاشکی برنمی‌گشتم تا چراغ حموم رو خاموش کنم. کاشکی اصلاً پام رو تو این خونه نمی‌ذاشتم. گریه‌م گرفت.
    - بذار برم. خواهش می‌کنم! این خونه مال تو. هرچی بخوای بهت میدم. فقط بذار برم.
    از ناتوانی من نیرو گرفت و قهقهه زد. جیغ زدم. مو کشید. ناسزا گفتم. کتک زد. اشک ریختم. لباس درید.
    التماس کردم. قهقهه زد و در آخر در عمق ناامیدی و ناتوانی، دست به دامن خدا شدم. التماسش دادم. قسمش دادم. دست‌وپا زدم. از حرکت ایستاد و محکم زد تو گوشم. سرم سوت کشید. فریاد زد:
    - د یه دقیقه آروم بگیر! بذار کارمو بکنم.
    چشمام می‌سوخت از بس گریه کرده بودم. دستام رو حرکت دادم. چشمام برق زد. گلدون شیشه‌ای که مامان از ترکیه خریده بود. از بی‌حرکتی من لبخندی زد و گفت:
    - آفرین دختر خوب! اگه همین‌جوری آروم باشی، قول میدم هوات رو داشته باشم.
    و چشمکی هم زد. سرش پایین اومد که دستم رو بالا بردم و گلدون رو محکم تو سرش زدم. منگ سرش رو بالا آورد و طولی نکشید که پوستم از خیسی خونش یخ زد.
    دستم می‌لرزید.
    - من کشتمش؟
    جیغ زدم و از رو خودم انداختمش اون‌ور.
    - من کشتمش! خودم، با این گلدون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا