کامل شده رمان کوتاه پمپ بنزین | فرشاد رجبی کاربر انجمن نگاه دانلود

به رمان تگ بدید.

  • حرفه ای

    رای: 9 69.2%
  • نیمه حرفه ای

    رای: 2 15.4%
  • در حال پیشرفت

    رای: 2 15.4%
  • در حال تایپ

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    13
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Forgettable

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/28
ارسالی ها
2,354
امتیاز واکنش
11,844
امتیاز
796
سن
32
محل سکونت
یزد
به نام خداوند جان و خرد
نویسنده: فرشاد رجبی کاربر انجمن نگاه دانلود
عنوان: پمپ بنزین
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
و
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

موضوع: مشکلات مالی
زیر نظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

بررسی توسط:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

bu4s_3026464-poster-1280sasd-ewing-gas-station-1.jpg

خلاصه:
پسری مجرد در یکی از جایگاه‌های پمپ بنزین بالاشهر، مشغول به کار است. از فقر که مانع ادامه‌ی تحصیلش شده بود. صبحگاهی، دختری به جایگاه به قصد بنزین‌زدن می‌آید و با گفتن چند جمله کوتاه و عادی، دل پسرک را می‌رباید.
حال این پسر ندار و تنها که ناخواسته دل به دختر داده، می‌تواند دل از دخترک بگیرد یا خیر؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    kak6_e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    به نام خدایی که در این نزدیکی‌ست.

    نسیم، مانند یک دست نوازش‌گر می‌وزید، روح خسته و مشتاق به خوابم را نوازش می‌کرد. آه! چه اندازه این نوازش سبک را می‌ستودم و چه اندازه دیدن سپیده‌دم، خستگی و شب بیداری‌ام را تسکین می‌داد. دیدن نورهای تیزی که لجوجانه از پشت بام کاشانه‌ها سر برون می‌کشید و سایه‌ای که مدام پایین‌تر می‌رفت و دمایی که رو به افزایش بود، این خلوتی و سکوت؛ هوم...
    این‌جا ساکت نیست! نسیم می‌وزد و درختان با یکدیگر برخورد می‌کنند. چه‌گونه توصیفش کنم؟! خش خش... چنین صدایی می‌دهد!
    فضا به قول ناهید خانم، بسیار رمانتیک است. نمی‌دانم؛ یعنی رویم نمی‌شود که بپرسم چرا این حد اصرار دارد گفته‌هایش، لهجه‌ی غلیظ بریتانیایی را به رخ شنونده بکشد. نمی‌دانم. تمایل دارد خودش را غربی بشناساند یا که این واقعا لحن اوست؟ خیلی زیاد هم مهم نیست.
    همیشه پس از این که به یاد کاوه یا خانواده‌اش بیفتم، مستقیم، بی برو و برگرد و بی‌اراده، بر حسب نه یک عادت، بلکه حسادت ذهنم به سمت کاخشان می‌رود. آن قصر رویایی کابوس من است.
    زنگ تلفنم مرا به حال برمی‌گرداند. نور خورشید موهای تیره‌ام را کمی بورتر نمایان می‌کند و سفره‌ی سایه تاریکش را آرام‌آرام از روی سرم تا به پایین کنار می‌کشد. موبایل را که در جیب سمت راست شلوارم نهاده بودمش، بیرون می‌کشم و متبسم به تنها مخاطبی که با من تماس می‌گیرد، آن هم در این وقت روز پاسخ می‌دهم:
    - سلام.
    لحنم از هر چه هیجان و انرژی اول عاری صبح است. حالا عمیقانه، دقیقا از ته و توی دلم، می‌بینم که خواستارم کنار مادرم باشم و او برایم از گذشته‌ها بگوید و من گوش بدهم. به خواب بروم و فکر نکنم که این حجم خستگی برای چیست.
    - علیک سلام بر پهلوان عظیم! الهه‌ی بذل و بخشش! چه خبر برادر؟ خیری از این بخشش عظیمت دیدی؟ یا که اکنون در زیر سایه سقف گنده جایگاه به خواب رفتی؟
    برای کمی رو کم‌کنی که بیشتر از این با حرف‌های بیهوده، حرف‌های دیشب خودم رو به رخم نکشد، نفسم را تند خارج می‌کنم که صدایش در موبایل پخش می‌شود:
    - زهرمار! اژدهایی؟! این همه نفس چه‌طوری توی تو جا شده؟ ببینم، کپسول اکسیژنی چیزی نبوده احیاناً؟
    تک خنده‌ی آرامی کردم. سوران، این پسر بانمک خستگی‌ناپذیر، دشمن غم و ناراحتی‌ست! سکوت کافی بود، لب باز می‌کنم:
    - ببند. چه‌طوری؟ خوبی؟
    از بحث قبلی منحرف می‌شود:
    - مرسی. تو چی؟ چه خبر؟ نترکیدی؟ مامانت که ترکید!
    با لبخند اخم در هم می کنم:
    - خودت بترکی. این چه طرز حرف‌زدنه؟
    نور تیز و لجوج خورشید به مردمکم می‌زند و من از جا برمی‌خیزم. آه که چه اندازه چشمانم می‌سوخت.
    - حالا! میگم تو این‌قدر از قوانین پیروی می‌کنی جایزه بهت ندن یه وقت؟
    تعجب می‌کنم، چه می‌گفت؟ دو سه قدم پیش می‌روم و خطاب به سوران زبانم در دهان می‌چرخد:
    - چی؟
    کلافه می‌گوید:
    - میگم مگه تو جایگاه نیستی؟
    - خب؟
    - خب به جمالت! خر خودتی شازده! گوشی رو قطع کن ببینم! بی‌تربیت می‌خوای اون‌جا رو بترکونی؟
    صدای بلند خنده‌ام در جایگاه بزرگ و وسیع بالاشهر منعکس می‌شود. حرف خنده‌داری نزد. من خیلی کمرم خمیده شده بود و حس می‌کردم این خندیدن بلند و انعکاس صدایم، کمی به غرور بر باد رفته‌ام اضافه می‌کند و همین‌طور هم شد. با غرور و استحکام بیشتری گام‌هایم را برمی‌داشتم. گفتم:
    - کنار پمپ نیستم که. تازه ساعت شیشه! کسی نمیاد من رو ببینه که بخواد گیر بده.
    همان لحظه، دقیقا زمانی که "بده" جمله‌ام را بر زبان ریختم، ماشین مشکی‌رنگ و براق لکسوزی از ورودی، با شتاب وارد شد و نگاه من به پلاک ملی‌اش خیره ماند؛ "ایران 55" سریعاً گفتم:
    - ببخشید.
    و تلفن را قطع کرده، داخل همان جیب راستم سر می‌دهم و به سمت ماشین گام برمی‌دارم. خودروی تازه عرضه‌شده به بازار، مدل 2018. چه پول هنگفتی دارند که توانسته‌اند چنین خودرویی را خریداری کنند. آن هم با پلاک ملی! خدا بیشتر برساند!
    کنار پمپی که ترمز زد، می‌ایستم و منتظرش می‌مانم. ماشین تماماً مشکی‌ست؛ شیشه‌ها، بدنه و لاستیک‌های عریضش. یک‌آن آزرای سفیدرنگ و تخت کاوه را جلوی چشمم دیدم. کلافه چشم بستم و باز کردم. شیشه را پایین کشید، خانم بود. اخم‌هایم را بازتر کردم تا مانند سری قبل به اتهام مغروربازی و بلدنبودن اصول معاشرت با بانوان، مورد هجوم الفاظشان قرار نگیرم.
    کارت سوختش را به سمتم می‌گیرد و من از چهره‌اش نگاه می‌گیرم. صدایش را می‌شنوم:
    - صبحتون به‌خیر. سی لیتر لطفا!
    کارتش را در دست می‌گیرم و نمی‌دانم چرا صدایش این‌قدر به مزاجم خوش آمد! بدبختی فراموش شد؛ یک انقلابی بود. می‌خواستم نگاهش کنم، می‌خواستم ببینم کیست که تا این حد آشنا می‎زند؟ فقط چهار کلمه‌اش تنفسم را قطع و وصل می‌کند؟
    درک نمی‌کنند. نه... هیچ‌کس نمی‌فهمد تا زمانی که در موقعیت من قرار بگیرد و دردم را حس و درک کند و پس از آن قضاوت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    بیش از آن سه نکردم؛ یعنی از ظاهر که هیچ ضایع‌بازی‌ در نیاوردم؛ ولی در درونم، یک موج عظیمی بالا و پایین می‌شد. "چشم" تنها واژه‌ای که از دهانم خارج شد و دختر از ماشین پیاده. خوب بود که می‌دانست هنگام بنزین‌زدن سرنشینی نباید سوار بر خودرو باشد. خوب بود که می‌دانست.
    بی تفاوت نگاهی گذرا انداختم و کارت را در دستگاه فرو بردم. موارد لازم را بی توجه به حضور آن دختر وارد کردم و از اندامش، تنها تیپ مشکی‌ در ذهنم باقی مانده‌ بود. پالتو بود یا مانتو؟ نمی‌دانم، خیلی ریز دقت نکردم. سی لیترش به پایان رسید. نمی‌دانم چرا امروز این مشتری کمر به قتلم بسته بود؟ چرا این اندازه زمان کشدار طی می‌‎شود؟
    تمام انرژی‌ که داشتم، ته کشیده بود و دیگر روی پایم استوار نبودم. این ضربان قلب چیست؟! خدایا..
    از استرس دستانم رو به سردی می‌رفت. به حرکاتم سرعت بخشیدم. کارت را بیرون کشیدم و مقابلش گرفتم، محترم، آرام و خسته گفتم:
    - خدمتتون.
    سه عدد اسکناس صد هزار ریالی سبزرنگ، روبرویم بود. آخ که داشتم ویران می‌شدم. من چه مرگم است؟
    کارتش را با سه انگشت اولی از من گرفت و تشکر کوتاهی کرد. نگاهم به رنگ ناخن‌هایش ماند، کمی قلبم آرام گرفت. وای! تعارف را کنار گذاشتم و اسکناس‌ها را از دستش گرفتم و او بالاخره رفت. پول به دست وقتی که کاملا از جایگاه خارج شد، نفسم را کولروار خارج کردم و یک دور کلافه دور خودم چرخیدم. مردم زندگی می‌کنند، ما هم زنده می‌مانیم.
    ***
    دستم را برای تاکسی سمند زردرنگ تکان دادم. مقابل پایم ترمز زد. سرم را از شیشه‌ی شاگرد کمی به سمت راننده متمایل کردم و با اخم و چشمانی سرخ‌شده از بی‌خوابی گفتم:
    - دربست؟
    راننده سرش را به معنای مثبت تکان داد. کنار دستش نشستم و در را آرام بستم. سرم را به پشتی گردنی صندلی تکیه دادم و پلک روی هم قرار. به دنبال یک چکه آرامش، یک قطره زندگی، یک لحظه دوری از خیال. ویران بودم؛ ویران!
    راننده کمی حرکت کرد و گویا خطابش به من بود که گفت:
    - در بازه.
    چشم بسته یک درد بود و باز هزار درد؛ من دیگر غلط می‌کنم به جای کسی شیفت بایستم! خسته کمی لای پلکم را می‌گشایم و در را حین حرکت بیست‌تایی راننده، باز می‎کنم و این بار، با استحکام بیشتر می‌بندم.
    خسته ام، خیلی زیاد؛ بی حد و مرز. سعی می‌کنم تا رسیدن به خانه‌ی پروین‌بانو چشم باز نکنم و اگر می‌شود، به اندازه‌ی نیم‌ساعت از این دنیای آلوده و منحوس دور شوم. خوب نیستم. حالم خوب نیست. دلم اشکی برای سرازیرشدن، آغوشی برای آرام‌شدن، گوشی برای شنیدن، می‌خواهد. غرورم خدشه‌دار شده. قلبم مجروح است. به عمرم دربرابر خلقی تا این حد سرافکنده و خجالت‌زده نشده بودم. مردم نمی‌فهمند. من یک مَردم؛ مردی که ماشین، موبایل و ساعت مچی ست نداشت؛ اما خط اتوی شلوار پارچه‌ایش گردن می‌برید. مردی که ساده بود، فقیر بود؛ اما مغرور بود. تنها دارایی من مگر جز پروین بانو و این غرور است؟! چرا می‌خواهند با کلماتشان، با زبانشان، آرام‌آرام ویرانمان کنند؟ چرا این‌قدر بی‌ملاحظه‌اند؟ چرا؟ چرا وضعیت وخیم مالی‌ام را درک نمی‌کنند؟! چرا قد و سن و سال و هیکلم را نمی‌بینند؟ فکر نمی‌کنم آن قدرها هم ترحم‌برانگیز باشم که پدر کاوه برود و با دسته چکش برگردد و بگوید:« چه‌قدر برایت بنویسم؟» یا که خود کاوه، آن رفیق، رفیق مرده برگردد و با خواهش و تمنا اصرارم کند در خانه‌اش بمانم.
    صحبت راننده رشته افکارم را می‌برد:
    - شب‌کار بودی؟
    به دنیای حقیقی بازمی‌گردم. مرور خاطرات بد، عمیقاً سبکم می‌کنند؛ گرچه سردرد را به دنبال خود می‌کشد. از سوزش چشمانم کاسته شده؛ چشم می‌گشایم و در جایم کمی جا‌به‌جا می‌شوم و محترم‌تر می‌نشینم. می‌توان نامش را یک چرت ده‌دقیقه‌ای گذاشت، هوم؟ به سوال راننده پاسخ دادم:
    - آره.
    گویا که خودش طعم شب‌کاری و شب‌بیداری را چشیده، زمزمه‌وار زیر لب گفت:
    - سخته!
    راست می‌گفت؛ سخت است. بر هم زدن ریتم نبض و خواب سیستم بدن، کار ساده‌ای نیست. غیرممکن نیست، می‌توان بیدار ماند، اصلا خیلی‌ها هستند که از همان بار اول به راحتی با اوضاع کنار می‌آیند و شکایتی هم نمی‌کنند؛ اما سخت است. یک نوع دل‌آشفتگی، کلافگی، سردرد و بی‌نظمی در دلت بمباران می‌کند. در کل روزهای اول که به هیچ‌وجه خوب نیست! حالا به مرور زمان عادی می‌شود و می‌‎شویم جغد مملکت که شش عصر می‌آید و تا شش صبح مگس می‌پراند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    از تأثیرات آن بی‌هوشی ده‌دقیقه‎ای، پلک‌هایم بسی سنگین هستند. وزنه‌ای به آن‌ها آویزان نیست، فقط کشش دارند که به سمت پایین بیایند و من شک ندارم اگر رهایشان کنم، مطمئناً خوابم می‌برد و صدای خرناسم بلند می‌شود! نزدیک به دو روز پیاپی سر بر بالین ننهاده‌ام و بی‌نهایت خسته‌ام. از آقای محمدی درخواست مرخصی برای سه روز کردم و او بی‌حرف برایم رد کرد، سپس حقوق این یک هفته بی‌خوابی را داد.
    پلک‌هایم را طوری تنظیم می‌کنم که نه به خواب بروم و نه خواب از سرم بجهد؛ چیزی میان بی‌هوشی و هوشیاری. نزدیک می‌شویم. سر خیابان متوقفش می‌کنم و کرایه‌اش را با بی‌میلی، ولی می‌دهم. نرخ بالا رفته و حقوق آدم‌هایی مانند من، پایین آمده است. به یاد دارم عدالت چنین چیزی توصیف می‌شد که هر کس بی کم و کاست از تمام حقوقی که به او به عنوان کسی که در جامعه ایفای نقش می‌کند تعلق دارد، بهره‌مند شود. من از حقوقم به عنوان یک شهروند عادی بی کم و کاست، برخوردارم؟
    به هیچ کجا نمی‌رسد؛ این نقد و بررسی‌ها، این اعتراضات ذهنی، این غم‌های پنهان، لنگرهای اجباری، کشتی‌های غرق‌شده و ناخدای گم‌گشته...
    به داخل کوچه قدم می‌گذارم. وارد فرعی دوم از راست می‌شوم و با سری فروافتاده و کوله‌باری پر از هیچ، به جویبار وسط کوچه خیره می‌مانم. آبی در حرکت نیست. آخ، سرم نبض گرفت.
    دست راستم را در جیب راستم فرو می‌برم، انگشتانم موبایلم را لمس می‌کنند. کلافه از بی‌حواسی‌ام، نفسی می‌کشم و این‌بار، دست چپم را در جیب چپم فرو می‌برم و کلید را حس می‌کنم. آمدم بانو، آمدم پروین بانو.
    در سبزرنگ حیاط را آهسته می‌بندم که باز سوران بر سرم داد و بیداد نکند که بیدارم کردی، هرچند که حالا حتما بیدار است. خستگی آن‌قدر بر من چیره بود که شلنگ نارنجی آب را وسط حیاط نبینم و پایم به آن گیر کند. زمین نمی‌خورم، با یک قدم بلند خودم را کنترل کرده و می‌ایستم و این‌بار سریع‌تر پله‌ها را می‌جهم. حال و حوصله‌ی سلام و احوال‌پرسی با استوار و خانواده‌اش را ندارم؛ آن‌ها هم آن‌قدری شعور دارند که توقع بی‌جا نداشته باشند. می‌فهمند، می‌دانند خستگی‌ام را؛ کل زندگی‌ام را از برند اصلا.
    مادر است، زن است، حس ششمش دروغگو نیست. در را قبل از من باز می‌کند و مشتاق نگاهم می‌کند. دو پله‌ی باقی‌مانده را هم یک به یک، خسته بالا می‌روم و قدم‌زنان به پروین بانو نزدیک می‌شوم:
    - سلام.
    می‌دانی نه؟ کل هیجان به خرج دادن من در یک کلمه‌ی "سلام" قرار دارد. لبخند روی لبش می‌نشیند و من فاز غم برمی‌دارم. مادرم لبخند می‌زند. به خدا که خیلی کافرم که به خودش قسم کفر می‌خورم و می‌گویم خدای زمینم مادرم است. این یک رابـ ـطه‌ی متقابل است؛ من شهید و او وطن، او شهید و من وطن. او همه‌چیزش را در راه من داد، من اما هنوز نه؛ هنوز چیزی به او نداده‌ام؛ اما می‌گویم وقتش که برسد، همه‌چیزم را به پایش می‌ریزم.
    - عزیز به قربانت بره! خسته نباشی.
    جلو می‌روم و می‌خواهم خم شوم و دستش را بـ..وسـ..ـه زنم، باز مانع می‌شود و باز اخم در هم می‌کشد؛ مادر جانا، چرا نمی فهمی؟ من باید مقابلت تا کمر خم شوم! این بـ..وسـ..ـه‌ها که پشیزی ارزش ندارند، این‌قدر ناقابلم؟
    وارد خانه می‌شوم، پروین بانو پشت سرم می‌گوید:
    - جای خوابت پهنه. اول لباسات رو عوض کن، بعد بگیر بخواب.
    چه خوب بود که درک می‌کرد. چه خوب بود که مجبورم نکرد، نگفت «اول حمام، بعد خواب!» چه خوب بود که بود. به آشپزخانه می‌رود و نمی‌دانم چه می‌کند. خستگی مجالم نمی‌دهد، با زیرپیراهنی و شلوار راحتی‌ام زیر پتو می‌خزم. فکر می‌کنم تنها سی‌ثانیه هوشیار بودم، به چنان خواب عمیقی رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    با شنیدن اصواتی نا‌مفهوم، کم‌کم هوشیار می‌شوم، زنده و بیدار می‌شوم. پلک باز می‌کنم. چیزی مانع است. با دست آن دستمالی را که روی چشمان خواب و خمارم قرار داشت، برمی‌دارم و نگاه پرانرژی‌ام را دور اتاق می‌چرخانم. آن‌چنان پرانرژی نیستم؛ اما از صبح بهترم، خیلی بهترم. خدا نکند چنین احوالی را تجربه کنی،‌‌ همان بهتر که ندانی چه می‌گویم.
    صدا، صدایی زنانه است. پروین بانو میهمان دارد، باید لباس مناسب‌تری به تن کنم. از جا بلند می‌شوم و به دستمال در دستم خیره می‌مانم. نم بسیار کم و نا‌محسوسی دارد. کار کیست؟ جز آن فرشته‌ی مهربان و مقرب الهی مگر کس دیگری می‌تواند باشه؟! آه خدایا، چه کار خوبی کردی بهشت را زیر پای مادران نهادی! و محمدت چه خوش سخن گفت:« مادرت، مادرت، مادرت، و پدرت..» من که می‌دانم کار توست مادر جان و تو هم خوب می‌‎دانی که من می‌فهمم. می‌فهمم و ناراضی، اما قدردانت هستم. مگر می‌شود از تو به اندازه تار مویی کینه به دل گرفت مادرم؟
    نمی‌دانم، بر این اصل معتقد است دستمالی که تر و سرد باشد، می‌تواند از سوزش چشم بکاهد؛ ولی از نظر من، این قدرت دستان مهربارانش است که از سوزش چشم می‌کاهد.
    پیراهن تیره‌ی آستین‌بلند آبرومندی به تن می‌کنم. با دیدن جای خالی پیراهن آبی نفتی‌ام، می‌فهمم پروین جان آن را به قصد شستن برداشته‌ و من جز این و یک پیراهن دیگر، پیراهن دیگری ندارم.
    فقیر، فقیر به دنیا می‌آید، فقیر هم می‌میرد. حکایت ماست. از ابتدای زندگی طعم لـ*ـذت را نچشیدیم، طعم امید و زندگی و تفریح و عشق را نتوانستیم بچشیم. چرا؟ چون محروم بودیم از داشتن یک حلال‌هایی که دیگران حرام خطابش می‌کنند، چون حق نداشتیم به حقی که توسط دیگری پایمال می‌شود به عنوان حق «خود» نگاه کنیم؛ چون باید زیر بند و بـرده انسانی دیگر جان دهیم، بی‌توجه به اینکه ما هم یک انسانیم، درست مانند او!
    چون از زمان طفولیت سرخورده شدیم، از دوران طفولیت سرافکنده بودیم و خجالت‌زده. من می‌دانم بالاخره این فنر یک جایی، یک زمانی، به شدت می‌پرد؛ چنان‌که در این سال‌ها، این حجم سنگین غصه فنر را آرام‌آرام، فشرده و فشرده‌تر کرده است.
    شلوار پارچه‌ای صبح سرجایش است. آن را به پا می‌کنم و بعد از کمی شانه‌زدن موهای تیره‌ام- که باید برای کوتاه‌کردن و کمی رسیدگی به آن‌ها سری به پیرایشگاه بزنم- از اتاق خارج شدم. مهربان جاناست، میهمان عزیز مادر!
    لبخند می‌زنم؛ نمی‌دانم تا چه حد این لبخند شیرین است که نگاهش براق می‌شود. چشمانم را هدف می‌کند و در معاشرت پیش‌قدم می‌شود:
    - سلام پیمان جان!.
    متوجه دختر کوتاه‌قد کناری‌اش می‌شوم. او را نمی‌شناسم. چادر بر سر دارد و بسیار بامتانت و خانمانه، چاشنی مقداری غرور به پشتی تکیه داده. متبسم پاسخ می‌دهم:
    - علیک سلام حاج خانم! خوب هستین ان‌شاء‌الله؟
    آن‌ها نشسته و من بین ماندن یا نماندن مردد بودم. مجلس زنانه بود و حضور من خیلی زیبا نبود. دخترک هم آرام سلام کرد و همان‌طور نیز، پاسخ شنید. عرض خوش‌آمدی گفتم و ضمن اینکه به سمت آشپزخانه می‌رفتم، به ساعت دیواری پاندول‌دارمان هم نگاه کردم. ساعت چهار بعد از ظهر بود و من چه‌قدر خسته بودم که این‌طور بی‌وقفه خوابیده‌ام.
    به تک پله‌ی آشپزخانه که می‌رسم، پروین بانو روبرویم به قصد خروج ظاهر می‌شود. از اشتیاق و دلتنگی صبح کاسته شده؛ اما هنوز کامل سیر نیستم. باید با او صحبت کنم؛ فرصتش برسد هر چه زود‌تر خدا کند. لبخند می‌زند و دست‌هایش را به هم می‌سابد:
    - خوب خوابیدی؟
    با یک دستم اپن را می‌گیرم و کمی از روبرویش کنار می‌روم، پاسخ می‌دهم:
    - آره. خیلی خسته بودم.
    تک پله را پایین می‌آید و هم‌قدم می‌شود، کمی کوتاه‌تر. تبسم از روی لبش تکان نمی‌خورد؛ مادر است دیگر. همزمان می‌خواهیم چیزی بگوییم و او کوتاهی می‌کند؛ مادر است، حتی در بی‌ارزش‌ترین موارد هم فداکاری می‌کند. با مکث جمله‌ام را بر زبان می‌ریزم:
    -‌ ام، مامان من برم بیرون، اگه چیزی نیاز داری بنویس تا بخرم. امروز حقوقم رو دادن. جانم؟
    تبسمش کم‌رنگ می‌شود، خب دور از جانش دیوانه که نیست مدام لبخند ژکوند به رویم بزند! نگاهی زیرچشمی‌ به میهمانانی که مشغول پذیرایی از خود بودند می‌کند و می‌گوید:
    - هفته‌ی دیگه عروسی دختر مهربان خانمه، امروز می‌خوان جهیزیه‌اش رو بچینن تو خونه‌اش. می‌تونی بری کمکشون کنی؟
    توانستن که می‌توانستم؛ ولی مگر دختران مهربان جانا ازدواج نکرده بودند؟ سوالم را می‌پرسم و پروین بانو با بهت می‌گوید:
    - وا! ثریا کی ازدواج کرده بود؟ حرفا می‌زنی پیمان... تازه یه پسر مجرد دیگه هم داره!
    ابرو بالا می‌اندازم و لب کج می‌کنم. چه‌قدر از دنیا عقبم! رو برمی‌گردانم تا کمی گشنگی‌ام را رفع کنم که باز زمزمه می‌کند:
    - چی شد؟
    با دو ثانیه تأمل تا آخر خط را طی می‌کنم؛ مهربان جانا آمده تا ما را به سور آخرین دخترش بخواند، بحث جهیزیه پیش می‌آید، مادر من هم می‌خواهد تعارفی بزند که پیمان ما را هم برای کمک ببرید. لبخند دندان‌نمایی می‌زنم و به رویش سر تکان می‌دهم. بدون نشان‌دادن عکس‌العمل خاصی به پذیرایی می‌رود و به گفت‌و‌گو با میهمانان می‌پردازد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    سوران با نایلونی شفاف که در آن دو ساندویچ قرار داشت، نزدیک شد و کنارم روی نیمکت تاب نشست. این باعث شد زنجیرهای تاب بلرزند. اخم می‌کنم و با سرزنش می‌گویم:
    - هشتاد کیلویی احمق! می‌زنی اموال بیت‌المال رو خراب می‌کنی.
    رو برگرداندم و با اخم زمزمه کردم:
    - بعد بیا برو جریمه بده.
    به شانه‌ام زد. ساندویچم را روبرویم گرفت. از دستش گرفتم و لقمه‌ای از آن جویدم. حین خوردن صدایش را شنیدم؛ همراه خوشحالی، توأم با هیجانی وصف‌ناپذیر بود:
    - بیخی! عناصر تناوب رو حفظ کردم!
    سوران کارشناسی شیمی بود. همیشه از درس‌ها می‌نالید و اظهار خستگی و ناتوانی می‌کرد؛ ولی من ندیدم در امتحانی نمره‌اش زیر پانزده باشد. این یک پوئن مثبت است! من که نتوانستم، حداقل او بتواند مدرک معتبری، اسم و رسمی برای خودش دست و پا کند.
    جدول عناصر متناوب را من از بر بودم، با این که شش‌ماه است از دانشگاه و درس فاصله گرفته‌ام؛ ولی باز هم به دنبال رشته‌ام می‌دوم، کار می‌کنم، پول جمع می‌کنم که در آینده‌ای نزدیک بتوانم لیسانس ناقصم را تکمیل کنم و شغل آبرومندی داشته باشم. از این اوضاع خسته شدم. خیلی خسته‌ام، خیلی!
    در حالی که می‌جویدم، نگاهی زیرچشمی‌ انداختم که حساب کار دستش آمد، درستش کرد:
    - دِ آخه تو که باید بدونی من از شیمی، آزمایش‌هاش، محلو‌ل‌هاش، موادهاش، اتم‌هاش و ترکیب‌هاش چه‌قدر بدم میاد، بعد هی با اون چشمای چپت چشم‌غره برو!
    و به ساندویچش گاز زد. متحیر از عبارت «چشمای چپ» مبهوت نگاهش کردم. نگاهم کردم و با مکث و دهان پر گفت:
    - چیه؟! برخورده دون پاچیدی دم تکون ندادم؟
    نگاه گرفتم و به نیمکت سفید تاب تکیه دادم، گفتم:
    - من دون نپاشیدم، تو هم اون‌قدر وفادار نیستی که ازت توقع دم تکون‌دادن داشته باشم.
    معترض شد:
    - دست خان داداش درد نکنه؛ یعنی ما از سگ هم بی‌وفاتریم؟! پیمان!
    لبخند زدم و به بازویش کوبیدم:
    - شوخی کردم برادر.
    میان حرفم پرید و با نیش باز گفت:
    - خواستی بگی یه پخی هستی!
    نمایشی سیلی‌ای به صورتش زدم و با خنده گفتم:
    - نمیشه مثل آدم باهات حرف زد!
    - جوابش پیداست عزیزم؛ چون تو حیوونی... نمی تونی با من مثل آدم حرف بزنی!
    ساندویچ سوسیس را که تا لبم رسیده بود، با شنیدن این حرف پایین آوردم و روی گرداندم. به خاطر ندارم من یک بار چیزی گفته باشم و او جواب در آستین نداشته باشد.
    مشغول خوردن شدم. سوران گفت:
    - کاوه چشه؟
    با آنکه می‌دانستم؛ یعنی تقریبا حدس می‌زدم درباره‌ی دیروز باشد، پرسیدم:
    - چشه؟
    - میگه ازش ناراحتی. جریان چیه؟
    یادآوری خاطرات، مانند دیشب و صباح امروز آزارم نداد. کنار آمده بودم. نه، کنارش گذاشته بودم. مسئله‌ای را که نتوانم حل کنم کنار می‌گذارم؛ این قابل حل است، من میلی به ادامه‌دادن عبارات و حل فرمول‌ها ندارم. این یک قانون است و بارها و بارها ثابت شده، ضربه‌ی دوست از ضربه‌ی دشمن سنگین‌تر است و نفس از جان می‌رباید. کاوه هر چند که نیتش خیر بود، کار خیر را به طریقه‌ی شر به سرانجام نمی‌رسانند. می‌خواست کمکم کند، یک‌طور دیگر می‌کرد. همراهم می‌ماند، یارم می‌شد و امیدوارم می‌کرد. او حداقل به پای آن هشت‌سال دوستی نگذاشت، مرا در آن هشت‌‌سال آشنایی نشناخت، مرا در هشت‌سال یاری نفهمید. به پاس آن همه مرام و معرفت و وفادای، خواست با «پول» یک تیر را دو نشان کند. یعنی واقعا کاوه نمی‌دانست من آدم قرض و قولِ نیستم؟
    - ازش دلگیرم.
    نگذاشت ادامه دهم:
    - چرا؟
    لقمه‌ام را قورت دادم و گفتم:
    - دیروز ناهید خانم، مادرش، دعوتم کرد ناهار خونه‌شون. باباشم بود. بعد دیگه بحث کار و بار پیش اومد، منم گفتم تو پمپ بنزینم، باباش پا شد دسته‌چکش رو به رخم کشید. بهم برخورد. ناهار کم خوردم، با دلخوری از خونه‌شون رفتم؛ لابد فکر کرده قهر کردم.
    شانه بالا انداختم و به خوردن ادامه دادم. تصویر چهار ماشین با رنگ‌های متفاوت و آخرین سیستمش از ذهنم پاک نمی‌شود. من عاشق ماشین‌ها بودم و هستم؛ اما زندگی مجال «زندگی‌کردن» نمی‌دهد. چشمم ماشین‌هایش را هدف نگرفته بود. خودم می‌دانم چه می‌گویم و چه حسی دارم. من حسود شده‌ام. در این سن حساس، حسودی می‌کنم به این که چرا کاوه پدر پولدار دارد؟ چرا من پدر «پولدار» ندارم؟ نمی‌دانم پدر کاوه دقیقا از چه طریقی توانسته این همه کاخ و کاشانه برای خود در اکثر نقاط این کره خاکی بسازد؛ اما حس خوبی به او ندارم. کاوه تصور مرا نه تنها از پدرش، از خودش هم به هم ریخت. کاش کمی بیشتر تامل می‌کرد، کمی بیشتر دقت می‌کرد و درک می‌کرد که من آدم پول‌گرفتن از کسی نیستم؛ ولی نکرد، نخواست، نشد. که اگر دقت می‌کرد، دیروز با آن حال و اوضاع جلوی خانواده‌اش کوچک نمی‌شدم.
    سوران موشکافانه می‌گوید:
    - از کی تا حالا دعوت یه خانواده میلیاردی رو قبول می‌کنی؟
    نگاه خیره‌ام درخت را می‌شکافد و پشت درخت تنومند پارک را می‌بینم. سایه‌ی سه چهارنفر بلندقد است. همان‌طور که آن سایه‌ها توجهم را جلب کرده‌اند، پاسخ می‌دهم:
    - اصرار کرد. زشت بود قبول نکنم.
    به ساندویچ گاز می‌زنم؛ آخرش است. نگاهم هنوز جلب آن قسمت تاریک و مخوف پارک و سایه‌های جنب و جوش کنان است. تکیه‌ام را از نیمکت می‌گیرم و یک لحظه در ذهنم جرقه می‌زند که شاید مزاحمتی ایجاد کرده‌اند. به سوران نگاه می‌کنم که دست‌هایش را به هم می‌سابد و آخرین لقمه را در دهان می‌جنباند. حواسش جمع نبود، جمعش کردم:
    - سوران، پشت اون درخت بزرگِ رو نگاه کن.
    اول مرا و سپس درخت مورد اشاره را نگاه می‌کند؛ زاویه دیدش با من متفاوت بود و کمی پشت درخت را هم می‌دید. ابرو بالا انداخت و لبش را گاز گرفت، هول و سریع از جا پرید و گفت:
    - مزاحم دخترِ شدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    حدسم اشتباه نبود. لقمه‌ی درون دهانم را قورت دادم. نان آخر ساندویچ را که دیگر هیچ محتوایی نداشت، روی نیمکت تاب گذاشتم و همراه با سوران به سمت درخت رفتیم. فضای پارک در آن قسمت بسیار مخوف و تاریک می‌شد؛ هر چه بیشتر جلو می‌رفتی، بیشتر در جنگل و چمن غرق می‌شدی و این مکان، از آن دسته اماکنی بود که در روز بهشت و در شب تبدیل به ظلمات برزخ می‌شود. دختر دیوانه!
    سوران جلوتر رفت و با صدای محکمی گفت:
    - هوی!
    پاکوبیدن‌ها و تقلاها و حتی صدای آن دختر قطع شد.
    کسی از آن سه سایه آهسته گفت:
    - در ریم!
    دیگری بلافاصله گفت:
    - سوییچ!
    و مانند رعد، فوری غیب شدند. سوران به دنبالشان می‌دود و داد و فریاد که «وایسا!» و «نامرد!» و ..
    به دخترک نزدیک می‌شوم که کنار درخت نشسته و آرام‌آرام می‌گرید. دروغ است اگر بگویم یک لحظه از شنیدن صدای هق هق ریزریزانه‌اش نفسم بند آمد. نفس عمیقی کشیدم و کنارش زانو می‌زنم:
    - خانم.. آسیب دیدید؟
    نور چراغ خیابان اصلی که بسیار از ما دور است، تا به این جا هم می‌تابد. شالش کمی آن طرف‌تر افتاده بود و چند دکمه‌ی مانتویش باز و جیب هایش پاره و کیفش آن طرف‌تر رها شده بود. ابلهانه و خاموش، اگر نمی‌دیدمشان یک قتل این جا صورت می‌گرفت. دلم فشرده می‌شود؛ موهایش بلند است و مواج. نگاه می‌گیرم و از جا برمی‌خیزم؛ شال آبی‌رنگ زمستانی‌اش را با یک دست و کیفش را با دست دیگر می‌گیرم و باز نزدیکش می‌شوم. اشک‌هایش را پاک می‌کند و این بار بی‌دریغ و بی‌ترس نگاهم می‌کند. سعی می‌کنم مهربان باشم تا نترسد. خم می‌شوم و شال را به سمتش می‌گیرم و می‌گویم:
    - آسیبی ندیدید خانم؟
    پشت دستش را به چشمانش می‌کشد و پُربغض می‌گوید:
    - نه.
    خدا را شکر که زود رسیدیم، که دیدیمشان، که نجاتش دادیم. خدا را شکر! نفس من از این همه بی‌خدایی و بی‌فرهنگی بند آمده بود.
    شال را از میان انگشتان کشیده‌ام می‌کشد و من بوی عطر گل نرگس را که یک‌باره در هوا پخش شد، می‌بویم. پلک می‌زنم و به خودم می‌آیم. این اواخر خیلی به خلسه می‌روم! بی ملاحظه نسبت به موهای بلندش شال را آزاد روی سرش می‌اندازد و از جا برمی‌خیزد. راست می‌ایستم. کامل سرپا نشده که «آی» ریزی می‌گوید و کمرش را می‌گیرد و خم می شود. دقت که می‌کنم، می‌بینم هیکل نحیفی دارد و منشأ این درد کمر چیزی جز کوبیده‌شدن به دیوار نمی‌تواند باشد. اخم ناشی از تمرکز روی صورتم نقش می‌بندد، سوران چه کار می‌کند؟
    - بشینید.
    کمی به اطراف نگاه کردم، تمرکز نداشتم. نمی‌دانستم الان دقیقا باید چه کار کنم؛ تا به حال در چنین موقعیت‌هایی قرار نگرفته‌بودم. کاش کمی از زبان سوران را من هم داشتم! لبم را تر کردم:
    - کسی همراهتون نیست؟
    گریه می‌کرد.
    - خانم؟
    پاسخی نمی‌شنیدم. برایم آن‌چنان اهمیتی نداشت، عقیده خاصی نداشتم، آزاد بودم؛ می‌توانستم خودم کمکش کنم که از جا برخیزد و کمی از این ظلمات خوفناک دور شویم، من فکر آنی می‌کردم که شاید او نخواهد. البته بعید بود با آن تیپ روز و مد چنین عقایدی داشته باشد؛ ولی در هر حال احتیاط شرط اول بود. صدایش به گوشم رسید، هیچ ناز و عشـ*ـوه‌ای در آن نبود؛ ولی‌کن بسی گوش‌نواز و دل‌نشین بود:
    - ببخشید.
    به نوک زبانم رسید تا ریخته شود، که بگویم «خواهش می‌کنم!» هعی.. همین هم مانده خودم را مضحکه خاص و عام کنم. لبم را گاز گرفتم و نگاهی به اطراف کردم. سوران حالاها نمی‌آمد، او که سرش برای دعوا و بزن بهادر درد می‌کرد، نه نمی‌آید!
    - موردی نیست، گفتین کسی همراهتون نیست؟
    با مکث کوتاهی باز گفتم:
    - چیزی ازتون نبردن؟
    اشک‌های صورتش را پاک کرد و اطرافش را کاوید. ناگهان سریع از جا بلند شد و کمی بلند گفت:
    - ماشینم!
    حالا متوجه معنای «سوییچ» شدم. واقعا این‌ها فردا جواب خدا را چه می‌خواهند بدهند؟ وقتی خود او گفت که «من از حق خودم -حق الله- می‌گذرم ولی از حق الناس، نه؟»
    یه یاد می‌آورم چندی پیش کتابی تحت عنوان «آرامش یا عذاب؟» خوانده بودم؛ آن کتاب واقعا در من انقلابی به پا کرد که تا به حال نظیرش را در خود ندیده‌بودم. چنان موثر و عمیقانه نگاشته شده‌ بود که خواننده معتاد ادامه‌دادنش می‌شد! موضوعش راجع به روشن‌فکری بود؛ اینکه چه‌گونه روشن فکر‌ کنیم و خودمان را بی‌دلیل محکوم و محدود نکنیم، خودمان باشیم و هرروز طبق مد رنگ عوض نکنیم که ظاهرا خاص باشیم و عمیقا به عاقبت کارهایمان فکر کنیم، تفکر بازی داشته باشیم. بی آنکه از علت سخن دیگری اطمینان پیدا نکنیم، باورش نکنیم، سخت‌کوش باشیم و برای پیشرفت‌کردن حریص باشیم. نوشته بود انسان این‌گونه معنا پیدا می‌کند؛ چیزی میان دین، اسلام، مذهب، غرب، اروپا و افکار آزاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    این‌ها، همین دزدان و مزاحمان سبک‌مغز، واقعا به عاقبت کار خود فکر نمی‌کنند؟ نمی‌فهمم! هر چه سعی می‌کنم خود را جای آن‌ها بگذارم و فرض کنم چنین عملی را به سرانجام رسانده‌ام. گویا که برای خودم نمایش مسخره‌بازی راه انداخته‌ام! خب می‌توان فرض کرد فشار زندگی روی دوششان است، نمی‌توانند، نمی‌شود، نیست، اصلا همه‌چیز منفیست. پمپ بنزین که منفی نیست! هرکه که باشند، هرچه که باشند، از من بیشتر بدبخت‌تر و بدشگون‌تر نیستند دیگر، هستند؟ منی که با تمام عشق و علاقه‌ای که به درس و رشته‌ام داشتم رهایش کردم و کارگر روزمزد جایگاه پمپ بنزین شدم. واقعا این‌ها مردانگی می‌خواهد، از من مردتر هم هست؟!
    با نداری ساختم، به کم قانع بودم، صبور بودم و علاقه‌ام را دنبال کردم. در تمام شرایط به مادرم احترام گذاشتم و حتی به او «اوف» نگفتم، تا توانستم دل گرفتم و مهربانی کردم تا کسی از من دلگیر نشود. به همه احترام گذاشتم؛ از عقیده و نظر گرفته تا لحن صحبت‌کردنشان؛ ولی چه شد؟ نتیجه چه شد؟ دقیقا عکس تمام این ها. معنای مصلحت چیست؟
    - ماشینتون رو دزدیدن؟
    نگاه مضطرب و پر از اشکش را به من انداخت. به بهانه‌ی نگاه‌گرفتن از جا بلند شدم و قسمت زانوی راست شلوارم را تکاندم تا غبارش برود. ابروهایم بی‌دلیل در هم بود، دلم از این اندازه بی‌معرفتی و کوته‌فکری می‌گرفت؛ همچین هم بی‌دلیل نبود پس.
    در کل، اگر کسی بخواهد مرا با یک جلسه صحبت بشناسد، اولین چیزی که می‌فهمد این است که من خیلی به هپروت می‌روم! به هپروت نمی‌روم، طوری که مثلا در صحبت با طرف مقابل منگ شوم و خیره نگاهش کنم؛ ولی سرعت افکارم بسیار شدید است. در یک لحظه هزار و یک فکر بی‌ربط و ارتباط از ذهنم عبور می‌کند و از این وضعیت کلافه‌ام؛ ولی قبولش کرده‌ام.
    راست ایستادم و منتظر نگاهش کردم، همان‌طور نگاهم می‌کرد. اذیت بودم. در ظاهر هیچ پوئن مثبتی نسبت به غیر نداشت، فقط چون «پولدار» بود و لباس‌هایش ست بودند،
    چشم‌گیر بود.
    باز خودم پیش‌قدم شدم:

    - لازمه که به پلیس اطلاع بدم؟
    می‌دانی؟ من فکر آن‌جایی را می‌کردم که به فرض فرد، آشنایش باشد و دل این دخترک نخواهد که به پلیس اطلاعی دهم؛ از آن جهت پرسیدم. بالاخره لب گشود و گفت:
    - نه، نه نه...آم...
    نگاه مضطربی به اطراف انداخت و لرزان ادامه داد:
    - سوییچ ماشینم رو برداشتن!
    زمزمه‌وار باز گفت:
    - چی کار کنم؟
    موبایلم را از جیب راستم بیرون کشیدم و در همان حین که می‌خواستم با سوران تماس بگیرم، گفتم:
    - چند لحظه...
    می‌خواستم ببینم کدام قبرستانی رفته که برنمی‌گردد. دوست نداشتم شر به پا کند و بشود کسی لنگه‌ی روزبه. با دست راستم گوشی را مقابل گوشم قرار دادم و در انتظار پاسخ‌شنیدن از مخاطب، صدایش را شنیدم:
    - الو پیمان دخترِ باهاته؟
    صدای همهمه زیاد بود و گوشم اذیت می‌شد، پیشانی‌ام از شدت فشار ابروهایم درد گرفت.
    - آره. کجایی؟
    حس کردم دختر ترسیده. درکش کردم؛ می‌ترسید که ما هم از دار و دسته آن نامردان باشیم. ادراک بالایی داشتم، خوب نبود! تقریبا فریاد کشید:
    - ببین، دخترِ رو ببر یه معاینه‌ای...
    کوفتی چیزی، بعدم آدرس بگیر ببرش خونه‌اش، بعد هم گمشو خونه‌ات ور دل ننه‌ات! اُکی؟
    خیلی داد می‌کشید، آنتن هم بازی‌اش گرفته بود و مدام صدای خش و خش می‌داد. کفرم بالا آمد:
    - احمق من گورم کجا بود که کفنم باشه؟ با چی ببرمش درمانگاه؟ کدوم گوری هستی تو آخه؟! سور...
    معرفتش مرا کشته‌ بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    رو به دختر کردم که مبهوت به من خیره بود. نفسم را کم‌صدا بیرون دادم. بیچاره دخترک! اشاره‎ای به سمت خیابان اصلی کردم و خطاب به او گفتم:
    - دوستم پیگیر هست. شما بفرمایید تا برسونمتون.
    شرمگین و خجالت‌زده گفت:
    - مزاحم نمیشم.
    خوشم نمی‌آمد از این لوس بازی‌ها، تعارفات زیاد، بی‌دلیل و بی‌معنا! پاسخش را ندادم و جدی‌تر گفتم:
    - برید جلوتر.
    حقیقت این بود که اصلا علاقه‌ای برای کمک‌کردن به این دختر نداشتم. من اصلا آدم کمک‌کردن نبودم؛ جریان شیفت‌ایستادنم هم برای آقای شریفات به این دلیل بود که عروسی تک پسرش بود و غیبتش بسیار زشت بود، از آن طرف مرخصی هم برایش رد نمی‌کردند؛ حقیقتا دلم سوخت، وگرنه من و کمک‌کردن؟! تازه در چنین موادی اصلا کمکی نمی‌کنم. شاید در وهله‌ی اول فقط مزاحم‌ها را دور کنم یا به صد و ده زنگ بزنم، این که خودم را درگیر یک ماجرایی کردم که هیچ ربطی به من ندارد فاجعه‌ای بیش نیست! از آن طرف هرچه‌قدر من بی‌عاطفه باشم، سوران سرش برای قهرمان‌بازی درد می‌کرد.
    داشتم فکر می‌کردم که چه کار کنم، چه کار نکنم. اسبم کجا بود که ارابه‌ای داشته‌ باشم آخر؟ ماشین ندارم، او را با تاکسی به مقصد برسانم؟ ضایع است! اه، لعنت به این سوران که فقط دوست دارد مرا در موقعیت های ناجور قرار دهد، احمق!
    پس از کمی کلنجار گفتم:« جهنم! بگذار هر فکری می‌خواهد بکند! او سگ کیست؟!» خودم را با این افکار آرام و راضی نگه داشتم.
    وارد روشنایی که شدیم، نور سفید تیر چراغ‌های بلندپایه و استوار در چهره‌هایمان تابید. یک لحظه فقط خون در رگم یخ بست.
    من می‌گفتم این دختر چهره‌اش آشناست! همان صبحی بود، سی لیتری. آخ، ماشین به آن گران‌قیمتی را دزدیدند؟ خاک بر سر بی‌لیاقتش! باد آورده را باد می‌برد دیگر. البته یک راه هست؛ اگر مدارک ماشین دستش باشد، اعم از کارت گواهینامه و کارت مالکیت خودرو و کارت بیمه و غیره، می‌تواند اقدام کند و ماشینش را چیزی حدود دو سه هفته‌ای تحویل بگیرد؛ البته اگر از مرز تهران خارج نشده باشد.
    اسکانس پانصد تومانی را به فروشنده دادم و دو بسته آدامس موزی گرفتم. نمی‌دانم؛ انگار فشارش افتاده است. آدامس موزی خوب است دیگر نه؟ واقعا نمی‌دانم!
    حتی برای پروین هم افت فشار پیش نیامده‌ بود که بدانم دقیقا باید چه کار کنم. نه قرصی مصرف می‌کرد و نه مریضی‌ای داشت.
    روبرویش گرفتم و گفتم:
    - بخورید.
    یاد قضیه درمانگاه افتادم، عمرا! دست خودم می‌شکند با زور و ضرب مادرم گچش می‌کنم، حالا یک غریبه را به درمانگاه ببرم؟ روی گنج نشستم که فرت و فرت پول بریزم به پایش مگر؟ محض احتیاط و جلوگیری از رسیدن ضررهای مالی پرسیدم:
    - جاییتون درد نمی‌کنه؟
    درستش این بود که خودم ماشین داشتم، بی‌دریغ به او لطف و محبت می‌کردم و او را درمانگاه می‌بردم و برایش پول می‌ریختم و سپس، پس از اتمام معاینات لازم، به خانه‌شان ببرمش و... ولی نمی‌شد؛ چون من ماشین نداشتم.
    - نه، ممنون.
    اول کمی با تعجب به آدامس خیره ماند، خیلی آرام و شکاک تحویلش گرفت و سر به زیر انداخت. کنارش روی نیمکت نشستم، با رعایت فواصل حد. یکی در دهان انداختم و مشغول جویدن شدم. برایم مهم نبود حالا این دختر پیش خودش چه فکرهایی راجع به من نمی‌کند، یا این که کسی، آشنایی مرا در این حالت ببیند. من فقط احساس خستگی می‌کردم. صبح که مرده بودم، عصر هم رفتیم خانه ثریا که جهازش را بچینیم، حالا هم مثلا آمدیم هوایی عوض کنیم. به ما این کارها نیامده!
    واقعا نمی‌فهمم، چه فلسفه‌ای است که هر بار من می‌خواهم پی‌ خودم خوش باشم یک اتفاقی می‌افتد و آن خوشی را زهرم می‌کند. بارها سعی و توانم را گذاشتم تا کمی واقع‌بینانه‌تر به قضایا نگاه کنم؛ ولی نمی‌شود! فکر کنم در کل عمرم دو سه دفعه بیشتر خوش‌گذرانی نکردم با این حساب. پیش خودم خندیدم؛ «در کل عمرم!» بالاخره 24 سال هم 24 سال است!
    با خودم بودم که متوجه حرف‌زدنش شدم:
    - ... من نذاشتم ازدواج کنن، الان چند روزه هی مزاحمم میشه. دیگه نمی‌دونم چی کار کنم...
    حتی "هیچ" از حرف هایش را هم نفهمیدم؛ با این حال دلم به رحم آمد، جمله‌ی آخرش را با بغض بیان کرد و حسابی آتش به پا کرد. دو دستش را مقابل صورتش گرفت و های‌های گریست. کمی استرس داشتم، نمی‌دانم چرا. آه... جویای داستان شدم:
    - معذرت می‌خوام، گوش نمی‌دادم؛ یعنی چون نذاشتید اون پسرِ با نمی‌دونم کی کی ازدواج کنه، الان داره مزاحمتون میشه؟
    یک لحظه گریه‌اش متوقف شد، می‌دانستم همین می‌شود. بسیار تعجب کرده بود. سرش را بلند کرد و با چشمان سرخش خیره‌ام شد، من هم بی‌پرواتر از او منتظر پاسخم بودم. از شدت بهت حتی دهانش هم نیمه‌باز مانده بود و لکنت گرفته بود. واقعا جای تعجب داشت. داد و بیدادم با سوران، آدامس، نیمکت، تاکسی، حالا هم درددل بی نتیجه‌اش! از چهره‌اش خنده‌ام گرفت و رویم را برگرداندم و لبخند زدم. صدای خنده‌اش با زنگ موبایلم برابر شد. زیبا می‌خندید. احساس کردم دست و دلم همزمان لرزید.
    با این حال موبایلم را از جیب راست بیرون کشیدم و به مخاطب نگاه کردم. مادرم بود، پروین بانو.
    - الو، سلام.
    - سلام. خوبی؟ کجایی؟
    پا روی پا انداختم و خیره به کفش واکس‌خورده‌ی سیاهم گفتم:
    - تشکر، تو پارکم.
    نگاه مخفیانه‌ای به دختر کردم و محض سرکار گذاشتن پروین ادامه دادم:
    - با یه دخترِ!
    برخلاف انتظارم که فکر می‌کردم حالا نهی‌ام کند و این‌ها، گفت:
    - خوب کاری می‌کنی؛ سوران کجاست؟ اونم باهاته یا با یه دختر دیگه‌ست؟!
    اصلا دهانم بسته نمی‌شد! مردم مادر داشتند، ما هم داشتیم! نمی‌دانستم تا این حد آزادی اختیار دارم.
    - مامان؟
    - تا ساعت ده خونه باشیا! خوش بگذره. سلام مادرشوهر دخترِ رو هم بهش برسون! خداحافظ.
    چشمانم هنوز گرد بودند، گوشی را از گوشم کمی فاصله دادم که باز صدایش را شنیدم:
    - راستی؛ یه بسته تخم مرغ هم بگیر.
    زمزمه‌وار گفتم:
    - باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا