کامل شده رمان كوتاه تابستان لاكچرى | پريا قاسمى كاربر انجمن نگاه دانلود

شخصيت محبوب شما در قرمز لاكچـرى كدام است؟

  • ساحـل

  • كـوروش

  • مرد جنگـل

  • عمه مريم جان

  • سودابه

  • حسام

  • حسين


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پريا قاسمى

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
473
امتیاز واکنش
52,371
امتیاز
971
ekw0i.png

«اقرأ باسم ربّک الذی خلق»

نام داستان : تابستان لاكچرى
ژانر: طنز،عاشقانه، اجتماعى
نويسنده: پريا قاسمى کاربر انجمن نگاه دانلود

ویراستار: Aster
خلاصه:
ساحل، دخترك شانزده ساله كه از بهر شيطنت جواني‌اش خشم خانواده را دامان گير خودش مي‌كند، آنچنان كه تنبيهي به جز فرستادن دختركمان به پيش عمه پير پدرش در روستايي دور دست از نواحي شمال كشورمان چاره جوي نيست و بدين سان اتفاق‌هايي در آن روستا رخ مي‌دهد، اتفاق‌هايى عجيب كه سر چشمه از جنگل آن منطقه دارد كه صد البته خواندش خالي از لطف نيست .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    پارت اول تابستان لاكچرى
    به نام خالق گر پيدا و پنهان جان
    پيش گفتار:
    شايد خيلى سخت و يا جالب يا شايد هم نچسب باشد. نوشتن متنى ادبي كه طنز در آن جريان دارد، چيزي كه كم پيش مي‌آيد به چشم بخورد. چرا كه خوانندگان نوشته‌هاى ادبي آن‌قدر كم شده است كه نويسندگان ترس از نوشتن دارند؛ اما من سعي بر آن داشتم با يك متن ادبي طنزگونه و يك موضوع جديد، خوانندگان را تشويق به خواندن هر نوع قلم و ژانري كنم.
    داستان "تابستان لاكچرى" مى‌تواند تيكه كلام و حس و حال من يا شما‌ها باشدكه به نحوي با رگ و ريشه‌ی جوانى بسيار هم‌خو است كه صد البته منكر هيجان اين داستان در كشف ناشناخته‌ها نخواهم شد.
    لذا بايد گفت اين رمان مختص هر رده سنى است و لبخند را به لب هر خواننده‌اى مي‌آورد، هرچند گريه‌ها جان مى‌دهد در متون اين داستان.
    تابستان لاكچري اولين داستان كوتاه نوشته من است كه تقديم مى‌كنم به اولين خواننده‌ام، مادر عزيزتر از جانم.

    مقدمه:
    نمى‌دانم چرا حس مى‌كردم آخر خطم، از آن‌هايي كه مى‌گويند بعد از اين ثانيه‌ها؛ زندگي معنا ندارد.
    ثانيه‌ها گذشت و به دقايق‌ها رسيد، چشمان بي‌قرارش وجب به وجب، صورتم را رصد كرد و در آخر...
    چشمانش را بست، چيزي كه من هيچوقت دوست نداشتم، بستن چشمان آبى‌اش برايم پايان زندگى است. لبانش را محكم روي هم فشرد و در لحظه‌اي سريع با دو قدم خودش را به من رساند و دستانش همانند پيچك به دورم پيچيد.
    آغوشش گرم بود، دقيقا به گرماي عشق؛ اما اين گرما آخرش مرا مي‌سوزاند ؛ اين را مي‌دانم.
    لبم را گزيدم و با بغض گفتم:
    _نكن، تو گناهى.
    بيش‌تر مرا به خودش فشرد و با زمزمه‌اي نفس از جانم گرفت:
    _و تو هم شيرين‌ترين گـ ـناه.
    عضلاتم شل شد و بغضم تركيد، با صداي لرزانم آرام لب زدم:
    _تابستون لاكچري من تو بودي، ببخش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    شروع داستان:
    با رسيدن تابستان و تمام شدن فصل پر از خباثت مدارس و امتحانات، يك شور عجيبي مغز و روحم را به فرمان و سركشي خودش در آورد. حال آنكه با تابستان گرم اصفهان بايد چه كنم و چه نكنم؟
    اصلا بگذار گرم و كشنده باشد، كشنده مثل مرگ. بگذار اين فصل پر از نور و غيض مرا سرگردان کند، همين كه اسمش تابستان است و دشمن سرسخت درس و مشق، منِ نوجوان را بدجور شيفته خودش كرده است.
    لبخندي كنج لبانم از خيال و توصيف هر روزه‌ام به يادگار نشست و پشت بند آن صداي بلند هوار‌هاي آبجى سودابه. منِ خيال پرداز را بدجور از جا پراند.
    _هى دختره‌ي احمق، كجايي بيشعور؟ حالا ديگه تو جزوه‌ی پسر مردم از طرف من شعر عاشقونه مي‌نويسي؟ بيا اين‌جا ببينم ساحل خانم... بيا كه تا نكشمت آروم نمي‌گيرم.
    لبخندم وسيع و وسيع‌تر شد و پشت بند آن به خنده‌هاي ريزي تبديل گشت، پس صداي دست گل پر از عشقي كه به راه انداخته بودم بالاخره به گوش رسيد .عمرا فكرش را بكند كه من در انباري در حال نوشتن خاطره‌ام ، يك خاطره‌ی دلچسب و هيجان انگيز از ورود سودابه.
    _كجايي ساحل؟ بيا بيرون بذار حسابم رو باهات صاف كنم كه اگه پيدات كنم، بدجور دست و پات رو قلم مي‌كنم كه تا حساب، حسابه يادت نره ها، بيا .
    آرام از پنجره‌ی كوچك و خاك خورده‌ی انباري، سودابه‌ی دست به كمر و عصباني را از نظر گذراندم و با خود زمزمه كردم:
    _اوه اوه چه سرخه، دست و پام رو قلم نكنه سرم رو كه حتما مي‌بره!
    لبم را گزيدم و آرام آرام به طرف در قدم گذاشتم.دلم مثل گنجشكي بي‌تاب بر سينه‌ام مي‌كوبيد، آخ كه مادر نيست كه سپر بلايم از دست اين سودابه‌ی اژدها صفت شود.
    نفسي عميق كشيدم و در نقش دختر شجاع و مظلوم خانه فرو رفتم .
    _اِه سلام آبجى، چي شده؟ نكنه جواب منفي به خواستگاريت دادن؟
    با شنيدن حرف آخرم جيغ بنفشي كشيد و با دو به سمتم حمله ور شد.

    _درد و بي‌درمون بگيري ذليل شده، آبروم رو بردي دختره‌ي بي‌مغز، اِ اِ رفته تو جزوه پسر مردم نامه فدايت شوم نوشته، آخه بيشعور اون سودابه نوشتنت ديگه چي بود پايين اون متن كذايي؟ بگيرم خفه‌ات كنم؟ ها؟
    در حالي كه به صورت تهديد گونه دور حوض تاب مي‌خورديم، قيافه‌ی مظلومي به خودم گرفتم.
    _خب چي‌كار كنم آبجي جون، بد كردم مي‌خواستم از اين ترشيدگي در بياي؟ بد كردم؟ هر كي رفته دانشگاه سر دو ماهه با پنج تا خواستگار و يه شوهر و ده تا بچه برگشته، اون‌وقت تو سه ساله رفتي هنوز يه خواستگار هم نداري، اِي اين دست بشكنه كه نمك نداره.
    _ايشالله، به حق علي بشكنه اين دستت كه آبرو واسه‌م نذاشتي، آخه به تو چه دختره‌ي پرو ، به تو چه آخه ها؟
    كفش‌هايش را در آورد و به سمتم پرتاب كرد كه محكم به كمرم خورد و آخم را بلند كرد.
    _اِه آبجى، حالا مگه چي شده فوقعش يه چند نفر مسخره‌ت كردند و بعد اون بنده خدا هم جواب منفي داد بهت، پس اين داد و هوارات چيه ديگه؟
    _اون بنده خدايي كه ازش دم مى‌زني، زن داره احمق، مي‌فهمي چه گندي زدي؟ مي‌دوني چي كشيدم تا اين گندت رو جمع و جور كنم؟
    سر جايم يك لحظه ايستادم و حالت گريه به خودم گرفتم:
    _آخه چرا شانس نداري تو؟ يعني بايد زن دوم بشي؟ آبجي من نگران آينده‌تم.
    ناغافل بهم رسيد و دو كشيده آبدار مهمان چهره مثلا ناراحتم كرد. يك گيس و گيس كشي فوق العاده ديدني در حياطمان به راه افتاده بود كه اگر مادر نمي‌آمد، يقينا بايد همان‌جا هم‌ديگر را چال مي‌كرديم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    هر دو با اخم به يكديگر خيره شده بوديم و با چشمانمان هم‌ديگر را تهديد مي‌كرديم.
    آخ قربان خدا شوم كه سرگذشت آبجي سودابه جانم را با سركه اصل ترشي مهر و موم كرده است .
    مادر با اخم بينمان نشسته بود و هر از گاهي چشم غره‌اي بين دوتايمان رد و بدل مي‌كرد.
    آخر سر تاب نياوردم و با نگراني پرسيدم:
    _آبجي به نظرت بابايي اجازه ميده تو زن دوم بشي؟
    با اين سوالم به سمتم حمله كرد و اسمم را با جيغ صدا زد، اگر ميانجی گري مادر نبود مطمئنا پاهايم را به پنكه سقفي وصل مي‌كرد و تا جان داشتم كتك به خوردم مي‌داد.
    _سودابه خودت رو كنترل كن دخترجان ، با دعوا و كتك چيزي حل نميشه.
    _حل نميشه؟ مامان حل نميشه؟ اين‌قدر طرفداري اين سوگوليتون رو كرديد، كتك و دعوا كه سهله بكشيش هم چيزي حل نميشه؟ مامان شما كه نمي‌دونيد رفته تو جزوه آقاي مرتضوي شوهر مرضيه چيا نوشته، واي خدا از دست اين ساحل گور به گور شده.
    حسي ناشناخته و گنگ درونم را فرا گرفت، از آن‌هايي كه به مغز و استخوانت رجوع مي‌كند و نواي گند زدن كاري را به روح و روانت مي‌آويزد. لب بر چيدم و مظلوم به مادر نگاه كردم كه چه‌گونه با آن عينك طبي دور طلايي با تمام حواس و جديت معلم گونه‌اش به شكايت سودابه گوش مي‌دهد. مي‌دانستم آخر و عاقبت اين‌طور گوش دادن‌ها به نفعم نخواهد بود؛ اما نمي‌دانم چرا دلم نمي‌خواست به قول معروف، از خر شيطان پايين بيايم.
    _آبجي سودابه من كه كف دستم رو بو نكرده بودم جزوه شوهر دوستت رو گرفتي، وگرنه به جاش نامه قرض گرفتن پول رو مي‌نوشتم، مي‌دوني كه شوهر مرضيه خيلي پولداره، حالا هم كه بد نشد، فوقش ميشي زن دومش و هووي بهترين دوستت، خوبه نه؟
    _مي‌كشمت دختره‌ي بيشعور.
    مامان با اخم شديدي صدايش را بلند كرد كه هر دويمان از ترس به ديوار پشت سرمان تكيه داديم.
    _بس كنيد، خجالت بكشيد دختراي بزرگي هستيد، اين كُري خوندن‌ها واسه دوتا هم‌خون چه معني ميده؟
    سودابه يك هو از جا پريد و با صداي نسبتا بلندي پاسخ داد:
    _مامان به ولاي علي اگر ساده از اين مسئله بگذريد من ديگه سودابه قبلي نميشم، بسه هرچي لي لي به لالاش گذاشتيد؛ ببينيد تا كجا پيشرفته... من حرفم رو زدم تصميم با خودتونه، حالا ببينم با اين دختر شونزده ساله‌تون كه ادعاي بزرگيش ميشه چه گلي به سرمون مي‌زنيد.
    مادر لحظه‌اي به چشمان مثلا ناراحتم خيره شد و آرام پلكي زد و گفت:
    _ساحل؟ شب كه بابات اومد منتظر تنبیه‌ات باش، سودابه خواهر بزرگترته نه دوستت، بزرگ و بالواجب الحترام، نه وسيله‌اي براي خنده و سرگرميت، مواظب باش با كارات اين حرمت خواهرانه‌تون لكه دار نشه.
    آرام سرم را در سينه‌ام فرو بردم و لب گزيدم تا حرفي ناروا دوباره در اين بحث جدي نزنم.
    _حالا هم پاشو برو اتاقت و تا بابات نيومد از اتاقت نزن بيرون، دِ يالا ديگه.
    با حرص از جايم بلند شدم و با چشماني به اشك نشسته به مادر خيره شدم بلكه دلش به رحم آيد؛ اما اصلا نگاهم نكرد كه نكرد. سودابه پيروزمندانه به من خيره شد، در لحظه آخر با تمام ناراحتي‌ام با دردمندي گفتم:
    _آبجي بالاخره تو هم يه روز شوهر مي‌كني، ناراحت نباش.

    _اِه مامان.
    با صداي معترضش، با لبخند از آن‌جا فرار كردم و فورا خودم را به اتاق دوست داشتني و آشغال دوني شكلم انداختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    سگ ولگردِ صادق هدايت جانم، مرا از جلز و ولز سودابه ، تهديد‌هاي مادر و صد البته گندكاري استادانه‌ام به دور كرده بود، آن‌قدر در نوشته‌هاي جان‌دار صداق هدايت غرق شده بودم كه حتي صداي رساي پدر جان هم نتوانست مرا از خلسه‌اي به نام "سگ ولگرد" بيرون كشد.
    ‎با باز شدن درب اتاق آن هم بدون در زدن توسط مادر فهميدم كه بخششي براي منِ بي‌گـ ـناه وجود ندارد.
    ‎_بيا شام، حواست باشه اون چند گرم گوشت رو اون‌قدري داخل دهنت تاب ندي كه بشه عذاب روح و روان خواهرت، عين يك دختر خوب لال موني بگير باشه؟
    ‎با صداي ناراحت و غم زده‌اي گفتم:
    ‎_باشه مادر جانم.
    ‎نيمچه اخمي به چهره‌اش نشاند و همان‌طور كه مي‌رفت گفت:
    ‎_من خامت نميشم دختر بد.
    ‎با قدم‌هايي آرام خودم را بر سر سفره پنج نفرمان رساندم و سلامي پر انرژي سر دادم كه به جز آبجي سودابه، بقيه جوابم را دادند .
    ‎نگاهم را به سعيد هشت ساله‌ام دوختم و گفتم:
    ‎_اِ سعيد، كجا بودي تو؟
    ‎در حالي كه لقمه پر و پيماني از خورش عدسي را در دهانش مي‌گذاشت پاسخ داد:
    ‎_فوتبال بازي مي‌كردم آبجي، اين‌قدر حال داد كه نگو.
    ‎با ديدن نگاه تند و تيز مادر فورا جمله‌اش را اصلاح كرد.
    ‎_يعني اينكه خيلي كيف داد.
    ‎لبخندي به رويش زدم و به پدر كه آرام مشغول غذا خوردن بود نگاه كردم. می‌دانستم از بحث و صحبت بر سر غذا بدش مي‌آيد، بنابراين سكوت كردم تا غذا در آرامش خورده شود، البته اگر به ملچ ملوچ كردن‌هاي سعيد در كنار دستم توجه نمي‌كردم ميشد گفت عدسي بسيار خوشمزه‌اي بود.
    ‎پدر در حالي كه چايش را هورت مي‌كشيد، گفت:
    ‎_شنيدم بازم ساحل بابا خراب كاري كرده، آره بابا؟
    ‎لبخندي به رويش زدم و با مظلوميت نگاهش كردم:
    ‎_بابايي، من خواستم كباب كنم كه ثواب بشه؛ اما كبابام سوخت و ثواب نشد.
    ‎پدر خواست لبخند بزند؛ اما با ديدن چهره اخمو سودابه كه به سمتمان مي‌آمد و چهره جدي مادر كه ميوه جلويش گذاشت، صدايش را صاف كرد و گفت:
    ‎_اين كباب كردنت آخر خودت رو سوزوند، ببين كي گفتم. وسيله‌هات رو جمع كن آخر هفته مي‌فرستمت شمال؛ ور دل عمه مريم .
    ‎عمه مريم، بيش از آنكه عمه پدر باشد، به نظرم يك پيرزن تمام عيار بود. پيرزني كه هرگز ازدواج نكرد و تنهاي تنها هفتاد و هشت سال عمرش را در آن روستاي نزديك جنگل گذراند، تنهاي تنها. حال چه بسا بايد از آن سيزده روز عيد كه كمي فقط كمي دور و ورش از مهمانان نوروزي شلوغ مي‌شود فاكتور گرفت.
    ‎پس تنبيه من اين بود، گذراندن نيمي از تابستان پر از گوهرم در خانه روستايي عمه مريم، يك تابستان بدون واي فاي و اين خودش عمق جهنم و تنبيه كردن محسوب ميشد. بايد از امشب يك پست با مضمون خداحافظ مجازي در اينستا منتشر كنم تا فالورهايم در هنگام آنفالو كردنم، بدانند هنوز هم شاخ هستم. چهرم لحظه‌اي گرفته شد كه پي بردم مديريت چندين گروهي كه در تلگرام و واتس آپ داشتم هم، از هم خواهد پاشيد لبانم را كج كردم.
    ‎تنبيه هوشمندانه‌اي بود كه مي‌دانستم از ذهن يك دبير فيزيك؛ يعني مادر خواهد گذشت.
    ‎بي‌توجه به چهره بشاش سودابه رو به پدر كردم و غمگين پرسيدم:
    ‎_يك نوجون بدون اينترنت، اونم تابستون، به نظرتون عادلانه است؟
    ‎پدر لبخندي زد و گفت:
    ‎_متاسفم دخترم.
    ‎با حالت قهر از جايم بلند شدم و همان‌گونه كه به سمت اتاقم مي‌رفتم گفتم:
    ‎_شما داريد با احساسات يك دختر دبيرستاني بازي مي‌كنيد.
    ‎مي‌دانم آن‌چنان حرفم بي‌ربط بود كه جمع را به خنده وا داشت؛ اما تنها حرف آخر لاكچري و شاخي بود كه به ذهنم خطور كرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    حال كه قرار بود مرا با يك پيرزن تنها دمخور كنند و از نعمت پر از حيات اينترنت محرومم سازند، نخواهم گذاشت تابستانم خراب شود و به همين منوال افسردگي دوران نوجواني به سراغم آيد، اگر من ساحلم پس خوب مي‌توانم تابستانم را خوش بگذرانم، حال بدون دنياي مجازي و نداشتن فردي براي اذيت كردن و سر به سر گذاشتن.
    اول از همه سه كتاب سگ ولگرد، حاجي آقا و بوف كور را در ته ساكم گذاشتم، حال كه اين‌طور است مي‌خواهم يك دور ديگر صادق هدايت‌هايم را بخوانم تا نداشتن دنياي مجازي را كمي فراموش كنم. بعد از جمع كردن لوازم شخصي و البته لوازم خرابكاري كه مي‌دانستم در آن جنگل شمال به كارم مي‌آيد، زيپ ساك چرم قهوه‌اي رنگم را بستم. به سراغ موبايلم رفتم و استاتوس واتس آپم را با حالت عزاداري با اين مضمون آپديت كردم.
    "تابستاني بدون فضاي مجازي و يك دنيا تجربه و هيجان جديد، خداحافظ مجازي"
    البته به تجربه و هيجان جديد زياد پايبند نبودم؛ اما خب اين‌طور لاكچري‌تر به نظر مي‌آمدم ، خصوصا جلوي سودابه و اعضاي گروهي كه يكسال بنده مديريتش كرده بودم.
    يك لحظه حس پشيمانى در من جولان داد؛ اما با به ياد آوردن اينكه سودابه آن عكس كذايي‌اي كه براي تمسخر گرفته بودم را در اينستا گذاشته بود و بدتر از آن پيج شاخم را تگ كرده بود، آن حس ندامت زود گذر هم از بين رفت. هر چند اگر پيج سودابه، يك صفحه خانوادگي و شخصي نبود، مي‌توانستم در مجازاتش تخفيف دهم؛ اما خب تمام فاميل و آشنا آن عكس تخيلي و مسخره‌ام را ديده بودند، پس مي‌شود گفت يك، يك مساوي شديم.
    ***
    در پژو خانواده بهادري نشسته بودم و از خداحافظي امروز صبح نتيجه گرفتم كه همچين هم پل‌هاي پشت سرم را خراب نكرده‌ام و دلشان فقط به‌خاطر آنكه سودابه ياغي نشود راضي به رفتنم شده است وگرنه من كجا و عمه مريم جان كجا.
    يك لحظه نگاهم به آقاي بهادري افتاد، مردي متين و كچل كه با داشتن چهل سال سن؛ اما فقط يك پسر بسيار زيبا، قد بلند و سيكس پك‌دار همسن خودم دارد.
    هدفشان مسافرت به شمال بود، بنابراين پدر مرا در ماشين خانواده بهادري انداخت تا با خيال مرا به روستاي عمه اينا پرت دهند و به سفرشان در شمال برسند.
    يك لحظه نگاهم به پسر آقاي بهادري افتاد، همان پسري كه دل مي‌برد و تعريفش را كرده بودم. سينا بهادري كه با آن قد كوتاه و هيكل لاغر اندامش مرا از هر چه پسر در دوره بلوغ است نااميد كرده است، آخ يك روز خودم آن دماغ فيلي‌اش را عمل خواهم كرد. نگاهم رنگ تاسف گرفت، حتي چند سيبيل يا ريش سبز براي دلخوشي هم در صورتش نبود و عين بچه‌ها سرش را در آن موبايل مسخره و بازي كلش مسخره‌تر از موبايلش فرو كرده بود.
    _هي سينا.
    بدون آنكه سرش را از گوشي بيرون بكشد پاسخم را داد:
    _بله؟
    _چندتا تجديد آوردي؟
    با پرسيدن اين سوالم، عين فشنگ سرش را بالا آورد. مي‌دانستم او يكي از خرخوان‌ترين پسران دبيرستان بعثت است؛ اما خب براي اسكل كردن فعلا در اين ماشين، شاسكول‌تر از او پيدا نكرده‌ام.
    _چي؟ تجديد؟ اونم من؟
    لبخندي مليح به رويش زدم و ابرويي بالا انداختم و با اعتماد به نفس كاذبم گفتم:
    _اوهوم... خبرش تو كل محله پيچيده، شدي نقل و نبات بحث دختر و پسرهاي محله، كه چي؟ واي واي آقا سينا چهارتا تجديدي آورده.
    با چشماني درشت شده نگاهم كرد و متحير پلكي زد. مي‌دانستم آدم ساده و زود باوري است و تمام سعيش را مي‌کند كه آوازه‌ي درس خواني و شاگرد اول بودنش را كل دنيا بفهمد، حال با شنيدن اين موضوع آن هم از جانب من با اين لحن و چهره جدي، مطمئنم خودش را از ماشين پايين پرت خواهد كرد.
    _دروغه به خدا... من‌كه شدم نوزده و نود و شيش صدم، به خدا مامانمم شاهده... مامان؟
    براي همين از او متنفرم؛ چون يك بچه ننه لوس و بي‌مزه است كه در هر مسئله‌اي مادرش را وارد صورت جلسه مي‌كند و اين اصلا براي وجه مودبانه و باادب من خوب نبود. چشم غره‌اي به او رفتم و زير لب صفت لايق بچه ننه را بارش كردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    ديگر تا رسيدن به روستاي عمه مريم اينا، يك كلام هم با آن سيناى لوس صحبت نكردم و من براي بار هزارم به اين باور رسيدم که او حتي لياقت اسكل‌تر شدن توسط من را هم ندارد.
    وقتي به روستاي عمه مريم رسيديم، با خانواده بهادري خداحافظي كوتاهي كردم و يك چشم غره جانانه و حساب شده به سينا رفتم كه يك لحظه كپ كرد و باعث تمسخرم شد.
    ساك چرمي‌ام آن‌چنان سنگين بود كه گاه فكر مي‌كردم چرا بايد آن پيچ و مهره‌ها و يا آن طناب اليافي را همراه خود بياوردم؛ اما خب اين دل صاحب مرده راضي به تنها گذاشتن وسايل عزيزتراز جانش نمي‌شود، البته مديونيد فكر كنيد اين‌ها نيمي از وسايل خرابكاري و البته سرگرمي من است.
    _دختر رضا؟
    با شنيدن لقب جديدم كه با اسم پدرم خو گرفته بود، به سمت پيرزني كه مي‌دانستم عمه مريم نام دارد روانه شدم و بهترين وجه ساحل گونه را براي ديدار اول به جا آوردم.
    _سلام عمه جان، بله ساحل هستم؛ خوشحالم كه مي‌بينمتون.
    عملا دروغ گفتم، هيچ حسي نسبت به ديدارم با عمه مريم نداشتم چه برسد به خوشحالي؛ اما خب به قول مادر، بزرگ‌تر بود و واجب الاحترام.
    _الهي قربونت برم عزيز عمه، بيا تو بغلم ببينمت دخترم.

    به زور مرا در آغوشش فشرد و قربان صدقه‌ام رفت، از آن بغـ*ـل‌هايي كه مي‌داني در آخر يا آسم می‌گيري يا آلرژي به بغـ*ـل.
    _ واي خدا مرگم بده چرا سر پايي بيا بريم داخل.
    _ بله بفرماييد، ببخشيد باني زحمت شدم.
    _ رحمتي گل دختر، رحمت.
    آخ كه اگر سودابه هم مثل عمه مريم جان قدر و صفت مرا مي‌دانست، من تا الان در آن‌جا حكومتم را ادامه مي‌دادم و هرگز جاي و تختم را به سودابه و سعيد واگذار نمي‌كردم.
    هر چند خودشان كه جاي خالي‌ام را حس كنند مطمئنم با جت به سراغم خواهند آمد.
    خانه روستايي عمه مريم جان از آن‌چه كه فكر مي‌كردم رمانتيك‌تر است . مخصوصا آن بالكن و يا آن سقف شيرواني‌اش، هر چند اين فضاي رمانتيك با بودن مرغ و خروس و ديگر حيوانات اهلي كه از خانواده پرندگان هستند، رمانتيك بودن خانه عمه را به چشم نمي‌آوردند.
    از پله‌هاي گلي به سمت اتاقي كه عمه مريم جان ، راهنمايي كرده بودند، پا گذاشتم.
    با گذاشتن چاي جلويم چشم از تابلو فرش كوچك آيت الكرسي گرفتم و خواستم بگويم من چاي نمي‌خورم؛ اما با فكر اينكه شايد چيز ديگري براي پذيرايي در منزل نداشته باشد و خجالت زده شود.
    پس به طبع از حس نيكو و خيرخواهي كه سالي يك بار به سراغم مي‌آمد، نيمي از چاي را نوشيدم.
    _خب دختر رضا، چه كارها می‌كني؟ چند سالته؟ رضا و بچه‌ها چي مي‌کنند؟ طاهره خوبه؟ از سودابه و سعيد چه خبر؟
    مي‌توانستم ميزان دلتنگي و شوقش را از برق چشمانش تشخيص دهم، براي همين با لبخندي كوچك و مودبانه پاسخش را دادم.
    _همه و همه خوبن عمه جان، من هم كه الان در خدمتتونم و شانزده سالمه .
    _خدا رو شكر، ان شالله هميشه زنده باشي، نمي‌دوني چه‌قدر خوشحال شدم وقتي فهميدم مي‌خواي بياي... به رضا گفتم خوبه كه يه همدم واسه‌م مي‌فرستي، گفت همدم نه عمه، ساحل آتيش پاره رو دارم مي‌فرستم.
    لبخندي زوركى نثار عمه مريم جان كردم و به پشتي پشت سرم تكيه دادم.
    _عمه جان شما تنهايي حوصلتون سر نميره؟
    دستي به زانوهايش كشيد و لبخند غمگيني به روي لب‌هايش آورد و با آه عميقي گفت:
    _چه بگمت دختر جان، ايني كه بهش ميگي تنهايي، مونس يك عمرمه؛ ولي حالا ديگه تو پيشمي پس تو ميشي مونسم.
    لبخندي به رويش زدم و از جايم بلند شدم. من در اين شانزده سال عمر به ياد ندارم، يك گوشه آرام و با لبخند بنشينم و با يك پيرزن حرف‌هاي فلسفي بزنم، تا همين‌جاي ماجرا هم بايد در گينس ثبت شود.
    در حالي كه به سمت بالكن مي‌رفتم، گفتم:
    _من اصلا نمي‌تونم يك‌جا بشينم، من ميرم تو بالكن رو يه نگاهي بندازم.
    _برو مادر، برو راحت باش.
    دستانم را بر روي بالكن گذاشتم و كمر صاف كردم و با غرور پايين را نگريستم، پوزخندي به گوشه لبم جاي دادم و با حس خرم سلطان و مخلوطي از كوشم سلطان زير لب زمزمه كردم.
    _آهاي مردم روستا به هوش باشيد، سرورتان ساحل سلطان آمده است و مي‌خواهد تابستاني به دور از تصور و بسيار باكلاس را در كنارتان بگذراند، پس تعظيم كنيـ..
    با شنيدن پارس سگ ، در ميان سخنراني شاهانه‌ام فعل جمله‌ام نيمه تمام ماند.
    نگاهم را به جنگلي كه عجيب به اين كلبه عمه جان نزديك بود دوختم و با خود گفتم:
    _اميدوارم چيزاي جالبي داخلت باشه وگرنه به آتيش مي‌كشمت جنگل كوچولو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    با اينكه عادت داشتم تا خود لنگ ظهر را بخوابم؛ اما امروز به طور عجيبى صبح زود بيدار شدم، از آن بيدار شدن‌هايي كه دلت مي‌خواهد يك كاري انجام دهي و بي‌مورد از خواب پا نشده باشي.
    من هم به طبع از همين حس كمياب، فورا از جايم بلند شدم و از پله‌هاي گلي خانه عمه مريم جان پايين رفتم، خميازه‌اي كشيدم و چشم چرخوندم تا عمه را پيدا كنم؛ اما خبري نشد كه نشد.
    _خاله مريم، خاله مريم.
    با شنيدن صداي پسري كه عمه مريم را با پيشوند خاله صدا مي‌كرد، سر چرخاندم و با قد بلند و چهارشانه‌اش مواجه شدم .
    وقتي متوجه من شد، حيرت زده نگاهم كرد و در جايش خشك شد. مي‌دانستم با آن شلوار گـلگلي گشاد و پيرهن آستين دار سِتش ؛ بسيار لاكچري شده‌ام و البته آن موهاي خداداي سيم ظرفشويي گونه‌ام بسيار مرا با آن تيپ خفن هم خو كرده است به طوري كه پسرك بيچاره، در جايش ميخكوب شده است. بالاخره بر تعجبش غلبه كرد و گفت:
    _شما كي هستيد؟
    دستي در موهايم كشيدم، بلكه كمي پفشان بخوابد و اين‌قدر دل نبردند؛ اما فكر كنم بدتر شد.
    _خب من، منم، تو كي هستي؟
    پسرك كه ميشد سنش را از ته ريش‌هاي تازه درآمده‌اش هفده يا هجده تخمين زد، اخمي به پيشاني‌اش نشاند و پاسخ داد.
    _من كوروش هستم، همسايه خاله مريم، شما فاميل خاله مريم هستيد؟
    مي‌ديدم كه چه‌گونه در هنگام حرف زدن از من چشم مي‌گرفت تا مبادا چشمان قهوه‌اي رنگش به موهاي دلربا و هيولايي شكلم بيوفتد و آتش جهنم را برايش شعله ور كند، ابرويي بالا انداختم و خميازه‌اي پر سر و صدا راه انداختم و گفت:
    _فاميل عمه مريم هستم.
    فورا پرسيد.
    _خاله كجاست؟
    لبانم را كج كردم و خونسرد پاسخ دادم.
    _منظورت رو از خاله متوجه نميشم ، خاله كيه؟
    اين پا و اون پا كرد و بعد گفت:
    _خاله مريم ديگه.
    دستي به چانه‌ام كشيدم و متفكر به او نگاه كردم، به نظرم بايد او را مقابل سينا بهادري مي‌گذاشتند تا دختران محلمان از پسرهاي دوره بلوغ زياد نااميد نشوند، البته بايد هوار كشيد او با ان قد بلند و هيكل چهار شانه كجا و آن سينا مارمولك دماغ قشنگ كجا.
    _من خاله مريم نمي‌شناسم... اشتباه اومدي.
    متعجب سر بلند كرد و گفت:

    _اي بابا اشتباه چيه، ده ساله دارم اين‌جا زندگي مي‌کنم، مگه نمي‌گيد فاميل خاله مريم هستيد؟پس چه‌طور نمي‌شناسيد؟
    _ببين داداچ، اين‌جا فقط يه عمه مريم داريم و يه عمه مريم جان، خاله ماله كاله چاله از اينا نداريم، اكي؟
    از نوع قيافه‌اش متوجه شده‌ام اگر امكانش بود صد در صد مرا خفه مي‌كرد و در همين‌جا به گور مي‌گذاشتم. با حرص لبانش را روي هم فشرد و گفت:
    _هووف، همون عمه مريمت كجاست؟
    لبانم را تر كردم و با ناز گفتم:
    _رفته گل بچينه.
    حرصي در چشم‌هايم زل زد و گفت:
    _اسكل گير آوردي اول صبحي؟ هر وقت خاله مريم اومد بگو مليحه بانو باهاش كار داره... خداحافظ.
    هنگامي كه عزم رفتن كرد، چشمم به توت فرنگي‌هاي خوش آب و رنگ درون دستش افتاد فورا به خودم اومدم و صداش كردم.
    _هـى وايسا... با توام آقا پسر!
    سر جاي ايستاد و بي‌تفاوت گفت:
    _ديگه چيه؟
    با ابرو اشاره‌اي به توت فرنگي‌هاي داخل دستش كردم و گفتم :
    _اينا چه خوشگلن، چي هستن حالا؟
    نگاه مشكوكي حواله‌ام كرد و با تمسخر گفت:
    _هندونه.
    كاملا قانع شدم، اصلا كمرم شكست زير بار حقيقت. لبخند زوركي زدم و با خوشحالي ساختگي گفتم:
    _از كجا مي‌دونستي من هندونه دوست دارم كلك؟ واسه من آوردي؟
    چشمان متعجبش را به توت فرنگي‌هاي داخل دستش دوخت و دهان باز كرد كه حرفي بزند كه با دو به سمتش رفتم، از آن رفتن‌هايي كه طرف فكر مي‌كند مي‌خواهم او را به يك آغـ*ـوش عاشقانه دعوت كنم.
    يك قدم متحير عقب گذاشت و ميخ حركت من شد. فورا دست بردم و جعبه توت فرنگي‌ها را از دستش خارج كردم و بدون اجازه دادن حرفي به او فورا يكي را در دهانم گذاشتم.
    مي‌توانم اعتراف كنم که خوشمزه‌ترين توت فرنگي در تمام عمرم بود، مخصوصا آن‌كه آن طعم دورگه ترش و شيرنش آب از دهانم براي خوردن توت فرنگي بعدي را روا ساخت.
    _خيلي ممنون كه به فكرم بودي؛ ولي دفعه ديگه سعي كن بيش‌تر بياري.
    چشمكي به قيافه متعجبش زدم و با تاكيد گفتم:
    _آخه من هندونه خيلي دوست دارم.
    بدون اجازه دادن حرفي ديگر به او، او را با همان قيافه كُپ كرده ترك كردم؛ اما خب هر چند توانستم زمزمه آرامش را بشنوم كه با حيرت گفت:
    _چه دختر پرروئي.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    عمه مريم كه از سرِ زمين‌هاي همسايه آمده بود، فورا پيغام پسرك كوروش نام را به گوشش رساندم، البته با كلي سانسور و متانت. بعد از شنيدن حرفم با خجالت از من به سمت خانه مليحه خانم رفت، من هم كه ديدم بدجور در اين‌جا حوصله‌ي نداشته‌ام سر رفته است، اجازه رفتن تا همين ابتداي جنگل را گرفتم، البته فقط تا همين ابتدا.
    شلوار چيريكي چهار جيبم را با بلوز مردانه كوتاه و چهارخانه طوسي رنگ سِت كردم. بعد از گوجه‌اي كردن موهايم، كلاه كپ محبوبم را به جاي روسري به سر كردم و بعد از برداشتن كولي كه شامل خوراكي، طناب، چراغ قوه، كبريت، كاغذ و وسايل مورد نياز ديگر بود. كفش‌هاي اسپرت نايكم را به پا كردم و با لبخندي هيجان انگيز راهي جنگل شدم.
    از خانه عمه مريم تا جنگل راه بسيار كوتاهي داشت و اين خودش در روز باعث خوشحالي و در شب باعث ترس ميشد. جنگل با درخت‌هاي سر سبز و سر به فلك كشيد و برگ‌ها و چوب‌هاي خشك شده در زير پايم، يك صحنه فوق العاده آرامش بخش را به مخاطب منتقل مي‌کرد.
    نمي‌دانم چه‌قدر راه رفتم كه فهميدم، جنگل هم زياد نمي‌توانم مرا سرگرم كند، بايد همين‌جا در همين ابتداي جنگل سر به فلك كشيده اعتراف كنم كه روحيه‌ام اصلا با طبيعت سازگار نيست.
    خسته پوفي كشيدم و به درختي تكيه دادم، با عوض كردن آهنگ سلناگومز و تنظيم كردن هندزفري‌ها در گوشم چشمانم را به درخت روبه رو ميخكوب كردم. قطر پهنش اولين چيزي بود كه جلب توجه مي‌کردم البته نه تا وقتي كه سرم را بالا گرفتم و ارتفاع بسيار بلندش را ديدم. يك‌تاي ابروانم را بالا انداختم، مي‌دانستم از آن بالا فضاي بسيار قشنگي براي گرفتن يك عكس هنري وجود دارد؛ اما با يك تخمين حساب شده رفتن به آنجا يك دل شير مي خواهد و يك مغز متفكر.
    ***
    لبخندي پيروزمندانه زدم و با شوق و شعف پايين و اطراف را نگريستم . صداي نفس نفس زدنم كه حاصل از تلاش سخت و ترسناك براي بالا امدن از درخت پهن و دراز بود ، با طنين به گوش مي‌رسيد. موبايلم را از جيب خارج كردم و با چندين نور متفاوت عكس‌هاي بسيار هنري و زيبايي گرفتم كه مطمئنم اگر در اينستا منتشرش كنم، سودابه بدجور مي‌سوزد كه اين‌جا برايم يك قرنطينه نبود و فقط يك مسافرت كوتاه مدت است.
    خودم را روي شاخه پت و پهن جا به جا كردم و با چشماني ريز شده محيط جنگل را از بالا از نظر گذراندم.
    با صداي پچ پچي هل شدم، آن‌چنان كه نزديك بود از شاخه به پايين پرتاب شوم و مغز نداشته‌ام متلاشي شود؛ ولي بازم خدارو صد مرتبه شكر وگرنه والله به خدا.
    با ديدن دو پسر كه مرتب و بسيار شيك در حالي كه قلم و دفتري در زير بغـ*ـل داشتند و به راه مستقيم خود رهگذر شده بودند، لبم را گزيدم و كلاهم را كيپ سرم كردم؛ اما با ايستادنشان دقيقا زير درختي كه من روي آن مستقر بودن، من به شانس پر از موهبت الهي‌ام بار ديگر ايمان آوردم و چشم در حدقه چرخاندم.
    اين هم از شانس ساحل گونه‌اي.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    صداي صحبت كردنشان باعث شد گوش‌هايم را تيز كنم، البته بنده فقط براي رفع حس كنجكاوى چنين كردم وگرنه به من چه كه دوتا پسر خوش تيپ باهم ديگر چه مي‌گويند و چه نمي‌گويند.
    _اه چرا اينجا ايستادي پاشو بريم جلوتر اينجاهم جاييه واسه استراحت كردن آخه.
    صداي دومي كه انگار خسته‌تر بود را واضح نشنيدم؛ اما نمى‌دانم چه شده كه گر گر برايم از آسمان و زمين و جنگل و خانه عمه مريم جان دارد پسر مي‌ريزد. نه به اصفهان كه فقط يك جنتلمن در جوارمان داشتيم كه آن هم سينا خوشگله بود و نه حال كه... هي بگذريم.
    صداي آن نفر ديگري دوباره به گوش رسيد.
    _آخه اين جنگل كوفتي چي داره كه من رو برداشتي آوردي اين‌جا؟ مگه بزيم كه از ديدن چهارتا برگ و علف ذوق كنيم.
    نمي‌دانم چرا يك هو يك فكر شيطاني در مغزم به وجود آمد، البته بگذاريد تكرار كنم كه واقعا نمي‌دانم چرا.
    يكي از بندهاي كوله‌ام را از شانه‌ام خارج كردم و پنج عدد برگه آچار را منظم روي هم گذاشتم و تاب دادم، جلوي دهانم لوله برگه را قرار داد و آب دهانم را قورت نداده با صداي كلفت مانندي هوار كشيدم.
    _هو ها هو.
    ديدم كه چه‌گونه دوتايشان مثل فنر از جايشان پريدند و بهم نزديك شدند. صداي يكي از آن‌ها به گوش رسيد.
    _ك...كى اون‌جاست؟
    چشمانم را در حدقه چرخاندم و خواستم داد بزنم كه عمه‌ات؛ اما با خود فكر كردم، اين‌طور اصلا ترسناك نيست، پس با صدايي كلفت‌تر گفتم:
    _نفرين خدايان جنگل برشما، منتظر توهين به روح جنگل باشيد، مرگ در انتظارتان است. مرگ... مرگ... انتظار... هاه هاه.
    مي‌دانم كمي حرف‌هايم فيلم هندي شده بود؛ اما دیگر چيزي به ذهنم نمي‌آمد و تا همين‌جا هم بايد سجده شكر به جا بياورم؛ اما صداي يك نفرشان كه انگار عجيب باور كرده بودند به گوش رسيد، يعني شك نكنيد كه باور كرده بودند.
    _مسخره كردي مارو؟ كي هستي تو؟
    لبخندي حرصي به خودم تحويل داد و خم شدم تا با صداي نزديك‌ترى به گفت و گو‌ام بپردازم كه اي دل غافل...!
    نمي‌دانم چه شد، تعادلم را از دست دادم و در يك حركت ناگهاني به سمت پايين كج شدم كه اگر دو دستانم را به شاخه درخت نمي‌گرفتم بي‌درنگ با مغز به زمين مي‌خوردم؛ اما خب... وضعيت حال هم چندان خوب نيست، بنده يعني ساحل؛ در حالي كه پاهايم در هوا معلق است و كيف كولي‌ام سنگيني‌اش را در يك طرف شانه‌ام انداخته است و با دستاني متكي بر شاخه درخت لنگ در هوا مانده‌ام.
    به ناچار و به رسم يك دختر ترسيده يك جيغ بنفشي كشيدم كه تا عمر دارم فراموش نخواهم كرد. خدا جان به قربانت روم، جان اين بنده مهربان و مظلومت را نجات بده من هم در عوض كم‌تر شيطنت مي‌كنم، اصلا چرا شيطنت يك هفته نماز مي‌خونم. با حس عرق كردن دستانم و شل شدن توانم براي نگه داشتنم به درخت با فرياد داد زدم.
    _ قوربونت برم،يك ماه، قول ميدم يك ماه نماز بخونم.
    _ هي بپر پايين.
    با صداي يكي از پسرهايي كه بنده قصد اسكل كردنشان را داشتم، كلا از زندگي نااميد شدم.
    _مگه مغز خر خوردم، اگه پريدم پايين و مغزم در اومد كي جواب‌گوئه؟ ها؟ تو ديه‌ام رو ميدي؟خرج مراسم رو كي ميده؟
    _اه چه‌قدر حرف مي‌زني، اصلا نپر سي ثانيه ديگه عضله‌هات شل ميشن و خودت اتوماتيك مي‌پري پايين، پس بهتره با برنامه ريزي قبلي بياي پايين.
    ديدم راست مي‌گويند و دستانم دارد بي‌حس مي‌شود و نفس‌هايم به شماره مي‌افتد ، پس صداي جيغ مانندم را به گوششان رساندم.
    _خيله خب، پس مراقب باشيد كه دارم ميام.
    چشمانم را بستم و زير لب زمزمه كردم.
    _خدايا يك ماه نماز و صدتا صلوات باشه؟ فقط بذار زندگي كنم. چاكرتم.
    دستانم را رها كردم و با دردناك‌ترين حالت ممكن به روي يكي از آن دونفر افتادم، ناله كنان گفت:
    _آخ، ما كه قلاب گرفتيم چرا افتادي رو منه بدبخت.
    بي‌توجه به آه و ناله‌اش از جايم بلند شدم و رو به آسمان كرد و گفتم:
    _خدايا ميشه نماز نخونم به جاش دويست تا صلوات بخونم؟

    اما با پيچ خوردن پايم و افتادن بر زمين و خاكي شدن، جواب منفي خدا را گرفتم.
    سر بلند كردم و از آن دو نفر تشكر كردم.
    _دستتون درد نكنه، نزديك بود بميرم ها.
    با آنكه تشخيص دو قلو بودنشان زياد سخت نبود؛ اما رنگ چشمان عسلي و ديگرى قهوه‌ايشان باعث تفيك دو قلو بودنشان مي شد.
    آن‌که چشمان عسلي داشت، با اخم گفت:
    _تو اون بالا چيكار مي‌كردي؟ اصلا وايسا ببينم تو چه‌طور رفتي اون بالا؟
    آن قُل ديگر ناله كنان از جا بلند شد و گفت:
    _آخ چه‌قدر تو سنگينى، ديگه نمي‌تونم صاف وايسم... راستي اون چرت و پرتا چي بود مي‌گفتي؟
    چشمانم را در حدقه چرخاندم و با خونسردي گفتم:
    _بي‌خيال بچه‌ها... من بايد برم... بازم ممنون كه نجاتم داديد، هرچند يه حسي بهم ميگه وظيفه‌تون بود.
    بعد از تحويل دادن لبخندي حرص درار به چهره اخمويشان با دو از آن‌ها دور شدم.
    با خنده به عمه مريم كه مشغول دانه دادن به مرغ‌ها بود نگاه كردم و گفتم:
    _سلام عمه جان.
    عمه مريم نگاه متعجبي به من انداخت و با حيرت گفت:
    _اين چه سر و وضعيه؟ چرا لباسات خاكيه؟
    خنده‌اي كردم و دستي به شانه‌ام براي تكاندن لباس‌هاي خاكي‌ام كشيدم كه با جاي خالي بندهاي كوله‌ام مواجعه شدم. يك دور دور خودم چرخيدم و با ناله گفتم:
    _اي واي كوله‌ام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا