- عضویت
- 2016/12/22
- ارسالی ها
- 2,377
- امتیاز واکنش
- 12,176
- امتیاز
- 838
همانند همیشه، مقدمات یک دوش با آب سرد را برای خود مهیا کردم. با واردشدنم درون وان، احساس سردی بر تمام جسمم حاکم شد و جسمم را روشن و سر حال کرد. آب سرد و نمک دریایی درون وان، با تمام ویژگیهایی که دارا بودند، کار خود را انجام دادند و خصوصیت خود را بر جسمم انتقال دادند. برای چند دقیقه، دراز به دراز در وان حمام، سرم را به پشت سرم که دیواری بیش نبود تکیه دادم و چشمان خود را بستم تا اجسام و مایعات بتوانند کار خود را انجام دهند و خواستهی جسمم را مهیا سازند. به اتفاق همیشه، به درون اتاق زینت داده شده با شیشه، کنار وان و جکوزی رفتم و زیر دوش، موهای کوتاه خود را – که به علت رفتن به دبیرستان و به دستور مقامات بالا، کوتاه کرده بودم – به وسیله مواد مخصوص خودشان شستشو دادم.
از قسمت اتاق حمام و بهداشت – که درون اتاق خواب قرار داشت – به درون اتاق خواب خود قدم گذاشتم. اتاق با آن عظمتی که داشت، من را با رمبدوشامبر، کنار میز توالت و آرایش، در حالت نشسته به روی صندلی مخصوص آن و مقابل آینهی آن مشاهده کرد.
به عکس منعکسشدهی خود در آینه خیره شدم. ژالههای باران همانند قطرات اشک، به روی صورت سفید و جذابم جا خوش کرده بودند. همیشه اولین چیزی که نظرم را به خود جلب میکرد، صورت جذابم بود. تمام اجزای صورتم برایم حائز اهمیت بودند؛ اما همیشه چشمهای عسلیرنگم که درشت بودند، همراه با مژههای بلند و صاف برایم حکم چیز باارزشتری داشت. نه اینکه بقیه را دوست نداشته باشم نه؛ ولی چشمهایم را خیلی دوست داشتم.
پس از آنکه موهای سرم را به حالت مرطوب درآوردم، کرم مرطوبکننده را جهت رفع خشکی کم صورتم، به روی صورت و گردنم مالیدم و آنها را آغشته به آن کردم. با چشمان باز به صورتم خیره شدم. به ژالههای روی بدنم، همانند عادت همیشگی اجازه رهاشدن از روی جسم خود را به خودشان واگذار کردم. موهای سرم را کاملا خشک کردم و آنها را – هرچند کوتاه – مرتب کردم. تماما پوست جسمم احساس شادی و طراوت را حس کرده بود. حس خوبی داشتم. پس از چند دقیقه و بعد از آنکه ژالههای جسمم، جسمم را رها کرده بودند، برای آمادهشدن اقدام کردم.
پس از آنکه آماده شدم و به تمام اصولات جسمی و ظاهری هرچه تمامتر آراسته شدم، خود را در آینه قدی، با لباس فرم مخصوص دبیرستان و کیف کولی که روی دستانم نگه داشته بودم، مشاهده کردم. برای بیرونرفتن آماده بودم. کیفم را بر روی مبل تکنفره قرار دادم و با قدمهایی که کفش اسپرت و ظریف بر آنها خودنمایی میکرد، راهی بیرون از اتاق خواب شدم. پلههای عظیمالجثه عمارت را که از دو طرف، رابط بین طبقه اول و دوم بودند طی کردم و خود را به سالن غذاخوری رساندم. همهی افراد خانه در آنجا جمع شده بودند. به همهی آنها عرض ادب کردم و در جای خود که دقیقا مقابل برادر بزرگترم، آلبرت بود، قرار گرفتم. همانند بیشتر اوقات، از روی علاقه از بین مواد غذایی مختلف که به روی میز دوازدهنفره اسکان شده بود، مربای هویج را برگزیدم و مشغول صرف صبحانه شدم. به عادت همیشگی خانواده، صبحانه در سکوت صرف شد. آلبرت قصد صحبتکردن راجع به موضوعی را با پدرم داشت؛ اما با مشاهده وضعیتی که در آن قرار داشتیم، پدرم آن را به بعد از صرف صبحانه موکول کرد. من چند دقیقه دورتر از آنها به جمعشان پیوسته بودم؛ بنابراین مسلما دیرتر از آنها صبحانه را صرف میکردم و آنها به اجبار باید من را ترک میکردند. اولین کسی که از سر میز صبحانه برخاست، آلبرت بود که براساس چیزهایی که دیده بودم، برای صحبتکردن به اتاق نشیمن و یا اتاق کار پدر، همراه با پدرم راهی شد تا گفتوگویی داشته باشند. در این حین، برای لحظهای کابوسی که دیده بودم در ذهنم تداعی میشد و برای لحظهای با قدرت افکارم رها میشد؛ چراکه نمیخواستم به آن فکر کنم.
از قسمت اتاق حمام و بهداشت – که درون اتاق خواب قرار داشت – به درون اتاق خواب خود قدم گذاشتم. اتاق با آن عظمتی که داشت، من را با رمبدوشامبر، کنار میز توالت و آرایش، در حالت نشسته به روی صندلی مخصوص آن و مقابل آینهی آن مشاهده کرد.
به عکس منعکسشدهی خود در آینه خیره شدم. ژالههای باران همانند قطرات اشک، به روی صورت سفید و جذابم جا خوش کرده بودند. همیشه اولین چیزی که نظرم را به خود جلب میکرد، صورت جذابم بود. تمام اجزای صورتم برایم حائز اهمیت بودند؛ اما همیشه چشمهای عسلیرنگم که درشت بودند، همراه با مژههای بلند و صاف برایم حکم چیز باارزشتری داشت. نه اینکه بقیه را دوست نداشته باشم نه؛ ولی چشمهایم را خیلی دوست داشتم.
پس از آنکه موهای سرم را به حالت مرطوب درآوردم، کرم مرطوبکننده را جهت رفع خشکی کم صورتم، به روی صورت و گردنم مالیدم و آنها را آغشته به آن کردم. با چشمان باز به صورتم خیره شدم. به ژالههای روی بدنم، همانند عادت همیشگی اجازه رهاشدن از روی جسم خود را به خودشان واگذار کردم. موهای سرم را کاملا خشک کردم و آنها را – هرچند کوتاه – مرتب کردم. تماما پوست جسمم احساس شادی و طراوت را حس کرده بود. حس خوبی داشتم. پس از چند دقیقه و بعد از آنکه ژالههای جسمم، جسمم را رها کرده بودند، برای آمادهشدن اقدام کردم.
پس از آنکه آماده شدم و به تمام اصولات جسمی و ظاهری هرچه تمامتر آراسته شدم، خود را در آینه قدی، با لباس فرم مخصوص دبیرستان و کیف کولی که روی دستانم نگه داشته بودم، مشاهده کردم. برای بیرونرفتن آماده بودم. کیفم را بر روی مبل تکنفره قرار دادم و با قدمهایی که کفش اسپرت و ظریف بر آنها خودنمایی میکرد، راهی بیرون از اتاق خواب شدم. پلههای عظیمالجثه عمارت را که از دو طرف، رابط بین طبقه اول و دوم بودند طی کردم و خود را به سالن غذاخوری رساندم. همهی افراد خانه در آنجا جمع شده بودند. به همهی آنها عرض ادب کردم و در جای خود که دقیقا مقابل برادر بزرگترم، آلبرت بود، قرار گرفتم. همانند بیشتر اوقات، از روی علاقه از بین مواد غذایی مختلف که به روی میز دوازدهنفره اسکان شده بود، مربای هویج را برگزیدم و مشغول صرف صبحانه شدم. به عادت همیشگی خانواده، صبحانه در سکوت صرف شد. آلبرت قصد صحبتکردن راجع به موضوعی را با پدرم داشت؛ اما با مشاهده وضعیتی که در آن قرار داشتیم، پدرم آن را به بعد از صرف صبحانه موکول کرد. من چند دقیقه دورتر از آنها به جمعشان پیوسته بودم؛ بنابراین مسلما دیرتر از آنها صبحانه را صرف میکردم و آنها به اجبار باید من را ترک میکردند. اولین کسی که از سر میز صبحانه برخاست، آلبرت بود که براساس چیزهایی که دیده بودم، برای صحبتکردن به اتاق نشیمن و یا اتاق کار پدر، همراه با پدرم راهی شد تا گفتوگویی داشته باشند. در این حین، برای لحظهای کابوسی که دیده بودم در ذهنم تداعی میشد و برای لحظهای با قدرت افکارم رها میشد؛ چراکه نمیخواستم به آن فکر کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: