کامل شده رمان کوتاه پاییز مرگ l آرمان فیروز کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

EGeNo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/22
ارسالی ها
2,377
امتیاز واکنش
12,176
امتیاز
838
همانند همیشه، مقدمات یک دوش با آب سرد را برای خود مهیا کردم. با واردشدنم درون وان، احساس سردی بر تمام جسمم حاکم شد و جسمم را روشن و سر حال کرد. آب سرد و نمک دریایی درون وان، با تمام ویژگی‌هایی که دارا بودند، کار خود را انجام دادند و خصوصیت خود را بر جسمم انتقال دادند. برای چند دقیقه، دراز به دراز در وان حمام، سرم را به پشت سرم که دیواری بیش نبود تکیه دادم و چشمان خود را بستم تا اجسام و مایعات بتوانند کار خود را انجام دهند و خواسته‌ی جسمم را مهیا سازند. به اتفاق همیشه، به درون اتاق زینت داده شده با شیشه، کنار وان و جکوزی رفتم و زیر دوش، موهای کوتاه خود را – که به علت رفتن به دبیرستان و به دستور مقامات بالا، کوتاه کرده بودم – به وسیله مواد مخصوص خودشان شستشو دادم.
از قسمت اتاق حمام و بهداشت – که درون اتاق خواب قرار داشت – به درون اتاق خواب خود قدم گذاشتم. اتاق با آن عظمتی که داشت، من را با رمبدوشامبر، کنار میز توالت و آرایش، در حالت نشسته به روی صندلی مخصوص آن و مقابل آینه‎ی آن مشاهده کرد.
به عکس منعکس‎شده‌ی خود در آینه خیره شدم. ژاله‌های باران همانند قطرات اشک، به روی صورت سفید و جذابم جا خوش کرده بودند. همیشه اولین چیزی که نظرم را به خود جلب می‌کرد، صورت جذابم بود. تمام اجزای صورتم برایم حائز اهمیت بودند؛ اما همیشه چشم‌های عسلی‌رنگم که درشت بودند، همراه با مژه‌های بلند و صاف برایم حکم چیز باارزش‌تری داشت. نه اینکه بقیه را دوست نداشته باشم نه؛ ولی چشم‌هایم را خیلی دوست داشتم.
پس از آنکه موهای سرم را به حالت مرطوب درآوردم، کرم مرطوب‌کننده را جهت رفع خشکی کم صورتم، به روی صورت و گردنم مالیدم و آن‌ها را آغشته به آن کردم. با چشمان باز به صورتم خیره شدم. به ژاله‌های روی بدنم، همانند عادت همیشگی اجازه رهاشدن از روی جسم خود را به خودشان واگذار کردم. موهای سرم را کاملا خشک کردم و آن‌ها را – هرچند کوتاه – مرتب کردم. تماما پوست جسمم احساس شادی و طراوت را حس کرده بود. حس خوبی داشتم. پس از چند دقیقه و بعد از آنکه ژاله‌های جسمم، جسمم را رها کرده بودند، برای آماده‎‌شدن اقدام کردم.
پس از آنکه آماده شدم و به تمام اصولات جسمی و ظاهری هرچه تمام‌تر آراسته شدم، خود را در آینه قدی، با لباس فرم مخصوص دبیرستان و کیف کولی که روی دستانم نگه داشته بودم، مشاهده کردم. برای بیرون‌رفتن آماده بودم. کیفم را بر روی مبل تک‌نفره قرار دادم و با قدم‌هایی که کفش اسپرت و ظریف بر آن‌ها خودنمایی می‌کرد، راهی بیرون از اتاق خواب شدم. پله‌های عظیم‌الجثه عمارت را که از دو طرف، رابط بین طبقه اول و دوم بودند طی کردم و خود را به سالن غذاخوری رساندم. همه‌ی افراد خانه در آن‌جا جمع شده بودند. به همه‌ی آن‌ها عرض ادب کردم و در جای خود که دقیقا مقابل برادر بزرگ‌ترم، آلبرت بود، قرار گرفتم. همانند بیشتر اوقات، از روی علاقه از بین مواد غذایی مختلف که به روی میز دوازده‌نفره اسکان شده بود، مربای هویج را برگزیدم و مشغول صرف صبحانه شدم. به عادت همیشگی خانواده، صبحانه در سکوت صرف شد. آلبرت قصد صحبت‌کردن راجع به موضوعی را با پدرم داشت؛ اما با مشاهده وضعیتی که در آن قرار داشتیم، پدرم آن را به بعد از صرف صبحانه موکول کرد. من چند دقیقه دورتر از آن‌ها به جمعشان پیوسته بودم؛ بنابراین مسلما دیر‌تر از آن‌ها صبحانه را صرف می‌کردم و آن‌ها به اجبار باید من را ترک می‌کردند. اولین کسی که از سر میز صبحانه برخاست، آلبرت بود که براساس چیزهایی که دیده بودم، برای صحبت‌کردن به اتاق نشیمن و یا اتاق کار پدر، همراه با پدرم راهی شد تا گفت‌و‎گویی داشته باشند. در این حین، برای لحظه‎ای کابوسی که دیده بودم در ذهنم تداعی می‌شد و برای لحظه‌ای با قدرت افکارم رها می‌شد؛ چراکه‌ نمی‎خواستم به آن فکر کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    مادر عزیز‌تر از جانم گفت:
    - دنیل عزیزم، زودتر غذات رو بخور. چرا ‌نمی‌خوری؟
    به آرامی و با لبخندی کوچک جوابش را دادم:
    - یعنی چی که ‌نمی‌خورم؟ دارم می‌خورم، می‌بینید که.
    - تو که غذات رو‌ نمی‌خوری. اول از همه اینکه خیلی داری آروم می‌خوری و انگار که داری باهاشون بازی می‌کنی.
    - نه مامان، چه بازی‌ای؟ شما که خودتون من رو می‌شناسین، من همیشه آروم غذا می‌خورم.
    - نه عزیزکم، اصلا همچین چیزی نیست. درسته، تو همیشه آروم غذات رو می‌خوری؛ اما این از آروم هم آروم‌تره.
    به این قسمت از سخنش که رسید، دست‌هایش را در هم قفل کرد و به روی میز گذاشت و ادامه‌ی سخن خود را با همان ملایمت و لبخند کوچکش گرفت:
    - چیزی شده؟
    - نه چیزی نیست.
    - اما حرکات و چشم‌هات این رو ‌نمیگه.
    - نه، جدی میگم. چیزی نشده. مطمئن باشید که اگر مسئله مهمی پیش اومده بود، اول از همه شما رو در جریان می‌ذاشتم و با شما مشورت می‌کردم.
    - می‌دونم عزیزکم؛ ولی اشاره کردی که اگر مسئله مهمی پیش اومده بود و این یعنی این که حتما مسئله‌ای پیش اومده. نمی‌خوای به من بگی؟
    - نه مامان، گفتم که چیزی نیست. اول از همه اینکه مسئله‌ای پیش نیومده و دوما اگر هم اتفاق مهمی افتاده بود، حتما شما رو در جریان می‌ذاشتم و باهاتون مشورت می‌کردم و اینکه اتفاق مهمی هم که نباشه، خودم حلش می‌کنم. اگر هم که شما مشتاق بودین، بهتون می‌گفتم. هرچی که باشه، شما رازدار و محرم اسرار من هستی؛ اما واقعا اتفاقی نیفتاده.
    - ممنون پسرم. ممنون از این لطفی که به من داری؛ اما مطمئنی؟
    - بله مطمئنم. چیزی نیست. شما نگران نباشید و توی فکر نرید.
    - باشه من تسلیمم؛ اما اگر مشکلی بود، هرچند کوچیک، حتما به من بگو؛ چون که می‌دونی نمی‌خوام هیچ‌چیز پسر عزیزم رو به فکر فرو ببره، اون هم اینکه تو بخوای تنهایی به یه موضوع و اتفاق ناگوار فکر کنی.
    - خیلی ممنون. حتما مامان‌جان. نگران نباشید.
    از پشت میز بلند شد و گفت:
    - خیلی خب، صبحانه‌ت رو زودتر تمام کن، بیا پیشمون تو اتاق نشیمن تا یه گفت‌‎و‌گویی داشته باشیم. وقت داری که؟
    لبخندی نثارش کردم:
    - آره وقت دارم. نگران نباشید. با هم صحبت می‌کنیم. هم صبحانه‌م رو آروم می‌خورم، هم با شما صحبت می‌کنم و هم به مدرسه می‌رسم. می‌دونید که، من همیشه به کارهام می‌رسم.
    لبخندی کش‎دار تحویلم داد و گفت:
    - بله می‌دونم. تو همیشه کارهات روی حساب و کتابه.
    او را تا حدودی با نگاه‌های خیره و لبخندی مهربان و زیبا، همراهی کردم و پس از آن مشغول ادامه فعالیت خود شدم و تا چند ثانیه شنونده‌ای بودم که صدای برخورد کفش پاشنه‌بلند و نوک‌تیز زنانه‌ای را – که متعلق به مادرم بود – به روی سرامیک می‌شنیدم.
    به هیچ عنوان ‌نمی‌خواستم درباره کابوس جک با کسی صحبت کنم؛ حتی با نزدیک‌ترین کسانم، حتی با مادرم. اول از همه اینکه هیچ‌چیز از آن کابوس لعنتی ‌نمی‌دانستم و آن برایم در هاله‌ای از ایهام فرورفته بود و دوم اینکه موضوع آن کابوس، من نبودم و هیچ‎کدام از اتفاقات رخ‌داده در آن، به شخص من مربوط ‌نمی‌‏شد و تماما به جک ربط پیدا می‌کرد. آن خواب قطعا باید دلیلی داشته باشد؛ یا قرار است که تک به تک اتفاقات رخ دهد و یا اینکه پیامی را در بر دارد و از یک سلسله مراتبی نشأت می‌گیرد و یا یک خواب مزخرف است و هیچ منشائی ندارد. مورد آخر را از فرضیه‌هایم پاک کردم؛ چراکه به هیچ عنوان برای آن خواب صدق‌ نمی‌کند و قابل تعبیر به آن شکل و شمایل مزخرف‌مانند نیست؛ اما بین دو مورد اول گیر کردم. نمی‌دانم که کدام فرضیه را به آن خواب دهشتناک ربط دهم!‌ نمی‌دانم. زمانی که به نتیجه و تعبیر هر دو فرضیه می‌اندیشم، فقط یک مسئله به ذهنم خطور می‌کند:«مرگ!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    به یک‌باره جسمم به لرزش درآمد. فکرکردن به این مسائل، حداقل برای من صورت خوشی نداشت. قصد هم نداشتم که اعصاب خود را مخدوش کنم و آرامش را از خود بگیرم. افکار بد را از خود سلب کرده و به فعالیت پیشین خود سرعت کمی بخشیدم.
    بعد از اتمام کار که نصفه و نیمه باقی مانده بود، چند تن از افرادی را که در نظرم بود مورد خطاب خود قرار دادم تا حداقل یکی از آن‌ها به پیشواز من بیاید. در مقابل خود دختر جوان و ریزنقشی را مشاهده کردم. در نظرم آشنا نبود. با لباس فرم مخصوص روبرویم بود و منتظر اطلاع‌رسانی و درخواست من بود. گفتم:
    - حتما از خدمتکاران جدید هستی، درسته؟
    - بله آقای هیگمن.
    - اما فکر نکنم که ما به عضو جدیدی احتیاج داشته باشیم. کادر خدمتکاران تکمیله.
    - خب، راستش من از طرف یکی از دوستانم که جزو کادر این بخش هست به بخش مدیریت این‌جا معرفی شدم. امروز اولین روز کاری منه.
    - درسته، دارم می‌بینم؛ چون که اولین روزی هم هست که شما رو در این عمارت دیدار می‌کنم. البته لازم نیست این مسائل رو به من بگید؛ چون که این مسائل زیر نظر خانم مک‌فا و خانم هیگمن اداره میشه. من توی این کارها دخالت‌ نمی‌کنم.
    - که این‌طور. البته من جایگزین یک نفر دیگه شدم. در جریان کارشون نیستم؛ اما از قرار معلوم دیگه این‌جا کار‌ نمی‌کنن و جای یک نفر خالی بود و من هم جایگزین ایشون شدم. خانم مک‌فا هم به بنده گفتن که بیام و کارم رو شروع کنم و اینکه با خانم هیگمن صحبت کنم و ایشون من رو تایید کنن و باهام قرارداد ببندن.
    - درسته؛ چون که هنوز به تایید ایشون نرسیدین پس بهتره که در حال حاضر کارتون رو شروع نکنید و منتظر بمونید تا ایشون رو ملاقات کنید.
    - اما خانم مک‌فا به من گفتن که امروز بیام سر کار و می‌تونم کارم رو شروع کنم. درباره خانم هیگمن هم ازشون پرسیدم، گفتن که موردی نداره که از امروز کارم رو شروع کنم. ایشون اول وقت من رو می‌بینن.
    با جدیت به او نگاه کردم و با قطعیت گفتم:
    - نه! ببینید خانمِ...
    صحبتم را قطع کرد و گفت:
    - رولی.
    - ببینید خانم رولی، من‌ نمی‌دونم که چرا ایشون این موردها رو به شما گفتن؛ اما این عمارت قوانین خاص خودش رو داره. شما باید طبق قوانین پیشروی کنید. درسته که شما انتخاب خانم مک‌فا هستید، هرچی که باشه ایشون سرپرست خدمتکاران این‌جا هستند و نظرشون قابل احترامه؛ اما کار ایشون مصادف با زیر پا گذاشتن قوانینه. من نمی‎تونم همچین چیزی رو قبول کنم.
    چهره‎اش نشان از ناراحت‎بودن بسیار وجودش را می‌داد. مشخص بود که به‌‎خاطر جدیتی که در لحنم بود بسیار ناراحت شده بود؛ اما من جز این، کاری‌ نمی‌توانستم بکنم. به هیچ عنوان در این مسائل دخالت‌ نمی‌کردم؛ اما زمانی که این قضایا را با چشم خود دیدم، دیگر نتوانستم در این کار دخالت نکنم.
    دختر دهان خود را گشود تا چیزی بگوید؛ اما قدرتش را نداشت. حس کردم که خیلی به این کار احتیاج دارد که به‌‎خاطر جدی‎بودن من آن‌چنان ناراحت شده است؛ اما مثل اینکه متوجه نشده بود و فکر می‌کرد که من خواهان ماندن او در این عمارت نیستم. او را متوجه موضوع کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - خب، آقای هیگمن. الان تکلیف من چیه؟ با این اوصاف چی کار باید بکنم؟
    - خب ببینید، همون‎طور که اشاره کردم، تا زمانی که خانم هیگمن شما رو تایید نکنه و قراردادتون رو امضا نکنید اجازه ندارید که در این عمارت بیاید و کار کنید. برای خانواده‌ی ما مسئولیت داره. ممکنه که هر اتفاقی بیفته. ما‌ نمی‌تونیم مسئولیت اضافی غیر از اون چیزی که در قراردادنامه ذکر شده به عهده بگیریم.
    - پس کی می‎تونم ایشون رو ببینم؟
    - به‌‎خاطر اینکه برای امروز بهتون قول داده شده، پس همین امروز می‌تونین کارتون رو شروع کنید. منتها توی عمارت نمونید و به ویلای سرایداری برید. اون‌جا منتظر بمونید. پس از اون اخبار موردنظر بهتون اطلاع داده میشه.
    ناراحتی دختر کمی بهتر شد و امید درونَش فزونی یافت. چهره‌ای بشاش و بهتر نسبت به قبل داشت. به او سپردم که راهی راه خود شود و خانم مک‌فا را به نزد من بازآرد. عقربه‌های ساعت همچنان می‌گذشتند و در زمان درست، خانم مک‌فا در مقابل من قرار گرفت. به او لبخند زدم و به تبعیت جواب آن را گرفتم. پس از عرض ادب روزمره، دهان به سخن گشودم:
    - در ارتباط با خانم رولی، حدس می‌زنم که ایشون شما رو در جریان کارشون گذاشتن؟
    - بله.
    - خیلی خب، اول از همه اینکه اصلا از شما انتظار نداشتم. به یاد دارم از زمانی که من در این خانوده چشم‎هام رو رو به این دنیا باز کردم، شما توی این عمارت بودین و تمام کارهای مربوط به این حوزه رو به درستی انجام دادید، بدون هیچ کم و کاستی؛ اما در این یه مورد از شما انتظار نداشتم. اصلا!
    - بله دنیل عزیز، من متوجه موضوع شدم و فکر‌ نمی‌کردم که شما ناراحت بشید؛ اما خب، حق هم دارید، خیلی هم حق دارید؛ ولی من با خودم فکر کردم که اون آشناست و من می‌شناسمش و...
    - می‌شناسمش نداره خانم مک‌فا! مادر من به شما اعتماد کرده و شما رو سرپرست این بخش کرده. شما نباید این کار رو انجام بدید. هر چیزی قانون خودش رو داره. چه غریبه و آشنا، باید از این قانون پیروی کنند. برای ما فرقی‌ نمی‌کنه.
    - بله شما درست می‌گین دنیل عزیز، من عذر می‌خوام.
    - نه! خواهش می‌کنم که این رو نگید. شما حداقل بیست‌سال از من بزرگ‌ترید. نمی‌خوام این چیزها رو بشنوم. در ثانی اگر عذرخواهی باشه که قطعا هست، باید به خدمت مادرم عرض بشه، نه من.
    - مطمئن باشید که دیگه تکرار‌ نمیشه.
    - خیلی هم خوب. در این مورد با مادرم صحبت کنید و این ناآگاهی رو در اختیار ایشون بگذارید؛ چراکه این مساله به من مربوط‌ نمیشه و به شخص ایشون برمی‌گرده. قاعدتا اگر یه بخشی از این مسئولیت به من واگذار شده بود، همین‌جا این موضوع رو تمام می‌کردم؛ اما این مسئولیت به دوش مادرم هست و ایشون حتما باید در جریان باشند. یک‌بار دیگه گوشزد می‌کنم؛ به هیچ عنوان هیچ خدمتکاری نباید بدون بستن قرارداد و تاییدیه مادرم، قدم‌هاش رو در این عمارت بگذاره، وگرنه اگر اتفاقی بیفته، مسئولیتش با شماست! امیدوارم که دیگه همچین اتفاقی نیفته.
    لبخندی کمرنگی زد و گفت:
    - بله. نگران نباشید.
    - کار خانم رولی رو هم راه بیندازید تا بیشتر از این معطل نمونند و هم کار ایشون هم راه بیفته و هم کار ما. در ضمن حس می‌کنم که چند روزی هست که خدمتکاران بخش آشپزخانه و غذاخوری سر وقت برای جمع‌کردن میز در موعد مقرر حاضر‌ نمیشن. به این مورد رسیدگی کنین. هر کاری باید به موقع خودش انجام بشه. ببینید که اگر‌ نمی‌تونن با قوانین این‌جا سازگاری پیدا کنند باهاشون تسویه‌حساب کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - بله. من متوجه این سهل‎انگاری شدم. نگران نباشید. این اتفاق از عمد نیفتاد. توی این چند روز اون‌ها فکر می‌کردند که شما در اتاق غذاخوری هستید؛ بنابراین برای جمع‌کردن میز دیر اومدن؛ اما مطمئن باشید که دیگه این اتفاق رخ‌ نمیده. شخصا رسیدگی می‌کنم.
    - صبر کنید. نکنه اون‌ها به آشپزخانه میرن و اون‎جا اسکان می‌کنند؟
    با سکوت و نگاه نافذش، عمق ماجرا را دریافت کردم. صدایم را کمی بالا بردم و با جدیت تمام در لحنم ادامه دادم:
    - آخه این چه وضعشه؟ مگه شما رسیدگی‌ نمی‌کنید؟
    - بله. من عذر می‌خوام. می‎دونم که سهل‎انگاری کردم؛ اما مطمئن باشید که دیگه چنین اتفاقی رخ‌ نمیده.
    - که چنین اتفاقی رخ‌ نمیده! خانم مک‌فا! این اشاراتی که شما می‌کنید برای من ارزشی نداره. شما باید به مسئولیت‌هایی که بهتون محول شده رسیدگی کنید نه این که حرف بزنید.
    خانم مک‌فا دست‎پاچه شده بود. نمی‌دانست که چه بگوید. واقعا هم برای من سوال بود که چرا این‌قدر در کار این خانم سهل‌انگاری شده؟! از این بی‎‌نظمی حالم به هم خورده بود و اعصابی برایم نمانده بود. دهانش را گشود تا چیزی بگوید؛ اما صحبتش را قطع کردم:
    - اجازه بدید! زمانی که اون خدمتکاران از کارشون بازمی‌مونن، شما باید به اون‌ها گوشزد کنین، نه من و نه مادر من. این مسئولیت به شما واگذار شده. هرچند که باید حساب تمام کارها رو به مادرم پس بدید. اون خدمتکاران مگه قرارداد امضا نکردن؟ اون‌ها به جای اینکه توی آشپزخانه اسکان کنند، باید پشت اتاق غذاخوری منتظر بمونن تا تمام اعضای حاضر در سالن، فارغ بشن. اون‌ها که برای نفس‌کشیدن بی‎‌جا و خوش‌گذروندن این‌جا زندگی‌ نمی‌کنن، برای کارکردن وارد عمارت میشن، نه چیز دیگه‌ای. اگر‌ نمی‌تونن به چیزی که امضا کردند متعهد باشند، باید از این‌جا برن. ما در عوض سرویس‌های خوبی که در اختیار اون‌ها می‌گذاریم انتظار کار عالی با کیفیت برتر داریم. باید در انتخاب پرسنل دقت و حوصله بیشتری به خرج بدید. اگر ازشون بی‎‌عرضگی سر بزنه، باید اخراج بشن. هیچ راه دیگه‌ای باقی‌ نمی‌مونه.
    - مطمئن باشید من به کارها رسیدگی می‌کنم. این از بی‎‌دقتی منه. خودم شخصا درستش می‌کنم.
    - متاسفم خانم مک‌فا که این‌قدر تندخویی کردم؛ اما این جور مسائل اعصاب من رو متشنج کرده. حساب تمام این بی‎‌نظمی‌ها و این بی‎‌مسئولیت‌ها باید به مادرم پس داده بشه؛ لحظه به لحظه‌ی این بی‎‌دقتی‎ها. واقعا از شما ناامید شدم.
    - متاسفم و عذر می‌خوام؛ اما من این چند روز واقعا درگیر مسائل شخصی بودم و یه سری اتفاقات برام افتاده بود و همین مسئله باعث شده بود که من از کارهام غافل بمونم. واقعا شرمنده‌ام!
    لحن صدایم را عوض کرده و به آرامی ادامه دادم:
    - منتوجه هستم که ممکنه چه مشکلاتی داشته باشید؛ اما شما هم درک کنید که هیچ خللی نباید در این موضوع پیش بیاد. شما نباید زندگی شخصیتون رو وارد حیطه کاریتون بکنید. به هر حال ما هم یه سری شرایط داریم. من که اصلا راضی نیستم به شما لطمه‌ای وارد بشه و اصلا در جریان زندگی شما نیستم و‌ نمی‌خوام که در جریان باشم و واقعا هم متاسفم که مشکلاتی بر سر راهتون قرار گرفته و امیدوارم که هرچه زودتر مشکلتون حل بشه؛ اما خواهشا به کارتون اهمیت بدید و وقت بیشتری رو خرج این زمینه بکنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - نگران نباشید. می‌دونم که سهل‌انگاری کردم و به‌‎خاطرش هم عذر می‌خوام. مطمئن باشید که به تمام کار‌ها رسیدگی می‌کنم و همه‌چیز بر اساس قانون خودش پیش میره و به روال عادی خود برمی‌گرده.
    از جای خود برخاستم و گفتم:
    - این خوبه. درک کنید که شما سرپرست خدمتکاران هستید و هیچ‎گونه خلل و بی‎‌نظمی نباید در این مورد پیش بیاد. تمام کارها بر عهده شماست. امیدوارم که تمام کارها رو به بهترین شکل ممکن انجام بدید. در ضمن، این موضوع رو با مادرم در میان می‌ذارم و شما با ایشون صحبت کنید. فراموش نکنید که مسئولیت شما خیلی سنگینه. لزومی‌ نمی‌بینم که این نکته رو دوباره گوشزد کنم؛ چراکه خودتون در جریان هستید و بهتر از من می‌دونید؛ اما به‌‎خاطر سهل‌انگاریتون مجبور به گفتنش هستم.
    - خواهش می‌کنم.
    - مسئولیت بزرگی به عهده شماست. شما مسئول این بخش هستید، نه مادر من. تمام این کارها و مدیریت اون بر عهده شماست، پس امیدوارم که هیچ‎گونه خللی در مدیریتتون به وجود نیاد و مشکلات عمیق و بزرگ و کارهای بسیار بزرگ رو به اطلاع مادرم ابلاغ کنید.
    خانم مک‌فا با چشم‌هایش به من اطمینان داد. در جواب حرف‌های من، حرف دیگری برای گفتن نداشت. امیدوارم که دیگر مشکلی پیش نیاید. البته باید گزارش این موضوع را به مادرم ابلاغ می‌کردم تا ایشان در جریان اتفاقات پیش‌آمده باشد تا رسیدگی کنند و پس از آن خطایی به وجود نیاید.
    خانم مک‌فا را با افکار و مسئولیت‌هایی که در این عمارت داشت، تنها گذاشتم.
    به محوطه سالن نشیمن وارد شدم و لبخند به روی حضار محترم که در آن‌جا اسکان کرده بودند، زدم و به روی یکی از مبل‌های تکی فرود آمدم. فقط مادرم در سالن بود و در حال نوشیدن قهوه‌اش بود. حدس می‌زدم که پدر و برادرم در اتاق کار پدر باشند. بهترین زمان بود که با او درباره خانم مک‌فا صحبت کنم. مادرم زودتر به حرف آمد و گفت:
    - درس هات خوب پیش میره؟ چی کار می‌کنی با درس‌ها؟
    - خوبه مامان. درس‌ها هم خوبه. مشکلی نیست.
    - خیلی هم خوب. دنیل، حواست رو خوب جمع کن. امسال پیش‌دانشگاهی هستی و سال سرنوشت‎سازه. نظام کشورمون رو که می‌شناسی، سوابق تحصیلی دوران دبیرستان تاثیر به‌سزایی در ورود به دانشگاهت داره. حواست رو جمع کن و از تفریحاتت بیشتر صرف‎‌نظر کن. می‌دونم که احتیاجی نیست در این مورد نصیحتت کنم؛ اما من مادرم و نگران فرزندم هستم. خداروشکر پسر سربه‎راهی هستی.
    - بله مامان می‎دونم. نگران درس من نباشید. من بهترین نمره‌ها رو دارم. خودتون که می‌دونید. نمره‌هام عالیه و از این نظر مشکلی برای ورود به دانشگاه‌های درجه‎یک ندارم.
    - خیلی خوشحالم. دلم به حال کسایی که سوابق تحصیلی بدی دارن، می‌سوزه. اگر نمره بدی داشته باشن به هیچ عنوان‌ نمی‌تونن وارد دانشگاه بشن. برای این‎جور آدم‌ها خیلی متاسفم. البته خوبه که تو این‌طوری نیستی و به فکر آینده‎ات هستی. خوبه که نگرانت نیستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - فکر می‌کنم که نظام آموزشی بعضی از کشورهای دیگه مثل آمریکا نیست. حتما برای ورود به دانشگاه‌های ممتاز، آزمون ورودی می‌گیرن. سوابق تحصیلی براشون ملاک نیست.
    - آره بعضی از کشورها همچین نظامی دارن. روش خوبیه برای ورود به دانشگاه. کسایی هم که معدل خوبی ندارن، می‌‎تونن با قبول‎شدن تو این آزمون‌ها سرنوشت خوبی رو برای خودشون رقم بزنن.
    قهوه‎‌ی خود را تمام کرد و لیوانی قهوه به من داد و از اینکه یادش رفته بود زودتر از آن لیوان قهوه را به من بدهد عذرخواهی کرد؛ چراکه مشغول صحبت‎کردن شده بودیم. لیوان قهوه را از او گرفتم و مشغول نوشیدن آن شدم. در حین نوشیدن به یاد پدرم افتادم که با آلبرت در اتاق کار بودند. البته از این موضوع آگاهی نداشتم.
    - مامان، پدر و آلبرت توی اتاق کار هستند؟
    - آره پسرم. دارن صحبت می‌کنند.
    مادرم در فکر فرورفته بود و انگار که از چیزی بسیار ناراحت است. حس کردم که به صحبت آلبرت و پدر مربوط می‌شود. نمی‌توانستم مادرم را در آن حال ببینم. نمی‌دانستم که آلبرت درباره چه موضوعی با پدر صحبت می‌کند. شاید مادرم از این موضوع آگاهی داشت. شاید به همین علت هم ناراحت بود. آلبرت همیشه خواسته‌هایی ضد خواسته‌های پدر و مادرم داشت و آن‌ها همیشه از او ناراحت و دلگیر بودند. نه اینکه با آن‌ها دشمن باشد نه، بلکه گاهی اوقات باعث رنجورشدن آن‌ها می‌شد. این موضوع من را اذیت می‌کرد. می‌ترسیدم از اینکه امروز هم مشکلی به وجود بیاید.
    - چیزی شده مامان؟ خیلی نگرانی و البته تو فکری!
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - آره نگرانم. خیلی هم نگرانم.
    - موضوع آلبرته؟
    - آره. نمی‌دونم که چه چیزی از پدرت می‌خواد. می‌ترسم دوباره دعواشون بشه. اون رفتار خوبی داره. ما تو تربیتش هیچ‌چیزی کم نذاشتیم. نمی‌دونم حتما یه جاهایی براش کم گذاشتیم. شاید این اتفاق افتاده. آره، حتما یه سری کارهایی کردیم که الان با ما لج می‌کنه و ازمون متنفره.
    - نه مامان. خواهش می‌کنم که این حرف رو نزنید! چرا باید از شما متنفر باشه؟ دلیلی نداره. شما که چیزی براش کم نذاشتید. هر چی که خواسته بهش دادید و هر چیزی رو که یه بچه لازم داشت هم در کودکی بهش عطا کردید. پول و سرمایه ندادید که دادید. مهر و محبت ندادید که دادید؛ اما خب در تربیتش شکی نیست که به نحو احسن انجام شده؛ اما اگر مشکلی داره این دیگه به شما مربوط‌ نمیشه. تمام صفات انسان که از طریق پدر و مادرش به ارث‌ نمی‌رسه. یه سری هم اکتسابی هست. یه سری هم به خودش مربوط میشه. مطمئن باشید که شما و پدر در تربیتش هیچ کم و کاستی نذاشتید. مطمئن باشید!
    - چی بگم؟ حرفی برای گفتن ندارم. واقعا حرفی نیست؛ اما من این حرفت رو منقضی می‌کنم؛ چراکه مطمئنم یه جایی کم گذاشتیم.
    - ولی مامان، این‌ها همه‌ش حرفه. کجا براش کم گذاشتید؟ اگر توی تربیتش و مهر و محبتی که باید بهش می‌دادید کم گذاشته بودید، الان این همه صفات خوب رو نداشت. الان توی جمع ما نبود و بدترین اخلاق رو داشت و از خانواده‌‎ش به طور کامل دوری می‌کرد و به راه خلاف کشیده می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - نه. این نظر شخصی توئه؛ چون که تو هیچ‌چیز درباره کودکی برادرت‌ نمی‌دونی. وقتی که میگم یه جایی کم گذاشتیم، یه چیزی می‌دونم که دارم این‌ها رو میگم. تو داری این‌ها رو میگی؛ چون که داری خودت رو می‌بینی. من و پدرت هیچی برای تو کم نگذاشتیم، هیچی! البته خدا رو شکر می‌کنم که حداقل درباره این یکی پسرمون هیچی کم نگذاشتیم و به موقع متوجه همه‌چیز شدیم و صحیح عمل کردیم. افسوس می‌خورم! برای خودم و پدرت افسوس می‌خورم که چرا اون زمان که آلبرت یه بچه بیشتر نبود، در این زمینه بیشتر دقت نکردیم.
    - نه مامان. این حرف‌ها چیه؟
    - چرا پسرم. همه‎ش حقیقته.
    از موضاعاتی که مادرم با من در آن لحظه در میان گذاشته بود، سر در‌نمی‌آوردم. تا آن‌جایی که من اطلاع کامل داشتم، آن‌ها همه خصوصیات عالی را در تربیت فرزندانشان به عمل آورده بودند؛ حداقل برای من. مادرم راست می‌گفت. من به تربیت و زندگی خودم نگاه کرده بودم و از روی همین مصداق، درباره آلبرت نظر و توضیح داده بودم؛ چراکه هیچ‌گونه تبعیضی در فرزندانشان قائل نشده بودند. نمی‌دانم. شاید کم و کاستی در تربیت او گذاشته بودند. تا الان ندیده بودم که او با پدر و مادر خود بد صحبت کند؛ اما شخصا شاهد گفت‌و‌گوهایی ناخوشایند بین آن‌ها بوده‌ام؛ ولی حتی در بین آن گفت‌و‌گوها هم هیچ لحن گزنده‌ای در صحبت‌های آلبرت ندیده بودم. البته از آن صحبت‌ها، طعنه‌هایی را که آلبرت به پدر و مادرش می‌زد فاکتور می‌گیرم. حتما رازی در این قضیه نهفته است.
    - شما چی می‌خواین بگین؟ مگه چه کار بدی در حق اون کردین؟
    سیب گلویش تکان می‌خورد و بالا و پایین می‌رفت. حس کردم‌ نمی‌تواند صحبت کند و یاد گذشته‌ها افتاده است. قطره اشکی کوچک با بغضش آمیخته شد و از چشم راستش به پایین چکیده شد. تحت تاثیر قرار گرفتم. از آن پس متوجه شدم که اتفاقی افتاده است. کنجکاو شدم ببینم که در کودکی آلبرت چه اتفاق ناگواری افتاده است که این‌گونه پدر و مادر عزیزم نگران هستند و از کار خود پشیمانند و اینکه آلبرت در بعضی سخنانش به آن‌ها طعنه می‌زند. مادرم به سرعت اشکش را از گونه‌هایش زدود و لحظه‌ای بعد با شنیده‌شدن صدای قدم‌هایی که به گوش می‌رسید، خود را جمع و جور کرد و به حالت طبیعی خود بازگشت. صحبتمان با ورود پدرم و آلبرت ناتمام ماند. پدرم و آلبرت با لبخند وارد شدند. پدرم به روی مبل سه‎نفره نشست و منتظر ماند تا مادرم قهوه‌‎ی او را بدهد. آلبرت درست بالای سر ما ایستاده بود. چهره‌ی ناراحتی نداشت و این ثابت می‌کرد که بحثشان به مقبولیت رسیده بود. این موضوع از چشم مادرم دور نماند؛ چراکه خوشحالی در چهره‌اش هویدا بود. آلبرت گفت:
    - مامان با من کاری نداری؟
    - کجا پسرم؟ بیا قهوه بخور.
    - نه مامان. من برم.
    - کجا بری؟ ببین خانواده دور هم جمع شدیم. داریم صحبت می‌کنیم. تو هم بیا پیش ما.
    - نه. من وقت‌ نمی‌کنم صحبت کنم.
    - حتی برای چند دقیقه؟
    - چرا، برای چند دقیقه وقت می‌کنم. بعدش باید برم به کارهام برسم.
    آلبرت با یک فاصله در کنار پدرم جای گرفت. مادرم با لبخند نظاره‎گر او بود. قهوه‌اش را به او داد. از احساس شادی مادرم، گویی من هم خیلی خوشحال شده بودم و این احساس به من هم منتقل شده بود. مادرم به آلبرت گفت:
    - خب آلبرت، چرا این‌قدر خوشحالی؟‌ نمی‌خوای به ما بگی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    کاملا مشخص بود که خوشحالی‌اش به صحبت با پدر بازمی‌گردد. آلبرت قهوه‎ی تمام‌شده‌اش را به روی میز مقابلش گذاشت و گفت:
    - آره مامان. چرا نگم؟ راستش با پدر درباره نمایشگاه نقاشی صحبت کردم. قرار بر این شد که یه نمایشگاه توی مرکز شهر بزنم و نقاشی‎هام رو اون‎جا به نمایش بذارم.
    - خوبه. خوبه که کارهات رو می‌خوای به نمایش بگذاری. حالا قصدت از این کار چی هست؟ برای فروش یا چیز دیگه‌‏ای؟
    - دلم نمیاد بفروشمشون؛ ولی خب اگه با قیمت بالایی درخواست فروششون رو بکنند، حتما برای فروششون اقدام می‌کنم.
    آلبرت را مورد خطاب خود قرار دادم و گفتم:
    - آلبرت، بهت تبریک میگم. امیدوارم که موفق باشی. با خبرنگارها که صحبت نکردی هنوز؟
    - نه. با پدر درباره جزئیاتش صحبت کردم. به زودی کارها رو ردیف می‌کنم. پدر هم کمکم می‌کنه.
    - خیلی خوبه. اگه کمکی از دست من بر میاد، حتما بهم بگو.
    - خیلی ممنون از لطفت. اگه بود، حتما.
    پدرم به آلبرت گفت:
    - خب آلبرت، دانشگاهت چه‌طوره؟ چی کار می‌کنی با درس‌ها؟
    - تو دانشکده که مشکلی پیش نیومده. دیگه کم‎کم مدرک کارشناسی رو می‌گیرم. باید آماده بشم برای کارشناسی ارشد.
    - خوبه که می‌خوای ادامه بدی. کارهات رو ردیف کن تا اگه خواستی، توی شرکت مسائل حقوقی رو بهت واگذار کنم.
    - نشد دیگه بابا.
    - چرا، چی شد؟
    - بابا، شما خودتون می‌دونید که می‌خوام مستقل باشم.
    - الان هم هستی.
    - درسته؛ اما...
    مادرم صحبتش را قطع کرد و گفت:
    - یعنی‌ نمی‌خوای توی شرکت پدرت کار کنی؟
    - نه این‎جوری نیست. چرا نباید کار کنم؟! ولی می‌خوام که پدر دقیقا مثل کارمندش باهام رفتار کنه نه مثل پسرش.
    در این میان به سخن آمدم و گفتم:
    - پدر، آلبرت درست میگه. شما دقیقا باید مثل کارمندتون باهاش رفتار کنید نه مثل پسرتون. به هر حال اون یه مرد گنده‎ست و خودش دیگه روی پای خودش ایستاده.
    پدرم گفت:
    - البته که همین‌طوره. من باهات دقیقا مثل کارمند شرکت رفتار می‌کنم و برای استخدامت هم که باید از همه‌‏ی سخت‎گیری‌ها و آزمون‌های شرکت بگذری.
    مادرم گفت:
    - برای استخدام توی شرکت هم که باید رزومه کاری داشته باشی.
    - دقیقا! باید قبل از اینکه بتونی توی شرکت من استخدام بشی، تجربه کاری داشته باشی.
    آلبرت گفت:
    - نگران نباشید پدر. من با تجربه کاری و با دست پر به سراغ شرکت میام و در ضمن هم با مدرک بالا و با کارشناسی ارشد، به سراغتون میام تا کارمندهای شرکت هم نگن که پسر رئیس شرکت با پارتی وارد شرکت شده.
    - خیلی هم خوب. پس من منتظر اون روزم. موفق باشی.
    آلبرت پس از آن ماندن را جایز ندانست و ما را ترک کرد. بیش از پیش کنجکاو شدم که در گذشته چه سهل‌انگاری درباره او انجام شده است. می‌خواستم صحبت کنم؛ اما در حضور پدرم، منصرف شدم. علتش هم این بود که شاید مادرم‌ نمی‌خواست که در حضور او با من صحبت کند. پدرم لبخندی به من زد و گفت:
    - خب دنیل، تو این روزها چیکار می‌کنی؟ حتما همه‌ش درس می‌خونی دیگه، آره؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - بله پدر. این روزها درگیر درس‌ها هستم. امسال سال سرنوشت‎ساز هم هست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - البته که سال سرنوشت‎سازه. خیلی مراقب درس‌ها و نمراتت باش. همین نمرات تو رو وارد دانشگاه خوب می‌کنه.
    - نگران نباشید پدر.
    - خوبه که تو به فکر درست هستی. خوبه که نگرانت نیستم. مثل برادرت نباش. آلبرت درس می‌خوند؛ اما بهش زیاد بها‌ نمی‌داد. همین هم باعث شد که دانشگاه درجه یک قبول نشه و وارد دانشگاه درجه دو شد. می‌بینی که الان بیشتر به درسش بها میده؟ این به‌‎خاطر همون سهل‌انگاریشه. مشخصه که الان خیلی پشیمونه. تو از اون تجربه بگیر. حواست رو جمع کن.
    - نگران نباشید پدر. من مثل برادرم نیستم. من به درس خیلی بها میدم. در ضمن مگه دانشگاه درجه دو مشکلی داره؟ خب آلبرت به اندازه تلاشش نتیجه کارهاش رو دید. الان هم که موفقه و در آینده هم حتما موفق میشه.
    - در موفق‎شدنش که شکی نیست؛ اما این که اون به دانشگاه درجه دو رفت، من اصلا راضی نبودم. این نوع دانشگاه‌ها به سطح و موقعیت اجتماعی خانواده ما‌ نمی‌خوره. از این بابت خیلی از دستش ناراحتم.
    - مشکلی نیست پدر. ما از موقعیت اجتماعی بالایی برخورداریم و من هم دارم نسبت به موقعیت اجتماعی خودم زندگی می‌کنم و هیچ‎وقت هم این موضوع رو فراموش‌ نمی‌کنم. مطمئن باشید که من موفق میشم و هیچ‌وقت کاری‌ نمی‌کنم که حتی یک ذره اعتبار خانوادگی ما خدشه‎دار بشه.
    - پسرم من یه نصیحت بهت می‌کنم. این رو هیچ‌وقت فراموش نکن! می‌دونم که این‌جوری بزرگت نکردیم و خودت این چیزها رو می‌دونی؛ ولی دوباره بشنو و گوش به زنگ باش.
    - البته پدر. بفرمایید.
    - ما از طبقه ثروتمند جامعه هستیم. همون‎طور هم که در ارتباط با دانشگاه‌ها اشاره کردم، تو باید به اقتضای موقعیت اجتماعی و مالی خودت زندگی کنی و باید در این زمینه بهترین باشی؛ اما فراموش نکن که هیچ‎وقت به پایین‎دست خودت فخر نفروشی و به خودت مغرور نشی، وگرنه همون غرور یه روزی تو رو از عرش به فرش می‌رسونه.
    - این نصیحتتون همیشه باهام هست. مطمئن باشید؛ ولی یه وقت‌هایی یه چیزهایی اذیتم می‌کنه. زمانی که با طبقات پایین‌تر از خودم برخورد می‌کنم، مخصوصا طبقات فقیر جامعه، خیلی راحت از نگاه‌های نافذشون می‌تونم به فکری که درباره من می‌کنن پی ببرم. اون فکرها خیلی ناراحت‎کننده‎ست. اون‌ها درباره قشر ثروتمند جامعه فکرهای بدی می‌کنند. البته همه‎شون این‌طوری نیستند؛ اما خیلی‎هاشون و شاید بهتره بگم بعضی‎هاشون چنین فکری رو درباره ما می‌کنن.
    - می‎تونم حدس بزنم که چه فکرهایی می‌کنن. هرچی که باشه، من خیلی وقته که این راه‌ها رو گذروندم. تو اصلا کاری به فکر اون‌ها نداشته باش. راه خودت رو برو. تو نباید به فکر حرف مردم باشی. تو باید براساس شرایطی که برات مهیاست زندگی کنی. زمانی که پول و موقعیت اجتماعی بالا داری، باید مثل ثروتمندان زندگی کنی. هرکس به اقتضای موقعیتش زندگیش رو می‌چرخونه.
    مادرم به میانِ سخن آمد و گفت:
    - پدرت درست میگه. ما موقعیت اجتماعی بالایی داریم و همین‎جور باید زندگیمون رو بچرخونیم. قرار بر این نیست که همه مثل هم باشند. هر کسی یه موقعیت اجتماعی داره و براساس همون هم زندگیش رو می‌چرخونه. در ضمن همون‎طور که پدرت هم اشاره کرد، سعی کن با افراد مثل خودت معاشرت کنی و رفت و آمد داشته باشی و براساس موقعیت اجتماعیت زندگی کن. کاری به حرف دیگران نداشته باش. فقط فراموش نکن که رفتار بدی با زیردست‌ها و افراد پایین‌تر از خودت نداشته باشی. این‌ها مهم نیست. چیزی که خیلی مهمه، اخلاق و کمالاته نه چیز دیگه‎ای.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا