کامل شده رمان کوتاه صبورم که باشم | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

سوژه رمان چطوره؟

  • جالبه و حرف نداره

    رای: 3 100.0%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • آبکیه و جای کار داره

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
دیری نپایید که نگاه به‌آشوب‌کشیده‌اش به پوزخندی روی لب بدل شد و نگاهش را گله‌مندانه به جانب شهریار گرفت. درب را به‌آرامی بست و پیش‌قدم شد. تاکنون امیر را این‌گونه رو به انفجار و درگیر ندیده بود. مسلماً قانون هر شرکتی آن بود که بدون رخصت رئیس، کارکنان نمی‌توانند قوانین را پشت گوش انداخته و گستاخانه عمل کنند. رسمش نبود و صورت خوشی هم نداشت. بی‌‌تردید او را بابت عمل جسورانه‌اش توبیخ می‌کرد و از طرفی هم می‌دانست سبب این قانون‌شکنیِ او چه چیز می‌توانست باشد. نگاه هر سه روی او زوم شده و همچنان چشمان براق و بُران امیر سمت آن دو پیرمرد و پیرزن بود. بالاخره دردش را به زبان رسانید:
- نمی‌فهمم! واقعاً نمی‌فهمم این‌همه جسارت رو از کجا آوردید؟ با چه رویی پاتون رو شرکت گذاشتید؟
- پسر جان همین‌طور سرم زیر خروار‌ها خواری و شرمزدگی داره لِه میشه، شما دیگه اضافه نکن! حرفی بود که باید به شهریار خان‌ می‌گفتم.
زهرخندی زد و با حرص به موهایش پنجه کشاند و تندخویی کرد:
- پس حرف هم زدید؟ معلومه دیگه! وقتی من هم بفهمم طرفم ساده‌لوحه و گول‌خورِ قهاریه، دیگه نیاز نمی‌بینم با چرب‌زبونی مار رو از تو سوراخ بیرون بکشم. وقتی می‌بینی تنور گرمه و نون هم آماده‌‌ست، چی بهتر از اینکه خودش میاد سمتت و میگه بیا رو مغزم کار کن.
لحن شِکوه‌گرِ شهریار را برانگیخت:
- امیر!
عصبی بود. فکر طغیان به سرش زده و هیچ‌کس هم جلودارش نبود، من جمله شهریار.
- مگه غیر از اینه؟ با خودتون فکر کردید چون این آقای کَک‌نگزیده از پسرتون شکایت نکرده، شما هم می‌تونید به‌راحتی کفگیرتون رو بذارید ته دیگ؟ به خدا قسم اگه تا حالا بهتون حرفی نزدم و سرم رو عین کبک تو برف کردم، رعایت سنتون بود؛ اما شماها دیگه دارید شورش رو درمیارید!
زن سالخورده چهره رنجوری به خود گرفت و بغ‌کرده خطابش داد:
- تا دیروز هم از خطای پسرمون نگذشتیم. به گـناه کرده‌‌ش واقفیم و سنگِ انکار هم جلوی پاتون نمی‌ذاریم. دلیل اومدنمون رو به شهریار‌ خان هم گفتیم، توبه! پسرم داره عذاب می‌کشه از عذاب‌وجدانی که آفتِ روح و جسمش شده. خودش سفارش کرد مای روسیاه بیایم اینجا.
ناباورانه سرش را سمت راست چرخاند و سپس به حالت اولیه خود برگشت. لحنش را همان‌گونه تیز و کنایه‌وار روی سرِ آنان خالی کرد:
- توبه گرگ مرگه، شده حکایت پسر شما!
با غیظ انگشتش را جهت جایی که شهریار نشسته بود و بی‌حرف و کلافه و درهم نگاهش می‌کرد، نشانه رفت و فوران کرد:
- این حرف‌های کلیشه‌ای رو هم به خوردش دادید تا تیرتون به هدف، درست وسط پیشونی شهریار بخوره نه؟ اگه این باور کنه من هم می‌کنم؟ اصلاً به‌فرض پشیمون شده باشه، دردی رو دوا می‌کنه؟ زندگیِ به‌فلاکت‌رسیده همین بینوا رو به روال سابق برمی‌گردونه؟ چرا جواب نمی‌دید؟ مگه نیومدید تا قانعش کنید؟ ببینم می‌تونید من رو هم قانع کنید؟ نمی‌ذارم، بهتون اجازه نمیدم از خونسردی و بی‌ریایی دوستم سوءاستفاده کنید. همین روزها شهریار هم شکایتش رو تو پرونده به جریان میندازه. عمراً بذارم پسرتون قِسِر در بره. مسعود و شهریار از شکایتشون منصرف نمیشن.
پدر حصارکی دستی به چهره خط‌افتاده و چروکیده‌اش کشید و کلافه ایستاد.
- بهت حق میدم عصبانی باشی؛ اما بذار آقای افشار خودشون تصمیم بگیرن. ما تمام حرف‌هامون رو زدیم و حالا منتظر نتیجه‌‌شیم پسر جان. هر تصمیمی بگیرن، به دیده منت می‌پذیریم. آتیش بزنن به مالمون اگه بخوایم مخالفت کنیم.
- انتظار چه واکنش و تصمیمی ازش دارید وقتی می‌دونید چی می‌تونه باشه؟ پسرِ نامردتون تیشه به رگ‌وریشه زندگیش زده و جرعه‌جرعه عذاب و محنتش رو به خورد این بنده‌خدت داده و شما منتظر تصمیم امیدوارانه هستید؟ اصلاً می‌دونید اون لحظه‌ای که پسر بی‌رحم شما به حماقتش پوزخند می‌زده و نقشش رو عملی می‌کرده بعد از مدت‌ها چه روز روشن و بی‌دغدغه‌ای برای اوقات فراغت به روی پدر و پسری که تو این دنیا جز هم کسی رو نداشتن باز شده بود و اون با سنگ‌دلی و نهایتِ نامردی ازشون گرفت و به‌جاش درِ جهنم رو به روشون باز کرد؟ می‌دونستید اون روز جای تفریح و گردش زیرِ تیغ جراحی رفتن و عمل سختی داشتن و خودتون هم به‌وضوح آثارش رو می‌بینید و بازهم خودتون رو به ندیدن می‌زنید؟ می‌دونستید سه هفته‌ست اون طفلِ معصوم روی تخت بیمارستان بیهوش افتاده و داغِ‌ بازکردن پلک‌هاش رو به روی پدر چشم‌‌انتظارش گذاشته و دکترها قطع امید کردن؟ می...
- بسه دیگه تمومش کن امیر!
زبان به کام گرفت و چشمان نم‌زده و سرخش را به نگاه غرق در آشوب و آن ابروهای درهم تنیده‌شده، شکاف باریک پیشانی، فک سفت‌گشته و نهایت مُشت گره‌شده‌اش کشاند که ثانیه‌های قبل طغیان صبوری شهریار روی آن اثر گذاشته و روی میز خالی شده. صدای هق‌هق بی‌امان زن گریان تنها نوای سوزناک خاموشیِ سنگین آن مکان بود؛ به مانند شیون زنی ناتوان در دل کویری مسکوت و وهم‌انگیز.
به نفس‌‌نفس افتاده بود. به مشقت افسارش را کنترل می‌کرد مبادا مرتکب عملی شود که ندامت بعدش پشیزی هم ارزش نداشت. س‍ـینه‌اش پرشتاب از کمبود جریان اکسیژن بالا و پایین می‌شد و برای بلعیدن ذره‌ای از آن جان می‌داد. لحظه‌ای پلکش را پرده ضخیمِ آن دیده آشفته‌حال کرد و جدی و عصبی غرش‌کنان گفت:
- برو بیرون!
گویا تازه جویای زیاده‌روی‌اش شد. شاید شهریار از فاش‌کردن روزگار سیاهی که به دنیایش باز شده در مقابل افراد غریبه کوتاه می‌آمد؛ اما با کلام آخرِ او به‌هیچ‌عنوان آرام نمی‌گرفت. کوته‌فکری کرده؛ ولی کاری بود که شد و نمی‌توان جمعش کرد. مستأصل گفت:
- شهریار...
- نشنیدی چی گفتم؟ بیرون!
دندان‌قروچه‌ای کرد و نیم‌نگاهی به چهره شکسته و درمانده و مات‌‌‌شده پدر حصارکی انداخت و با ناراحتی و آن خشم بی‌سابقه‌اش اتاق کار را ترک کرد و در را محکم به هم کوباند، به حدی که رعشه‌ای به جان آن پیرمرد و پیرزن افتاد و پلک‌های خیسشان روی هم قرار گرفت.
ناباورانه سرش را به جانب او گرفت، به اویی که سَنبُلی از زخم عمیق و متورمی بود و بازهم به رویش نمی‌آورد. سخت بود. پس از شنیدن واقعیت تلخ زندگی شهریار افشار آن هم به دست پسر کوته‌فکرش که اکنون موجی از پشیمانی و پریشانی احوالش را در بر گرفته و اینک کار بیخ پیدا کرده، قدرت هرگونه خواهش و التماس در تکلم را از او سلب کرده بود.
- بابت بی‌احترامیِ دوستم پوزش می‌خوام. راجع به درخواستتون هم بهتره خودتون رضایت مسعود رو جلب کنید. بهترین راه همینه؛ چون با وجود متوجه‌شدن عدم درخواست شکایتم بازهم تصمیم خودش رو گرفت.
با فلاکت سخن می‌گفت. نفسش بند آمده و حالش نزار و رو به بحرانی سهمگین بود. پدر حصارکی ایستاد. در برابر تواضع و بخشندگیِ مرد جوان به ستوه آمده بود.
- با این حرف‌هات می‌خوای منِ گنـاهکار رو نابود کنی؟ به وَلای علی اصلاً به ذهنم نرسیده بود که حالِ پسرت تا این حد خرابه. خدا من رو نبخشه که با این اوصاف پام رو به اینجا باز کردم و ازت می‌خوام برادرزنت شکایتش رو پس بگیره. خدا به همه‌‌مون صبر ایوب بده. لعنت بر شیطان! آخه این چه دَخمه‌ای بود گریبان‌گیر همه‌‌مون شد؟
لحنش بم و رو‌ به تحلیل بود و صلابت کلامش را هر لحظه به انزوا هدایت می‌کرد:
- پسرم... بهوش میاد آقای حصارکی. دوستم فقط حرف دکترها رو تکرار کرد. غیراز خدا... هیچ‌کس نمی‌تونه فردای ما رو... تعیین کنه.
به تقلا افتاد. بی‌اراده دستش را سمت یقه برد و دو دکمه بالاییِ پیراهنش را باز کرد و دَم عمیقی کشید و برای ذره‌ای هوای تازه و پر از اکسیژن لَه‌لَه زد. چرا نمی‌رفتند؟ چرا دست از سرش برنمی‌داشتند؟ پیرمرد که متوجه رنگ‌پریدگی و پریشان‌حالی شهریار شده بود، با نگرانی گامی پیش رفت و صوت مرتعشش را از پشت دندان‌‌ خارج و به گوش‌های او رساند:
- پسرم حالت خوبه؟
چشم‌هایش را بست. مُشت گره‌کرده‌اش را روی ران پای چپش همان‌طور سفت نگه داشت و صندلی را کمی عقب کشید و به‌سختی گفت:
- لطفاً تشریف ببرید. خواهش می‌کنم!
خواهش! تمنا! چه واژه غریبی! مگر حد استهلاک زندگی‌اش چه میزان بود که او را به التماس وامی‌داشت؟ حتی هنگامی‌ که والدینش خودسرانه و قسی‌القلب او را به حال خویش رهانیدند و راهیِ دیار غربت گشتند هم به گرد پای خواهش نگاه نکرد؛ اما حالا...
برای پیرمرد آسان نبود دیدن این وضعیت و از خیرش گذشتن. هر دو دودل بودند. سرانجام ناچاراً با سرهایی زیرافتاده و چشمانی اشک‌بار اتاق را ترک کردند. به‌محض بسته‌شدن در توسط آنان، رادارهای مغزش فعال شد. بی‌درنگ برخاست و دستگیره پنجره را کشید و هوای هرچند آلوده شهر را بلعید. حداقل از میان آن‌همه آلاینده‌های خطرناک و مزمن، می‌توانست اکسیژن را هم به خورد سلول‌های ریه‌‌‌اش دهد و از محنت کنونی‌اش درآید؛ گرچه گویا کافی نبود و بدتر به خس‌خس افتاد. تمام بدنش می‌لرزید و قلبش بی‌قراری می‌کرد.
آه امیرعلی! آه! کجایی که ببینی به سرِ پدرت چه آمده؟ به شهریاری که توانایی طاقتش ته کشید و نهایت چنان غرشی سَرداد که حتی دل اشیای بی‌جان اتاقش را هم به درد آورد.
حینی که از سرِ آشفتگی و کلافگی موهایش را بی‌رحمانه میان انگشتانش می‌کشید و اتاق دور سرش رو به دَوَران بود، دستش را پیش برد و روی تمامیِ برگه‌ها و پوشه‌ها به انضمام لوازم قلم و سایرینِ روی میز بزرگش کشاند و همه را پخش زمین کرد که صدای بد و متوحشی در فضای اتاق پیچیده شد. از شدت خشم به خود می‌پیچید و یک‌جا بند نبود. باید می‌رفت. آرامش نزد پسرکش جا مانده و دلش هوای او‌ را داشت. آری! این نفس تا به نفس پسرش گره نمی‌خورد، به جریان نرمالش نمی‌رسید.
چشمان به‌خون‌نشسته‌اش روی دست آتل‌بندی‌‌شده ثابت شد. به دردش نمی‌خورد. وقتی دکتر خبر جوش‌خوردن استخوانش را داد، بی‌‌معطلی آن گچ سنگین مزاحم را برداشت و به اصرار دکتر از این وسیله استفاده کرد؛ ولی همین هم به دردش نمی‌خورد. با حرصی آشکار بندش را از شانه برداشت و آن را روی لوازم ریخته‌شده کف‌پوش پرتاب کرد. درد خفیفی استخوانش را فراگرفت، گرچه بی‌ارزش‌ترین مسئله آن لحظه بود. کتش را به‌سختی پوشید و پس از برداشتن سوئیچ و موبایلش، راهیِ درب اتاق شد.
پدر حصارکی همچنان نگران به در خیره بود که فریاد مَهیب شهریار دلش را لرزاند و نگاه کارکنان اطراف سمت آنجا روانه شد.
- خدا مرگم بده مرد! عجب خریتی کردیم اومدیم.
پیرمرد هراسان عزم کرد وارد شود؛ اما عقل ایجاب می‌کرد این کار را نکند. از آنجایی‌ که نمی‌توانست خونسرد باشد، به‌ناچار رو به منشی که مات و سرگردان خیره درب اتاق رئیسش بود، گفت:
- میشه به امیر آقا بگید هرچه سریع‌تر خودش رو‌ برسونه؟ می‌ترسم خدای ناکرده بلایی سرِ آقای افشار بیاد.
- خودشون تشریف آوردن!
- چه خبره خانوم سلمانی؟ چرا همه اینجا ایستادین؟
به زبان آمدن این سخن از جانب امیر همان و شتابان گشوده‌شدن درب اتاق شهریار نیز همان. همه دستپاچه و متعجب سرشان را سمت او حرکت دادند. بدون آن‌که نظرش اطراف را جلب کند، سالن را به قصد پله‌ها طی کرد. امیر وقتی او را در چنین حال‌وروزی دید؛ به‌خصوص زمانی‌ که از باند دست آسیب‌دیده او خبری نبود، لحظه‌ای سایه هایل روی افکارش نهاده شد و با سرعت پشت‌سرش حرکت کرد.
- کجا میری شهریار؟ صبر کن! صبر کن بهت میگم.
صدای پچ‌پچ کارکنان و مسئولان از همه‌جا بلند شده بود و هر کس حرفی به میان می‌آورد؛ چرا که از تمام ماجرا آگاه نبودند و این طوفان بعد از آرامشِ رئیسشان برایشان تازگی و جای ابهام و پرسش داشت.
قفل را زد و درب راننده را باز کرد که محافظش متوجه او شد و وقتی نگاهش به دست بدون باند شهریار رسید، تعجب کرد و با همان لحن گفت:
- می‌رسونمتون آقا. بهتره با این وضع دستتون...
- همین جا باش.
- اما...
- شهریار!
نظر محافظ سمت امیر مجذوب شد و تا به خودشان بیایند، شهریار با سرعت پارکینگ را ترک کرد. دست راستش با وجود شکستگی عادت به کار کشیدن نداشت. استخوانش تیر می‌کشید و انگشتانش بی‌حس گشته بودند و جریان خون به‌سختی بین رگ‌های خواب‌رفته‌ برقرار بود. با انگشت شست و سبابه چشمان پرسوزش را فشار داد و سعی داشت هوشیاری‌اش را حفظ کند. پس از دقایقی در پارکینگ بیمارستان توقف کرد و سراسیمه پیاده شد و خودش را به سالن رساند.
خراش عمیق کشیده‌شده بر روح‌وروانش به جسم نیز سرایت کرده و توان هر استقامتی را می‌ربود. سعی کرد پاهایش را موزون بردارد؛ اما بازهم از شدت دردِ قلب و وجدان و روانی که هر دَم سرش را از دو سمت می‌فشرد، دستش را به دیوار گرفت و ایستاد. گردنش را به همراه بزاقش پایین داد. پاهایش چون چوبی بی‌جان شده بودند و توانی برای جابه‌جایی نداشتند. در آن جدال بین تحلیل‌رفتن قُوا و تجدید قُوا، ناگهان صدای غریب و در عین حال آشنایی را شنید که سبب شد وجودش متزلزل شود و گوش‌هایش دچار تردید.
- شهریار بابا!
شکسته و پخته‌تر از سابق به نظر می‌آمد. این واژه، این صفت و این لحن بیش از اندازه از او دور بود. همان حال که گردن بالا کشاند، دستش از روی دیوار سرد و بی‌روح سالن رو به پایین سُر خورد و کنارش بی‌حرکت ماند. صاف و صامت به مرد و زن میان‌سال شیک‌پوش روبه‌رویش خیره شد؛ همان‌هایی که سالیان دراز کنارش زندگی کردند، او را پروریده و‌ در دامان خود بزرگ کردند و سرانجام قسی‌القلب‌بودنشان، پدرومادری‌کردنشان را به رسوایی کشاند و در یک شب، آن لقب‌های مقدس و مُبرا را از آنان گرفت. همان شبی که شهریار در نگاهش عجز را به رویشان پاشید و مانعشان شد؛ اما آنان تصمیم خود را گرفته و باروبندیلشان را بسته بودند و با بی‌تفاوتی به‌سوی دیار غربت شتافتند.
- می‌دونم حق داری؛ ولی ما برای جبران اینجاییم پسرم. جبرانِ همه سال‌هایی که باید می‌بودیم و نبودیم. اومدیم کنارت باشیم.
مشتش را گره زد و تیر نیشخندش را به‌سمت نگاه مشتاقشان پرتاب کرد.
- من پدر و مادر ندارم آقای محترم. شما هم بهتره از همون‌ جایی که اومدید برگردید.
مادرش گامی دیگر برداشت و نالید:
- اما پسرم...
- من پسر شما نیستم خانوم.
غرش لرزان و بم‌گشته او چون رعدی از وجود آن دو گذشت و رنگ از رخساره آن‌ها پراند. دلش شکسته بود. تنهایی دیده و کشیده بود. چه رنج‌ها بـرده بود و آنان حتی تماشاگر هم نبودند. چرا صادق نباشد؟ دوستشان داشت، با تمام خوب و بدشان، به حد مرگ وابسته‌شان بود. وابستگی خوب است؛ اما دردش جان‌بَر و پرسوزوگداز. مگر می‌شد در شرایطی که آنان را دیدار کرده، رویِ تمامیِ فراق این‌ سال‌ها سرپوش گذارد و ببخشاید؟ از توانایی او‌ خارج بود. به‌سختی نجوا کرد:
- از اینجا برید.
غمگین و محسور فقط نگاهشان را معطوف پسر برومند کمرشکسته‌شان کرده بودند. وقتی تأمل آنان را فهمید، نگاه سرخ از خشم و دلخورش را در کاسه چرخاند و درحالی‌که وجودش می‌لرزید و حالش از دقایق قبل به‌علت شوک واردشده رو به تحلیل و فنا می‌رفت، زهرخندی بر لب‌های فرتوت و ترک‌خورده‌اش که چون کویر لوت شکاف‌های عمیق و سطحی خورده، نشاند. عقب‌گرد کرد و زمزمه‌وار گفت:
- پس من میرم.
بی‌قرار برگشت و اولین قطره اشکش چکیده شد. هر چه اصرار کردند، صدایش زدند، ملتمسانه نوای ماندن سَر دادند افاقه نکرد و بیرون گشت و حینی که ساعدش را روی چشمان قرمز و نمدارش می‌کشید، روی صندلی راننده جای گرفت و آنجا را ترک کرد.
نمی‌کشید. نوشیدن جرعه‌جرعه طعم گسِ هیجان و مشقت از هر ش‍ر*اب ممنوعه‌ای تلخ‌تر بود و افسوس که هر دَم به جانش خورانده می‌شد. چه از جانش می‌‌خواستند؟ آن از لجاجت‌های مسعود، شماتت‌‌های بی‌پایان امیر، آمدن پدر و ‌مادر حصارکی و اینک دیدار پدر و مادری که پس از اَندی سال، تازه در اوج فلاکت و تنهایی یاد دُردانه پسرشان کردند که چه بگویند؟ مگر حرفی هم مانده؟ خودشان بریدند و دوختند و او هم به‌اجبار پوشید و سختی‌اش را تجربه کرد. مگر از آن‌‌ها چه خواسته بود؟ گناهش تنها دل‌باختن به دختر ساده و بی‌آلایش تنگدستی بود که آسوده ترکش کردند، آن هم چون منطقشان قاضی می‌کرد این قشر در شأن و منزلت خاندان افشار نیستند و دستشان به گرد دهان آنان هم نمی‌رسد. نبودند و ندیدند همان دخترک زیبا و دوست‌داشتنی پابه‌پای او سوخت و به روی خود نیاورد و به جایش خودخوری کرد و تسلی دل شکسته‌ او شد و غرور ترک‌خورده مردش را با عاشقی‌کردن ترمیم داد و زنانه ماند. زجری که آن سال‌‌ها تحمل کرد، حتی سخت‌تر و رنج‌آورتر از رنجش او بود.
آن هنگامی که آرامشش را برای همیشه از دست داد کجا بودند؟ زمانی ‌که نوه‌شان بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد، چرا جای خالی‌شان را پر نکردند؟ چه دلیل موجهی برای حضورشان داشتند؟ دیدن بدبختی و نفاق عزیزان پسرشان؟ دیدن دوباره آواره کوچه‌ تنهایی شدنش را؟
توانایی ادامه‌دادن نداشت. راهنما زد و حاشیه خیابان پیچید و ترمز کرد. دستانش گردیِ فرمان را در خود مچاله کردند و آرام و ‌قرار نداشتند. بغض خفه گلو چون زالو خونش را می‌مَکید و امانش را می‌دَرید؛ همان‌گونه آرام و زمان‌بر.
نخواست و افسوس نشد مانع شود. این گریه‌ها بیش از پیش بر غرور مردانه او چیره گشتند و آن را به بازی گرفتند. هق‌هق بسته گلویش را چه درمانده و دلسوزانه رها کرد و سرش را روی فرمان قرار داد. دلش گرفته بود؛ به وسعت دریایی بی‌کران. از قساوت جهان مادی، از خودش، از زندگیِ بی‌ثباتش، از همه و حتی از امیرعلی پسرش. به‌راستی دیدنِ این صحنه دلِ شیر می‌خواهد؛ آن هم در حالتی که بینایش باشی و از ته دل به حال پدر خسته‌دل و ناتوان مقابلت خون گریه کنی.
***
صدایش زد و بر میزان قدم‌هایش افزود تا به دنبال پسرش رود که صدای مسعود مانع شد:
- بذارید تنها باشه.
هر دو به‌سمتش برگشتند. مسعود که از ابتدا نظاره‌گر حالات بینشان بود، لبخند تلخی بر چهره غم‌بار و پا به سن گذاشته اما همچنان شادابشان پاشاند و ادامه حرفش را گرفت:
- توقع نداشته باشید آسوده قبولتون کنه، اون هم در چنین شرایطی. بهش زمان بدید.
- اگه قبول نکرد چی؟
- برای همین ازتون خواستم بیاید.
مادر شهریار گریه‌کنان روی شی فلزیِ کنار دیوار نشست و گرفته و مادرانه نالید:
- الهی بمیرم براش! بچه‌‌م شده پوست و استخوون. دیدی؟ دیدی کیومرث چه گلی به سرمون شد؟ تنهایی با شهریارم چی‌کار کرده؟ سفیدیِ موی کنار شقیقه پسرمون رو دیدی؟ خط روی پیشونی و رنگ پریده‌ش رو چی؟ از اون برق نگاهش جز سایه غم چیزی رو هم دیدی؟ مگه چقدر سن داره؟ با این بچه چی‌کار کردیم کیومرث؟ چند دفعه بهت گفتم از خر شیطون پیاده شو و رضایت بده؟ خدا لعنتم کنه که اسم خودم رو مادر گذاشتم! خدا نفرینم کنه پابه‌پات سکوت کردم و دنبالت اومدم! جای من از همون اول هم پیش پسرم بود، نه تو.
پدر شهریار تنها سربه‌زیر و بی‌حرف، شنوای کنایه و گلایه و طعنه‌‌های همسرش بود. اخلاق و‌ خلقیات شهریار از او به ارث رسیده بود و مانند او به‌آسانی بلوای درونش را فاش نمی‌کرد. در دلش کوهی از حسرت و عذاب‌‌وجدان انباشته شده که ریشه‌کن‌کردن آن امکان‌پذیر نبود. می‌دانستند راه صعب‌العبوری را باید طی کنند که تنها با بردباری میسر و شاید قابل حل است.
- ممنونم ما رو در جریان گذاشتی.
مسعود که هیچ دلِ خوشی از آنان نداشت و هنوز هم یادآوریِ خاطرات گذشته و سخنان تحقیرانه آنان او را دل‌زده کرده بود، گفت:
- فقط به‌خاطر شهریار بود؛ وگرنه اگه بخوام صادقانه بگم ازتون دلگیرم.
مادر شهریار فین‌فین‌کنان گفت:
- بگو مسعود جان. هرچی تو دلت تلنبار شده بگو، به مایی که نه لایق عروسمون بودیم و‌ نه نوه کوچولومون.
مسعود خنده تلخی زد و شِکوه‌گر لب به سخن باز کرد:
- چرا این‌قدر دیر؟ چرا حالا که خواهرم بین ما نیست؟ چرا حالا که شهریار به خاک سیاه نشسته؟ چرا حالا که دکترها...
لب فرو بست و دردمند به کفِ سالن خیره شد. آرنج دستانش را تکیه بر زانوانش زد و حینی که انگشتانش را به هم می‌فشرد، کمرش را اندکی به جلو خم کرد. کاسه چشمانش لبریز از اشک شد. دلش به درد آمده بود از این‌همه مصیبت، از هنگام ازدست‌دادن پدر و مادرش در آن سانحه هوایی و رفتن اجباری‌شان به بهزیستی و پس از آن مرگ نابه‌هنگام خواهرش بهاره.
- فقط پونزده سالم بود که پدر و مادرم عزم رفتن به کربلا کردن و تو حملات تروریستی شهید شدن. کسی رو و از طرفی سنی هم نداشتیم؛ برای همین دست خواهر ده‌ساله‌‌م رو گرفتم و ناچاراً تو مکان بچه‌های بی‌سرپرست یه سرپناه واسه خودمون پیدا کردیم. هر چقدر هم تو رفاه باشی وقتی ببینی یه اتفاق زندگیت رو از این‌رو به اون‌رو می‌کنه؛ به‌خصوص اگه اون اتفاق ازدست‌دادن عزیزترین افراد زندگیت باشه، تا آخر عمرت به یادش میفتی و تو تنهایی خودت خفه میشی و بی‌صدا فقط اشک می‌ریزی و هیچ‌کس هم صدات رو نمی‌شنوه. رنجی بود که به من و بهاره تحمیل شده بود و سال‌ها پشت‌سر گذاشتیم. به سن قانونی رسیدم. دانشگاه قبول شدم و با همون چندرغازی که از دوره کاریِ نوجوونیم و بعد دوره دانشگاه به دستم رسید، آزادانه تصمیم گرفتم و راهم رو جدا کردم و دست خواهرم رو گرفتم و با کلی بدبختی، زندگی دوباره و از نویی شروع کردیم. پدرم سرمایه آن‌چنانی نداشت و همه‌‌ش به پای صاف‌کردنِ بدهی‌هاش صرف شد و ته‌مونده‌‌ش به من و خواهرم رسید و یه جورایی کمک خرجمون می‌شد. بهاره دختر کم‌حرف و توداری بود؛ اما به‌راحتی از ظاهر و حالت نگاهش می‌شد پی به راز دلش برد. فهمیدم عاشقه و باز لام تا کام حرفی نزدم. از طرفی هم رگِ غیرتم قُلنبه شده بود و حتی یه روز به سرم زد تا مسیر دانشگاه تعقیبش کنم که همه‌چی برام روشن شه؛ بااین‌حال صبر کردم. به یه هفته نرسید پسر جوون و چهارشونه سراغم اومد. از احساسش گفت. تو اولین دیدارمون از سرسختی و تعصبش که حین بروز احساسات محفوظ نگه داشته بود خوشم اومد. هم‌جنس‌هام رو بهتر می‌شناختم. اون حس حمایتی رو که باید می‌دیدم به عین دیدم و چون متوجه دوطرفه‌بودن این حس بودم، ظرف چند روز قبول کردم با خانواده‌‌ش بیاد منزلمون. بهاره خوش‌حال بود و آروم‌وقرار نداشت و از طرفی زیر شرمِ دخترانه‌‌ش پنهون می‌کرد و مقابلم بروز نمی‌داد. قرار بود خبر بده؛ اما پیداش نشد. یه ماه گذشت و نه تو دانشگاهی که با خواهرم تحصیل می‌کرد دیدمش و نه جواب تلفنش رو می‌داد. احساس کردم غرور خواهرم شکست. مقابلم روزبه‌روز لاغرتر می‌شد و به بهانه درس از اتاقش بیرون نمی‌اومد. اون زمان به ذهنم خطور کرد تصوراتم راجع به شهریار باد هوا بوده و من مقصرم؛ برای همین بارها خودم رو شماتت کردم که چرا گول اعتراف خالی و بیخودش شدم. آدرسی هم نداشتم؛ اما بدجور دلم هـ*ـوسِ گرفتن حالی اساسی ازش رو داشت. باید حساب بازی‌دادنِ دل خواهرم رو کف دستش می‌ذاشتم. بهاره به‌ظاهر آروم بود؛ ولی ذره‌ذره خودش رو به نابودی نزدیک می‌کرد و بروز هم نمی‌داد. روزی به سرم زد برم دانشگاه و آدرس خونه‌‌ش رو از داخل پرونده‌‌ش بردارم که یهو سروکله‌‌ش پیدا شد، با ظاهری ژولیده و جسمی نحیف و نگاهی بی‌فروغ و عصبی. اون لحظه هیچی جلودارم نبود و بی‌اونکه تغییر ناگهانی ظاهرش اون هم بعدِ این‌همه مدت برام جای ابهام ایجاد کنه، باهاش گلاویز شدم. خواستم مُشت اولم رو روی صورتش بکوبم که دهان باز و همه‌چی رو برمَلا کرد. از بی‌منطقیِ پدر و مادرش، از وضعیت مالی که متعلق به قشر مرفه جامعه‌‌ست، از نفرین‌ها و تهدید‌ها و عاق‌کردن‌‌های پدر و مادرش. یه لحظه دلم به حال خودم و خودش سوخت. عصبانی شدم. از اینکه کسی بخواد به ما به‌عنوان بچه‌های یتیم برچسب بی‌فرهنگی بزنه و به مسخرگی یاد کنه خونم به جوش اومد. بیزار بودم از اینکه کسی بخواد هر حرف رکیک و دور از شأنی رو بار بی‌پناهیِ من و خواهرم کنه. با در نظر گرفتن همه این‌ها ردش کردم و گفتم بره پیِ زندگیش. نرفت و پای عشقش مرد و مردونه ایستاد. گفت قید پدر و‌ مادرم رو می‌زنم؛ اما از عشقی که تو قلبم جا خوش کرده نه. دعواش کردم، سرزنشش کردم. آره. اون زمانی‌که شما آسوده‌خاطر روی مبل نشسته بودید و به افکار باطلتون اجازه جولان می‌دادید و به‌راحتی راجع به من و خواهرم قضاوت می‌کردید که اون‌ها پسرمون رو از راه به دَر کردن و چشم حریصشون کیسه به پول و‌ ثروتمون دوخته، حتی ثانیه‌ای فکر نکردید که چقدر همون بهاره به هر بهانه بی‌ربطی سعی می‌کرد شهریار رو از خودش دور کنه. بارها دلش از مغلطه‌گویی‌های شما شکست و باز به روی من و شهریار نیاورد. حالا شما چی‌کار کردید؟ هر چی از دهنتون در می‌اومد بارمون کردید و تنها لطفی که در حق خواهرم و پسرتون کردید، با وجود پافشاری‌ها و برنگشتن نظر شهریار تو جشن عروسیشون شرکت کردید که اگه نمی‌کردید سنگین‌تر بود! بعدش هم بهترین شب زندگیشون رو با بستن چمدون و گفتن ما رو به‌خیر و شما رو به‌سلامت، زهر کردید. هنوز اون بی‌حرمتی‌هاتون رو از یاد نبردم.
مادر شهریار همچنان اشک می‌ریخت و سکوت کرده بود. گویی مُهر تأیید را به سخنان سنگین مسعود می‌زد، سخنانی که تا دقایق قبل از آن مطلع نبودند و حالا شنیدنشان، تنها میزان شرمساری را برایشان افزون می‌کرد.
کیومرث‌ خان دستی به ته‌ریش یک‌دست سفید و مرتبش کشید و با لحن بم و خسته‌ای گفت:
- گـناه بزرگی کردیم و می‌دونیم قابل جبران نیست و‌ یا به‌سختی میشه درستش کرد. همسرم به‌خاطر پسرش کنار اومده بود؛ اما این من بودم چوب لای چرخِ تصمیم پسرم گذاشتم و عقب نکشیدم. کاش فرصت جبران بود!
مسعود خیسیِ چشمانش را زدود و گفت:
- دیر شده؛ ولی فرصت هست. شهریار به پدر و مادرش احتیاج داره.
- مسعود جان یعنی حرف آخر دکترها همینه؟ شاید با بردن امیرعلی به خارج از کشور معجزه‌ای رخ بده.
چشمان مه‌‌گرفته‌اش را معطوف مادر شهریار کرد:
- حرفی که شهریار بارها تو گوششون فرو کرد. میگن فایده‌ نداره. اوایل شک داشتن؛ ولی حالا قطع به یقین تأیید می‌کنن که...
ناباورانه دستانش را به حالت ضربدری روی دهانش گذاشت و ناله کرد:
- وای بر من! وای بر پسر بینوام! خدا ازم نگذره که اگه بگذره من نمی‌گذرم!
و رو به شوهر ماتم‌زده‌اش موجی از شکایت و حسرت را کشاند:
- تو... هیچ‌وقت نمی‌بخشمت کیومرث. با اون غرور و غُدبازی‌های بیهوده‌‌ت، زندگی پسرم رو به باد دادی.
کیومرث که گویا دیگر توانایی و تاب آن جَو سنگین و متشنج را نداشت، انگشتانش را پشت گردن فشرد و روی رگ شقیقه‌اش نگه داشت و حینی که ماساژش می‌داد، سالن را ترک کرد. نه‌تنها همسرش، بلکه خودش هم تا ابد بخششِ خود را وارد حریمش نمی‌کرد. گنـاهکار بود و خود را مستحق عذابی سخت می‌دانست، سخت‌تر از شعله آتش دوزخ.
***
فصل نهم
علی جلیل‌وند
برگه آخر را ورق زد و با دقت به نمونه‌ بعدی خیره شد. طرح به کار بـرده شده تابه‌حال نظیری نداشته و می‌شد روی آن برنامه‌ریزی کرد؛ ولی بازهم نیاز به نظرها و انتقادهای طراحان کاربلدِ شرکت داشت. به‌راحتی نمی‌شد برایشان تصمیم‌گیری کرد.
تقه‌ای به در تمام اِم‌دی‌اف اتاق زده شد. رخصت داد و برگه را روی میز رها کرد. حینی که قلمش را مابین انگشت میانی و سبابه گرفته بود، تکیه به پشتی صندلی زد و نگاه کنکاش‌گرش‌ را روی خطوط کج و راست و انحنای طرح دوخت. یک هفته روی آن کار کرده بود و به مانند همیشه تمام تلاشش را به کار برد تا ایده‌ای تازه را که نتیجه خلاقیت ذهنی‌اش بود نمایش گذارد. هم‌زمان با ورود رضا صندلی را به جلو مایل کرد و خودکار را روی نمونه‌ها نهاد.
- خوب شد اومدی. اتفاقاً می‌خواستم صدات کنم.
نگاهش می‌کرد، آرام و عجیب.
- میشه بشینم؟
- حتماً.
و با دست به مبل کناری تعارف زد. پس از جلوس پرسید:
- چی‌کارم داشتی؟
- خواستم یه نگاه به این طرح‌ها بندازی. یه ساعت دیگه هم برای ایده‌یابی طراح‌ها ترتیب جلسه بده.
- باشه! فقط چند لحظه به حرف‌ام گوش می‌کنی؟ در حیطه کاریمون نیست.
دمغ بود. ‌ظاهراً بحث مهم و حیاتی پیش آمده که رضا را درگیر خود کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    انگشتانش را در هم قفل زد و تکیه بر میز کرد و خطابش داد:
    - چیزی شده رضا؟
    نگاه نامعلومش را به او رساند و جدیت‌وار لب به سؤال گشود:
    - اگه یه سؤال بپرسم درست و قاطع جوابم رو میدی؟
    - تابه‌حال ازم دروغ شنیدی؟
    - نه.
    - دیگه هم نمی‌شنوی. بپرس.
    مکث کرد. بازدم طولانی بیرون فرستاد و موشکافانه گفت:
    - اون روزی که رفتی دانشگاه دنبال خواهرم چه اتفاقی افتاد؟
    انتهای ابروی راستش به طور خودکار بالا رفت. انتظار هر پرسشی را داشت؛ اِلا این.
    - چطور؟
    کامل سمتش مایل شد و با ابروهای به هم گره‌خورده‌ای گفت:
    - لطفاً جوابم رو با سؤال نده.
    - سؤال غیرمنتظره‌ای پرسیدی، برای من هم جای ابهام شد. نه، اتفاقی نیفتاد.
    تنها به علی خیره شد، عمیق و پرمعنا. زمانی که پیِ نگاهش را گرفت و خطش را معنا کرد، دلخور شد.
    - ناراحت میشم اگه بفهمم باور نکردی.
    - پس باهام صادق باش و حقیقت رو بگو.
    باریک‌بین پرسید:
    - چرا فکر می‌کنی دروغ میگم؟
    - چون سربسته از اتفاقات اون روز خبر دارم.
    هر دو جدی به هم چشم دوخته بودند. علی کمی تعلل کرد و سپس گفت:
    - خب...
    پوزخندزنان سرش را جانب میز کشاند.
    - پس افتاده.
    این بار علی اخم‌کشان با صراحت و لحن گیرایش پایش را روی توپ نهاد:
    - بهت دروغ نگفتم رضا. منظورت از اتفاقات اون روز چیه؟
    خوب هم متوجه شده بود، منتها تمایل داشت از زبان رضا همه‌چی برملا شود. شاید رضا دچار سوءتفاهم شده و حالا قصد توبیخ داشت.
    - چرا با شروین دعوا کردی؟
    نام آن موجود منفور و تداعی‌شدن سخنان وقیحانه‌اش، لحظه‌ای خونش را به جوش آورد و حالت سفت و سختی را به چهره علی بخشاند و این دگرگونی موضع از غافله‌ی نگاه دقیق و جستجو‌گرِ رضا عقب نماند.
    - اصرار داشت با خواهرت حرف بزنه. خواهرت هم مایل نبود.
    آرنجش را به میز کار او تکیه زد و تیزبینانه گفت:
    - یعنی باور کنم به‌خاطر یه همچین موضوعی یقه طرف رو‌ گرفتی و به قصد کُشت زدیش؟
    بلافاصله شکارش کرد. از بی‌اعتمادی بیزار بود.
    - دیگه داری تند میری رضا.
    ناگهان برآشفت و گله کرد:
    - حق ندارم تند برم؟ چرا به من نگفتی؟ چرا رضوانه لام تا کام با من حرف نزد؟ اون مرتیکه با خواهر من چی‌کار داره که تا دمِ دانشگاهش میاد و بعدش هم به تیپ‌وتاپ هم می‌زنید؟ خیر سرم برادر رضوانه‌‌م؛ اما آخر از همه مطلع میشم. بازهم حق ندارم بدونم چه اتفاقی افتاده؟
    بی‌قرار ایستاد و به گردن و صورتش دست کشید. بی‌نهایت خشمگین و ناراحت بود.
    - اگه نگفتم چون اون قضیه تموم شد و رفت پیِ کارش.
    نیشخند کنایه‌آمیـزش را به جان او زهر کرد.
    - پیِ کارش؟ هه! خواب دیدی خیر باشه! تازه شروع شده اَخوی. مگه من رضوانه رو نبینم.
    زیرکانه مو را از سخن او بیرون کشید و گفت:
    - خودت جوابت رو دادی. بعد میگی چرا خواهرم دردش رو به من نمیگه! خب وقتی این‌طور واکنش نشون میدی مسلماً عواقب خوبی انتظارتون رو نمی‌کشه و کار به جاهای باریک‌تر بیخ پیدا می‌کنه. من هم باشم حرفی نمی‌زنم. حتی من هم توصیه کردم بهت بگه و اتفاقاً همین جواب رو بهم داد. حالا هم نمی‌خواد خودت رو اذیت کنی. ظاهراً دیگه سروکله اون مرد آفتابی نشده؛ چون زمانی که خواهرت گفت قصد بازگوکردن ماجرا رو به تو نداره، سپردم اگه دوباره سر راهش سبز شد لااقل به من بگه. آروم که شدی، برو باهاش حرف بزن؛ ولی توبیخش نکن تا خودش همه قضایا رو بگه. تا الان هم به‌خاطر خودت سکوت کرده.
    غضبناک به خود می‌پیچید و مدام کف‌پوش اتاق را متر می‌کرد که با سخن آخر او ایستاد و باز طعنه زد:
    - به چه دردم خورد؟ اگه تو متوجه نمی‌شدی چی؟ اگه اون یه‌لاقبا همچنان با مزاحمت‌هاش خواهرم رو آزار می‌داد چی؟ الان هم که دقیقاً ملتفتم نمی‌کنی بهت چی‌ها گفته که توی صبور و خونسرد از کوره در رفتی و به جونش افتادی تا من سنجیده فکر کنم و یه خاکی تو سرم بریزم! ولی باید بگم بد کردی، خیلی هم بد کردی برادرِ من.
    مستأصل انگشت‌شَستش را گوشه لبِ کمی فشرده شده و فک منقبضش حرکت داد و گفت:
    - به درست‌نبودن کارم واقفم. یه زهرچشم لازم بود تا دیگه نخواد گستاخی کنه.
    رضا غیظ‌کشان انگشت‌اشاره‌اش را طرف او نشانه رفت و نگاه خصمانه‌ خود را تیز او کرد:
    - حسابِ اون کَلاش بمونه برای بعد تا شخصاً باهاش تسویه کنم، منتها از تو هم گلایه دارم. عصبانی شدی درست، جای مردونگیِ خودت و غیرت من دوتا چَک هم گوارای هفت نسل شروین کردی بازهم دست مَریزاد؛ اما چرا جلوی دانشگاه قربونت برم؟ برای چی جلوی اون‌همه دانشجو و مردمی که فقط منتظر یه همچین سوژه‌هایین تا دودمان که هیچ، جدوآبا طرف رو به آتیش بکشن و کَکِشون هم نگزه و تازه دو قورت و نیمشون هم باقیه!
    زهرخند بر لب به برگه‌های روی میز خیره شد. خبر نداشت بارها با زبان خوش از شروین خواست از آنجا برود و زیپ دهان کثیفش را تا ابد بسته نگاه دارد. با او مدارا کرد؛ اما شروین به زیپ دهانش هم رحم نکرد و سنگ‌دلانه فریاد رسوایی‌ رضوانه را سَر داد و علی با عملش تنها قصد بستن آن دهان بی‌چفت‌وبست را کرد. راه دیگری برایش نگذاشته بود. کارش شایسته نبود؛ اما پشیمان هم نبود. بین بد و بدتر باید تصمیش را انتخاب و عملی می‌کرد تا هم چِفت دهان آن قسی‌القلب بسته شود، هم پاسخ تمامیِ افتراها و سخنان‌ناپسندانه و دور از شأن یک انسان عاقل و بالغ را که وبال دخترک بی‌گـناه کرده بود، پس دهد.
    - لازم بود.
    - به چه قیمتی؟ به عواقب کارت فکر کردی؟
    کلافه شد. صندلی را اندکی رو به عقب سوق داد و پای راست خواب‌رفته‌اش را دراز کرد. زیاد نشستن، جریان خون در پاهایش را مختل کرده بود.
    - اون لحظه نه رضا! لطفاً به بازخواست‌کردن‌هات خاتمه بده.
    رضا خصمانه گوشیِ خود را از داخل جیب کت طوسی‌رنگش بیرون آورد و پس چندین ضربه انگشت روی صفحه با خشمی بی‌سابقه آن را روی میز مقابل علی کوباند و با تُن لرزانی گفت:
    - حالا چطور؟ ساکت بشم؟ تمومش کنم؟ بذارم هر تازه به دوران رسیده‌ای غیرت و آبرومون رو لگدمال کنه؟ بفرما آقای حواس‌پرت! این هم حاصلِ ضرب شَست نچشیدن عواقب!
    نگاه شکارش را به پایین سوق داد و روی صفحه موبایل ثابت کرد. در کسری از ثانیه انگشتانش جمع و گره کور ابروانش غلیظ‌تر گشت. امان از این جمعیت بیکار و خدانترس! همان عده‌ای که شبکه‌های مجازی را اسباب سرگرمیِ خود کرده و بی‌آنکه فرهنگ استفاده از آن را بدانند، به‌راحتی هر انسانی را به باد رسوایی می‌کشاندند و از خدای شاهد و ناظرشان هم اِبایی نداشتند؛ چرا که پی به اعماق عمل ناشایست خود نمی‌بردند و افسوس که به همان هم بسنده نمی‌کردند. دیگران هم با پسند آن و دنبال‌کردنشان، به‌نوعی آنان را به گنـاهشان تشویق کرده و موجبات گنـاهان دیگر را فراهم می‌کردند. آیا این خود گـناهی کبیره نبود؟ کنترل خشم در آن لحظه شاید مضحک‌ترین کار دنیا بود؛ بااین‌حال به‌سختی نقاب خونسردی بر چهره زد و گفت:
    - احتمالاً کار یکی از دانشجوهاست.
    - اگه تا حالا فقط قدری آروم گرفتم برای این بود که خداروشکر رضوانه تو فیلم نیست.
    - بهش گفتم بره تو ماشین.
    - خوبه حداقل تو این ماجرای لعنتی مغزت یه جا سنجیده کار کرد! اما خودت رو چی میگی؟ فیلم یه طرف، اون متن زیرش هم یه طرف، بدجور رو اعصابمه. می‌دونی چقدر به ضرر توئه آقای رئیس؟
    بی‌حوصله نچی کرد و گوشی را سمت او هُل داد.
    - مهم نیست دیگران چه فکری می‌کنن. همین که رضوانه خانوم تو فیلم نیست، خیال من رو راحت می‌کنه.
    زهرخندی نثارش کرد و لحن نیش‌دارش را در مغز علی نوک زد:
    - مثل اینکه فراموش کردی کی هستی؟ اطرافیانت چی میگن؟ رقبا! حتماً میگن طراح معروف، علی جلیل‌وند، سرِ دعوای ناموسی، اون هم جلوی درِ دانشگاه چه بازارگرمی راه انداخته بود! فکر کردی این لامصب با این‌همه فالوور به دست من رسیده، به دست همین منشی یا همکارهامون نرسیده؟ به والله بعضی‌ها امروز یه طوری نگاهم می‌کردن. وای خدا دارم دیوونه میشم.
    - آبی رو که روی خاک ریخته نمیشه دوباره تو لیوان ریخت. می‌دونی چرا؟ چون خاک تنها وظیفه‌‌ش جذب آبه و به‌هیچ چیز هم اهمیت نمیده و کار خودش رو می‌کنه. حالا هم نمیشه کاریش کرد. برام مهم نیست دیگران تو سرشون چی می‌گذره. همین‌ که خودم می‌دونم با زندگیم و خودم چندچندم و خدای بالاسرم از حُسن نیتم آگاهی داره کافیه.
    رضا که هنوز هم به‌شدت عصبانی بود و برخلاف دوستش به‌آسودگی کنار نمی‌آمد، دندان قروچه‌ای کرد و حینی که به خود می‌لرزید و تمام حرصش را روی آن شی فلک‌زده مچاله‌شده میان انگشتانش تخلیه می‌کرد، به سخن علی تبصره اضافه کرد و گفت:
    - زیادیِ آب هم خاک رو خفه و لِه می‌کنه. پیداش می‌کنم! اون بی‌آبرویی رو که فیلم رو نُقل دهان مردم کرد، زیر پا لِه می‌کنم.
    - اولاً پیداکردنِ طرف مثل پیداکردن سوزن تو انبار کاهه و تقریباً غیرممکنه. ثانیاً؛ گیریم که پیداش کردی و ازش هم شکایت کردیم، فایده‌ای هم داره؟
    در جای قبلی‌اش نشست و اَسف‌بار لب به سخن گشود:
    - خدایی وضعِ من رو نگاه! دوستم به‌خاطر خواهرم با نامزد سابقش، اون هم مقابل دانشگاه کتک‌کاری کرده، اون‌وقت منِ ابله باید تو اینستا به‌عنوان یکی از بهترین و پرمخاطب‌ترین سوژه‌های اخیر بازدید و لایک هم کنم! یعنی رضوانه فهمیده؟ نکنه بچه‌های دانشگاه به روش آوردن و اذیتش کردن؟ از این دختره کله‌شق بعید نیست دوباره پنهان‌کاری کنه.
    برخاست و دست راستش را در جیب فرو برد و از پشت شیشه تمام قد، بی‌هدف به محیط بیرون خیره شد.
    - گمان ندارم.
    پوزخندهای دوستش گویا قصد تمام‌شدن نداشتند.
    - نکنه قرار بر این گذاشتید این هم بهت بگه و باز این منم که برگ چغندرم؟
    لحنش مالامال جدی و خشک بود:
    - این‌طور نیست. جای این‌ تیکه‌پرونی‌ها به خودت مسلط باش تا خواهرت بتونه بهت دو کلمه از اتفاق‌های دوروبرش بگه. باهاش حرف بزن. بهتره به نحوی از زیر زبونش بکشی بیرون قضیه فیلم رو فهمیده یا نه. اگه هم خبر نداشت، بهش بگو. خیلی بهتر از اینه که از زبون دوست‌های دانشگاهش بشنوه و حرفی برای گفتن نداشته باشه. البته بازهم بستگی به خواهرت داره. یه بار هم روی احساساتت سرپوش بذار و عاقلانه عمل کن.
    همان لحظه موبایلش زنگ خورد. دل از پنجره کَند و به‌سمت میز خم شد و آن را به دست گرفت. به‌محض دیدن نام سپند درنگ نکرد و انگشتش را روی صفحه کشید.
    - الو؟
    - چطوری رفیق؟ شرکتی؟
    لحنش آرام بود؛ ولی نمی‌دانست چرا زخم دلهره یک‌آن سر باز کرد و تمام جسمش را در بر خود گرفت.
    - آره. چیزی شده؟
    - اِستپ مرد مؤمن! ماشاءالله چه زود هم پیشواز رفتی! نگران نباش، مهسا خوبه؛ اما موضوع مهمی هست که باید در جریانت بذارم.
    نفس آسوده‌ای رها کرد و به جدیت کلامش افزود:
    - می‌شنوم.
    - پشت خط نمیشه. بیا بیمارستان.
    - نیم‌ ساعت دیگه اونجام.
    - منتظرتم رفیق.
    پس از پایان مکالمه کت چرمش را از روی جالباسی برداشت و از یقه یک دور روی هوا چرخاند و به تن کرد. رضا پرسید:
    - مگه نگفتی ترتیب جلسه بدم؟ کجا شال‌وکلاه کردی؟
    یقه‌ کت را تنظیم و سپس برگه‌ها را داخل پوشه آبی‌رنگ مرتب کرد و داخل کشو قرار داد و قفلش را زد. در همان حال گفت:
    - این یک ساعت به صحبت‌های ما گذشت، کمتر از دوساعت دیگه هم شرکت تعطیل میشه. بذار برای فردا یازده صبح. از همین حالا هماهنگ کن.
    رضا ایستاد. همراه هم از اتاق بیرون آمدند.
    - سپند بود؟
    - آره.
    - چی‌کار داشت؟
    - قرار شد حرف بزنیم. به حرف‌هام خوب فکر کن. فعلاً.
    خانم خلیقی، منشی دفترش، به احترام او بلند شد و با نگاه بدرقه‌اش کرد. متقابلاً جوابش را هم از جانب رئیسش دریافت کرد و نشست و مشغول به کارش شد.
    دقیقاً سرِ نیم ساعت رسید و پس از پارک‌کردن اتومبیلش وارد سالن اصلی بیمارستان شد و پشت درب اتاق سپند ایستاد. ریه‌اش را به نفس تازه‌ای میهمان کرد و تقه‌ای به در زد. پس از کسب صدور لفظیِ او دستگیره را کشید و داخل شد. سلامی داد و مجاور میز بزرگ او روی مبل تک‌نفره‌ای جلوس کرد و بی‌مقدمه گفت:
    - چون گفتی حرف مهمیه اول اومدم اینجا، البته...
    نظری به ساعت دستش انداخت و ادامه داد:
    - این تایم مهسا خوابه.
    سپند مشغول نوشتن بود که خودکارش را روی برگه رهانید و نفس خسته‌اش را رها کرد و مقابل او نشست. به تأیید سخن علی شوخ‌طبعانه گفت:
    - درسته! تا یه ساعت وقت دارم تو رو قرض بگیرم.
    لبخند کم‌رنگی زد و روی مبل جابه‌جا شد و با عزمی راسخ لب گشود:
    - خب می‌شنوم.
    مکث کرد. چشمان خسته‌اش را معطوف میز مابینشان کرد و روی نگاه منتظر با هاله‌ای از نگرانیِ علی توقف کرد.
    - راستش با موضوعی که می‌خوام مطرح کنم، نه می‌خوام امید واهی بهت بدم، نه اون‌قدر ناامیدت کنم. یه جورایی برای مهسا یه قلب مناسب پیدا کردیم.
    ناگهان برقی از امید و شادی در چشمان علی جهید و روی لبش شبنم‌وار نشست. نمی‌دانست چرا به اضطراب افتاده؟
    - مطمئنی سپند؟
    لبخند نیم‌بندی تقدیمش کرد و گفت:
    - می‌دونم مشتاقانه منتظر چنین لحظه‌ای بودی؛ ولی کامل در جریان حرفم قرار نگرفتی. تقریباً یه ماه پیش یه پسربچه‌ای رو که تصادف بدی داشته، به اینجا میارن. با وجود موفقیت‌آمیزبودنِ عملش بهوش نمیاد و همکارانم متأسفانه کمای مغزیش رو تأیید می‌کنن. از اونجایی که در جریان قلب بیمار دخترت بودن، قلب سالم اون پسربچه رو بهترین گزینه در نظر گرفتن؛ البته نه تا زمانی که والدینش راضی نباشن. گویا اون بنده‌خداها هنوز با این قضیه کنار نیومدن؛ چه برسه که به اهدای اعضای اون طفل معصوم هم فکر کنن. برای همین...
    - بی‌خیالش شو سپند.
    حرف در دهانش ماسید و با تعجب به چشمانی که دیگر رنگ شعف دقایق پیش را نداشت دقیق شد.
    - چرا؟ نکنه تصور کردی ازت می‌خوام رضایتشون رو جلب کنی؟ این‌طور نیست علی. فقط خواستم در جریان باشی. ممکنه کنار بیان و من و همکارانم هم تمام تلاشمون رو می‌کنیم. اصلاً نیازی به مداخله تو نیست.
    گرفته و رنجور گفت:
    - نه، قبول نمی‌کنم. چطور می‌تونم به فکر تصاحب قلب پسربچه‌ای باشم تا بتونم با اون دخترم رو نجات بدم؟ چه تفاوتی بین من و اون پدر بینوا هست؟ صبر کردم، بازهم صبر می‌کنم ببینم چه پیش میاد.
    سپند همچنان ناباورانه و غیرقابل هضم به او چشم دوخته بود. حرکتی به دستش داد و گفت:
    - علی جان اون بچه‌ مرگ مغزیش تأیید شده. خیلی از این دسته بیماران اعضای بدنشون پیوند خورده، حالا یا به رضایت خودشون قبلاً داوطلبانه ثبت نام کرده بودن که حتی مخالفت والدینشون هم تأثیری نداشته و یا والدینشون موافقتشون رو اعلام کردن.
    بلند شد و متقابلاً سپند هم ایستاد. دستی به شانه او زد و با مهربانی گفت:
    - ازت ممنونم که پیگیری؛ ولی لطفاً این موضوع رو پیگیری نکن.
    و ضربه‌ای روی آن زد و دستش را انداخت و ادامه داد:
    - تا نیم‌‌ ساعت دیگه دخترم بیدار میشه. میرم بهش سَر بزنم. این‌طوری نگاهم نکن.
    لبخند تحسین‌آمیزی قاب لبانش کرد. دست به س‍ـینه تنها نگاهش می‌کرد.
    - خیلی عجیبی! شاید اگه هر شخص دیگه‌ای بود می‌گفت تا تنور داغه، نون رو بچسبونم از دستم نره؛ اما تو با وجود مهم‌بودن جون بچه‌‌ت و سختی‌هایی که به عین می‌بینم می‌کشی، بازهم تن ندادی.
    گرچه حق با دوستش بود و کارش قدری حالت نامعقولی داشت؛ اما وجدان داشت و پذیرا نبود خانواده‌ای را به‌زور و اجبار وادار کند تا نیمه وجودشان را تسلیم خواسته او کرده و داغش را بر دل آنان گذارد. دیگر علی بود و وجدانش.
    - بحث زندگی و تقدیر یه آدم مد نظره، نه یه تنور داغ!
    سپند تک‌خنده‌ای کرد و درحالی‌که همراه هم اتاق را ترک می‌کردند گفت:
    - به‌هرحال مَثَل بزرگان تاریخمون بوده و هست. شما هم نمی‌خواد از آبِ گل‌آلود ماهی بگیری؛ وگرنه کدوم پزشکیه که بدِ بیمارش رو بخواد؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    فصل دهم
    شهریار افشار
    کنترل را برداشت و جسم خود را روی کاناپه چرم قهوه‌ای‌رنگ رهانید. هم‌زمان با فشردن دکمه پِلِی، با هجوم روشنای بازتاب‌شده از تی‌‌وی به چشمانش باعث شد کمی آن‌ها را تنگ کند. چندین بار پلک زد تا به موج نور حاکم بر فضا عادت کند. همان لحظه بهترین صوت گوش‌نواز قلب و دلش را شنوا شد و سپس آن نگاه تیره که شیفتگیِ خاصی در آن موج می‌زد و برق عجیبی داشت. دیدن وضعیت اَسف‌بار او با یادآوری تصویری از خاطرات خاک‌خورده شاید نهایت بی‌رحمی بود؛ اما این دل‌تنگی را باید به گونه‌ای حل می‌کرد یا نه؟ بهایش سنگین بود؛ ولی مگر چاره‌ای هم برایش مانده؟
    بهاره می‌خندید. خوش‌حال بود و روی چمن‌های سبز باغ خانه‌شان طمأنینه‌وار حرکت می‌کرد. به‌راستی زیباییِ او ستونی بود و حتی گل‌های رنگارنگ و درختان تنومند هم با آن‌همه جمال و‌ طراوتشان به زیباییِ‌ خیره‌کننده او غبطه خورده و خالق را احسنت می‌گفتند. بی‌پروا و غرق در سرزمین پاکش در جست‌وجوی یافتن مکانی مناسب و دل‌چسب برای گرفتن عکس یادگاری کنار همسرش بود. غافل از بَلوایی در دل مردش ساطع کرده، بازهم بی‌حواس به ناز و غمزه‌هایش تداوم می‌بخشید و شهریار هم ابداً قصد گذر از آن ثانیه‌های زودگذر و سبقت‌گیر را نداشت و با عشقی وافر همه آن‌ لحظات را به ثبت می‌رساند.
    آن‌قدر گَشت تا زیر دو درخت کهن‌سال بید مجنون که اطرافشان را به ردیف گل‌های ارکیده و رز سفید احاطه کرده بودند، ایستاد و چرخید. با همان نگاه افسونگر و دلربایش و آن طرح لبخند عریض بی‌نقصی که ردیف دندان‌های سفیدش را به نمایش گذاشته بود، انگشتانش را به لبه‌های کلاه سرمه‌ای‌رنگ گرفته و با آن سارافن گل‌دار سفیدرنگ که چون پرده‌ای روی شکم برآمده او قرار گرفته بود، از او بهترین و قشنگ‌ترین مادر دنیا را ساخته بود. ناخواسته دلبری می‌کرد و جویای لرزش خفیف دستان دلداده‌اش نشد. هر بار که به آن نگاه و تبسم معطوف می‌شد، دستپاچگی سراغش می‌آمد و دل و دینش را یک‌جا باخت می‌داد.
    بی‌هوا چشمان پربارش سمت پایین حرکت کرد. چه اعتراف سختی! هنوز هم می‌لرزیدند. حتی وجود مجازی‌اش هم کار خود را کرده بود. انگشتانی را که روی زانوهایش بود جمع کرد و حینی که بغض خفه گلویش را با ریاضت پَس می‌زد، غیرقابل وصف‌ترین صدای گیرا و آرام‌گونه جانش را گوش سپرد.
    - همین جا خوبه شهریار؟
    لحن آمیخته به خنده شهریار بلند شد:
    - اگه تو برهوت هم ازت عکس بگیرم، اون عکس بهترین مینیاتور زندگیم میشه.
    باز همان خرسندی را در نی‌نی چشمانش یافت. به نشان تنظیم لباس دستی به شکم خود کشید و درحالی‌که کلاهش را مرتب می‌کرد، شیطنت‌آمیز گفت:
    - شکسته نفسی می‌کنی جانِ دلم؟ خب من آماده‌‌م. فقط یک، دو، سه بگو حواسم باشه پلک نزنم یه وقت.
    اویی که این‌گونه حساسیت نشان می‌داد، متوجه فیلم‌برداری‌کردن شهریار نبود. دوربین را بالا برد. لبخند ثانیه‌ای از روی لب‌هایش پر نمی‌کشید و ادعای برتری می‌کرد. در حین عکس فیلم هم می‌گرفت. پس از اتمام بهاره موضع خود را تغییر داد و دوباره گفت:
    - خب! حالا یه دونه این‌جوری هم بگیر.
    و کلاه را روی سرش کج گذاشت که باعث شد موجی از خرمن موهای لَخت چون ابریشمش رقـ*ـص‌کنان به هرطرف پیچ‌وتاب خورده و ضعف به دل شهریار نهادند. چه ناعادلانه که بازهم اعماق دلش خالی شد؛ همانند عقب‌نشینی دریای نشسته روی ساحل و خالی‌کردن آن از خود. به‌ظاهر می‌رفت؛ ولی ردّ خود را روی شن و سنگ‌ریزه‌ها به امانت می‌گذاشت و این حالت‌های نقیض چه چیز را غیراز پابرجاماندن آن حس ناب نشان می‌داد؟ به پهلو ایستاد و انگشتان ظریف و کشیده‌اش را به کـمر گرفت و انحنای لبان برجسته خود را عمیق‌تر کرد. رایحه مطبوع موهایش طراوت تازه‌ای را به فضای باغ بخشیده و هوش از سر آدم می‌پراند. شهریار که حسرت آن ژست‌ها و حرکات دلبرانه را می‌کشید و طاقت نمی‌آورد، لب به اعتراض گشود:
    - ببینم همه رو می‌خوای تنهاتنها بگیری؟ من دل ندارم؟ پس‌فردا امیرعلی نمیگه پس بابا کو؟
    بهاره با ناز سروگردنی تاب داد و چشمکی حواله او کرد و گفت:
    - مگه میشه پدر تودل‌بروش رو فراموش کنم؟ اتفاقاً اون اورجینال‌هاش رو برای باباش در نظر گرفتم.
    تک‌خنده‌ای سَر داد و عکس گرفت و سپس دوربین را روی پایه تنظیم کرد. حال شهریار شاداب و دل‌باخته در قاب چهارضلعی تی‌‌وی نمایان شد، مردی که هیچ شباهتی به مرد تماشاگر فیلمشان نداشت و زمین تا آسمان با هم اختلاف داشتند. آن روز، بهترین لحظه عمر را در کنار همسرش در قالب عکس به ثبت رساند؛ به حدی که با دیدن آن‌ها هنوز هم سیر نمی‌شد و تنها داغ حسرت و آه و افسوس به دلش سرایت می‌داد. بعد از گرفتن چندین عکس دونفره، بهاره اخم نمکینی به پیشانی نشاند و لب به گلایه گشود:
    - عزیزم هنوز هم قصد نداری اون سورپرایزی که قولش رو داده بودی نشونم بدی؟
    شهریار لبخند گرمی نثار روی ماه دلبندش کرد و در سرزمین تاریک و براق آن نگاه افسونگر غوطه‌ور شد و تقلا هم نکرد. چرا از این نگاه به‌ظاهر ساده اما با دنیایی عجیب و خاص که تنها او جویایش بود، سیراب نمی‌شد که هیچ؛ بدتر به عطـش مبتلا می‌شد؟ عطـشی که با خود تشنگی به همراه می‌آورد و نمی‌شد نامش را یک عطـش ساده گذاشت. لحنش شرربار بود.
    - قبلش یه کاری انجام می‌دیم؛ مثلاً نمی‌خوای راجع به پسرمون و آینده‌‌ش حرفی بزنی؟
    در کسری از ثانیه لبانش به لبخندی، به شیرینیِ عسل آغشته شد و گوارای دو گوی بی‌طاقت و سیراب‌نشدنی مردش کرد. هم‌زمان نگاه خندان خود را روی شکمش ثابت کرد و دستش را نـوازش‌وار روی آن حرکت داد و نگاه شهریار هم همراهی کرد. چه تصویری بهتر از این صحنه که بهاره به مانند دیگر مادران آن‌چنان مشتاق و خوش‌حال تا زمان پا به دنیا گذاشتن جنینش با نـوازش پاک و بی‌مزد و منتش او را آرام می‌کرد و پدر رئوفی چون شهریار که شاهد لحظات غیرقابل بازگشت پیشِ‌روگذاشته بود، پس نهایت بهره را می‌برد. شعف و انتظار در تک به تک کلماتش هویدا و غیرقابل انکار بود.
    - برای به دنیا اومدنش لحظه‌شماری می‌کنم. خیلی برنامه دارم. می‌خوام طوری تربیتش کنیم که مثل خودت بزرگ و برومند بشه؛ ولی اول از همه تن به خواسته‌های خودش میدم. خب! تو چی آقای عاشق‌پیشه؟
    نمایش‌گونه پشت گردنش را خاراند.
    - مگه گذاشتی حرفی هم بمونه؟ بهتره بگم همون که مادر بچه‌‌م گفت.
    بهاره مسـ*ـتانه خندید و گفت:
    - می‌دونستی یه دونه‌ای پدر خوش‌تیپ؟
    گفته بود حاضر است در برابر شیرین‌زبانی‌ها و افسونگری‌هایش دل و قلب خود را فدای او کند؟ نگاه خاصی که فقط برای معشـ*ـوقه‌‌اش خوانا بود به او انداخت و جسم ظریفش را میان بازوان قطورش مهار کرد و بدون تعلل بذر عشق روی لبش را بر موهای مَسـ*ـت‌کننده بهاره کاشت. درحالی‌که چانه خود را روی آن‌ها نهاده بود، دست راستش را بالا برد و طره‌ای از آن ابریشم‌های سیاه را به نوازش دستش میهمان کرد و با لحن دلش سخن خود را نجواکنان به گوش بهاره فرستاد:
    - اما فقط برای تو. برای من هم تو همه‌چیزی. می‌دونستی که؟
    بهاره با خیال راحت سرش را به مأمن فخار و امن همسرش تکیه زد و به تأیید گفت:
    - می‌دونم. از بس گفتی مَشق شب و روزم شده.
    تک‌خنده‌ای زد و اندکی او را به خود فشرد.
    - همین جا باش تا برگردم.
    هرچند سخت؛ اما رهایش کرد. کمی بعد وقتی با قولی که داده بود برگشت. بهاره را به اندازه‌ای به وجد آورد که نمی‌توانست لب از لب باز کند. ناباورانه دست‌هایش را به حالت ضربدری روی دهانش گذاشته بود و به گیتار در دست همسرش خیره گشته بود. به نواختن و‌ خواندن شهریار ارادت خاصی داشت و همیشه مشتاق گوش سپردن بود.
    - وای عشقم، بهترین غافلگیریِ عمرم بود. آخه تو چقدر ماهی؟
    همین جمله کوتاه مرد در فیلم، برای مرد دل‌خسته تماشاگر و دل به آشوب کشیده بس بود تا لبخند عمیق و کمیاب را شبنم روی لب‌های شهریار هشت سال پیش و اولین قطره اشک شهریار بیننده را برانگیزد. درنگ نکرد و بند پهن گیتار را روی شانه راستش تنظیم کرد و انگشتش را روی سیم‌ها کشید. همان صوت ابتدایی میان نوای خوش گنجشک‌های روی شاخه درختان اطراف جذاب و دل‌انگیزترین نوای فضا را ساخته بود. شروع کرد. نواخت و با اراده قلبی که به میل هستی‌اش وصل بود، خواند و از بین کلمات بارها از دلِ دیگر نداشته و باخت داده‌اش گفت و این چنین تسلی دل بهاره را تأمین کرد. تنها و فقط برای او. آن لحظات، پروردگاری که گره عشق میانشان را خلق کرده و پیوند داده بود و گیاهان باغ و حتی پرندگان نغمه‌سرا هم شاهد بودند و پابه‌پای آنان پیش می‌رفتند.
    نتوانست. نگاهش دیگر دل دیدن نداشت. پرده ضخیم اشک سخاوتمندانه جلوی دیدگانش را گرفت و شهریار و بهاره داخل دوربین را محو و محوتر کرد. استپ زد و کنترل را روی میز پرت کرد و ‌پلک‌های نمور را روی هم گذاشت. قلبش تحت تأثیر فیلم بنا به تپیدن نهاده بود؛ ولی برای همراهی که دلی نداشت. دیگر کشش نداشت. هرچه به گذشته برمی‌گشت و تجدید خاطره می‌کرد، از زندگی دور و بی‌میل می‌شد. بوی مرگ هر دم همدم تنهایی‌اش می‌شد و روشنای زندگی را می‌گرفت. زندگیِ او موقعی که دکتر از اتاق عمل خارج شد، به پایان صفحه رسید و بسته شد. نه بهاره‌ای مانده و نه... . ستون‌های زندگی‌اش پر کشیدند؛ پس چه توقعی برای ماندن داشت؟ شهریار مانده بود و حوضش، بی‌کس و تنها.
    در حال خویش بود و نمی‌دانست که مادرش، شهربانو، در درگاه ایستاده و همراه پسرش بیننده خاطرات جا مانده و زندگی بربادرفته‌ او بود و به مثابه ابر بهار از حماقت خود و همسرش اشک می‌ریخت. دریغ که زمان به عقب باز نمی‌گشت و دیگر با یک گل بهار نمی‌شد!
    حینی که با یک دست سینی غذا را گرفته و با ساعد دیگرش قطره‌های سرازیر‌شده را پاک می‌کرد، با گام‌هایی لرزان خود را به شهریار پسرش رساند. دل مادرانه او‌ هوای به آغـ*ـوش کشیدن شهریارش را داشت؛ اما حتم به یقین با واکنش و تندی او برخورد می‌کرد و از همان می‌هراسید. از طرفی نباید دست روی دست می‌گذاشت و نظاره‌گر می‌ماند. آمده بودند تا جبران کنند، هرچند دیر، هرچند دور؛ اما هیچ عملی «نشد» نداشت.
    صدایش می‌لرزید و نظارتی روی آن نداشت. صفت مالکیتی «پسرم» روی زبانش چرخید و چون جویای خرده‌گیریِ شهریار بود، ناچاراً این‌گونه خطابش داد:
    - شهریار جان غذات رو آوردم. حتماً گرسنه‌ای!
    یکه خورد، منتها به روی مبارک نیاورد. حتی سرش را بالا نیاورد تا نظری کوتاه روی او اندازد و به چشمان پف‌کرده و قرمزشده و گریان مادرش برساند. البته با وجود تاریکی اتاق دانستنش غیرممکن بود. بینی‌اش را بالا کشید و تُن خش‌دار و آرامش را به گوش‌های شهربانو رساند، غریب و بی‌نهایت شوریده‌حال:
    - اگه قرار باشه کسی غذام رو بیاره، لادن و زهرا هستن؛ نه شما!
    لبخند تلخی زد و کنایه در لفافه او را به جان خرید و بدتر از آن را حق خود دانست. برای مجدد به‌دست‌آوردن هویت خود، راه صعب‌العبوری را که خودش ساخته بود در پیش داشت و بااین‌حال، حق تخفیف و شِکوه هم نداشت. اگر آنجا می‌ماند و بحث را پیش می‌گرفت، اوضاع را سخت‌تر می‌کرد و شهریار را آشفته و عصبی‌تر. سینی را روی میز مقابل او گذاشت و به‌گرمی و درحالی‌که دلش برای بوسیدن روی شاه پسرش پر می‌زد و تشنه «مادر»گفتن‌های او بود، گرفته و بغ‌کرده گفت:
    - مزاحمت نمیشم، فقط اومدم غذات رو بیارم.
    - نمی‌خورم. لطفاً برید!
    انگشتانش را از زیر سینی بیرون برد و کمر صاف کرد. توقع دیگری نداشت. بغض متورم و حجیم گلویش را با محنت قورت داد و ناراحت لب گشود:
    - لااقل به فکر سلامتی خودت باش. برای سرپاموندن و انرژی‌داشتن نمیشه غذا رو از خودت دریغ کنی.
    به انتظار دریافت پاسخ نماند و لب‌هایش را روی هم فشرد و آنجا را ترک کرد. هم‌زمان با بسته‌شدن درب، سرش را بلند کرد و نگاهش را به سینی دوخت. نیشخندی زد و برخاست. کلید چراغ خواب پایه‌بلند را زد و پشت پنجره ایستاد. وقتی بازش کرد، موجی از سوز سرمای پاییزی تمام جانش را در بر خود گرفت و در تقابل با التهاب جسمش نشست. مدت‌ها بود درون‌گرا گشته و عکس‌العمل طبیعی نشان نمی‌داد. نه ناله می‌کرد و نه از ته دل اشک می‌ریخت. خودخوری همانند خوره همه روح و روان و هست و نیستش را به تاراج بـرده و ذره‌ذره ضربه مهلکش را می‌کوبید و زهرش او را فلج می‌کرد. قدرت تفکر، تکلم و تصمیم‌گیری را درک نمی‌کرد. مغزش قد نمی‌داد و حسش هم کارساز نبود. آنی برگشت و خیره چهاردیواری پیرامونش شد. با وجود نور شب‌خواب، نگاه از تمام لوازم اتاق گرفت و سرانجام روی گیتارش وقفه انداخت؛ همان ابزاری که به واسطه نواختن آن بهاره را به آسودگی خاطر و ماندگاری عشقش سهیم می‌کرد، همانی که بهاره از هر بهانه‌ای‌ استفاده می‌کرد تا همسرش بنوازد، همان شیئی که امیرعلی برای یادگیری‌اش ذوق و هیجان داشت و به هر دری می‌زد تا فرا گیرد. الحق آن دوران گیتار برایش شانس می‌آورد؛ اما حالا با یک شی چوبی و بی‌ثمر تفاوتی نداشت. برای که و برای چه بنوازد؟ مگر دلی هم مانده تا قوه عواطفش را جریحه‌دار کند و به فرمان مغز انگشتانش را روی سیم بلغزاند؟ مگر کسی مانده تا برای وجود باارزشش دل و دین ببازد و به این شیوه لب به اعتراف بگشاید؟
    پیش رفت. چهار انگشت‌ خود را روی دسته چوبی آن قفل و از پایه بلند کرد و از ساختمان خارج شد. از انتهای باغ چندین هیزم که باغبان به‌تازگی فراهم کرده بود، برداشت و در حیاط خلوت پشت ساختمان آن‌ها را روی هم چید. بطری محتوی بنزین گوشه دیوار را روی آن‌ها خالی کرد و سپس آن را به‌سمتی پرتاب کرد. با اندکی مکث، فندک را از جیب شلوار بیرون آورد و به روکش طلایی‌رنگ آن که زیر نور کم چراغ تلألو خیره‌کننده‌ای داشت، چشم دوخت. انگشت شَستش را روی درب فندک گذاشت و به‌طرف خود کشید. همین که شعله آن زبانه کشید و با هر وزش باد به این‌طرف و آن‌طرف مایل شد، آن را رها کرد و بی‌هدف و صامت به شعله زرد و آبیِ ناشی از سوختن چوب‌ها خیره شد. کمی بعد، گیتار دستش را به‌آرامی روی آن‌ها انداخت. ثانیه‌ای طول نکشید که آن شعله داغ چون آتشفشان تمام پیکره آلت موسیقی را احاطه کرد و به جنب‌وجوش آمد و همه اجزای آن را به مرز نابودی سوق داد. شعله آن در آیینه چشمان بی‌فروغ و سرمازده شهریار به دونیم تقسیم شده بود. همین که در اثر جذب مایع آتش‌زا رفته‌رفته شعله کشید، گامی عقب برداشت. باید زودتر دست به کار می‌شد! همان زمانی که همسرش را برای همیشه از دست داد، همان موقعی که با زیبارویش دفن شد. به‌راستی نقطه پایان زندگی او، در همان لحظه با سخن ناامیدانه‌ی دکتر افخمی گذاشته و زندگی‌اش بسته شد.
    ***
    پله‌ها را پایین آمد و همین که به پاگرد رسید، زهرا خانم نفس‌زنان خود را به او رساند و نفس بریده گفت:
    - صبحتون... به‌خیر شهریار... خان! صبحانه‌‌تون روی میز آماده‌‌ست.
    دست در جیب کرد و درحالی‌که نیم‌نگاهی به پدر و مادرش که در سالن نشسته و معطوف او شده‌ بودند می‌انداخت، راهیِ درب خروجی شد.
    - اشتها ندارم!
    - خواهشمندم این حرف رو‌ نزنید. دیشب هم که شامتون رو دست‌نخورده گذاشتید. خدای ناکرده زبونم لال اتفاق بدی براتون...
    - حواسم هست. به کارت برس!
    زن با اکراه مُهر خاموشی بر لب زد و ناراحت از شکنجه‌ای که شهریار، همان پسری که سال‌ها او را مادرانه پروریده بود، تحمیل خویش کرده و این‌گونه نالان گشته، با سری افتاده قدم‌زنان از سالن عبور کرد. همان حین لحن جدی کیومرث را خطاب به پسرش شنید.
    - صبر کن شهریار!
    تمسک جویید و باز ایستاد. بدون چشم دوختن به او سنگین و جدی‌تر از پدرش گفت:
    - کار دارم.
    - پیشِ پای تو مسعود رفت بیمارستان. یه ساعت دیرتر برو. بشین!
    همیشه همین‌گونه بود، محکم و آمرانه. بی‌شک این نوع خوی مردانگی را از او به ارث بـرده بود. اندکی مکث کرد و سپس روی پاشنه پا چرخید و کلافه و بی‌میل گام‌هایش را روی کف‌پوش سرامیک سالن کشاند و دست از جیب رها کرد. روی یکی از مبل‌های تک‌نفره سلطنتی، دقیقاً برابر کیومرث و شهربانو قرار گرفت و آرنج راست را تکیه بر دسته چوبی طلایی‌رنگ آن زد و انگشتانش را سایه بر لب کرد. نگاه عاری از گرما و عطوفتش را میخ چشمانشان کرد و غریبانه گفت:
    - می‌شنوم!
    سرمای دریافتی چنگ بدی به دل هر دویشان انداخت. شهربانو بغض کرد، کیومرث صدای گرفته و دلگیرش را با تک‌سرفه‌ای صاف کرد و مردد پرسید:
    - چه تصمیمی داری؟
    - راجع به...
    - نوه‌‌م.
    این بار انگشت‌هایش را به دسته گرفت و زهرخند گزندی کنج لبش نشاند و تمسخرآمیز محو کریستال گران‌قیمت روی میز شد و همان‌قدر تلخ شد.
    - نوه؟ مگه شما نوه داری؟ نه، بهتره بگم اصلاً فرزندی داری که بخوای نوه هم داشته باشی جناب کیومرث خان؟
    تیر دوشاخه کلام او به هدف و درست در دو گوی فرتوت و جاخورده فرو رفت. گسیِ لحن پسرش مزه دهانش را به همان آغشته کرد. نفس‌بریده پلک بست و لحن رو به انزوا کشیده‌شده را خارج کرد:
    - بگو، جلوت رو نمی‌گیرم. هر نیش و ‌کنایه‌ای هم که می‌خوای بزن و خلاصم کن؛ ولی نه با این روش. تو پسرِ منی و جای هیچ انکار و اکراهی هم نیست.
    خونش به غلیان افتاد. شاید به دنبال تلنگری بود تا عقده این چند روزه‌ را بر سر فردی آوار کند. تمام حرص خود را با فشاری که روی دسته مبل وارد می‌کرد، خالی کرد. جریان خون در رگ انگشتانش مختل شده و سِر شده بودند.
    - مگه خودتون نخواستید؟ ده سال پیش، همین جا تو همین خونه محکومم کردید و اسمم رو به‌عنوان تنها فرزند و پسرتون از شناسنامه پاک کردید و رفتید. الان چه چیزی عوض شده که برگشتید؟ اگه تا حالا سکوت کردم، تنها حرمت مهمون‌نوازی بود. الحمدالله هنوز هم اون احترام و تربیتی رو که بارها ازش دَم می‌زدید و تأکید داشتید، تو ذهن و دلم نگه داشتم و مثل شما تو سطل زباله نینداختم. تا همین الان شما حکم مهمون من رو داشتید و قدمتون هم سرِ چشم؛ ولی بهتره من رو بیش از این شرمنده قدم‌رنجگیتون نکنید و به زندگی بی‌غُل‌وغش و دور از یه موجود خطاکار بی‌مصرف برسید.
    دانه‌های بلورین و شفاف از گوشه پلک‌های مادرش روی گونه و تا چانه چروکیده او خط انداخت. نگاه غمگینش را روی همسرش که خیره‌خیره به سرامیک نگاه می‌کرد و صورتش به قرمزی می‌زد دوخت و جهتش را به پسرش عوض کرد.
    - شهریار، پسرم ما برای همیشه برگشتیم. اومدیم که دوباره زندگیمون رو از نو بسازیم. ببین! پدر و مادرت اینجان. تو این شرایط هیچ‌وقت تو رو تنها نمی‌ذاریم عزیزم. نه الان و نه هیچ‌وقت دیگه.
    - واسه این حرف‌ها زیاد دیر نیست؟ اون‌جوری نگاهم نکن کیومرث خان، مگه غیر از اینه؟ پس از سال‌ها درست موقعی که هیچی برای ازدست‌دادن ندارم، پاتون رو به زندگیم باز کردید؛ بعد انتظار چه واکنشی از من دارید؟ چرا برگشتید، وقتی شهریاری در کار نیست؟ شهریار مُرده. خودتون هم چالش کردید و فاتحه‌‌ش رو فرستادید و حلواش رو هم خیرات کردی؛ همون سال، همون شب نحس.
    ضعف بدی به معده‌اش زد و قوایش را کم و کمتر کرد. هق‌هق شهربانو، سوزناک‌ترین نوای پخش‌شده سالن بود.‌ به نفس‌نفس افتاده و از فرط خشم، تنش به عرق سردی نشسته بود. بازهم از موضع خود کناره‌ نگرفت. چشمان سرخ و‌ گداخته کیومرث در حسرت ندیدن مِهر فرزند می‌سوخت. هنگامی که آن جملات نیش‌دار و به‌جا را از زبان شهریار شنید، به‌وضوح رگ‌های قلبش گرفتند و چهره او‌ را منقبض کردند. به‌سختی و عاجزانه دهان باز کرد:
    - شهریار...
    فوری با اعتراضش راه را بست:
    - بهاره چه هیزم تَری به شما فروخته بود که وقتی ازش حرف می‌زدم حالت انزجار بهتون دست می‌داد و عارتون می‌شد عروس پسرتون بشه و عاشقی‌کردنش رو گـناه می‌دونستید؟ کجا بودید ببینید وقتی با مخالفت شما مواجه شد، به احترام منطق خرافه و دیدگاه غلطتون بازهم فداکاری کرد و از عشقش گذشت؟ بارها به دلایل و بهانه‌های مختلف من رو از خودش روند تا رابـطه‌‌م با پدر و‌ مادرم به هم نخوره. همون مسعودی که یه لات بی‌سروپا و آسمون‌جل خطابش می‌کردید، مدام سرزنشم کرد و حتی کار به دعوا کشید که خانواده‌‌م رو ترک نکنم. با وجود تهدیدها و تیر خلاصی که تو قلب من و بهاره فرو بردید و شادی روز عروسیم رو به عزا تبدیل کردید؛ کجا بودید ببینین همون عروسی که هیچ‌وقت نپذیرفتینش، تموم غم و ناراحتی‌هاش رو تو خودش ریخت؛ ولی یه درصد هم مقابلم بروز نداد و به‌جاش باهام مدارا کرد و سنگ صبورم شد؟ دختری که فرشته زندگیم بود، هم دوستم بود، هم خواهر، هم پدر و‌ مادر و هم همسرم. گمان می‌کردم بالاخره طاقت نمیارید و امیدوار بودم برمی‌گردید؛ اما نمی‌دونستم همه‌ش توخالی و توهمه. همیشه وقتی کنار همسرم زندگی خوب و خوشی رو تجربه می‌کردم، یه‌آن افسوس می‌خوردم که چرا نیستید و یادی ازم نمی‌کنید و خوشیم زایل می‌شد. عوضش شما نه‌تنها به یادم نبودید؛ بلکه تو همون خوشی‌ها و غم‌های زندگیم هم خودی نشون ندادید. نبودید و ندیدید و تو عالم بی‌خبری موندید پسرتون چی کشید. ندیدید موقع فوت بهاره چطور با یه نوزاد در ب‍ـغل کمرم خم شد. ندیدید با چه حالی روز و شب‌هام رو سَر کردم و به‌سختی روی پاهای خودم ایستادم. چه خونِ دل‌ها خوردم تا پسرم به نبود مادرش و شما عادت کنه. شما که خواهانش نبودید؛ ولی امیرعلی بی‌صبرانه منتظر دیدن شما بود. می‌دونید چی برام جالبه؟ وقتی پدربودن رو تجربه کردم، به قدری وابسته زن و زندگی و بچه‌‌م شدم که بارها خودم رو به بار شماتت می‌بستم مبادا از مهر پدری و همسری چیزی فروگذار کنم. اون‌وقت شما به‌راحتی من رو پس زدید و بین مهر و محبتتون سدّی ساختید. شما چه پدر و مادری هستید؟ من رو کشتید؛ اما من این کار رو نکردم و حتی از شما پیش امیرعلی گفتم. می‌دونید چه ضربه عاطفی به پسرم زدید؟ شما که گفتین دیگه رنگتون رو نمی‌بینیم، حالا با چه رویی اومدید؟ حالا که پسرم نمی‌تونه شما رو...
    مه غلیظی از اشک دیدش را تار و صدایش را بم‌تر کرد. راه تنفسش مسدود شد و به تقلا افتاد. بااین‌حال تسلیم نشد و با صوتی که از ته چاه شنیده می‌شد، به اشخاص هاج‌وواج و صامت مقابلش خیره شد. بی‌آنکه پلک ببندد تا مبادا غرور شکسته‌اش فاش شود، گفت:
    - رفتنِ شما فقط یه رفتن ساده نبود، با جون سه نفر بازی کرد. شما قاتل سه نفرید. اول من که به‌راحتی ازش گذشتید و با دوریتون مجازاتش کردید؛ دوم بهاره‌ای که کوه صبر بود و مدال عذاب تحقیری که با قلب سنگیتون ناعادلانه گردنش انداختید و اون هم به جون خرید و پسرم که در تمام لحظات نبودتون چشم انتظار بود و به‌عنوان آرزو عکستون رو نقاشی می‌کرد. برید. از اینجا برید و بذارید به داغ دلم بسوزم. اگه هم قصد رفتن ندارید مشکلی نیست، من میرم و پشت‌سرم رو نگاه نمی‌کنم.
    طولش نداد و برخاست. بی‌طاقت و با آن پاهای مرتعش راهیِ درب خروجی می‌شد که کیومرث جلویش قد علم کرد. چشمان نمورش خون گریه می‌کردند و در پسِ دریای غلیظ سرخش، افسوس و حسرت و غم و شماتت بیداد می‌کرد. پلک‌هایش به‌وضوح در نوسان بودند و یک‌جا بند نبودند. مصمم گونه راست خود را سمت او مایل کرد و لحن غم‌بارش را به گوش عزیزترین مخاطبش رساند:
    - بزن! نگو این بشر زمانی پدرم محسوب می‌شد و احترامش واجبه. بزن تا جای‌جای این عمارت و حتی خدمتکارها شاهد باشن کوتاهی از کیومرث افشار بود. بفهمن من خوارترین و پست‌ترین موجود زمینم که حالا لایق نوش جان کردنِ سیلی از پسرمم. بزن شهریار. بزن پسر!
    میزان خشمش فراتر از حد معمول بود که حالت ناباوری را برانگیخته کند. اوایل تصورش مبنی‌بر آن بود در این زندگی چندین ساله تنها اوست که از جلد شهریار پیشین بیرون گشته؛ ولی ظاهراً اشتباه کرده. چه کسی این صحنه را می‌دید و در باورش می‌گنجید؟ کیومرث وقتی تعلل او را جویا شد، دست لرزان خود را غضبناک پیش برد و مُچ دست چپ پسرش را قفل کرد و تا نزدیک صورتش بالا کشاند. به گونه‌ای می‌خواست او را به انجام کارش ترغیب کند و جای تردیدی باقی نگذارد.
    - چرا دست‌دست می‌کنی پسر؟ معطل چی هستی؟
    شهربانو بی‌صدا اشک می‌ریخت و نظاره‌گر بود. نگاهش همچنان روی چشمان دودوزن پدرش در گردش بود. وقتی دست قدرتمند او روی مچش قرار گرفت، ته دلش خالی و سیلی عظیم، آتش طغیان‌گر درونش را خاموش کرد. گلایه‌هایش را کرد. هنوز هم دلخور بود؛ اما نه به ازای سرافکندگی و سرشکستگی والدینش. همیشه کیومرث خان را در اوج دیده بود و ظرفیت از عرش به فرش آمدن او را نداشت.
    نگاه‌ها هنوز هم به هم آمیخته بودند که مچ دستش را از میان انگشت‌های جمع‌شده کیومرث آزاد کرد. این بار لحنش بوی طعنه و کنایه نمی‌داد، خسته بود و کم‌جان:
    - تو کیومرث خانی. عجز و لابه بهت نمیاد. هیچ‌وقت خودت رو ذلیل و قابل ترحم نکن، حتی اگه طرف مقابلت من باشم. بیشتر عصبیم می‌کنه.
    بی‌هدف به نقطه‌ای نگاه می‌کرد که شهریار نفس‌بریده از هوای گرفته و خفه خانه بیرون زد و جَو پاییزی را جایگزین آن کرد و نفس تازه‌ای گرفت. بس بود.‌ دیگر تاب این‌همه تنش را نداشت. به‌سختی پشت فرمان قرار گرفت و حرکت کرد. دکتر افخمی با او تماس گرفته و درخواست دیدار حضوری با او را داشت. برای دیدار عجله‌ نداشت؛ زیرا عجیب احساس ناخوشایندی از سرانجام ملاقات داشت. این روزها طبیبان با سخنان مأیوس‌کننده‌شان سند کفن و دفن او را هم امضا می‌زدند. می‌ماند عزرائیل که در طول پنج بار آمدنش، مشخص نبود چه زمانی رخصت پروردگار را برای همیشه فارغ‌کردن این بنده دل‌مُرده خواهد گرفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    - مگه حرفی هم مونده که زده بشه؟
    دکتر صابر افخمی لحظه‌ای سربه‌زیر شد و سپس گردنش را بالا سوق داد. راه دشوار و نفس‌گیری پیش رویش جولان می‌داد؛ لیکن طبق وظیفه‌ از زیر بار مسئولیت شانه خالی نمی‌کرد. سکوت او، اخطاری بزرگ برای شهریار دل‌زده به همراه داشت. خودش هم به‌خوبی واقف بود سخنانی قرار است مستمع شود که چندان بوی طراوت و حیات نخواهند داد. نهایت، رضایت شکستن آن مُهر سربسته و سفت‌وسخت را داد.
    - شرایط پسرتون حرفی نیست که به شما گفته نشده باشه. بارها شما رو در جریان قرار دادیم و خودتون هم آگاه هستید که متأسفانه وضعیت تغییری نکرده و نمونه‌های نوار مغزی و آنژیوگرافی نهایی از رگ‌های مغز، صحت نظرات ما رو تأیید می‌کنه. راستش خودتون هم می‌دونید یه ماهی از این قضیه گذشته و صلاح نیست بیمار بیش از این تو اون وضع باقی بمونه. متأسفم این رو میگم؛ ولی در قبالش مسئولم و تصمیمش رو به عهده خودتون واگذار می‌کنم و هیچ اکراهی در میان نیست. ببینید، بیشترِ بیمارانی که دچار آسیب‌دیدگی به ترومای شدید در ناحیه سر میشن که در این حالت مرگ یا کمای مغزیشون به تأیید می‌رسه؛ حالا یا با رضایت قبلیِ خودشون و اینکه کارت اهدای عضو دریافت کردن و یا با رضایت تمام و کمال خانواده‌شون در لیست اهدا‌کنندگان قرار می‌گیرند و خیلی از بیماران دیگه رو که حتی با یه مشکل جزئی زندگیشون به خطر میفته و لَنگ پیوند هستن به زندگی برمی‌گردونن. تو همین بیمارستانِ ما، هم شمار بیماران کمای مغزی زیاده و هم بیمارانی که محتاج عمل پیوند هستن. بارها مورد داشتیم بیماری از مشکل حاد ریوی یا قلبی و سایر اندام‌های داخلی و احشایی رنج می‌بـرده؛ اما با تصمیم تحسین‌آمیز خودِ بیمار اهداکننده و یا خانواده‌‌ش، سلامت قبلیش رو به دست آورده و به زندگی برگشته. حالا من هم فقط به شما پیشنهاد می‌کنم اگه صلاح می‌دونید در این عمل خیر شریک بشید و بدونید نه‌تنها وجدان خودتون؛ بلکه روح پسر کوچولوتون رو هم در این شادی سهیم می‌کنید. این‌جوری هم به پسرتون ثواب می‌رسه و هم دعای خیر بستگان و نزدیکان بیمار پیوندی، همیشه پشت‌وپناه شما و خانواده‌‌تون هست. فقط اگه تصمیمتون مبنی‌بر رضایته زودتر اقدام کنید؛ چون هر چه زمان بگذره به همون میزان بیمار شرایط اهدا رو از دست میده.
    نیشخندی درونی بر جانش نشست. مگر خانواده‌ای هم مانده که دکتر سخنش را باروت روی آتش قلبش می‌کند و ناغافل از بیخ‌وبُن می‌سوزاندش؟ خالی شده بود. دیگر رمقی برای ایجاد پرخاش و ممانعت نداشت. تنها نگاه قطب‌زده و صامتش را روی چشمان منتظر و ناراحت دکتر افخمی سنگین کرد.
    دکتر خود را برای هرگونه واکنش از جانب شهریار آماده کرده بود؛ چرا که هر بار سرِ‌ این مسئله با او درگیر شده و شهریار پا را در یک کفش کرده و سعی می‌کرد پسرکش را جهت درمانی امیدوارانه، راهیِ یکی از بهترین مراکز پزشکیِ کشورهای پیشرفته دنیا کند. ولی این سردی، این سکوت و نگاهی که نه سوزَش پیدا بود و نه سرمایش، واهمه‌‌ای که نشأت‌گرفته از تردید و یا همان ساحل قبل از به سونامی نشسته بود به جانش می‌انداخت.
    - از حرفم برنگشتم و برنمی‌گردم. پسرم رو می‌برم.
    نفسش را آه‌‌مانند بیرون فرستاد و قصد تسلیم‌شدن نداشت. هنوز تیر کلامش را از کمان رها نکرده بود. تاکنون زه را کشید، بی‌‌آنکه تیر را رها کند. برای آنکه بازکردن این مسئله برایش سخت نباشد، زه ذهنش را با قدرت کشاند و نیروی حاصل را به زبان سوق داد و سرانجام تیر را رهانید:
    - فقط مرتکب گنـاه می‌شید و اون طفل معصوم هم اذیت میشه. آقای افشار! شما هر بیمارستانی که برید کمای پسرتون رو تأیید می‌کنن. ایران و‌ خارج ایران هم نداره. می‌دونم پذیرفتن این قضیه خیلی سخته؛ ولی چاره‌ای جز صبوری و کوتاه‌اومدن ندارید. به این فکر کنید شاید قلم صلاح خدا بوده که در دفتر تقدیر امیرعلی به این شیوه نوشته بشه. شما چه کنار بیای، چه نه این حکم الهی صادر شده؛ پس واقع‌بین باشید. تو همین جا روی یکی از همین تخت‌ها دختربچه‌ای داره با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کنه که فقط ۸ سالشه، درست همسنِ پسر شما. به‌خاطر عارضه قلبی و با وجود شرایط بحرانی و خاصی که داره، یه ماه تو بیمارستان بستری شده و تابه‌حال چندین بار قلبش از تپش ایستاده. جدیداً وضعش وخیم‌تر شده و خطر بزرگی تهدیدش می‌کنه؛ به حدی که در لیست بیماران پیوندی در اولویت قرار داره. پدرش دربه‌در دنبال مورد مناسب می‌گرده و ما هم تمام توانمون رو جمع کردیم؛ ولی فعلاً نتیجه‌ای حاصل نشده. ازتون می‌خوام خوب فکرهاتون رو کنید و سپس تصمیم‌گیری کنید. این فرصت طلایی و خوبیه که هم اون دختربچه از این درد رهایی پیدا کنه و هم امیرعلی به سعادت اخروی برسه.
    چشمانش را بی‌ثمر از دکتر صابر گرفت و برخاست. هیچ نگفت و فقط در سکوت اتاق را ترک کرد. چون تنه پوسیده‌شده درخت، بی‌جان گام‌هایش را آرام و نامیزان برداشت و پا به جایگاهی گذاشت که سی روز است مأمن تنگ و تاریک سرزمین او گشته. از آن دنیای بزرگ و آفتابی، تنها همین مانده و احتمالاً پایانش هم همین جا ثبت می‌شد.
    دستانش را در س‍ـینه جمع کرد و سرش را به گوشه دیوار مماس با شیشه اتاقک تکیه داد و به آرام جانش چشم دوخت. کاش قدری قدرت می‌یافت تا مقابل پرستاران بایستد و در ساعت‌هایی که ملاقات ممنوع است، خود را به او رساند و دست کوچک و سردش را بگیرد؛ ولی تا هنگامی که شهریاری وجود داشت، نه حالا که موجود متحرکی بیش نبود و پرسه‌زنان در جَبر روزگار صبح را شب و شب را صبح می‌کرد و گاهی هم با حرف‌زدن اظهار وجود می‌کرد.
    باز روانش به عادت اخیر شروع به تکلم کرد و پسرکش را خطاب داد.
    «شنیدی چی گفتن؟ شنیدی دکترت به من چی گفت و بازهم از خواب نازت بیدار نشدی؟ تو هم می‌خوای بگی راست میگن بابا، من برای همیشه ترکت می‌کنم؟ چرا؟ چرا امیرعلی؟ مگه برات پدری نکردم؟ منی که هم برات مادر و هم پدر شدم. مگه ندیدی و نفهمیدی نفسم به نفست گره خورده؟ ازم ناراحت شدی؟ دیگه من رو لایق دیدن دوباره‌‌ت ندونستی؟ چرا؟ پسرم چرا؟ حداقل تو بگو گنـاهم چیه؟ به تو متوسل میشم که به خالقت بگی گـناه پدرم چی بود که این‌قدر بدبختی چشید؟ اصلاً اگه قرار بود کوه مشکلاتم به حدی کمرشکن باشه که سرنگونم کنه، چرا وارد این دنیای لعنتی شدم؟ که به‌سختی روی پاهای خودم بایستم، که تو دانشگاه نگاهم به مادرت بیفته و دل‌ودینم رو همون‌جا تقدیم اون نگاه معصومانه کنم و حالا از دستش بدم و جز چندتا عکس و فیلم و خاطراتش چیزی برام نمونه، که اون‌همه رنج رو به جون بخرم؛ اما پسرم رو طوری پروبال بدم که هیچ کمبودی احساس نکنه، که تنهایی‌هام رو باهاش پر کنم. امشب شب عاشوراست و می‌خوام جواب همه این‌ها رو بگیرم تا از بلاتکلیفی در بیام. شاید واقعاً خطایی کردم که بهای سنگینش رو دارم می‌پردازم و خودم خبر ندارم؛ اما این رو خوب می‌دونم هنوز هم نمی‌تونم ازت بگذرم هم‌نفسم! چه برسه بخوام سرخودانه تصمیم هم بگیرم که... آه امیرعلی! چی به روزم آوردی کوچولوی دوست‌داشتنی؟ چه روزگاری برام رقم زدی فرشته کوچولوی قهرمانِ من؟»
    پلک‌هایش را با درد بست و روی پاشنه چرخید و تکیه‌اش را کامل به دیوار زد. سخنان دکتر مانند سطل کج‌شده از آب یخ بر سرش ریخته می‌شد و نفس را حبس و قوایی برایش نمی‌گذارد. همان‌گونه که چشم‌بسته و فکرش هزارجا بود، به‌ناگاه سخنی در ذهنش چراغ زد. دکتر با زبانِ بی‌زبانی از او خواسته بود با پذیرفتن پیشنهاد سربسته او جانِ آن دخترک را نجات دهد. یعنی قلب پسرش را تقدیم او کند؟ چگونه؟ مگر می‌توانست چنین ستمی در قبال پسرکش کند؟ پلک‌ها را باز کرد و برای صدمین بار نظر حسرت‌وار و سبکش را جانب او کشاند. دلش گرفته بود. می‌خواست خود را به یکی از هیئت‌های محل برساند.‌ بهانه خوبی برای خلوت دل و خالی‌کردن بغض تمام‌نشدنی‌اش بود.
    مانند روتین به مشقت دل از آن پنجره و سیمای غم‌بارش کَند و پله‌ها را سرازیر شد. همین‌که به پذیرش رسید، ناخودآگاه ایستاد. باز همان سخن کلیشه‌ای که گوش فلک را هم کَر می‌کرد، چه رسد به اوی درمانده! حس مبهمی در قالب کنجکاوی به جانش رخنه بسته و خودش هم علتش را نمی‌دانست. هرچه که بود، به‌هیچ‌وجه مایل نبود قدمی برایش بردارد. به منظور جزم اراده و دوری از آن حس حقیقت‌جو، گام‌‌هایش را بلندتر برداشت؛ اما باز آن صدای کوبنده مصمم‌تر از پیش جانش را گرفت و اراده او را مغلوب خود ساخت.
    کلافه و سردرگم عقب‌گرد کرد و پشت میز بلند چوبی ایستاد. خطاب به خانم حیدری که با کلید‌های کیبورد مشغول تایپ در سیستم بود، گفت:
    - اینجا دختربچه هشت‌ساله‌ای هست که به‌عنوان بیمار بستری شده باشه؟
    زن نگاهش را بالا کشید و وقتی او‌ را بینا شد، از آنجایی که شناخت کاملی به او داشت، با رویی گشاده گفت:
    - سلام آقای افشار! عذر می‌خوام متوجه نشدم. چی فرمودید؟
    بی‌حوصله پوفی کشید و انگشت شَست را گوشه لبش کشید. جالب آن بود خودش هم دلیل پرسیدن این سؤال بی‌ربط را نمی‌دانست. سردرگم لب گشود:
    - سلام. دنبال دختربچه هشت‌ساله‌ای می‌گردم که اخیراً اینجا بستری شده.
    خانم حیدری به فکر رفت.
    - نامشون رو می‌دونید؟
    - نه.
    - آخه تعداد بیماران این رِنج سنی زیادن. نمیشه به‌راحتی پیداش کرد. مشکلشون چیه؟
    تعلل کرد.
    - عارضه قلبی.
    سری جنباند و به صفحه مانیتور خیره گشت. حینی که از میان لیست بیماران واجد این شرایط نام دختربچه‌ای با مشخصات گفته‌شده را جست‌و‌جو می‌کرد، رو به شهریارِ‌ بی‌اراده گفت:
    - چند لحظه صبر کنید خدمتتون عرض می‌کنم.
    انگشت اشاره او روی کلید متحرک موس بالا و پایین به گردش در می‌آمد که سرانجام متوقف شد. چشمانش را مجدد روی شهریار کشاند و گفت:
    - راستش نامِ پنج دختربچه رو پیدا کردم که همین مشکل رو دارن؛ اما اسمش رو هم که نمی‌دونید. چطور راهنماییتون کنم؟
    با خود اندیشید. حق با زن بود. دنبال فردی می‌گشت که خودش هم مشخصات کامل او را نداشت و این کار را دشوار می‌کرد. ثانیه‌ای به خود تشر زد و خواست قیدش را بزند که یادش آمد در میان سخنان دکتر افخمی شنیده بود آن دختربچه در لیست پیوندان قلب در اولویت قرار دارد. این اطلاع می‌توانست چون آهن‌ربایی برای یافتن سوزن در انبار پر از کاه باشد. از داخل نوک زبانش را روی لبانش کشید و سپس گفت:
    - احتیاج به پیوند قلب داره. مثل اینکه در اولویت هم هست.
    خانم حیدری در سکوت خیره او و شدیداً به فکر بود که با شنیدن این سخن شهریار شستش خبردار شد و درحالی‌که یک تای ابروی کمانی‌اش را بالا می‌فرستاد، سریع گفت:
    - آهان! دختر آقای جلیل‌وند رو می‌گید. طبقه دوم اتاق ۳۰۸.
    زیر لب تشکری کرد و مردد به همان سمت گام برداشت. در طول طی‌کردن مدام خودخوری می‌کرد و بین رفتن و نرفتن، جدال عظیمی به پا بود و نمی‌دانست به ساز کدام برقـصد. در میان این نبرد تن‌به‌تن مغزش بی‌طرف فرمان حرکت داده و هدایتش می‌کرد.
    - ببخشید آقا...
    لحن مضطرب و پخته‌ای که متعلق به مرد جوانی بود، اوی بی‌حواس را هوشیارتر کرد. همین که حضور او را حس و صدایش را شنید، بی‌هوا گام‌هایش را مطیعانه سمت مخالف حرکت داد و این‌گونه کنار کشید. ابهام‌آمیز سرش را سمت او و دو پرستار که هراسان و سراسیمه از کنار او می‌گذشتند و روانه اتاقی می‌گشتند، حرکت داد.
    به‌محض ورود آنان به داخل اتاق بی‌اراده چشمانش را به سر درب اتاق و به شماره حک‌شده روی تابلوی کوچک فلزی ثابت کرد «۳۰۸». قبل از آنکه آن را هضم کند، صدای شیون زنی میان‌سال به همراه همهمه‌ نامفهومی همنشین گوش‌هایش گشت. هم‌زمان که شتابان از درب خارج می‌شدند، نگاهش را رو به پایین سوق داد و مات و خشک‌زده خیره آنان شد. دختری چادری که با نگرانی و نگاهی سرخ سرِ‌ زن میان‌سال را روی شانه نهاده و سعی بر آرام‌کردن او را داشت و مردی جوان که در تلاش مهار مرد دیگری بود، آرام‌وقرار نداشت و وحشت‌زده داخل اتاق را می‌نگریست و قصد داخل‌شدن داشت.
    فاصله چندانی میانشان نبود؛ اما به قدر کافی در آشوب قلب و دلشان غوطه‌ور گشته‌ بودند که حضور شهریار را احساس نکنند و نظرشان جلب او نشود. چهره مرد تقلاکنان از همین فاصله‌ای که نیم‌رخش به او دید داشت، بی‌نهایت آشنا بود و نمی‌دانست او را کجا دیده و همین موجب شد گوش‌هایش را تیز و نگاهش روی او دقیق‌تر شود.
    - آروم باش علی! به‌خدا الان پس میفتی. نکن مرد...
    به‌ناگاه چهره کبود از خشمش با آن فک سفت‌شده تمام رخ در زاویه دید او قرار گرفت. به‌شدت عصبی و هراسان بود:
    - به درک! ولم کن دخترم داره از دستم میره رضا.
    لحن مردِ رضا نام، بغض‌آلود و گرفته و هنوز هم اسبابِ مهار آن مرد خشمگین بود.
    - نِمیره! اولین بار نیست علی. تو‌ رو خدا آروم باش.
    فریاد گوش‌خراش او نه‌تنها چهارستون بدن شهریار؛ بلکه بنای بیمارستان را هم به لرزه واداشت. از این فاصله لرزش انگشت او را که سمت اتاق نشانه رفته بود، جویا شد. نگاه ماتم‌زده او حرکات علی را آنالیز می‌کرد و این درحالی بود که شش‌دانگ حواسش پِی آن شب ملاقات بود. سخنانی که بی‌مزدومنت بینشان ردوبدل شد و تا قوه عواطف و احساسات کار می‌کرد، درد و امید بود که از دریچه قلبشان خروج می‌یافت و همدیگر را به سفره دل میهمان می‌کردند. عجب ضیافت عجیبی داشت آن شب! به‌یک‌باره غرش رنجش‌آور علی، برای بار دوم دل و قلبش را لرزانید، لرزشی که فقط خودش واقف آن شد.
    - خودم دیدم. منِ‌ به‌دردنخور اون لب‌های کبود‌شده و رنگ عین گچ و تقلاهای دخترم رو دیدم. آه خدا! دارم جون میدم. چرا راحتم نمی‌کنی تا نباشم و نبینم این صحنه‌ها رو؟ ولم کن رضا! ولم کن! مهسا دخترم طاقت بـیار. به‌خاطر منی که اینجا دارم پرپر می‌زنم تحمل کن. به‌خدا دیگه نمی‌کشم.
    لحنش هر دَم تحلیل می‌رفت و رساییِ صوتش را به استهلاک می‌رساند. صدای معترضانه عده‌ای از پرستاران را برانگیخت؛ اما در آن شرایط چه کسی حالش را می‌فهمید که متوجهِ کرده‌اش باشد و علی دومینش؟ شهریار شاهد تمامیِ لحظات بود؛ حرف‌هایشان، نگاه‌هایشان، حالت افسوس‌وار و آشوب‌گرشان.
    ***
    علی جلیل‌وند
    از شدت تقلا به نفس‌نفس افتاده و دانه‌های ریز و درشت عرق از پیشانی سرازیر گشته و با اشک چشمانش درهم می‌آمیختند و شوره‌زار طاقت‌فرسا و نفس‌گیری را به جان پوست صورتش می‌انداختند. کاسه خونین چشمش فقط روی اتاقی که اینک دربش بسته بود، ثابت شده و می‌لرزید و لرزش آن، دریای در خود نگاه‌داشته را از بالای جداره خود می‌لغزاند و ابهتش را زیر سؤال می‌برد.
    نه! صبوری از حد افراطش حکم مرگ را در پی خواهد داشت. نمی‌شد. مردِ عملش نبود و نخواهد بود. سَم انتظار، نیمی از جانش را گرفته و از کار انداخته بود. لحظه‌ای از غفلت رضا استفاده کرد و به‌شدت بازوی خود را از حصار دستان او رها کرد و شتابان دستگیره را فشرد که فردی از آن سمت آن را گشود.
    قامت رشید و بی‌نقص سپند، حینی که بُهت‌زده به چهره رنگ نداشته و نگاه آشفته و در تلاطم او چشم دوخته بود، نمایان و سبب شد لب از لب باز کند:
    - این چه حالیه؟
    آرام‌وقرار نداشت و کاسه صبرش لبریز شده بود. یقه روپوش او را میان انگشت‌هایش فشرد و ملتمسانه به او متوسل گشت. قدرت تکلمی برایش نمانده و تنها عاجزانه خواستار شنیدن حرفی از جانب او بود.‌ نجواکنان صدایش را به گوش‌های او رساند.
    - مهسا...
    سپند غمگین و شِکوه‌گر اخم‌هایش را نرم درهم کشید و دستانش را بالا برد و گره انگشت‌های او را از روی یقه باز کرد. جسم ناتوان و سست‌ علی را از درگاه خارج کرد و کناری ایستادند. همان دَم دو پرستار مرد با عجله تخت چرخ‌دار را داخل اتاق هدایت کردند.
    - می‌خوای دِق‌مرگم کنی؟ دِ جون بکن!
    بی‌حرکت نماند و گامی پیش گذاشت که لحن تحکم‌وار دوستش را شنید.
    - برگشت!
    شمارش معکوس تمام شد و به دنبال آن نفس آسوده‌ای رها کرد.
    هم‌زمان پرستاران تخت را که اینک مهسا بی‌جان و بی‌حال روی آن خوابیده بود، بیرون آوردند و همراهانش سمت آن روانه شدند. نگاه دل‌‌نگرانش را معطوف دخترک ضعیف افتاده بر تخت کرد و همان‌گونه دلواپس پرسید:
    - کجا می‌بریدش؟
    - بخش مراقبت‌های ویژه. قلبش خیلی کُند می‌زنه. به‌سختی تونستیم برش گردونیم. لطفاً همین جا باش. اطرافش باید خلوت باشه.
    از حرکت باز ایستاد و دست‌هایش را ناباورانه روی بینی و دهان خود گذاشت و خیره دلبندش شد که چگونه توسط آن شی چرخ‌دار از خمِ‌ راهرو گذشت و از دیدشان محو گشت. چرا باور داشت این روزها را نمی‌بیند؟ یعنی در این روزگارِ در فرازونشیب فردی پیدا نمی‌شد که تحفه تبسم را تقدیم او کند؟ چه رسمی بود؟ چه صبری بود که عاطفه نداشت و در همه حال به ساز خود می‌رقـصید و به خواسته‌های آنان بی‌اهمیت بود؟ در دنیای تیره‌وتار افکار خود غرق بود که لحن پریشان و ترسیده رضوانه، نهیب بر عقل شد و هوشش را برگرداند.
    - خاله؟ خاله چی شد؟
    فاطمه مسافت زیادی تا سقوط روی کف‌پوش سالن نداشت که شتابان دست‌هایش را حصار جسم سبک و چون پر کاه او کرد و به آغـ*ـوشش گرفت. رضوانه گریان، مرتب با پشت انگشتانش روی گونه کمی چروکیده و مهتابی‌گشته او که بی‌رمق در مأمن پسرش افتاده بود، ضربه می‌زد. رضای سرگردان و متعجب که تاکنون نظاره‌گر مانده بود، همین که نگاهش به اولین پرستار معطوف شد، با گام‌‌هایی بلند سمت او دوید. همراه او وارد اتاق مهسا شدند که اکنون فاطمه در آن بیهوش توسط پسرش خوابانده شده بود. پرستار که دختری سرزنده و جوان و تازه‌کار بود، معاینه جزئی انجام داد و سوزن سرم را پشت دست زن بی‌حال فرو برد و رو به علیِ پریشان‌حال گفت:
    - نگران نباشید. حتماً فشارشون اُفت کرده. میرم دکتر رو خبر کنم تا پس از انجام معاینه کامل و نوشتن آزمایش‌های احتمالی، شما رو در جریان کامل قرار بدن. فقط ایشون سابقه بیماری ندارن؟
    لای موهایش پنجه کشید و ثقیل و عمیق، حینی که چهره مادرش را رصد می‌کرد لب زد:
    - نه.
    - خدا شِفا بده.
    پس از رفتن پرستار جوان، سست و آشفته روی صندلی مجاور افتاد و دست گرم و پرمهر مادرش را میان دست گرفت و نیرویی به آن‌ها وارد کرد و بو*سه‌ای طولانی روی آن کاشت. وضعیت دخترکش کم بود، مادرش هم افزون شد! چطور تحمل کرد؟! نه می‌شد مادرش را به حال خویش رها کند و نه مهسایش را.
    این چه قماری‌ست که روزبه‌روز ثانیه پشت ثانیه شرطش را بر سرش می‌کوبد و می‌کوبد و بازهم می‌کوبد؟ بُت که نیست. حتی اگر هم بود، سرانجام می‌شکست؛ پس چه از جان نداشته او می‌خواست؟ نگاه بارانی و پردردش، پشت پلک‌های بسته مادرش نشست و طرف صحبتش هم او بود.
    - هیچ‌وقت فرد باظرفیتی نبودم مامان. تو دیگه چرا؟ از یه طرف مهسا و حالا هم...
    - مقصر خودتی برادرِ من. از زمانی که مهسا بیمار شد تا همین الانش هم ندیدی و نفهمیدی که مادرت از تو هم خوددارتره و بروز نمیده. انتظار داری پابه‌پات بسوزه و بسازه؟ از یه طرف داغ دلِ پسرش رو به جون می‌خره و از طرف دیگه هم بیماریِ نوه‌‌ش رو. چه توقعی داری؟
    پژمرده، چون گیاهی که خاکش از مواد غنی خالی شده باشد، گردن را سمت رضا بالا گرفت، بی‌حرف و آرام با ظاهری صامت؛ اما درونی پرتلاطم! رضوانه همچنان مسکوت شنوا بود و به فاطمه نگاه می‌کرد و لام‌تا‌کام حرف نمی‌زد. گویا گلایه‌های برادر را تأیید می‌کرد.
    - به‌خدا می‌دونم سخته. شاید اون‌طور که تو می‌خوای درکت نکنم؛ اما در حد فهم خودم می‌فهممت. می‌دونم سخته علی؛ ولی به‌خاطر مادرت هم شده کمی خودت رو کنترل کن. چند ماهه زندگی ندارید. تو این مدت اخیر هم که نگم سنگین‌ترم! فوقش به دست و پای اون خانواده‌ای که سپند پیشنهاد داده بود میفتیم. مگه غیر از اینه؟
    آه‌کشان برخاست و پا به بیرون گذاشت. مغزش قد نمی‌داد. گویا سرش پوچ و خالی بود و قوه منطق و ادراکش را از دست داده بود. رضا و خواهرش نزد مادر علی ماندند و از طرفی سپند ملاقات مهسا را قدغن کرده بود. شاید فرصت مناسبی بود تا اندکی با خود خلوت کرده و گذشته را مرور کند. کسی چه می‌داند؟ شاید نسنجیده عملی مرتکب شده و از آن غافل بود. رفت و نفهمید فردی از جنس و تبار پدران دلسوز و داغ‌دیده‌ای مانند او دور از چشم و حواسش، دقایق زیادی است نظر به او دوخته و از همین مسافت پشت دیوار ایستاده و شاهد اتفاقات پیش‌آمده بوده باشد.
    ***
    شهریار افشار
    علی همان سمتی گام برداشت که شهریار آنجا بود؛ ولی سمت دیوار نچرخید و مسیرش را مستقیم گرفت و از پله‌ها پایین رفت. به‌محض ترک سالن، تکیه‌اش را از دیوار گرفت و بی‌‌آنکه تمرکزی روی رفتارش داشته باشد، قدم‌زنان وسط سالن ایستاد و نگاهش را به زمین دوخت. دیدنِ دوباره علی، حقانیت آن شب را پیش چشمانش رو کرد. چرا که اگر این دیدار دوباره رخ نمی‌داد، باور نمی‌کرد آن شب را در واقعیت دیده باشد.
    لحن غم‌زده و چهره گرفته او را هرگز به باد فراموشی نمی‌سپارد. «درکتون می‌کنم؛ چون من هم یه پدرم، چون یه دختر کوچولوی مریض‌حال دارم که حالا روی یکی از تخت‌های همین بیمارستان خوابیده و منتظر سرنوشتشه و من هم در انتظار دیدن جسم سالم و تندرستش، چون من هم مثل شما دلم در آب‌وتابه و قلبم بی‌قراره همه وجودمه، چون مثل شما چاره‌ای برام نمونده جز دست به دامان خالق شدن و بازهم انتظارکشیدن و صبوری‌کردن. با این اوصاف... با این اوصاف توکلم به خودشه. هر چی اون بخواد.»
    حالش را نمی‌فهمید. چرا اینجا بود؟ آمده بود بینای چه کسی یا چه واقعیتی شود؟ به چه هدفی؟ چرا چهره مضطرب و ویرانگر آن مردِ علی نام، دیدگانش را پوشانیده و رهایش نمی‌کرد؟ چرا سخنان بی‌‌قصد و غرض و هم‌دردی‌کردن‌های او، گوش‌ها را انباشته کرده و هیچ صوتی را غیرِ آن شنوا نبود؟ این چراهای رو به افزایش حیرانش کرده و او را به مرز جنون می‌رساندند. گویا درب تازه‌ای به رویش باز شده که استارتش از همان شب خورده و حالا با یک تلنگر از جانب دکتر افخمی و سپس اراده خودش و حال دیدن اتفاقات دقایق قبل، سر باز کرده و او را گرفتار آن دنیای غریب کرده. حس می‌کرد در بیابانی تاریک و سرد، بی‌دفاع و سرگشته مانده و نمی‌داند چطور خود را از بند آن نجات دهد.
    - شهریار! تو اینجایی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    حضور او را نفهمید چه رسد، به شنیدن پرسش او. این حرکتش، اخم مسعود را جمع کرد و بی‌هوا دستش را روی شانه راست شهریار گذاشت و به‌آرامی سمت خود مایل کرد.‌ لرزه خفیفی به تن او سرایت داد و سبب شد گردن کج‌کرده و دیدگان گنگش را جلب مسعود کند.
    - با توأم مرد! حواست کجاست؟
    همچنان مفهومی خیره‌اش گشته و لام‌تاکام سخن نمی‌گفت که با شنیدن صدای دوست علی رادارهای مغزش فعال و گوش‌هایش تیز گشتند. آنی برگشت. همراه یکی از دکترهای بخش از اتاق بیرون آمده و مشغول صحبت با او بود.
    - خیالم راحت باشه که مشکل حادی نیست؟
    - بهتون که عرض کردم.
    - آخه گفتم شاید موضوعی هست که شما داخل اتاق مطرح نکرده باشید.
    دکتر دستی به شانه او زد و پلک روی هم گذاشت.
    - خیالتون آسوده. فقط داروهایی که گفتم رو حتماً تهیه کنید و همون‌طور که عرض کردم اطرافش دور از هیجان و دلهره باشه. همین موارد رعایت بشه، اگه خدا بخواد بهبود پیدا می‌کنن.
    - ممنون دکتر. خسته نباشید.
    - خواهش می‌کنم، وظیفه‌‌ست.
    - شهریار!
    دست به کمر سدّ نگاه کنجکاوش شد و طلبکارانه به او دوخت.
    - مردِ حسابی آخه کلاً اهل چیزمیززدن هم نیستی که بگم اول صبحی خواستی یه فیضی ببری! تو چت شده؟
    همان ثانیه رضا از کنار آنان گذر کرد و از خمِ راهرو گذشت. همین که دور شد، انگشت‌هایش را از قسمت جلوی مو تا عقب و سپس پشت گردن امتداد داد و کلافه گفت:
    - از کِی اینجایی؟
    - دو ساعتی میشه. مادر و پدرت در جریان بودن، مگه بهت نگفتن؟ شهریار؟ ای بابا!
    حواسش را برای چندمین بار جمع کرد. نگاهش بی‌قرار و ناآرام به هر سمت کشیده می‌شد؛ اِلا چشمان دلخور و سفیهانه مسعود.
    - اینجا چی‌کار می‌کردی؟ چیزی شده؟
    - نه.
    مسعود تردید داشت.
    - می‌‌خوای باور کن یا نکن!
    - ممنونم از این‌همه لطفی که در حقم انجام میدی!
    زهرخندی زد.
    - من هستم. تو می‌تونی به کارت برسی.
    - امروز به‌خاطر روز تاسوعا تعطیله. یه سری کار داشتم؛ ولی میفته بعدِ عاشورا.
    دست در داخل کت برد و همراهش را بیرون آورد. حینی که شماره امیر را می‌گرفت، رو به او گفت:
    - ساعت دو ظهر یه بار مهمی از داروها به دستمون می‌رسه. به‌خاطر تعطیلی فقط امیر و نعیمی هستن و نمیشه با وجود دو نفر کار رو زودتر جمع کرد. تو هم برو.
    - مشکلی نیست. اما اگه نیاز به امضا و مُهر تو باشه چی؟
    - حلش کردم. فقط کاری رو که گفتم انجام بده.
    نفس عمیقی خارج کرد و سری به علامت تفهیم جنباند.
    - باشه. تا اتمام زمان ملاقات چیزی نمونده. تو هم بهتره بری.
    متقابلاً سرش را حرکت داد. طی تماس تلفنی هماهنگی‌های ملزم را با دوستش انجام داد و پس از وداع، راهی سالن آی.سی.یو شد. وقتی به محوطه رسید، دست و دلش لرزید. تمایل داشت آن کودک را ببیند؛ ولی به کدام اتاق هدایتش کردند، نمی‌دانست. آن‌قدر جست‌وجو کرد تا بالاخره باز ایستاد. دقیقاً مجاور اتاق پسرش بستری و بیهوش افتاده بود و پزشک‌ها و دستیارانشان درحال معالجه و دیگر کارهای مربوطه بودند.
    کامل پشت شیشه نایستاده بود تا در معرض دید آن‌ها نباشد. همچنان انتظار می‌کشید تا پس از رفتن آنان، دخترک بدحال را از همین مرز و فاصله نظاره‌گر شود. بیش از آن‌چشم انتظار نماند. بعد از خالی‌شدن اتاق، به شانه راست چرخید و تمام قد نمایان شد.
    دلش به درد آمد. طفل معصوم سن‌وسالی هم نداشت و بی‌رحمانه زیر انبوهی از تشکیلات و دستگاه اکسیژن نفس گدایی می‌کرد. یاد پدر زخم‌خورده و ناتوانش را ثانیه‌ای هم از یاد نمی‌برد و مدام مقابل نگاهش رنگ می‌گرفت. نمی‌دانست برای چه اینجا ایستاده و نظاره‌گر مانده و یا چرا این مرد دل‌سوخته در ناخودآگاهش شفاف و شفاف‌تر می‌شود. شرایط دختربچه با امیرعلی‌اش وجه اشتراک فراوانی داشت؛ منتها در کنار همه آن وابسته‌ها یک تفاوت عمیق و علنی هم داشتند. به همان اندازه که به احتمال قوی این دختر مریض‌حال بهبود نمی‌بخشید مگر با پیوند قلب، پسرک بینوایش... نه تردیدی و نه واسطه‌ای! آن‌چنان قطع یقینشان را بارها بر سر او کوباندند که هنوز که هنوز است سنگینی می‌کند و به صورت غده‌ای وخیم و سخت علاج تبدیل گشته و از قضا آن هم امیدی به ترمیم نداشت.
    به سرِ او چه آمده؟ چرا سرگردانِ حال خود شده؟ این دیگر چه حسی بود که گریبان‌گیرش شده؟ سردرگم پلک بست و نزار و خسته‌دل از بیمارستان دل کند و بی‌‌آنکه سمت پارکینگ رود، مسیر پیاده‌رو را طی کرد و آواره شهر شد.
    هوا پربار بود و باران نرم‌نرمک روی تنِ خسته و خفته گیاهان و مردم همیشه غرق در منجلاب زندگی می‌بارید و نوید پابرجاماندن طبیعت زندگی را می‌داد. تا عصر ساعت‌ها مانده بود؛ ولی با آن تفاوتی نداشت. گویا امروز تمام لحظاتش در غروب بی‌نهایت غم‌انگیزی سپری می‌شد و عجیب مناسب مراسم سوگواریِ سالار شهیدان بود.
    هیئت‌های محل گروه‌گروه خیابان را تا اولین میدان دور می‌زدند و با س‍ـینه‌زنی و زنجیرزنی باشکوهشان و به صدا درآوردن آن طبل‌ها، بانگ رسیدن روز تاسوعای حسینی را سَر داده و خالصانه پابه‌پای عرش ملکوت اشک می‌ریختند. موهایشان نم‌زده و صورت غمگین و عزادارشان مملو از قطره‌های آب بود و بااین‌حال با شور و حالی وصف‌ناپذیر به مراسمشان ادامه داده و نوای «یا حسین» سر می‌دادند. به‌راستی چه شد که با شنیدن مکرر این نام دست و دلش به طوفان نشست و اراده‌اش را شکست و مات ایستاد؟ مگر میان اطرافیانش با اشخاصی که این نام را داشته باشند برخورد نکرده؟ چرا وقتی نام «حسین» را متعلق به او می‌دانست، دچار این لرزش بی‌امان می‌شد؟ اویی که با خطاب‌دادنِ اسمش، این‌گونه آشوب به دلش می‌انداخت، حتماً می‌توانست توسل خوبی هم باشد.
    اولین قطره اشک با بلور شفاف و‌ مبرای برخوردی روی گونه‌ او در هم آمیخت و غلتیده شده و چه خوب که باران علاوه‌بر همراهی با حال گرفته او، رسم آبروداری را حاذق‌گونه می‌دانست. به‌راستی چه اعجازی در ایثارگری و منش و هیبت و صلابت این مرد ستم‌دیده عالم بود که داغ دلش پس از میلیون‌ها سال هنوز هم برای دوستدارانش ملموس و زنده بود که این‌طور عجز و ناله می‌کردند و برای رفع مشکلات و حاجات خود، به او متوسل می‌شدند؟
    گام‌های ناموزون خود را روی آسفالت کشید و از بالای جوی گذشت. خود را به گروهی از سـینه‌زنان اضافه کرد و بی‌‌اختیار نالید و سرش را به‌سمت آسمان سیاه‌گشته از ابرهای باران‌زا و در معرض مستقیم نزولات آن سوق داد و زیر لب نام «حسین» را خطاب کرد؛ نه یک بار، نه دو بار، چندین‌ مرتبه و هر بار دل‌شکسته‌تر از قبل. هرچه گفت، فضای دهانش از آن اشباع نشد و قلبش بی‌محابا و بی‌تاب‌تر، خود را به درودیوار س‍*ینه می‌کوبید و یک‌جا بند نمی‌شد.
    گفت. هر چه در این دلِ ناجوانمرد تلنبار شده و به شکل عقده تغییر یافته بود، خالی کرد و به التماس افتاد. توبه کرد. طلب مساعدت کرد. قسم خورده بود اگر حاجتش را امشب نگیرد، از این زندگی برای ابد رهایی می‌یابد. با وجود این‌همه اتفاقات از پیش تعیین‌نشده و هزاران سؤال بی‌جواب، نفس‌کشیدن خودِ عذاب بود. اگر بناست بماند و با کوه مشکلات و دغدغه‌های زندگی مقابله کند، ابتدا باید بداند کجای این زندگی‌ست و با خود چندچند است. باید برای هزارویک پرسش ذهنش، پاسخی منطقی داشته و آن‌ها را با هم تطبیق دهد و سپس به یک کُل برسد تا موفق شود. این‌گونه نمی‌تواند!
    ***
    فصل یازدهم
    علی جلیل‌وند
    درست شنید؟ نه! چرا باور نداشت؟ حال چه کند؟ بخندد یا گریه سَر دهد؟ ناباورانه و با دنیایی از شکی که وجودش را احاطه کرده بود و جانش را به لب می‌رساند لب زد:
    - راست میگی سپند؟
    سپند لبخند مات لبش را پررنگ‌تر کرد و فوری از درب شوخ‌طبعی وارد شد.
    - بگم جانِ زنِ نداشته‌‌م باورت میشه؟ مگه با تو شوخی دارم برادرِ من؟
    مبهوت‌‌شده دست خود را روی لب جمع کرد. برقی از خوش‌حالی و شعف نه‌تنها نگاه، بلکه همه روح و روانش را در بر گرفته بود.
    - باورم نمیشه. یعنی... آزمایش مطابقت داشته؟
    سپند برخاست و کنار او جای گرفت. خرسندیِ دوستش او را هم شادمان می‌کرد.
    - حقیقت داره. به امید خدا فردا هم تیم پزشکی عمل رو آغاز می‌کنن.
    چشم‌هایش خیس گشتند. تمام شد. سایه نحس کابوس‌های شبانه برای همیشه گورش را گم کرد و دیگر بازنمی‌گردد و نخواهد گشت. دو روز تمام در شوک مانده بود. اتفاق، پشتِ اتفاق! رضایت عمل پیوند و حالا هم هم‌خوانی‌داشتن شرایط عمل بیمار و اهداکننده. همان سخنانی که مدت‌ها حسرت شنیدنشان را به دل گذاشته بود. سرازپا نمی‌شناخت و به‌وضوح نور امید الهی به زندگی‌اش تابیده شده و گرمای مطبوعش را به دنیای سرمازده او بازتاب می‌کرد. مستأصل دستش را روی زانو مُشت کرد.
    - به نظرت عملش هم موفقیت‌آمیز میشه؟
    سپند از روی اطمینان چشم بست و همان هم برای رساندن آرامش به دل سرگشته و اینک طراوت‌یافته او کفایت می‌کرد. بی‌اختیار برخاست. دو خبر را هم‌زمان شنیده بود. سپند او را جویای اتفاق دو روز گذشته قرار نداده بود که با رضایت والد فرد اهدا‌کننده قلبی مناسب برای دختر رفیقش محیا گشته. حالِ دگرگون‌شده او را عمیقاً درک می‌کرد. متقابلاً ایستاد و دست‌هایش را به بازوهای علیِ حیران گرفت. ارتعاش جسم او، به دست‌های سپند هم ساطع شد.
    - حالت خوبه علی؟ آروم باش مرد!
    نفس‌بریده و با حالی خراب گفت:
    - میشه یه سیلی به صورتم بزنی؟
    - چی؟
    نگاهش دودو می‌زد و به مثابه تنِ در نوسانش آرام نمی‌گرفت.
    - می‌خوام باورم شه دوباره رؤیاش رو نمی‌بینم.
    لبخند زد؛ ولی یادآوریِ سیل عظیم درد و رنج‌هایی که از زندگیِ علی گذشته بود، چشم‌هایش را به غم نشاند.
    - مگر بعدش دستم بشکنه. این حرف‌ها چیه داداش؟ کدوم خواب؟ تا حالا کسی خواب رنگی و چهاربُعدی دیده؟ اگه خلافش رو ثابت کردی، پس معلومه حسابی پیشرفت کردیا!
    و خندید. گویا موفق شد پس از مدت‌ها تبسم حقیقی را به چهره و لب‌های او باز گرداند. مردانه علی را به آغـوش کشید و دستش را پشت او حرکت داد و همان حال، دلگرم‌کننده گفت:
    - صبوری کردی، مرد و مردونه پای مشکلات زندگیت ایستادی و پا پس نکشیدی. این خبر و حس شیرین مبارکت باشه.
    جدا شدند. حلـقه اشک به چشمان هر دو نشسته و دید‌شان را تار کرده بود. قشنگ‌تر از این حالت هم بود؟ بی‌حرف سری جنباند و اتاق را ترک کرد و سپند هم هیچ نگفت. اکنون کجا می‌رفت؟ نزد دخترش، یا مادرش تا خبر را به او دهد، یا خود را به عبادتگاه برساند و پروردگارش را شکر گوید که صلاح سلامتیِ دخترکش را خواسته و یا با دادن شیرینی کام مردم شهرش را به یُمن خبر خوش‌حال‌کننده و حال غیرقابل توصیفش شیرین کند؟ از آخرین باری که قلب جانِ دلش از کار افتاد، دو هفته‌ای می‌گذشت و در این مدت تنها دو بار، آن هم فقط پنج دقیقه بدون تماس فیزیکی و از دور، تماشاگر چشم‌های بسته دخترش بود. شرایط بحرانی و وضعش وخیم‌تر گشته بود و زندگی برایش حکم مرگ را داشت. رعب و وحشت، سنگدلانه قلب او را نشانه رفته و به کوبش عمیقی دچار شده بود.‌ اینک، غیراز فراخی و استرسی که نشأت‌گرفته از آن نبود، ردی از آن حالت‌های منحوس و جنون‌آمیز نبود.
    عزم و اختیار خود را جزم کرد و از در سپاسگزاری از معبود وارد گشت. نزدیک به بیمارستان داخل کوچه‌ای مسجدی بنا شده بود و این مدت به آن مکان مقدس زیاد سَر می‌زد. همان جا هم نذر کرده بود. به‌محض موفقیت‌آمیزشدن عمل، همه را ادا می‌کند.
    گوشه‌ای نشست و قرآنی را که رضوانه به او هدیه داده بود به دست گرفت و به بنای گنبدی‌شکل با آن شیشه‌کاری‌ها و لوسترهای عظیم‌الجثه و چشم‌نواز چشم دوخت و نام خدا را ثانیه‌ای هم میان لب‌های در جنب‌و‌جوشش پنهان نکرد. قطرات اشک یکی پس از دیگری خود را سهیم کرده و خلوت عاشق و معشوق ابدی را کامل می‌کردند.
    همان‌گونه پرسه‌زنان در حال و هوای عجیب و‌ بی‌سابقه خود مانده بود و نام «الله» چون عسل لب‌های خیس‌شده از باران نگاهش را آغشته کرده و با هر دفعه گشودن آن، شهدش را به دهان می‌خوراند که صدایی شنید:
    - می‌دونستم اینجایی!
    سرش را بالا گرفت.‌ با همان نگاه بارانی بی‌‌آنکه مقابلشان را بگیرد، به رضا نگریست. رضا ملایم فاصله پلک‌‌ها را به صفر رساند و کنار او به پشتیِ مخملی سبزرنگ پشت‌سرش تکیه زد و روی دوزانو نشست.
    - چشمت روشن داداش.
    با پشت دست اشک‌ها را زدود و لبخند گرمی بر لب پاشاند.
    - ممنون برادر.
    - واضحه امتحانت رو حسابی پس دادی و خدای اون بالابالاها هم عجیب خاطرت رو می‌خواد. ببین تو این ماهِ عزیز چطور حاجت‌روا شدی؟ حکمتت رو شکر اوستا کریم!
    بینی‌اش را بالا کشید و با لحن گرفته‌ای که به‌خاطر گریه ایجاد گشته بود، دهان گشود:
    - من باید چی‌کار کنم؟
    - از چه نظر؟
    چشمانش سخاوتمندانه در کاسه چرخید و به نام «قرآن مجید» سوق داده شد که رضا لبخندزنان گفت:
    - یقین داشته باش خدا این‌قدر دوستت داره که با یه تشکر قلبی هم قبولت می‌کنه. دیدی میگن خدا گفته بنده‌‌م یه قدم سمتم بیاد من ده قدم میرم؟ خوب از معنیِ این جمله استفاده کن. این قرآن عزیز نیست؟ دست تو چی‌کار می‌کنه؟ یادمه داده بود به رضوانه.
    نگاه هر دو هم‌زمان روی کتاب فرستاده شد.‌ چشمانش به کتاب و ذهنش به آن شب بارانی و طرف صحبتش رضا بود:
    - حکمتش همون یه قدم ده قدمی بود که گفتی. خواهرت فقط واسطه شد تا به وسیله این معجزه‌ای که حالا دستمه اون یه قدم رو خالصانه و درست بردارم.
    تک‌خنده‌ای کرد.
    - پس سبب خیر شد.
    بی‌پرده و قاطع گفت:
    - بیشتر از اون چیزی که فکرش رو کنیم. راستی تو چی‌کار کردی؟
    انحنای تبسمش پر کشید. چینی به پیشانی داد و چهره سختی به خود گرفت.
    - رفتم سر وقتش و بدهیم رو تسویه کردم.
    - آخر هم کار خودت رو‌ کردی؟
    جدی شد.
    - زودتر از این‌ها باید می‌رفتم.
    بازدم کشیده‌ای از س‍ـینه بیرون کرد و کامل به‌سمت نیم‌رخ سفت و سخت رضا مایل شد.
    - دردش چیه؟
    پوزخند زد و مسیر نگاهش را به قفسه کفش‌ها کج کرد.
    - باورم نشد؛ اما گفت «رضوانه رو می‌خوام و تصمیم دارم همه‌چی رو از نو آغاز کنم.» پست‌فطرت دو ماهه نامزد کرده، بعد هم خر رو می‌خواد و هم خرما!
    یک تای ابروی مردانه علی‌، از فرط تعجب بالا پرید.
    - مطمئنی؟
    با حرص نگاهش کرد.
    - آره، لاکردار ازمون مخفی کرده بود و می‌خواست سرم رو عین کبک تو یه متر برف فرو کنه؛ اما خبر نداره طرف حسابش اون هالویی نیست که دنبالشه. ته‌وتوش رو درآوردم و آخر هم با سند و‌ مدرک کمر به تهدیدش بستم. خلاصه تموم نقشه و حیله‌گری‌هاش رو با خاک یکسان کردم و صاف برگشتم ورِ دل شما؛ البته به گمانم مزاحم شدم.
    بلند شدند.‌ کفش‌هایشان را از داخل قفسه‌های مکعبی شکل چوبی برمی‌داشتند که علی مزاح کرد:
    - که اگه نمی‌اومدی لطف بزرگی در حقم می‌شد.
    ریزخندی زد و کفش‌هایش را روی موکت بیرون درگاه انداخت و حینی که پای راستش را داخل یک لنگه از آن‌ها می‌گذاشت، خم شد و گفت:
    - پوزش می‌خوام جناب رئیس! قصد جسارت نداشتم. این بنده حقیر رو به کَرَم و بزرگیتون عفو کنید.
    هر دو‌ کمر راست کردند و دست‌هایشان را برادرانه پشت هم گرفتند و لبخند بر لب مسجد را به قصد بیمارستان ترک کردند و این درحالی بود که کتاب خدا را به دست گرفته و به گونه‌ای که شی باارزشی به همراه داشتند، در حفظ و نگهداری آن حساسیت به خرج دادند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    فصل دوازدهم
    سوم شخص
    کاغذ سفیدِ با قلم جوهری‌شده را از وسط روی هم تا زد. دست‌هایش به‌وضوح می‌لرزیدند که آن را داخل پاکت قرار داد و به دست مسئول پست مربوطه سپرد تا سرِ موعد مقرر به دست گیرنده برسد. آخرین کاری که به اتمام رسانیده بود؛ آخرین باری که پا به بیمارستان می‌گذارد و نهایت، آخرین باری که قهرمان فداکارش را می‌بیند.
    دودل بود. نمی‌دانست برود یا بماند. از آن موسمی که بزرگ‌ترین تصمیم زندگیِ بربادرفته‌اش را گرفت، روزی هزار بار جان و قلب و دلش را بوئید و بو*سید و ب‍ـ*ـغل گرفت و صدای ریتمیک تپش‌های منظم و آرام او را گوش شد. آرام بود؛ به مانند خوابی سبک ولی بدون بازگشت، شیرین اما خانمان‌سوز. تنها خالقش واقف بود پشت آن پلک‌های کوچک بسته را که با مژه‌های تابدار مزین گشته بودند، چقدر بو*سه‌باران کرد و دریغ از ذره‌ای رفع عطش!
    وداع سخت بود؛ لیکن زمانش فرا رسیده. با این وصف، قلبش آرام بود. دلش گرم و حس خوشایندی داشت. گویا جام این صبوری چون اکسیری روح و جانش را تازه کرده و او را به خلسه شیرینی فرو می‌برد. بهانه خوبی‌ست. شاید حالا به این باور رسیده که افراد هرگز نابود نمی‌شوند و یادشان سال‌ها در ذهن زنده می‌ماند و یا سالیان دراز در دیده افکار به حیات خود ادامه می‌دهند و دیده و لمس و شنیده می‌شوند؛ اما بازهم هرطور که بسنجی، می‌بینی بازهم دلت پر می‌کشد و به حضور مجازی‌اش بسنده نمی‌کنی.
    بی‌شک یکی از دلایل هراس پدر دل‌باخته‌ای چون شهریار، گذراندنِ این لحظات دشوار است که مبادا به مانند جرعه‌جرعه نوشیدن زهر جگرخوار، مغز و دیگر اندام‌های بدنش را از کار اندازد و متلاشی کند. تا همین دیشب هم مسعود مخالف سرسخت بود و او را مؤاخذه می‌کرد؛ لیکن سخنان شهریار آبی بر آتش خشم شعله‌ورگشته او شد و لحظه آخر با چشمانی اشک‌بار، عمارت را ترک کرد و دیگر پیدایش نشد. احتمالاً عقل بر عواطف غلبه کرد و اولویت را با آن دانست که هیچ نگفت و شاید هم احساسش در قالب کینه و انتقام رفت و عقل و منطق او را با آن پر کرد. پدر و مادرش هرچند سخت، تصمیمِ برنگشته و‌ راسخ پسرشان را پذیرا شدند و بهتر قناعت کردند. اگرچه در این باره مسعود به گوش آنان رسانده بود و او هیچ گامی برای در میان گذاشتن نکرد.
    تا دقایقی دیگر جگرگوشه‌اش را برای آخرین بار به اتاق عمل روانه کرده و عضو کوچکش را خارج می‌کنند؛ عضوی که قرار بود جانِ یک دختربچه را ببخشد و زندگی وی را به او عطا کند. همه در بیمارستان بودند؛ امیر و همسرش، پدر و مادرش و مسعود که تازه سر رسیده و بی‌حرف و مغموم خیره کف‌پوش گشته بود.
    لحظه انتقال امیرعلی همه‌شان حضور داشتند؛ اِلا پدرش! دور از نگاه پربار و غم‌دیده آنان، با شانه‌هایی افتاده راهیِ درب خروجی شد تا نبیند و دست و دلش نلرزد و مبادا عزمش سست شود و روی تصمیمش تأثیر منفی گذارد. فکر کرده بود. خیلی تأمل کرد. همان شب عاشورا حاجتش را به گونه‌ای که تصور نمی‌کرد گرفت و اینک نمی‌خواست یک حس پیش پا افتاده پازل‌های تازه چیده‌شده را به هم بریزد. تنها از خدا یک چیز خواستار شد، صبر ایوب! حاضر بود تمام داروندارش را در عرض یک ثانیه تسلیم کند؛ اما به همان اندازه به سهم بردباری رسد.
    ندید آن لحظه بسته‌شدن درب شیشه‌ای و به چشم خوردن برچسب قرمز رنگ اخطار در ورود را؛ لیکن گویی که حس می‌کند ته دلش خالی شد و به سرما نشست. احساس رخوت در پاهایش رخنه بسته بود. پلک‌هایش را بست. چشم‌های آرام و به رنگ آرامش امیرعلی پشت دریچه نگاهش نقش بستند و برایش زیباترین تصویر دنیا را در پس مه تاریکش ساختند.
    «بذار از نگاهت همین چند ساعت واسه من بمونه
    با این چند ساعت چراغای این خونه روشن بمونه»
    فاطمه اشک می‌ریخت و بی‌تابی می‌کرد. به اصرار پرستار علی دل‌نگران آخرین بذر عشق پدری را به کام مهسایش سرریز کرد و حینی که سعی می‌کرد نگاه خیس و مملو از دلهره‌اش را به چشم‌های درشت و زیبای دخترش نرساند، تا بسته‌شدن درب او را بدرقه کرد و سرانجام پلک روی هم فشرد و لب گزید و کتاب آسمانی همیشه همراهش را پرفشار به س‍ـینه فخارش گرفت و ذره‌ذره آرامش و آسایش را بلعید و زیر لب وِرد خواند.
    پزشکان حاذق، گان‌های آبی‌‌رنگ را پوشیده و ساعت‌هاست زمانشان به جراحی گذشته و این درحالی است که در یکی دیگر از اتاق‌ عمل‌های نزدیک در همان طبقه، مهسا تازه با داروی بیهوشی به خواب رفته و طبیبان جراح مربوطه تیغ جراحی را به دست گرفته و اولین بریدگی عمیق را روی استخوان جناغ س‍ـینه کوچک او ایجاد کردند.
    از آن طرف یکی از نیروهای کمکی، گشادکننده(Dilator) را روی دو ناحیه پوست برش‌خورده امیرعلی نگه داشته و پزشک جراح درحالی‌که دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش توسط‌ کمک‌یار دیگر پاک می‌شد، سخت و حساس با کمک قیچی بافت‌های مد نظر را برش می‌داد. پس از به انجام رساندن کار، جهت گرفتن و محکم نگه‌داشتن بافت‌های پوست، پَنس را از او گرفت تا در جداکردن آن جسم زنده و درتپش دقت لازم را کرده باشد.
    شمارش معکوس با طنین تپش بی‌امان دو خانواده در یک ریتم هماهنگ بود و نگاهشان را از شی سرد شیشه‌ای برنمی‌داشتند. سوره مبارکه یاسین، همان قلب قرآن، زمزمه‌وار توسط مادر علی قرائت می‌شد و عجیب به قلبشان می‌نشست.
    «حالا که نمیشه تمامِ تو سهمِ من و زندگیم شه
    بذار چند ساعت نگاهم این عشق رو با چشمات سهیم شه»
    در خلوت‌ترین محوطه باز بیمارستان سرش را دردمند تکیه‌گاه ستونی کرد. چنگ بدی به دلش نهاده شده و قلبش در شِرُف جان دادن بود. در موقعیت مهم و حیاتی قرار گرفته و این درحالی بود که برای چندمین بار، بلورهای شفاف و ریز و درشت نشسته بر پیشانی که حاکی از همان شرایط سخت و نفس‌گیر بود توسط کمک دستش زدوده می‌شد. نهایت دقت خود را به کار برد و آخرین بریدگی را هم زد و به‌آرامی دستش را سوی قلب پیش برد. دقیقاً همان ثانیه ریتم ناهماهنگ کوبش قلب خسته و مضطرب شهریار از حرکت باز ایستاد و به خواب رفت و جریان خون در شریان‌ها با سوت ممتد دستگاه مسدود شد. آرام‌آرام روی دیوار سنگ گرانیتی سُر خورد. اولین قطره باران روی گونه‌اش روانه و دست مشت‌شده‌اش روی قفسه س‍ی‍ـنه فشرده شد.
    «صـبورم که باشم، نه طاقت ندارم نبینم تو رو
    اگه سنگ بارید اگه سیل اومد تو بی‌ من نرو»
    برداشته‌شدن قلب کوچک دلبندش را جویا شد. دلش پر کشید و سرگشته و نالان سرش را به چپ و راست تکان داد و بغض مردانه خود را در گلو محبوس ساخت و همراه با بارش باران اشک ریخت.
    «اگه خیلی سخته، اگه خیلی دوره، اگه حتی دیر
    همین چند ساعت، همین دلخوشی رو تو از من نگیر»
    تمام شد! حساس‌ترین عضو بدن را داخل محفظه مخصوص مملو از یخ نهادند و رهسپار اتاق جراحیِ دخترک پیوندی کردند. بهترین و نایاب‌ترین هدیه‌ای که شهریار به علی تقدیم کرد. پزشک به عادت روتین نفس کشیده‌ای از ریه خارج کرد و حینی که چشمان خسته‌اش روی چهره رنگ‌باخته و بی‌روح پسرک اهدایی معطوف گشته و زیر ماسک اکسیژن آرام گرفته بود، رو به پرستار کنارش گفت:
    - به مسئولین بگو بیمار فوت‌شده رو به سردخونه منتقل کنن. خیلی کوچیک بود؛ ولی نمیشه در حکمت خدا دخالت کرد. خدا به پدر و خانواده‌‌ش صبر بده. خسته نباشید بچه‌ها!
    افسوس‌وار سری تکان دادند و ملحفه اندام کوچک و بی‌جان امیرعلی را در بر خود گرفت.
    «از این سرنوشتی که بهش دچارم مگه بدترم بود
    یه مشت خواب بد شد همه رؤیاهایی که توی سرم بود»
    علی دست‌هایش را سایه بینی و فک و چانه کرده و پهنای سالن انتظار را متر می‌کرد. آرام‌وقرار با او بیگانه بود. از آن طرف با خروج دکتر، اطرافیان شهریار، ناتوان و گرفته برخاستند و از نگاه پزشک همه‌چیز را خواندند و بی‌صدا چشمه نگاهشان جوشید.
    «تو‌ رو این‌جوری کم همون آرزو بود که هیچ‌وقت نکردم»
    آخرین رگ را هم پیوند زدند و قلب اهدایی اکنون وارد دنیای کوچک و شیرین دخترک هشت‌ساله شد و جانی تازه تقدیم او کرد.
    «ببین ترسِ دوریت با من کاری کرده که راضی به دردم»
    چرا آرام نداشت؟ این دل بی‌رحم از او چه می‌خواست؟ چرا به‌محض تمام‌شدن دنیای دو نفره پدر و پسری ناله و بهانه‌ها به پایان نمی‌رسید؟ چه از جان نداشته او می‌خواستند؟ نفسش بریده و س‍ـینه‌اش به خس‌خس افتاده بود.
    «صبورم که باشم، نه طاقت ندارم نبینم تو رو
    اگه سنگ بارید، اگه سیل اومد، تو بی من نرو»
    گویا تازه شَستشان از نبود شهریار داغ‌دیده خبردار شد که دلواپس به هم خیره شدند. کیومرث قدم برداشت و سالن‌ها را زیرورو کرد و زمانی که خبری از او نیافت، وارد محوطه شد و نگران چشم چرخاند.
    «اگه خیلی سخته اگه خیلی دوره اگه حتی دیر
    همین چند ساعت...»
    پیدایش کرد. گوشه‌ای کز کرده و پاهایش را حصار خود گرفته و نزار و ماتم‌زده، چشمه اشکش روان شده و ناله‌ را در دهان خفه کرده بود.
    «همین دلخوشی رو تو از من نگیر»
    صدای سوت ممتد آن قلبی که دیگر نشان از نبودش را داد می‌زد، در سرش پژواک مانند تکرار می‌شد و آن را به سنگینی وا می‌داشت. صوت دلنشین و حسرت‌بار همسر و پسرش به گویی قصد ستاندن جان او را داشتند که این‌گونه تنش را می‌لرزاندند و روی سرش آوار می‌‌گشتند. در اثر ماندن زیر بارش کوبنده و سهمگین باران کاملاً خیس شده بود و به روی خود نمی‌آورد.
    «صبورم که باشم، نه طاقت ندارم نبینم تو رو
    اگه سنگ بارید، اگه سیل اومد، تو بی من نرو»
    - شهریار بابا!
    مقابلش زانو‌ زد و با نگاهی تبدار و خیس از اشک به چهره سفید مایل شده و آن پلک‌های بسته نمور معطوف شد. به‌نرمی میانشان فاصله انداخت و کشتیِ به گِل نشسته دیده‌اش را در معرض دیدگان پدر نهاد و بی‌دل زمزمه کرد:
    - چرا اینجایی؟
    قلبش تیر کشید و رگ‌هایش منقبض گشتند. کاش می‌مرد و این روزهای به عزا تحمیل‌شده شهریارش را بینا نمی‌شد! ارتعاش صدای او افزون‌تر از پسرش نبود؛ اما کمتر هم نیست.
    - چرا نباشم؟ مگه پدرت نیستم؟
    همچنان سرد و لرزان.
    - واسه چی گریه می‌کنی؟
    کیومرث لبخند گسی زد و کاسه چشم‌هایش را سوی آسمان ابری چرخاند و آهی پرسوز کشید. صدایش بم بود و حزن و اندوه از جای‌جایش نمایان.
    - حماقت، حقارتی که خودم وبالم کردم.
    نیشخند زد. قطره بعدی سرتقانه تا استخوان چانه لغزید و آسوده آن شوره‌زار را ترک کرد.
    - خیالت راحت شد؟ بالاخره تنها شدم. همون شهریار غیروابسته به چیزی یا کسی، تنها و بی‌کس. تبریک میگم. به مراد دلتون رسیدی!
    پلک فرو بست و لب گزید. در دل نالید:
    «خدا لعنتت کنه مرد! اگه زمین‌وزمان هم روی سرت خراب بشن، بازهم برات کمه! با پاره تنت چی‌کار کردی که به این روز افتاد؟»
    با فرستادن بازدمی عمیق، هرم آن در بخار سرد اشباع‌شده پراکنده شد و دیدگانش را در تیر رأس نگاه یخ‌زده او نهاد. مردد دستش را پیش برد و روی گونه شهریار گذاشت و با انگشت شست قطرات بی‌امان را پاک کرد.‌
    - شهریاری که حالا مقابلم نشسته با سال‌ها پیش زمین تا آسمون فرق کرده. بهترین حس‌های عالم رو تجربه کرده، مرد شده؛ یه مرد پخته و عاقل و به حدی شجاع و بردبار که مهم‌ترین و منطقی‌ترین تصمیم زندگیش رو رقم زده. به‌خداوندیِ خدا پدربودن و پدری‌کردن تو از من هم شایسته‌تر و بالاتره شهریار. منِ والد اشتباه کردم و تو اصلاحش کردی. ده سالِ پیش عجولانه کاری کردم و ازت گذشتم؛ ولی هدفم فقط خودخواهی بود و نوک بینیم رو دیدم. تو هم از نوه‌‌م گذشتی؛ ولی هدفت اون‌قدر مقدس و پاکه که تا نفس تو این س‍ـینه در جریانه افتخار می‌کنم به‌عنوان پدری هرچند کوته‌فکر، بهت پروبال دادم. بهت می‌بالم شیرمردَم. تو مایه سربلندیِ مایی.
    خاموش و بی‌تحرک نگاهش می‌کرد. حالِ بسیار مهلکی داشت. نفسش بالا نمی‌آمد. ضربان قلب را نمی‌شنید. دریای عظیم دل پریشانش به برهوتی خوفناک متغیر گشته و حالش را به انزوا سوق می‌داد.
    نیاز داشت، به آغـوشی گرم و حمایت‌گر محتاج بود، به نگاهی دلگرم و امیدوارکننده. از تنهایی پیش رو داشته می‌هراسید و بی‌شک او را از پا در می‌آورد. کمرش خم شده و برای سرپاماندن و نیروگرفتن به دست‌های پرقدرتی که از جنس و خون خودش باشد، نیاز داشت. احساسش مدام نهیب می‌زد «چرا کاری نمی‌کنی؟ منتظر چی هستی؟ پدر و مادرت تو رو به امون خدا ول کردن و بی‌وفاییشون رو مثل جهنم رو زندگیت خیمه زدن. تو نباش. بهشون ثابت کن شهریار اون‌قدر جوونمردی تو وجودش هست که در همه حال قید پدر و مادرش رو نمی‌زنه. بجنب پسر. یا علی!»
    لب‌هایش تکان خوردند و چینی روی رخساره فتادند. درنگ نکرد و دست پیش برد و مردانه و درمانده آغـوشی را که برای داشتن و تجربه و لمسش بال‌بال می‌زد سهم خود کرد و ناله را از سر گرفت و با صدایی دورگه و سوزناک نالید:
    - پسرم رفت. امیرعلیم رفت. زن و بچه‌‌م ترکم کردن بابا.‌ بدون اون‌ها چی‌کار کنم؟
    احساس نقیضی داشت. خرسند از اینکه طلسم شکسته شد و لفظ «بابا» را سرانجام از زبان پسرش شنید و ناراحت از موج عظیم غمی که رخت عزا را به جسم او پوشانیده بود. هنگامی که نوه‌ش را وداع گفت، حالش به قدری آشفته شد که به حال شهریار زار زد. چه می‌شد تمامی دردهای او را خریدار شود تا دیگر پسرش را غصه‌دار و فرتوت نبیند؟ او را عمیقاً به خود فشار داد و هق‌هق‌کنان با دلی پر و به منظور رفع دل‌تنگی خالصانه لب به سخن گشود:
    - جانِ دل بابا! بگو پسرم. بگو و خودت رو خالی کن. به ولای علی کمرم بشکنه اگه درمون دردت نشم، اگه شنوای گلایه‌هات نباشم. بریز! بریز و خودت رو خالی کن و بدون پدرت همیشه باهاته و پشتت رو بی‌دفاع نمی‌ذاره پسرم.
    در حال خویش نبود و هذیان‌گونه حرف پشت حرف ردیف می‌گشت، بی‌آنکه تسلطی روی آن داشته باشد:
    - تو همون کیومرث خانی که تو جدیت و سنگدلی نظیر نداشت؟
    - آره من همونم! همونی که یه بار هم مِهرش رو نسبت به پسرش به زبون نیاورد‌، همونی که سعی داشت با غرور و تعصب تو رو به جایگاه بالایی برسونه؛ ولی حالا سرش به سنگ خورده و اومده تلافی کنه.
    آغوشش را رها و نگاه به خون نشسته و غصه‌دارش را به دریای سرخ پدرش تأمل کرد. همچنان مات و حیران بود.
    - نکنه اشتباه کردم؟ نکنه پسرم بهوش میومد و من جلوش رو گرفتم؟ نکنه...
    با قرار گرفتن انگشتان چروکیده کیومرث روی اندام خشکیده گویایی، سخنان احتمالی و چون خوره در معرض حمله که آثارش غیر از شوک‌های پی‌درپی چیز دیگری نبود، در دهان ماسید.
    - کار درستی کردی. دکترها قطع امید کرده بودن. احتمال برگشتنش صفر بود شهریار. تو بهترین کار رو کردی پسر. می‌دونم سخته، حتی منی که در این شرایط تونستم ببینمش، جگرم داره شرحه‌شرحه میشه و می‌سوزه. تصمیمت رو تحسین می‌کنم شهریار جان؛ برای همین وقتی متوجه شدم دخالت نکردم.
    قفسه س‍ـینه‌اش به درد گرفتار شده و راه تنفسش مسدود شده بود. دست ناتوانش را به دیوار نم‌زده گرفت و با تکیه بر آن جسم سست و در نوسانش را بالا کشید و روی دو پا ایستاد. همین که از کنار کیومرث گذر کرد، مرد ترسان ایستاد و صدایش زد:
    - کجا میری شهریار؟ نگرانتم. خواهش می‌کنم با این حالت تنهایی جایی نرو.
    میان اشک و آه خندید و به نیم‌رخ برگشت.
    - می‌ترسی بلایی سر شاخِ شمشادت بیاد؟ اگه قرار بود زودتر عملی می‌کردم. نترس! من از این جُربُزه‌ها ندارم.
    و با سرعت و آشفته‌حال چون آهوی گریزپا دور شد و در برابر التماس و تمناهای پدرش اعتنایی نکرد. دو گام بلند برداشت و می‌خواست همراه او برود که لحن مانع‌گر مسعود، همنشین گوش‌هایش شد.
    ناگزیر ایستاد و با ناراحتی به شهریار که از درب اصلی بیمارستان خارج شد، چشم دوخت. رفتنش با او‌ اما بازگشتش با خداست. دلش به مثابه سیروسرکه غل می‌زد و ندامت سراغش آمده بود که چرا ایستاد و ممانعت نکرد. مسعود و امیر کنارش قرار گرفتند.
    - بهتره تنها باشه.
    - دلم شور می‌زنه مسعود.
    امیر پیش‌دستی کرد و با آن نگاه بارانی گفت:
    - به دلتون بد راه ندید. کسی که خودش رضا به این جراحی میده، دیگه بلایی که سر خودش نمیاره!
    آه‌کشان دستی به صورت خود کشید و پریشان نالید:
    - این چه مصیبتی بود که گریبان‌گیرمون شد؟ خدایا خودت صبر بده!
    و شرمسار و سربه‌زیر، بی‌صدا اشک ریخت. امیر نظری به مسعود که با چهره‌ای جمع‌شده و موهایی ژولیده و نامرتب به نقطه‌ای خیره گشته بود، کرد و به‌آرامی پرسید:
    - حکم حصارکی صادر شد؟
    نه پلک زد و نه نظرش به‌سوی او جلب شد. کم‌جان سری جنباند و پاسخ داد:
    - دیروز. اما دادگاه نهایی هنوز برگزار نشده. گر...
    - پس بگیر!
    سرش را جانب او کشاند و بی‌حرف نگاهش کرد. کیومرث که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود، به تأیید و حمایت از سخن امیر گفت:
    - حق با امیر جانه. با اعدام اون مرد اتفاق خاصی نمیفته. وقتی خود شهریار حتی به نام شاکی پا به دادگاه نذاشته، تو هم کنار بکش. با وجود اینکه شنیدم به خودش برگشته، همون حبس بکشه کافیه. نمیگم حق این کار رو نداری؛ ولی بهتره اون حس کینه و نفرتت رو خاموش کنی و نذاری مقابل اراده عقلانیت رو بگیره. وگرنه منی که حکم پدربزرگش رو داشتم، تا حالا هزار بار شکایتم رو پای کرسی می‌نشوندم و تا اون رو بالای دار نمی‌دیدم، داغ دلم خنک نمی‌شد.
    گوشت لبش را محکم به دندان گرفت.‌ بازهم موفق نشد و بیش از قبل بغضش سنگین شد و به ارتعاش لب‌هایش دامن زد و در آخر اولین دانه گرم بهانه‌گیری کرد و راهش را یافت و روی گونه ملتهبش نشست. پدر و مادر، خواهر و اینک خواهرزاده شیطان و شیرین‌زبانش؛ درون او دست کمی از دامادشان نداشت. خودش هم به افاقه‌نکردن شکایتش واقف بود و دلش سزا نمی‌دانست آن مرد مجرم بالای دار آویخته شود. با این حساب پس عدالت چه می‌شد؟ قصاص رفتن خواهرزاده‌‌اش را از چه کسی بگیرد؟ مغزش سوت می‌کشید و عاجز مانده بود. به‌راستی راهِ درست و غلط کدام بود؟ هیچ نگفت، فقط قدم‌زنان آن محیط کسالت‌‌‌‌بار و نفس‌گیر را ترک کرد و بی‌هدف و سرگشته به مانند شهریار، آواره خیابان‌های شهر شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    فصل سیزدهم
    علی جلیل‌وند
    سه هفته بعد
    - بهت تبریک میگم علی. الحمدلله تونستی از پسِ این بحران هم بربیای. حالا هم با خیال راحت دست دختر نازت رو بگیر و پدر و دختری شروع تازه‌ای رو رقم بزنید.
    روزهاست غم را احساس نمی‌کرد و شادمانی و مسرت در زندگی پای‌کوبی می‌کرد. به سپند مدیون بود.
    - خیلی ممنونم دوستِ من. تو این برهه طولانی کم مردونگی نکردی. از ته دل برات آرزوی خوشبختی و یه زندگیِ خوب می‌کنم.
    سپند تک‌خنده‌ای کرد و حینی که دستش را بالای مبل تکیه می‌زد، رک‌گویانه گفت:
    - دعات زود گرفت برادر! حاج خانوم آستین بالا زده و پاهاش رو کرده تو یه کفش که اِلاوبلا نیلوفر رو می‌گیری و خلاص. تازه زیادی هم اثر کرده و دیگه کار از صلح و ملاطفت گذشته.
    خندید.
    - بنده خدا حق داره. ناسلامتی ۳۴سالته و هنوز تو دوران تجرد سیر می‌‌کنی.
    سرش را تکانی داد و خنده‌کنان گفت:
    - اگه بگم با کارم ازدواج کردم همه بلااستثنا میگن شعار نگو! ولی خب چه میشه کرد؟ از طرفی مادرم دست روی خوب کِیسی گذاشته.
    - خب از اول بگو. خودت هم که بدت نمیاد؛ پس صغری‌کبری‌کردنت واسه چیه؟
    در سکوت به لبخند ماتی بسنده کرد. لحظه‌ای جدی شد و پرسید:
    - خبری نشد؟
    سپند که خوب جویای سؤال او گشته بود، با مکث کوتاهی نگاهش را بالا کشید و سپس دهان گشود:
    - والا هنوز تو آب‌نمکم؛ یعنی دکتر افخمی من رو تو آب‌نمک گذاشته.
    نچی کرد و گرفته گفت:
    - آخه مگه میشه بهش فکر نکنم؟ درحالی‌که اون آدم روی خوش زندگی که هیچ، دنیا رو نشونم داد؟ سه هفته گذشته و دریغ از یه ردونشونی. نه. با حلواحلوا کردن دهن شیرین نمیشه. با دکتر افخمی هماهنگ کن می‌خوام ببینمش.
    سری به علامت نفی بالا برد.
    - فایده‌ای نداره. بارها باهاش صحبت کردم و گفتم دربه‌در دنبال اون فردی. با وجود دونستنش، بازهم مرغش یه پا داره. بعد چطور با دیدن تو نظرش رو عوض کنه؟ البته من هم جای اون بودم همین کار رو می‌کردم. رازداری! اون بنده‌ی خیرخواه بهش سفارش کرده هویتش رو ندونید. به منی که همکارشم هم چیزی نمیگه. حداقل اگه روز جراحی بودم حتماً می‌فهمیدم؛ اما خب قسمت نبوده. زیاد اصرار نکن. طرف این‌طوری خواسته.
    - نمی‌تونم. باورت میشه سایه طرف همه‌ش تو خوابمه؟
    - بهترین ثوابی که میشه در حقش کنی، عاقبت‌به‌خیری و طلب صبره.
    ایستاد. پنجه‌هایش را لابه‌لای مو‌هایش فرو برد و سرگردان اطراف خود چرخید.
    - کافی نیست. هر طور شده پیداش می‌کنم.
    سپند کف هر دو دست را آرام و در خلاف جهت روی هم کشاند و حینی که ذهنش شنوای سخنان همکارش بود گفت:
    - هر چی خدا بخواد. زیاد فکرت رو مشغول نکن. دخترت مرخص شده و همه منتظرن.
    برخاست و شانه‌به‌شانه علیِ به فکر رفته ایستاد و به‌نرمی ادامه داد:
    - فقط توصیه‌هام رو یادت نره. تا شیش ماه حواست به مهسا باشه و تغذیه‌‌ش رو کنترل کن. برای آزمایش‌ خون، پرتو ایکس و اکوکاردیوگرام حتماً بیارش تا مطمئن بشیم قلب در سلامتیِ کامل و نرمالش به سر می‌بره.
    پلک بست.
    - حتماً. اون قلب یه قلب ساده نیست. علاوه‌بر هدیه، امانته و امانت‌داری‌کردنش هم واجبه. امشب همه رو به شام دعوت کردم. خوش‌حال میشم بیای.
    دستی به بازویش زد.
    - ممنونم از دعوتت؛ ولی شرایط رو که می‌دونی. دلم می‌خواد بیام، منتها قول نمیدم.
    لبخند بر لب به او خیره شد.
    - هر طور راحتی. به‌هرحال قدمت سر چشم.
    لبخند محوی زد و دو مرد قدردان و صمیمانه همدیگر را به آغـوشی گرم و مردانه کشاندند. پس از خداحافظی و تشکری دوباره، شیرینی به دست راهیِ اتاق دخترکش شد. چشمانش برق می‌زدند. گویا در ابرها پرسه‌زنان و با دلی آرام و دور از تنش دنیوی از طبیعت آسمانیِ اطرافش عشق می‌کرد و جرعه‌جرعه شر*اب آسایش را می‌نوشید.
    همه حضور داشتند، مادرش، مادر و پدر زنش که از زمان عمل مهسا تاکنون تنهایشان نگذاشتند و رضا و خواهر و عزیز و آقاجانش. در این مدت دوست‌های مدرسه مهسا هم به عیادت آمده و با اثبات بر اینکه به فکر سلامتی دوستشان هستند، دخترکش را شاد کردند. تا چشم کار می‌کرد و عقل پذیرا بود، طرح تبسم خوش‌نقش و زیبایی که روی لب‌های آن‌ها غمـزه می‌کرد و خود را به رخ می‌کشاند. همه با روی باز از او استقبال کرده و کامشان را به شهدی که علی تعارفشان می‌‌کرد، شیرین می‌کردند.
    وقتی سمت رضوانه گرفت، لبخند بر لب حینی که سرش را اندکی پایین گرفته و نگاهش معطوف شیرینی‌های دانمارکیِ تازه پخته‌شده بود، زیر لب تشکری کرد و یکی از آن‌ها را برداشت. علی بی‌آنکه عقب‌نشینی کند، چشمانش را روی حرکات او به گردش می‌داد و بارها نجابت و عفت او را تحسین می‌کرد. هیچ یک نگاه پرمعنا و مهربان فاطمه را جویا نشدند که با چه لـذتی حرکات آنان را آنالیز می‌کرد.
    کارهای ترخیص را انجام داده بود. اندکی آنجا ماندند و بعد روانه منزل او شدند و در شادی پسر و مادر شریک. در این مدت حتی همکاران و دیگر دوستان او ابراز خرسندی کرده و با کادو و شیرینی و گل به استقبالشان آمده بودند.‌ بعدِ مدت‌ها به جرئت می‌توان گفت اولین شبی را که عاری از حزن و اندوه گذراندند، همان شب بود. در اثر مصرف دارو مهسا قبل از نیمه‌شب به خواب رفت و میهمانان به منظور استراحت و راحتیِ او و علی و مادرش با وجود اصرارهای مکرر آن‌ها رفتن را ترجیح دادند و از آنجایی‌که پدر و مادر همسرش برای همان شب بلیت هواپیمای بازگشت به مشهد را تهیه کرده بودند، به‌ناچار تا جلوی درب بدرقه‌شان کردند. می‌خواستند تا فرودگاه همراهشان باشند؛ اما آنان که افرادی باملاحظه و دور از هرگونه توقع‌ ماورای عرف بودند، به‌جهت تنها رهانکردن تک نوه دختریشان مانع شدند و راهیِ دیار خود گشتند. علی را به‌عنوان یک پدر نمونه و دلسوز و آن دل عاشقش دوست می‌داشتند و حالا که نوه‌شان به بهبودی کامل رسیده بود، دیگر هیچ دغدغه‌ای آزارشان نمی‌داد.
    پس از رفتن آن‌ها فاطمه دو فنجان چای به همراه سینی و قندان به دست از درگاه آشپزخانه بیرون زد و در درگاه اتاق مهسا که از قضا پسرش هم همان جا بود، ظاهر شد. علی حضورش را متوجه شد و به‌نرمی به پشت‌سرش نگاه کرد. لبخند محوی به پهنای صورت به چهره مادرش بازتاب و با نگاه او را به سالن پذیرایی هدایت کرد. وقتی فاطمه خارج شد، سرش را چرخاند و به چهره دلنشین و غرق در خواب برکت خانه‌اش با آن ریتم منظم دم و بازدم و پلک‌های بسته دوخت و قلبش را به آرامش دعوت کرد.‌ روی او تأمل کرد و طوری که بیدار نشود، بو*سه‌ای طولانی روی پیشانی‌اش زد و پتو را تا گردن بالا برد و پس از زدن کلید شب‌خواب، با گام‌هایی آهسته خود را به در رساند و دستگیره را به‌نرمی کشید.
    نفسی تازه گرفت و هم‌زمان که مرتباً به صورت خود دست می‌کشید، روی یکی از کاناپه‌ها کنار مادرش نشست و با رخوت خود را روی آن رها کرد.
    - روز پرکاری داشتی مادر. این چای رو بخور بلکم خستگیت دَر بره. پیش مهمون‌ها هم که نخوردی.
    آهسته چشم‌هایش را جهت او در کاسه به حرکت درآورد و فراخ‌بال پلک بست.
    - ممنون مامان.
    - آقا مجتبی کِی گوشت‌ها رو می‌فرسته؟
    با ناخن انگشت شست بالای لبش را خاراند و همان حین پاسخ داد:
    - هشت صبح برای تحویل میرم. با بهزیستی هم هماهنگ کردم. همه‌چی طبق برنامه پیش میره.
    - خدا خیرت بده علی جان. این‌طوری هم به فک و فامیل احترام گذاشتی، هم شکم بچه‌های یتیم پرورشگاه رو سیر کردی. ان‌شاءالله قبل از آخر این ماه هم می‌ریم پابوس امام رضا. هم زیارت و نذرمون رو ادا می‌کنیم و هم به جبران سختی‌هایی که پشت‌سر گذاشتیم، آب و هوامون عوض میشه.
    سری جنباند و به تأیید پیشنهاد مادرش گفت:
    - حتماً.
    انگشت خود را دور دسته چینیِ فنجان خم کرد و لبه آن را ما بین لب‌هایش قرار داد و جرعه‌ای از نوشیدنی داغ و معطری که فقط مختص به طعم دست‌های مادرش بود،‌ نوشید که همان حال صدای او را شنوا شد.
    - خسته نیستی راجع به موضوعی باهات حرف بزنم؟
    فنجان خالی را روی سینیِ‌ چوبی گذاشت و به صورت پرمهر و عطوفت فاطمه ثابت کرد. با لحن خاصی نجواکنان گفت:
    - فقط امشب به‌خاطر تمام روزهای پرتنشی که داشتیم؛ اما از فردا تا ابد دیگه معنا و مفهومی نداره.
    لبخند فاطمه رنگ گرفت و مسرور شد.
    - عاقبت به‌خیر بشی پسرم! با توکل به خودش دیگه روزهای ریاضت کشیدنمون ته کشید و با تکیه بر خودش دیگه هم پُر نمیشه.
    - هر حرفی دارید، می‌شنوم.
    فاطمه که از قبل برنامه‌ریزی کرده و جنبه احتیاط را شرط عقل می‌دانست و سعی بر سرکوب‌کردن عواطفش داشت تا مبادا کار را عجولانه پیش برد، محتاطانه لب به سخن گشود:
    - نظرت درباره رضوانه چیه؟
    انتظار نداشت؛ اما همین که نام او را شنید، ناخودآگاه ذهنش به سال‌های آشنایی‌شان پر کشید؛ از آن روزی که وقتی او با محبت و قلب خالصانه‌اش درِ‌ ایمان و صبر را به دیده معنوی‌اش باز کرده و راهکار آن را هم مقابل دیدگان او گذارده بود، آن زمانی که بی‌رحمانه چوب قضاوت‌های شروین را خورده و دَم نمی‌زد و بعد اصرارهایی که مبنی‌بر دیدار مهسا بود و هر بار دل دخترکش را شاد می‌کرد. مقابل این‌همه لطف و بزرگی‌ او معذب بود.
    دقایقی به همین منوال گذر کرد و ‌ندید و نفهمید با حرکت ناشیانه خود، چگونه چهره فاطمه را خندان و لبخندش را غلیظ‌تر و راه را برای پیش‌کشیدن اصل موضوع جهت رسیدن به هدف خود هموارتر کرد. با صراحت گفت:
    - نیاز به گفتن نداره. آنچه عیان است، چه حاجت به بیان؟
    چشمان فاطمه برقی از امید گرفت.
    - پس تو هم پی به یکی‌بودن ظاهر و‌ باطن رضوانه بردی!
    - دلیل سؤالتون چیه؟
    پایین بلوز بلندش را روی دامن گل‌دار خود صاف کرد و از در مقدمه‌چینی وارد شد. به‌هرحال موضوع ساده و پیشِ پا افتاده‌ای نبود که راحت به زبان بیاورد. تک‌سرفه‌ای کرد و جدی شد.
    - مادرها اصلاً بدِ اولادشون رو نمی‌خوان. دوست دارن اون‌ها رو همیشه شاد و خوشبخت ببینن و از اینکه در دامان خودشون پرورش دادن، لـذت می‌برن و به خودشون می‌بالن. شکر خدا زنده موندم و همه رو به عین دیدم؛ ولی با اتفاقی که برای سارا افتاد، به همون اندازه غمگین شدم و به جون خریدم و پابه‌پات سوختم پسرم. با وجود برکتی که خدا تقدیممون کرد، کمی بهتر شدی و تمام وقتت رو صرف بزرگ‌کردن و مراقبت و بودن کنار نوه گلم سپری کردی؛ اما پسرم هر طور هم راضی پیش بری، بازهم جای خالی یه زن که می‌تونه هم همسر خوبی برای شوهرش و هم مادر خوبی برای فرزندش باشه، تو زندگیت کم‌رنگه و دیر یا زود لطمه‌ بزرگی به چهارچوب زندگیت می‌رسونه. همون‌طور که پدر جایگاه والایی داره، مادر هم به همون اندازه و شاید بیشتر مقدسه و ارزش داره. تو این شرایط با وجود مسئولیت سنگینی که پذیرفتی، بازهم نمیشه همه رو وبال خودت کنی؛ چون بالاخره یه جا زمین‌گیرت می‌کنه علی جان. من هم دیگه عمرم رو کردم و به اندازه تمام این سال‌ها مو سفید کردم و کم‌کم آفتابم غروب می‌کنه، اون‌وقت تو می‌مونی و مهسایی که داره بزرگ میشه. الان بچه‌‌ست؛ ولی هر لحظه که پا به سن بذاره، کمبود مادر رو حس می‌کنه. تو می‌دونی منِ مادر اگه حرفی می‌زنم، خیر و صلاح تو و نوه‌‌م رو می‌خوام و فقط به زمان حالا فکر نمی‌کنم. بعد این‌همه سال تنهایی، بهتره یه تغییر و تحولی تو زندگیت بدی.
    سیرتاپیاز ماجرا را فهمید. بی‌شک اگر مادرش او را در جریان این مسئله‌ای که ممکن است به معضلی بزرگ بدل شود نمی‌گذاشت، شاید حالاحالاها ذهنش به آن سمت مشغول نمی‌شد. هیچ نگفت و به قندان چشم دوخته بود. با آنکه کمی دودل بود، از خاموشیِ پسرش استفاده کرد و ادامه داد:
    - وقتشه از این بلاتکلیفی در بیای عزیزم.
    تیر کلام را زد. هنوز هم مسکوت مانده بود. به صورت او دقیق شد.
    - نمی‌خوای چیزی بگی؟
    گردن به راست چرخاند و با عالمی از ابهام خیره نگاه منتظر او گشت.
    - غیرقابل پیش‌بینی بود. به همین سادگی‌ها هم نیست مامان؛ چون تا حالا بهش فکر نکرده بودم. نمی‌تونم برای چنین تصمیم مهمی عجله به خرج بدم. از طرفی اگه هم بخوام پذیرا بشم، بی‌اذن قلبیِ پدر و مادر سارا اقدام نمی‌کنم.
    لبخند ماتی زد و مصمم گفت:
    - اتفاقاً اون‌ها خیلی وقته مشکلی ندارن و حتی خودشون بهم پیشنهاد دادن. همین دیروز مرضیه خانوم شخصاً سفارش کرد برات آستین بالا بزنم. هر چی که باشه، فقط برای نوه‌‌شون که ارزش قائل نمیشن. می‌خوان سروسامون بگیری.
    - مهسا چی؟ اگه برعکس تصورات شما نتونه با این قضیه کنار بیاد...
    اطمینان او زیاد بود و علی هم کاملاً آگاه شد.
    - خودت می‌دونی چقدر وابسته رضوانه شده. مطمئن باش کنار میاد.
    ظاهراً فکر همه‌جا را کرده بود. لبش را با زبان تر کرد و به‌آرامی گفت:
    - شاید رضوانه خانوم قبول نکنه. باید این بُعد قضیه رو هم در نظر بگیریم که من یه پدر مجردم و اون...
    مادرش تک‌خنده‌ای سر داد و حینی که سعی می‌کرد تُن صدایش بالاتر نرود، خرده گرفت و تیزبینانه لب گشود:
    - کم بهانه بیار پسر. چرا از واقعیت زندگی فرار می‌کنی؟ والا همین الان هم اجبارت نکردم و با چوب بالا سرت نایستادم پاشو بریم خواستگاری!
    - بهانه نیستن مامان.
    - درست میگی. بهت زمان میدم؛ ولی نه برای طفره‌رفتن و آخرش نه قاطع آوردن. جواب بله رو ازت می‌گیرم و با مادربزرگ رضوانه جان هماهنگ می‌کنم.
    احساس عجیبی داشت، حالتی که قبلاً هم تجربه‌اش کرده بود؛ پس نمی‌شد گفت تازگی دارد. مادرش او را به مرزی از شوک رسانیده بود که احتمالاً به حالت نرمال برگشتنش زمان می‌برد. گنگ نگاهش کرد.
    - چرا رضوانه؟
    - چرا اون نه؟ نجابت، حیا، نزاکت، آشنا هم که هست؛ دیگه چی بهتر از این؟ بهت قول میدم دست رو بهترینش گذاشتم. به مادرت اعتماد کن.
    - اگه قبول نکنه؟
    پیش رفت و دست‌های بزرگ علی را میان گرمیِ دستان پراعتمادش گرفت و فشار خفیفی به آن داد.
    - پسر به این دسته‌گلی، از خداشون هم باشه. البته احساس می‌کنم شماها نسبت به هم بی‌میل نیستید و نمی‌خواید رو کنید.
    بلافاصله نگاهش را تیز کرد و ممانعت به عمل آورد:
    - نه، این‌طور نیست.
    تیرگی چشم‌های فاطمه بیش از حد معمول براق شد، از آن نگاه‌هایی که با خطی خوانا بر سرت می‌کوبد «من رو سیاه نکن!» بی‌شک به همین خاطر تاب تحمل را از دست داد و نظرش را از دو گوی سخن‌گو گرفت.
    - امروز وقتی بهش شیرینی تعارف زدی، دیدم چطور نگاهش می‌کردی. رضوانه هم که بماند، البته زیر پرده شرم مخفیش کرده بود.
    - مامان!
    سرخوشانه خندید.
    - خیله‌خب! خیله‌خب! من دیگه تحت فشارت نمی‌ذارم. فقط می‌خوام بدونی اگه یکه درصد هم احتمال من درست از آب دراومده، من تمام و کمال راضی به این وصلت هستم و مانعی نداری. می‌مونه خانواده سالاری که دلم روشنه قبول می‌کنن. چقدر وقت می‌خوای؟
    سرش را نامحسوس به طرفین تکان داد و زمزمه‌وار گفت:
    - نمی‌دونم.
    اخم شیرینی میان ابروهای کم‌پشت و نازکش جای داد.
    - نمی‌دونم هم شد حرف؟ سه روز خوبه؟
    فوری لب به چانه زد:
    - خوب من رو تو مضیقه قرار دادیا! کمه.
    لبخند دندان‌نمایی زد و انگشتش را در هوا تکان داد.
    - یه هفته. چونه و تخفیف هم نداریم.
    - با اینکه برهه کوتاهیه؛ ولی بازهم قبول می‌کنم.
    دست‌های فاطمه گونه‌های او‌ را قاب خود کرد.
    - عجول‌بودنم رو پای بی‌فکریم نذار عزیزم. می‌دونم هنوز هم به عزای همسرت نشستی و به خودم افتخار می‌کنم که اون‌قدر جوون‌مردی تو وجودت هست و به زنت عشق می‌ورزی که حتی دنبال تلنگر چنین مسئله‌ای هم نبودی. سارای من و پسرم یه فرشته بود و تا ابد با رگ و خونمون عجین شده. می‌دونی که من اون رو بهت معرفی کردم و ابداً نمی‌خوام اون رو از زندگیت بیرون کنم و طوری وانمود کنی که انگار سارایی در کار نبوده؛ به‌خصوص که میوه برکتتون هم روزبه‌روز داره پربارتر میشه.
    انگشت‌هایش را نـوازش‌وار پشت دست‌های مادرش به حرکت درآورد و به‌گرمی گفت:
    - می‌دونم چی میگی مامان. حق با توئه. همین‌طور کنارم باش. وقتی شما و ‌مهسا رو سالم می‌بینم، آسایش به‌عنوان خوش‌بوترین عطر زندگیم، فضای سرد و بی‌روحش رو پر می‌کنه.
    و لبش را روی کف هر دو دست گذاشت و سپس آن‌ها را روی ران پای راستش نشاند. خمیازه‌کشان گفت:
    - با اجازه‌تون میرم استراحت کنم.
    دسته‌های سینی را گرفت و از روی مبل برخاست.
    - هر طور راحتی پسرم. آها راستی دیروز پستچی یه پاکت آورد. کهولت سن مگه حواس برای آدم می‌ذاره!
    متفکرانه در قالب پرسش تکرار کرد:
    - پاکت؟
    سینی را روی کانتر گذاشت و برگشت و به لبه ام‌دی‌اف آن تکیه زد.
    - آره. من هم گفتم لابد مربوط به کاره، گذاشتم داخل کشو وسطی کنار تختت. بعدش هم که تا امروز بیمارستان بودیم و حواسم پرت شد بهت بگم.
    سرش را جنباند و درحالی‌که مسیر اتاقش را طی می‌کرد لب باز کرد:
    - اشکالی نداره. شما هم برو استراحت کن خسته‌ای. شبتون به‌خیر.
    - باشه علی جان. شب تو هم خوش.
    به‌محض بستن درب دستگیره را رها کرد و در اولین فرصت خود را به کشوی ریلیِ میز عسلی رساند. پاکت را برداشت و درحالی‌که گوشه تخت جلوس می‌کرد، پشت و روی آن را نظری انداخت و مردد از گوشه آن را شکافت و کاغذ تا‌شده داخلش را بیرون کشید. قرار نبود این روزها فرم یا هر چیز دیگری مربوط به کارش را به صورت پست دریافت کند و از طرفی نامه از جانب دادگاه قضا هم فرستاده نشده بود. پاکت پاره‌شده را همان جا روی میز رها کرد. تای برگه را باز کرد و میان انگشت‌هایش گرفت. با دیدن متن داخل نامه چشم‌هایش باریک و دقیق روی نوشته‌ها را دنبال کرد و لحظه به لحظه به تعجب نگاهش افزوده می‌شد.
    «بسمه تعالی
    اون شب رو هیچ‌وقت به باد فراموشی نمی‌سپارم. داغون بودم و مغزم قد نمی‌داد. نمی‌فهمیدم دارم چی‌کار می‌کنم. برای بار اول حرفی رو شنیدم که سخت‌ترین حرف دنیا بود. نمی‌خواستم کنار بیام و از طرفی مجبور بودم بپذیرم. از همه آدم‌ها گله‌مند بودم. حس می‌کردم تموم غم و دردهای عالم برای از پا درآوردن من ساخته شدن و هیچ‌کس مثل من به رنج و فلاکت ننشسته؛ اما تو اون بحبوحه مردی رو ملاقات کردم که همه حرف‌هام رو نقض کرد. وقتی که خوب شِکوه‌ها و دردهام رو به جون خرید، گفت من هم از جنس توام و مثل تو چاره‌ای جز تحمل ندارم و درکم کرد. گفت و بعدش هم رفت؛ ولی جای خالیش تا ابد به یادم موند و حرف‌هاش از سرم نرفت. تا اینکه روزی رسید و آب پاکی رو به دستم ریختن. دکتر از دختربچه‌ای گفت که ناراحتیِ قلبی داره و بهم پیشنهاد داد. هیچی نگفتم؛ اما بی‌دلیل و نمی‌دونم چرا کنجکاو شدم اون دختر رو از نزدیک ببینم. اتفاقاً رفتم و فاصله زیادی هم با اتاقش نداشتم، تا اینکه با صحنه‌ای مواجه شدم که مهم‌ترین اراده زندگیم پای اون روز بسته شد. همون مرد بود. بی‌قراری می‌کرد و سعی داشت بره داخل و دست به دامن پزشک‌ها شده بود تا بچه‌‌ش رو از دست نده. می‌دیدم چطور ناآرومی می‌کرد تا بالاخره دخترش رو کنار اتاق پسرم بردن. حتی این رو هم دیدم مادرش از حال رفت و زنگ خطر بعدی رو برای اون مرد به صدا درآورد. اونجا بود که فهمیدم سرنوشت من و این مرد تا چه حد شبیه همه. هر دو پدر سوخته‌دلی که تا پای جان تلاش می‌کنیم از شکوفه‌هامون محافظت کنیم؛ ولی روشمون فرق می‌کرد. اون لحظه درک نکردم؛ ولی دیدن اون مرد جرقه‌ای شد و مثل پتک به سرم کوبید. می‌دونستم تصمیم درستی گرفتم و با این وجود دوبه‌شک بودم. درد من و اون مرد یکی بود؛ اما اونی که باید دست به کار می‌شد من بودم. خبر ندارم؛ منتها دلم میگه حال این روزهای اونی که جلوی چشم‌هات بال‌بال می‌زد خیلی رو‌به‌راهه و دلش آرومه و جالب اینه حسش می‌کنم. وجدانم آسوده و خوش‌حاله که اسباب شادیش شدم. تو خواب دیدم پسرم بهم لبخند می‌زنه.‌ همون لبخند دلم رو گرم کرد و به این علم رسیدم که کار درستی کردم. مِن‌بعد دختر تو دختر من هم هست و پسر من هم اولاد تو؛ چون این وسط یه قلب مشترکی وجود داره که می‌تپه و خون رگ‌های دخترت رو تصفیه می‌کنه. اون قلب، مرز مشترک بین ماست؛ من، تو و بچه‌هامون. توقع زیادی ازت ندارم، فقط مراقبشون باش. من قدر ندونستم؛ اما تو بدون. این‌طوری با خیال راحت زندگیم رو می‌گذرونم و پیش معبودمون ازت یاد می‌کنم. از دکتر افخمی شنیدم خیلی مشتاقی من رو ببینی. شرمنده‌‌م نکن و ازم نخواه قبول کنم. اگه من رو ببینی، قطعاً حالتی رو در رفتار و کردارت می‌بینم که شرمسارم می‌کنه. من فقط کار درست رو انجام دادم و هیچ انتظاری جز اون حرفی که گفتم ازت ندارم. نامه‌ای رو که حالا داری می‌خونی به همین خاطر فرستادم که بدونی دلم آرومه و ناراحت نیستم. دخترمون رو‌ به‌خوبی بزرگ کن و آینده‌ای براش بساز تا به وجودش افتخار کنم. براتون آرزوی خوشبختی و کامیابی می‌کنم.
    در پـناه حـق!»
    نگاه خیس و تبدارش بارها از ابتدا تا انتهای متن با خودنویس نوشته‌شده را خواند و سریع بلند شد و کلافه دستی به موها و پشت گردنش کشاند. چرا در میان آن کلمات نوشته‌شده، محض خالی‌نبودن عریضه هم که باشد از نام و نشان خود ننوشته بود؟ برخلاف میل او باید پیدایش کند.
    باورش نمی‌شد این مرد همانی بود که آن شب از پسرش می‌گفت. چهره‌اش را خوب به خاطر داشت. چطور تا این حد نزدیک به هم بودند و ندانسته؟ گویا عمل شهریار نتیجه عکس داد که علی به‌جای آنکه ریشه جست‌و‌جو را بخشکاند و دفتر پیگیری این قضیه را برای همیشه بسته نگاه‌ دارد، مصمم‌تر گشت و حینی که به مغزش فشار می‌آورد تا چگونه و از چه سمتی معمای ذهنی‌اش را حل کند، در دل مشتاقانه و مطمئن زمزمه کرد:
    - پیدات می‌کنم. این هم تنها خواسته منه که از تو دارم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    فصل آخر
    سوم شخص
    - لا اِکراهَ فِی الدّینِ قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیِّ فَمَن یَکفُر بِالطّاغوتِ وَ یُؤمِن باللّهِ فَقَدِ اسْتَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لَاانْفِصامَ لَها و اللهُ سمیعٌ علیم. اللهُ وَلیُّ الَّذینَ أمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلماتِ اِلی النُّورِ و الّذینَ کفروا اَولیاؤُهُمُ الطّاغوتُ یُخرجونَهُم مِن النُّور اِلی الظُّلماتِ اُولئِکَ اَصحابُ النّارِ هُم فیها خالِدون.
    برای شادی روح امیرعلی‌ جان و جمیع رفتگان صلوات ختم کنید. اللّهم صَل‌ علی مُحمَّد و آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم.
    به حول قوه پروردگار روحش قرین رحمت حق باشه و در بهشت برین در آرامش ابدی قرار بگیره. همه ما می‌دونیم بچه‌ها از گل هم پاک‌ترن و بهشتی‌بودنشون هم حتمیه؛ به‌خصوص که فرزند شما جزء اهداکنندگان اعضا هم هست که ویژه موردِ شِفاعت قرار می‌گیره. غمِ آخرتون باشه آقای افشار.
    بازدم ممتدی رها کرد. چشمانش تنها روی نام زیبای پسرش پرسه می‌زد که در پاسخ به پیرمرد قاری خانوادگی‌شان سری جنباند و تشکری کرد. نیاز به تنهایی داشت؛ به‌ویژه حالا که فرسنگ‌ها از آرامگاه اجدادی‌شان فاصله می‌گرفت، شدیداً دل‌تنگشان می‌شد.
    مزار پسرکش کنار مادر جای گرفت و در جوار هم آرام گرفتند. امتیازی که بهاره کسب کرد و به این منظور به دیدار اولاد کوچکش شتافت. تمام مزارها را با گلبرگ‌های رز سفید و نرگس مزین کرده بودند؛ اما روی سنگ قبرهای همسر و فرزندش را تا چشم کار می‌کرد، با رز قرمز گلباران کرده بود. رایحه خوش گلاب با عطر طبیعی گل‌ها آمیخته شده و فضای بسته و بزرگ آرامگاه را چون طبقه‌ای از بهشت پروردگار ساخته بود. در دل دعا کرد و خواستار شد اجدادش همانند آرامگاهشان در چنین جایگاهی و از عذاب به دور باشند.
    بی‌نهایت دل‌تنگ می‌شد؛ ولی حضور آنان را هر ثانیه و هر زمان می‌فهمید یا جایی حوالیِ خود استشمام می‌کرد، همین موجب می‌شد رفتنش تردیدی را به همراه نیاورد. در ایتالیا تمامیِ اقوامش درحال سماق مکیدن بودند. همه پس از ابراز همدردی و تسلیت‌گویی که شهریار را درک می‌کردند، پس از صحبت با کیومرث و همسرش هر کدام سمت دیار و زندگی خود بازگشتند.
    در سکوت انگشت‌هایش را نرم روی گلبرگ‌های پرپرشده حرکت داد و روی سنگ مرمر مشکی با آن خطوط نقره‌ای و طلایی‌رنگ دقیق شد. محال بود باور کند این روزها را هم می‌بیند. همان‌طور که رفتن بهاره او را غافلگیر کرد، به همان اندازه از امیرعلی محروم‌شدن هم او را به دالان تنگ و تاریکی سوق داد.
    امیرعلی افشار
    فرزند: شهریار افشار
    طلوع: [...] غروب: [...]
    و سنگ‌نوشته‌ای که به‌راستی حرف دلش بود.
    «مرغ دلم پر می‌کشد اندر هوای دیدنت
    آرام جان باز آ که من مشتاق آن خندیدنت
    به ماتم مانده‌ام با صد هزاران آرزو
    آغـ*ـوش بازم مضطرب در حسرت بوییدنت»
    چشم‌هایش که روی «اهداکننده کوچک» پیچید، لبخند تلخی زد و زیر لب گفت:
    - بیخود نبود بهت می‌گفتم قهرمانِ من. تو همیشه الگوی منی پسرم. من با تو به اوج رسیدم. بهترین دوران و حس رو کنار مادر و بعد خودت تجربه کردم.
    سر انگشتش بی‌محابا روی نام او که با فونت نستعلیق حک شده بود چرخید و همان حال پلک زد و اولین قطره اشکش روی صورت زیبا و خندان او چکید و به سرمای سنگ‌ مبتلا شد.
    - مغرور بودم. خودخواه و زیاده‌خواهی که فقط به خودش و زن و بچه‌‌ش بها می‌داد. نباید زیاده‌روی می‌کردم؛ اما کردم. حتی زمانی که شما رو به دست آوردم دیگه بدتر شد. آزمون سختی بود؛ ولی خوبیش اینه حداقل این بار رو اشتباه نکردم و از لبه پرتگاه عقب کشیدم و راه هموار رو انتخاب کردم. نمی‌‌دونم این چه حسیه؛ اما سرتاسر خوش‌حالیه. انگار تو و مادرت از پیشم نرفتین؛ چون همه‌ش کنار خودم حستون می‌کنم. تو قلب من همیشه زنده هستید و می‌مونید.
    آهی کشاند و گردنش را اندکی به پایین خم کرد.
    - رفتنم رو پای ضعفم نذارید. ایران وطنمه؛ ولی برای زندگی‌ای که سراسرش رو بوی غم گرفته و قراره فقط خاطرات خوبش رو بردارم و به دفتر تازه زندگیم اضافه کنم، زیادی بوی کهنگی میده. آره، می‌خوام شروع تازه‌ای داشته باشم. نمی‌دونم به سرم می‌زنه برگردم یا نه؟ با این وجود بازهم دلم می‌گیره. شما نگران نباشید. هستن کسانی که بهتون سر بزنن. این روزها همه‌ش به این فکر می‌کنم کاش قلم زندگی رو با جوهر پای کاغذ نمی‌نوشتم؛ چون اگه یه حرفش هم اشتباه بنویسی، شاید خط بخوره؛ اما پاک نمیشه. این دفعه حواسم جَمعه و این رو بدونید تو لحظه‌لحظه زنده‌بودن و نفس‌کشیدنم نام و یاد شما سرِ خط همه برگه‌هاست و تو قلبم هم حک میشه. اصلاً مگه میشه بدون شماها زندگی کرد؟ خیلی احساس سبکی می‌کنم. این همون موهبتیه که خدا بی‌مزد و منت بهمون میده؟
    دوباره لبخندی که مزه زهرش را چشید. چشمانش را روی هر دو قبر حرکت داد و خالصانه و گرفته گفت:
    - ازتون خداحافظی نمی‌کنم. می‌دونید که از وداع بیزارم. برام دعا کنید. خیلی دوستتون دارم، حتماً این رو هم می‌دونید دیگه، نه؟
    - نامه‌‌ت به دستم رسید.
    منحنیِ دو سمت لب‌هایش سست گشت. به گوش‌هایش شک کرد. درست شنیده بود؟ وقتی بوی ادکلن مردانه‌ای که متعلق به نزدیکانش نبود و‌ این‌گونه به مشامش ‌می‌رسید، موجب متوجه‌شدن سنگینی حضور او شد. سرش را به چپ مایل کرد و به نیم‌رخ او خیره شد که نظرش را به سنگ دوخته و زیر لب فاتحه می‌فرستاد. نگاه شهریار به او و نگاه علی به «اهداکننده کوچک» بود. به‌آسانی می‌شد جویای یکه‌خوردن شهریار شد، بااین‌حال آمده بود تا بحث را او آغاز کند. مسیر نگاهش را تغییر نداد و گیرا و مردانه لب گشود:
    - اون شبی که تو دیدار اول بین بازوهام بی‌رمق و بیهوش افتادی،‌ لحظه‌ای هول کردم و مکالمه‌ پشت خطیم یادم رفت. به‌طور کاملاً اتفاقی و جزئی علت حالت رو فهمیدم و دلم گرفت. می‌دونی چرا؟
    دیدگانش را طرف او رسانید. شهریار هیچ نمی‌گفت و هنوز هم نظاره‌گر و شنونده بود. حتماً با خود می‌اندیشد با وجود فرستادن آن طومار حتماً قید پیگیری را می‌زند؛ چون کنجکاوی بیشتر در حیطه تصور خود ندیده بود؛ اما علی آمده بود. بی‌اراده لبخند کم‌جانی به رویش پاشاند و در جواب خود ادامه داد:
    - چون بعدش فهمیدم نه‌تنها نوع تنهایی‌هامون، بلکه دردمون هم یکسانه و حتی برای تو بدتر. می‌دونم برات جای سؤاله که بعدِ گرفتن نامه چرا بی‌خیال نشدم و تا اینجا اومدم! ولی اون کاغذ با همون چند خط نوشته‌‌ش راهی شد تا پا پس نکشم و راحت‌تر پیدات کنم.
    بزاقش را فرو داد و آهسته پرسید:
    - چرا اومدی؟
    - چرا نیام؟ لیاقت همین هم ندارم؟
    - جسارت نکردم.
    - اگه جای من بودی چی‌کار می‌کردی؟ پاسخ خوبی رو با خوبی میدن. این‌طور نیست؟
    نفس تازه‌ای گرفت و به عکس پسرش که در قاب چوبی رنگ با آن روبان سیاه تزئین شده بود چشم دوخت.
    - این فرق می‌کنه.
    - چه فرقی؟ این قضیه از خوبی هم گذشته، بعد به همون اندازه هم بهش بها ندم؟ وقتی پدری با گفتن یه کلمه زندگی یه خانواده رو‌ به حالت نرمالش برمی‌گردونه، نباید بهش مدیون باشی؟
    نگاهش به نگاه پرسشگر علی قفل شد. قاطعانه پاسخ داد:
    - برای همین نخواستم من رو بشناسی. تابه‌حال برای کاری سرِ‌ کسی منت نذاشتم.
    به مهربانی سری جنباند.
    - می‌دونستم. هیچ انسان عاقلی برای زخم زبون زدن و به چشم کشیدن نقطه‌ضعف طرف مقابلش با زندگی بچه‌‌ش بازی نمی‌کنه.
    - چطور پیدام کردی؟
    گلبرگی از حاشیه سنگ برداشت و حینی که بافت لطیف و نرمش را میان انگشت اشاره و شستش لمس می‌کرد، پاسخ داد:
    - حکمت خدا بود. خیلی دنبالت گشتم. دکتر افخمی که پای عهدش موند و حرفی نزد؛ منتها به‌طور اتفاقی یکی از دوست‌های رفیقم، رضا،‌ تو شرکت تو کار می‌کرده و وقتی از زبون اون می‌شنوه دنبال آدمی به خصوصیات تو می‌گردم، از شرایط پسرت بهش میگه. از طرفی از روی دست‌خطت فهمید متعلق به توئه. من هم محض اطمینان از نام و اصل و نَسَبت تو بیمارستان پرس‌و‌جو کردم و یکی از دوست‌های پزشکم تحقیق کرد و همه چی رو فهمیدیم. به‌موقع اومدم. ظاهراً می‌خوای برای همیشه بری.
    گویی که قانع شده باشد، سری جنباند و سپس گفت:
    - درسته. چهل روز گذشت و هنوز هوای ایران برام سنگینه. مجبورم برم.
    - هر کمکی ازم بربیاد، انجام میدم.
    لبخند نیم‌بندی روی لب‌هایش کاشت.
    - همین که فراموشم نکردی و تا اینجا اومدی ممنونتم.
    اخم کرد و دلخور شد.
    - همین‌جوری هم روم سیاهه. نیومدم بلوف یا تعارف بزنم. هر کاری باشه دریغ نمی‌کنم.
    شخصیت جالبی داشت. مرد هم این‌طور متواضع و خوش‌‌برخورد؟ لحظه‌ای کوتاه از ذهنش گذشت کاش پیش‌تر و در شرایط دیگری در مسیر هم قرار گرفته و اوقات فراغتشان را پر می‌کردند.
    - شرکت رو برادر همسرم و دوستم می‌چرخونن. خودم هم ایتالیا یه شعبه زدم و تازه داره راه‌اندازی میشه. از لطفت متشکرم.
    سرِ ناخن اشاره‌اش را پشت گوش کشید و صادقانه گفت:
    - شغلمون هم در یه حیطه نیست؛ وگرنه حتماً پیشنهاد همکاری می‌دادم. اما تصمیمی گرفتم و نمی‌خوام نه بشنوم.
    مزاح کرد:
    - مگه راهی هم‌ برام مونده؟
    تک‌لبخندی زد.‌ احساس می‌کرد نسبت به آن موقع‌ها آرام‌تر و چهره‌اش شاداب‌تر گشته. حداقل همین روی گشاده و لب خندان او می‌توانست حاکی از صحت احتمال قوه عواطفش باشد.
    - برای اینکه فکرت اینجا نمونه هر پنج‌شنبه سَر می‌زنم و کنارش حلوا و خرما هم خیرات می‌کنم. من طراح تابلوفرشم.‌ راستش از قبل یه سری کار جدید به بازار دادم که فروش خوبی داشتن و تو نمایشگاه‌های معتبر هم هستن. همه اون‌ها رو به رسم یادبودِ امیرعلی‌ جان که به گفته خودت از حالا به بعد پسر من هم حساب میشه، به کمک پنج خانواده تنگ‌دستی که یکی از اعضاشون به پیوند احتیاج داره، برای فروش گذاشتم و البته خواستم در جریان قرار بگیری و نظرت رو بگی. این‌طوری پسر کوچولومون نه‌تنها به خواهرش،‌ بلکه به پنج نفر دیگه هم کمک کرده.
    مات و مبهوت معطوف او شد. حال نقیضی داشت. سخن علی به حدی به دلش نشسته بود که حلقه اشک دیدگانش را احاطه کرد و صورت خندان و پخته علی را تار. اشتیاق علی فروکش کرد و چشم‌هایش به حزن نشست. نکند زیاده‌روی کرده بود؟ دلش نمی‌خواست با حرف‌هایش او را دلگیر و محزون کند. بی‌خبر از آنکه این اشک ناشی از اندوه و دل‌زدگی نبود و شهریار به این صورت بروزش داد. به رسم ادب و از روی احترام گفت:
    - اگه غمگینتون کردم، ببخشید!
    پس دچار اشتباه گردیده. میان نگاه خیس و کنترل‌شده خود خرسند لبخندی زد و او‌ را به تعجب وا داشت.
    - چرا معذرت می‌خوای؟ حالا من به تو بدهکار شدم.
    علی دستش را روی شانه راست او گذارد.
    - شکسته‌نفسی می‌کنی؟ نظرت رو نگفتی!
    پشت ساعدش را روی پلک‌های نمدار خود کشید و سؤالی گفت:
    - اگه قبول نکنم، قبول می‌کنی؟
    با ملایمت یک دور اجزای صورت شهریار را با آن ته‌ریش پرپشت‌شده که بی‌نهایت به چهره‌اش نشسته بود، از نظر گذراند. گفته بود نه نمی‌خواهد بشنود و شهریار هم از ذهن نگذراند. لحن جدی او را شنید.
    - اما شرط دارم. نصف تابلوهات رو به من بفروش.
    یک تای ابروی خود را بالا برد.
    - تابلوها رو از من می‌خری؟
    به علامت تأیید سرش را تکان داد.
    - پدر و مادرم به تابلوفرش علاقه زیادی دارن. درضمن برای قضیه خیرات هم مسعود و امیر حواسشون هست.‌ این‌‌جوری راحت‌ترم.
    - اما...
    - خواهش می‌کنم!
    درست است کنار نیامد؛ اما ادب حکم کرد؛ بنابراین با اکراه گفت:
    - بالاخره یه جور باید به توافق برسیم. باشه.
    - ممنونم.
    سینیِ حلوای با شیر تهیه‌شده و خرما را تعارف زد. علی با تشکر مقداری از حلوا و دانه‌ای از خرمای نارگیلی را برداشت و میل کرد و در دل برای جمیع رفتگان و بستگان فوت‌شده شهریار فاتحه‌ای فرستاد و طلب بردباری کرد.
    - حال دخترت خوبه؟
    به‌سمت او برگشت. نمی‌دانست اشتباه گمان کرد یا نه؛ ولی چهره او رنگ باخته بود. هسته خرما را مشت کرد و با ملاطفت گفت:
    - مهسا دختر تو هم هست شهریار. شکر خدا خوبه. اتفاقاً بیرون منتظرته.
    پس حدسش درست از آب درآمد. این را زمانی فهمید که به‌یک‌باره رنگ او پرید و بی‌آنکه پلک بر هم زند، گوشه لبش را هرچند نامحسوس گزید. استرس بدی داشت و قلبش می‌کوبید. از دیدن آن دختر هراس نداشت؛ اما شنیدن قلب پسرش چرا! چون می‌دانست به قدر کافی دلش تنگ آن صدا شده که با فراهم گشتن شرایطش از آن نگذرد و محال است. حالا که قصد رفتن داشت، این فرصت طلایی را از دست نمی‌داد. سعی کرد بر آن چیره شود. هم‌زمان که آب دهانش را فرو می‌داد، حرکت سیبک گلویش را علی بینا شد.
    - منتظرش نمی‌ذاشتی.
    کاش صدایش نمی‌لرزید، اگر هم این‌گونه بود مخاطبش علی نبود که آن را بفهمد. علی محزون شد و با همان لحن گفت:
    - اگه برات سخته، اجباری در کار نیست و...
    - نه. می‌خوام دخترت... یعنی دخترمون رو ببینم. لطفاً!
    تردید داشت. با این حال و این لحن رو به تحلیل چگونه دلش رضا دهد؟ همه پشت درب آرامگاه ایستاده و منتظر پایان مکالمه آنان بودند. از امیرعلی و پدرش به مهسا گفته بود و‌ دخترک هم پافشاری کرد تا شهریار را ببیند و کادویی که با دست‌های خودش تهیه کرده بود، تقدیم او کند.
    در دوراهی مانده بود، از جانبی حال شهریار و از طرفی هم وجدان خود. این حق شهریار بود؛ ولی نه به هدف آشفته‌شدن او. نگاه دوبه‌شک و دلواپسش در نگاه دودوزن و به تمنا نشسته شهریار بود که بازدمی بیرون فرستاد و پلک زد.
    - باشه! اما بهم قول بده پشیمونم نکنی.
    خودش هم مردد بود. بااین‌حال سرش را تندتند تکان داد.
    - یه لحظه صبر کن.
    همین که از کنار او گذر کرد و از درگاه خارج گشت، نفس حبس‌شده‌اش را از س‍ـینه آزاد کرد و لب‌هایش را محکم روی هم فشار داد و بی‌تاب پلک بست و مشتش را گره کرد. از هیجان در مرز پس افتادن بود. خویشتن‌داری بر او باطل گشته بود؛ اما باید آن طنین را می‌شنید. زیرا می‌دانست شنیدن آن، مساوی‌ بود با آرام‌‌شدن قلبش و آن نشأت گرفته از یک حس سرکش بود که از دوری وصال سرچشمه می‌گرفت و قطعاً برای هر انسانی به مانند او‌ رقم می‌زد.
    تمام توان خود را جمع و با اراده‌ای محکم مرتب دم و بازدم کرد و با خود کلنجار رفت.
    «آروم باش مرد! مگه نمی‌خواستی قبلِ اینکه بری یه بار دیگه صدای قلب پسرت رو بشنوی؟ پس این‌همه بی‌تابی برای چیه؟ نکنه می‌ترسی؟»
    آری! می‌هراسید. به‌سختی خود را با شرایط وفق می‌داد و تصور داشت اگر آن صدا را گوشِ‌ جان دهد، دوباره آن حس پلید شیطانی و عذاب‌آور ذهنش را از کار می‌اندازد و خیالِ بازهم کار نادرستی کرده و راه را اشتباه پیموده، ذره‌ذره فلجش می‌کند. به تمنای دل نشست و برای دریافت قدری آرامش، خود را به درودیوار می‌کوبید که گرمیِ دست کوچکی که انگشتان جمع‌شده او را گرفت، شوک‌زده‌اش کرد و تن او‌ را لرزاند.
    بازشدن دریچه نگاهش همانا و به دیده روشن‌شدن سیمای خندان امیرعلی نیز همان! خواب بود یا بیدار؟ چه خوابی تا این میزان واضح بود؟ می‌خندید. واقعاً به دیده داغ و فرتوت پدرش می‌نگریست و لبخند می‌زد! تک به تکِ انگشت‌هایش توسط دست‌های کوچک و گرمی از کف دست آزاد گشتند. به‌راستی خون در رگ‌هایش به جریان افتاد. همین که چشمان به شوک نشسته خود را به پایین سُر داد، دخترک درحالی‌که سعی می‌کرد با آن دست‌های کوچکش گرمای وجود خود را روی دست‌ سرد شهریار ساطع کند، آن را رها نکرد و مقابلش ایستاد. با لحن بی‌آلایش و آن نگاه معصومانه و درشتش گفت:
    - چرا انگشت‌هات رو این‌جوری کردی عمو؟ دستت یخ کرده.
    دیدن آن دو بلور درخشان و شفاف جسارت می‌خواست و برای داشتن آن زیاد موفق نبود. بی‌هوا چشم گرفت و با دنیایی از تردید و پرسش به پدر دخترک دیده بست. در این شرایط دشوار نمی‌خواست تنهایی را بزرگ‌ترین خلاء درونی ببیند و چه ناباورانه که علی را بهترین گزینه می‌دانست. شاید چون سواد خواندن آن نوشته‌های پشت نگاه را داشت.
    علی هم کاملاً واقف بود، منتها سکوت را جایز می‌دید. به‌محض رساندن نگاه به دخترش، مهسا مظلومانه سرش را به‌سوی پدر گرفت و گویی که از آن دیده جز سرزنش و تشر حالات دیگه‌ای نیافته، لب برچید و آرام رو به شهریار حرفش را اصلاح کرد:
    - سلام عمو.
    دوباره حرکت سیبک گلو.
    - سلام.
    شک داشت خودش هم شنیده باشد؛ چه رسد به آنان! مهسا که از حالات متضاد شهریار چیزی سر در نمی‌آورد و بی‌شک اگر پدرش نبود بی‌اندازه احساس غریبی می‌کرد، با ذوقی کودکانه از داخل کوله‌پشتیِ صورتی‌رنگش مقوای متوسط قرمزرنگی را بیرون کشید و گردنش را تا قامت بلند شهریار بالا گرفت و آن را میان دو دستش نگه داشت و طرف او سوق داد.
    - این نقاشی رو برای شما کشیدم. بابا علی بهم گفت عمو شهریار قلبم رو خوب کرده. حالا می‌تونم برم مدرسه و با دوست‌هام بازی کنم. از همه نقاشی‌هام این رو بیشتر دوست دارم؛ آخه برای شما کشیدم.
    می‌شد این لحن دلنشین و مایه ضعف دل را شنید و طرح لبخند روی لبانت چون گلی شکفته نشود؟ معطل نکرد و مقوایی که برگه نقاشی روی آن چسبیده شده و زیرش با چسب اکلیلی نقره‌ای‌رنگ با خط کج و‌ معوج نوشته بود «هدیه‌ای از طرف مهسا به عمو شهریار» را گرفت. با شعف به نقاشی کشیده‌شده چشم دوخت. در یک چمن‌زار با آن کوه‌های مرتفع و خورشید همیشه خندانی که تشعشعات آن از پشت‌ کوه‌ها بیرون زده بود، درخت‌های سیب شبیه شعله شمع و پرنده‌هایی که در پرواز به‌سوی قله کوه بودند، دست در دست امیرعلی و مهسا هم از یک طرف دست پدر را گرفته و از طرفی دیگر دو کودک دست همدیگر را گرفته بودند، با لب‌هایی عریض از خنده و چشمانی بزرگ.
    خندید.‌ روی دوزانو نشست و چشم از آن صورت پاک و زیبا نگرفت. نه به هدف دلخوش‌کردن کودک، بلکه صادقانه گفت:
    - بهترین نقاشی کادویی بود که گرفتم خانوم کوچولوی دوست‌داشتنی.
    و بی‌قرار و دل‌تنگ به‌نرمی او را به خود فشرد و سرش را به قفسه س‍ـینه رساند و گوشش را تیز کرد. شنید. کوبش عمیق و منظم قلب پسرکش در تمام وجود طنین شد و جانش به ارتعاش افتاد. آه! چقدر برایش پرپر می‌زد! سر از پا نمی‌شناخت و هیجان و اضطرابش با شنیدن آن به آرامشی مطلق بازگشته بود. دلش می‌خواست ساعت‌ها سرش را روی همان جسم ضعیف و صغیر بگذارد و چون فصل سرما چشم‌های خسته‌اش را به خواب عمیق و طولانی دعوت کند. از تصمیم خود هیچ‌گاه پشیمان نمی‌شد و هیچ‌وقت هم برنمی‌گشت؛ زیرا با یک تیر دو نشان زد، هم سلامتی دخترک شیرین‌زبان را به او بازگرداند و هم با شنیدن این ضربان آشنا که زمانی مالک آن جانان دلش بود، به این واقعیت پی می‌برد که او زنده است.
    چشمانش را بسته و تمام وجودش را در گرو صوت روح‌بخش او داده بود و دم به دم مهسا را به خود می‌فشرد، بی‌خبر از دنیای کنونی‌اش که نزدیکان او و علی با دیدگانی اشک‌بار به تماشا ایستاده و به غم این صحنه مانده‌اند.
    علی هم بی‌صدا می‌گریست و قدرت سنجش را از دست داده بود و نمی‌دانست در آن موقعیت چه کند. شهریار راضی به آسیب‌رساندن مهسا نبود؛ اما حال درست و درمانی هم نداشت و تنها طلب تحمل و آرامش می‌کرد. مهسا که هاج‌وواج مانده و جسمش میان بازوان قطور و نیرومند شهریار در شِرف لِه‌شدن بود، لب به اعتراض زد:
    - عمو لِهَم کردی!
    با تأخیر به خود آمد. سریعاً عقل حکم داد و فشار دست‌هایش را کم کرد و‌ کمی بعد از او‌ فاصله گرفت. صدا قطع شد و عجیب که در گوش‌هایش در جریان بود. اعجاز را به عین دید. آرام گرفت و خبری از پریشانیِ دقایق قبل نبود. همین که برخاست، مهسا را بـغل گرفت و بلند کرد و لبخندزنان با دیده تَر نهال بو*سه‌ای روی گونه گوشتی او کاشت و به علیِ مهربان نظر دوخت.
    - لطف بزرگی در حقم کردی.
    پیش‌تر آمد و به چهره دلبندش لبخند زد و از روی تواضع گفت:
    - خوش‌حالم که خرسندیت رو دیدم.
    کم‌کم همه پیش آمدند و خود را در شادیِ‌ آنان شریک ساختند. عجب صحنه‌ای! میان اشک و‌ آه، پهنای تبسم، همان طرحی که چهره انسان را به زیباترین شکل ممکن می‌ساخت و یاد خالق را در دل‌ها زنده می‌کرد،‌ از روی لب‌هایشان پر نمی‌کشید و مسرور بودند.
    دقایقی بعد همه از آرامگاه افشارها بیرون آمده و به‌سمت پارکینگ بهشت زهرا رفتند. زمان وداع فرا رسیده بود. از قبل کارهای رفتن را انجام داده و چمدان‌هایشان داخل صندوق ماشین بود. تا ساعاتی دیگر پرواز داشتند. ابتدا به مسعود دست داد و صمیمانه او را به آغـوش کشید.
    - مواظب خودت باش شهریار. امیدوارم روزبه‌روز بتونی موفق‌تر بشی. نگران شرکت هم نباش. من و امیر نمی‌ذاریم یه قطره آب تو‌ دلش تکون بخوره! با خاطری جمع به کار و بار خودت برس.
    دستش را چند بار پشت او زد و به‌نرمی از هم جدا گشتند. لبخند محوی زد.
    - ممنونم. همکاری و ارتباطمون فقط مختص به کار نمیشه. از جانبی خوش‌حالم شکایتت رو پس گرفتی.
    تکانی به سرش داد و دست به جیب شد.
    - خیلی با خودم کلنجار رفتم. حالا می‌دونم درست‌ترین کار بود.
    متقابلاً سری جنباند و از او روی گرداند و به امیر نگریست. به‌گرمی استقبال کرد و او را میان حصار دستانش فشرد و برادرانه لب به سخن باز کرد:
    - دلم برات تنگ میشه اَخَوی.
    - من هم همین‌طور.
    - یه وقت نری حاجی حاجی مکه‌ها! اگه بری هم من یکی به مولا از رو نمیرم.
    لحن شوخ او لبخند را به جمع حاضر هدیه داد.‌ به‌محض جداشدن، شهریار دستش را نـوازش‌گونه از بازو تا آرنج امیر رو به بالا و پایین حرکت داد.
    - مگه میشه رفیق فابم رو از حافظه پاک کنم؟
    لاقید شانه‌ای بالا داد و تک‌خنده‌ای زد.
    - بالاخره از من گفتن بود و از شما عمل! آب و هوای غربه دیگه نمیشه کاریش کرد. یهو غرب‌زده‌‌ت می‌کنه و تو‌ رو از ما غافل!
    - من پوستم کُلفته، به همین راحتی دُم به تله نمیدم.
    - امیدوارم!
    همسر امیر و سپس رضا هم از او خداحافظی کردند. نظر به علی گرفت و دستش را پیش برد. لبخند ماتی همنشین لب‌های خود کرد و قدم پیش نهاد و دست راستش را به‌گرمی به دست شهریار گرفت و کمی فشرد.
    - سفر خوبی داشته باشی. از خدا می‌خوام اون چیزی رو بخوای که اون هم صلاح‌دیدت می‌دونه.
    قدرشناسانه خیلی کوتاه و مردانه به آغـوش هم رفتند. نگاهش را روی مهسا و‌ سپس دختری که کنار علی ایستاده بود رساند و لبخندزنان گفت:
    - خوبه که می‌خوای زندگیِ‌ جدیدی رو تشکیل بدی. براتون آرزوی خوشبختی می‌کنم.
    علی نظری معنادار به رضوانه کرد که او دستپاچه شد و لبه‌های چادرش را به دست گرفت. گونه‌هایش گلگون گشت و رو به مرد بلندقامت و خوش‌پوش مقابلش زیر لب تشکری کرد و رساتر با لحن دلنشین و صوت گیرایش گفت:
    - لطف دارید. بنده هم برای شما آرزوهای خوب و پرآوازه‌ای می‌کنم.
    علی نگاهش را گرفت و به پهنای صورت لبخند زد و نگاه نیم‌بندی به رضا انداخت.
    - البته دو روز دیگه رسمی میشه. اگه امکان داشت، حتماً دعوتتون می‌کردم.
    کیومرث و همسرش سپاس گفتند و کامیابی و داشتن یک عمر زندگی باعزت را برایشان آرزومند شدند. فاطمه با رویی گشاده و دلی مادرانه قدمی جلو گذاشت و از صمیم قلب شهریار را خطاب داد:
    - همیشه دعات می‌کنم پسرم. فرد خیرخواه و بزرگ‌مردی مثل تو، سزاوار بهترین‌هاست.
    سخنش نه کلیشه‌ای بود و نه شعار، خالصانه و صادقانه.
    - پس خوش‌شانسم دعای یه مادر پشت‌وپناهمه.
    - تنت سلامت پسرم.!
    رضوانه دست در کیف خود برد و هدیه‌ای که به پیشنهاد خود و علی تهیه کرده بودند، به دست او سپرد. هم‌زمان نگاه مهربان علی به‌سمتش جلب شد.
    - یادتون رفت این رو به آقای افشار بدید.
    از حواس‌جمعیِ‌ رضوانه استقبال کرد؛ چرا که از یاد بـرده بود.‌
    - خوب شد یادآوری کردی.
    همه کنار ماشین آن‌ها ایستاده بودند و درحال بدرقه شهریار و‌ پدر و مادرش. مسعود پشت فرمان و کیومرث و شهربانو عقب نشسته بودند. شهریار پس از آنکه بو*سه‌ آخر را روی گونه‌های نرم مهسا کاشت، خواست درب جلوی ماشین را باز کند که علی گفت:
    - صبر کن.
    برگشت. علی کادو را مقابل شهریار گرفت.
    - ناقابله.
    نگاهش رنگ دلگیری را به خود گرفت که علی سراسیمه حرفش را کامل کرد.
    - هدیه باارزشیه. چون حالا به تو تعلق داره، می‌دمش به تو.
    هدیه را به دست گرفت.
    - برای فروش تابلوها هم با آقا مسعود هماهنگ می‌کنم. برام جای خوش‌حالیه تو این کار با هم شریک بشیم.
    - درسته. تا آخر این هفته سرم خلوت میشه. وقت نشد شماره‌‌ت رو داشته باشم. به مسعود یا امیر بده که راجع به این قضیه خریدن تابلوهات مفصل حرف بزنیم. پنج خانواده خیلی کمه و تا حد توانم باشه می‌خوام کمک‌هام رو دریغ نکنم.
    - خوش‌حالم این رو می‌شنوم. پس منتظرم. به‌سلامت.
    فاصله بین پلک‌‌هایش را برداشت و با لبخند گرمابخشی گفت:
    - مراقب مهسا باش.
    با اطمینان چشم بست و گامی عقب رفت. دستگیره را کشید و روی صندلی کنار راننده جای گرفت و درب را بست. با وجود پافشاری‌های فراوان امیر نخواستند تا فرودگاه همراهی‌شان کنند. مسعود را هم برای بازگرداندن ماشین پذیرا شدند. مسعود دنده عقب گرفت و با تک‌بوقی از کنار آن‌ها گذر کرد و پایش را روی پدال گاز فشرد و به سرعت از درب پارکینگ خارج گشت. همه دستشان را به علامت وداع بالا بـرده و از اعماق دل این روز را آخرین مصیبتشان دعاگو گشتند.
    هنگامی که وارد اتوبان شدند، نگاهی به کادوی دستش انداخت. تعلل نکرد و کاغذش را باز کرد و آن را بیرون برد. همین که کتاب قرآن مقابلش نمایان شد، بی‌اختیار پلک بست و سیل آرامشی را که به‌یک‌باره از نظر به آن به روح و روانش تزریق شده بود، با میل قلبی پذیرا شد و سرش را به پشتیِ صندلی تکیه زد. لبخند و نگاه محبت‌آمیز بهاره و پسرشان از پشت پلک‌هایش محو نمی‌گشتند. چه خوب که گل‌های زندگی‌اش را شاداب و خنده‌رو می‌‌دید! چه خوب علی عقب ننشست و او را یافت! چه خوب که فراخی به دلش خوشامد گفته و چه خوب که کتاب ابدیِ خدا را با نام تحفه نزد خود داشت!
    «گاهی هم می‌شود از همه زندگی و هست و نیستت بگذری؛ حتی اگر بدانی گذشتن از او ایثاری است ضامن خوشبختی و سعادتمندیِ او، حتی اگر مجبور باشی و یا با علم بر آنکه برای آسایش و راحتیِ او ملزم به این امر شوی. به‌راستی که آن لحظه واژه «گذشت‌» شیرین‌ و مقدس‌ترین عملی می‌شود که یک عاشق در قبال معشوقش می‌کند. طالع هر کس را نه ماهمان، بلکه خدایمان نوشته. کاش همه آن را همان‌گونه که او خواستار شده می‌پذیرفتیم؛ آن‌وقت شاید ثانیه‌ای، فقط لحظه‌ای دلمان گرم می‌شد و به گلایه و چرا و اما نمی‌نشستیم.»
    در پناه حق تعالی
    پایان
    21/12/1396
    دوشنبه ۱۷:۴۰
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Zahraツ

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/09
    ارسالی ها
    869
    امتیاز واکنش
    6,807
    امتیاز
    717
    سن
    25
    محل سکونت
    ☔Rain City
    کاور ویرایش.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا