دیری نپایید که نگاه بهآشوبکشیدهاش به پوزخندی روی لب بدل شد و نگاهش را گلهمندانه به جانب شهریار گرفت. درب را بهآرامی بست و پیشقدم شد. تاکنون امیر را اینگونه رو به انفجار و درگیر ندیده بود. مسلماً قانون هر شرکتی آن بود که بدون رخصت رئیس، کارکنان نمیتوانند قوانین را پشت گوش انداخته و گستاخانه عمل کنند. رسمش نبود و صورت خوشی هم نداشت. بیتردید او را بابت عمل جسورانهاش توبیخ میکرد و از طرفی هم میدانست سبب این قانونشکنیِ او چه چیز میتوانست باشد. نگاه هر سه روی او زوم شده و همچنان چشمان براق و بُران امیر سمت آن دو پیرمرد و پیرزن بود. بالاخره دردش را به زبان رسانید:
- نمیفهمم! واقعاً نمیفهمم اینهمه جسارت رو از کجا آوردید؟ با چه رویی پاتون رو شرکت گذاشتید؟
- پسر جان همینطور سرم زیر خروارها خواری و شرمزدگی داره لِه میشه، شما دیگه اضافه نکن! حرفی بود که باید به شهریار خان میگفتم.
زهرخندی زد و با حرص به موهایش پنجه کشاند و تندخویی کرد:
- پس حرف هم زدید؟ معلومه دیگه! وقتی من هم بفهمم طرفم سادهلوحه و گولخورِ قهاریه، دیگه نیاز نمیبینم با چربزبونی مار رو از تو سوراخ بیرون بکشم. وقتی میبینی تنور گرمه و نون هم آمادهست، چی بهتر از اینکه خودش میاد سمتت و میگه بیا رو مغزم کار کن.
لحن شِکوهگرِ شهریار را برانگیخت:
- امیر!
عصبی بود. فکر طغیان به سرش زده و هیچکس هم جلودارش نبود، من جمله شهریار.
- مگه غیر از اینه؟ با خودتون فکر کردید چون این آقای کَکنگزیده از پسرتون شکایت نکرده، شما هم میتونید بهراحتی کفگیرتون رو بذارید ته دیگ؟ به خدا قسم اگه تا حالا بهتون حرفی نزدم و سرم رو عین کبک تو برف کردم، رعایت سنتون بود؛ اما شماها دیگه دارید شورش رو درمیارید!
زن سالخورده چهره رنجوری به خود گرفت و بغکرده خطابش داد:
- تا دیروز هم از خطای پسرمون نگذشتیم. به گـناه کردهش واقفیم و سنگِ انکار هم جلوی پاتون نمیذاریم. دلیل اومدنمون رو به شهریار خان هم گفتیم، توبه! پسرم داره عذاب میکشه از عذابوجدانی که آفتِ روح و جسمش شده. خودش سفارش کرد مای روسیاه بیایم اینجا.
ناباورانه سرش را سمت راست چرخاند و سپس به حالت اولیه خود برگشت. لحنش را همانگونه تیز و کنایهوار روی سرِ آنان خالی کرد:
- توبه گرگ مرگه، شده حکایت پسر شما!
با غیظ انگشتش را جهت جایی که شهریار نشسته بود و بیحرف و کلافه و درهم نگاهش میکرد، نشانه رفت و فوران کرد:
- این حرفهای کلیشهای رو هم به خوردش دادید تا تیرتون به هدف، درست وسط پیشونی شهریار بخوره نه؟ اگه این باور کنه من هم میکنم؟ اصلاً بهفرض پشیمون شده باشه، دردی رو دوا میکنه؟ زندگیِ بهفلاکترسیده همین بینوا رو به روال سابق برمیگردونه؟ چرا جواب نمیدید؟ مگه نیومدید تا قانعش کنید؟ ببینم میتونید من رو هم قانع کنید؟ نمیذارم، بهتون اجازه نمیدم از خونسردی و بیریایی دوستم سوءاستفاده کنید. همین روزها شهریار هم شکایتش رو تو پرونده به جریان میندازه. عمراً بذارم پسرتون قِسِر در بره. مسعود و شهریار از شکایتشون منصرف نمیشن.
پدر حصارکی دستی به چهره خطافتاده و چروکیدهاش کشید و کلافه ایستاد.
- بهت حق میدم عصبانی باشی؛ اما بذار آقای افشار خودشون تصمیم بگیرن. ما تمام حرفهامون رو زدیم و حالا منتظر نتیجهشیم پسر جان. هر تصمیمی بگیرن، به دیده منت میپذیریم. آتیش بزنن به مالمون اگه بخوایم مخالفت کنیم.
- انتظار چه واکنش و تصمیمی ازش دارید وقتی میدونید چی میتونه باشه؟ پسرِ نامردتون تیشه به رگوریشه زندگیش زده و جرعهجرعه عذاب و محنتش رو به خورد این بندهخدت داده و شما منتظر تصمیم امیدوارانه هستید؟ اصلاً میدونید اون لحظهای که پسر بیرحم شما به حماقتش پوزخند میزده و نقشش رو عملی میکرده بعد از مدتها چه روز روشن و بیدغدغهای برای اوقات فراغت به روی پدر و پسری که تو این دنیا جز هم کسی رو نداشتن باز شده بود و اون با سنگدلی و نهایتِ نامردی ازشون گرفت و بهجاش درِ جهنم رو به روشون باز کرد؟ میدونستید اون روز جای تفریح و گردش زیرِ تیغ جراحی رفتن و عمل سختی داشتن و خودتون هم بهوضوح آثارش رو میبینید و بازهم خودتون رو به ندیدن میزنید؟ میدونستید سه هفتهست اون طفلِ معصوم روی تخت بیمارستان بیهوش افتاده و داغِ بازکردن پلکهاش رو به روی پدر چشمانتظارش گذاشته و دکترها قطع امید کردن؟ می...
- بسه دیگه تمومش کن امیر!
زبان به کام گرفت و چشمان نمزده و سرخش را به نگاه غرق در آشوب و آن ابروهای درهم تنیدهشده، شکاف باریک پیشانی، فک سفتگشته و نهایت مُشت گرهشدهاش کشاند که ثانیههای قبل طغیان صبوری شهریار روی آن اثر گذاشته و روی میز خالی شده. صدای هقهق بیامان زن گریان تنها نوای سوزناک خاموشیِ سنگین آن مکان بود؛ به مانند شیون زنی ناتوان در دل کویری مسکوت و وهمانگیز.
به نفسنفس افتاده بود. به مشقت افسارش را کنترل میکرد مبادا مرتکب عملی شود که ندامت بعدش پشیزی هم ارزش نداشت. سـینهاش پرشتاب از کمبود جریان اکسیژن بالا و پایین میشد و برای بلعیدن ذرهای از آن جان میداد. لحظهای پلکش را پرده ضخیمِ آن دیده آشفتهحال کرد و جدی و عصبی غرشکنان گفت:
- برو بیرون!
گویا تازه جویای زیادهرویاش شد. شاید شهریار از فاشکردن روزگار سیاهی که به دنیایش باز شده در مقابل افراد غریبه کوتاه میآمد؛ اما با کلام آخرِ او بههیچعنوان آرام نمیگرفت. کوتهفکری کرده؛ ولی کاری بود که شد و نمیتوان جمعش کرد. مستأصل گفت:
- شهریار...
- نشنیدی چی گفتم؟ بیرون!
دندانقروچهای کرد و نیمنگاهی به چهره شکسته و درمانده و ماتشده پدر حصارکی انداخت و با ناراحتی و آن خشم بیسابقهاش اتاق کار را ترک کرد و در را محکم به هم کوباند، به حدی که رعشهای به جان آن پیرمرد و پیرزن افتاد و پلکهای خیسشان روی هم قرار گرفت.
ناباورانه سرش را به جانب او گرفت، به اویی که سَنبُلی از زخم عمیق و متورمی بود و بازهم به رویش نمیآورد. سخت بود. پس از شنیدن واقعیت تلخ زندگی شهریار افشار آن هم به دست پسر کوتهفکرش که اکنون موجی از پشیمانی و پریشانی احوالش را در بر گرفته و اینک کار بیخ پیدا کرده، قدرت هرگونه خواهش و التماس در تکلم را از او سلب کرده بود.
- بابت بیاحترامیِ دوستم پوزش میخوام. راجع به درخواستتون هم بهتره خودتون رضایت مسعود رو جلب کنید. بهترین راه همینه؛ چون با وجود متوجهشدن عدم درخواست شکایتم بازهم تصمیم خودش رو گرفت.
با فلاکت سخن میگفت. نفسش بند آمده و حالش نزار و رو به بحرانی سهمگین بود. پدر حصارکی ایستاد. در برابر تواضع و بخشندگیِ مرد جوان به ستوه آمده بود.
- با این حرفهات میخوای منِ گنـاهکار رو نابود کنی؟ به وَلای علی اصلاً به ذهنم نرسیده بود که حالِ پسرت تا این حد خرابه. خدا من رو نبخشه که با این اوصاف پام رو به اینجا باز کردم و ازت میخوام برادرزنت شکایتش رو پس بگیره. خدا به همهمون صبر ایوب بده. لعنت بر شیطان! آخه این چه دَخمهای بود گریبانگیر همهمون شد؟
لحنش بم و رو به تحلیل بود و صلابت کلامش را هر لحظه به انزوا هدایت میکرد:
- پسرم... بهوش میاد آقای حصارکی. دوستم فقط حرف دکترها رو تکرار کرد. غیراز خدا... هیچکس نمیتونه فردای ما رو... تعیین کنه.
به تقلا افتاد. بیاراده دستش را سمت یقه برد و دو دکمه بالاییِ پیراهنش را باز کرد و دَم عمیقی کشید و برای ذرهای هوای تازه و پر از اکسیژن لَهلَه زد. چرا نمیرفتند؟ چرا دست از سرش برنمیداشتند؟ پیرمرد که متوجه رنگپریدگی و پریشانحالی شهریار شده بود، با نگرانی گامی پیش رفت و صوت مرتعشش را از پشت دندان خارج و به گوشهای او رساند:
- پسرم حالت خوبه؟
چشمهایش را بست. مُشت گرهکردهاش را روی ران پای چپش همانطور سفت نگه داشت و صندلی را کمی عقب کشید و بهسختی گفت:
- لطفاً تشریف ببرید. خواهش میکنم!
خواهش! تمنا! چه واژه غریبی! مگر حد استهلاک زندگیاش چه میزان بود که او را به التماس وامیداشت؟ حتی هنگامی که والدینش خودسرانه و قسیالقلب او را به حال خویش رهانیدند و راهیِ دیار غربت گشتند هم به گرد پای خواهش نگاه نکرد؛ اما حالا...
برای پیرمرد آسان نبود دیدن این وضعیت و از خیرش گذشتن. هر دو دودل بودند. سرانجام ناچاراً با سرهایی زیرافتاده و چشمانی اشکبار اتاق را ترک کردند. بهمحض بستهشدن در توسط آنان، رادارهای مغزش فعال شد. بیدرنگ برخاست و دستگیره پنجره را کشید و هوای هرچند آلوده شهر را بلعید. حداقل از میان آنهمه آلایندههای خطرناک و مزمن، میتوانست اکسیژن را هم به خورد سلولهای ریهاش دهد و از محنت کنونیاش درآید؛ گرچه گویا کافی نبود و بدتر به خسخس افتاد. تمام بدنش میلرزید و قلبش بیقراری میکرد.
آه امیرعلی! آه! کجایی که ببینی به سرِ پدرت چه آمده؟ به شهریاری که توانایی طاقتش ته کشید و نهایت چنان غرشی سَرداد که حتی دل اشیای بیجان اتاقش را هم به درد آورد.
حینی که از سرِ آشفتگی و کلافگی موهایش را بیرحمانه میان انگشتانش میکشید و اتاق دور سرش رو به دَوَران بود، دستش را پیش برد و روی تمامیِ برگهها و پوشهها به انضمام لوازم قلم و سایرینِ روی میز بزرگش کشاند و همه را پخش زمین کرد که صدای بد و متوحشی در فضای اتاق پیچیده شد. از شدت خشم به خود میپیچید و یکجا بند نبود. باید میرفت. آرامش نزد پسرکش جا مانده و دلش هوای او را داشت. آری! این نفس تا به نفس پسرش گره نمیخورد، به جریان نرمالش نمیرسید.
چشمان بهخوننشستهاش روی دست آتلبندیشده ثابت شد. به دردش نمیخورد. وقتی دکتر خبر جوشخوردن استخوانش را داد، بیمعطلی آن گچ سنگین مزاحم را برداشت و به اصرار دکتر از این وسیله استفاده کرد؛ ولی همین هم به دردش نمیخورد. با حرصی آشکار بندش را از شانه برداشت و آن را روی لوازم ریختهشده کفپوش پرتاب کرد. درد خفیفی استخوانش را فراگرفت، گرچه بیارزشترین مسئله آن لحظه بود. کتش را بهسختی پوشید و پس از برداشتن سوئیچ و موبایلش، راهیِ درب اتاق شد.
پدر حصارکی همچنان نگران به در خیره بود که فریاد مَهیب شهریار دلش را لرزاند و نگاه کارکنان اطراف سمت آنجا روانه شد.
- خدا مرگم بده مرد! عجب خریتی کردیم اومدیم.
پیرمرد هراسان عزم کرد وارد شود؛ اما عقل ایجاب میکرد این کار را نکند. از آنجایی که نمیتوانست خونسرد باشد، بهناچار رو به منشی که مات و سرگردان خیره درب اتاق رئیسش بود، گفت:
- میشه به امیر آقا بگید هرچه سریعتر خودش رو برسونه؟ میترسم خدای ناکرده بلایی سرِ آقای افشار بیاد.
- خودشون تشریف آوردن!
- چه خبره خانوم سلمانی؟ چرا همه اینجا ایستادین؟
به زبان آمدن این سخن از جانب امیر همان و شتابان گشودهشدن درب اتاق شهریار نیز همان. همه دستپاچه و متعجب سرشان را سمت او حرکت دادند. بدون آنکه نظرش اطراف را جلب کند، سالن را به قصد پلهها طی کرد. امیر وقتی او را در چنین حالوروزی دید؛ بهخصوص زمانی که از باند دست آسیبدیده او خبری نبود، لحظهای سایه هایل روی افکارش نهاده شد و با سرعت پشتسرش حرکت کرد.
- کجا میری شهریار؟ صبر کن! صبر کن بهت میگم.
صدای پچپچ کارکنان و مسئولان از همهجا بلند شده بود و هر کس حرفی به میان میآورد؛ چرا که از تمام ماجرا آگاه نبودند و این طوفان بعد از آرامشِ رئیسشان برایشان تازگی و جای ابهام و پرسش داشت.
قفل را زد و درب راننده را باز کرد که محافظش متوجه او شد و وقتی نگاهش به دست بدون باند شهریار رسید، تعجب کرد و با همان لحن گفت:
- میرسونمتون آقا. بهتره با این وضع دستتون...
- همین جا باش.
- اما...
- شهریار!
نظر محافظ سمت امیر مجذوب شد و تا به خودشان بیایند، شهریار با سرعت پارکینگ را ترک کرد. دست راستش با وجود شکستگی عادت به کار کشیدن نداشت. استخوانش تیر میکشید و انگشتانش بیحس گشته بودند و جریان خون بهسختی بین رگهای خوابرفته برقرار بود. با انگشت شست و سبابه چشمان پرسوزش را فشار داد و سعی داشت هوشیاریاش را حفظ کند. پس از دقایقی در پارکینگ بیمارستان توقف کرد و سراسیمه پیاده شد و خودش را به سالن رساند.
خراش عمیق کشیدهشده بر روحوروانش به جسم نیز سرایت کرده و توان هر استقامتی را میربود. سعی کرد پاهایش را موزون بردارد؛ اما بازهم از شدت دردِ قلب و وجدان و روانی که هر دَم سرش را از دو سمت میفشرد، دستش را به دیوار گرفت و ایستاد. گردنش را به همراه بزاقش پایین داد. پاهایش چون چوبی بیجان شده بودند و توانی برای جابهجایی نداشتند. در آن جدال بین تحلیلرفتن قُوا و تجدید قُوا، ناگهان صدای غریب و در عین حال آشنایی را شنید که سبب شد وجودش متزلزل شود و گوشهایش دچار تردید.
- شهریار بابا!
شکسته و پختهتر از سابق به نظر میآمد. این واژه، این صفت و این لحن بیش از اندازه از او دور بود. همان حال که گردن بالا کشاند، دستش از روی دیوار سرد و بیروح سالن رو به پایین سُر خورد و کنارش بیحرکت ماند. صاف و صامت به مرد و زن میانسال شیکپوش روبهرویش خیره شد؛ همانهایی که سالیان دراز کنارش زندگی کردند، او را پروریده و در دامان خود بزرگ کردند و سرانجام قسیالقلببودنشان، پدرومادریکردنشان را به رسوایی کشاند و در یک شب، آن لقبهای مقدس و مُبرا را از آنان گرفت. همان شبی که شهریار در نگاهش عجز را به رویشان پاشید و مانعشان شد؛ اما آنان تصمیم خود را گرفته و باروبندیلشان را بسته بودند و با بیتفاوتی بهسوی دیار غربت شتافتند.
- میدونم حق داری؛ ولی ما برای جبران اینجاییم پسرم. جبرانِ همه سالهایی که باید میبودیم و نبودیم. اومدیم کنارت باشیم.
مشتش را گره زد و تیر نیشخندش را بهسمت نگاه مشتاقشان پرتاب کرد.
- من پدر و مادر ندارم آقای محترم. شما هم بهتره از همون جایی که اومدید برگردید.
مادرش گامی دیگر برداشت و نالید:
- اما پسرم...
- من پسر شما نیستم خانوم.
غرش لرزان و بمگشته او چون رعدی از وجود آن دو گذشت و رنگ از رخساره آنها پراند. دلش شکسته بود. تنهایی دیده و کشیده بود. چه رنجها بـرده بود و آنان حتی تماشاگر هم نبودند. چرا صادق نباشد؟ دوستشان داشت، با تمام خوب و بدشان، به حد مرگ وابستهشان بود. وابستگی خوب است؛ اما دردش جانبَر و پرسوزوگداز. مگر میشد در شرایطی که آنان را دیدار کرده، رویِ تمامیِ فراق این سالها سرپوش گذارد و ببخشاید؟ از توانایی او خارج بود. بهسختی نجوا کرد:
- از اینجا برید.
غمگین و محسور فقط نگاهشان را معطوف پسر برومند کمرشکستهشان کرده بودند. وقتی تأمل آنان را فهمید، نگاه سرخ از خشم و دلخورش را در کاسه چرخاند و درحالیکه وجودش میلرزید و حالش از دقایق قبل بهعلت شوک واردشده رو به تحلیل و فنا میرفت، زهرخندی بر لبهای فرتوت و ترکخوردهاش که چون کویر لوت شکافهای عمیق و سطحی خورده، نشاند. عقبگرد کرد و زمزمهوار گفت:
- پس من میرم.
بیقرار برگشت و اولین قطره اشکش چکیده شد. هر چه اصرار کردند، صدایش زدند، ملتمسانه نوای ماندن سَر دادند افاقه نکرد و بیرون گشت و حینی که ساعدش را روی چشمان قرمز و نمدارش میکشید، روی صندلی راننده جای گرفت و آنجا را ترک کرد.
نمیکشید. نوشیدن جرعهجرعه طعم گسِ هیجان و مشقت از هر شر*اب ممنوعهای تلختر بود و افسوس که هر دَم به جانش خورانده میشد. چه از جانش میخواستند؟ آن از لجاجتهای مسعود، شماتتهای بیپایان امیر، آمدن پدر و مادر حصارکی و اینک دیدار پدر و مادری که پس از اَندی سال، تازه در اوج فلاکت و تنهایی یاد دُردانه پسرشان کردند که چه بگویند؟ مگر حرفی هم مانده؟ خودشان بریدند و دوختند و او هم بهاجبار پوشید و سختیاش را تجربه کرد. مگر از آنها چه خواسته بود؟ گناهش تنها دلباختن به دختر ساده و بیآلایش تنگدستی بود که آسوده ترکش کردند، آن هم چون منطقشان قاضی میکرد این قشر در شأن و منزلت خاندان افشار نیستند و دستشان به گرد دهان آنان هم نمیرسد. نبودند و ندیدند همان دخترک زیبا و دوستداشتنی پابهپای او سوخت و به روی خود نیاورد و به جایش خودخوری کرد و تسلی دل شکسته او شد و غرور ترکخورده مردش را با عاشقیکردن ترمیم داد و زنانه ماند. زجری که آن سالها تحمل کرد، حتی سختتر و رنجآورتر از رنجش او بود.
آن هنگامی که آرامشش را برای همیشه از دست داد کجا بودند؟ زمانی که نوهشان بزرگ و بزرگتر میشد، چرا جای خالیشان را پر نکردند؟ چه دلیل موجهی برای حضورشان داشتند؟ دیدن بدبختی و نفاق عزیزان پسرشان؟ دیدن دوباره آواره کوچه تنهایی شدنش را؟
توانایی ادامهدادن نداشت. راهنما زد و حاشیه خیابان پیچید و ترمز کرد. دستانش گردیِ فرمان را در خود مچاله کردند و آرام و قرار نداشتند. بغض خفه گلو چون زالو خونش را میمَکید و امانش را میدَرید؛ همانگونه آرام و زمانبر.
نخواست و افسوس نشد مانع شود. این گریهها بیش از پیش بر غرور مردانه او چیره گشتند و آن را به بازی گرفتند. هقهق بسته گلویش را چه درمانده و دلسوزانه رها کرد و سرش را روی فرمان قرار داد. دلش گرفته بود؛ به وسعت دریایی بیکران. از قساوت جهان مادی، از خودش، از زندگیِ بیثباتش، از همه و حتی از امیرعلی پسرش. بهراستی دیدنِ این صحنه دلِ شیر میخواهد؛ آن هم در حالتی که بینایش باشی و از ته دل به حال پدر خستهدل و ناتوان مقابلت خون گریه کنی.
***
صدایش زد و بر میزان قدمهایش افزود تا به دنبال پسرش رود که صدای مسعود مانع شد:
- بذارید تنها باشه.
هر دو بهسمتش برگشتند. مسعود که از ابتدا نظارهگر حالات بینشان بود، لبخند تلخی بر چهره غمبار و پا به سن گذاشته اما همچنان شادابشان پاشاند و ادامه حرفش را گرفت:
- توقع نداشته باشید آسوده قبولتون کنه، اون هم در چنین شرایطی. بهش زمان بدید.
- اگه قبول نکرد چی؟
- برای همین ازتون خواستم بیاید.
مادر شهریار گریهکنان روی شی فلزیِ کنار دیوار نشست و گرفته و مادرانه نالید:
- الهی بمیرم براش! بچهم شده پوست و استخوون. دیدی؟ دیدی کیومرث چه گلی به سرمون شد؟ تنهایی با شهریارم چیکار کرده؟ سفیدیِ موی کنار شقیقه پسرمون رو دیدی؟ خط روی پیشونی و رنگ پریدهش رو چی؟ از اون برق نگاهش جز سایه غم چیزی رو هم دیدی؟ مگه چقدر سن داره؟ با این بچه چیکار کردیم کیومرث؟ چند دفعه بهت گفتم از خر شیطون پیاده شو و رضایت بده؟ خدا لعنتم کنه که اسم خودم رو مادر گذاشتم! خدا نفرینم کنه پابهپات سکوت کردم و دنبالت اومدم! جای من از همون اول هم پیش پسرم بود، نه تو.
پدر شهریار تنها سربهزیر و بیحرف، شنوای کنایه و گلایه و طعنههای همسرش بود. اخلاق و خلقیات شهریار از او به ارث رسیده بود و مانند او بهآسانی بلوای درونش را فاش نمیکرد. در دلش کوهی از حسرت و عذابوجدان انباشته شده که ریشهکنکردن آن امکانپذیر نبود. میدانستند راه صعبالعبوری را باید طی کنند که تنها با بردباری میسر و شاید قابل حل است.
- ممنونم ما رو در جریان گذاشتی.
مسعود که هیچ دلِ خوشی از آنان نداشت و هنوز هم یادآوریِ خاطرات گذشته و سخنان تحقیرانه آنان او را دلزده کرده بود، گفت:
- فقط بهخاطر شهریار بود؛ وگرنه اگه بخوام صادقانه بگم ازتون دلگیرم.
مادر شهریار فینفینکنان گفت:
- بگو مسعود جان. هرچی تو دلت تلنبار شده بگو، به مایی که نه لایق عروسمون بودیم و نه نوه کوچولومون.
مسعود خنده تلخی زد و شِکوهگر لب به سخن باز کرد:
- چرا اینقدر دیر؟ چرا حالا که خواهرم بین ما نیست؟ چرا حالا که شهریار به خاک سیاه نشسته؟ چرا حالا که دکترها...
لب فرو بست و دردمند به کفِ سالن خیره شد. آرنج دستانش را تکیه بر زانوانش زد و حینی که انگشتانش را به هم میفشرد، کمرش را اندکی به جلو خم کرد. کاسه چشمانش لبریز از اشک شد. دلش به درد آمده بود از اینهمه مصیبت، از هنگام ازدستدادن پدر و مادرش در آن سانحه هوایی و رفتن اجباریشان به بهزیستی و پس از آن مرگ نابههنگام خواهرش بهاره.
- فقط پونزده سالم بود که پدر و مادرم عزم رفتن به کربلا کردن و تو حملات تروریستی شهید شدن. کسی رو و از طرفی سنی هم نداشتیم؛ برای همین دست خواهر دهسالهم رو گرفتم و ناچاراً تو مکان بچههای بیسرپرست یه سرپناه واسه خودمون پیدا کردیم. هر چقدر هم تو رفاه باشی وقتی ببینی یه اتفاق زندگیت رو از اینرو به اونرو میکنه؛ بهخصوص اگه اون اتفاق ازدستدادن عزیزترین افراد زندگیت باشه، تا آخر عمرت به یادش میفتی و تو تنهایی خودت خفه میشی و بیصدا فقط اشک میریزی و هیچکس هم صدات رو نمیشنوه. رنجی بود که به من و بهاره تحمیل شده بود و سالها پشتسر گذاشتیم. به سن قانونی رسیدم. دانشگاه قبول شدم و با همون چندرغازی که از دوره کاریِ نوجوونیم و بعد دوره دانشگاه به دستم رسید، آزادانه تصمیم گرفتم و راهم رو جدا کردم و دست خواهرم رو گرفتم و با کلی بدبختی، زندگی دوباره و از نویی شروع کردیم. پدرم سرمایه آنچنانی نداشت و همهش به پای صافکردنِ بدهیهاش صرف شد و تهموندهش به من و خواهرم رسید و یه جورایی کمک خرجمون میشد. بهاره دختر کمحرف و توداری بود؛ اما بهراحتی از ظاهر و حالت نگاهش میشد پی به راز دلش برد. فهمیدم عاشقه و باز لام تا کام حرفی نزدم. از طرفی هم رگِ غیرتم قُلنبه شده بود و حتی یه روز به سرم زد تا مسیر دانشگاه تعقیبش کنم که همهچی برام روشن شه؛ بااینحال صبر کردم. به یه هفته نرسید پسر جوون و چهارشونه سراغم اومد. از احساسش گفت. تو اولین دیدارمون از سرسختی و تعصبش که حین بروز احساسات محفوظ نگه داشته بود خوشم اومد. همجنسهام رو بهتر میشناختم. اون حس حمایتی رو که باید میدیدم به عین دیدم و چون متوجه دوطرفهبودن این حس بودم، ظرف چند روز قبول کردم با خانوادهش بیاد منزلمون. بهاره خوشحال بود و آروموقرار نداشت و از طرفی زیر شرمِ دخترانهش پنهون میکرد و مقابلم بروز نمیداد. قرار بود خبر بده؛ اما پیداش نشد. یه ماه گذشت و نه تو دانشگاهی که با خواهرم تحصیل میکرد دیدمش و نه جواب تلفنش رو میداد. احساس کردم غرور خواهرم شکست. مقابلم روزبهروز لاغرتر میشد و به بهانه درس از اتاقش بیرون نمیاومد. اون زمان به ذهنم خطور کرد تصوراتم راجع به شهریار باد هوا بوده و من مقصرم؛ برای همین بارها خودم رو شماتت کردم که چرا گول اعتراف خالی و بیخودش شدم. آدرسی هم نداشتم؛ اما بدجور دلم هـ*ـوسِ گرفتن حالی اساسی ازش رو داشت. باید حساب بازیدادنِ دل خواهرم رو کف دستش میذاشتم. بهاره بهظاهر آروم بود؛ ولی ذرهذره خودش رو به نابودی نزدیک میکرد و بروز هم نمیداد. روزی به سرم زد برم دانشگاه و آدرس خونهش رو از داخل پروندهش بردارم که یهو سروکلهش پیدا شد، با ظاهری ژولیده و جسمی نحیف و نگاهی بیفروغ و عصبی. اون لحظه هیچی جلودارم نبود و بیاونکه تغییر ناگهانی ظاهرش اون هم بعدِ اینهمه مدت برام جای ابهام ایجاد کنه، باهاش گلاویز شدم. خواستم مُشت اولم رو روی صورتش بکوبم که دهان باز و همهچی رو برمَلا کرد. از بیمنطقیِ پدر و مادرش، از وضعیت مالی که متعلق به قشر مرفه جامعهست، از نفرینها و تهدیدها و عاقکردنهای پدر و مادرش. یه لحظه دلم به حال خودم و خودش سوخت. عصبانی شدم. از اینکه کسی بخواد به ما بهعنوان بچههای یتیم برچسب بیفرهنگی بزنه و به مسخرگی یاد کنه خونم به جوش اومد. بیزار بودم از اینکه کسی بخواد هر حرف رکیک و دور از شأنی رو بار بیپناهیِ من و خواهرم کنه. با در نظر گرفتن همه اینها ردش کردم و گفتم بره پیِ زندگیش. نرفت و پای عشقش مرد و مردونه ایستاد. گفت قید پدر و مادرم رو میزنم؛ اما از عشقی که تو قلبم جا خوش کرده نه. دعواش کردم، سرزنشش کردم. آره. اون زمانیکه شما آسودهخاطر روی مبل نشسته بودید و به افکار باطلتون اجازه جولان میدادید و بهراحتی راجع به من و خواهرم قضاوت میکردید که اونها پسرمون رو از راه به دَر کردن و چشم حریصشون کیسه به پول و ثروتمون دوخته، حتی ثانیهای فکر نکردید که چقدر همون بهاره به هر بهانه بیربطی سعی میکرد شهریار رو از خودش دور کنه. بارها دلش از مغلطهگوییهای شما شکست و باز به روی من و شهریار نیاورد. حالا شما چیکار کردید؟ هر چی از دهنتون در میاومد بارمون کردید و تنها لطفی که در حق خواهرم و پسرتون کردید، با وجود پافشاریها و برنگشتن نظر شهریار تو جشن عروسیشون شرکت کردید که اگه نمیکردید سنگینتر بود! بعدش هم بهترین شب زندگیشون رو با بستن چمدون و گفتن ما رو بهخیر و شما رو بهسلامت، زهر کردید. هنوز اون بیحرمتیهاتون رو از یاد نبردم.
مادر شهریار همچنان اشک میریخت و سکوت کرده بود. گویی مُهر تأیید را به سخنان سنگین مسعود میزد، سخنانی که تا دقایق قبل از آن مطلع نبودند و حالا شنیدنشان، تنها میزان شرمساری را برایشان افزون میکرد.
کیومرث خان دستی به تهریش یکدست سفید و مرتبش کشید و با لحن بم و خستهای گفت:
- گـناه بزرگی کردیم و میدونیم قابل جبران نیست و یا بهسختی میشه درستش کرد. همسرم بهخاطر پسرش کنار اومده بود؛ اما این من بودم چوب لای چرخِ تصمیم پسرم گذاشتم و عقب نکشیدم. کاش فرصت جبران بود!
مسعود خیسیِ چشمانش را زدود و گفت:
- دیر شده؛ ولی فرصت هست. شهریار به پدر و مادرش احتیاج داره.
- مسعود جان یعنی حرف آخر دکترها همینه؟ شاید با بردن امیرعلی به خارج از کشور معجزهای رخ بده.
چشمان مهگرفتهاش را معطوف مادر شهریار کرد:
- حرفی که شهریار بارها تو گوششون فرو کرد. میگن فایده نداره. اوایل شک داشتن؛ ولی حالا قطع به یقین تأیید میکنن که...
ناباورانه دستانش را به حالت ضربدری روی دهانش گذاشت و ناله کرد:
- وای بر من! وای بر پسر بینوام! خدا ازم نگذره که اگه بگذره من نمیگذرم!
و رو به شوهر ماتمزدهاش موجی از شکایت و حسرت را کشاند:
- تو... هیچوقت نمیبخشمت کیومرث. با اون غرور و غُدبازیهای بیهودهت، زندگی پسرم رو به باد دادی.
کیومرث که گویا دیگر توانایی و تاب آن جَو سنگین و متشنج را نداشت، انگشتانش را پشت گردن فشرد و روی رگ شقیقهاش نگه داشت و حینی که ماساژش میداد، سالن را ترک کرد. نهتنها همسرش، بلکه خودش هم تا ابد بخششِ خود را وارد حریمش نمیکرد. گنـاهکار بود و خود را مستحق عذابی سخت میدانست، سختتر از شعله آتش دوزخ.
***
فصل نهم
علی جلیلوند
برگه آخر را ورق زد و با دقت به نمونه بعدی خیره شد. طرح به کار بـرده شده تابهحال نظیری نداشته و میشد روی آن برنامهریزی کرد؛ ولی بازهم نیاز به نظرها و انتقادهای طراحان کاربلدِ شرکت داشت. بهراحتی نمیشد برایشان تصمیمگیری کرد.
تقهای به در تمام اِمدیاف اتاق زده شد. رخصت داد و برگه را روی میز رها کرد. حینی که قلمش را مابین انگشت میانی و سبابه گرفته بود، تکیه به پشتی صندلی زد و نگاه کنکاشگرش را روی خطوط کج و راست و انحنای طرح دوخت. یک هفته روی آن کار کرده بود و به مانند همیشه تمام تلاشش را به کار برد تا ایدهای تازه را که نتیجه خلاقیت ذهنیاش بود نمایش گذارد. همزمان با ورود رضا صندلی را به جلو مایل کرد و خودکار را روی نمونهها نهاد.
- خوب شد اومدی. اتفاقاً میخواستم صدات کنم.
نگاهش میکرد، آرام و عجیب.
- میشه بشینم؟
- حتماً.
و با دست به مبل کناری تعارف زد. پس از جلوس پرسید:
- چیکارم داشتی؟
- خواستم یه نگاه به این طرحها بندازی. یه ساعت دیگه هم برای ایدهیابی طراحها ترتیب جلسه بده.
- باشه! فقط چند لحظه به حرفام گوش میکنی؟ در حیطه کاریمون نیست.
دمغ بود. ظاهراً بحث مهم و حیاتی پیش آمده که رضا را درگیر خود کرده.
- نمیفهمم! واقعاً نمیفهمم اینهمه جسارت رو از کجا آوردید؟ با چه رویی پاتون رو شرکت گذاشتید؟
- پسر جان همینطور سرم زیر خروارها خواری و شرمزدگی داره لِه میشه، شما دیگه اضافه نکن! حرفی بود که باید به شهریار خان میگفتم.
زهرخندی زد و با حرص به موهایش پنجه کشاند و تندخویی کرد:
- پس حرف هم زدید؟ معلومه دیگه! وقتی من هم بفهمم طرفم سادهلوحه و گولخورِ قهاریه، دیگه نیاز نمیبینم با چربزبونی مار رو از تو سوراخ بیرون بکشم. وقتی میبینی تنور گرمه و نون هم آمادهست، چی بهتر از اینکه خودش میاد سمتت و میگه بیا رو مغزم کار کن.
لحن شِکوهگرِ شهریار را برانگیخت:
- امیر!
عصبی بود. فکر طغیان به سرش زده و هیچکس هم جلودارش نبود، من جمله شهریار.
- مگه غیر از اینه؟ با خودتون فکر کردید چون این آقای کَکنگزیده از پسرتون شکایت نکرده، شما هم میتونید بهراحتی کفگیرتون رو بذارید ته دیگ؟ به خدا قسم اگه تا حالا بهتون حرفی نزدم و سرم رو عین کبک تو برف کردم، رعایت سنتون بود؛ اما شماها دیگه دارید شورش رو درمیارید!
زن سالخورده چهره رنجوری به خود گرفت و بغکرده خطابش داد:
- تا دیروز هم از خطای پسرمون نگذشتیم. به گـناه کردهش واقفیم و سنگِ انکار هم جلوی پاتون نمیذاریم. دلیل اومدنمون رو به شهریار خان هم گفتیم، توبه! پسرم داره عذاب میکشه از عذابوجدانی که آفتِ روح و جسمش شده. خودش سفارش کرد مای روسیاه بیایم اینجا.
ناباورانه سرش را سمت راست چرخاند و سپس به حالت اولیه خود برگشت. لحنش را همانگونه تیز و کنایهوار روی سرِ آنان خالی کرد:
- توبه گرگ مرگه، شده حکایت پسر شما!
با غیظ انگشتش را جهت جایی که شهریار نشسته بود و بیحرف و کلافه و درهم نگاهش میکرد، نشانه رفت و فوران کرد:
- این حرفهای کلیشهای رو هم به خوردش دادید تا تیرتون به هدف، درست وسط پیشونی شهریار بخوره نه؟ اگه این باور کنه من هم میکنم؟ اصلاً بهفرض پشیمون شده باشه، دردی رو دوا میکنه؟ زندگیِ بهفلاکترسیده همین بینوا رو به روال سابق برمیگردونه؟ چرا جواب نمیدید؟ مگه نیومدید تا قانعش کنید؟ ببینم میتونید من رو هم قانع کنید؟ نمیذارم، بهتون اجازه نمیدم از خونسردی و بیریایی دوستم سوءاستفاده کنید. همین روزها شهریار هم شکایتش رو تو پرونده به جریان میندازه. عمراً بذارم پسرتون قِسِر در بره. مسعود و شهریار از شکایتشون منصرف نمیشن.
پدر حصارکی دستی به چهره خطافتاده و چروکیدهاش کشید و کلافه ایستاد.
- بهت حق میدم عصبانی باشی؛ اما بذار آقای افشار خودشون تصمیم بگیرن. ما تمام حرفهامون رو زدیم و حالا منتظر نتیجهشیم پسر جان. هر تصمیمی بگیرن، به دیده منت میپذیریم. آتیش بزنن به مالمون اگه بخوایم مخالفت کنیم.
- انتظار چه واکنش و تصمیمی ازش دارید وقتی میدونید چی میتونه باشه؟ پسرِ نامردتون تیشه به رگوریشه زندگیش زده و جرعهجرعه عذاب و محنتش رو به خورد این بندهخدت داده و شما منتظر تصمیم امیدوارانه هستید؟ اصلاً میدونید اون لحظهای که پسر بیرحم شما به حماقتش پوزخند میزده و نقشش رو عملی میکرده بعد از مدتها چه روز روشن و بیدغدغهای برای اوقات فراغت به روی پدر و پسری که تو این دنیا جز هم کسی رو نداشتن باز شده بود و اون با سنگدلی و نهایتِ نامردی ازشون گرفت و بهجاش درِ جهنم رو به روشون باز کرد؟ میدونستید اون روز جای تفریح و گردش زیرِ تیغ جراحی رفتن و عمل سختی داشتن و خودتون هم بهوضوح آثارش رو میبینید و بازهم خودتون رو به ندیدن میزنید؟ میدونستید سه هفتهست اون طفلِ معصوم روی تخت بیمارستان بیهوش افتاده و داغِ بازکردن پلکهاش رو به روی پدر چشمانتظارش گذاشته و دکترها قطع امید کردن؟ می...
- بسه دیگه تمومش کن امیر!
زبان به کام گرفت و چشمان نمزده و سرخش را به نگاه غرق در آشوب و آن ابروهای درهم تنیدهشده، شکاف باریک پیشانی، فک سفتگشته و نهایت مُشت گرهشدهاش کشاند که ثانیههای قبل طغیان صبوری شهریار روی آن اثر گذاشته و روی میز خالی شده. صدای هقهق بیامان زن گریان تنها نوای سوزناک خاموشیِ سنگین آن مکان بود؛ به مانند شیون زنی ناتوان در دل کویری مسکوت و وهمانگیز.
به نفسنفس افتاده بود. به مشقت افسارش را کنترل میکرد مبادا مرتکب عملی شود که ندامت بعدش پشیزی هم ارزش نداشت. سـینهاش پرشتاب از کمبود جریان اکسیژن بالا و پایین میشد و برای بلعیدن ذرهای از آن جان میداد. لحظهای پلکش را پرده ضخیمِ آن دیده آشفتهحال کرد و جدی و عصبی غرشکنان گفت:
- برو بیرون!
گویا تازه جویای زیادهرویاش شد. شاید شهریار از فاشکردن روزگار سیاهی که به دنیایش باز شده در مقابل افراد غریبه کوتاه میآمد؛ اما با کلام آخرِ او بههیچعنوان آرام نمیگرفت. کوتهفکری کرده؛ ولی کاری بود که شد و نمیتوان جمعش کرد. مستأصل گفت:
- شهریار...
- نشنیدی چی گفتم؟ بیرون!
دندانقروچهای کرد و نیمنگاهی به چهره شکسته و درمانده و ماتشده پدر حصارکی انداخت و با ناراحتی و آن خشم بیسابقهاش اتاق کار را ترک کرد و در را محکم به هم کوباند، به حدی که رعشهای به جان آن پیرمرد و پیرزن افتاد و پلکهای خیسشان روی هم قرار گرفت.
ناباورانه سرش را به جانب او گرفت، به اویی که سَنبُلی از زخم عمیق و متورمی بود و بازهم به رویش نمیآورد. سخت بود. پس از شنیدن واقعیت تلخ زندگی شهریار افشار آن هم به دست پسر کوتهفکرش که اکنون موجی از پشیمانی و پریشانی احوالش را در بر گرفته و اینک کار بیخ پیدا کرده، قدرت هرگونه خواهش و التماس در تکلم را از او سلب کرده بود.
- بابت بیاحترامیِ دوستم پوزش میخوام. راجع به درخواستتون هم بهتره خودتون رضایت مسعود رو جلب کنید. بهترین راه همینه؛ چون با وجود متوجهشدن عدم درخواست شکایتم بازهم تصمیم خودش رو گرفت.
با فلاکت سخن میگفت. نفسش بند آمده و حالش نزار و رو به بحرانی سهمگین بود. پدر حصارکی ایستاد. در برابر تواضع و بخشندگیِ مرد جوان به ستوه آمده بود.
- با این حرفهات میخوای منِ گنـاهکار رو نابود کنی؟ به وَلای علی اصلاً به ذهنم نرسیده بود که حالِ پسرت تا این حد خرابه. خدا من رو نبخشه که با این اوصاف پام رو به اینجا باز کردم و ازت میخوام برادرزنت شکایتش رو پس بگیره. خدا به همهمون صبر ایوب بده. لعنت بر شیطان! آخه این چه دَخمهای بود گریبانگیر همهمون شد؟
لحنش بم و رو به تحلیل بود و صلابت کلامش را هر لحظه به انزوا هدایت میکرد:
- پسرم... بهوش میاد آقای حصارکی. دوستم فقط حرف دکترها رو تکرار کرد. غیراز خدا... هیچکس نمیتونه فردای ما رو... تعیین کنه.
به تقلا افتاد. بیاراده دستش را سمت یقه برد و دو دکمه بالاییِ پیراهنش را باز کرد و دَم عمیقی کشید و برای ذرهای هوای تازه و پر از اکسیژن لَهلَه زد. چرا نمیرفتند؟ چرا دست از سرش برنمیداشتند؟ پیرمرد که متوجه رنگپریدگی و پریشانحالی شهریار شده بود، با نگرانی گامی پیش رفت و صوت مرتعشش را از پشت دندان خارج و به گوشهای او رساند:
- پسرم حالت خوبه؟
چشمهایش را بست. مُشت گرهکردهاش را روی ران پای چپش همانطور سفت نگه داشت و صندلی را کمی عقب کشید و بهسختی گفت:
- لطفاً تشریف ببرید. خواهش میکنم!
خواهش! تمنا! چه واژه غریبی! مگر حد استهلاک زندگیاش چه میزان بود که او را به التماس وامیداشت؟ حتی هنگامی که والدینش خودسرانه و قسیالقلب او را به حال خویش رهانیدند و راهیِ دیار غربت گشتند هم به گرد پای خواهش نگاه نکرد؛ اما حالا...
برای پیرمرد آسان نبود دیدن این وضعیت و از خیرش گذشتن. هر دو دودل بودند. سرانجام ناچاراً با سرهایی زیرافتاده و چشمانی اشکبار اتاق را ترک کردند. بهمحض بستهشدن در توسط آنان، رادارهای مغزش فعال شد. بیدرنگ برخاست و دستگیره پنجره را کشید و هوای هرچند آلوده شهر را بلعید. حداقل از میان آنهمه آلایندههای خطرناک و مزمن، میتوانست اکسیژن را هم به خورد سلولهای ریهاش دهد و از محنت کنونیاش درآید؛ گرچه گویا کافی نبود و بدتر به خسخس افتاد. تمام بدنش میلرزید و قلبش بیقراری میکرد.
آه امیرعلی! آه! کجایی که ببینی به سرِ پدرت چه آمده؟ به شهریاری که توانایی طاقتش ته کشید و نهایت چنان غرشی سَرداد که حتی دل اشیای بیجان اتاقش را هم به درد آورد.
حینی که از سرِ آشفتگی و کلافگی موهایش را بیرحمانه میان انگشتانش میکشید و اتاق دور سرش رو به دَوَران بود، دستش را پیش برد و روی تمامیِ برگهها و پوشهها به انضمام لوازم قلم و سایرینِ روی میز بزرگش کشاند و همه را پخش زمین کرد که صدای بد و متوحشی در فضای اتاق پیچیده شد. از شدت خشم به خود میپیچید و یکجا بند نبود. باید میرفت. آرامش نزد پسرکش جا مانده و دلش هوای او را داشت. آری! این نفس تا به نفس پسرش گره نمیخورد، به جریان نرمالش نمیرسید.
چشمان بهخوننشستهاش روی دست آتلبندیشده ثابت شد. به دردش نمیخورد. وقتی دکتر خبر جوشخوردن استخوانش را داد، بیمعطلی آن گچ سنگین مزاحم را برداشت و به اصرار دکتر از این وسیله استفاده کرد؛ ولی همین هم به دردش نمیخورد. با حرصی آشکار بندش را از شانه برداشت و آن را روی لوازم ریختهشده کفپوش پرتاب کرد. درد خفیفی استخوانش را فراگرفت، گرچه بیارزشترین مسئله آن لحظه بود. کتش را بهسختی پوشید و پس از برداشتن سوئیچ و موبایلش، راهیِ درب اتاق شد.
پدر حصارکی همچنان نگران به در خیره بود که فریاد مَهیب شهریار دلش را لرزاند و نگاه کارکنان اطراف سمت آنجا روانه شد.
- خدا مرگم بده مرد! عجب خریتی کردیم اومدیم.
پیرمرد هراسان عزم کرد وارد شود؛ اما عقل ایجاب میکرد این کار را نکند. از آنجایی که نمیتوانست خونسرد باشد، بهناچار رو به منشی که مات و سرگردان خیره درب اتاق رئیسش بود، گفت:
- میشه به امیر آقا بگید هرچه سریعتر خودش رو برسونه؟ میترسم خدای ناکرده بلایی سرِ آقای افشار بیاد.
- خودشون تشریف آوردن!
- چه خبره خانوم سلمانی؟ چرا همه اینجا ایستادین؟
به زبان آمدن این سخن از جانب امیر همان و شتابان گشودهشدن درب اتاق شهریار نیز همان. همه دستپاچه و متعجب سرشان را سمت او حرکت دادند. بدون آنکه نظرش اطراف را جلب کند، سالن را به قصد پلهها طی کرد. امیر وقتی او را در چنین حالوروزی دید؛ بهخصوص زمانی که از باند دست آسیبدیده او خبری نبود، لحظهای سایه هایل روی افکارش نهاده شد و با سرعت پشتسرش حرکت کرد.
- کجا میری شهریار؟ صبر کن! صبر کن بهت میگم.
صدای پچپچ کارکنان و مسئولان از همهجا بلند شده بود و هر کس حرفی به میان میآورد؛ چرا که از تمام ماجرا آگاه نبودند و این طوفان بعد از آرامشِ رئیسشان برایشان تازگی و جای ابهام و پرسش داشت.
قفل را زد و درب راننده را باز کرد که محافظش متوجه او شد و وقتی نگاهش به دست بدون باند شهریار رسید، تعجب کرد و با همان لحن گفت:
- میرسونمتون آقا. بهتره با این وضع دستتون...
- همین جا باش.
- اما...
- شهریار!
نظر محافظ سمت امیر مجذوب شد و تا به خودشان بیایند، شهریار با سرعت پارکینگ را ترک کرد. دست راستش با وجود شکستگی عادت به کار کشیدن نداشت. استخوانش تیر میکشید و انگشتانش بیحس گشته بودند و جریان خون بهسختی بین رگهای خوابرفته برقرار بود. با انگشت شست و سبابه چشمان پرسوزش را فشار داد و سعی داشت هوشیاریاش را حفظ کند. پس از دقایقی در پارکینگ بیمارستان توقف کرد و سراسیمه پیاده شد و خودش را به سالن رساند.
خراش عمیق کشیدهشده بر روحوروانش به جسم نیز سرایت کرده و توان هر استقامتی را میربود. سعی کرد پاهایش را موزون بردارد؛ اما بازهم از شدت دردِ قلب و وجدان و روانی که هر دَم سرش را از دو سمت میفشرد، دستش را به دیوار گرفت و ایستاد. گردنش را به همراه بزاقش پایین داد. پاهایش چون چوبی بیجان شده بودند و توانی برای جابهجایی نداشتند. در آن جدال بین تحلیلرفتن قُوا و تجدید قُوا، ناگهان صدای غریب و در عین حال آشنایی را شنید که سبب شد وجودش متزلزل شود و گوشهایش دچار تردید.
- شهریار بابا!
شکسته و پختهتر از سابق به نظر میآمد. این واژه، این صفت و این لحن بیش از اندازه از او دور بود. همان حال که گردن بالا کشاند، دستش از روی دیوار سرد و بیروح سالن رو به پایین سُر خورد و کنارش بیحرکت ماند. صاف و صامت به مرد و زن میانسال شیکپوش روبهرویش خیره شد؛ همانهایی که سالیان دراز کنارش زندگی کردند، او را پروریده و در دامان خود بزرگ کردند و سرانجام قسیالقلببودنشان، پدرومادریکردنشان را به رسوایی کشاند و در یک شب، آن لقبهای مقدس و مُبرا را از آنان گرفت. همان شبی که شهریار در نگاهش عجز را به رویشان پاشید و مانعشان شد؛ اما آنان تصمیم خود را گرفته و باروبندیلشان را بسته بودند و با بیتفاوتی بهسوی دیار غربت شتافتند.
- میدونم حق داری؛ ولی ما برای جبران اینجاییم پسرم. جبرانِ همه سالهایی که باید میبودیم و نبودیم. اومدیم کنارت باشیم.
مشتش را گره زد و تیر نیشخندش را بهسمت نگاه مشتاقشان پرتاب کرد.
- من پدر و مادر ندارم آقای محترم. شما هم بهتره از همون جایی که اومدید برگردید.
مادرش گامی دیگر برداشت و نالید:
- اما پسرم...
- من پسر شما نیستم خانوم.
غرش لرزان و بمگشته او چون رعدی از وجود آن دو گذشت و رنگ از رخساره آنها پراند. دلش شکسته بود. تنهایی دیده و کشیده بود. چه رنجها بـرده بود و آنان حتی تماشاگر هم نبودند. چرا صادق نباشد؟ دوستشان داشت، با تمام خوب و بدشان، به حد مرگ وابستهشان بود. وابستگی خوب است؛ اما دردش جانبَر و پرسوزوگداز. مگر میشد در شرایطی که آنان را دیدار کرده، رویِ تمامیِ فراق این سالها سرپوش گذارد و ببخشاید؟ از توانایی او خارج بود. بهسختی نجوا کرد:
- از اینجا برید.
غمگین و محسور فقط نگاهشان را معطوف پسر برومند کمرشکستهشان کرده بودند. وقتی تأمل آنان را فهمید، نگاه سرخ از خشم و دلخورش را در کاسه چرخاند و درحالیکه وجودش میلرزید و حالش از دقایق قبل بهعلت شوک واردشده رو به تحلیل و فنا میرفت، زهرخندی بر لبهای فرتوت و ترکخوردهاش که چون کویر لوت شکافهای عمیق و سطحی خورده، نشاند. عقبگرد کرد و زمزمهوار گفت:
- پس من میرم.
بیقرار برگشت و اولین قطره اشکش چکیده شد. هر چه اصرار کردند، صدایش زدند، ملتمسانه نوای ماندن سَر دادند افاقه نکرد و بیرون گشت و حینی که ساعدش را روی چشمان قرمز و نمدارش میکشید، روی صندلی راننده جای گرفت و آنجا را ترک کرد.
نمیکشید. نوشیدن جرعهجرعه طعم گسِ هیجان و مشقت از هر شر*اب ممنوعهای تلختر بود و افسوس که هر دَم به جانش خورانده میشد. چه از جانش میخواستند؟ آن از لجاجتهای مسعود، شماتتهای بیپایان امیر، آمدن پدر و مادر حصارکی و اینک دیدار پدر و مادری که پس از اَندی سال، تازه در اوج فلاکت و تنهایی یاد دُردانه پسرشان کردند که چه بگویند؟ مگر حرفی هم مانده؟ خودشان بریدند و دوختند و او هم بهاجبار پوشید و سختیاش را تجربه کرد. مگر از آنها چه خواسته بود؟ گناهش تنها دلباختن به دختر ساده و بیآلایش تنگدستی بود که آسوده ترکش کردند، آن هم چون منطقشان قاضی میکرد این قشر در شأن و منزلت خاندان افشار نیستند و دستشان به گرد دهان آنان هم نمیرسد. نبودند و ندیدند همان دخترک زیبا و دوستداشتنی پابهپای او سوخت و به روی خود نیاورد و به جایش خودخوری کرد و تسلی دل شکسته او شد و غرور ترکخورده مردش را با عاشقیکردن ترمیم داد و زنانه ماند. زجری که آن سالها تحمل کرد، حتی سختتر و رنجآورتر از رنجش او بود.
آن هنگامی که آرامشش را برای همیشه از دست داد کجا بودند؟ زمانی که نوهشان بزرگ و بزرگتر میشد، چرا جای خالیشان را پر نکردند؟ چه دلیل موجهی برای حضورشان داشتند؟ دیدن بدبختی و نفاق عزیزان پسرشان؟ دیدن دوباره آواره کوچه تنهایی شدنش را؟
توانایی ادامهدادن نداشت. راهنما زد و حاشیه خیابان پیچید و ترمز کرد. دستانش گردیِ فرمان را در خود مچاله کردند و آرام و قرار نداشتند. بغض خفه گلو چون زالو خونش را میمَکید و امانش را میدَرید؛ همانگونه آرام و زمانبر.
نخواست و افسوس نشد مانع شود. این گریهها بیش از پیش بر غرور مردانه او چیره گشتند و آن را به بازی گرفتند. هقهق بسته گلویش را چه درمانده و دلسوزانه رها کرد و سرش را روی فرمان قرار داد. دلش گرفته بود؛ به وسعت دریایی بیکران. از قساوت جهان مادی، از خودش، از زندگیِ بیثباتش، از همه و حتی از امیرعلی پسرش. بهراستی دیدنِ این صحنه دلِ شیر میخواهد؛ آن هم در حالتی که بینایش باشی و از ته دل به حال پدر خستهدل و ناتوان مقابلت خون گریه کنی.
***
صدایش زد و بر میزان قدمهایش افزود تا به دنبال پسرش رود که صدای مسعود مانع شد:
- بذارید تنها باشه.
هر دو بهسمتش برگشتند. مسعود که از ابتدا نظارهگر حالات بینشان بود، لبخند تلخی بر چهره غمبار و پا به سن گذاشته اما همچنان شادابشان پاشاند و ادامه حرفش را گرفت:
- توقع نداشته باشید آسوده قبولتون کنه، اون هم در چنین شرایطی. بهش زمان بدید.
- اگه قبول نکرد چی؟
- برای همین ازتون خواستم بیاید.
مادر شهریار گریهکنان روی شی فلزیِ کنار دیوار نشست و گرفته و مادرانه نالید:
- الهی بمیرم براش! بچهم شده پوست و استخوون. دیدی؟ دیدی کیومرث چه گلی به سرمون شد؟ تنهایی با شهریارم چیکار کرده؟ سفیدیِ موی کنار شقیقه پسرمون رو دیدی؟ خط روی پیشونی و رنگ پریدهش رو چی؟ از اون برق نگاهش جز سایه غم چیزی رو هم دیدی؟ مگه چقدر سن داره؟ با این بچه چیکار کردیم کیومرث؟ چند دفعه بهت گفتم از خر شیطون پیاده شو و رضایت بده؟ خدا لعنتم کنه که اسم خودم رو مادر گذاشتم! خدا نفرینم کنه پابهپات سکوت کردم و دنبالت اومدم! جای من از همون اول هم پیش پسرم بود، نه تو.
پدر شهریار تنها سربهزیر و بیحرف، شنوای کنایه و گلایه و طعنههای همسرش بود. اخلاق و خلقیات شهریار از او به ارث رسیده بود و مانند او بهآسانی بلوای درونش را فاش نمیکرد. در دلش کوهی از حسرت و عذابوجدان انباشته شده که ریشهکنکردن آن امکانپذیر نبود. میدانستند راه صعبالعبوری را باید طی کنند که تنها با بردباری میسر و شاید قابل حل است.
- ممنونم ما رو در جریان گذاشتی.
مسعود که هیچ دلِ خوشی از آنان نداشت و هنوز هم یادآوریِ خاطرات گذشته و سخنان تحقیرانه آنان او را دلزده کرده بود، گفت:
- فقط بهخاطر شهریار بود؛ وگرنه اگه بخوام صادقانه بگم ازتون دلگیرم.
مادر شهریار فینفینکنان گفت:
- بگو مسعود جان. هرچی تو دلت تلنبار شده بگو، به مایی که نه لایق عروسمون بودیم و نه نوه کوچولومون.
مسعود خنده تلخی زد و شِکوهگر لب به سخن باز کرد:
- چرا اینقدر دیر؟ چرا حالا که خواهرم بین ما نیست؟ چرا حالا که شهریار به خاک سیاه نشسته؟ چرا حالا که دکترها...
لب فرو بست و دردمند به کفِ سالن خیره شد. آرنج دستانش را تکیه بر زانوانش زد و حینی که انگشتانش را به هم میفشرد، کمرش را اندکی به جلو خم کرد. کاسه چشمانش لبریز از اشک شد. دلش به درد آمده بود از اینهمه مصیبت، از هنگام ازدستدادن پدر و مادرش در آن سانحه هوایی و رفتن اجباریشان به بهزیستی و پس از آن مرگ نابههنگام خواهرش بهاره.
- فقط پونزده سالم بود که پدر و مادرم عزم رفتن به کربلا کردن و تو حملات تروریستی شهید شدن. کسی رو و از طرفی سنی هم نداشتیم؛ برای همین دست خواهر دهسالهم رو گرفتم و ناچاراً تو مکان بچههای بیسرپرست یه سرپناه واسه خودمون پیدا کردیم. هر چقدر هم تو رفاه باشی وقتی ببینی یه اتفاق زندگیت رو از اینرو به اونرو میکنه؛ بهخصوص اگه اون اتفاق ازدستدادن عزیزترین افراد زندگیت باشه، تا آخر عمرت به یادش میفتی و تو تنهایی خودت خفه میشی و بیصدا فقط اشک میریزی و هیچکس هم صدات رو نمیشنوه. رنجی بود که به من و بهاره تحمیل شده بود و سالها پشتسر گذاشتیم. به سن قانونی رسیدم. دانشگاه قبول شدم و با همون چندرغازی که از دوره کاریِ نوجوونیم و بعد دوره دانشگاه به دستم رسید، آزادانه تصمیم گرفتم و راهم رو جدا کردم و دست خواهرم رو گرفتم و با کلی بدبختی، زندگی دوباره و از نویی شروع کردیم. پدرم سرمایه آنچنانی نداشت و همهش به پای صافکردنِ بدهیهاش صرف شد و تهموندهش به من و خواهرم رسید و یه جورایی کمک خرجمون میشد. بهاره دختر کمحرف و توداری بود؛ اما بهراحتی از ظاهر و حالت نگاهش میشد پی به راز دلش برد. فهمیدم عاشقه و باز لام تا کام حرفی نزدم. از طرفی هم رگِ غیرتم قُلنبه شده بود و حتی یه روز به سرم زد تا مسیر دانشگاه تعقیبش کنم که همهچی برام روشن شه؛ بااینحال صبر کردم. به یه هفته نرسید پسر جوون و چهارشونه سراغم اومد. از احساسش گفت. تو اولین دیدارمون از سرسختی و تعصبش که حین بروز احساسات محفوظ نگه داشته بود خوشم اومد. همجنسهام رو بهتر میشناختم. اون حس حمایتی رو که باید میدیدم به عین دیدم و چون متوجه دوطرفهبودن این حس بودم، ظرف چند روز قبول کردم با خانوادهش بیاد منزلمون. بهاره خوشحال بود و آروموقرار نداشت و از طرفی زیر شرمِ دخترانهش پنهون میکرد و مقابلم بروز نمیداد. قرار بود خبر بده؛ اما پیداش نشد. یه ماه گذشت و نه تو دانشگاهی که با خواهرم تحصیل میکرد دیدمش و نه جواب تلفنش رو میداد. احساس کردم غرور خواهرم شکست. مقابلم روزبهروز لاغرتر میشد و به بهانه درس از اتاقش بیرون نمیاومد. اون زمان به ذهنم خطور کرد تصوراتم راجع به شهریار باد هوا بوده و من مقصرم؛ برای همین بارها خودم رو شماتت کردم که چرا گول اعتراف خالی و بیخودش شدم. آدرسی هم نداشتم؛ اما بدجور دلم هـ*ـوسِ گرفتن حالی اساسی ازش رو داشت. باید حساب بازیدادنِ دل خواهرم رو کف دستش میذاشتم. بهاره بهظاهر آروم بود؛ ولی ذرهذره خودش رو به نابودی نزدیک میکرد و بروز هم نمیداد. روزی به سرم زد برم دانشگاه و آدرس خونهش رو از داخل پروندهش بردارم که یهو سروکلهش پیدا شد، با ظاهری ژولیده و جسمی نحیف و نگاهی بیفروغ و عصبی. اون لحظه هیچی جلودارم نبود و بیاونکه تغییر ناگهانی ظاهرش اون هم بعدِ اینهمه مدت برام جای ابهام ایجاد کنه، باهاش گلاویز شدم. خواستم مُشت اولم رو روی صورتش بکوبم که دهان باز و همهچی رو برمَلا کرد. از بیمنطقیِ پدر و مادرش، از وضعیت مالی که متعلق به قشر مرفه جامعهست، از نفرینها و تهدیدها و عاقکردنهای پدر و مادرش. یه لحظه دلم به حال خودم و خودش سوخت. عصبانی شدم. از اینکه کسی بخواد به ما بهعنوان بچههای یتیم برچسب بیفرهنگی بزنه و به مسخرگی یاد کنه خونم به جوش اومد. بیزار بودم از اینکه کسی بخواد هر حرف رکیک و دور از شأنی رو بار بیپناهیِ من و خواهرم کنه. با در نظر گرفتن همه اینها ردش کردم و گفتم بره پیِ زندگیش. نرفت و پای عشقش مرد و مردونه ایستاد. گفت قید پدر و مادرم رو میزنم؛ اما از عشقی که تو قلبم جا خوش کرده نه. دعواش کردم، سرزنشش کردم. آره. اون زمانیکه شما آسودهخاطر روی مبل نشسته بودید و به افکار باطلتون اجازه جولان میدادید و بهراحتی راجع به من و خواهرم قضاوت میکردید که اونها پسرمون رو از راه به دَر کردن و چشم حریصشون کیسه به پول و ثروتمون دوخته، حتی ثانیهای فکر نکردید که چقدر همون بهاره به هر بهانه بیربطی سعی میکرد شهریار رو از خودش دور کنه. بارها دلش از مغلطهگوییهای شما شکست و باز به روی من و شهریار نیاورد. حالا شما چیکار کردید؟ هر چی از دهنتون در میاومد بارمون کردید و تنها لطفی که در حق خواهرم و پسرتون کردید، با وجود پافشاریها و برنگشتن نظر شهریار تو جشن عروسیشون شرکت کردید که اگه نمیکردید سنگینتر بود! بعدش هم بهترین شب زندگیشون رو با بستن چمدون و گفتن ما رو بهخیر و شما رو بهسلامت، زهر کردید. هنوز اون بیحرمتیهاتون رو از یاد نبردم.
مادر شهریار همچنان اشک میریخت و سکوت کرده بود. گویی مُهر تأیید را به سخنان سنگین مسعود میزد، سخنانی که تا دقایق قبل از آن مطلع نبودند و حالا شنیدنشان، تنها میزان شرمساری را برایشان افزون میکرد.
کیومرث خان دستی به تهریش یکدست سفید و مرتبش کشید و با لحن بم و خستهای گفت:
- گـناه بزرگی کردیم و میدونیم قابل جبران نیست و یا بهسختی میشه درستش کرد. همسرم بهخاطر پسرش کنار اومده بود؛ اما این من بودم چوب لای چرخِ تصمیم پسرم گذاشتم و عقب نکشیدم. کاش فرصت جبران بود!
مسعود خیسیِ چشمانش را زدود و گفت:
- دیر شده؛ ولی فرصت هست. شهریار به پدر و مادرش احتیاج داره.
- مسعود جان یعنی حرف آخر دکترها همینه؟ شاید با بردن امیرعلی به خارج از کشور معجزهای رخ بده.
چشمان مهگرفتهاش را معطوف مادر شهریار کرد:
- حرفی که شهریار بارها تو گوششون فرو کرد. میگن فایده نداره. اوایل شک داشتن؛ ولی حالا قطع به یقین تأیید میکنن که...
ناباورانه دستانش را به حالت ضربدری روی دهانش گذاشت و ناله کرد:
- وای بر من! وای بر پسر بینوام! خدا ازم نگذره که اگه بگذره من نمیگذرم!
و رو به شوهر ماتمزدهاش موجی از شکایت و حسرت را کشاند:
- تو... هیچوقت نمیبخشمت کیومرث. با اون غرور و غُدبازیهای بیهودهت، زندگی پسرم رو به باد دادی.
کیومرث که گویا دیگر توانایی و تاب آن جَو سنگین و متشنج را نداشت، انگشتانش را پشت گردن فشرد و روی رگ شقیقهاش نگه داشت و حینی که ماساژش میداد، سالن را ترک کرد. نهتنها همسرش، بلکه خودش هم تا ابد بخششِ خود را وارد حریمش نمیکرد. گنـاهکار بود و خود را مستحق عذابی سخت میدانست، سختتر از شعله آتش دوزخ.
***
فصل نهم
علی جلیلوند
برگه آخر را ورق زد و با دقت به نمونه بعدی خیره شد. طرح به کار بـرده شده تابهحال نظیری نداشته و میشد روی آن برنامهریزی کرد؛ ولی بازهم نیاز به نظرها و انتقادهای طراحان کاربلدِ شرکت داشت. بهراحتی نمیشد برایشان تصمیمگیری کرد.
تقهای به در تمام اِمدیاف اتاق زده شد. رخصت داد و برگه را روی میز رها کرد. حینی که قلمش را مابین انگشت میانی و سبابه گرفته بود، تکیه به پشتی صندلی زد و نگاه کنکاشگرش را روی خطوط کج و راست و انحنای طرح دوخت. یک هفته روی آن کار کرده بود و به مانند همیشه تمام تلاشش را به کار برد تا ایدهای تازه را که نتیجه خلاقیت ذهنیاش بود نمایش گذارد. همزمان با ورود رضا صندلی را به جلو مایل کرد و خودکار را روی نمونهها نهاد.
- خوب شد اومدی. اتفاقاً میخواستم صدات کنم.
نگاهش میکرد، آرام و عجیب.
- میشه بشینم؟
- حتماً.
و با دست به مبل کناری تعارف زد. پس از جلوس پرسید:
- چیکارم داشتی؟
- خواستم یه نگاه به این طرحها بندازی. یه ساعت دیگه هم برای ایدهیابی طراحها ترتیب جلسه بده.
- باشه! فقط چند لحظه به حرفام گوش میکنی؟ در حیطه کاریمون نیست.
دمغ بود. ظاهراً بحث مهم و حیاتی پیش آمده که رضا را درگیر خود کرده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: