کامل شده رمان کوتاه طلسم چشم هایش | شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
نام رمان کوتاه: طلسم چشم‌هایش
نام نویسنده: شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود
نام ناظر: Roya_77
ژانر: تخیلی، عاشقانه
ویراستار: @فاطمه صفارزاده
خلاصه: روزی روزگاری، در زمان‌های قدیم، یه شاهزاده مغرور و خودرأی بود که بی‌توجه به مردم کشورش، قصد تصاحب سلطنت پدرش رو داشت؛ اما غافل از اینکه این‌کار باعث میشه که...
vu14_5_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy.jpg
پایان خوش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    «به نام خدا»
    مقدمه:
    دوره‌ای بود.
    خدا بود.
    خوبی بود.
    بدی بود.
    جادو بود.
    آدم بود.
    ظلم بود.
    بخشش بود.
    فقط عشق نبود که آن هم در راه بود.
    ***

    غرق در افکارش، روی یک تنه‌ی درخت نشسته بود و با چاقویی که همیشه همراهش بود، بدنه‌ی اسب چوبی را خراش می‌داد. تمام دقت و ظرافتش را به کار گرفته بود تا این اسباب‌بازی کوچک، فرم اصلی خودش را بگیرد. آن را با زحمت به اینجا رسانده بود. هدیه بود.
    هدیه‌ای برای برادر کوچکش که تنها کسی بود که در این دنیا داشت. برادر عجیبش را سه‌هفته‌ای بود که ندیده بود. با وجود سن کم برادرش، جدا زندگی می‌کردند؛ اما خودش، رزالین، در دل جنگل زندگی می‌کرد. کلبه‌ی کوچکی داشت. هرچند که زیاد درونش نمی‌ماند. معمولاً دنبال شکار بود. چیزی برای خوردن
    یا به دنبال ماجراجویی‌های خاصش. به‌هرحال بهتر از زندگی‌کردن در شهر بود، با آن قوانین و سخت‌گیری‌های پادشاهشان. در جنگل آزاد بود. با وجود حیوانات و شبح‌هایی که از نظر خیلی‌ها ترسناک بودند، او شاد بود. می‌چرخید و می‌خندید. بعد از ازدست‌دادن خانواده‌اش، این انتخابش بود. البته از اوضاع بیرون جنگل هم با خبر بود. هرچندوقت یک‌بار به شهر می‌رفت و خبرها را می‌گرفت. بدون آنکه کسی بشناسدش و یا درموردش کنجکاوی کند. مردم شهر زیاد هم فضول نبودند. هرکسی سرش به کار خودش بود و دنبال سیر کردن شکمش. درست مثل خودش.

    با اینکه دختر جوانی بود؛ اما از پس همه‌چیز برمی‌آمد.
    زرنگ و زبل بود. چابک و جذاب بود. زبانش را به دندانش چسباند و چشمانش را ریز، تا گوش اسب چوبی را تیز کند که صدای خش‌خشی را از پشت سرش شنید. دستش بی‌حرکت شد. در همان حالت ماند تا مطمئن شود اشتباه نکرده. صدایی به گوشش نرسید. شانه‌ای بالا انداخت و چشمانش را دور داد.
    هاه! به لطف صداهای متفاوتی که در جنگل می‌شنید، توهمی هم شده بود. به کارش ادامه داد که این‌بار صدای خش‌خش، در کنار نفس‌نفس‌زدن‌های یک شخص، بیشتر شد. صبر را جایز ندانست و با یک جهش از جایش برخاست و به عقب برگشت که هم‌زمان آن شخصی که پشت سرش ایستاده بود، سریع رویش را گرفت. رزالین با تعجب به آن مرد جوان شنل‌پوش نگاه کرد. او دیگر کیست؟ وسط جنگل، تنها، نفس‌نفس‌زنان؟ با فکری که به ذهنش خطور کرد، سریع گارد گرفت. چاقو را بالا برد و با اخم گفت:

    - تو کی هستی؟
    مرد جوان جوابی نداد. حتی به عقب هم برنگشت.
    رزالین خشن شد و محکم‌تر گفت:
    - گفتم کی هستی؟ اینجا چی‌کار می‌کردی؟

    دست مشت‌شده‌ی آن مرد جوان، توجه‌اش را جلب کرد. صدای بمش در جنگل اکو شد:
    - من... من هیچی... آروم...
    رزالین اجازه نداد ادامه دهد. با لحن دستوری‌ای که می‌شد لرزش را هم درونش خواند، گفت:
    - برگرد!
    سر مرد جوان به عقب کج شد.
    - من... نمی‌تونم.
    رزالین بلند گفت:
    - بهت گفتم برگرد عقب.
    مرد جوان کلافه گفت:
    - باشه باشه؛ اما به صورتم نگاه نکن.
    رزالین اخمی کرد:
    - چی؟

    مرد جوان آرام‌آرام به عقب برگشت و رزالین محافظه‌کارانه عقب‌عقب رفت. سر مرد کاملاً پایین بود.
    رزالین:به من نگاه کن! پشت سرم چی‌کار می‌کردی؟
    مرد جوان:
    - هیچ‌کاری نمی‌کردم. من الان اومدم و باید برم.
    رزالین: سرتو بیار بالا.
    مرد جوان: نمیشه. برای خودت بد میشه.
    رزالین با بداخلاقی گفت:
    - چرا مزخرف میگی؟ گفتم سرتو بیار بالا.
    مرد جوان با عجله گفت:
    - من هم گفتم نمیشه... و الان هم باید برم.
    بدون نگاه به رزالین، قدمی برداشت که رزالین فوراً مقابلش پرید:
    - ووه ووه! کجا؟ تو پاتو تو منطقه‌ی من گذاشتی، پس حق نداری بدون توضیح بری.
    مرد جوان تند با اخم سرش را بالا داد؛ ولی سریع چشمانش را بست و گفت:
    - چی؟ مگه اینجا رو خریدی؟
    پوزخندی زد:
    - نکنه ملکه‌ای و اینجا جزو قلمروته!
    رزالین لبخند مغروری زد:
    - شاید... یه همچین چیزی. به‌هحال...
    سرتق سرش را جلو برد.
    - حرف بزن! تو کی هستی و اینجا چی می‌خواستی؟
    نگاهی به سر تا پای او انداخت و ناگهان گفت:
    - هی! صبر کن! تو یه دزدی؟
    مرد از عصبانیت گُر گرفت و غرید:
    - چی گفتی؟ مواظب حرفات باش! می‌تونم به‌خاطر این حرفت مجازاتت کنم!
    رزالین با بی‌خیالی گفت:
    - خب تو چیزی نمیگی. از لباس‌هایی که تنته هم معلومه مال یه شوالیه هستن، پس؟
    مرد: ببین! من تو رو جدی نمی‌بینم که بخوام برات توضیحی بدم، پس بهتره راهتو بکشی، بری و بذاری منم بر...

    با صدای پای چند اسب، حرفش نیمه ماند و نگاهی به پشت سرش انداخت. دوباره برگشت و درحالی‌که به زمین نگاه می‌کرد، گفت:
    - من میرم. اگه به کسی بگی منو دیدی، می‌کشمت.
    قدمی برداشت که رزالین دوباره با طلبکاری مقابلش قرار گرفت. وقتی از پلنگ و گرگ‌های درنده نمی‌ترسید، تهدید یک انسان که چیزی نبود. نترس و به عبارتی وحشی بود. برای حفظ شدن، باید درنده بود.
    این شعارش بود. شعار زندگی در جنگل. قانون عقلش بود؛ اما برعکس مردم شهر، خودش دختر کنجکاوی بود و تا سر از کار این جوانک گستاخ سربه‌زیر در نمی‌آورد، بی‌خیال نمی‌شد. مرد جوان کلافه نفسش را بیرون داد. لحظاتی بود که به این دختر برخورده بود؛ اما فهمیده بود که تحملش خیلی سخت است.

    آخر سرپیچی از دستوراتش را نمی‌توانست بپذیرد.
    چطور می‌توانست وقتی هزاران نفر از او اطاعت می‌کردند. کیسه‌ی قهوه‌ای‌رنگ کوچکی را از کمرش برداشت و جلوی رزالین پرت کرد.
    مرد جوان: بیا! همه‌ی این سکه‌ها برای تو. حالا برو.
    دوباره قصد رفتن کرد که رزالین با غیظ گفت:
    - حالا مطمئن شدم که یه دزدی و برای همین دنبالتن و تو داری فرار می‌کنی.

    صدای پای اسب‌ها بیشتر شد. مرد جوان با نگاه کوتاهی به عقب گفت:
    - یه روز پیدات می‌کنم و می‌کشمت.
    و با دو از رزالین دور شد. رزالین متعجب با نگاه دنبالش کرد. با خود فکر کرد که او دیوانه است.
    همین لحظه چند سرباز سوار بر اسب مقابلش ایستادند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    سرباز جلویی با بی‌تفاوتی رو به رزالین گفت:
    - هی دختر! تو یه مرد شنل‌پوش این اطراف ندیدی؟

    رزالین با گنگی سرجایش خشک شده بود. از دیدن سربازها نترسیده بود، تنها از روی تردید سکوت کرده بود. سرباز وقتی جوابی دریافت نکرد، بلند گفت:
    - هی! صدای منو شنیدی؟ جواب بده! یه مرد شنل‌پوش ندیدی؟
    رزالین با تکان خفیفی به خودش آمد.
    بی‌هوا گفت:
    - خیر.

    نمی‌دانست چرا آن مرد گستاخ را لو نداد. سرباز بی‌حوصله نگاهش را از رزالین گرفت و با لگد کم قدرتی به شکم اسب به راه افتاد. با دور شدن سربازها رزالین نفسش را بیرون داد. اَبروهایش از تعجب بالا رفته بود. خیلی کم پیش می‌آمد که سربازان شاه را در جنگل ببیند؛ ولی حالا به‌خاطر یک دزد، آن‌ها به جنگل آمده بودند. با وزیدن باد خنکی در هوا، سرش را بالا داد و به آسمان اَبری نگاه کرد. کم‌کم داشت شب می‌شد. باید خود را به کلبه می‌رساند و فردا به دنبال شکار می‌رفت. خم شد و اسب چوبی‌اش را برداشت و در جیب لباس بلندش فرو کرد. به سمت غرب راه افتاد. راه تقریباً طولانی بود، برای همین قدم‌ها را بلند و تند برمی‌داشت. نیمی از راه را که رفت، به درخت‌های قطور رسید که هم‌دیگر را در آغـ*ـوش کشیده بودند. آ‌ن‌قدر درهم‌درهم بودند که وقتی میانشان می‌رفتی، به سختی اطرافت را می‌دیدی که خب این خیلی‌خوب بود. رزالین جنگل را مثل زندگی‌نامه‌اش حفظ بود و می‌دانست که بین آن‌ها حیوانی وجود ندارد، برای همین راه خوبی بود که بدون بلعیده‌شدن به خانه برسد. از روی تنه‌ی قطع شده‌ی درختی رد شد که پارچه‌ی قرمزرنگی توجه‌اش را جلب کرد.
    به‌سمت راستش نگاه کرد که از دیدن آن جوانک مغرور که پشت به او، کنار یک درخت ایستاده بود، متعجب شد. بی‌توجه با چشمان گردشده‌اش داد زد:
    - هی دزد!

    مرد جوان سریع به عقب برگشت و با دیدن پایین‌تنه‌ی آن دختر پررو که در فکرش قصد شلاق‌زدنش را داشت، حرصی شد. با خشم غرید:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    رزالین با خنده گفت:
    - من این سوال رو از تو داشتم. گم شدی؟

    مرد با حرص گفت:
    - نه. البته که نه و تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟
    رزالین اخم کرد.
    - تو خیلی بی‌ادبی!
    مرد جوان: اون سربازا رفتن؟
    رزالین سرش را تکان داد.
    - هوم. نترس!
    مرد اخم‌آلود گفت:
    - من نمی‌ترسم؛ ولی تو چرا اینجایی؟ چرا من رو لو ندادی؟
    رزالین شانه‌ای بالا انداخت.
    - نمی‌دونم.

    و به راه افتاد. چند قدم برداشته بود که مرد جوان گفت:
    - صبر کن!
    رزالین نگاهش کرد.
    مرد:کم... کمکم... کن!
    رزالین با اَبروی بالا رفته نگاهش کرد.
    - چی؟
    مرد جوان به سختی تکرار کرد:
    - گفتم... کمکم کن... من اینجا رو... بلد نیستم... پس...
    رزالین: چرا دنبالتن؟
    مرد فوراً عصبی شد:
    - این به تو ربطی نداره. فقط کمک کن تا... از جنگل برم بیرون... بهت پول میدم.
    رزالین بی‌تفاوت گفت:
    - به من ربطی نداره، پس چرا باید کمکت کنم وقتی که تو حتی درست هم با من صحبت نمی‌کنی؟ حتی نگاهم نمی‌کنی!
    مرد جوان نفس را با آه بیرون داد.
    - نمی‌تونم نگاهت کنم؛ چون... چون...
    عصبی شد:
    - آه! توضیح می‌خوای؟ باشه، باشه؛ اما بعداً. الان فقط کمکم کن. بهت ده کیسه...
    رزالین میان حرفش داد زد:
    - من به پولت نیازی ندارم.
    و با آرامش ادامه داد:
    - خواهش کن!
    مرد فریاد زد:
    - چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    رزالین سرش را کج کرد.
    - من گفتم و تو هم شنیدی. خواهش کن!
    مرد جوان از شدت خشم و عصبانیت، قدرت این را داشت که با دست‌های خالی هم سر دخترک را از تنه‌اش جدا کند؛ اما نمی‌توانست؛ چون به او نیاز داشت. اگر در جنگل میماند، ممکن بود دوباره سربازها بازگردند و او را ببرند، پس مجبور بود کوتاه بیاید؛ اما به خودش قول داد که سر فرصت، به حساب این دخترک زبان دراز برسد.
    نفس عمیقی کشید و با چشمان بسته زمزمه کرد:
    - لطفاً!
    رزالین: نشنیدم!
    مرد جوان، بلند و با طلبکاری گفت:
    - لطفاً... من رو با خودت همراه کن!
    رزالین ریز خندید و چه خوب بود که آن مرد به صورتش نگاه نمی‌کرد؛ چون که سرخوشی‌اش بهانه‌ای برای مردنش می‌شد. آخر این بی‌پروایی سرش را به باد می‌داد؛ اما با این حال کوتاه نیامد.
    پشت به آن مرد مو بور سربه‌زیر کرد و گفت:
    - نمی‌خوام!
    مرد با خشم فریاد زد:
    - چی؟
    از صدای بلندش پرندگان هم فراری شدند. رزالین لـ*ـذت می‌برد از اینکه توانسته بود او را عصبی کند. می‌خواست او خواهش کند و ردش کند تا ادب شود. رزالین بی‌خیال گفت:
    - تو خواستی و من گفتم نه. من راهنما نیستم.
    و از او دور شد. مرد مو بور از عصبانیت به نفس‌نفس افتاده بود. یعنی واقعاً از او سرپیچی کرد؟ گفت کمکش نمی‌کند؟ دلش می‌خواست یک نگاه دچارش کند و خلاص؛ اما برای امروزش کافی بود. بی‌رمق پای درخت سر خورد. هوا سرد شده بود.
    رزالین با چشمان ریز شده سعی داشت اطرافش را بررسی کند؛ اما نمی‌توانست. برای خانه رفتن هم دیر شده بود. باید امشب را هم بیرون از کلبه میخوابید.
    بعد از کمی جست‌و‌جو و چشم‌چشم‌کردن، درخت بزرگ توخالی‌اش را دید.علامت‌گذاری‌اش کرده بود. همیشه وقتی که به خانه نمی‌رسید، شب را در کنده‌ها سر می‌کرد.
    امن بود و هوا درونش نمی‌پیچید. داخل شد و خودش را بغـ*ـل کرد. تا صبح روباه زوزه کشید و باد هوهو کرد تا خورشید پلک باز کند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با نور ضعیفی که به درون کنده می‌تابید، روشنایی را حس کرد. چرخ خورد و با دستان باز خمیازه‌ای کشید.
    خواب که از سرش پرید، بی‌هوا برجایش نشست که سرش با کنده برخورد کرد و آخش را در آورد. چه شروعی!
    رزالین: اوپس! ممنون خدا!
    چشمانش را مالش داد و نفس عمیقی کشید. از دل درخت بیرون آمد و کمر راست کرد. کنده تنگ بود و او تا صبح خمیده خوابیده بود. اطرافش را نگاه کرد و آن دزد گستاخ دیروزی را دید. او هم از خواب سختش بیدار شده بود و با گنگی اطرافش را نگاه می‌کرد. صورتش از شدت سرما کبود و بینی‌اش قرمز شده بود. طبق معمول سرش پایین بود و نگاه رزالین خیره به او. آخر راز این نگاه‌نکردن‌ها چه بود؟ رز که نمی‌دانست. بی‌توجه به او دست باز کرد و سرحال گفت:
    - صبح به‌خیر دنیا!
    مرد جوان متوجه رزالین شد و به محض دیدنش فوراً نگاهش را گرفت. رزالین بی‌توجه به او به راه افتاد.
    مرد هم بعد از جمع‌وجور کردن خودش از جا بلند شد.
    چند لحظه بعد از انبوه درختان قطور بیرون آمدند. هردو با فاصله از هم قدم برمی‌داشتند و جوری وانمود می‌کردند که انگار سرشان به کار خودشان است و توجهی به دیگری ندارند. رزالین با کمک از تنه‌ی درخت توت، خود را بالا کشید و چند دانه توت چید. می‌دانست که سمی نیستند و قابل خوردن هستند. تجربه‌اش کرده بود. وقتی بچه بود، با بازی‌گوشی به جنگل رفته بود و چشمش به توت‌های سرخ و بزرگ افتاد. با تقلا از درخت بالا رفته بود و چند‌دانه‌‌ای در دهان گذاشته بود که خیلی زود نفسش تنگ شد، سرش گیج رفت و رنگش کبود شد.
    مادرش متوجهش شد و پدرش به‌سختی جانش را نجات داد. پدرش مرد دانایی بود. دارو ساز بود و پادزهر داشت،
    برای همین رزالین در یک مورد جانش را مدیون پدرش بود. توت را قورت داد که چشمش به آن جوانک تخس خورد که بی‌هوا داشت خود را می‌کشت. رزالین انگشتش را به‌طرفش گرفت و داد زد:
    - هی دزد!
    مرد با غضب نیمه به عقب برگشت و گفت:
    - من اسم دارم!
    رزالین همان‌طور که به‌طرفش می‌رفت، گفت:
    - برام مهم نیست؛ ولی...
    تکه‌چوب سنگینی از روی زمین برداشت و کنار دزد ایستاد.
    - داشتی جون خودت رو می‌گرفتی.
    و چوب را جلوی پای دزد روی زمین انداخت که در کسری از ثانیه طنابی کشیده و از زیر برگ‌های پاییزی، تله‌ای نمایان شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دزد با چشمانی تقریباً درشت‌شده به تله نگاه می‌کرد.
    یعنی الان، در این لحظه، از مرگ برگشته بود؟ این دخترک تخس و زبان دراز جانش را نجات داده بود؟
    رزالین دست‌به‌کمر ایستاد و گفت:
    - تو جنگل نباید با اطمینان قدم برداشت. فراموش نکن!
    و همچون یک نسیم از کنارش گذشت. دزد که از اتفاق چند لحظه پیش شوکه شده بود، فوراً گفت:
    - صبر کن!
    رزالین ایستاد.
    دزد: تو اینجا، توی این جنگل چی‌کار می‌کنی؟
    چند لحظه سکوت طنین انداخت.
    رزالین: زندگی می‌کنم.
    قدمی برداشت.
    دزد: چطور؟
    رزالین پوفی کشید و به عقب برگشت که دزد نگاهش را به زمین دوخت. خوب بود که یادش نمی‌رفت.
    رزالین: هی! تو کاری نداری که موندی و از من درباره زندگیم سوال می‌کنی؟ برو پی کارت. برو و با چیزایی که دزدیدی یه خونه بخر و...
    دزد میان حرفش باحرص گفت:
    - من چیزی ندزدیدم!
    رزالین دستش را تکان داد:
    - دارم می‌بینم. می‌بینم که علاوه بر دزدی، دروغگوی سمجی هم هستی. حالا برو و...
    هنوز حرفش را کامل نکرده بود که صدای غرشی در جنگل پیچید. دست‌های رزالین در هوا خشک شد. با وحشت اطرافش را نگاه کرد تا بفهمد این صدای بلند و نزدیک از کدام طرف است. دوباره صدای غرش گوش‌خراش دشمن قدیمی‌اش بلند شد. لعنتی! چرا حالا؟ وقتش بود؟ دزد با تعجب گفت:
    - این صدای چیه؟
    رزالین جوابی نداد؛ زیرا که با دیدن آن چیزی که پشت سرش بود، نفسش هم بند رفت.. خرس بزرگی به فاصله‌ی بیست‌متر، درست پشت سر مرد بود. قهوه‌ای‌رنگ و در کمال بدشانسی، گرسنه بود. رزالین به‌محض چشم در چشم شدن با خرس، زیر لب نالید:
    - اوه نه!
    و با یک جهش خود را پشت درختی مخفی کرد که این حرکت مصادف با حرکت کردن خرس شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دزد متعجب از حرکات رزالین گفت:
    - چی‌کار می‌کنی؟
    رزالین در‌حالی‌که خرس را زیر نظر داشت، پچ‌پچ کرد:
    - بی‌صدا باش. به نفعته بدون جلب‌توجه و آروم بیای پشت سر من.
    دزد بدون توجه به حرف رزالین، صدایش را بلند کرد:
    - چت شده؟ مگه صدای چی بود که قایم میشی؟
    رزالین فرصت جواب دادن نگرفت. بلکه به محض پایان یافتن جمله‌ی دزد، حالا خرس دقیقاً پشت سر مرد بود..
    رزالین داد زد:
    - مواظب باش!
    دزد با توجه به حرف رزالین، سریع به عقب برگشت که با دیدن خرس قدمی به عقب برداشت. خرس با احساس دردی که دچارش شده بود، چنگ‌هایش را به سـ*ـینه‌اش کوبید و بلند غرید. تن رزالین از این صدای بلند و ترسناک لرزید و لحظه بعد زمین هم دچارش شد؛ چرا که خرس پنجه‌هایش را به زمین کوباند. رزالین فریاد زد:
    - بیا عقب. اون تو رو می‌کشه!
    جمله‌اش هم‌زمان با یورش خرس به‌طرف مرد شد. پنجه‌اش را در هوا تکان داد تا به مرد صدمه بزند؛ اما مرد با چابکی خود را به عقب هول داد و غلتی بر روی زمین زد. تا روی پاهایش ایستاد، بلند گفت:
    - این از کدوم جهنمی پیداش شد؟
    رزالین با ترس عقب‌عقب رفت. جوابی نداشت که بدهد؛ ولی خودش خوب این خرس را می‌شناخت؛ چرا که چاقویش یکی از چشمان این خرس را کور و گوشه‌ی لبش را پاره کرده بود. درست وقتی که نزدیک بود تبدیل به یک وعده‌ی غذایی برایش شود. دشمنی دیرینه‌ای داشتند. انگار که خرس قسم خورده بود انتقام زخمی شدنش را بگیرد؛ چون رزالین بارها با او برخورد کرده بود و هربار یا با فرار یا با درگیری‌های کوتاه خودش را نجات داده بود. با فریاد از سر خشم خرس، از فکرهای پریشانش دست کشید. آن دو هنوز با یکدیگر درگیر بودند. با خودش گفت:
    - زود! زودباش دختر! باید یه کاری کنی وگرنه...
    در یک تصمیم آنی سرش را بالا داد. نمی‌دانست چرا می‌خواست این کار را انجام دهد. اگر جلو می‌رفت، از دفعات پیش هم بیشتر در خطر می‌افتاد. واقعاً می‌خواست جانش را نجات دهد و خب شاید انسانیت بود که خودش را نشان داده بود. به‌هرحال دست‌هایش را در هوا تکان داد:
    - هی! هی گنده‌بک!
    توجه خرس به او جلب شد. دزد فریاد زد:
    - چی‌کار می‌کنی؟
    رزالین روبه خرس فریاد زد:
    - هی آره! با خود زبون نفهمتم. احمق!
    خرس به‌طرفش رفت. رزالین رو به دزد ادامه داد:
    - برو! خودتو نجات بده.
    عقب‌عقب رفت و به خرس گفت:
    - آره بیا. من اینجام.
    خرس خیز برداشت و رزالین چرخید و با سرعت نور شروع به دویدن کرد. خرس غرش‌کنان دنبالش می‌کرد و رزالین بی‌توجه به دلهره‌ای که از شنیدن صدای پای خرس حس می‌کرد، فقط می‌دوید. در آن حال با خود فکر کرد که لحظات آخر عمرش در حال فرار است؛ اما اشکالی نداشت؛ چون در آخر به خانواده‌اش می‌رسید. با شنیدن صدای فریاد بلندی از پشت سرش، متوقف شد.‌ نفس‌نفس‌زنان به عقب چرخید که از دیدن آن صحنه نزدیک بود جیغ بزند. خدای من! باید باور می‌کرد؟ آن جوانک مغرور، همان دزد، با لباس شوالیه و سکه‌های طلا، حال روی کمر خرس در حال مبارزه بود؟ خرس کلافه خود را تکان می‌داد و می‌غرید تا از شر جوانک خلاص شود؛ اما دزد سفت و سخت پشم‌های تنش را چنگ زده بود و ول‌کن نبود. رزالین بهت‌زده و ترسیده جلو رفت که دزد داد زد:
    - نیا! جلوتر نیا!
    رزالین زمزمه کرد:
    - نمی‌تونم!
    و واقعاً هم نمی‌توانست؛ چون دل داشت. انسانیت داشت. شرف داشت، پس باید کمک می‌کرد. بی‌هیچ فکر دیگری خیز برد و شمشیر مرد جوان را برداشت و به سوی آن دو دوید. بدون مهلت شمشیر را بالا برد و بر پنجه‌ی خرس فرود آورد. خرس ناله‌ای بلند از درد سر داد و خودش را عقب داد که دزد با کمک از سر خرس خودش را در هوا دور داد و به شکم خرس چسبید. حالا درست مقابل صورت خرس بود. چشم در چشم بود. رزالین ترسیده عقب‌عقب رفت. خرس با عصبانیت غرش کرد و با پنجه‌هایش به کمر دزد کوبید. رزالین جیغ کوتاهی زد؛ ولی دزد با درد عمیقی که در جسمش پیچید، رهایش نکرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    گردن خرس را محکم گرفت و با فریاد بلندی خیره‌ی چشمان دریده‌ی خرس شد. رزالین مبهوت نگاهش می‌کرد. او چه می‌کرد؟ خودش را به کشتن می‌داد؟ در کسری از ثانیه، نور سبزرنگی از چشمان مرد مو بور متصاعد شد. خرس ناله بلندی سر داد. پرندگان وحشت‌زده به پرواز درآمدند. ناگهان درد عمیقی در سر رزالین پیچید. با ناله‌ی کوتاهی خم شد و سرش را گرفت.
    نور سبزرنگ همچون یک شوک جنگل را دربرگرفت.
    لحظه بعد سکوت بود و سکوت. افتادن تنه‌ی سنگین خرس به روی زمین، رزالین را به خود آورد. مرد جوان حس می‌کرد چنگک‌های خرس گلویش را خراش داده است، نه کمرش را. با خستگی از روی خرس پایین آمد. نفس‌نفس میزد. رزالین که دیگر دردی را حس نمی‌کرد، به آرامی سرش را بالا داد. از دیدن خرس که بی‌حرکت روی زمین افتاده، وحشت‌زده شد. آن حیوان، مرده بود؛ اما چطور؟ با ترس به دزد نگاه کرد. لرزان ل*ب زد:
    - تو... تو اونو... کشتی؟
    دزد: آروم باش!
    رزالین وحشت‌زده، بلند ادامه داد:
    - نه، نه. تو اونو کشتی. با چشمات؟ چطور؟
    سرش را میان دست‌هایش گرفت.
    - اوه! خدا!
    دزد بی‌اختیار فریاد زد:
    - به‌خاطر همینه! همه‌ی موضوع همین بود. تو از من می‌خواستی نگاهت کنم؛ ولی نمیشه. پاهای رزالین سست شد. بی‌قدرت روی زمین افتاد. صورتش را با دستانش پوشاند. باورش سخت بود. راجع به جادو چیزهایی شنیده بود؛ اما تابه‌حال به چشم ندیده بود. مرد جوان نفسی گرفت و به‌طرف رزالین رفت. بدون نگاه به او کنارش نشست. حق می‌داد که ترسیده باشد. باید توضیحی می‌داد. تا حداقل او هم به چشم یک حیوان او را نبیند. چند لحظه که گذشت، به حرف آمد.
    - من... طلسم شدم!
    رزالین همانند کسی که آب‌جوش بر پیکرش خالی کرده باشند، سرش را بالا داد.
    رزالین: چی؟
    دزد دست‌هایش را تکان داد.
    - حقیقت همینه.
    رزالین پلک زد.
    - پس...
    دزد: داشت برام دردسر می‌شد. مجبور شدم فرار کنم که به تو برخوردم و...
    رزالین: یه لحظه صبر کن! منظورت اینه که به هرکی نگاه می‌کنی، می‌میره؟ حتی یه حیوون؟
    دزد اَبرویی بالا انداخت.
    - بله. البته روی حیوونا دیرتر جواب میده.
    به خرس اشاره زد:
    - خودت که دیدی؛ ولی انسان... خب برای همین بود که به چشمای تو نگاه نمی‌کردم.
    رزالین سریع گفت:
    - کار خوبی می‌کنی و از این به بعد هم حق نداری نگاه کنی!
    مرد جوان اَبرویی بالا انداخت و چیزی نگفت.
    رزالین: می‌خوای خوب بشی؟
    دزد: البته! اگه بشه... که من فکر می‌کنم غیرممکنه.
    رزالین کمی فکر کرد و سپس گفت:
    - هیچ‌چیز غیرممکن نیست.
    از جایش برخاست.
    دزد: چی‌کار می‌کنی؟
    رزالین: کمکت می‌کنم.
    دزد با تعجب گفت:
    - چی؟ مطمئنی؟
    رزالین شمشیر را مقابلش پرت کرد و گفت:
    - بله. کمکت می‌کنم. فقط برای اینکه جونم رو نجات دادی.
    دزد با لکنت گفت:
    - خ... خب... چه‌جوری؟
    رزالین لباسش را تکاند.
    - یه پیرزن هست که خونه‌ش پشت یه روستاست. مردم شهر میگن ورد میخونه و جادو بلده.
    انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت.
    - من مطمئن نیستم. فقط شنیدم. این تنها راهیه که من بلدم.
    دزد با خوش‌حالی از جایش پرید.
    - و می‌تونه تنها شانس باشه. حالا باید چی‌کار کنیم؟
    رزالین لبخند نیم‌بندی زد. به راه افتاد و گفت:
    - اول می‌ریم کلبه‌ی من و غذا برمی‌داریم و لباس؛ چون راه دوری در پیش داریم.
    دزد: و بعد؟
    رزالین به خنده افتاد. بلند و سرخوش. بی‌فکر به لحظات پیش که نزدیک بود هردو جانشان را از دست دهند.
    رزالین: و بعد از دیدن اون پیرزن... هرکی میره به راه خودش.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    نیمی از روز را در حال حرکت بودند. دزد از نفس افتاده بود؛ اما رزالین بدون اعتراض و یا خستگی ادامه می‌داد.
    تقریباً می‌شد گفت که اصلاً باهم صحبتی نمی‌کردند. با همه‌ی این اتفاقات، باهم هنوز احساس صمیمیت نمی‌کردند. اصلاً بهتر! اینکه مهم نبود. از شاخه خارداری گذشت که صدایش را از پشت سرش شنید.
    - تو پشت کوه‌ها زندگی می‌کنی؟ چرا نمی‌رسیم؟
    از لحن خسته و نفس‌های منقطعش خنده‌اش گرفت.
    رزالین: چقدر ضعیفی دزد!
    مرد جوان غرید:
    - من ضعیف نیستم. با اون اسم هم صدام نکن!
    رزالین لبخند عریضی زد.
    - حالا هرچی که هست.
    و با طعنه ادامه داد:
    - دزد!
    مرد جوان دستانش را مشت کرد تا از خرد کردن گردن رزالین جلوگیری کند. از میان درختان که بیرون آمدند، به زمین سرسبزی رسیدند که همچون یک محوطه‌ی کوچک، درختان محاصره‌اش کرده بودند. رزالین کنار صخره کوتاهی ایستاد و صدفی را از کیسه سیاه‌رنگش در آورد.
    لب‌هایش را میان صدف قرار داد و نفس عمیقی درونش دمید. صدای بلندی، شبیه به صدای شیپور، در فضا پخش شد. مرد جوان با تعجب به رزالین نگاه کرد. رزالین دستانش را دور دهانش جمع کرد و بلند گفت:
    - هیکاپ! هیکاپ! بیا اینجا.
    صدایش اکو شد. رزالین منتظر ماند. امیدوارانه فکر کرد برادرش در آن اطراف است و صدایش را شنیده و کمی بعد به نزدش می‌آید. یک ربع طولی کشید تا رابرت همچون فرفره مقابلشان قرار گرفت. رابرت پسری فوق‌العاده باهوش و زرنگ بود که تنها ده‌سال سن داشت.
    اختلاف سنی‌اش با خواهرش هشت‌سال بود؛ ولی رزالین برادرش را تحسین می‌کرد. به‌سختی موافقت کرد که از هم جدا شوند؛ ولی رابرت موفق شد به تنهایی از پس زندگی‌اش بربیاید و رزالین فهمید خیلی تصمیم بدی هم نبوده است. رابرت با لبخند نمکی جلو آمد.
    - اوضاع چطوره رز؟
    رزالین لبخندی زد و موهایش را تکان داد.
    - خوب. تو؟
    رابرت سرخوش گفت:
    - عالی!
    رزالین: خوبه! البته اگه تو نسل حیوونا رو منقرض نکنی.
    رابرت با نگاهی به پشت سر رزالین گفت:
    - اون کیه؟
    رزالین سری تکان داد.
    - هیچ‌کس. فقط بهش نگاه نکن.
    رابرت شانه‌ای بالا انداخت.
    - برام مهم نیست. من میرم.
    رزالین: قبلش غذا و لباس ببر. من یه مدت نیستم.
    رابرت پشتش را کرد.
    - نیازی ندارم. تا بعد!
    خم شد، چند هیزم برداشت و مرد جوان کنار رزالین قرار گرفت.
    مرد جوان: برادرته؟
    رزالین درحالی‌که با نگاهش رابرت را بدرقه می‌کرد، گفت:
    - آره. به‌خاطر شیطنتش بهش می‌گیم هیکاپ (سکسکه).
    مرد لب‌هایش را به هم فشرد و چیزی نگفت. رزالین به‌طرف کلبه رفت و گفت:
    - همون‌طور اونجا نمون. بیا! باید شکمامون رو سیر کنیم.
    در کلبه با صدای تیزی باز شد. هردو داخل شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا