کامل شده رمان کوتاه آخرین رویا | cliff کاربرانجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان چیه ؟

  • عالی

  • خوبه میتونه بهتر بشه

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

* عطیه *

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/16
ارسالی ها
476
امتیاز واکنش
4,568
امتیاز
573
محل سکونت
بهشت ایـــــران ... مازندران :)
- سلام، الینا تویی؟
جفت ابروهام پرید بالا و گفتم:
- جانم؟ پروازم!
صدای آخ بلند نیما رو شنیدم و بعد لحن مضطربش:
- اش ...اشتباهی شد، منظورم پرواز بود!
پوزخندی زدم و گفتم:
- راحت باش، من به پرهام نمی‌گم که چنین سوتی افتضاحی دادی.
نیما دلخور گفت:
- بله؛ لطف می‌کنی.
- کاری داشتی؟
- با شما نه؛ ولی با پرهام چرا!
حرصی غریدم:
- منظورم با پرهام بود.
- من هم منظور ...
حرفش با گرفتن گوشی از دستم توسط پرهام نصفه موند. با گیجی به پرهام نگاه می‌کردم که چشم غره‌ای عصبی‌ رفت و لب زد:
- برو.
حرصی روی کاناپه‌ی کناری پرهام نشستم و با فکری مشغول به دیوار رو به روم زل زده بودم. دست پرهام که تکونم داد به خودم اومدم و اون عصبی گفت:
- دیگه تحت هیچ شرایطی حق نداری به گوشیم دست بزنی!
کلافه بلند شدم و داشتم می‌رفتم سمت آشپزخونه که یهو از دهنم پرید:
- با الینا خانومت خوش باش!
قدم‌های بعدیم ناخواسته تندتر شد که پرهام داد زد:
- چی گفتی؟
ترسیدم؛ ولی به روی خودم نیاوردم:
- چیزی نگفتم.
- چرا! پرواز حرفی داری به خودم بگو تا بهت جواب بدم.
گنگ نگاش کردم و محزون گفتم:
- الینا کیه؟
حس کردم رنگش پرید و دیدم که دستاش رو با قدرت مشت کرد. مشتش نشست روی پیشونی‌اش و گفت:
- دوست دخترم نیست.
متعجب نگاهش کردم، فکر نمی‌کردم اصلا بخواد برام توضیح بده! ادامه داد:
- یکی از گرافیست‌های شرکته، فعلا قراره با هم باشیم تا ببینیم به کجا می‌رسیم.
با ذوق پریدم بالا که پرهام متعجب گفت:
- خل شدی؟
غش غش خندیدم و گفتم:
- آخ جون عروسی داریم.
حرصی غرید:
- زهرمار! هنوز نه به باره نه به داره.
روی پنجه پام بلند شدم و ناغافل گونه‌اش رو بوسیدم و گفتم:
- زودتر باید بهم می‌گفتی!
پررویی نثارم کرد و رفت سمت میز، منم رفتم تا ادامه‌ی ظرفا رو بشورم. واقعا پرهام می‌خواست داماد بشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    بعد از گفتن شب بخیر به پرهام روی تختم ولو شدم و هندزفری‌ام رو گذاشتم توی گوشم تا آهنگ گوش بدم.
    روی آهنگ « ای باران از علیرضا قربانی» پلی کردم و چشم بستم.
    ***
    یه چشمی داشتم دنبال گوشیم می‌گشتم. اَه این دیگه کی بود سر صبحی؟ چرا ول نمی‌کرد؟
    گوشی رو از روی پاتختی برداشتم و خواستم ریجکت کنم و بعدشم سایلنت کنم تا راحت به خوابم ادامه بدم؛ اما با دیدن شماره‌ی نیما سیخ سرجام نشستم. سعی کردم به مغزم فشار بیارم تا یادم بیاد که نیما چه کاری می‌تونه باهام داشته باشه؟
    چیزی یادم نیومد، تا خواستم تماس رو برقرار کنم قطع شد.حرصی گوشی‌ام رو پرت کردم روی پا تختی و دوباره چشم بستم، دو دقیقه نشد که دوباره زنگ خورد. عصبی بلند شدم و دکمه اتصال رو زدم:
    - بفرمایید؟
    - سلام پرواز.
    پوفی کشیدم و گفتم:
    - سلام، خوبی؟
    - خوبم، تو خوبی؟
    مردک حرص من رو در میاره! چه‌طور می‌تونه سر صبحی زنگ بزنه و با پررویی تمام باهام احوال پرسی کنه؟
    - بنده هم خوبم، سرصبح زنگ زدی حال و احوال؟
    صدای خنده‌اش رو شنیدم و بعد حق به جانب گفت:
    - دوشیزه پرواز ساعت یازدهه و یک ساعت قبل از ظهر!
    دهن کجی براش کردم و دکمه پاور گوشیم رو زدم تا ببینم واقعا راست می‌گـه! با دیدن ساعت یازده بادم خالی شد و سعی کردم خیلی هم قافیه رو نبازم؛ برای همین گفتم:
    - خب این رو که خودمم می‌دونستم.
    - آره جون اون داداش سگ اخلاقت! تو که اصلا ساعت روی گوشی‌ات رو نگاه نکردی!
    متعجب گفتم:
    - علم غیب داری؟ در ضمن راجع به داداشم درست صحبت کن.
    - چشم بانو، نخیر فقط حس ششمم قویه!
    - خب حالا کارت رو بگو.
    - آهان کارم! زنگ زدم بهت بگم که یه ویراستار خوب برای نوشته‌هات پیدا کردم و قراره خودم برات ایرادات رو توضیح بدم، تو هم قول داده بودی بهم که تمام تلاشت رو بکنی تا قلمت بهتر شه؛ مگه نه؟
    جیغ خفیفی زدم و ذوق زده گفتم:
    - آره قول می‌دم! خب از کی شروع کنیم؟
    - فعلا که تازه نوشته‌هات رو بهش دادم، هر وقت کار ویراستاری‌اش تموم شه بهت می‌گم یه روز با هم یه جایی قرار بذاریم تا ایرادات رو رفع کنیم.
    هیجان زده گفتم:
    - حتما، کاری نداری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    ذوق زده از جام بلند شدم مستقیم رفتم سمت آشپزخونه. امروز روز خوبی می‌تونست باشه، نه؟ از یخچال تخم‌مرغ برداشتم و مشغول پختن شدم. پرهام هم اومد، البته حاضر و آماده! باز معلوم نبود کجا می‌خواست بره. با عجله دستام رو خشک کردم و اومدم سمتش و گفتم:
    - سلام، کجا می‌ری؟ بیا صبحونه.
    لبخند زد و لپم رو کشید و گفت:
    - قرار کاری مهم دارم و از اون سمت هم باید برم دنبال مامان اینا فرودگاه.
    سری به معنای فهمیدن تکون دادن و گفتم:
    - خداحافظ.
    لبخند کوچیکی زد و گفت:
    - بای آبجی کوچیکه.
    نیمروی طلایی شده‌ام رو با میـ*ـل خوردم و میز رو جمع کردم. باید می‌رفتم سراغ درسم .از دینی شروع کردم؛ باید بلاخره شروع می‌کردم به خوندن. روی شکم دراز کشیدم و یه پام رو از روی تخت آویزون کردم و تابش می‌دادم، رفتم سراغ فیزیک .
    با صدای زنگ در از جام بلند شدم و رفتم سمت در. از توی چشمی نگاه کردم، پرهام بود. متعجب در رو باز کردم، کلافه اومد تو و در رو بست .
    گفتم:
    - سلام، چی شد اومدی؟
    غرید:
    - گند زده شد به برنامه‌هام!
    نگران گفتم:
    - چی شده مگه؟
    کلافه چنگی به موهاش زد و گفت:
    - یه لیوان آب خنک بیار برام! چیزی نشده؛ فقط یه خورده کارا به هم ریخته.
    آب خنک رو براش آوردم و اونم رفت توی اتاقش، منم رفتم توی اتاقم. فیزیکم رو دست گرفتم و مشغول خوندن شدم که در اتاقم باز شد و پرهام اومد تو.
    - جانم؟
    این پا و اون پا کرد و گفت:
    - پرواز می‌تونی باهام بیای شرکت؟
    متعجب چهار زانو نشستم و گفتم:
    - چرا؟
    چنگی بین موهاش زد و مهربون گفت:
    - ببین، الینا باعث شد برنامه‌ها بهم بخوره. می‌دونی طرح یکی از مشتری‌های اصلی‌مون رو اشتباه زد و اون اومد اون‌جا سر و صدا کرد. منم عصبی بودم و یکم تند رفتم، می‌شه بیای از دلش در بیاری؟
    اوهومی کردم و چشمکی براش زدم و گفتم:
    - برو بیرون تا آماده شم.
    با یه قدم اومد نزدیکم و محکم بغلم کرد. فکر کنم این‌بار واقعا داداشم کار دلش ساخته است! یه مانتو سورمه‌ای جلو باز که کناره‌هاش با نوارهای سفید کار شده بود، با شلوار مشکی و شال سفید پوشیدم و فقط یه رژ کمرنگ زدم. کوله‌ام رو برداشتم و همراه پرهام اومدیم بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    پرهام بعد از نشون دادن اتاق الینا بهم، سمت اتاقش رفت. بعد از زدن چند تقه به درب رفتم داخل. الینا از جاش بلند شد و گفت:
    - سلام؛ مهندس کمالی فرستادن‌تون برای مشاوره؟
    خندیدم و گفتم:
    - مهندس کمالی که من رو فرستاده؛ اما...
    خنده‌ام رو قورت دادم و مهربون گفتم:
    - من خواهر پرهامم، پرواز کمالی.
    یکه خورده و مبهوت داشت نگاهم می‌کرد که خنده‌ام گرفت و با خنده گفتم:
    - چیه الینا جون؟
    به خودش اومد و خجالت زده گفت:
    - بفرمایید بشینید.
    نشستم روی مبل چرم اتاقش و خودش هم کنار دستم نشست، گفتم:
    - چند سالته؟
    لبخند زیبایی زد و گفت:
    - بیست و سه؛ شما چند سالتونه؟
    لبخند محوی روی لبام جا خوش کرد. به چشمای آبی رنگش خیره شدم و گفتم:
    - هفده سال و خورده‌ای.
    متعجب گفت:
    - واقعا؟ بهت بیشتر می‌خوره.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - پرهام من رو فرستاد تا از دلت در بیارم، ولی من نمی‌خوام این کار رو بکنم.
    متعجب گفت:
    - پس می‌خوای چیکار کنی؟
    - ببین داداش من مغرور و غده؛ ولی من می‌خوام یه چیزی رو بهش یاد بدم. عذرخواهی کردن از غرور یک انسان هیچ وقت کم نمی‌کنه؛ فقط کسی که عذرخواهی نمی‌کنه یعنی این‌که شجاعت عذرخواهی کردن رو نداره؛ چون فکر می‌کنه با عذرخواهی کردن از غرورش کم می‌شه. تو که معلومه داداشم رو بخشیدی؛ ولی من بهش می‌گم که تو گفتی خودش باید بیاد و ازت عذرخواهی کنه.
    لبخند مهربونی زد و گفت:
    - تو واقعا هفده سالته؟ من که بعید می‌دونم، دختر خیلی بیشتر از سنت می‌فهمی!
    لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
    - پس بین خودمون بمونه پس، باشه؟
    خندید و گفت:
    - باشه.
    از جام بلند شدم و گفتم:
    - دوست داشتم بیشتر باشم پیشت تا با هم آشنا شیم؛ اما مادر و پدرم از کیش دارن میان. باید بریم فرودگاه، از دیدنت خوش‌حال شدم.
    دستم رو گرفت و گفت:
    - منم خیلی از دیدنت خوش‌حال شدم، یه وقت دیگه حتما بیا تا بیشتر با هم باشیم.
    از اتاقش اومدم بیرون و سمت اتاق پرهام رفتم. در اتاقش رو یهویی باز کردم که دیدم نیما اون‌جاست. مجبوری بهش سلام آرومی کردم و مستقیم رفتم سمت پرهام و گفتم:
    - داداشی الینا خانوم کارت داره، کار من دیگه تموم شده‌ست!
    صدای خنده‌ی نیما بلند شد که پرهام گفت:
    - من چرا دیگه؟
    بعد بی‌توجه به این‌که من جوابی می‌دم یا نه به سمت نیما چرخید و گفت:
    -زهرمار! خب چیکار می‌کردم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    نیما دست از خندیدن برداشت و من فکر کردم چه‌قدر قیافه‌اش وقتی می‌خنده جذاب می‌شه و چه‌قدر خنده‌اش خوش آهنگه! قطعا خل شده بودم. نیما گفت:
    - هیچی داداش؛ ولی یه ذره کاش شجاعت داشتی و لااقل خودت می‌رفتی منت کشی!
    پرهام چپ چپ نگاهش کرد و خواست چیزی بگه که من گفتم:
    - برو پرهام دیگه، دیر می‌شه.
    پرهام بدون حرف دیگه‌ای از جاش بلند شد و درحال بیرون رفتن گفت:
    - نیما شجاعت داشتم؛ ولی می‌خواستم با هم دیگه آشنا شن بعد از گند جنابعالی!
    پرهام رفت بیرون و آره جان خودتی که نیما گفت رو نشنید .روی صندلی پرهام نشستم که نیما گفت:
    - چه خبرا پرواز خانوم؟
    دستپاچه گفتم:
    - س ...سلامتی، شما چه خبر؟
    با خونسردی گفت:
    - ما هم هیچ! حالی از ما نمی‌پرسی، خوش می‌گذره؟
    بی‌حواس براش دهن کجی کردم که خندید و گفت:
    - دختر مگه شش سالته؟
    دستم رو کوبوندم روی پیشونیم و شرمزده گفتم:
    - ببخشید واقعا دست خودم نبود!
    لحنش مهربون شد؛ هر چند که هنوز رگه‌هایی از خنده توش مونده بود و گفت:
    - اشکالی نداره دختر خوب، چیز جدیدی ننوشتی؟
    بی‌حواس گفتم:
    - نه؛ دست و دلم به نوشتن نمیره.
    خیره نگاهم کرد و گفت:
    - خیلی شبیه نورایی، خیلی زیاد!
    متاسف زیر لب گفتم:
    - خدا بیامرزتشون.
    ممنون آرومی گفت و دوباره غمگین شد .دیگه تا اومدن پرهام حرفی زده نشد و نیما هم‌چنان توی لک بود. بعد از خداحافظی از نیما و جمع و جور کردن کارهای پرهام، از شرکت اومدیم بیرون. روی صندلی جلو جا خوش کردم و دست بردم سمت ضبط و خواستم روشنش کنم که پرهام زد روی دستم و گفت:
    -خیلی نامردی پرواز! آبروم رو جلوی نیمای بی‌شعور بردی.
    آروم خندیدم که لپم رو محکم کشید و گفت:
    - دیگه نبینما!
    سری به معنای باشه تکون دادم و خودش ضبط رو روشن کرد .
    ***
    محکم مامان رو بغـ*ـل کردم. فکر نمی‌کردم این‌قدر دلتنگش شده باشم، بعدش بابا رو هم بغـ*ـل کردم و همگی درکنار هم از فرودگاه خارج شدیم .دوباره همه با هم بودیم. واقعا من چه‌جوری می‌خواستم دانشگاه توی یه شهر دیگه برم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    ***
    مامان داد زد:
    - پرواز جان؟
    دهنه‌ی گوشیم رو نگه داشتم و رو به نیما که پشت خط بود گفتم:
    - نیما من برم، مامانم صدام می‌کنه.
    صدای پوف کلافه‌اش توی گوشی طنین انداخت و گفت:
    - پرواز پس موردهایی که گفتم رو یادت نره، راجع بهشون تحقیق کن و فردا توی همون کافه که سری‌های قبل همدیگه رو دیدیم ساعت پنج می‌بینمت.
    - باشه؛ خداحافظ.
    - خدانگهدارت.
    گوشی رو روی قلبم گذاشتم. این تو چه خبر بود؟ نیما حدود بیست دقیقه پیش زنگ زده بود تا اشکالای جزئی کارم رو به اضافه‌ی قراری که قرار بود با هم بگذاریم رو مکان و زمانش رو بهم بگه. مامان هم نامردی نکرد و گند زد به مکالمه‌مون! من چرا این‌طوری شده بودم؟ وقتی نیما زنگ می‌زد ذوق می‌کردم!
    صدای داد بعدی مامان رشته‌ی افکارم رو پاره کرد.
    - پس کجا موندی؟
    من هم مثل خودش داد زدم:
    - اومدم بابا، اَه!
    گوشی رو انداختم روی میز آرایشم و به سمت نشیمن پا تند کردم .نشستم روبه‌روش رو و گفتم:
    - چیه مامان؟
    مشکوک نگاهم کرد و گفت:
    - کجا بودی؟
    - داشتم با آویده حرف می‌زدم.
    توی دلم اضافه کردم خدایا به خاطر دروغ به این بزرگی من رو ببخش! مامان آهانی گفت و ادامه داد:
    - خاله‌ات زنگ زد و گفت شام بریم خونه‌شون.
    حرصی گفتم:
    - من درس دارم!
    مامان عصبی گفت:
    - پرواز گندش رو درآوردی! همین که گفتم، از الان تا شب بتمرگ سرجات درست رو بخون.
    با ضرب از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم و در رو بهم کوبوندم. روی تخت دراز کشیدم و باز هم فکر کردم. واقعا داشت چه اتفاقی برام می‌افتاد؟ نمی‌دونم چه‌قدر فکر کردم که چشمام گرم شد و خوابم برد.
    ***
    شلوار کرم رنگم رو پوشیدم و مانتوی مشکی جلو بازم رو که زیرش یه شومیز کرم رنگ داشت تنم کردم. شال کرم مشکی‌ام رو گذاشتم و کیف دستی کوچیک مشکی‌ام رو هم برداشتم و فقط یه خورده پول و گوشیم رو گذاشتم توش و یه رژ کمرنگ صورتی زدم. همراه مامان و بابا از خونه اومدم بیرون. پرهام هم که کلا آزاده، آقا نمی‌اومد!
    اول از همه با دخترخاله‌هام احوال پرسی کردم که یکی‌شون تازه ازدواج کرده بود و یکی دیگه‌شون هم نامزد داشت. بعد خاله‌ام و شوهرخاله و با سردی با پسرخاله‌ام سلام و علیک کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    از پسرخاله‌ام متنفر بودم و این خودش بهترین دلیل بود تا خیلی خیلی کم برم خونه‌ی خاله‌م. پسرخاله‌ام یه آدم فوق العاده مزخرفه که فکر می‌کنه خیلی بامز‌ه‌ست و البته خیلی هم هیزه!
    مستقیم رفتم اتاق دخترخاله‌هام و کیفم رو گذاشتم اون‌جا و دستی به شالم کشیدم. برگشتم توی اتاق پذیرایی و کنار مامان نشستم که دختر خاله‌ام مهتاب گفت:
    - چه خبرا پرواز جان؟
    به سمتش چرخیدم و گفتم:
    - سلامتی، همه‌ش درس و درس دیگه.
    خندید و گفت:
    - ان‌شالله امسال پزشکی تهران قبولی دیگه؟
    مهران که نزدیک نشسته بود پیش دستی کرد و مزه ریخت:
    - پرواز خانوم فقط پرواز به وقت یللی تللی دارن!
    خودش خندید و مهتاب بهش چشم غره رفت و منم براش پوزخندی زدم و گفتم:
    - پی پسرخاله‌ی عزیزم رفتم.
    ساکت شد و نیشش بسته شد. خودش حالا انگار چی بود! تو یه شرکت واردات و صادرات دارو کار می‌کرد و براشون مثل آچار فرانسه بود.
    شوهرخاله‌ام گفت:
    - پرهام جان پس چرا نیومد؟
    مامان مصنوعی خندید و گفت:
    - نیست که شرکت‌شون رو تازه زدن، بچه‌م کلی کار سرش ریخته!
    پوزخندی زدم که از دید مامان دور نموند .گوشیم رو درآوردم و با رامتین مشغول حرف زدن شدم .
    با صدای مهدیه به خودم اومدم:
    - پرواز جان بیا کمک میز رو بچینیم.
    از جام بلند شدم و به رامتین بای دادم. چیز خاصی نمونده بود که ببرم؛ فقط پارچ نوشابه رو برداشتم ببرم روی میز که مهران با اشاره‌ی خاله‌ام بلند شد تا مثلا از دستم بگیره. کور خوندین همه‌تون، عمرا اگه با این بوزینه ازدواج کنم! از چند سال پیش محبت‌های خاله رنگ دیگه‌ای گرفت و مهران هم همین‌طور و مامان که جای خود دارد!
    یکمی برای خودم برنج و قرمه سبزی کشیدم و مشغول شدم. زودتر از همه غذام تموم شد و از روی میز بلند شدم .گوشیم رو چک کردم که دیدم نیما پیام داده:
    «سلام، یادم رفت بهت یه چیزی رو بگم. اگه ناراحت نمی‌شی فردا مجبورم نوید رو هم با خودم بیارم، اخه قبلش جایی کار داریم که نزدیک به کافه‌ست.»
    مجبوری نوشتم:
    «عیب نداره؛ ولی گوشش رو بکش و بهش سفارش کن تا پسر خوبی باشه!»
    شکلک خنده فرستاد و نوشت:
    «چشم؛ هر چی پرواز بانو بگن!»
    ته دلم غنج رفت. داشتم کم کم می‌فهمیدم من دچار یه حس خیلی خیلی قشنگ داشتم می‌شدم؛ ولی یه ترس خیلی عمیق به حسم نهیب می‌زد. نیما چی؟ اون هم دچار این حس عجیب شده؟ ولی بی‌جواب می‌موند، نمی‌دونستم. من حتی به حس خودم هم مطمئن نبودم .تایپ کردم:
    «شب بخیر.»
    فوری فرستاد:
    «شب بخیر پرواز جان.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    جانِ آخر اسمم رو خیلی دوست داشتم، جانی که از سوی نیما باشه خیلی ارزشمنده! ای کاش اون هم دچارم شده باشه.
    ***
    بعد از خداحافظی از همه، به سمت خونه راه افتادیم، سرم رو به شیشه تکیه دادم، بغض داشتم. فکر نمی‌کردم توی این سن دچار این حس که همه میگن سراسر تلخیه بشم. من می‌ترسیدم حتی اسم این حس رو بِبَرم. چشم‌هام داشت گرم می‌شد که رسیدیم .
    لباسام رو با یه تیشرت شلوارک عوض کردم. فردا پنج شنبه بود و من از شنبه باید می‌رفتم مدرسه. روی تخت دراز کشیدم و فکر کردم. این‌قدر فکر کردم که هوا گرگ و میش شد.
    هدفونم رو گذاشتم توی گوشم، صداشم بردم تا آخر جوری که دیگه هیچ چیزی تو ذهنم رسوخ نکنه. نمی‌شد، لعنتی! نمی‌شد، همه‌ش لحظه‌ی خندیدنش پیش چشمم بود. من باید فراموشش می‌کردم!
    هدفونم رو با خشم برداشتم و کلافه لبه‌ی تخت نشستم و موهام رو کشیدم، لعنتی از فکرم بیرون نمی‌رفت.
    گوشیم رو برداشتم و رفتم روی تراس، صندلیم رو جوری تنظیم کردم که رو به خیابون باشه. خوش به حال‌شون! مردم رو می‌گم که تنها دغدغه‌شون درآوردن یه لقمه حلاله؛ ولی من؟ تا دو روز پیش که حسم رو نفهمیده بودم بی‌دغدغه‌ترین آدم روی زمین بودم؛ ولی الان تموم لحظه‌هام با فکر و خیال عجین شدن.
    پاهام رو روی میز کوچولویی که روی تراس بود آویزون کردم و شروع کردم به دیدن عکس‌های پروفایل نیما. واقعا چه‌جوری من عاشقش ...نه بلاخره اسمش رو بردم! از این به بعد نیما ناجی نبود، نیما برام یه عزیزِ خیلی خیلی خاصه!
    با کلافگی گوشی رو چند بار به پیشونی‌ام کوبیدم و از جام بلند شدم. رفتم سمت اتاقم و برای این‌که دیگه بیشتر از این فکر نکنم کتابام رو ریختم دورم و این بار از فیزیک شروع کردم؛ راستی فرمول عشق چی بود؟
    به شکم روی زمین دراز کشیدم و موهای ژولیده‌ام و بالای سرم محکم کردم. انگار با محکم کردن و کشیده شدن ریشه‌ی موهام می‌تونستم فکر نیما رو هم از ذهنم بیرون کنم. واقعا ما دخترا چرا این‌قدر خوش خیالیم؟ به ساعت گوشیم نگاه کردم، ساعت تازه هفت صبح بود.
    از جام بلند شدم و رفتم تا یه قهوه برای خودم درست کنم، ماگ گلبهی رنگم رو گذاشتم توی یه پیشدستی و دوباره برگشتم توی اتاقم .
    دیگه تمام تمرکزم رو دادم به فیزیکم. بعد از فیزیک، شیمی خوندم و فقط یه چیزی آزارم می‌داد. فرمول شیمیایی عشق رو چه‌جوری می‌شه موازنه کرد؟ چه‌جوری می‌شه دو نفر برابر عاشق همدیگه باشن؟
    بعد از شیمی زیستم رو شروع کردم. باز هم تمرکزم رو گذاشتم روی درسم؛ ولی یه چیزی آزارم می‌داد. قلب انسان به این کوچیکی چه‌جوری گنجایش این همه عشق و دوست داشتن و نفرت و بی‌تفاوتی انسان رو داره؟ لعنتی! فکر کنم حالم خراب بود.
    کتاب رو پرت کردم یه گوشه! نیما حسش به من چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    گوشه‌ی اتاق چمباتمه زدم و عکسش رو آوردم. بعد از این‌که سیر دیدمش سیو کردم توی گالریم! اشکالی که نداشت؟ ساعت نه بود، لعنتی‌ها چرا این‌قدر کند پیش می‌رفتن؟ منتظر بودم تا زودتر به پنج عصر نزدیک شه، دلتنگ بودم؟ نه!
    می‌خواستم رفتاراش رو بسنجم، از امروز تمام رفتارها و حرفاش برام مهم می‌شن. ای کاش امروز نوید همراهش نبود، اون‌وقت می‌تونستم باهاش راحت‌تر باشم .
    حوله‌ام رو برداشتم تا برم حموم، مخم داغ کرده بود و به یه دوش آب سرد نیاز داشتم. زیر دوش ایستادم و به تصویر خودم توی آینه‌ی حموم خیره شدم.
    نیما از من خوشش اومده؟ خوشش میاد از من؟ جواب همه‌ی سوالام یه نمی‌دونم بزرگ بود!
    موهام رو با سشوار خشک کردم و رفتم توی آشپزخونه. سعی کردم تظاهر کنم به خوب بودن، به این‌که هیچ اتفاقی در درون من نیفتاده؛ ولی چشمام بی‌خوابی رو داد می‌زدن !
    بابا گفت:
    - پرواز بابایی چرا چشمات قرمزه؟
    خندیدم، سعی کردم لحنم خنثی باشه و گفتم:
    - حموم بودما بابا! نمی‌دونی من همیشه از حموم میام چشمام قرمز می‌شه؟
    بابا بی‌خیال شد و چیزی نگفت. مامان مهربون گفت:
    - امشب می‌خوام عموت اینا رو دعوت کنم، کلاس که نداری؟
    پوفی کشیدم و گفتم:
    - کلاس ندارم؛ ولی یه یک ساعتی یه جایی کار دارم.
    مامان گفت:
    - کجا؟
    مکثی کردم و مجبوری دروغ گفتم:
    - من کجا رو دارم برم؟ می‌رم کتابخونه دیگه!
    مامان عصبی گفت:
    - امروز نری چی می‌شه مثلا؟
    دلخور گفتم:
    - باید کتاب رو تحویل بدم. بعد هم من بهت کمک می‌کنم بعد می‌رم، خیالت راحت!
    مامان که دید ناراحت شدم گفت:
    - نه؛ عیب نداره برو.
    لبخند کوچیکی زدم و دو تا لقمه کره و مربا خوردم و از جام بلند شدم. رفتم توی اتاقم و دینی رو باز کردم و مشغول خوندن شدم. این‌بار حالم بهتر بود و توی کتابا دنبال سر نخی از عشق نمی‌گشتم.
    ***
    شال جگری رنگم رو آزاد روی سرم گذاشتم و نیم نگاهی به پیراهن مشکی‌ام که سر آستینش نوارهای جگری داشت انداختم. جوراب شلواری و کوله‌ی مشکی رنگم و کفش‌های عروسکی مشکی که روش طرحای سنتی جگری رنگ داشت تیپم رو کامل کرده بودن .
    یه رژ قرمز خیلی کمرنگ زدم و موهای گیس شده‌م رو انداختم روی شونه‌ی راستم، تیپم رو دوست داشتم.
    بعد از خداحافظی از مامان رفتم بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    با چشم‌هام به دنبال میزی که نیما و نوید روش نشستن، می‌گشتم. دیدم‌شون که گرم صحبت بودن، واقعا که! قدم‌هام رو تندتر برداشتم و رفتم سمت تخته و گچ سفید رنگ رو برداشتم و بزرگ نوشتم:
    «مخوان به گوش من دلسپرده پند
    که این عشق اگر درست، اگر اشتباه ...
    دست خودم نیست.»
    از همون‌جا راهم رو ادامه دادم و روی صندلی روبه‌رویی نیما نشستم. با لبخند بهم سلام کرد که مهربون جواب سلامش رو دادم. با نوید هم احوال پرسی کردم و رو به نیما گفتم:
    - خب حالا ایرادام چی هست؟
    لبخند قشنگی زد و گفت:
    - ایرادهای جزئیت رو که پشت تلفن گفتم؛ فقط می‌مونه یه ایراد خیلی خیلی بزرگ!
    لبخندم ماسید. چه ایرادی داشتم که این‌قدر بزرگ بود؟ تند گفتم:
    - خب ایرادم چی هست؟
    لبخند محوی روی لباش نقش بست و گفت:
    - بزرگ‌ترین ایراد تو اینه که امروزی نمی‌نویسی! ببین پرواز جان تو باید مطابق با عصری که توش هستی بنویسی و این بزرگ‌ترین امتیاز برای کارهات می‌شه.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - دیگه چه ایرادی دارم؟
    جدی گفت:
    - ببین پرواز از علائم نگارشی خوب استفاده نکردی و این خیلی ویراستار بدبخت رو به دردسر انداخت و مورد دیگه‌ای که بود، این بود که اسمی برای کتابت انتخاب نکردی!
    لبخند کوچیکی زدم و شرمنده گفتم:
    - اسم کتابم رو انتخاب کردم؛ راجع به علائم نگارشی هم واقعا بیشتر از این بلد نیستم.
    نوید غش غش خندید و گفت:
    - دختر نقطه و علامت سوال این‌قدر مشکله؟
    حرصی بهش چشم غره رفتم و گفتم:
    - تو حرف نزن!
    نیما خندید که نوید بهش گفت:
    - زهرمار، خوش خنده شدی؟
    نیما سری از روی تاسف تکون داد و رو به من گفت:
    - ببین باید تحقیق کنی و همین‌طور مطالعه‌ات رو از اون چیزی که الان هست خیلی خیلی بالاتر ببری تا دایره‌ی لغاتت بره بالا! اسم کتابت چیه؟
    متفکر گفتم:
    - چشم تلاشم رو می‌کنم. اسم کتابمم هست "این‌جا کسی فریاد می‌زند."
    سری به معنای تایید تکون داد و گفت:
    - اسمش خوبه و به محتوا و ژانر نوشته‌هات می‌خوره.
    با صدای آلارم گوشیم، مجبوری از توی کوله‌ام گوشی‌ رو درآوردم و با دیدن اسم آویده بی‌خیال خواستم ریجکت کنم که خودش قطع شد.
    نیما: کی بود؟
    نوید مزه ریخت:
    - دوست پسرش، به تو چه؟
    نیما حرصی گفت:
    - نوید خفه شو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا