- عضویت
- 2015/11/16
- ارسالی ها
- 476
- امتیاز واکنش
- 4,568
- امتیاز
- 573
- محل سکونت
- بهشت ایـــــران ... مازندران :)
- سلام، الینا تویی؟
جفت ابروهام پرید بالا و گفتم:
- جانم؟ پروازم!
صدای آخ بلند نیما رو شنیدم و بعد لحن مضطربش:
- اش ...اشتباهی شد، منظورم پرواز بود!
پوزخندی زدم و گفتم:
- راحت باش، من به پرهام نمیگم که چنین سوتی افتضاحی دادی.
نیما دلخور گفت:
- بله؛ لطف میکنی.
- کاری داشتی؟
- با شما نه؛ ولی با پرهام چرا!
حرصی غریدم:
- منظورم با پرهام بود.
- من هم منظور ...
حرفش با گرفتن گوشی از دستم توسط پرهام نصفه موند. با گیجی به پرهام نگاه میکردم که چشم غرهای عصبی رفت و لب زد:
- برو.
حرصی روی کاناپهی کناری پرهام نشستم و با فکری مشغول به دیوار رو به روم زل زده بودم. دست پرهام که تکونم داد به خودم اومدم و اون عصبی گفت:
- دیگه تحت هیچ شرایطی حق نداری به گوشیم دست بزنی!
کلافه بلند شدم و داشتم میرفتم سمت آشپزخونه که یهو از دهنم پرید:
- با الینا خانومت خوش باش!
قدمهای بعدیم ناخواسته تندتر شد که پرهام داد زد:
- چی گفتی؟
ترسیدم؛ ولی به روی خودم نیاوردم:
- چیزی نگفتم.
- چرا! پرواز حرفی داری به خودم بگو تا بهت جواب بدم.
گنگ نگاش کردم و محزون گفتم:
- الینا کیه؟
حس کردم رنگش پرید و دیدم که دستاش رو با قدرت مشت کرد. مشتش نشست روی پیشونیاش و گفت:
- دوست دخترم نیست.
متعجب نگاهش کردم، فکر نمیکردم اصلا بخواد برام توضیح بده! ادامه داد:
- یکی از گرافیستهای شرکته، فعلا قراره با هم باشیم تا ببینیم به کجا میرسیم.
با ذوق پریدم بالا که پرهام متعجب گفت:
- خل شدی؟
غش غش خندیدم و گفتم:
- آخ جون عروسی داریم.
حرصی غرید:
- زهرمار! هنوز نه به باره نه به داره.
روی پنجه پام بلند شدم و ناغافل گونهاش رو بوسیدم و گفتم:
- زودتر باید بهم میگفتی!
پررویی نثارم کرد و رفت سمت میز، منم رفتم تا ادامهی ظرفا رو بشورم. واقعا پرهام میخواست داماد بشه؟
جفت ابروهام پرید بالا و گفتم:
- جانم؟ پروازم!
صدای آخ بلند نیما رو شنیدم و بعد لحن مضطربش:
- اش ...اشتباهی شد، منظورم پرواز بود!
پوزخندی زدم و گفتم:
- راحت باش، من به پرهام نمیگم که چنین سوتی افتضاحی دادی.
نیما دلخور گفت:
- بله؛ لطف میکنی.
- کاری داشتی؟
- با شما نه؛ ولی با پرهام چرا!
حرصی غریدم:
- منظورم با پرهام بود.
- من هم منظور ...
حرفش با گرفتن گوشی از دستم توسط پرهام نصفه موند. با گیجی به پرهام نگاه میکردم که چشم غرهای عصبی رفت و لب زد:
- برو.
حرصی روی کاناپهی کناری پرهام نشستم و با فکری مشغول به دیوار رو به روم زل زده بودم. دست پرهام که تکونم داد به خودم اومدم و اون عصبی گفت:
- دیگه تحت هیچ شرایطی حق نداری به گوشیم دست بزنی!
کلافه بلند شدم و داشتم میرفتم سمت آشپزخونه که یهو از دهنم پرید:
- با الینا خانومت خوش باش!
قدمهای بعدیم ناخواسته تندتر شد که پرهام داد زد:
- چی گفتی؟
ترسیدم؛ ولی به روی خودم نیاوردم:
- چیزی نگفتم.
- چرا! پرواز حرفی داری به خودم بگو تا بهت جواب بدم.
گنگ نگاش کردم و محزون گفتم:
- الینا کیه؟
حس کردم رنگش پرید و دیدم که دستاش رو با قدرت مشت کرد. مشتش نشست روی پیشونیاش و گفت:
- دوست دخترم نیست.
متعجب نگاهش کردم، فکر نمیکردم اصلا بخواد برام توضیح بده! ادامه داد:
- یکی از گرافیستهای شرکته، فعلا قراره با هم باشیم تا ببینیم به کجا میرسیم.
با ذوق پریدم بالا که پرهام متعجب گفت:
- خل شدی؟
غش غش خندیدم و گفتم:
- آخ جون عروسی داریم.
حرصی غرید:
- زهرمار! هنوز نه به باره نه به داره.
روی پنجه پام بلند شدم و ناغافل گونهاش رو بوسیدم و گفتم:
- زودتر باید بهم میگفتی!
پررویی نثارم کرد و رفت سمت میز، منم رفتم تا ادامهی ظرفا رو بشورم. واقعا پرهام میخواست داماد بشه؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: