کامل شده رمان کوتاه معاون (جلد دوم شانزده سال فکر سیاه) | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به جلد اول این رمان چی بود؟

  • عالی بود

  • خوب بود

  • بد نبود

  • مزخرف بود

  • نخوندم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
مهیاد داخل خانه اومد و به سمت پذیرایی رفت و گفت:
- خب شاهرخ چی می‌گفت؟
با اضطراب و کلافگی گفتم:
- فروش محموله‌ش رو انداخته جلو، تازه یه بار هم بهش اضافه شده.
- چی؟
- به خاطر اون معامله و کشته شدن افراد توی خونه می‌خواد زود جنساش رو بده بره.
- خب مشکل از کجاست؟
دل‌نگران توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- معامله‌ی این بار با منه!
برخلاف تصورم شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- این‌که عجیب نیست، تو سه ساله کارت همینه.
- ولی این دفعه فرق داره.
موشکافانه گفت:
- چه فرقی؟
- بار سردخونه رو باید من بفروشم.
ناباورانه گفت:
- چی؟
با فریادش، عصبی روی مبل نشستم و شروع کردم به جویدن پوست لبم.
- خب می‌خوای چیکار کنی؟ اول آخرش مجبوری!
- می‌خواستم انجامش بدم، می‌خواستم ولی نه به این زودی! قرار بود با تو و رضا کلی کار انجام بدیم تا این جنس‌ها از این‌جا بیرون نره و به دست کسی غیر پلیس نیفته.
- خب الان هم دیر نیست.
با تمسخر بهش نگاه کردم و گفتم:
- ندیدی رضا چه طور باهام حرف زد؟
خونسرد گفت:
- من درستش می‌کنم.
گوشیم رو در آوردم، رمزش رو که به تازگی روش گذاشته بودم، باز کردم و به مهیاد دادم. شماره‌ی رضا رو گرفت و به سمت بالکن رفت.
پاهام رو عصبی تکون دادم، نباید انقدر زود پیش می‌رفت!
زنگ رو زدن، رفتم در را باز کردم که جابر رو دیدم.
میخ و مبهوت نگام می‌کرد. به عربی گفتم:
- چیه؟ پوشه رو رد کن بیاد.
- موهات رو رنگ کردی؟
اصلا حواسم نبود که شالم عقب رفته، کشیدمش جلو و گفتم:
- به تو ربطی نداره! پوشه.
پوشه را داد و گفت:
- لنز قشنگیه.
با اخم نگاهش کردم که حساب کار دستش اومد. در رو بستم و به سمت آشپزخونه رفتم، تلفن مهیاد تموم شده بود و انگار داشت توی موبایلم فضولی می‌کرد، نگاهی انداختم که دیدم داره عکس‌های گالری‌ رو می‌بیند؛ اصلا متوجهم نشده بود. روی عکس خودش ثابت شد، قلبم تند تند می‌زد، فرصت رو غنیمت دونستم و گوشی رو از دستش کشیدم و گفتم:
- بهت یاد ندادن توی گوشی مردم فضولی نکنی؟
ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- اون چیه؟
شونه‌ای بالا انداختم، گوشی رو توی جیب شلوارم گذاشتم و شروع کردم به باز کردن پوشه، داخلش یه قراداد بود.
با دیدن محتواش جیغم به هوا رفت:
- پنجاه کیلو؟
- چی شده؟ پنجاه کیلو چی؟
نشستم رو صندلی میز ناهار‌خوری، آروم و مبهوت زمزمه کردم:
- کروکودیل.
- چی؟ کروکودیل؟
کروکودیل بدترین نوع موادمخدر بود و به طوری از درون همه اعضای بدن رو می‌سوزوند که به اصطلاح می‌گفتن گوشت انسان می‌خوره.
- ایناش اصلا مهم نیست، مهم اینه که چطوری می‌خوایم جورش کنیم! به هر حال بعدش دست پلیسه!
بعد از لحظه‌ای فکر کردن، لبخند محوی روی لب مهیاد جا خوش کرد.
- من یه فکر خوب دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    با بی‌قراری گفتم:
    - چه فکری؟
    - ما می‌تونیم از سرهنگ حشمتی و سرمدی کمک بگیریم.
    ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
    - اون‌ها می‌تونن این مقدار رو برامون جور کنن؟
    پوزخند صداداری زدم و زیر لب گفتم:
    - اونا نتونستن کسایی که بیخ گوششون بود رو جمع کنن، چطور می‌خوان این عملیات رو جمع و جور کنن؟!
    - چیزی گفتی؟
    نگاهی بهش کردم و گفتم:
    - نه.
    - خب نظرت چیه؟
    - مطلقا نظرم منفیه.
    مهیاد جا خورد و با قیافه آویزونی گفت:
    - چرا آخه؟
    - چون من می‌گم؛ رضا چی گفت؟
    دهن کجی کرد و گفت:
    - داره میاد.
    - این‌جا؟ اون قرار نبود بیاد.
    - خب بیاد با هم حرف بزنید.
    اخمی کردم، همون‌طور که بلند می‌شدم گفتم:
    - قرار بود تو حرف بزنی، نه من!
    - حالا چه فرقی داره، منو تو نداریم که.
    چیزی نگفتم. وارد آشپزخونه شدم تا ببینم چیزی برای پذیرایی داریم یا نه. خدا رو شکر یخچال رو پر کرده بودیم. یک بسته گوشت از داخل فریزر در آوردم.
    - چی می‌خوای درست کنی؟
    - ماکارونی، می‌خوری؟
    - بدم نمیاد.
    زیر لب گفتم:
    - عوض تشکرشه.
    - تشکرم می‌کنم.
    یهو دیدم دستی روی شونه‌م نشست، عکس‌العمل بدی نشون دادم؛ پلاستیک گوشت توی ظرف‌شویی افتاد و خودم هم چندقدمی پریدم عقب.
    مهیاد بهت‌زده به من نگاه می‌کرد.
    نمی‌خواستم ناراحت شود ، به همین خاطر با شوخی گفتم:
    - ترسوندیم آقای جن!
    یه طوری بهم نگاه می‌کرد که می‌گفت «آره جون خودت، ترسیدی».
    چشم ازش گرفتم و گوشت رو برداشتم، گذاشتمش توی یه کاسه آب گرم تا وا بره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    پرسیدم:
    - ماکارونی یا کتلت؟
    مهیاد شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - هر چی خودت دوس داری.
    - وقتی ازت می‌پرسم یعنی نمی‌تونم تصمیم بگیرم.
    - خیلی خب، عصبی نشو، کتلت.
    گوشت وا رفته رو از توی پلاستیکش توی کاسه انداختم، ادویه و تخم مرغ بهش زدم. دستام رو شستم و با دست همه‌شون رو قاطی کردم.
    سنگینی نگاه مهیاد رو حس می‌کردم، ته دلم یه جوری می‌شد با این نگاه‌ها.
    زنگ در زده شد، ذوق زده گفتم:
    - اومد، پاشو در رو باز کن.
    موشکافانه نگاهی به من انداخت که انگار وجودم سوخت، بلند شد و در رو باز کرد. وقتی رضا رو دیدم که از جلوی درآشپزخونه رد می‌شه سلامی کردم که توجهش به من جلب شد، سلام خشک و خالی کرد و روی مبل نشست.
    مهیاد شروع کرد به حرف زدن با رضا، من هم کتلت‌ها رو آماده کردم. می‌خواستم به کسی زنگ بزنم.
    بعد از اتمام طبخ کتلت‌ها، موبایلم رو برداشتم و شماره‌ش رو گرفتم.
    - hello.
    - سلام.
    - سلام، تویی؟
    - آره، همین الان با گریم من بیا خونه‌م.
    با نارضایتی گفت:
    - الان؟
    - آره، زود.
    - ولی...
    - خواهش می‌کنم اشلی.
    - باشه اومدم.
    قطع کردم، کارم به جایی رسیده بود که از این هم خواهش می‌کردم.
    رفتم توی پذیرایی نشستم و گفتم:
    - خب بحثتون به کجا رسید؟
    مهیاد گفت:
    - رضا راضی شد تا اون مقدار کروکودیل رو که لازم داریم، برامون جور کنه.
    - مهیاد قبلا بهت گفتم که نمی‌خوام از پلیس کمک بگیریم.
    رضا شونه‌ای بالا انداخت و با پوزخند گفت:
    - چاره‌ی دیگه‌ای نداری، ما هم همچین راضی نیستیم به این معامله.
    با حرص دستام رو مشت کردم و گفتم:
    - نه اینکه من مشتاقم.
    مهیاد آتش بس داد:
    - بس کنید، بالاخره باید با هم کنار بیاید.
    رضا گفت:
    - میگی چی کار کنیم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    با حرف رضا، شونه‌ای بالا انداختم و چیزی نگفتم.
    مهیاد متفکرانه به من نگاه کرد و گفت:
    - قبلا از کجا تهیه می‌کردی؟
    - قبلا انقدر زیاد نبود و می‌شد از یه نفر تهیه کرد؛ ولی با این مقدار به نتیجه رسیدم که هیچ‌کس این مقدار رو نگه نمی‌داره.
    مهیاد ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - پس چرا از چند نفر نمی‌گیری؟
    پوزخندی زدم، پا روی پا انداختم و گفتم:
    - به‌خاطر اینکه ممکنه ترکیباتش فرق کنه و وقتی که با هم مخلوط میشن کیفیتش پایین بیاد؛ شاهرخ خیلی تیزه!
    مهیاد پوفی کرد و گفت:
    - چه کار پیچیده‌ای!
    - بله دیگه، وقتی با پارتی بازی از سروانی به سرگردی برسی همین می‌شه دیگه، از هیچی سر درنمیاری...
    انگشت اشاره‌م رو روی شقیقه‌م گذاشتم و گفتم:
    - مخت رد میده.
    مهیاد اخمی کرد و خصمانه نگاهم کرد.
    رضا گفت:
    - در هر حال، باید از مسئول پرونده بپرسی.
    ابروهایم بالا رفت و گفتم:
    - سرهنگ حشمتی؟
    رضا متعجب چشمای سبز رنگش رو که مشخص بود لنزه، گرد کرد و گفت:
    - می‌شناسیش؟
    بالای ابروی راستم را خاراندم و گفتم:
    - می‌شناسم دیگه، نتیجه چی‌شد؟ خودت میگی یا من باید بگم؟
    رضا که انگار باور نکرده بود من سرهنگ حشمتی رو می‌شناسم، گفت:
    - خودت زنگ بزن.
    - نمی‌تونم.
    ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    - چرا؟
    اخمی کردم و گفتم:
    فقط زنگ بزن.
    گوشی کوچیک دکمه‌ای رو از داخل جیبش در‌آورد و شماره گرفت.
    کمی صحبت کرد و اطلاعات رو خلاصه در اختیار سرهنگ گذاشت، سپس بعد از خداحافظی گوشی رو به سمت من گرفت.
    متعجب گوشی رو ازش گرفتم و گفتم:
    - الو؟
    - الو؟ تویی دخترم؟
    به زور گفتم:
    - سلام، خوب هستید سرهنگ؟
    - ممنون، تو خوبی؟ اوضاع چطوره؟ چرا بر نمی‌گردی؟ اینجا خیلی اتفاقات در انتظارته.
    - فعلا منتظر من نباشید سرهنگ، در ضمن بابت کمکتون ممنون.
    - خواهش می‌کنم، فقط...
    - فقط چی؟
    - شایان...
    از جام بلند شدم و با نگرانی گفتم:
    - چیزیش شده؟
    - نه نه، خوبه.
    گوشه ناخونم رو به دهن گرفتم و گفتم:
    - پس چی؟
    چیزی نگفت که با صدای بلند گفتم:
    - سرهنگ، شایان چش شده؟
    از ترس نبود شایان می‌خواستم دیوونه بشوم!
    سرهنگ هول زده گفت:
    - چیزیش نیست سالمه، فقط نبودن تو داره اذیتش می‌کنه؛ می‌گـه بی‌خبر رفتی و نشونی ازت نداره.
    - خب؟
    - کارت رو زودتر تموم کن تا کار شایان به روانکاو نکشیده، خدافظ.
    قطع کرد و نذاشت من بیشتر از این از حال خراب شایان مطلع بشم. گوشی رو روی میز پرت کردم و سرم رو بین دستام گرفتم و زیر لب گفتم:
    - خسته شدم.
    مهیاد کنارم نشست و گفت:
    - سرهنگ چی گفت؟
    رضا بلند شد و گفت:
    - من باید برم، خدافظ.
    ناخودآگاه گفتم:
    - صبر کن.
    رضا متعجب بهم خیره شده بود. با بی‌حوصلگی بلند شدم و توی آشپزخونه رفتم، توی یک ظرف چند دونه کتلت گذاشتم و درش رو بستم. از آشپزخونه بیرون آمدم، جلوی شایان ایستادم و گفتم:
    - زیاد درست کرده بودم؛ ببر، فقط ظرفش رو برگردون!
    رضا با شک ظرف رو گرفت و تشکر کرد. بدرقه‌ش کردیم و در رو بستم. برگشتم، به در تکیه دادم و چشمام رو بستم. اگر نگهش می‌داشتم تا اشلی بیاد شک می‌کرد، پس گذاشتم بره. دستی رو روی بازوم احساس کردم و چشمام رو باز کردم.
    توی چشمای طوسیش نگرانی موج می‌زد.
    - چی شده یکتا؟ سرهنگ چی گفت؟
    - خسته شدم مهیاد، امروز دیگه بریدم.
    - مگه چی شده؟
    اشکام شروع کردن به ریختن.
    - شـ...شایان...
    خواست بغلم کند که عقب کشید و گفت:
    - آروم باش، شایان چی شده؟
    سعی می‎کرد با حرف‌هاش آرومم کند؛ ولی فایده نداشت، من تا خودم رو خالی نمی‌کردم، ول کن نبودم!
    چشمای مشکیش پشت نگاهم نقش بست، هیچ وقت لبخندش رو یادم نمی‌ره؛ یا حتی آخرین دیدارمون توی تهران، وقتی می‌خواستیم بریم مشهد و او به خاطر کارای شرکت موند.
    گریه‌ام کم کم بند آمد.
    - نمی‌خوای بگی چی شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    با کف دستم اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
    - شایان...شایان رو می‌خوان ببرن پیش روانکاو.
    متعجب و مبهوت گفت:
    - مشکلش چیه مگه؟
    - همه‌ش به‌خاطر منه!
    دوباره اشک‎هام سرازیر شد.
    - خیلی خب، خیلی خب، گریه نکن، بیا بریم شام بخوریم.
    به ناچار بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، خسته روی صندلی نشستم. مهیاد قابلمه کتلت‌ها رو روی میز گذاشت و مخلفاتش رو هم آورد.
    یه تیکه نون بزرگ گذاشت کف دستش و یه کتلت گذاشت روش، بماند که در حین برداشتنش دستش سوخت. کلی گوجه و خیارشور هم وسط نون گذاشت و نون رو دورش پیچید و سمت من گرفت.
    با چشمای گرد‌شده گفتم:
    - من... من این رو بخورم؟
    یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به لقمه بزرگ و حجیمی که توی دهن جا نمی‌شد انداخت و گفت:
    - چشه؟
    - این خیلی بزرگه مهیاد، توی دهن من جا نمیشه!
    - خب گاز بزن.
    با شک لقمه رو گرفتم و با دهن یه تیکه از لقمه کندم، گاز‌زدن من همانا و در اومدن آب گوجه‌ها هم همانا! همه‌ی جونم پر از آب گوجه شد.
    سرم رو بالا آوردم و غضبناک به مهیاد نگاه کردم.
    قهقهه مهیاد کل خونه رو پر کرده بود.
    خنده‌ش که تمام شد لبخند عمیقی روی لبش نشست و گفت:
    - کل صورتت آب گوجه روشه.
    با اخم گفتم:
    - تقصیر توئه.
    - بخورش، بعد برو لباس عوض کن.
    بیخیال ادامه لقمه‌م رو خوردم، مگه می‌تونستم از دست مهیاد چیزی بگیرم و نخورم؟
    اون هم غذاش رو خورد. دور دهنم رو پاک کردم، بلند شدم و گفتم:
    - من می‌رم لباس عوض کنم. تو می‌ری واحد خودت؟
    شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - آره.
    به داخل اتاق رفتم.
    در کمد رو باز کردم، دنبال یک لباس خوب و پوشیده بودم. یه بافت بلند و گشاد آبی‌رنگ نظرم رو جلب کرد؛ از بین شلوارهام یک مشکی رنگش رو که نسبتا گشاد بود، برداشتم. شالم رو هم بازکردم و روی تخت انداختم. بعد شلوارم رو عوض کردم. پشتم به در بود که لباسم رو درآوردم، آستین‌های بافت رو داخل دستام کردم. لباسم رو کامل پوشیدم که احساس کردم دستیگره در پایین رفت، یه لحظه برگشتم سمت در که دیدم مهیاد می‌خواد در رو باز کنه.
    در طوری بود که لولاهاش سمت چپ بود و به سمت چپ اتاق دید نداشت، میز آرایش و کمد لباس هم سمت چپ اتاق بود.
    لبخندی روی لبم نشست، این همه مهیاد منو اذیت کرد، چه اشکالی داشت من هم کمی اذیتش کنم؟
    تا داخل شد، جیغ من به هوا رفت و با دادوبیداد گفتم:
    - روتو اونور کن، برو بیرون.
    با جیغ من مهیاد از جا پرید، چهره‌ش رو دیدم، چشماش رو روی هم فشار می‌داد. با حرف من می‌خواست بیرون بره؛ ولی با چشم‌های بسته راه رو پیدا نکرد و رفت توی دیوار سمت راستی اتاق.
    دستاش رو بالا گرفت و تند تند پشت سر هم گفت:
    - من چیزی ندیدم، اصلا نگاه نکردم، روم هم اینوره، جیغ نزن!
    لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
    - خوبه، توی همون حالت بمون.
    شالم رو روی سرم انداختم و جلوی آینه سر و وضعم رو نگاه کردم. بد نبود.
    - خیلی‌خب، روت رو اینور کن.
    یواش سمتم برگشت، دیدم چشماش بسته‌ست.
    - باز کن.
    اول یکیش رو باز کرد، بعد اون یکی رو، بعد با احتیاط از اتاق رفت بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم. می‌خواستم به شایان زنگ بزنم، ولی نمی‌دونستم کارم درسته یا نه.
    ترجیح دادم فعلا با شستن ظرف‌ها حواس خودمو پرت کنم، وارد آشپزخانه شدم که دیدم مهیاد در حال ظرف شستنه.
    با عصبانیت گفتم:
    - دست نزن!
    یهو هول شد و ظرف رو توی ظرف‌شویی انداخت و ظرف شکست. تکون خفیفی خوردم، از صدای ظرف قلبم به تپش افتاده بود.
    - چیزه...ممم، شکست.
    با دست کفی‌ پیشونیش رو خاروند.
    کنارش زدم و جلوی سینک ایستادم.
    - خیلی‌خب خراب‌کار، برو صورتت رو بشور تا من جمعشون کنم.
    همون‌طور که دستش رو جلو می‌آورد گفت:
    - نه نه، خودم می‌کنم.
    تا به خودم آمدم دیدم بینیم رو کفی کرده.
    به چشم‌های طوسیش که پر از شیطنت بود نگاه کردم؛ یاد خاطراتم افتادم.
    ***
    - تو رو خدا نکن.
    - وایسا ببینم، تلافی می‌کنم.
    از ته دل می‌خندیدم و دور حیاط می‌دویدم.
    - ولم کن تو رو خدا.
    صدای میلاد رو شنیدم:
    - ولش کن، داری اذیتش می‌کنی.
    با طرفداریش ته دلم غنج رفت، از روی ذوق ایستادم که اون هم به من خورد و دوتایی روی زمین افتادیم. از سرمای برف تنم یخ زد.
    با نگرانی بلند شد و دستم رو گرفت و گفت:
    - خوبی؟ بلند شو الان سرما می‌خوری.
    دستش رو گرفتم و بلند شدم.
    ***
    - هی دختر، کجایی تو؟
    دستم رو روی ظرف‌شویی گذاشتم و به ظرف شکسته نگاه کردم و گفتم:
    - یاد گذشتم افتادم فقط.
    شیر آب رو باز کردم و گفتم:
    - صورتت رو بشور.
    دستش رو زیر آب گرفت و صورتش رو شست، آب دستاش رو در ظرفشویی چکوند. من هم صورتم رو شستم.
    - یکتا.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - بله؟
    - کی این مشغله‌هات تموم میشه؟
    - مشغله؟ کدوم مشغله؟
    - توی دریا...
    نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و گفتم:
    - دو سه ماه دیگه برمی‌گردیم ایران.
    صدای پوفش رو شنیدم:
    - نگفتم کی برمی‌گردیم، گفتم...
    - می‌دونم، منم گفتم دو سه ماه دیگه.
    - من صبر نمی‌کنم.
    تکه بشقاب رو فشار دارم، باید صبر می‌کرد تا تکلیف خودم را مشخص کنم، باید؟!
    - صبر می‌کنی.
    اومد کنارم و به کابینت تکیه داد، شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - مطمئن نباش، تلافی این مدتی هم که رفتی رو سرت در میارم.
    موشکافانه نگاهش کردم و گفتم:
    - منظورت چیه؟
    - بعدا متوجه می‌شی، من میرم بخوابم، ساعت دو شد.
    وقتی متوجه شدم به سمت اتاق کناری می‌ره، گفتم:
    - مگه نمیری؟
    - امشب نه.
    - ولی...
    - شب بخیر.
    پوفی کردم و سکوت کردم.
    امشب باید به شایان زنگ می‌زدم، می‌خواستم تنها مشغله فکری این دو سه ماهه‌ی من شایان باشه و بس!
    ظرف‌ها رو شستم، گوشی‌ رو برداشتم و داخل آشپزخانه شدم. با استرس شماره‌ای که از سه سال پیش به‌خاطر داشتم رو گرفتم.
    سه تا بوق خورد، برنداشت، شش تا بوق خورد برنداشت.
    دهمین بوق بود که صداش توی گوشم پیچید:
    - الو؟
    خواب‌آلود و بی‌حوصله بود، تازه اون‌موقع بود که متوجه ساعت شدم، تقریبا نزدیک سه بود.
    - الو؟
    صداش مثل همیشه پرشور نبود. چیزی نگفتم، صداش خیلی تغییر کرده بود.
    - اه، مگه مرض داری مردم‌آزار؟ نگاه به ساعتت کردی لعنتی؟
    قبل از اینکه قطع کنه گفتم:
    - شایان.
    کمی مکث کرد، بعد گفت:
    - شما؟
    با بغض و بی‌توجه به سوالش، پرسیدم:
    - خوبی؟
    عصبی و با خشم گفت:
    - گفتم شما؟
    بغض به گلوم فشار می‌آورد و نمی‌گذاشت چیزی بگوم.
    صداش به گوشم رسید:
    - یـ...یکتا؟
    - شـ...شا...یان.
    بغضم رو شکستم و از ته دلم گریه کردم، دستم رو روی دهنم گذاشتم که مبادا صدای هق‌هقم مهیاد رو بیدار کنه.
    خیلی دلم برای صداش تنگ شده بود.
    - یکتا... خودتی؟
    با هق هق گفتم:
    - آره منم.
    سکوتش باعث شد صداش بزنم:
    - شایان.
    با صدای آرومی گفت:
    - هنوز اینجام.
    گوشی رو کمی از گوشم فاصله دادم تا صدای گریه‌هام به گوشش نرسه.
    - کجا بودی تو؟ می‌دونی چی کشیدیم؟
    صدای آرومش نگرانم می‌کرد، چرا سرم داد نمی‌زد؟ چرا عصبانی نبود؟
    - شایان، من...من...
    - برگرد.
    اشک‌هام امونم نمی‌دادن، پاکشون کردم و با خوشحالی گفتم:
    - برمی‌گردم، همین دوسه ماه آینده میام.
    - خیلی دوست دارم یکتا.
    با دستم آب دماغم رو پاک کردم و گفتم:
    - منم دوست دارم شایان.
    - منتظرتم.
    - بازم زنگ می‌زنم... عزیزم.
    قطع کرد. گوشی رو روی اُپن گذاشتم، دستم رو روی صورتم گذاشتم و اشک‌هایی که دوباره صورتم رو خیس کرده بودن رو پاک کردم.
    دستی دورم حلقه شد.
    با ترس و بهت به سمت صاحب دست چرخیدم. همزمان با گذاشتن دستام روی دست‌هاش، گفتم:
    - مگه خواب نبودی؟
    - کی گریه‌ت انداخته؟
    فشاری به دستاش آوردم تا کمرم رو آزاد کند.
    - مهیاد ولم کن.
    - اول بگو تا ولت کنم.
    اخمی کردم و گفتم:
    - می‌خوای بگی قایمکی گوش نمی‌کردی؟
    کم کم خودم رو آزاد کردم، از این نزدیکی‌ها خوشم نمی‌اومد.
    ابروهاش رو بالا برد و من گفتم:
    - یکم برو اون طرف، داری اذیتم می‌کنی.
    اگه دور می‌شدم اون دوباره به سمتم قدم برمی‌داشت، پس باید اون رو از خودم دور می‌کردم.
    با حرکت دستش سیخ ایستادم و تقلا کردم تا ازش فاصله بگیرم.
    - مهیاد جون هر کی دوست داری قلقلک نده!
    - تا نگی ولت نمی‌کنم.
    دوباره شروع کرد، نمی‌خواستم بخندم، ولی مگه می‌شد؟
    دیگه داشتم دارفانی رو وداع می‌گفتم که تسلیم شدم.
    همون‌طور که نفس‌نفس می‌زدم، گفتم:
    خیـ...لی...خب، می‌گم.
    مهیاد ازم فاصله گرفت و گفت:
    - زود باش.
    روی صندلی نشستم و گفتم:
    - وایسا...بذار نفسم...بالا بیاد.
    مقابلم نشست و منتظر به من نگاه کرد.
    - به شایان زنگ زدم.
    - خب؟
    - خب چی؟
    بلند شد که هول گفتم:
    -باشه باشه، تو بشین من می‌گم.
    با لبخند محوی نشست، نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
    - یکم باهاش حرف زدم، اصلا مثل قدیما نبود، بی‌حوصله و آروم شده بود.
    مکثی کردم و با لبخند تلخی ادامه دادم:
    - حتی وقتی صدام رو شنید سرم داد نزد، فقط گفت برگردم.
    سرم رو روی میز گذاشتم و زمزمه کردم:
    - لعنت به من که همه اطرافیانم رو پر‌پر کردم.
    - یکتا.
    سرم رو بالا آوردم و به مهیاد نگاه کردم.
    به گوشه شیشه میز نگاه کرد و گفت:
    - بیا از اول شروع کنیم، هر اتفاقی افتاده رو فراموش کنیم و دوباره شروع کنیم؛ ما می‌تونیم.
    - مهیاد، امکان نداره.
    - ما می‌تونیم.
    با حرص گفتم:
    - مهیاد، عزیز من، مایی وجود نداره.
    خونسرد گفت:
    - فقط صبر کن، بعدا معلوم می‌شه می‌تونیم یا نه، مایی وجود داره یا نه، فراموش می‌شه یا نه.
    عصبی بلند شدم و رفتم توی اتاقم.
    اصلا درکش نمی‌کردم. خودم رو روی تخت پرت کردم و چشمام رو بستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    ***
    با صدای بلند گوشی از جام بلند شدم و سیخ نشستم. دستی به چشمام کشیدم و موهای بلندم رو پس زدم؛ هنوز هم لباس‌های دیشب تنم بود. موبایلم رو از زیر بالشتم پیدا کردم و جواب دادم.
    باصدای دورگه‌ای گفتم:
    - بله؟
    - سلام.
    - سلام شاهرخ.
    - امشب یه مهمونی مهم ترتیب دادم برای معامله؛ جنسایی که خواستم آماده‌اس؟
    - اوهوم، آماده‌ست.
    - خیلی‌خب، شب بیا به آدرسی که بهت می‌دم.
    - اکی.
    بی هیچ چیز اضافه‌تری قطع کرد. «بداخلاقی» نثارش کردم و دوباره سعی کردم بخوابم که صدای فریاد مهیاد من رو از جا پروند.
    - یکتا.
    هول شدم و خودم رو توی سالن انداختم؛ با ترس نگاهم رو دور سالن چرخوندم. مهیاد نظرم رو جلب کرد، چشمام توی چشماش افتاد؛ تا حالا انقدر...
    با ترس از عصبانیت توی چشماش، با لرز گفتم:
    - چـ...چی شـ...شده؟
    دو تا فلشی که بین دستاش گرفته بود رو جلوی چشمم گرفت. رنگ فلش‌ها بی‌نهایت برام آشنا بود. دستم رو به مبل کنارم گرفتم و مبهوت به فلش‌ها نگاه کردم.
    - اینا چیه یکتا؟
    - مهـ...
    - هیچی نگو، اینا رو باید سرهنگ ببینه.
    خواست به سمت اتاقش بره که جلوش رو گرفتم، اشک توی چشمام جمع شده بود و بغض داشت خفه‌م می‌کرد.
    - مهیاد نه، خواهش می‎کنم، توضیح می‌دم.
    - توضیحی ازت نخواستم.
    اشک‌هام روی گونه‌هام می‌ریختن و با گذاشتن دستام روی سـ*ـینه‌ مهیاد سعی می‌کردم متوقفش کنم.
    - صـ...صبر کن، خواهش مـ...می کنم، بذار...
    چشماش رو بست و دستش رو بالا آورد. دیگر چیزی نگفتم و ازش فاصله گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - برو بشین روی مبل.
    کمی مکث کردم، بعد روی اولین مبل تک‌نفره نشستم. احساس آدمی رو داشتم که داره همه چیزش رو از دست می‌ده.
    اومد روی مبل روبه‌رویی من نشست، با کلافگی دستی به گردنش کشید و گفت:
    - از اولش بگو.
    متعجب گفتم:
    - از اول چی؟
    - از همون شبی که جلوی بیمارستان ازت جدا شدم و تو...
    حرفش رو خورد و نفس عمیقی کشید.
    دستام رو توی هم قفل کردم و گفتم:
    - من فقط از...
    نمی‌تونستم بگم، نمی‌تونستم بگم از ترس اینکه مبادا بفهمی من از قصد بهت نزدیک شدم ترکت کردم.
    - خب.
    سرم رو بین دستام گرفتم و با عجز گفتم:
    - نمی‌تونم، نمی‌تونم.
    - پس...
    با کلمه اول تا انتهای حرفش رو خوندم، سریع سرم رو بالا آوردم و گفتم:
    - خیلی خب، خیلی خب، تعریف می‌کنم.
    مهیاد اخمی کرد و گفت:
    - چه‌جوری تونستی اعتماد شاهرخ رو به خودت جلب کنی؟
    - وقتی وارد دبی شدم، اولین کاری که کردم این بود که به پدرت زنگ زدم.
    متعجب پرسید:
    - خلیل؟ چرا اون؟
    - چون اون بود که پیشنهاد همکاری با شاهرخ رو بهم داد.
    - چطوری وارد دم و دستگاهش شدی؟
    عصبی گفتم:
    - انقدر سوال نکن، خودم میگم، ازاولش.
    سری تکون داد و من ادامه دادم:
    - به طور اتفاقی خلیل هم توی دبی بود، با هم برای فردا صبحش قرار گذاشتیم و من به یک هتل رفتم؛ وقتی اونجا ساکن شدم برای خرید بیرون رفتم و شکل و ظاهری مثل دخترای اروپایی برای خودم درست کردم.
    مکث کردم و ادامه دادم:
    - از همه اینا بگذریم، وقتی با شاهرخ ملاقات کردم اولش وضعم این نبود، اون منو می‌خواست تا به مهمونی‌ها ببره تا حداقل من بتونم کمی براش مشتری جور کنم.
    مشت شدن دست‌های مهیاد را به وضوح دیدم.
    - اما خلیل نجاتم داد و به عنوان یه کارمند تونستم توی شرکت مشغول بشم، توی مدت یه سال به خوبی خودم رو نشون دادم و با کارهایی که به ظاهر اتفاقی بود توجهش رو جلب کردم تا اینکه از کار اصلیش گفت و گفت که می‌خواد منو بسنجه و وارد کارش کنه.
    - خب؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    خواستم چیزی بگوم که زنگ زده شد.
    بلند شدم و گفتم:
    - برمی‌گردم.
    در رو که باز کردم اشلی رو دیدم. گوشه لبش پاره شده بود و چسبی روی ابروی سمت چپش خورده بود.
    متعجب گفتم:
    - این چه قیافه‌ایه؟
    پوفی کرد و کفش‌هاش رو درآورد و داخل خانه آمد.
    - دیروز که گفتی بیام، تصادف کردم تا الان هم توی بیمارستان بودم، با بدبختی خلاص شدم.
    گردنم رو خاروندم و گفتم:
    - اشلی.
    - بله؟
    - مهیاد همه چیز رو فهمید.
    متعجب گفت:
    - مگه نمی‌دونست؟
    - منظورم فلش‌هاست.
    - آهان.
    قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:
    - خودم درستش می‌کنم برات، تو یه بهونه جور کن که بری.
    لبخندی زدم و به چهره‌ی بورش نگاه کردم و گفتم:
    - ممنونم.
    - قابلت رو نداره.
    اشلی یه دورگه بود که ایتالیا زندگی می‌کرد؛ زندگیش اصلا بر وفق مرادش نبود و اون رو تبدیل کرده بود به یک قاتل سریالی که اعضای باندهای مختلف رو به قتل می‌رسوند. پدرش ایرانی بود و وقتی پدر اشلی برای تحصیل به ایتالیا رفته بود با مادر اشلی آشنا شد و باهاش دواج کرد و اشلی از بچگی زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بود.
    اما با کشته شدن پدرش زندگیش از این‌رو به اون‌رو شد.
    با همدیگه رفتیم و داخل پذیرایی نشستیم.
    - مهیاد، دوستم اشلی که همکارم هم هست.
    اشلی نگاهی به سر تا پای مهیاد انداخت و گفت:
    - خوشبختم.
    با آرنجش به پهلویم زد که همزمان موبایلم هم زنگ زد.
    رضا بود.
    - آه، فریما کار جدید برام سراغ نداری؟
    همون‌طور که به گوشی‌ نگاه می‌کردم، گفتم:
    - کار خودش اومد، من می‌رم جواب بدم.
    - باشه.
    به آشپزخونه رفتم تا جواب رضا رو بدم.
    - سلام.
    - سلام.
    - اوم، کاری داشتی؟
    - آره، جنسات آماده‌اس.
    - خوبه، رضا؟
    - بله؟
    - یه آدرس بهت می‌دم، برو اونجا.
    - چی اونجاست.
    - چند نفرن که باید انتقالشون بدی به ایران.
    - ایران؟
    - آره، اسم رمز هم خشم شبه.
    - خشم شب؟ چه اسم مزخرفی!
    - ایده من نبوده پس به من خرده نگیر.
    - باشه، کار دیگه‌ای نیست؟
    - نه.
    ***
    دانای کل
    اشلی پا رو پا انداخت و با چشم‌های آبی رنگش به مهیاد نگاه کرد و گفت:
    - شما نسبتتون با فریما چیه؟
    مهیاد اخمی کرد و گفت:
    - اینو من باید بپرسم.
    اشلی راحت اطلاعاتش را در اختیار او گذاشت:
    - خب من یه سری مزاحم‌ها رو از سر راهش برمی‌دارم.
    مهیاد با چشمانی ریز شده، موشکافانه به او نگاه کرد و گفت:
    - یعنی چی؟
    اشلی شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - یعنی براش آدم می‌کشم، اکی؟
    مهیاد سری تکان داد و گفت:
    - پس تو بدلشی.
    - آره.
    - عذاب وجدان نداری با این کارات؟
    اشلی شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نه، چون تهش اعدامه.
    - از کجا تهش رو می‌دونی؟
    - چون ته همه کارام می‌خوام برسم به مرگ.
    - منظورت چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - من بعد از انتقامم می‌خوام مجازات شم.
    مهیاد منتظر و متعجب به او نگاه کرد.
    - خب برای چی؟ اصلا چرا؟
    اشلی بی‌توجه به او گفت:

    - یکتا یه سری مدارک داره که به کمک اون‌ها می‌شه، تمام قتل‌هایی که تا حالا اتفاق افتاده رو ثابت کرد.
    مهیاد با شک پرسید:
    - منظورت اون فلشه؟
    - دقیقا.
    - یعنی اون مال...
    - مال منه.
    مهیاد سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت.
    یکتا از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
    - اشلی، همه توی انبارن؟
    اشلی نگاهی به یکتا انداخت و گفت:
    - آره همه‌شون رو بردم اونجا.
    - رضا داره میره دنبالشون، به نگهبانا خبر بده لطفا.
    متعجب پرسید:
    - رضا؟
    یکتا بالای ابرویش را خاراند و گفت:
    - منظورم دانیاله.
    - آهان؛ خیلی خب، من باید برم فریما، کار زیاد دارم.
    - باشه.
    مهیاد سخت در فکر بود. یکتا که نمی‌دانست او ماجرای فلش‌ها را فهمیده است، می‌دانست؟
    یکتا و اشلی از هم خداحافظی کردند و یکتا روی همان مبلی که دقایقی پیش نشسته بود، نشست.
    مهیاد به حرف در آمد:
    - من یه شرط دارم که این فلش‌ها محفوظ بمونه.
    یکتا با استرس گفت:
    - چه شرطی؟
    - نمی‌دونم داستان دوران بچگیم رو شنیدی یا نه؛ ولی من آدمی نیستم که چیزی رو که بخوام رهاش کنم، شاید مدتی راحتش بذارم...
    یکتا دستانش را به‌هم فشرد تا از لرزششان جلوگیری کند.
    - منظورت چیه؟
    - این فلش‌ها درحالی محفوظ می‌مونه که...
    مکثش باعث استرس بیشتر یکتا می‌شد.
    - که چی؟
    - که قبول کنی با هم عقد کنیم.
    نفس یکتا درون سـ*ـینه‌اش حبس شد، اصلا فکرش را نمی‌کرد که او این‌گونه بخواهد انتقام بگیرد؛ قبلا هم گفته بود صبر نمی‌کند؛ ‌ولی این حادثه برای یکتا قابل باور نبود.
    - ی...یعنی...چـ...چی؟
    - یعنی همین، فکرات رو خوب بکن، یا افشای کارات یا قبول کردن شرطم.
    سپس بعد از حرفش بلند شد و به سمت اتاقش رفت و یکتا را در بهتش تنها گذاشت.
    یکتا به موهایش چنگ زد، چاره‌اش چه بود؟
    شاید اگر زمانی دیگر بود با سر به پیشنهادش جواب می‌داد؛ ولی الان موقعیت فرق داشت.
    او نه می‌دانست هویت یکتا چیست که قصد ازدواج داشت، نه می‌دانست انتهای مسیر رسیدن به یکتا به کجا ختم می شود.
    یکتا زیر لب گفت:
    - بابا، توی بد موقعیتی گیر افتادم، کمکم کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا