- عضویت
- 2017/06/07
- ارسالی ها
- 1,909
- امتیاز واکنش
- 53,694
- امتیاز
- 916
مهیاد داخل خانه اومد و به سمت پذیرایی رفت و گفت:
- خب شاهرخ چی میگفت؟
با اضطراب و کلافگی گفتم:
- فروش محمولهش رو انداخته جلو، تازه یه بار هم بهش اضافه شده.
- چی؟
- به خاطر اون معامله و کشته شدن افراد توی خونه میخواد زود جنساش رو بده بره.
- خب مشکل از کجاست؟
دلنگران توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- معاملهی این بار با منه!
برخلاف تصورم شونهای بالا انداخت و گفت:
- اینکه عجیب نیست، تو سه ساله کارت همینه.
- ولی این دفعه فرق داره.
موشکافانه گفت:
- چه فرقی؟
- بار سردخونه رو باید من بفروشم.
ناباورانه گفت:
- چی؟
با فریادش، عصبی روی مبل نشستم و شروع کردم به جویدن پوست لبم.
- خب میخوای چیکار کنی؟ اول آخرش مجبوری!
- میخواستم انجامش بدم، میخواستم ولی نه به این زودی! قرار بود با تو و رضا کلی کار انجام بدیم تا این جنسها از اینجا بیرون نره و به دست کسی غیر پلیس نیفته.
- خب الان هم دیر نیست.
با تمسخر بهش نگاه کردم و گفتم:
- ندیدی رضا چه طور باهام حرف زد؟
خونسرد گفت:
- من درستش میکنم.
گوشیم رو در آوردم، رمزش رو که به تازگی روش گذاشته بودم، باز کردم و به مهیاد دادم. شمارهی رضا رو گرفت و به سمت بالکن رفت.
پاهام رو عصبی تکون دادم، نباید انقدر زود پیش میرفت!
زنگ رو زدن، رفتم در را باز کردم که جابر رو دیدم.
میخ و مبهوت نگام میکرد. به عربی گفتم:
- چیه؟ پوشه رو رد کن بیاد.
- موهات رو رنگ کردی؟
اصلا حواسم نبود که شالم عقب رفته، کشیدمش جلو و گفتم:
- به تو ربطی نداره! پوشه.
پوشه را داد و گفت:
- لنز قشنگیه.
با اخم نگاهش کردم که حساب کار دستش اومد. در رو بستم و به سمت آشپزخونه رفتم، تلفن مهیاد تموم شده بود و انگار داشت توی موبایلم فضولی میکرد، نگاهی انداختم که دیدم داره عکسهای گالری رو میبیند؛ اصلا متوجهم نشده بود. روی عکس خودش ثابت شد، قلبم تند تند میزد، فرصت رو غنیمت دونستم و گوشی رو از دستش کشیدم و گفتم:
- بهت یاد ندادن توی گوشی مردم فضولی نکنی؟
ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- اون چیه؟
شونهای بالا انداختم، گوشی رو توی جیب شلوارم گذاشتم و شروع کردم به باز کردن پوشه، داخلش یه قراداد بود.
با دیدن محتواش جیغم به هوا رفت:
- پنجاه کیلو؟
- چی شده؟ پنجاه کیلو چی؟
نشستم رو صندلی میز ناهارخوری، آروم و مبهوت زمزمه کردم:
- کروکودیل.
- چی؟ کروکودیل؟
کروکودیل بدترین نوع موادمخدر بود و به طوری از درون همه اعضای بدن رو میسوزوند که به اصطلاح میگفتن گوشت انسان میخوره.
- ایناش اصلا مهم نیست، مهم اینه که چطوری میخوایم جورش کنیم! به هر حال بعدش دست پلیسه!
بعد از لحظهای فکر کردن، لبخند محوی روی لب مهیاد جا خوش کرد.
- من یه فکر خوب دارم.
- خب شاهرخ چی میگفت؟
با اضطراب و کلافگی گفتم:
- فروش محمولهش رو انداخته جلو، تازه یه بار هم بهش اضافه شده.
- چی؟
- به خاطر اون معامله و کشته شدن افراد توی خونه میخواد زود جنساش رو بده بره.
- خب مشکل از کجاست؟
دلنگران توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- معاملهی این بار با منه!
برخلاف تصورم شونهای بالا انداخت و گفت:
- اینکه عجیب نیست، تو سه ساله کارت همینه.
- ولی این دفعه فرق داره.
موشکافانه گفت:
- چه فرقی؟
- بار سردخونه رو باید من بفروشم.
ناباورانه گفت:
- چی؟
با فریادش، عصبی روی مبل نشستم و شروع کردم به جویدن پوست لبم.
- خب میخوای چیکار کنی؟ اول آخرش مجبوری!
- میخواستم انجامش بدم، میخواستم ولی نه به این زودی! قرار بود با تو و رضا کلی کار انجام بدیم تا این جنسها از اینجا بیرون نره و به دست کسی غیر پلیس نیفته.
- خب الان هم دیر نیست.
با تمسخر بهش نگاه کردم و گفتم:
- ندیدی رضا چه طور باهام حرف زد؟
خونسرد گفت:
- من درستش میکنم.
گوشیم رو در آوردم، رمزش رو که به تازگی روش گذاشته بودم، باز کردم و به مهیاد دادم. شمارهی رضا رو گرفت و به سمت بالکن رفت.
پاهام رو عصبی تکون دادم، نباید انقدر زود پیش میرفت!
زنگ رو زدن، رفتم در را باز کردم که جابر رو دیدم.
میخ و مبهوت نگام میکرد. به عربی گفتم:
- چیه؟ پوشه رو رد کن بیاد.
- موهات رو رنگ کردی؟
اصلا حواسم نبود که شالم عقب رفته، کشیدمش جلو و گفتم:
- به تو ربطی نداره! پوشه.
پوشه را داد و گفت:
- لنز قشنگیه.
با اخم نگاهش کردم که حساب کار دستش اومد. در رو بستم و به سمت آشپزخونه رفتم، تلفن مهیاد تموم شده بود و انگار داشت توی موبایلم فضولی میکرد، نگاهی انداختم که دیدم داره عکسهای گالری رو میبیند؛ اصلا متوجهم نشده بود. روی عکس خودش ثابت شد، قلبم تند تند میزد، فرصت رو غنیمت دونستم و گوشی رو از دستش کشیدم و گفتم:
- بهت یاد ندادن توی گوشی مردم فضولی نکنی؟
ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- اون چیه؟
شونهای بالا انداختم، گوشی رو توی جیب شلوارم گذاشتم و شروع کردم به باز کردن پوشه، داخلش یه قراداد بود.
با دیدن محتواش جیغم به هوا رفت:
- پنجاه کیلو؟
- چی شده؟ پنجاه کیلو چی؟
نشستم رو صندلی میز ناهارخوری، آروم و مبهوت زمزمه کردم:
- کروکودیل.
- چی؟ کروکودیل؟
کروکودیل بدترین نوع موادمخدر بود و به طوری از درون همه اعضای بدن رو میسوزوند که به اصطلاح میگفتن گوشت انسان میخوره.
- ایناش اصلا مهم نیست، مهم اینه که چطوری میخوایم جورش کنیم! به هر حال بعدش دست پلیسه!
بعد از لحظهای فکر کردن، لبخند محوی روی لب مهیاد جا خوش کرد.
- من یه فکر خوب دارم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: