کامل شده رمان کوتاه به من یه فرصت بده | Khorshiid کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Mahya~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
875
امتیاز واکنش
11,974
امتیاز
714
محل سکونت
یه گوشه دنیا
حامد شرمنده نگاهش کرد که آریا سری تکان داد و بسته رو به او داد و سریع خدافظی کرد. خدا به‌خیر بگذراند!
چه‌جوری به عزیز بگوید؟
***
همتا گله کرد.
- آخه مامان من! این کار بود شما کردی؟ ما رو کشوندی خونه‌ی خودت، خودت اومدی اینجا؟
همراز ادامه داد:
- می‌دونی وقتی دیدیم کسی خونه نیست، چقدر نگرانت شدیم؟
عزیز لب کج کرد.
- راستش رو بهم نگفتین. می‌ذاشتین دوسال بعد بهم می‌گفتین. من حق نداشتم بدونم یه مشت از خدا بی‌خبر ریختن سر ترانه و کتکش زدن؟
نگاه‌ها روی آریا نشست. آریا سری تکان داد و گفت:
- آخه عزیز! چه کاری از دست شما برمیومد؟
عزیز اخمی کرد و رو به همتا گفت:
- چرا بیدار نمیشه؟ خیلی وقت نیست که خوابیده؟
همراز هول گفت:
- آرام‌بخش بهش زدم.
عزیز اخم کرد.
- آرام‌بخش؟
همراز: این چند وقت خواب درست‌حسابی نداشته بچه‌م. همه‌ش کابوس پشت کابوس. مجبور شدیم برای اینکه چند دقیقه آروم بخوابه بهش آرام‌بخش بزنیم.
عزیز کنایه زد.
- بچه‌م کی خواب درست‌حسابی داشت؟ از وقتی مامانش موقعی که خواب بود، ولش کرد و رفت، خوابش سبک شده. تقی به توقی می‌خوره بیدار میشه.
همتا سریع گفت:
- کاشکی بگیم یه‌کم دوستاش بیان پیشش. شاید حالش بهتر شه. خیلی دوست داره ترانه.
عزیز راه دیگری برای نیش‌زدن پیدا کرد.
- بله. دختر که مادر بالا سرش نباشه، مجبور میشه محبتاش رو با دوستاش تقسیم کنه.
همراز: مامان!
عزیز پرخاش کرد.
- یامان! چه عجب ول کردی اون‌ورو اومدی اینجا. حتماً باید دخترت به این حال و روز می‌رسید که می‌اومدی؟ ها؟ من تو رو این‌جوری بار آورده بودم؟ این‌قدر بی‌عاطفه؟
همراز پر بغض زمزمه کرد:
- مامان! کارم جوریه که...
عزیز پرید وسط حرفش و گفت:
- کار بخوره تو سرت! تو که از کارت خبر داشتی غلط کردی حامله شدی. خیلی بیجا کردی ترانه رو آوردی. آوردی که چی بشه؟ به همه‌مون ثابت کنی که یه مادر می‌تونه تا چه حد بی‌عاطفه و سرد باشه؟
عزیز نگاهش را به همتا داد و گفت:
- می‌دونی اگه همتا نبود، اگه من نبودم، ترانه چی می‌شد؟ با توام همراز! اِ! گریه هم بلدی بکنی مامان‌جان؟
همتا به‌سمت همراز رفت و گفت:
- مامان! بس کن تورو خدا!
عزیز ادامه داد:
- بذار بدونه همتا! تو چی از ترانه می‌دونی همراز؟ ها؟ تو چشمای ترانه نگاه کردی؟ وقتی که به همتا نگاه می‌کنه، انگار داره به مامانش نگاه می‌کنه. بیچاره گناهیم نداره. مامان داره؛ اما نداره. تو می‌دونی ترانه...
عزیز نگاهی به آریا کرد و گفت:
- لا اله‌ الا الله! نذار جلو آریا چیزایی رو بگم که نباید بگم. برو خدا رو شکر کن که آریا اینجاست، یه چیزایی رو نمی‌تونم بگم.
آریا مردد به مادرش نگاه کرد. همتا چشم‌غره‌ای به آریا رفت و رو به مادرش گفت:
- مامان‌جان!
و اشاره‌ای به حال همراز کرد. عزیز سری تکان داد و قلبش را ماساژ داد. آریا سریع پرید.
- قلبته عزیز؟
عزیز نفس‌نفس زد.
- قرصم رو از تو کیفم بده مادر.
آریا سریع به‌سمت کیف عزیز رفت و قرصش را درآورد.
- آخه عزیز! چرا این‌قدر به خودت فشار میاری؟
عزیز قرص را با آب درون لیوان قورت داد و سرش را به پشتی مبل تکیه داد. آریا به‌سمت اتاق ترانه رفت تا مطمئن شود با این سروصدا بیدار نشده باشد. دخترک بیچاره بدون توجه به دنیا خوابیده بود. لبخندی زد و به‌سمتش رفت و بـ*ـوسـه‌ای روی پیشانی‌اش نشاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    صورت ترانه تکان خورد.
    - آریا؟
    لبخندی روی لب‌های آریا نشست.
    - جان دلم؟
    لبخند کوچکی روی لب‌های ترانه نشست.
    - مواظبم باش!
    قیافه‌ی آریا مصمم‌تر شد.
    - تا آخر عمرم.
    ***
    محیا نگاهی به ترانه انداخت.
    - بهتری؟
    ترانه سری تکان داد و خودش را جمع کرد تا مردی از کنارش رد شود.
    - نمی‌شد خونه بمونیم؟
    محیا پوفی کشید.
    - خودت حوصله‌ت سر نرفته بود تو خونه؟ هوا رو ببین چقدر خوبه! پرنده‌ها، گل‌ها...
    ترانه اخمی کرد و روی نیمکت نشست و گفت:
    - کدوم پرنده محیا؟
    محیا دستش را کشید.
    - تو که این‌قدر تنبل نبودی. پاشو بازم راه بریم.
    ترانه دستی روی پایش کشید.
    - خسته شدم.
    و نگفت که نمی‌تواند از کنار آن جمع پر از پسر بگذرد، بدون آنکه تنش بلرزد. محیا که نگاهش را به آن گروه پر از پسر دیده بود، کنارش آرام گرفت و گفت:
    - آریا یه چیزایی می‌گفت.
    نگاه تیز ترانه رویش نشست.
    محیا: خیله‌خب! آقا آریا.
    - خب؟
    - می‌گفت مشکلت رو حل کرده.
    ترانه آب دهانش را قورت داد.
    - زندانه الان؟
    محیا بی‌خیال پا روی پا انداخت.
    - نه؛ ولی انگاری آریا، یعنی آقاآریا یه بلایی سرش آورده که تا عمر داره به زن جماعت نگاه چپ نندازه.
    ترانه لرزید.
    - کشتش؟
    محیا خندید.
    - نه بابا. تا سر حد مرگ زدتش.
    لبخندی روی لب‌های ترانه نشست. بالاخره آریا یک جایی به دردش خورد. کاش می‌گفت با تبر یا چکش بزنتش.
    - چرا کلاسات رو ول کردی؟
    چون معلمش مرد بود و هم‌کلاسی مرد داشت؛ اما زمزمه کرد:
    - حوصله‌ش رو ندارم.
    - تنبل شدیا. ترم جدید ثبت‌نامت کردم. خودم صبح‌به‌صبح میام دنبالت بریم کلاس. از اون‌ورم می‌سپارمت دست حامد که می‌خواد کل تهرانو بهت نشون بده.
    - خسته‌م!
    - نچ! خسته‌م و کار دارم و دوست ندارم نداریم. حتی اگه بردیمت تو چاه انداختیمت، نباید چک‌وچونه بزنی.
    ترانه بی‌حوصله سری تکان داد و حواسش را به اطرافش داد.
    - راستی، چه خبر از مامان بابات؟
    - دارن خونه می‌خرن.
    - واقعاً؟ می‌خوان بمونن؟
    - نمی‌دونم. از شواهد این‌جوری مشخصه.
    - وا؟ مگه نپرسیدی ازشون؟
    - من باهاشون حرف نمی‌زنم.
    - ترانه؟
    - راستی بهت گفتم برگشتم خونه خاله؟ همون‌طور که قبل از کنکورم بودم.
    - با تو بودم ترانه.
    - اما آریا رفته خونه‌ی خودش. انگاری خونه گرفته برای خودش.
    محیا بازوهای ترانه را گرفت و برش گرداند.
    - ترانه؟ تو با مامان و بابات قهری؟
    - نمی‌خوامشون. یه عمر اونا من رو نخواستن، حالا من نمی‌خوامشون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    محیا سری تکان داد. خواست حرفی بزند که ترانه بلند شد و راه افتاد؛ اما با دیدن پسرها که هنوز همان‌جا بودند، چرخ زد و راهش را عوض کرد. محیا با خود فکر کرد که ترانه کی قرار است فراموش کند و ببخشد.
    ***
    - نمی‌دونی عموم چقدر سراغتو می‌گیره.
    لبش برگشت و پاهایش را تکون داد.
    - فیلمش کی اکران میشه؟
    - نمی‌دونم؛ ولی سپرده بهت بگم که واسه فیلم بعدیش یه نقش اصلی واسه‌ت در نظر گرفته.
    نگاهش را به ماشین‌ها دوخت و گفت:
    - دیگه نمی‌خوام بازیگر شم.
    حامد اخم کرد و گفت:
    - چی؟
    نگاهش را به مانیتور ایستگاه رساند و گفت:
    - نمیشه تاکسی بگیری؟
    حامد تخس گفت:
    - نچ! می‌خوام با اتوبوس برم.
    ترانه بلند شد و گفت:
    - پس خوش بگذره بهت.
    حامد دستش را کشید و سوار اتوبوس شدند.
    - به هر دومون خوش می‌گذره.
    ترانه خودش را جمع کرد و گفت:
    - حامد؟
    حامد به‌سمت صندلی رفت و نشست و گفت:
    - بیا بشین که ایستگاه بعدی کلی شلوغ میشه.
    ترانه کنار حامد نشست و به حامد چسبید.
    - کاشکی می‌رفتم قسمت زنونه.
    حامد بدجنس شد.
    - نه که حالا جات بده.
    و به دستش دور بازوی خودش اشاره کرد. ترانه خودش را بیشتر به حامد چسباند تا مرد به او نخورد. گفت:
    - حالا کدوم گوری می‌خوای منو ببری؟
    حامد لبخند زد.
    - یه جای خوب.
    ***
    نگاهش بین سردر و حامد گردش می‌کرد. اسم او بود؟
    - حامد؟
    حامد دستش را گرفت.
    - بیا عزیزم. اینجا مال توئه گلکم.
    وارد که شد، فریاد دوست‌هایش بلند شد.
    - سوپرایز!
    نگاهش جای‌جای آن سالن کوچک را کاوید. دستانش را روی دهانش گذاشت و گفت:
    - باورم نمیشه.
    شهرام غر زد.
    - خوبه‌خوبه. انگارنه‌انگار که ما چقدر التماسش کردیم نمایشگاه بزنه، چقدر واسه‌مون ناز اومد.
    نازی با آرنج به پهلوی شهرام زد و گفت:
    - عزیزم! نقاشی‌های خودته. چرا این‌قدر نگاهشون می‌کنی؟
    محیا سری به معنای تأسف تکان داد و گفت:
    - بیا عزیزم، الان بقیه هم می‌رسن.
    و او را به‌سمتی برد.
    - کیا؟
    محیا همان‌طور که کیف لوازم آرایشش را باز می‌کرد، گفت:
    - یه‌ذره بچه‌ها ریخت‌وپاش کردن.
    ترانه صورتش را عقب برد و به کرم روی دست محیا خیره شد.
    - نمی‌خواد.
    محیا اخم کرد و نزدیک‌تر شد.
    - خودم می‌دونم چی لازمه. شما دو دقیقه ساکت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    اصلاً فکرش را هم نمی‌کرد که این‌گونه شلوغ شود.
    نازی سقلمه‌ای به او زد.
    - اوه اوه! ببین واسه خودمه. یه کلام. اوپس! داره میاد این‌طرف. تران؟ من خوبم؟
    ترانه نیم‌نگاهی به او کرد و گفت:
    - از هر فرصتی استفاده کن.
    نازی همان‌طور که شالش را صاف می‌کرد، زمزمه کرد:
    - بابا بی‌شوهریه.
    - سلام.
    نگاهش را به آریای خوش‌تیپ روبه‌رویش سپرد. او را هم محیا دعوت کرده بود؟ چقدر در این مدت کوتاه صمیمی شده بودند.
    نازی: سلام. خیلی خوش اومدین.
    آریا نیم‌نگاهی به نازی انداخت و با همان لبخندی که از ابتدای‌آمدنش روی لب‌هایش بود، گفت:
    - متشکر! شما باید از دوستان ترانه باشین.
    نازی اخم کرد.
    - از فامیل‌های ترانه‌جون هستین؟
    سقلمه‌ای به ترانه زد.
    - ترانه؟ معرفی نمی‌کنی عزیزم؟
    ترانه بالاخره لب باز کرد.
    - پسرخاله‌م آریا، دوستم نازنین.
    آریا سری تکان داد.
    - خوشبختم!
    نازی با ناز موهایش را پشت گوشش انداخت.
    - منم همین‌طور.
    آریا دسته‌گل را به‌سمت ترانه گرفت.
    - نمی‌دونستم باید چی بیارم. خب می‌دونی که اولین باره این‌جور جاها میام.
    می‌دانست. آریا زیاد اهل هنر نبود. قبلاً به‌زور باید به سینما می‌کشاندی‌اش و حالا به نمایشگاه نقاشی دخترخاله‌اش آمده بود. صدای علی آمد.
    - ترانه‌جون! بیا یه‌ذره در مورد این نقاشیت توضیح بده. بدجور مجذوبم کرده.
    نگاه آریا روی مردی که ترانه را ترانه‌جون صدا کرده بود، نشست و اخم کرد. ترانه دسته‌گل را از آریا گرفت و گفت:
    - محیا همین اطرافه. بگردی پیداش می‌کنی.
    نازی لب کج کرد.
    - فامیل محیام هستین؟
    آریا به خنده افتاد.
    - نه، آشنا هستیم.
    لبخندی روی لب‌های ترانه نشست. گفت آشنا، نه دوست.
    به‌سمت علی رفت.
    - هوم؟
    گوشه‌ای دور از او ایستاد و گفت:
    - چیه؟ نمایشگاهم رو گذاشتی رو سرت.
    علی ابرو بالا انداخت.
    - این نقاشیه؟ بابا از این نقاشیا که تو دفتر نقاشی پسر خواهر من زیاده، می‌خوای برای نمایشگاهت بیارم؟
    ترانه اخم کرد.
    َ- اثر هنری حالیت نیستا!
    - بفرمایید توضیح بدید در موردش.
    علی طبق عادت آمد دست دور ترانه انداخت تا کرم بریزد؛ اما تا ترانه گرمای دستش را حس کرد، جیغ زد و گفت:
    - بهم دست نزن.
    صدای همهمه آن‌قدری بود که صدایش را کسی نشنود.
    علی ماتش بـرده بود. ترانه همان‌طور که از علی دور می‌شد، لرزان گفت:
    - بهم... نزدیک... نشو.
    - ترانه؟
    ترانه از ضعفش گریه‌اش گرفته بود. ببخشیدی زمزمه کرد و به‌سمت بیرون دوید. آریا که از همان ابتدا زوم کرده بود رویش، سریع دنبالش راه افتاد. نازی به‌سمت علی رفت و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    - چی شد؟
    علی منگ سری تکان داد و گفت:
    - ترانه چیزیش شده؟
    ***
    - ترانه! صبر کن ترانه!
    نفس‌نفس‌زنان ترانه را گرفت.
    - نمی‌شنوی صدامو؟
    ترانه را برگرداند. ترانه در آغوشش افتاد و گفت:
    - چرا این‌جوری میشه آریا؟ من نمی‌خوام این‌قدر ضعیف باشم.
    آریا لبخندی زد و دستش را دورش حلقه کرد و گفت:
    - درست میشه. همه‌چی درست میشه.
    نگاهش را به چشمان آریا دوخت و یک‌لحظه به بچگی‌اش برگشت.
    - قول قول قول؟
    آریا خنده‌ای کرد.
    - قول قول قول قول.
    ***
    دوباره از علی به‌خاطر رفتارش معذرت‌خواهی کرد و آخرین بازدیدکننده را هم بدرقه کرد. امروز خوب بود.
    شاید زیادی خوب اگر از اتفاق بد وسطش می‌توانست فاکتور بگیرد. حامد همان‌طور که در را قفل می‌کرد، سوئیچش را برای محیا پرت کرد و گفت:
    - بشینید تا من بیام.
    محیا سری تکان داد و در را باز کرد.
    - بفرمایید خانوم نقاش!
    لبخندی زد و سوار شد. حامد فرز بالا پرید و گفت:
    - خب، اول کدومتون رو برسونم؟
    خسته سرش را به‌سمت محیا برگرداند.
    - اشکال نداره منو اول برسونه؟
    محیا لبخند قشنگی زد و گفت:
    - نه عزیزم! امروز خسته شدی.
    - محیا؟
    - جونم؟
    اشکی از چشمش ریخت.
    - ممنونم.
    محیا اشکش را گرفت و گفت:
    - لوس نشو که اصلاً این جوری دوستت ندارم.
    نگاهش را به جلویش دوخت و گفت:
    - واقعاً میگم. از هردوتون ممنونم! من واقعاً می‌فهمم که به‌خاطر من از کار و زندگیتون می‌زنید تا من رو ببرید تو جامعه‌ای که ازش می‌ترسم.
    به‌سمت حامد رو کرد.
    - به‌خاطر من ماشینتو می‌ذاری پارکینگ و با اتوبوس و بی‌.آر.تی این‌ور اون‌ور میری.
    به‌سمتم برگشت.
    - که به‌خاطر من کله صبح میای دم خونمون.
    حامد: کم به گردن ما حق نداری که این حرفا رو می‌زنی.
    محیا: اه! ریا شد. مگه نمی‌دونی کار خوب باید تو خفا انجام شه؟
    لبخندی روی لب‌های ترانه نشست. به‌خاطر دوستانش هم که شده باید با این ترس مزخرف می‌جنگید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    ***
    دوماه بعد
    بـ*ـوسه‌ای روی گونه‌ی خاله همتا نشاند و گفت:
    - این بو منو دیوونه کرد.
    همتا لبخندی زد و گفت:
    - نمی‌خوای هم بزنی تو؟
    شیطون ابرو بالا انداخت.
    - که شوهر گیرم بیاد؟
    خاله همتا بدجنس شد و اشاره‌ای به خانوم اکبری زد.
    - خیلی ازت سؤال می‌کرد. یه پسر دم بختم داره. فکر کنم باید بریم خواستگاریشون.
    اخمی کرد.
    - خاله!
    خاله خنده‌ای کرد و گفت:
    - ظرفا رو بیار شله‌زردا رو بریزم توش.
    لبخندی زد و ظرف‌ها رو در سینی چید. آخرین نفر خانوم اکبری بود.
    خانوم اکبری: مرسی گل‌دختر!
    کناری نشست و مشغول‌خوردن شله‌زرد شد. داغ‌داغش می‌چسبید. خاله همتا روبه‌روی خانوم اکبری نشست و گفت:
    - امیدوارم خوب شده باشه.
    خانوم اکبری لبخندی زد و گفت:
    - ان‌شاءالله شده.
    لبخندش پررنگ‌تر شد و اشاره‌ای به ترانه کرد و گفت:
    - عروسته همتاجون؟
    شله‌زرد در دهانش ماند. عروس خاله همتا می‌شود زن آریا؟ همتا خنده‌ای کرد و گفت:
    - دخترمه مهتاب‌جون. دختر همرازه، خواهرم.
    صورت مهتاب باز شد و گفت:
    - ماشاءالله! ماشاءالله! چه برازنده‌م هست. چه خوشگل!
    همتا لبخند معنی‌داری به ترانه زد و گفت:
    - چشماتون قشنگ می‌بینه.
    مهتاب: درس می‌خونن؟
    دیگه رادارای ترانه به کار افتاد.
    همتا: نه. نقاشی می‌کشه. نمایشگاه هم داره. البته این گل‌دختر ما از هر دستش یه هنر می‌ریزه.
    مهتاب نگاهش را دور تا دور مجلس گرداند.
    - همرازجون نیومدن؟
    همتا که انگار کاملاً منظور نهفته‌ی بین سؤال‌های مهتاب را متوجه شده بود، گفت:
    - نه متأسفانه، پیش مادرمه. نتونست بیاد.
    مهتاب سری تکون داد؛ ولی تا آخر مجلس نگاه خیره‌اش را از ترانه نگرفت. ترانه سریع خودش را در اتاق چپاند و تا آخر مجلس بیرون نیامد.
    - ترانه‌جون خاله! یه‌لحظه بیا.
    ترانه خودش را به خاله‌اش رساند و با دیدن خانوم اکبری روبه‌رویش، پوفی کشید و با خود گفت «ای خدا! ول کن دیگه.»
    - جان خاله‌جان؟
    - این ظرفا رو بی‌زحمت برای مهتاب‌جون تا پایین می‌بری؟
    ترانه با خود فکر کرد «مگه من باربرم؟ بابا نصفه‌شب شد، این خانوم اکبری تازه قصدرفتن کرده؟»
    لبخندی زد و خانومانه گفت:
    - شنلم رو بیارم میام.
    و به‌سمت اتاقش رفت و همراه خانوم اکبری راهی شد.
    خانوم اکبری: شما هم آلمان زندگی می‌کنی عزیزم؟
    - نه.
    خانوم اکبری چشم درشت کرد. مجبور شد توضیح بدهد.
    - خب من اینجا رو بیشتر دوست دارم.
    خانوم اکبری سر تکون داد و جلو افتاد.
    - اِ! فرهادجان؟ خیلی وقته منتظری مامان؟
    از پشتش سرک کشید تا فرهاد مامان را ببیند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    به‌به! خوشش آمد. چه گل‌پسری! لبخندش را جمع کرد و ظرف‌ها را به‌سمت خانوم اکبری گرفت.
    - بفرمایید!
    خانوم اکبری رو به فرهاد مامان کرد و گفت:
    - ایشون ترانه‌جون هستن. اینم پسر بنده، فرهاد.
    سری به معنی خوشوقتم تکون داد که فرهاد جلو اومد.
    - بدین به من.
    ترانه ظرف‌ها را به او داد. فرهاد سریع گفت:
    - بفرمایید شما رو هم برسونیم.
    خانوم اکبری خنده‌ای کرد و گفت:
    - عزیزم! ترانه‌جون خواهرزاده‌ی همتاجونن.
    چه جون در جونی شد.
    صدایی از پشتش آمد.
    - ترانه؟
    به عقب برگشت. آریا بود. یعنی همیشه بدموقع ظاهر می‌شد. خانوم اکبری سری به معنای سلام برای آریا تکان داد و رو به من گفت:
    - برو عزیزم! زیاد سر پا نگهت ندارم. خسته میشی. خداحافظ.
    و بـ*ـوسـه‌ای روی گونه‌ی ترانه نشاند.
    فرهاد: با اجازه‌تون ترانه‌خانوم! به امید دیدار.
    ترانه لبخندی در جواب زد و به‌سمت آریای همیشه اخمو رفت.
    - اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    سوار آسانسور شد.
    - مشخص نبود؟ کمک مهتاب‌جون می‌کردم.
    - کس دیگه‌ای نبود تو اومدی کمک؟
    - آریا؟
    آریا از آسانسور بیرون آمد و گفت:
    - آریا بی‌آریا! با این سرووضع اومدی پایین که چی؟
    وارد خانه شد و گفت:
    - خاله گفت.
    - مامان! آدم قحطی بود ترانه رو فرستادی پایین.
    همتا با لبخند معناداری گفت:
    - طناب داد، منم طنابشو کشیدم.
    آریا متعجب گفت:
    - طناب؟
    همتا نگاهش را به ترانه سپرد و گفت:
    - نتیجه این طناب‌کشی تا دو روز دیگه میاد. حالا ببین کی گفتم.
    درست می‌گفت. سه روز بعد خانواده‌ی خانوم اکبری برای امر خیر در خانه‌ی جدید همراز نشسته بودند. همتا به اصرار ترانه در مجلس خواستگاری حضور داشت. به‌هرحال اگر همراز مادرش بود، او دایه‌اش بود؛ اما آریا خون خونش را می‌خورد. مدام در خانه بالا و پایین می‌شد و از پنجره، پنجره‌ی خانه‌ی خاله‌اش را می‌پایید.
    تازه فهمیده بود منظور مادرش از طناب‌کشی چی بود.
    نگاهش روی اتاق ترانه نشست. چراغ خاموشش لبخندی روی لب‌هایش نشاند؛ اما طولی نکشید که چراغ روشن شد و سایه‌ی دونفر روی پرده باعث شد دست مشت کند.
    - لعنت بهت!
    ***
    عزیز کل کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    آریا اخم کرد و گفت:
    - عزیز!
    عزیز لبخند درشتی زد و گفت:
    - چیه؟ مثل تو زانوی غم بغـ*ـل بگیرم خوبه؟
    - عزیز! تو رو خدا بهم بگو جوابش چیه.
    عزیز ابرو بالا انداخت.
    - نچ! قرار نیست اون بچه هر چی میاد پیش من دردودل می‌کنه، من بذارم کف دست تو.
    - بابا عزیز! من رو ببین. دلت میاد آخه؟
    عزیز ابرو بالا انداخت.
    - معلومه که دلم میاد. آدم بی‌عرضه همینه. این‌قدر دست‌دست کردی که بردنش.
    - چی‌کار کنم آخه عزیز؟ نمی‌تونم. نمیشه به خدا.
    عزیز اخم کرد.
    - توقع نداری که اون بیاد خواستگاریت؟
    - عزیزجان!
    - بابا یه مردی گفتن، زنی گفتن. ببین من رو آریا! یا غرورت یا دلت. فقط زود تصمیم بگیر تا تصمیم قطعیش رو نگرفته. اینم تقلب من به تو.
    آب دهانش را قورت داد. صدای در آمد. عزیز ابرو بالا برد.
    - همین‌الان وقتشه آریا. ترانه‌ست. در رو باز کن. من میرم گل‌خونه.
    آریا سری تکان داد. بدنش داغ بود و دل‌تودلش نبود.
    ترانه با دیدنش چشم گرد کرد.
    - عزیز طوریش شده؟
    - نه‌. اومده بودم بهش سر بزنم.
    ترانه سری تکون داد و وارد شد.
    - عزیز؟
    - گل‌خونه‌ست.
    ترانه خواست به سمت گل‌خانه برود که آریا سریع گفت:
    - تران؟
    ترانه سریع برگشت.
    - ترانه!
    آریا لبخندی زد و گفت:
    - یه‌کم حرف بزنیم؟
    ترانه متعجب گفت:
    - اتفاقی افتاده؟
    آریا سری تکان داد و اشاره‌ای به مبل‌ها کرد. روی مبل‌ها نشستند.
    - خب؟ نگرانم کردی. در مورد عزیزه؟
    آریا سر تکان داد.
    - نه. بهتری؟ دیگه کابوس نمی‌بینی؟
    - نه خداروشکر! آروم‌تر شدم.
    آریا لبخندی زد و سرش را تکان داد.
    - الحمدالله.
    - خب؟ چی شده؟
    آریا پیشانی‌اش را خاراند. چطور بگوید؟ یک‌دفعه بگوید می‌خواهدش؟ نه. مقدمه بچیند بهتر است. مثلاً بگوید یک چند وقتی است که با دیدنش دلش تاپ‌تاپ می‌کند، نفسش تنگ می‌شود و سلول‌به‌سلول تنش تقاضای بوی عطرش را می‌کند. ترانه بلند شد و گفت:
    - سر کارم گذاشتی آریا؟ من باید سریع برگردم.
    و به‌سمت گلخانه رفت که آریا سریع گفت:
    - زنم میشی؟
    ترانه ماتش برد.
    آریا سریع درست کرد.
    - یه چند وقتی هست که حس می‌کنم نسبت به تو بی‌میل نیستم. یعنی خب... یه علاقه‌ای هست که باعث کششم به‌سمت تو میشه.
    بلافاصله ذهن ترانه به گذشته پرش کرد. زمانی که او جای آریا بود و به آریا ابراز علاقه می‌کرد. این بازی سرنوشت بود. صدای آریا در ذهنش اکو شد.
    - گدایی می‌کنی؟ عشق رو گدایی می‌کنی؟
    زبانش به حرکت درآومد. محکم و بلند گفت:
    - نه.
    آریا تکان خورد.
    - چی؟
    برگشت. پوزخندی به صورت آریا زد و گفت:
    - جواب من منفیه پسرخاله!
    عزیز که تازه به سالن آمده بود، متعجب شد. چرا فکر می‌کرد دل این دختر کوچولو برای پسرخاله‌اش سریده؟
    ترانه ادامه داد:
    - بازم بگم پسر خاله؟ جواب من منفیه.
    آریا شکست. تکه‌های خودش را جمع کرد و سریع بیرون رفت.
    عزیز: آریا؟
    اما آریا در را محکم بست. نگاه عزیز روی ترانه نشست.
    - ترانه؟
    ترانه زد زیر گریه و عزیز ماند. چیزی شده بود که او خبر نداشت؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    خبر نه‌ای که به فرهاد گفته بود هم نتوانست رو به راهش کند. همتا بی‌خبر، همان‌طور که پرتقال پوست می‌کند، گفته بود که ترانه گفته کسی را دوست دارد و با این کار آمدن هر خواستگاری را ممنوع کرده بود. آریا نگاهش تیره‌تر شده بود. عزیز دیروز به او گفته بود که اگر خون آقاجون در رگ‌هایش باشد، با یک نه شنیدن پس نمی‌کشد؛ اما نگفته بود اگر بشنود که عزیزش کسی را دوست دارد، باید چه‌کار کند. همتا متعجب گفت:
    - چرا این‌قدر تو فکری مامان؟
    - مامان! کاشکی بابا بود.
    همتا یخ کرد. بعد از این‌همه سال پسرش هوای پدرش را کرده بود.
    - چیزی شده عزیز مامان؟
    آریا ناله کرد.
    - می‌خوامش مامان.
    همتا چشم درشت کرد.
    - کی رو مامان؟
    آریا کلافه بلند شد.
    - هیچ‌کیو مامان. من خسته‌م. شب‌به‌خیر!
    اما همتا پشت سر آریا به راه افتاد.
    - صبر کن آریا!
    آریا ایستاد.
    َ- مامان‌جان! نفهمیدم چی دارم میگم. فراموشش کن.
    - این راهش نیست مامان. درسته گفته کسی رو راه ندید خونه؛ اما فکر کنم اون‌قدر پیش خواهرم اعتبار داشته باشم که بااین‌وجود بذاره بریم خواستگاری دخترش.
    آریا برگشت.
    - مامان!
    همتا دستش را روی لب آریا گذاشت.
    - من مادرم آریا. از چشمای پسرم می‌فهمم چشه.
    دست مادرش را بوسید و گفت:
    - نوکرتم مامان!
    ***
    تلفن را گذاشت و رو به بهادر گفت:
    - خیس عرق شدم. ببین این دختر چرا این‌جوری می‌کنه.
    بهادر اخم کرد و گفت:
    - ترانه!
    ترانه از آشپزخانه بیرون آمد .
    بهادر: چی می‌شد می‌ذاشتی بیان جلو؟ ها؟ جز این بود که من و مامانتو این‌قدر شرمنده نمی‌کردی؟
    ترانه: شرمنده؟ ای بابا! اصلاً انگارنه‌انگار اونا خواستگارن. میومدن جواب نه می‌شنیدن شرمنده نمی‌شدین؟
    همراز رو ترش کرد.
    - حالا این کی هست که به‌خاطرش پسر خواهرمم پس زدی؟
    ترانه هول شد.
    - یکی!
    بهادر اخم کرد.
    - ببین منو! بهش میگی تو همین هفته بیاد جلو.
    ترانه: نه، نمیشه. یعنی هنوز زوده.
    بهادر سری تکان داد.
    - گفتم تا آخر همین هفته ترانه. کجا حالا؟
    - کلاس دارم.
    همراز: یادت نره شماره‌ی خونه رو هم بهشون بده تا همه‌چی جریان طبیعیش رو بره.
    ترانه سری تکان داد و خودش را از خانه بیرون انداخت.
    - چیه؟ چرا این‌قدر برافروخته‌ای؟
    - گاوم زایید محیا. ده‌قلو هم زایید.
    محیا لبخندی زد و ماشین را روشن کرد.
    - چی شده باز؟
    - بابا سراغ داماد قلابیش رو می‌گیره. حالا داماد از کجا پیدا کنم تو این هیری ویری؟
    - وقتی دروغ میگی، باید پاشم وایسی.
    - باید می‌چزوندمش. فکر نمی‌کردم این‌قدر پررو باشه بیاد جلو.
    - خب حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
    - نمی‌دونم.
    محیا اخمی کرد و ماشین را به کناری کشید و گفت:
    - این دیوونه چرا این‌جوری می‌کنه؟ بابا جلوت بازه، برو دیگه.
    ترانه نگاهی به ماشینی که جلویشان پارک کرد، انداخت.
    - آریا؟
    - الهی بمیری ترانه! خودت یه دردسری، عاشق‌پیشه‌هات یه دردسر دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    ترانه پر استرس از ماشین پیاده شد.
    - هیس! بذار ببینم چشه.
    آریا اشاره‌ای به او کرد که جلو بیاید. ترانه قدمی به جلو برداشت.
    - دیوونه شدی؟ این چه وضعشه؟
    - سوار شو. کارت دارم.
    - من کلاس دارم.
    - یه دقیقه.
    محیا سرش را از ماشین بیرون آورد و پارازیت شد.
    - یه نیم ساعت وقت داریم ترانه.
    ترانه چشم‌غره‌ای به او رفت و به اجبار سوار ماشینش شد.
    - زود آریا.
    آریا لبش را خیس کرد.
    - تو گفتی نیایم، نه؟
    سری تکان داد.
    - من جوابم رو بهت گفته بودم.
    - اون کیه؟
    ترانه نگاهش را به بیرون دوخت.
    - نمی‌شناسیش.
    آریا با دستش روی فرمان زد و گفت:
    - چه‌جوری عشق منو از سرت انداختی بیرون؟ بگو تا منم همون کار رو کنم تا فکرتو از سرم بره.
    ترانه به‌سمتش برگشت.
    - اِ! شما چیزی از گذشته هم یادت میاد؟
    آریا نگاهش کرد.
    - پس چطور اومدی خواستگاری؟ ببینم! نکنه تو گدای عشق شدی؟
    لبش برگشت. نکند...
    - معذرت می‌خوام ترانه.
    - فکر نمی‌کنی زیادی دیره؟
    - انسان جایزالخطاست! من اشتباه کردم. یه‌لحظه نفهمیدم چی میگم. من اون زمان پر بودم از غرور.
    ترانه افسوس خورد.
    - دیره آریا! خیلی دیره واسه این حرفا. تو می‌دونی اون شب چی به من گذشت؟ تو یه بت بودی برای من که اون شب سوخت. هم اون بت، هم من پرستنده.
    - فرصت بده بهم ترانه! خواهش می‌کنم! بذار خاکسترها رو بریزیم دور و یه تصویر جدید باهم بکشیم.
    ترانه نگاهش را به روبه‌رو دوخت.
    - به هردومون فرصت عاشقی بده.
    ترانه نگاهش را به چشمان آریا دوخت. بند دلش پاره شد وقتی چشمان غرق در التماسش را دید.
    - یه جا خوندم که همه‌ی آدما یه فرصت عاشقی دارن. شاید نباید هردومون رو از استفاده‌ی این فرصت محروم کنم.
    آریا لبخندی زد و گفت:
    - دنیا رو به پات می‌ریزم.
    - لازم به این‌همه ریخت‌وپاش نیست. فقط همیشه دوستم داشته باش.
    آریا لبخندی زد و نزدیکش شد.
    - تا ابد عشق به پات می‌ریزم.
    لبخندی روی لب‌های ترانه نشست و او هم بی‌اختیار نزدیکش شد. صدای بوق ماشین محیا، هر دو را پراند.
    - هی آقای سرتیز! وسط خیابون؟
    آریا لبخندی زد و گفت:
    - سرتیز نه، سرگرد.
    و بعد نگاهش را به چشمان ترانه دوخت و گفت:
    - این دختر ازاین‌به‌بعد تمام دنیای منه، تمام دنیای من!
    ***
    می‌دونید ناب‌ترین لحظه‌ها کی به وجود میاد؟
    زمانی که به دلتون فرصت می‌دید.
    فرصت می‌دید تا اعتماد کنه.
    تا عشق بورزه و عشق دریافت کنه.
    اون زمان که به دلتون جرئت می‌دید تا ببخشه و بدی‌ها رو فراموش کنه.
    تا دوباره منتظر هیجانات عشق در آینده باشه.
    اینجا ناب‌ترین لحظات رو تجربه می‌کنید.
    جایی که از صفر شروع می‌کنید.
    جایی که دوباره متولد می‌شید.
    از سر خط شروع‌کردن بد نیست.
    یه جاهایی باید نقطه بذاریم ته تمام گذشته‌هامون و بریم سر خط و یه زندگی جدید رو وشروع کنیم.
    خورشید.
    پایان
    11/1/98
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا