حامد شرمنده نگاهش کرد که آریا سری تکان داد و بسته رو به او داد و سریع خدافظی کرد. خدا بهخیر بگذراند!
چهجوری به عزیز بگوید؟
***
همتا گله کرد.
- آخه مامان من! این کار بود شما کردی؟ ما رو کشوندی خونهی خودت، خودت اومدی اینجا؟
همراز ادامه داد:
- میدونی وقتی دیدیم کسی خونه نیست، چقدر نگرانت شدیم؟
عزیز لب کج کرد.
- راستش رو بهم نگفتین. میذاشتین دوسال بعد بهم میگفتین. من حق نداشتم بدونم یه مشت از خدا بیخبر ریختن سر ترانه و کتکش زدن؟
نگاهها روی آریا نشست. آریا سری تکان داد و گفت:
- آخه عزیز! چه کاری از دست شما برمیومد؟
عزیز اخمی کرد و رو به همتا گفت:
- چرا بیدار نمیشه؟ خیلی وقت نیست که خوابیده؟
همراز هول گفت:
- آرامبخش بهش زدم.
عزیز اخم کرد.
- آرامبخش؟
همراز: این چند وقت خواب درستحسابی نداشته بچهم. همهش کابوس پشت کابوس. مجبور شدیم برای اینکه چند دقیقه آروم بخوابه بهش آرامبخش بزنیم.
عزیز کنایه زد.
- بچهم کی خواب درستحسابی داشت؟ از وقتی مامانش موقعی که خواب بود، ولش کرد و رفت، خوابش سبک شده. تقی به توقی میخوره بیدار میشه.
همتا سریع گفت:
- کاشکی بگیم یهکم دوستاش بیان پیشش. شاید حالش بهتر شه. خیلی دوست داره ترانه.
عزیز راه دیگری برای نیشزدن پیدا کرد.
- بله. دختر که مادر بالا سرش نباشه، مجبور میشه محبتاش رو با دوستاش تقسیم کنه.
همراز: مامان!
عزیز پرخاش کرد.
- یامان! چه عجب ول کردی اونورو اومدی اینجا. حتماً باید دخترت به این حال و روز میرسید که میاومدی؟ ها؟ من تو رو اینجوری بار آورده بودم؟ اینقدر بیعاطفه؟
همراز پر بغض زمزمه کرد:
- مامان! کارم جوریه که...
عزیز پرید وسط حرفش و گفت:
- کار بخوره تو سرت! تو که از کارت خبر داشتی غلط کردی حامله شدی. خیلی بیجا کردی ترانه رو آوردی. آوردی که چی بشه؟ به همهمون ثابت کنی که یه مادر میتونه تا چه حد بیعاطفه و سرد باشه؟
عزیز نگاهش را به همتا داد و گفت:
- میدونی اگه همتا نبود، اگه من نبودم، ترانه چی میشد؟ با توام همراز! اِ! گریه هم بلدی بکنی مامانجان؟
همتا بهسمت همراز رفت و گفت:
- مامان! بس کن تورو خدا!
عزیز ادامه داد:
- بذار بدونه همتا! تو چی از ترانه میدونی همراز؟ ها؟ تو چشمای ترانه نگاه کردی؟ وقتی که به همتا نگاه میکنه، انگار داره به مامانش نگاه میکنه. بیچاره گناهیم نداره. مامان داره؛ اما نداره. تو میدونی ترانه...
عزیز نگاهی به آریا کرد و گفت:
- لا اله الا الله! نذار جلو آریا چیزایی رو بگم که نباید بگم. برو خدا رو شکر کن که آریا اینجاست، یه چیزایی رو نمیتونم بگم.
آریا مردد به مادرش نگاه کرد. همتا چشمغرهای به آریا رفت و رو به مادرش گفت:
- مامانجان!
و اشارهای به حال همراز کرد. عزیز سری تکان داد و قلبش را ماساژ داد. آریا سریع پرید.
- قلبته عزیز؟
عزیز نفسنفس زد.
- قرصم رو از تو کیفم بده مادر.
آریا سریع بهسمت کیف عزیز رفت و قرصش را درآورد.
- آخه عزیز! چرا اینقدر به خودت فشار میاری؟
عزیز قرص را با آب درون لیوان قورت داد و سرش را به پشتی مبل تکیه داد. آریا بهسمت اتاق ترانه رفت تا مطمئن شود با این سروصدا بیدار نشده باشد. دخترک بیچاره بدون توجه به دنیا خوابیده بود. لبخندی زد و بهسمتش رفت و بـ*ـوسـهای روی پیشانیاش نشاند.
چهجوری به عزیز بگوید؟
***
همتا گله کرد.
- آخه مامان من! این کار بود شما کردی؟ ما رو کشوندی خونهی خودت، خودت اومدی اینجا؟
همراز ادامه داد:
- میدونی وقتی دیدیم کسی خونه نیست، چقدر نگرانت شدیم؟
عزیز لب کج کرد.
- راستش رو بهم نگفتین. میذاشتین دوسال بعد بهم میگفتین. من حق نداشتم بدونم یه مشت از خدا بیخبر ریختن سر ترانه و کتکش زدن؟
نگاهها روی آریا نشست. آریا سری تکان داد و گفت:
- آخه عزیز! چه کاری از دست شما برمیومد؟
عزیز اخمی کرد و رو به همتا گفت:
- چرا بیدار نمیشه؟ خیلی وقت نیست که خوابیده؟
همراز هول گفت:
- آرامبخش بهش زدم.
عزیز اخم کرد.
- آرامبخش؟
همراز: این چند وقت خواب درستحسابی نداشته بچهم. همهش کابوس پشت کابوس. مجبور شدیم برای اینکه چند دقیقه آروم بخوابه بهش آرامبخش بزنیم.
عزیز کنایه زد.
- بچهم کی خواب درستحسابی داشت؟ از وقتی مامانش موقعی که خواب بود، ولش کرد و رفت، خوابش سبک شده. تقی به توقی میخوره بیدار میشه.
همتا سریع گفت:
- کاشکی بگیم یهکم دوستاش بیان پیشش. شاید حالش بهتر شه. خیلی دوست داره ترانه.
عزیز راه دیگری برای نیشزدن پیدا کرد.
- بله. دختر که مادر بالا سرش نباشه، مجبور میشه محبتاش رو با دوستاش تقسیم کنه.
همراز: مامان!
عزیز پرخاش کرد.
- یامان! چه عجب ول کردی اونورو اومدی اینجا. حتماً باید دخترت به این حال و روز میرسید که میاومدی؟ ها؟ من تو رو اینجوری بار آورده بودم؟ اینقدر بیعاطفه؟
همراز پر بغض زمزمه کرد:
- مامان! کارم جوریه که...
عزیز پرید وسط حرفش و گفت:
- کار بخوره تو سرت! تو که از کارت خبر داشتی غلط کردی حامله شدی. خیلی بیجا کردی ترانه رو آوردی. آوردی که چی بشه؟ به همهمون ثابت کنی که یه مادر میتونه تا چه حد بیعاطفه و سرد باشه؟
عزیز نگاهش را به همتا داد و گفت:
- میدونی اگه همتا نبود، اگه من نبودم، ترانه چی میشد؟ با توام همراز! اِ! گریه هم بلدی بکنی مامانجان؟
همتا بهسمت همراز رفت و گفت:
- مامان! بس کن تورو خدا!
عزیز ادامه داد:
- بذار بدونه همتا! تو چی از ترانه میدونی همراز؟ ها؟ تو چشمای ترانه نگاه کردی؟ وقتی که به همتا نگاه میکنه، انگار داره به مامانش نگاه میکنه. بیچاره گناهیم نداره. مامان داره؛ اما نداره. تو میدونی ترانه...
عزیز نگاهی به آریا کرد و گفت:
- لا اله الا الله! نذار جلو آریا چیزایی رو بگم که نباید بگم. برو خدا رو شکر کن که آریا اینجاست، یه چیزایی رو نمیتونم بگم.
آریا مردد به مادرش نگاه کرد. همتا چشمغرهای به آریا رفت و رو به مادرش گفت:
- مامانجان!
و اشارهای به حال همراز کرد. عزیز سری تکان داد و قلبش را ماساژ داد. آریا سریع پرید.
- قلبته عزیز؟
عزیز نفسنفس زد.
- قرصم رو از تو کیفم بده مادر.
آریا سریع بهسمت کیف عزیز رفت و قرصش را درآورد.
- آخه عزیز! چرا اینقدر به خودت فشار میاری؟
عزیز قرص را با آب درون لیوان قورت داد و سرش را به پشتی مبل تکیه داد. آریا بهسمت اتاق ترانه رفت تا مطمئن شود با این سروصدا بیدار نشده باشد. دخترک بیچاره بدون توجه به دنیا خوابیده بود. لبخندی زد و بهسمتش رفت و بـ*ـوسـهای روی پیشانیاش نشاند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: