کامل شده رمان کوتاه خارج از رحم | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

به این رمان کوتاه چه امتیازی می دهید؟

  • عالی

  • خوب

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
نام رمان کوتاه: خارج از رحم
نام نویسنده: دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خلاصه:

اینکه با پدر و مادرت متفاوت باشی، سخت است. سخت‌تر از آن، متفاوت‌بودن با تمام آدم‌های اطرافت است.
در این میان، جالب این است که نزدیک‌شدن به کسی که مثل توست هم راحت نباشد!


قسمتی از متن رمان:
کابوس انگار رمز همه‌چیز را دارد. باید آن روز به محض برخاستنم، جاسوس یا نفوذیِ درونم را پیدا می‌کردم.
باید می‌فهمیدم چه کسی رمزها را به کابوس داده است.

و باید می‌یافتم که چه کسی می‌تواند رؤیا را برایم صدا کند؛ اما هیچ‌کدام از این کارها را نکردم.
در آن خانه یا حتی در مدرسه، کسی به من یاد نداده بود که در خودم به دنبال پاسخ بگردم. در آمریکا هم به کسی یاد نمی‌دادند. بعدها فهمیدم که این را هرکس، خودش باید درک کند. بعدها، این را او به من یاد داد.
پیداکردن نفوذی، تبعیدش، بازسازی را و حتی صدازدنِ رؤیا، برای خوابِ هر شب را.

توضیح درباره نام رمان: وقتی تخمک در جای دیگری غیر از رحم مادر قرار می‌گیرد، اصطلاح خارج از رحم، به آن تعلق می‌گیرد. این اتفاق برای مادر بسیار خطرناک است و جنین در هر حالت از بین می‌رود.
پ.ن: هدف نویسنده از نوشتن این رمان کوتاه، کاملاً مربوط به جامعه بوده و ربطی به سیاست ندارد.

نکته: خوانندگان عزیز، تفاوت اصلی داستان کوتاه با
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
مختصربودن آن در عین معنا و مفهوم در محتوا است.
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
باید آن‌قدر ادامه پیدا کند که شخصیت ها به‌طور کامل به خواننده شناسانده شوند و تغییرات لازم را در طول مسیر پیدا کنند؛ اما در داستان کوتاه، سیر کوتاه داستان و تنها چند شخصیت کوچک معنایی بزرگ را می‌رسانند. من امیدوارم توانسته باشم این معنا را برسانم.


uz0b_233413_bbbb.png
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    قابلمههای مادر نو بودند، تازه از دکان شوهر همسایه خریده بودشان. آن شب شاممان را سریعاً در قابلمه‌های براق ریخت و با خود برد. می‌گفت: «حاجی ننه مریض است و آنجا همه بی‌شام و گرسنه‌اند.» ما گرسنه بودیم؛ اما وقتی خبر آوردند حاجی‌ننه دارد جان می‌دهد، سیر شدیم. فکر می‌کنم باید شکر کنیم که پدر سیر نشد؛ چون وقتی پدر بخواهد طوریش شود، همه‌چیزش همان‌طور می‌شوند! آن‌وقت او از همه‌چیز سیر می‌شد و اتفاقات بدی می‌افتاد. ما ترسیدیم، من اصرار کردم که با مادر بروم. می‌خواستم حاجی‌ننه را ببینم. نمی‌دانم چرا. آخر این اواخر زیاد او را دیده بودم وگفتنی‌ها را تمام‌وکمال با هم گفته بودیم. دلیل رفتنم را درست به‌خاطر ندارم. وقتی رسیدیم همه گریه می‌کردند. با تعجب بالای سر آن چراغِ در حالِ خاموشی رفتیم. راست می‌گفتند، داشت جان می‌داد. رو به قبله خوابیده بود و هر از گاهی، انگار که نفسش بند آمده باشد، نفس‌های ترسناک می‌کشید. تشک را چنگ می‌گرفت و حدقه چشمانش در آن صورت پرچین‌‌و‌چروک، بزرگ می‌شدند. ترسیدم؛ نه از مرگ او، بلکه از عزرائیل.
    دبیر دینی زیاد از ملک‌الموت حرف می‌زد. در تلوزیونی که در خانه‌ی اقوام ماشین سوارمان بود، فیلم او را دیده بودم. دبیر دینی، تک‌تک مراحل دردناک مرگ را برایمان تشریح کرده بود. ما می‌ترسیدیم و او لبخند داشت. به چه می‌خندید؟ نمی‌دانم.
    کمی دورتر، خان‌دایی از قبر حرف می‌زد. چهره‌ی دبیر دینی با کتاب عذاب قبرِ در دستش، به ذهنم آمد. همیشه به این فکر می‌کردم که چرا دبیر دینی مدام کتاب مذهبی می‌خرد؛ اما دبیر ادبیات، به همان کتاب فارسی اکتفا می‌کند.
    با سرعت از اتاق بیرون آمدم. در حیاط تاریک، روی تراس نشستم و به رو‌برو خیره شدم. در باز شد و کسی بیرون آمد. نزدیک شد و کنارم نشست. پاهایم را که دراز بود، در بغلم جمع کردم. مانند من به دیوارِ سرد تکیه کرد و چشم به آسمان، گفت:
    - هوا سرد شده. چرا داخل نمیای؟

    گفتم:
    - مرگ سخته.
    خندید:
    - طوری حرف می‌زنی که انگار، تو قراره امشب بمیری!
    گفتم:
    - دیگه موقع نفرین دیگرون، براشون آرزوی مرگ نمی‌کنم.
    سیبی در دست داشت. آن را چندبار بالا و پایین انداخت و بعد گاز بزرگی از آن زد. انگار که کل سیب را با همان یک گاز به زیر دندان‌ها بـرده باشد! با دهان پُر، گفت:
    - وقتی همه تهش می‌میرن، نفرین کار درستی نیست.
    نگاهش کردم، بی‌خیال از هر چیز سیب می‌خورد. تنها پزشکِ خارج‌رفته‌ی روستا و سیب‌خوردن، هنگام مرگ حاجی ننه و حرف از فلسفه؟!
    صدای ناله‌های حاجی‌ننه و گریه‌ی خاله‌ها را می‌شنید و سیب می‌خورد. من هم می‌شنیدم و کنار او دلم می‌خواست سیب بخورم. دهانش پر بود؛ اما باز هم به سیب گاز می‌زد. صدای به دندان کشیدن سیب استخوانی، هنوز در سرم است و همچنین آبش که قطره‌قطره از زیر چانه‌ی او پایین می‌ریخت.
     
    آخرین ویرایش:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    دیدم مثل غریبه‌ها رفتار نمی‌کند. انگارنه‌انگار که پس از سال‌ها، هم را دیده‌ایم و مادرم ساعتی پیش، دم‌ گوشم او را به من شناسانده است. بی‌خیال بود. پاهایم را دراز کردم. تن ل*خ*ت سیب را در دست گرفت و با دستمال، به آرامی دور دهانش را پاک کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
    - به چی فکر می‌کنی؟
    این بار من به آسمان صاف و پُرستاره نگاه کردم. شنیده بودم در شب‌های زمستان، وقتی در آسمان ابری نیست، فردای سردتری خواهیم داشت. شال قهوه‌ایم را که مادر برایم بافته بود، دورم محکم‌تر کردم و گفتم:
    - من تو رو نمی‌شناسم.
    - من هم تو رو نمی‌شناسم؛ ولی این ربطی به سؤال من نداره.
    سرم را به طرفش چرخاندم و ابروهایم را بالا دادم.
    - چرا داره. تو که من رو نمی‌شناسی، چرا می‌خوای بدونی به چی فکر می‌کنم؟
    لبخندی ناگهانی به صورت متعجبش هجوم آورد.
    - اتفاقاً قضیه همینه. من می‌دونم اطرافیانم دارن به چی فکر می‌کنن یا حداقل، طبق شناختی که ازشون دارم می‌تونم حدس بزنم تو چه حالین؛ اما تو نه، توی این شرایط اومدی توی حیاط نشستی و به یه گوشه خیره شدی.
    اخم کردم:
    - تو هم عجیبی! وقتی همه آقایون ناراحت و نگرانن، اومدی کنارِ من و آزاد از هفت‌دولت سیب گاز می‌زنی!
    شانههایش را بالا داد و لبخند پهن‌تری زد:
    - برای تو هم بیارم؟
    رویم را از او گرفتم. همه‌چیز چقدر سریع اتفاق افتاده بود. با پسری که تا به حال ندیده بودم؛ اما مادرم می‌گفت دیده‌ای، در یک چشم به هم زدن، هم‌صحبت شده بودم و تازه، با هم بحث هم می‌کردیم. به خودم نهیب زدم که چرا این‌قدر با او تندی می‌کنی؟ او که گناهی ندارد. سر تکان دادم. همه که مثل شوهر دیوانه‌ام نبودند. دهان باز کردم و به آرامی توضیح دادم:
    - به این فکر می‌کنم... به این فکر می‌کنم که اونا چرا دارن گریه می‌کنن.
    پسر که هنوز حتی نامش را نمی‌دانستم، پلک‌های پُرمژه‌اش را به نشانه توجه‌داشتن، به هم زد و با علامت سر گفت که ادامه دهم. گفتم:
    - حاجی‌ننه داره جون میده و اگه مثل بیشتر آدما باشه، می‌خواد جون‌دادنش توی آرامش باشه؛ نه با زاری و جیغ‌های کرکننده‌ای که هر چند دقیقه از حنجره‌ای متفاوت بیرون میاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    صدای جیغ گوش‌خراش دیگری بلند شد و به دنبالش همه زار زدند. پسر سری تکان داد و چند لحظه به زمین خیره شد. در تمام این مدت، به موهای پُرپشتش نگاه می‌کردم؛ موهایی به رنگ قیر که تمام پوست سرش را پوشانده بودند؛ به‌طوری که حتی تکه‌ای از سفیدی کله‌اش مشخص نبود. موهای شوهرِ سابق من، کوتاه و کم‌پشت بود؛ کاملاً برعکس این پسری که حتی نامش را هم نمی‌دانستم. ناگهان به چشم‌هایم خیره شد و رشته افکارم را برید. لبخندی به صورت نداشت. گفت:
    - فکر نمی‌کردم کسی توی این روستا چنین عقیده‌ای داشته باشه! و اگه هم چنین فردی باشه، اون تو باشی.
    لحظه‌ای مکث کرد و در چشمانم خیره شد:
    - یه زن!
    از واژه آخرش خوشم نیامد. اخمی از انزجار کردم و خودم را عقب کشیدم. نگران شد:
    - چیزی شده؟
    بی‌اختیار گفتم:
    - من فقط هفده‌سالمه.
    و بی‌اختیار از جا بلند شدم و پا بر زمین کوبان، درحالی‌که آن پسر مدام صدایم می‌زد، به اتاقِ مرگ بازگشتم. صدای «مریم‌خانم‌»های آمیخته به تعجبش هنوز هم در گوشم چرخ می‌زند. مریم را غلیظ تلفظ می‌کرد؛ نه مثل تمام آدم‌های روستا که «ر» مریم را فرو می‌دادند. بعدها فهمیدم که نام آن پسر، صبحان است.
    ***
    خاله‌ی بزرگ، میان گریه‌های زورکی‌اش، چپ‌چپ نگاهم می‌کرد. مردها دنبال کارهای تشییع‌جنازه، رفته بودند و ما زن‌ها، در خانه مانده بودیم. جسدِ حاجی‌ننه وسط اتاق بود و خاله‌ها، عروس‌ها و همه‌ی نوه‌ها دورش حلقه زده بودند. هرکس به نحوی عزاداری می‌کرد و مادر میان گریه، زیر لب از وجنات حاجی‌ننه می‌گفت. من دورتر از همه، کنار بخاریِ نفتی نشسته بودم و سعی می‌کردم از لابه‌لای پیراهن‌های گشاد و چادرهای گلدارِ زنان فامیل، جسد را ببینم. همین امروز قبل از رفتن به مدرسه، حاجی‌ننه برای صحبت صدایم زده و برایم چای ریخته بود. واقعاً که جسمِ بی‌روح هیچ ارزشی نداشت! حاجی‌ننه با آن جثه کوچک، قد کوتاهش و آن چارقد بلندش با گل‌های بنفش، به عروسکی کوکی می‌ماند. نگاه‌های خط‌و‌نشان‌کشِ خاله، هر لحظه سنگین و سنگین‌تر می‌شد. آخرش انگار دوام نیاورد، بالاتنه‌ی بزرگ و چاقش را جلو آورد و با صورت قرمز از گریه، فریاد کشید:
    - تو با چه رویی اونجا نشستی دختر؟ ها؟ مگه نمی‌دونی وقتی یکی می‌میره مطلقه‌ها و سیاه‌بخت‌ها نباید پیشش باشن؟
    از حرفش جا خوردم. با حیرت نگاهش کردم و قبل از به خود آمدنم، ساره، دخترخاله‌ام گفت:
    - آره. شگون نداره دورو‌بَر، میت سیاهی و بدبختی باشه. روح رو به بهشت راه نمیدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    مادر روی از جسد گرفت و سری برای خواهر بزرگ‌ترش تکان داد. بعد از جا بلند شد و به آرامی به‌طرفم آمد:
    - راست میگن مادر. برو بیرون. خودم صدات می‌کنم.
    صورتش از اشک خیس بود. چشم درشت کردم و رو به خاله گفتم:
    - اما...
    مادر بی‌سرو‌زبان دستم را گرفت و کنار گوشم گفت:
    - برو تو آشپزخونه بشین. اینا عزادارن، دست خودشون نیست. نذار شب مرگ مادرم شَرّ درست بشه.
    در همان حالتِ بهت‌زده و ناباور، به طرف در هلم داد و همچنان زیر گوشم، ادامه داد:
    - فدای دخترم بشم. توی آشپزخونه بشین مادر. رسمه دیگه! از قدیم مونده و همه میگن. چون‌وچرا نداره.
    مرا پشت در گذاشت و در را بست. باور نمی‌کردم که مرا به‌خاطر مطلقه‌بودنم، سیاه‌بخت دانسته و از اتاقی که جسد حاجی‌ننه‌ام در آن بود، بیرون کنند. به این فکر می‌کردم که در جوابشان چه می‌توانستم بگویم؟ سرمای حیاط ناگهان در تنم نفوذ کرد. شال را مثل این که تنها دارایی‌ام باشد، دور خود پیچیدم و با قدم‌های آهسته، سمت پله‌ها رفتم. درهم و اخم‌آلود بودم و تصمیم داشتم به خانه خودمان بروم؛ اما از سگ و گرگ‌های دشت می‌ترسیدم. حس می‌کردم که زوزه‌شان را حتی از پشت کوه‌هایی که روستا را احاطه کرده بودند هم می‌توانستم بشنوم. صدای گریه‌ها و مویه‌ها به هم آمیخته بود و من بلاتکلیف در حیاط عقب و جلو می‌کردم. ناگهان صدای بوق ماشینی را شنیدم. ماشین پسرِ پدرخوانده‌ی حاجی‌ننه بود که از هر سه ماشین موجود در روستا، گران‌تر و بزرگ‌تر بود. صدای بوقش را می‌شناختم. چقدر شبی که به عقد پسرش درآمدم، بوق زده بود و منِ پانزده‌ساله، چقدر سرِ کیف آمده بودم. چندین مرد با پچ‌پچ‌هایشان پشت در ایستادند و از همان جا با لهجه‌ی غلیظ محلی، گفتند:
    - صاحب‌خونه؟ تابوت رو آوردیم.
    در را باز کردم و ده مرد با تابوتی خالی، بر دوش وارد خانه شدند. برای همه سر تکان دادم و چندتایشان که نوه‌های حاجی‌ننه و پسرخاله‌هایم بودند، تسلیت گفتند. از من بزرگ‌تر بودند؛ اما انگار چون من ازدواج کرده بودم، دیگر یک دختر کوچک به حساب نمی‌آمدم. برادر ناتنیِ بی‌بی، یا همان پدرشوهر سابقم، پشت همه‌ی آن‌ها وارد شد. شلوارِ پارچه‌ایِ گشادش را بالاتر کشید و با اخم، به من پشت کرد. انگار ارث پدرش یا همان پسرش را خورده بودم. خوب است که فقط لباس‌های خودم را آورده و پسرش را با همه وسایلش در آمریکا تنها گذاشته بودم. جوان‌ها تابوت را لااله‌الاالله‌گویان وارد خانه کردند و دوباره صدای جیغ خانم‌ها، بالا گرفت. خاله‌ی بزرگ در را باز کرد و مثل دیوانه‌ها به زاری پرداخت. خواهرانش سعی کردند آرامش کنند؛ اما او با فریادهایی اشک‌آلود، حرف می‌زد و به سر و سـ*ـینه‌اش می‌کوبید. هیچ‌کس نمی‌توانست بفهمد که لحنش آمیخته به کدام احساسی است؛ احساس خشم، ناراحتی، حرص یا ناباوری؟ من و عده‌ای دیگر از همسایه‌ها که به تازگی آمده بودند، در حیاط ایستاده و به او که روی تراس بود، نگاه می‌کردیم. جوانانِ زیر تابوت همچنان منتظرِ کناررفتنِ خاله، تابوت سنگین را روی پله‌ها تحمل می‌کردند. همه ساکت بودند تا زمانی که خاله مشت به سـ*ـینه زد و گفت:
    - ننه‌م سالم بود؛ شما کشتینش. همه‌تون مقصرین. زینب، تو مقصر مرگشی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    زینب، مادرم بود. دست روی دهانم گذاشتم تا موضوع را هضم کنم. مادرم را دیدم که سر پایین گرفت و از دیدرس مردم دور شد. خاله رهایش نکرد:
    - کجا میری زینب؟ ها؟ کشتیش و خودت رو کنار می‌کشی؟ نشون میدی ساکتی؛ اما پشت پرده کارات رو پیش می‌بری. من می‌شناسمت؛ من خواهرتم و می‌دونم که اگه زهرت رو نریزی، آروم نمی‌گیری. ها؟ کشتینش تا ارثش رو به‌خاطر بلایی که سر دخترتون آورد، بالا بکشین و هیچی هم تو دامن ما نریزین! آره؟
    پچ‌پچ مردم و از آن بدتر سکوت دایی‌ها و خاله‌های دیگر، ناراحتم می‌کرد. صدا زدم:
    - خاله‌کلثوم!
    چشم‌ها مرا نشانه گرفتند. صدای گریه‌های خاله را قطع کردم:
    - عزاداری می‌فهمم، دختر اولی و بیشتر از همه ناراحتی، قبول دارم. با تهمتاتم کاری ندارم؛ چون...
    - ساکت دختر. از کِی تا حالا جواب بزرگ‌ترهات رو میدی؟ بابات هفته به هفته، خونه نیست و تو این‌طوری بار اومدی؟
    سمت صدا برگشتم و برادر ناتنیِ حاجی‌ننه را دیدم. دندان‌هایم را بر هم ساییدم:
    - به تربیت خانواده‌م توهین نکنین!
    او چشم‌هایش را بیرون داد و صدا بالای سر انداخت:
    - بسه تو این هیروویر.
    خاله‌کلثوم، خود را از میان دست‌های خواهرانش بیرون کشید و با چهره برافروخته گفت:
    - دخترِی پررو، همه می‌دونن عقدِ تو سر چی بوده و به چه درد حاجی‌ننه می‌خورده. همه این در و همسایه هم می‌دونن که وقتی تنها از اون آمریکای کوفتی با هیفده‌سال سن برگشتی، حاجی‌ننه چقدر منت خودت و خانواده‌ت رو کشید تا ببخشینش. دارم دروغ میگم؟
    «درست میگه» و «حرفش حسابه»های آرامی را از همسایه‌ها و فامیل شنیدم. خاله، جان گرفت.
    - حاج احمد، حکیم‌آقا شما همه شاهدین که این دختر چقدر طول کشید تا بی‌بی رو ببخشه.
    ریش‌سفیدان محل سر تکان دادند. اشک در چشمانم جمع شده بود. کاش امشب پدر برای خالی‌کردن بارهای کامیونش نمی‌رفت. واقعاً این کار لازم بود؟ خاله‌
    کلثوم گفت:
    - امروز تو اینجا بودی، چی به حاجی‌ننه گفتی؟ نکنه بهش گفتی که نبخشیدیش؟ ها؟ نکنه تو غذاش سَم ریختی؟
    پا به زمین کوبیدم:
    - خاله!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    حاج‌احمد گفت:
    - استغفرالله، بس کنید.
    خاله باز سـ*ـینه جلو داد. صورتش از آن همه حرص سرخ شده بود. به سر و صورتش زد:
    - چی رو بس کنم حاج‌آقا؟ مادر سرِپام رو کشتن، مادر سالمم رو کشتن، پیرزن بیچاره رو زجرکش کردن. زندگیِ این دوماه رو حرومش کردن.
    از اتاق حاجی‌ننه، صدای لرزان و کم‌جانی برخاست:
    - خواهر، احترامت رو نگه‌دار.
    مادرم بود. اشک در چشم‌هایم می‌لغزید. علی‌آقا، شوهرِ خاله‌کلثوم، بالاخره گفت:
    - بسه. جای این کارا برین برای مرحومه قرآن بخونین.
    خاله مثل اسپندی که دوباره روی آتش گذاشته باشنش، شروع به بالا و پایین شدن کرد و به سـ*ـینه‌اش چنگ کشید. آن‌قدر میان حلقه‌ی خواهرانش زاری و نفرین کرد که از حال رفت. جماعت از هم جدا شدند و همه‌چیز به حالت عادی بازگشت. او را به اتاق پشتیِ خانه‌ی قدیمی بردند و دکتر را صدا زدند. جوان‌ها تابوت را داخل خانه بردند و تسلیت گفتند. همه‌چیز، انگار که هیچ توهین و تهمتی شکل نگرفته، به روال سابق بازگشت. حاجی‌ننه مرده بود و ما متهم بودیم. آن زمان خودم را دیدم که هیچ‌کس، جز من در حیاط نبود. همه در اتاقِ مرگ عزاداری می‌کردند. به‌خوبی یادم است که در آن شب، لکه‌ی ابری در آسمان‌صاف، جلوی ماه را پوشانده بود. به‌‌یاد دارم، آرزو کرده بودم کاش لکه ابری هم جلوی چشمان بارانیِ مرا می‌گرفت. چون تنها دکترِ روستا، بی‌خیال از بیمار غش‌کرده‌اش، به درخت بیدِ خانه تکیه داده بود و اشک‌های مرا می‌نگریست.
    ***
    پدر، ماهی را در حیاط خانه‌مان گذاشت. نمازمان را خوانده بودیم و خورشید تا حدودی بالا آمده بود. آستین‌ها را بالا داد و شروع کرد به تمیزکردنِ حیوانی که هنوز قدری جان داشت. جلوی چشمانم را گرفتم؛ اما به هر حال، صدای کنده‌شدن پولک‌ها شنیده می‌شد. چاره‌ای نبود، باید سر صحبت را باز می‌کردم. پدر می‌دانست حاجی‌ننه دیشب مرده؛ اما حالا که به خانه آمده بود، نزد مادر نمی‌رفت. حسی به من می‌گفت که شاید در کوچه و محل، داستان آبروریزی دیشب را برایش گفته‌اند. هر‌وقت چنین اتفاق‌هایی می‌افتاد، پدر به مدت چندروز با مادر سرد می‌شد؛ چون مقصرِ ماجرا، خانواده‌ی مادر بودند. سرمای صبح چنان طاقت‌فرسا بود که باید مثل اسیری با حکم مرگ، برای به خانه رفتن التماس می‌کردیم. اما پدر این‌طور نبود. اخلاق خاص خودش را داشت و از خانه ماندن خوشش نمی‌آمد. حتی حیاط را به داخل ترجیح می‌داد. من هم مجبور شدم که همان‌جا، روی ایوان بایستم و بگویم:
    - آقاجان؟
    دست از سلاخی‌کردن ماهی برداشت و سبیل‌هایش تکان خوردند.
    - بله؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    نمی‌دانستم چگونه باید حرفم را بزنم. به ماهی خیره شدم. دیگر مردمک چشمانش تکان نمی‌خوردند. گفتم:
    - دیشب ماهی‌گیری بودین؟
    دوباره به کارش مشغول شد:
    - نه.
    گفتم:
    - حاجی‌ننه دیشب مرد.
    پولکی روی لبش افتاد. آن را در هوا فوت کرد.
    - می‌دونم.
    باد، دامن پُرچینم را تکان می‌داد و حتی از روی شلوار ضخیمی که زیرش داشتم، پاهایم را به لرزه می‌انداخت. به نرده چوبیِ ایوان، تکیه دادم.
    - باید چی‌کار کنم آقاجان؟
    ابروهای پُرپشتش در هم رفتند.
    - چی رو؟
    به ستونِ ایوان تکیه دادم. خدایا، چه باید می‌گفتم؟ انگشت‌هایم از درهم پیچانده شدن، خسته شده بودند. نفس عمیقی کشیدم.
    - شما خودتون می‌دونین دیشب چی شد؟
    نگاهم کرد:
    - بله می‌دونم. اللهُ‌اَعلَم. فقط خدا می‌دونه چی میشه و چی‌کار میشه کرد. گرفتی چی گفتم؟ این که خاله‌ات به مادرت ناسزا گفته و هزار کوفتِ دیگه، تقصیر مادرت نیست. این هم که به ما تهمتِ کشتن ننه‌ات رو زدن، تقصیر ما نیست. این تهمت چیز کمی نیست. فقط خدا می‌دونه چقدر سنگینه و چقدر معصیت داره. ولی اهالی دِه، این چیزا سرشون نمیشه. گرفتی چی گفتم؟ من و مادرت رو به‌خاطر گناهی که نکردیم و مقصرش نیستیم، سر زبون همه این محل انداختن.
    دست خونی‌اش را بالا برد و کل محل را نشان داد. کنایه‌هایش را می‌فهمیدم. لحنش مانند دریاچه‌ی جرج در نیویورک آرام بود؛ اما انگار این دریاچه ماهی‌های گوشت‌خوار هم داشت. چرا آن زمان از شوهر بی‌فکرم نپرسیده بودم که این دریاچه آیا خطری هم دارد؟ می‌گویم ماهیِ گوشت‌خوار؛ چون حرف‌های پدر عجیب بوی خطر می‌داد. نمی‌خواستم فکر کند منظورش را نفهمیده‌ام یا فهمیده‌ام و خودم را به موش‌مردگی می‌زنم. شاید هم به خاطر جوانی و خامی‌ام بود؛ اما به هر حال پرسیدم:
    - پس کی مقصره آقاجان؟
    نگاهش آتشی شد و «لااله‌الاالله»ی گفت. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم که دریاچه‌ی جرج هم گاهی خروشان می‌شد. تعطیلاتی که همیشه خراب و با اوضاعِ دریاچه، خراب‌تر می‌شدند. پدر تکه‌های ماهی را با خشم در تشت ریخت و گفت:
    - گـ ـناه رو کی کرده؟ ما که عروست کردیم یا تو که سرِخود جدا شدی؟ ها؟ خجالت نمی‌‌کشی؟! سرت رو پایین بنداز، دختر. مرگ بر اون آمریکایی که حیا رو از سرت بیرون کرده.
    چشمانم را بستم و سعی کردم زمانی که هنوز دختربچه‌ی محجوب خانه بودم را به یاد بیاورم. چه می‌کردم که آن‌قدر دوستم داشتند؟ با چشمان بسته، همان‌طور که با سربه‌زیری می‌خواستم نشان دهم که پشیمانم، گفتم:
    - هوا سرده آقاجان، آب گرم باز کنین. من آبکش میارم.
    چند ثانیه‌ای نگاهم کرد:
    - آب گرم ماهی رو خراب می‌کنه، مریم خانم. خوبه قبل از اینکه تو رو با این کدبانوییت پس بفرستن، خودت پا شدی اومدی.
    این دفعه سربه‌زیری‌ام واقعی شد. تنهایش گذاشتم و وارد خانه‌ی غم‌گرفته‌مان شدم. زیر کرسی نشستم و صورتم را پشت دستانم پنهان کردم. اکنون که به آن موقع‌ها فکر می‌کنم، به کارهای آن موقع و افکار آن موقعم، خنده‌ام می‌گیرد؛ مخصوصاً این فکر که با خود گفته بودم: «چرا پدر بد تا کرد؟ من که سربه‌زیر بودم.»
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    مدرسه‌رفتن برای من، آن هم زمانی که همه‌ی بچه‌ها و دبیران مدرسه درباره‌ام می‌دانستند و پشت سرم پچ‌پچ می‌کردند، کار آسانی نبود؛ اما از اینکه می‌دیدم تنها دختر هفده‌ساله‌ای هستم که میان دختران پانزده ساله نشسته، لـ*ـذت می‌بردم. مدارس روستای ما فقط تا کلاس نهم بودند. چهار‌ماه دیگر سال تحصیلی تمام می‌شد و من نمی‌دانستم باید بعد از آن چه کنم. نمی‌دانم‌های زیادی در زندگیِ من وجود داشت، مثل اینکه نمی‌دانستم چرا در اولین روز، پس از فوت حاجی‌ننه‌ام به مدرسه آمده بودم! البته این نمی‌دانم‌ها، فقط تا همان روز طول کشیدند، همان روزی که تنها دکترِ روستا، وقتی مدرسه تعطیل شد، رو‌بروی در منتظر من ایستاده بود. دست‌ها را به سـ*ـینه زده بود و با همان چهره‌ی ساده‌اش، در صورت دختر‌ها کنکاش می‌کرد. با خود گفتم: «حتماً قوم و خویشش در این مدرسه درس می‌خواند.» چادرم را قبل از این که مرا ببیند، روی سرم کشیدم و جلوی صورتم را گرفتم. شاد از این که مرا ندیده، آرام‌آرام به خیال خودم دور می‌شدم، که صدایش را شنیدم:
    - مریم‌خانم!
    چادر را جلوتر کشیدم و به سرعت قدم‌هایم افزودم. نمی‌خواستم حرف‌های پشت سرم از این هم بیشتر شود. کوچه با آن آسفالت قدیمی و دیوارهای گِلی و کوتاهش، از همیشه طولانی‌تر به‌نظر می‌رسید. باز هم صدا زد:
    - مریم‌خانم، کارِت دارم.
    پشت سرم راه افتاده بود و فقط چند قدم از من فاصله داشت. دختر‌ها و عابران از کنارم رد می‌شدند و نگاهم می‌کردند. خودم را زیر چادر پنهان کرده بودم و تنها چیزی که می‌دیدم زمین بود. انگار سنگ‌ریزه‌هایش هم به بیچارگی‌ام می‌خندیدند. بار دیگر صدایم کرد:
    - لطفاً وایسا.
    تقریباً می‌دویدم، آن‌قدر رفتم تا به کوچه خلوتی رسیدم و آن‌جا ایستادم. نفسم زیر آن چادر سیاه بالا نمی‌آمد. وقتی چادر را از سرم برداشتم نورخورشید در چشمم زد. چند نفس عمیق کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
    - سمج!
    - از نظر تو اصرار معنیِ سماجت میده؟
    اخم کردم و بی‌جهت چادر را دوباره بر سَر کشیدم:
    - کی به تو گفت دنبالم بیای؟
    لبخند زد. همان لبخندی که موقع سیب‌خوردن به صورت داشت. وقتی می‌خندید، چهره‌ی ساده‌اش لوده به‌نظر می‌رسید؛ اما وقتی می‌ایستاد و از دور نگاهم می‌کرد، مثل دیشب و امروز، چشم‌هایش رازآلود جلوه می‌کرد. می‌خواستم راز این چشم‌ها را بدانم؛ اما نمی‌خواستم هم‌صحبتِ کوچه‌هایش بشوم. پس نگذاشتم جواب بدهد و گفتم:
    - برای چی اومدی دنبالم؟ اگه یکی جوابت رو نمیده، پس نمی‌خواد باهات حرف بزنه. باید بذاری و بری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    لبخندش پاک نشد:
    - تا حالا همچین موقعیتی برام پیش نیومده بود، نمی‌دونستم.
    چشم‌هایم را ریز کردم. به دیوار گِلیِ کوچه‌ی تنگ و تاریک، تکیه داد و گفت:
    - اومدم اینجا، چون کارت داشتم.
    - مگه الان نباید تو مراسمِ تشییع‌جنازه باشی؟ اصلا چه‌جوری من رو شناختی؟ ها؟ از کجا معلوم نیومده باشی تا یه دختر برای خودت انتخاب کنی.
    دست‌هایش را در جیب شلوار پارچه‌ای، اما باقواره‌اش گذاشت. جدی شد.
    - اینجا اروپا نیست مریم‌خانم. فکر می‌کنم تو هم تحت تاثیر آمریکا، این حرف رو زدی. اینجا ایران هم نیست. یه روستاست که دور از فرهنگ ایرانی، به یه خرابه تبدیل شده.
    به گونه‌ای حرف می‌زد که تک‌تک واژگانش را با همه‌ی وجودم درک می‌کردم یا همه این قوه ادراک، به خاطر هم‌فکری‌مان بود؟ در هر صورت هنوز در، حال و هوای حرفش بودم که دوباره گفت:
    - اومدم تا بگم نمی‌دونم چرا دیشب ناراحت شدی. من باید از اولش هم حدس می‌زدم که تنها هم‌عقیده‌ام توی این روستای پشت‌کوهی یا حتی عقیده‌ای کامل‌تر و فراتر از من، تو می‌تونی باشی. تو هم مثل من، از این روستا خارج شدی و آدمای دور از این جامعه رو دیدی.
    قلبم آرام شد؛ اما هنوز هم می‌ترسیدم. هرلحظه ممکن بود کسی مرا با او ببیند. هرچند که پسردایی‌ام بود. ما جای خوبی را برای حرف‌زدن انتخاب نکرده بودیم؛ ولی با این حال، دلم نمی‌خواست از او جدا شوم و بگویم که دیگر مزاحمم نشود. آن هم حالا که عقیده‌ای نزدیک به هم داشتیم. چشم از صورتم برنمی‌داشت. چند دقیقه ساکت بودیم؟ فقط خشت‌های گلیِ دیوار می‌دانند. ناگهان لبخندی زد و گفت:
    - پرسیدی چطور پیدات کردم. من یه ویروس رو بین یک عالمه گلبول‌سفید پیدا می‌کنم، پیداکردن تو که برام کاری نداشت.
    به آرامی و با صدایی نرم گفتم:
    - تشبیه قشنگی نبود!
    لبخندش خشک شد. چند لحظه بی‌حرکت ماند و بعد دهان باز کرد:
    - حق با توئه؛ اما منظورم اون نبود. تو می‌تونی هر کی باشی جز یه موجود مضر.
    نفسم را با سرو‌صدا بیرون دادم:
    - من یه آدم اضافی و مضر برای خانواده‌مم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا