کامل شده رمان روزای رویایی | dilan :) کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Dilan

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/21
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
2,348
امتیاز
346
محل سکونت
کردستان
به نام خدا
Rozaye_Royaee_negahdl_com_.jpg


نام رمان:روزای رویایی
ژانر:عاشقانه-احساسی
نویسنده:dilan :‌) کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار:гคђค1737

***
خلاصه:
بهار ستوده، دختر ته تغاری بهرام ستوده،
برای استخدام‌شدن به شرکتی خواهد رفت که آغازگر اتفاقات و تحولاتی در زندگی‌اش خواهد بود
و آن‌طرف داستان آراد رستگار با ورشکستگی شرکتش دست و پنجه نرم می‌کند.
در این داستان شاهد قرارگرفتنشان در یک مسیر خواهیم بود و اما آیا بازی زندگی برایشان خواب وصال را دیده یا جدایی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    صدای بوق ماشین ها بلند شده بود.
    خب منم مثل شما گیر کردم دیگه!حدود ده دقیقه‌ای بود تو ترافیک گیر کرده بودم، وای خدا خیلی دیرم شده.نگاهی به ساعت مچی‌ام کردم،ساعت هفت بود.با کلافگی شیشه ماشین رو پایین کشیدم، باد شدیدی که به صورتم می‌خورد حس زیبایی داشت.
    با صدای بوق ماشینای عقب به خودم اومدم، اوه ترافیک تموم شده.پامو روی پدال گاز فشردم و با سرعت رانندگی کردم.به آدرس نگاه کردم؛ بالاخره رسیدم، ماشین رو جلوی یه ساختمان بزرگ پارک کردم، دکمه آسانسور رو زدم تا بالا بیاد.
    نگاهی به در ورودی شرکت انداختم و اسمش رو زیر لب زمزمه کردم، پس از در زدن وارد شدم.خانمی پشت میز نشسته بود که حدس میزدم منشی باشه،با قدم های استوار به سمتش رفتم.
    -سلام
    سرشو بلند کرد،جون چه خوشگل بود،دختر تقریبا بیست و شش ساله و لاغر بود.با لبخندی گرم جواب سلامم رو داد:
    -سلام،کمکی از دستم بر میاد؟
    -من برای استخدام اومدم.
    -وای بد شد آقای مهندس جلسه تشریف دارن.
    -جانم؟ولی من دیروز اومدم بهم گفتن امروز بیا!
    -آهان پس روی یه صندلی بشینید تا مطلعتون کنم.
    با فشردن یه دکمه فکر کنم به رئیس وصل شد.
    با کلافگی رو یه صندلی نشستم، تا منشی بهم خبر بده خودم رو با گوشیم سرگرم کردم.با صدای منشی گوشیمو قفل کردم.
    -لطفا این فرم رو پر کنید.
    دستمو دراز کردم و فرمو ازش گرفتم.نگاه سرسری به فرم انداختم وای خدای من چقدر سوال بود!فکر کنم مشخصات جد‌ و‌ آبادمم باید بنویسم، به ساعت نگاه کردم هشت بود، آخه کدوم آدم عاقلی این وقت صبح جلسه تشکیل میده؟رو کردم به منشی و گفتم:
    -ببخشید جلسه تموم نشد؟
    -نه
    نفسم رو با کلافگی فوت کردم، مثل اینکه مهندس قصد به پایان رساندن جلسه رو ندارن، پس ترجیح دادم تا اتمام جلسه خودمو با گوشیم مشغول کنم.
    بعد از چند دقیقه سرمو بلند کردم که بپرسم جلسه تموم شده یا نه که دیدم یه پسرِ حدودا سی ساله کنار منشی ایستاده.نگاه اخم آلودش رو از من گرفت و رو کرد به منشی، با صدایی پر صلابت گفت:
    -خانم شفیعی اگه کسی برای استخدام اومده لطفا بفرستینش داخل دفترم
    -چشم آقای رئیس
    جانم، تو رئیسی!ای جون جیگرت رو خام‌خام، چه اخمی، حالا چه مرگت بود اول صبحی اخم کرده بودی؟با صدای منشی به خودم اومدم:
    -آقای رئیس منتظر شما هستند.
    به‌طرف اتاق مدیریت رفتم.با استرس تقه‌ای به در زدم و با شنیدن"بفرمایید" در رو باز کردم.
    استرسم مانع از توجه به دکوراسیون شده بود‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    با شنیدن صدای پسرِ به خودم اومدم:
    -نمیخواید بشینید؟
    روی نزدیکترین صندلی نشستم.
    -فرمتون؟
    -میخواید چکار؟
    با تعجب نگام کرد.
    -فرمی که دستتونه، فرم استخدامی رو میخوام.
    -آها، بگیر.چیزه...بفرمایید
    فرم رو روی میز گذاشتم و سرم رو پایین انداختم، خدای من چم شده؟با صدای سرفه پسرِ سه متر از جام پریدم.
    -خب خانم ستوده.
    سرمو بالا گرفتم، روسریم رو یکم جلو کشیدم و منتظر ادامه حرفاش شدم:
    -راستش این روزها کار برای رشته شما خیلی کمه...
    با باز شدن در و پدیدار شدن پسری جوان حرف پسرِ نصفه موند.
    -آراد یه لحظه بیا فقط عجله کن.
    پسرِ که از ورود ناگهانی اون پسر جا خورده بود با اخم گفت:
    -این چه وضعشه آرمان؟اول در بزن!
    پسر با عجله گفت:
    -ول کن این حرف‌هارو الان دودمانت رو به باد میدن! اومدن واسه سهمشون !
    چشمای پسرِ از کاسه زد بیرون.با عجله از جاش بلند شد و گفت:
    - فرم رو تحویل منشی بدید و منتظر تماس ما باشید.
    این چه وضعشه؟لعنت به این شانس.
    با ناراحتی فرم رو برداشتم و بیرون رفتم، منشی که منو دید لبخندی زد و گفت:
    -موافقت کردن؟
    -قیافه من نشون میده که موافقت کرده باشن؟
    با این حرفم لبخندش محو شد.
    -یعنی موافقت نکردن؟
    -چه میدونم اگه اون آقا نپریده بود وسط حرف پسرِ الان من شرایطم رو فهمیده بودم.
    -خب عزیزم زیاد خودتو ناراحت نکن.
    -پسرُ گفت که این فرم رو بدم به شما و منتظر تماستون باشم.
    بدون اینکه منتظر خداحافظی منشی بمونم، به سمت آسانسور رفتم و دکمه رو زدم تا بالا بیاد.
    وارد آسانسور شدم و زل زدم به تصویرم توی آیینه.
    من بهار ستوده،با ٢۴ سال سن و دارای مدرک معماری از دانشگاه تهران، الان در به در دنبال کار می‌گردم.سوار ماشینم شدم و استارت رو زدم.
    صدای گوشیم منو از افکارم بیرون آورد، تماس رو وصل کردم:
    -جانم ساناز؟
    -سلام بر بهار خانم.
    -سلام چطوری عزیزم؟خوبی؟
    -اینارو ول کن بگو ببینم چکار کردی!
    -وای ساناز نپرس.
    -چرا؟؟؟مگه چیشد؟
    -هیچی قراره باهام تماس بگیرن‌.
    -خب پس انشاالله به زودی شاغل میشی خانم مهندس.
    -ساناز من پشت فرمونم نمی‌تونم حرف بزنم، حاضر شو میام دنبالت.
    -نه عزیزم نمی‌تونم بیام حال مامانم زیاد خوب نیست!
    -باشه پس فعلا.
    تماس رو قطع کردم، پام رو روی پدال گاز فشردم و با سرعت بیشتری به‌ سمت خونه حرکت کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    مسیر شرکت تا خونه رو با این فکر که چجوری از زیر بار سوالات مامان و بابا و مهران در برم سپری کردم.بالاخره رسیدم خونه،کلید رو انداختم تو در و در رو باز کردم.با صدایی آروم سلام کردم و خواستم برم اتاقم که بابام صدام زد:
    -بهار دخترم چکار کردی؟
    با بی‌حالی جواب دادم:
    -هیچی بابا خیلی خستم من میرم اتاقم.
    و دیگه فرصت حرف زدن رو بهشون ندادم و از پله ها بالا رفتم.مامان در حالی که آروم با خودش حرف می‌زد از پله ها بالا اومد، در اتاق رو باز کرد و گفت:
    -چی‌شد بهار؟چرا انقدر پکری؟

    همین‌طور که توی کشوی لباسام دنبال یه دست لباس راحت بودم گفتم:
    -قراره باهام تماس بگیرن.
    مامان لبخند مهربونی زد و گفت:
    -انشاالله تماس می‌گیرن عزیزم.حالا تا ناهار دو سه ساعت وقت هست، بیا صبحانه بخور مادر صبحم هیچی نخوردیا.
    -اشتها ندارم مامان می‌خوام بخوابم.
    خودم رو پرت کردم روی تخت و پتو رو تا گلوم بالا کشیدم.از پنج صبح بیدار بودم تا حالا.همین که چشمام رو بستم به خواب رفتم.
    *****
    به ساعت نگاه کردم لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین.عصر بخیری گفتم و کنار مهران نشستم.
    بابا به محض ورودم به سالن پذیرایی گفت:
    -دخترم چی‌شد؟چک...
    صدای گوشیش مانع از حرف زدنش شد:
    -بله؟
    -....
    -اردوغان!کی برگشتی؟
    -...
    -خوبه،خوبه!
    -.....
    -اونام خوبن سلام می‌رسونن.
    -...
    -باشه،باشه،فعلا.
    تماس رو قطع کرد، مامانم همون‌طور که به طرفمون میومد پرسید:
    -کی بود؟
    -اردوغان.
    -ا برگشته؟
    -آره برای فردا شبم دعوتمون کردن.
    -ا چه خوب ولی ما باید دعوت میکردیم.
    رو کردم سمت بابا و گفتم:
    -اردوغان دیگه کیه؟
    -دوستم عزیزم، چند سال پیش رفتن ترکیه.نگفتی چیکار کردی؟
    -هیچی قراره تماس بگیرن باهام.
    -خوبه، فردا شب همه می‌ریم خونه اردوغان.
    وای نه من حوصله مهمونی رو ندارم، با قیافه‌ای گرفته گفتم:
    -میشه من نیام؟
    -نه بابا جان زشته بعد از سال‌ها دعوتمون کردن باید باشی.
    -ولی بابا من...
    -ولی و اما و اگر نداریم بهار باید بیای.
    اه بابا من الان حوصله خودمم ندارم چه برسه به مهمونی.بی‌توجه به حرفای مامان و بابا رفتم بالا.
    سردرد بدی داشتم یه مسکن خوردم و روی تختم دراز کشیدم.از لیست آهنگای مورد علاقم یکی از آهنگارو انتخاب و پلی کردم و چشمام رو بستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    با صدای مامانم از افکارم بیرون اومدم.
    -بهار بیا نهار مادر.
    -اومدم مامان.
    آهنگ رو قطع کردم و موهام رو دم اسبی بستم.
    ناهار با حرفای مامان و بابا و مهران در مورد مهمونی فرداشب سپری شد.منم توی سکوت به حرفاشون گوش میدادم.اصلاً حوصله اظهار نظر نداشتم به خاطر همین سکوت رو ترجیح می‌دادم . بعد از اتمام شام میز رو جمع کردم و گفتم:
    -من میر بالا.
    -یکم بشین اینجا دخترم.
    -خستم بابا حوصله ندارم.
    -باشه باباجون برو.
    با سرعت رفتم بالا هندزفریم رو از توی کمد درآوردم، اه اینم انگار عمداً خودشو گره میزنه، حالا باید ده دقیقه فقط اینو باز کنم.هندزفری رو تو گوشم انداختم یه آهنگم پلی کردم و چشمام رو بستم، دیگه نفهمیدم کی خوابم برد.
    ***
    با احساس گرما و نور شدیدی که به صورتم می‌خورد چشمام رو محکم بستم و پتو رو تا بالای سرم کشیدم.مامانم پرده رو زد کنار.
    با صدای خواب‌آلود نالیدم:
    -مامان پرده رو بکش.
    -بلندشو بچه وگرنه از شیوه‌های خودم استفاده میکنما؟
    -مامان، نه تو از شیوه خودت استفاده می‌کنی نه من بیدار می‌شم پس لطفا پرده رو بکش.
    -باشه ولی خودت خواستی.
    با صدای بسته شدن در فهمیدم که رفت بیرون، کم‌کم داشتم به خواب می‌رفتم که یه‌دفعه کل بدنم یخ زد!جیغی زدم که کل خونه لرزید.
    -بهت گفته بودم که بیدارشو.
    -مامان
    با آب یخی که مامان ریخت روم خواب کلا از سرم پریده بود.کل لباسام خیس بودن و چسبیده بودن به بدنم، بنابراین رفتم یه دوش گرفتم.
    وقتی موهام رو خشک کردم گوشیم زو زدم به شارژ و رفتم پایین.همین که نشستم سر سفره صبحونه بابام و مهران از خنده قرمز شدن.
    -مامانم شاهکارش رو براتون تعریف کرده؟
    -آره، ایول مامان خوب بلدی بیدار کنی بهار رو.مگه این‌که تو بتونی از پس این بچه بر بیای‌.
    بدون توجه به مزخرف‌های مهران صبحونم رو خوردم، بابا و مهران با هم رفتن بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    بعد از صحبت های معمولی با مامان رفتم تو اتاقم و در رو بستم.چقد بیکاری بده اه حوصلم پوکید.با بی‌حوصلگی دراز کشیدم و به این فکر کردم که استخدامم میکنن یا نه؟
    یه دفعه صدای مامان رو شندیدم که صدام می‌زد:
    -دخترم بیا کارت دارم.
    -اومدم مامان.
    -بیا کمکم کن نهار درست کنم.
    -باشه.
    فکر خوبی بود آشپزی یکم سرگرمم می‌کرد.یکی دو ساعت بعد، هم ناهار آماده بود و هم سفره چیده شده بود‌.بابا و مهران هم برگشته بودن.
    با کمک مامانم سفره رو جمع کردم و رفتم بالا، یکم با گوشیم ور رفتم و بعد خوابیدم.بیدار که شدم ساعت پنج بود.تقه ای به در خورد و در باز شد:
    -دخترم حاضر شو بریم.
    -مامان تورو خدا من نمیام.
    -ااا دخترم حاضرشو.
    فکر بدیم نبود اینجوری بهتر از بیکاریه.کت و شلوار کرمی سیاهم رو پوشیدم و موهام رو بالای سرم بستم.آرایش ملایمی کردم و کیف دستیم رو با مانتوم برداشتم و رفتم پایین.فکر کنم همه منتظر من بودن.
    -من آماده‌ام.
    -پس بریم
    سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.تو ماشین هم فقط به حرف های مامان، بابا و مهران گوش کردم.ماشین روبه روی خونه‌ای با نمای سفید توقف کرد، غرق تماشای نمای خونه بودم که با صدای مهران به خودم اومدم:
    -نمیخوای پیاده‌شی خانم مهندس؟
    پیاده شدم و پا به پای مهران پشت سر مامان و بابا حرکت کردم.حیاط بزرگ و زیبایی داشتن.قسمتی از حیاط پر از گل های مختلف و رنگارنگ بود، وسطشون تاب کوچیکی نصب شده بود.در توسط یک دختر جوان با یونیفرم سفید و سرمه‌ای باز شد.بعد از اینکه با احترام بهمون سلام کرد.ازمون خواست که مانتو و کیفمون رو بهش بدیم مانتوم رو دادم دستش.به محض رسیدن به نشیمن یک زن و مرد میانسال و دختری جوان رو دیدیم.انگار کتایون خانم و عمو اردوغان بودند و اون دخترم فکر کنم دخترشون بود.نگاهی به مهران کردم و متوجه نگاه مهران به اون دختر شدم.نیشگونی از بازوی مهران گرفتم که صدای دادش بلند شد.خودمم خندم گرفته بود، با صدای بابا نگاهم به طرف اونا کشیده شد:
    -چی شد پسرم؟
    -هیچی بابا.
    مهران با نگاهش برام خط و نشون کشید، یا خدا این نگاه مهران یعنی بذار بریم خونه برات دارم !صدای عمو اردوغان مانع از فکر کردنم به نگاه مهران شد.
    -بهرام جان چه‌خبر؟؟؟خیلی دلم برات تنگ شده بود.
    -سلامتی اردوغان جان.منم خیلی دلتنگت بودم، راستی پسرت آراد بود دیگه؟کجاست؟
    -آره شرکتش چند تا کار داشت نتونست بیاد.
    -باشه خب موفق باشه.
    -میگم ماشاالله مهران و بهار چه بزرگ شدن.
    -آره فکر کنم وقتی تو رفتی مهران سه سالش بود و بهار یک سال‌.
    -آره همینطور بود، بهار جان رشتت چیه دخترم؟
    -مهندسی عمران!
    -تو چی مهران جان؟
    -با اجازتون من دندانپزشک هستم !
    -اوه چقدر جالب آتریسا دختر من هم دانشجوی دندانپزشکیه و دوسال دیگه درسش تموم میشه !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    بعد از صحبت‌های معمولی درباره شغل و این چیزا سکوت کردم و ترجیح دادم فقط شنونده باشم ! عمو اردوغان از سال‌های دور از ایران و دلتنگی هاش می‌گفت و هر از گاهی هم اشکی که از گوشه چشمش می‌چکید رو با انگشتش می‌گرفت، از پسرش می‌گفت که خودسر شرکت زده و حاضر نشده پدرش توی شرکتش سهامی داشته باشه ! حرفاش جالب بود . کمی بعد آتریسا که در سکوت به حرف‌های پدرش گوش می‌کرد رو به پدرش گفت:
    -بابا اگه اشکالی نداشته باشه چند دقیقه بهار جان رو ببرم توی اتاقم، البته اگه مایل باشه!
    و رو به من لبخند زد.چشمای مشکی و پوست سفیدش تصاد قشنگی رو در چهرش ایجاد می‌کرد ، بیشتر شبیه خارجی‌ها بود تا ایرانی‌ها !
    عمو اردوغان با لبخند گفت:
    -باشه دخترم حتمأ.ببخشید بهارجان سرت رو درد آوردم با حرفام.
    -خواهش می‌کنم اختیاد دارید.
    دست آتریسا رو گرفتم و باهم به سمت اتاقش رفتیم .
    -من آترسا هستم!
    آترسا دختری چشم ابرو سیاه بود.پوست سفیدی داشت و خیلی شبیه خارجیا بود.
    اتاق بزرگی داشت ،دیوارهای اتاق و وسایلش ترکیبی از رنگ‌های سفید و فیروزه‌ای بود، تراس بزرگ و دنجی هم داشت.
    با صدای گوشی آترسا نگاهم به طرفش کشیده شد:
    -بله داداش؟
    -...
    -خوبم مرسی،نه هنوز.
    -...
    -دیگه کاری نداری آراد؟مهمون دارم.
    -....
    -نه خداحافظ.
    تماس رو قطع کرد. این اسم رو از بابامم شنیده بودم.آراد،رستگار،مهندس،شرکت!
    رو کردم به آتریسا و کنجکاوانه پرسیدم:
    -آراد داداشت چیکارست؟
    -مهندس عمران،چطور؟
    -مهندس عمران!
    -آره،چرا تعجب کردی؟
    -ها؟هیچی همینجوری.
    با خودم مرور کردم،آراد رستگار،مهندس عمران،شرکت مهندسی.نکنه همونی باشه که...
    باز رو کردم به آتریسا:
    -اسم شرکت داداشت چیه ؟
    -نوین پندار
    خودشه،مطمئنم خودشه!
    -چیزی شده بهار؟
    -ها؟نه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    کل شب رو من و آتریسا بالا بودیم، فقط گفتیم و خندیدیم.تقه ای به در خورد، آتریسا گفت"بفرمایید"و خدمتکار وارد اتاق شد.
    -آتریسا خانم مامانتون گفتند با بهار خانم تشریف ببرید پایین.
    -باشه آمنه جون تو برو ماهم میایم‌.
    شماره آترسا رو گرفتم و منم شمارم رو دادم بهش که باهم در ارتباط باشیم، همونطور که از پله ها پایین میومدیم همه نگاه‌ها به‌طرفمون برگشت، مامانم به حرف اومد:
    -شما جوونا کجایید؟؟پنج دقیقه‌‌ست منتظر شماییم‌.
    خواستم یه چیزی بگم که آتریسا نذاشت:
    -حالا که اومدیم خاله جان، انقدر بهمون خوش گذشت که متوجه گذشت زمان نشدیم.
    -باشه عزیزم.
    مامانم رو کرد به خاله کتایون و بابت امشب تشکر کرد منم مانتو و کیفم رو از خدمتکار گرفتم.
    خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.پیش به‌سوی خونه.شب فوق‌ العاده‌ای بود، به من که خیلی خوش گذشت.
    همین که رسیدیم خونه یک‌سره رفتم اتاقم، بااین‌که از خستگی در حال جون دادن بودم ولی به هر نحوی که بود لباسام و عوض کردم و صورتم رو شستم و شیرجه زدم رو تخت.
    -مهران.
    -پاشو،پاشو دیگه.
    -ولم کن.
    -پاشو خانم خرسه چقدر می‌خوابی؟
    -خرس خودتی، مهران توروخدا ولم کن یکم دیگه بخوابم.
    ″باشه″ای گفت و بیرون رفت.هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد.بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم.موهام رو خشک کردم و جمعشون کردم، بلوز و شلوار مشکیم رو پوشیدم و رفتم پایین.
    -صبح همگی بخیر
    -صبح تو هم بخیر دخترم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    نشستم پیش بابا و رو کردم به مامان و گفتم:
    -بیتا خانم لطفا به پسرتون بگو دیگه منو اینجوری بیدار نکنه.
    مامانم همونطور که داشت برام چایی می‌ریخت لبخندی زدو گفت:
    -پسرم لطفا دیگه اینجوری بیدار نکن دخترم رو.
    -تلافی دیشبم بود با کارش آبروی نداشتم رو برد.
    با همین حرف مهران بابا رو کرد بهم و گفت:
    -بابا جون چه کاری بود دیشب انجام دادی؟خیلی زشت بود.
    -بابا اگه بدونی آقا مهران داشتن چکار می‌کردند.
    -چیکار می‌کرد؟
    مهران پرید وسط حرفمون:
    -بابا دیرمون شده بریم؟
    -بریم پسرم.
    ‌اونا رفتند.منم صبحونم رو خوردم و در مرتب کردن خونه به مامان کمک کردم.بعد از تموم شدن کارا رفتم بالا گوشیم رو آوردم و روی کاناپه نشستم.
    چند روز بود خبری از ساناز نبود، غیر ممکن بود این دختر یه روز زنگ نزنه.شمارشو پیدا کردم و زنگ زدم.
    یک بوق...
    دو بوق...
    سه بوق...
    چهار بوق...
    برنمی‌داره،چیزی نشده باشه.یک بار دیگه هم زنگ زدم ولی جواب نمی‌داد،مامانم همون‌طور که از آشپرخونه بیرون میومد گفت:
    -چیزی شده مادر؟
    -نمی‌دونم چند روزه خبری از ساناز ندارم، الانم جواب گوشیش رو نمیده.
    -حتما سرش شلوغ وقت نکرده زنگ بزنه مادر جون.
    تا موقع نهار خودم رو سرگرم کردم.نهار که خوردیم ساعت دو بود رفتم اتاقم و استراحت کردم.
    به ساعت که نگاه کردم پنج بود یه آبی به سر و صورتم زدم و رفتم پایین.مامان آشپزخونه بود رفتم پیشش.
    -سلام بیتایی.
    -سلام گلم.
    -بابا و ‌مهران کجان؟
    -بابات اتاق کارشه مهرانم فکر کنم پیش بابات.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا