- عضویت
- 2015/11/16
- ارسالی ها
- 476
- امتیاز واکنش
- 4,568
- امتیاز
- 573
- محل سکونت
- بهشت ایـــــران ... مازندران :)
به خاطر اینکه حرصش رو دربیارم گفتم:
- کدوم حرفا؟! ناراحتی الان با منی؟
دلخور گفت:
- نخیر؛ خونهاش اینا رو میگم.
آهانی گفتم و بیهیچ حرف دیگهای کنار هم راه رفتیم. با ذوق رفتم داخل کتاب فروشی، هیچ چیز به اندازهی یه جای پر از کتاب من و سر ذوق نمیآورد. با شگفتی تمام کتابها رو برمیداشتم و آخر جلدش رو میخوندم. با اینکه میدونستم چی میخوام؛ ولی آرزوم بود که به جاش تموم این کتابا مال من بود. از آویده غافل بودم و شنیدم که حرصی گفت:
- باز این کتاب دید و از خود بیخود شد!
پسر جوونی اومد سمتمون و گفت:
- میتونم کمکتون کنم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بله؛ گزینه اشعار فریدون مشیری رو میخواستم.
پسرک لبخند احمقانهای زد و گفت:
- تشریف بیارید اون سمت.
من و آویده پشت سرش راه افتادیم. یاد سه چهارسال پیش افتادم که وقتی رفته بودیم برای خرید لوازم ماکت سازیمون پسره رفت بهمون آموزش بده. چوبهای نازک رو برامون مثل خُردکردن سوسیس مثال زده بود و چوبهای پهن رو مثل درست کردن کیک لایه لایه و تازه هی به دماغ عملیاش دست میکشید و با اون صدای تو دماغیاش به آویده که فقط ایستاده بود و میخندید، گفت:
- این خانوم هم با شماست؟ منم گفتم:
- آره.
خندید و گفت:
- این که همهش میخنده!
اون موقع هم همهش پشت سر پسره دراز بودیم.
با صدای پسر جوون از فکر اومدم بیرون و اون لبخند احمقانهای رو که از یادآوری اون روزا روی لبم نشسته بود رو پاک کردم که پسر فکر دیگهای نکنه.
پسر جوون: خانم این هم کتاب فریدون مشیری.
بیهیچ حرفی از دستش گرفتم و آخر جلدش رو خوندم و با لـ*ـذت نگاهی بهش انداختم و رفتم سمت پیشخوان. من هر ماه پس اندازهام رو جمع میکردم و یه کتاب که دلخواهم بود رو میخریدم. من متفاوت هستم و این تفاوت رو دوست دارم!
با آویده از کتاب فروشی اومدیم بیرون و تصمیم گرفتیم پیاده برگردیم؛ ولی هر دومون هندزفریمون رو گذاشتیم و دست در دست کنار هم راه میرفتیم. هر از چند گاهی با هم حرف میزدیم و مردم هم جوری بهمون نگاه میکردن که انگار خل وضعیم؛ ولی مهم نبود! مهم این بود که خودمون چی دوست داریم.
دم در از هم خداحافظی کردیم و تا در رو باز کنم پرهام هم رسید. باهاش دست دادم و با خنده گفتم:
- چه عجب شما رو دیدیم!
اونم لبخندی زد و گفت:
- تاثیر منفی تو روی منه دیگه...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- برعکسه؟ به جای این که کوچیکتر از بزرگتر یاد بگیره، بزرگتر از کوچیکتر یاد میگیره؟!
خندید و لپم رو کشید و گفت:
- آبجی خانم تو هر چی کم بیاری از زبون هیچوقت کم نمیاری.
دوتایی رفتیم توی آسانسور و در ورودی رو پرهام باز کرد. مامان اینا خونه نبودن و شام با من بود. لباسام رو با تیشرت شلوارک آبی آسمونیام عوض کردم و موهام رو بالای سرم جمع کردم و یه آهنگ از مهدی جهانی و علیشمس پلی کردم و رفتم توی اشپزخونه. چند دقیقه داشتم فکر میکردم که تصمیم گرفتم ماکارانی درست کنم.
از آشپزی با آهنگ لـ*ـذت میبردم. کلا موسیقی جزو لاینفک زندگی من بود! داشتم با آهنگ تیامبکس قر میدادم که پرهام گفت:
- پاشو برو سر و وضعت رو مرتب کن، یکی از دوستام داره میاد.
- کدوم حرفا؟! ناراحتی الان با منی؟
دلخور گفت:
- نخیر؛ خونهاش اینا رو میگم.
آهانی گفتم و بیهیچ حرف دیگهای کنار هم راه رفتیم. با ذوق رفتم داخل کتاب فروشی، هیچ چیز به اندازهی یه جای پر از کتاب من و سر ذوق نمیآورد. با شگفتی تمام کتابها رو برمیداشتم و آخر جلدش رو میخوندم. با اینکه میدونستم چی میخوام؛ ولی آرزوم بود که به جاش تموم این کتابا مال من بود. از آویده غافل بودم و شنیدم که حرصی گفت:
- باز این کتاب دید و از خود بیخود شد!
پسر جوونی اومد سمتمون و گفت:
- میتونم کمکتون کنم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بله؛ گزینه اشعار فریدون مشیری رو میخواستم.
پسرک لبخند احمقانهای زد و گفت:
- تشریف بیارید اون سمت.
من و آویده پشت سرش راه افتادیم. یاد سه چهارسال پیش افتادم که وقتی رفته بودیم برای خرید لوازم ماکت سازیمون پسره رفت بهمون آموزش بده. چوبهای نازک رو برامون مثل خُردکردن سوسیس مثال زده بود و چوبهای پهن رو مثل درست کردن کیک لایه لایه و تازه هی به دماغ عملیاش دست میکشید و با اون صدای تو دماغیاش به آویده که فقط ایستاده بود و میخندید، گفت:
- این خانوم هم با شماست؟ منم گفتم:
- آره.
خندید و گفت:
- این که همهش میخنده!
اون موقع هم همهش پشت سر پسره دراز بودیم.
با صدای پسر جوون از فکر اومدم بیرون و اون لبخند احمقانهای رو که از یادآوری اون روزا روی لبم نشسته بود رو پاک کردم که پسر فکر دیگهای نکنه.
پسر جوون: خانم این هم کتاب فریدون مشیری.
بیهیچ حرفی از دستش گرفتم و آخر جلدش رو خوندم و با لـ*ـذت نگاهی بهش انداختم و رفتم سمت پیشخوان. من هر ماه پس اندازهام رو جمع میکردم و یه کتاب که دلخواهم بود رو میخریدم. من متفاوت هستم و این تفاوت رو دوست دارم!
با آویده از کتاب فروشی اومدیم بیرون و تصمیم گرفتیم پیاده برگردیم؛ ولی هر دومون هندزفریمون رو گذاشتیم و دست در دست کنار هم راه میرفتیم. هر از چند گاهی با هم حرف میزدیم و مردم هم جوری بهمون نگاه میکردن که انگار خل وضعیم؛ ولی مهم نبود! مهم این بود که خودمون چی دوست داریم.
دم در از هم خداحافظی کردیم و تا در رو باز کنم پرهام هم رسید. باهاش دست دادم و با خنده گفتم:
- چه عجب شما رو دیدیم!
اونم لبخندی زد و گفت:
- تاثیر منفی تو روی منه دیگه...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- برعکسه؟ به جای این که کوچیکتر از بزرگتر یاد بگیره، بزرگتر از کوچیکتر یاد میگیره؟!
خندید و لپم رو کشید و گفت:
- آبجی خانم تو هر چی کم بیاری از زبون هیچوقت کم نمیاری.
دوتایی رفتیم توی آسانسور و در ورودی رو پرهام باز کرد. مامان اینا خونه نبودن و شام با من بود. لباسام رو با تیشرت شلوارک آبی آسمونیام عوض کردم و موهام رو بالای سرم جمع کردم و یه آهنگ از مهدی جهانی و علیشمس پلی کردم و رفتم توی اشپزخونه. چند دقیقه داشتم فکر میکردم که تصمیم گرفتم ماکارانی درست کنم.
از آشپزی با آهنگ لـ*ـذت میبردم. کلا موسیقی جزو لاینفک زندگی من بود! داشتم با آهنگ تیامبکس قر میدادم که پرهام گفت:
- پاشو برو سر و وضعت رو مرتب کن، یکی از دوستام داره میاد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: