کامل شده رمان کوتاه آخرین رویا | cliff کاربرانجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان چیه ؟

  • عالی

  • خوبه میتونه بهتر بشه

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

* عطیه *

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/16
ارسالی ها
476
امتیاز واکنش
4,568
امتیاز
573
محل سکونت
بهشت ایـــــران ... مازندران :)
به خاطر این‌که حرصش رو دربیارم گفتم:
- کدوم حرفا؟! ناراحتی الان با منی؟
دلخور گفت:
- نخیر؛ خونه‌اش اینا رو می‌گم.‌
آهانی گفتم و بی‌هیچ حرف دیگه‌ای کنار هم راه رفتیم. با ذوق رفتم داخل کتاب فروشی، هیچ چیز به اندازه‌ی یه جای پر از کتاب من و سر ذوق نمی‌آورد. با شگفتی تمام کتاب‌ها رو برمی‌داشتم و آخر جلدش رو می‌خوندم. با این‌که می‌دونستم چی می‌خوام؛ ولی آرزوم بود که به جاش تموم این کتابا مال من بود. از آویده غافل بودم و شنیدم که حرصی گفت:
- باز این کتاب دید و از خود بی‌خود شد!
پسر جوونی اومد سمت‌مون و گفت:
- می‌تونم کمک‌تون کنم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بله؛ گزینه اشعار فریدون مشیری رو می‌خواستم.
پسرک لبخند احمقانه‌ای زد و گفت:
- تشریف بیارید اون سمت.
من و آویده پشت سرش راه افتادیم. یاد سه چهارسال پیش افتادم که وقتی رفته بودیم برای خرید لوازم ماکت سازی‌مون پسره رفت بهمون آموزش بده. چوب‌های نازک رو برامون مثل خُردکردن سوسیس مثال زده بود و چوب‌های پهن رو مثل درست کردن کیک لایه لایه و تازه هی به دماغ عملی‌اش دست می‌کشید و با اون صدای تو دماغی‌اش به آویده که فقط ایستاده بود و می‌خندید، گفت:
- این خانوم هم با شماست؟ منم گفتم:
- آره.
خندید و گفت:
- این که همه‌ش می‌خنده!
اون موقع هم همه‌ش پشت سر پسره دراز بودیم.
با صدای پسر جوون از فکر اومدم بیرون و اون لبخند احمقانه‌ای رو که از یادآوری اون روزا روی لبم نشسته بود رو پاک کردم که پسر فکر دیگه‌ای نکنه.
پسر جوون: خانم این هم کتاب فریدون مشیری.
بی‌هیچ حرفی از دستش گرفتم و آخر جلدش رو خوندم و با لـ*ـذت نگاهی بهش انداختم و رفتم سمت پیشخوان. من هر ماه پس اندازهام رو جمع می‌کردم و یه کتاب که دلخواهم بود رو می‌خریدم. من متفاوت هستم و این تفاوت رو دوست دارم!
با آویده از کتاب فروشی اومدیم بیرون و تصمیم گرفتیم پیاده برگردیم؛ ولی هر دومون هندزفری‌مون رو گذاشتیم و دست در دست کنار هم راه می‌رفتیم. هر از چند گاهی با هم حرف می‌زدیم و مردم هم جوری بهمون نگاه می‌کردن که انگار خل وضعیم؛ ولی مهم نبود! مهم این بود که خودمون چی دوست داریم.
دم در از هم خداحافظی کردیم و تا در رو باز کنم پرهام هم رسید. باهاش دست دادم و با خنده گفتم:
- چه عجب شما رو دیدیم!
اونم لبخندی زد و گفت:
- تاثیر منفی تو روی منه دیگه...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- برعکسه؟ به جای این که کوچیک‌تر از بزرگ‌تر یاد بگیره، بزرگ‌تر از کوچیک‌تر یاد می‌گیره؟!
خندید و لپم رو کشید و گفت:
- آبجی خانم تو هر چی کم بیاری از زبون هیچ‌وقت کم نمیاری.
دوتایی رفتیم توی آسانسور و در ورودی رو پرهام باز کرد. مامان اینا خونه نبودن و شام با من بود.
لباسام رو با تیشرت شلوارک آبی آسمونی‌ام عوض کردم و موهام رو بالای سرم جمع کردم و یه آهنگ از مهدی جهانی و علیشمس پلی کردم و رفتم توی اشپزخونه. چند دقیقه داشتم فکر می‌کردم که تصمیم گرفتم ماکارانی درست کنم.
از آشپزی با آهنگ لـ*ـذت می‌بردم. کلا موسیقی جزو لاینفک زندگی من بود! داشتم با آهنگ تی‌ام‌بکس قر می‌دادم که پرهام گفت:
- پاشو برو سر و وضعت رو مرتب کن، یکی از دوستام داره میاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    حرصی گفتم:
    - من تازه موادش رو آماده کردم. ساعت هشت و نیمه، اون‌وقت شام چی می‌خوایم بخوریم؟
    دستم رو کشید و گفت:
    - تو نمی‌فهمی نه؟! برو سر و وضعت رو مرتب کن، الان می‌رسه. یهویی شد دختر خوب!
    پوفی کشیدم و رفتم توی اتاقم و لباسام رو با یه پیراهن مدل مردونه سفید مشکی عوض کردم و شلوار راسته مشکی‌ام رو هم پوشیدم و شال سفیدم رو گذاشتم و برگشتم توی آشپزخونه، دوباره مشغول کارم شدم.
    صدای آیفون بلند شد. خواستم برم جواب بدم که پرهام پیش دستی کرد و رفت و در رو باز کرد. من اصولا خیلی خیلی فضول بودم؛ ولی این بار سعی کردم جلوی خودم رو نگه دارم تا پرهام بهم تذکر نده؛ برای همین برگشتم سرِ کارم و فقط صداشون رو می‌شنیدم که با هم احوال پرسی می‌کردن و پرهام داشت می‌بردش به اتاق خودش و در همون حال گفت:
    - پرواز جان یه شربتی چیزی هر وقت دستت آزاد شد برامون بیار!
    حرص خوردم و گفتم:
    - باشه.
    اصلا دوست نداشتم ببرم؛ ولی حس فضولی‌ام بهش غالب بود؛ برای همین دو تا شربت آلبالو درست کردم و زیر ماکارونی رو کم کردم تا دم بکشه. شالم رو روی سرم جا به جا کردم و شربت‌ها رو گذاشتم توی سینی مخصوص مهمون و رفتم سمت اتاق پرهام. با تقه‌ای به در رفتم تو و سلام کردم. یه پسر جوون هم سن و سال پرهام بود که قیافه‌ی خوبی داشت، سریع نگاهم رو ازش گرفتم و شربت‌ها رو بهشون تعارف کردم که پرهام گفت:
    - این نیماست پرواز جان. همون که ازش خیلی حرف می‌زنم.
    سری به معنای تایید تکون دادم و گفتم:
    - کاری داشتی صدام کن داداش.
    نیما که سرش تا اون موقع پایین بود گفت:
    - نه دیگه مزاحم شما نمی‌شیم.
    منم که از شعورش حظ کرده بودم گفتم:
    - اختیار دارید.
    و بی‌هیچ حرف دیگه‌ای از اتاق اومدم بیرون. کتابم رو آوردم و روی کاناپه شروع کردم به خوندن و هر از گاهی سری به گوشیم می‌انداختم.
    من واقعا شعر رو دوست داشتم، حس می‌کردم با هر یک‌دونه قافیه‌ای که می‌خونم و می‌سازم به تیکه‌های زندگی خودم وزن می‌دم.
    کتابم رو بستم و رفتم زیر گاز رو خاموش کردم و رفتم توی اتاقم. توی همین حین صدای پرهام و نیما رو می‌شنیدم که داشتن خداحافظی می‌کردن و صدای نیما رو شنیدم که گفت:
    - از طرف من از پرواز خانم تشکر کن.
    یه جوری شدم. هیچ کدوم از دوستای نیما این‌طوری نبودن! یا بهتره بگم تا این حد شعور نداشتن! همه‌شون یه مشت آدم چرت و پررو و دخترباز بودن .
    سرم رو گرم نوشتن کردم و دوباره از همه جا فارغ شدم. وقتی می‌نوشتم حس سبکی می‌کردم، این‌قدر سبک می‌شدم که دلم می‌خواست پرواز کنم .
    با صدای در و حرف زدن مامان و بابا که نشون دهنده‌ی این بود که برگشتن از اتاقم اومدم بیرون و سلام احوال پرسی کردم. یه چند وقتی می‌شد که به خاطر چاپ کارام باهاشون سر سنگین بودم؛ ولی در کل خانواده‌ام بودن و دوست‌شون داشتم.
    میز شام رو چیدم و دور هم خوردیمش. البته پرهام فکر کنم خیلی کوک بود؛ چون یک‌سره تشکر می‌کرد و تعریف و آخرِ غذا هم گفت شرکتی که می‌خواست بزنه کاراش راست و ریست شده و نیما هم شریکشه.
    پرهام فوق لیسانس گرافیک داره و نیما نمی‌د‌ونم چی داره؛ چون فکر کنم دوست تازه‌اش باید باشه؛ چون من همه‌ی دوستاش رو به خوبی می‌شناختم و حتی چندین بار همراه پرهام توی جمع‌شون رفته بودم.
    با مامان میز رو جمع کردیم و قرار شد فردا شب به مناسبت درست شدن کارای شرکتش، مهمون پرهام شام بریم بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. امروز آخرین امتحان‌مون رو می‌دادیم و دیگه راحت می‌شدیم؛ البته تابستون اون‌طوری نداشتیم؛ ولی پیش‌دانشگاهی کلا مدرسه بری و نری فرقی نداره.
    چایی‌ام رو سر کشیدم و با تکی که آویده انداخت از خونه اومدم بیرون. کتونی‌هام رو پوشیدم و با عجله از پله‌ها اومدم پایین و رفتم از در بیرون. آویده داشت با گوشیش حرف می‌زد. اِی خدا این رو شفا بده! آخه کدوم شاسکولی ساعت هشت صبح تلفنی حرف می‌زنه؟ اون هم با دوست پسرش! مطمئن بودم که علیه؛ چون آویده دیگه جز من و اون کسی رو نداشت که باهاش تلفنی حرف بزنه، تازه اون هم ساعت هشت صبح!
    رسید بهم، سلام کرد که با حرص نیشگونش گرفتم که آخش رفت هوا و علی مثل این‌که از اون ور خط پرسید:
    - چی شد؟
    آویده گفت:
    - این پرواز وحشی دستم رو کند!
    سرم رو انداخته بودم پایین و سنگ متوسطی رو با پاهام قل می‌دادم، عاشق این کار بودم. تو باغ نبودم که یهو دستم کشیده شد و چون حواسم نبود با آویده پخش زمین شدیم. حرصی نگاهش کردم که گفت:
    - ببخشید آجی! داشتم با علی حرف می‌زدم، حواسم نبود پام گیر کرد. دست تو رو کشیدم که این‌جوری شد .
    هیچ حرفی نزدم و بلند شدم و خاک مانتوم رو تکوندم. دستش رو کشیدم تا بلند شه و در همون حال داشت از علی خداحافظی می‌کرد .کلافه گفتم:
    - یه‌ بار دیگه داری می‌افتی من رو هم بکشی می‌ندازمت! تفهیم شدی؟
    خندید و گفت:
    - جون تو نمیشه!
    منم حرصی خندیدم و گفتم:
    - عاشق خل وضعی‌مونم.
    پرده برزنتی مدرسه رو کنار زدم و رفتیم داخل حیاط. هر چند نفر یه جا کز کرده بودن من و آویده هم رفتیم و به جمع خودمون اضافه شدیم. با همه بچه‌ها دست دادیم و سلام و احوال پرسی کردیم . زنگ که خورد رفتیم سرجلسه، امروز چون آخرین روز بود با بچه‌ها یه ذره می‌موندیم تا عکس و این چیزا بگیریم .
    امتحان رو اولین نفر دادم و اومدم بیرون. پشت سر من آویده هم داد و بقیه بچه‌ها هم کم کم اومدن بیرون. من و آویده چندتا سلفی گرفتیم و بعد با بچه‌های اکیپ چند تا عکس گرفتیم، چند تا عکس هم دسته جمعی با بچه‌های کلاس گرفتیم. بعد با همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت خونه.
    کار زیاد داشتم، پس فردا باید می‌رفتم نشریه و باید شعرها و نثرهام رو جمع بندی می‌کردم و بهتریناش رو انتخاب می‌کردم.
    برای من انتخاب کارام سخت بود؛ نه این‌که همه‌شون عالی و قشنگ باشن؛ ولی چون همه‌شون رو با عشق نوشتم دوست ندارم بین‌شون تبعیض قائل شم؛ ولی واقعا بعضی از شعرها و نثرهام داغونه و باید حذف بشه.
    با کشیده شدن دستم توسط آویده تازه حواسم جمع شد. از رو به رو یه گله پسر داشتن می‌اومدن که از قیافه‌شون کِرم می‌بارید. دست آویده رو کشیدم تا بی‌اعتنا رد شیم که یهو یکی جلومون خم شد تا بند کتونی‌هاش رو مثلا سفت کنه و تو همین حین گفت:
    - علی!
    من و آویده هم که از پررویی‌شون یه لنگه پا مونده بودیم. آخه از هر طرف دوستاش ایستاده بودن و نمی‌شد رد شیم. پوف کلافه‌ای کشیدم و خواستم چیزی بگم که همونی که داشت مثلا بند کتونیاش رو سفت می‌کرد گفت:
    - می‌گم داداش به نظرت همین بچه مدرسه‌ایا خوبه واسه‌مون؟
    من که دیگه مخم داغ کرده بود داد زدم:
    - یا الله پاشو ببینم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    پسر با مکث سرش رو آورد بالا و من ادامه دادم:
    - همین الان همه‌تون گم می‌شید!
    آوید دستم رو کشید به معنای این‌که ادامه نده؛ ولی من واقعا عصبی بودم و وقتی عصبی می‌شدم دیگه پرواز خوب و آروم همیشه نبودم.
    پسر گفت:
    - باریک الله! داداش حداقل یکی‌شون زبون داره.
    دیگه واقعا این‌بار می‌خواستم زبونش رو از حلقش بکشم بیرون، دست آویده رو کشیدم. با یه لگد محکم به ساق پاش که باعث شد لق بزنه و یه ذره به سمت زمین متمایل بشه، از کنارشون رد شدیم و صدای خنده دوستاش رو شنیدم که داشتن بهش می‌گفتن:
    - بَه داش امیر! قشنگ قهوه‌ایت کرد!
    منم خنده‌م گرفت. ای بابا اعصاب ادم رو خُرد می‌کنن! مگه بی‌کارین آخه؟ آویده گفت:
    - دمت جیز!
    با حرص گفتم:
    - زهرمار، جلوشون لالی؟
    خندید و چیزی نگفت و دیگه تا ته مسیر حرفی نزدیم. انگار هر کدوم درگیر کارای خودمون بودیم. همون‌طور که با کلید در رو باز می‌کردم با آویده داشتم خداحافظی می‌کردم. در رو با پا هول دادم و برای بار آخر برای آویده دستی تکون دادم و رفتم تو.
    طبق معمول از آسانسور نرفتم. پله‌ها رو دو تا یکی کردم و توی همون پله‌ها مقنعه‌ام رو در آوردم و داشتم در ورودی خونه رو باز می‌کردم که یه صدایی از پشت گفت:
    - آبجی خانم مقنعه‌ات کو؟!
    خندیدم و برگشتم:
    - تو کی اومدی پرهام؟!
    -همین الآن، دیگه مقنعه‌ات رو توی راه پله در نیار.
    و بعد هم کلید رو از من گرفت، در رو با یه حرکت باز کرد و گفت:
    - برو تو دیگه!
    مستقیم رفتم سمت اتاق خودم و لباسام رو سریع عوض کردم و یه سر کامل گوشیم رو چک کردم. موهام رو یه شونه زدم و آزاد رهاشون کردم .
    به مامان و بابا سلام دادم و نشستم پشت میز؛ خونه ما طوری بود که در ورودی رو باز می‌کردی اول سه تا اتاق می‌خورد و در ادامه‌ی این راهرو به نشیمن و آشپزخونه ختم می‌شد و من به خاطر این‌که اتاقم در تیررس مامان اینا نبود خیلی خیلی راضی بودم .
    طبق معمول مامان داشت آمار مدرسه رو ازم در می‌آورد که بابا گفت:
    - موافقین فردا یه سفر بریم کیش؟
    خشکم زد؛ یعنی چی بریم کیش؟! من باید پس فردا می‌رفتم نشریه؛ اما می‌دونستم اگه این رو بگم کامل لو می‌رم و نمی‌ذارن که بمونم. برای همین لبام رو با زبونم تر کردم و گفتم:
    - میشه من نیام؟
    مامان فوری رو ترش کرد:
    - یعنی چی؟! هیچ جا نمیای، نپوسیدی توی این خونه؟ هی گوشی و مدرسه و کلاس و خونه!
    دم عمیقی گرفتم و گفتم:
    - نه مامان جان! من ناسلامتی امسال کنکور دارم. من رو بفرستید پیش هرکی که خواستید؛ ولی توی تهران باشم؛ چون دو هفته بعد مدرسه‌ام شروع میشه .
    بابا کلافه گفت:
    - پرواز یه هفته مسافرت خللی توی کنکورت ایجاد نمی‌کنه!
    حرصم گرفته بود و دلخور گفتم:
    - من دوست ندارم فعلا جایی برم. کنکورم که تموم شد اصلا بریم اروپا، کی براش مهمه؟
    آخ، پرواز بیچاره نمی‌دانست که زندگی همیشه خوب و خوش نمی‌ماند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    بابا گفت:
    - باشه پس خودمون سه تا می‌ریم. به عمه‌ات زنگ زدم و قول دادم که می‌ریم، زشته الان منتفی‌اش کنم .
    پرهام هم گفت:
    - من هم نمیام، می‌دونید که منم الانا درگیر کارای شرکتم.
    مامان کلافه گفت:
    - ای بابا شما دوتا دیگه شورش رو در آوردید!
    بابا گفت:
    - به درک که نمیاید! دوتایی بمونید؛ ولی سگ و گربه نباشید، خب؟
    هر دو تند سرمون رو به معنای تایید تکون دادیم که بابا غش غش خندید و مامان که دلخور بود یه لبخند محو روی لباش اومد. منم که همیشه نیشم شل بود خندیدم و پرهامم به لبخندی اکتفا کرد.
    مامان اینا فردا پرواز داشتن و من می‌تونستم فردا بعد از رفتن‌شون با خیال راحت به کارام برسم .
    موهام رو بالا سرم جمع کردم و سری به گوشیم زدم. امروز بعد از ظهر باید یه سر می‌رفتم بیرون تا یه دفتر خوشگل بخرم برای نوشته‌هام .
    تنهایی بیرون رفتن رو دوست داشتم؛ خصوصا قدم زدن! کلا عجیبم؛ از بارون متنفرم و برف رو دوست دارم. از زمستون به شدت بدم میاد؛ اما لباس پوشیدن توی این فصل و دوست داشتم. پاییز رو خیلی دوست دارم؛ ولی امان از بغض‌هایی که ایجاد می‌کنه. انگار پاییز که میاد آدم‌ها هم به یه تلنگر بندن تا مثل برگ‌های پاییزی ببارن.
    بهار رو خیلی زیاد دوست دارم و تابستون نسبتا! من همه چیز رو درحد وسطش دوست دارم و چون بهار کلا معتدل و حد وسطه خیلی زیاد دوسش دارم .
    چشمام روی تاریخ یکی از نوشته‌هام قفل می‌شه.
    با دیدن اون تاریخ همه‌ی خاطره‌ها توی مغزم زنده می‌شن. 3/7/95 روزی که برای اولین بار معلم ادبیات‌مون رو دیدم .
    وقتی فهمید می‌نویسم خیلی تشویقم کرد تا اونا رو بیارم و براش بخونم‌شون و وقتی خوند گفت خیلی عالین و ادامه بده و سعی کن دایره لغتت رو بازتر کنی؛ چون هر چی دایره لغتت بازتر بشه راحت‌تر با کلمات بازی می‌کنی. من می‌تونستم صادقانه بگم عاشق این معلم بودم و هستم و هیچ وقت فراموشش نمی‌کنم.
    اومدم نزدیک‌تر. دوازده اردیبهشت، روز معلم. واقعا خوش گذشت! براش یه مرغ آمین و یه بشقاب مینا کاری شده از طرف کل کلاس گرفتیم و من متن آماده کردم. کلاس رو تزیین کردیم و از معلم پرورشی گندِ دماغ‌مون خواستیم تا ازمون عکس بگیره و با چه شوقی همه‌ی این‌ کارا رو کردیم و دبیر عزیزمون ...
    به من شعری تقدیم کرد که واقعا زیبا بود؛ یه دوبیتی فوری که لیاقت هر کسی نبود رو تقدیم معلمی کردم که واقعا آموزگار بود. احساس خوشبختی می‌کردم.
    این نشریه رو هم همون معلم بهم معرفی کرده بود و من دوست داشتم که اگه یه بار دیگه دیدمش دست پر ببینمش و بهش بگم که تلاش‌هایی که برام کرد بی‌نتیجه نموند.
    غرق خوندن دفترم بودم که سرم رفت سمت ساعت. با دیدن ساعت مثل فشنگ بلند شدم .
    ساعت چهار بود و باید می‌رفتم بیرون. یه تیپ مشکی دخترونه زدم و کوله‌ام که پایه ثابت من بود؛ البته این بار کوله مشکی زرشکی‌ام رو گرفتم تا با کفشای ستش بپوشم.
    ساعت مشکی‌ام رو انداختم دستم و نگاه آخر رو به خودم توی آینه انداختم. تنها آرایش صورتم رژ قرمز کمرنگ و خط چشمام بود. گوشیم رو از توی شارژ درآوردم و انداختم توی کوله‌ام و از مامان و بابا خدافظی کردم و در جواب مامان که گفت:
    - کجا به سلامتی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    تنها گفتم:
    -دارم می‌رم دفتر و خُرده ریز بخرم و یه سرهم دور بزنم.
    - تنهایی؟
    - آره دیگه مامان!
    دیگه منتظر نموندم تا حرفی بزنه و جوابی بدم. تند تند از پله‌ها اومدم پایین و هندزفریام رو گذاشتم توی گوشم و آهنگ «آهای خبردار از همایون شجریان» رو پلی کردم .
    از روی جدول راه می‌رفتم، این عادت رو از بچگی داشتم .
    با دیدن کافه دلم نیومد از کنارش ساده بگذرم. در رو باز کردم و مستقیم رفتم سمت تخته و با گچ سفید نوشتم:
    کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود
    و انسان با نخستین درد !
    «احمد شاملو»
    شروین رو ندیدم و همون‌جا یه معجون موز سفارش دادم و رفتم روی یه میز توی دنج‌ترین نقطه کافه نشستم. توی خودم بودم که یه صدایی گفت:
    - به به پرواز خانم!
    شروین بود. با لبخند برگشتم سمتش و گفتم:
    - سلام، احوالات شریف؟
    خندید و نشست روبه‌روم و گفت:
    - چه عجب، تنهایی اومدی بعد از مدت‌ها!
    -ذهنم درگیره شروین، تنها اومدم تا یه ذره با خودم خلوت کنم.
    شروین فوری گفت:
    - پس من می‌رم مزاحمت نباشم.
    لبخند پهنی زدم و با شیطنت گفتم:
    - حالا که مزاحم شدی و خودت این رو می‌دونی بمون دیگه!
    اونم لبخند زد و گفت:
    - فکرت درگیر چیه؟
    رفتم توی فکر و بعد یه مکث کوتاه گفتم:
    - رفتم کارام رو بدم نشریه. هزار جور دردسر و سنگ جلو راهم هست، گیرکردم اساسی!
    شروین لبخند آرامش بخشی زد و گفت:
    - پرواز هیچ کس نیست که نوشته‌های تو رو بخونه و خوشش نیاد، تو که به خودت همیشه اطمینان داشتی؛ پس کوش الان؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - شروین دلت خوشه‌ها! وقتی حمایت نشی چه‌ کاری از دستت بر میاد؟
    _-همیشه دارم بهت می‌گم! تو پروازی؛ خودت باید بال‌هات رو باز کنی و پرواز کنی. خانواده‌ات اگه می‌خواستن تو راه چیزی که بهش علاقه داری ازت حمایت کنن هیچ وقت رشته تحصیلیت رو خودشون انتخاب نمی‌کردن؛ پس سعی نکن هیچ وقت، هیچ وقت به کسی متکی باشی!
    چند دقیقه‌ای به حرفاش فکر کردم. واقعا راست می‌گفت! شروین خیلی خوب بلد بود آدم رو آروم کنه .
    معجون من رو که آوردن به شروین گفتم:
    - یه چیز برای خودت سفارش بده.
    - نمی‌خورم.
    - من سختمه یکی بشینه نگاهم کنه و من بخورم، بدو یه چیز سفارش بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    خندید و گفت:
    - میلاد جان یه اسپرسو تلخ هم برای من بیار.
    صورتم رو جمع کردم و گفتم:
    - باکلاس!
    خندید و گفت:
    - پرواز، خیلی بامزه شدی دختر!
    منم خندیدم و ابروهام رو انداختم بالا و مشغول خوردن شدم. دقیقه‌ای بعد اسپرسو شروین هم اومد و اونم مشغول شد.
    معجون سنگین بود؛ برای همین نتونستم کامل بخورمش و بلند شدم. از شروین خدافظی کردم و رفتم سمت پیشخوان و مال اون رو هم حساب کردم. مطمئن بودم ناراحت می‌شه؛ چون گفت خودش حساب می‌کنه؛ اما درست نبود هر وقت تنهام و میاد پیشم برای منم حساب کنه.
    با عجله از کافه اومدم بیرون، ساعت شیش بود.
    رفتم شهرِ کتاب و خرت و پرتام رو گرفتم و یه تاکسی گرفتم تا برم خونه؛ چون مامان باز گیر می‌داد که تو کار خاصی نداشتی؛ پس سه ساعت بیرون چیکار می‌کردی؟!
    در رو با یه حرکت باز کردم و رفتم داخل. مامان داشت وسیله‌هاشون رو جمع می‌کرد و پرهام هم طبق معمول نبود و بابا هم که معلوم نبود کجاست!
    لباسام رو با یه دست تاپ شلوارک قرمز عوض کردم و کتاب فریدون مشیری رو گرفتم و روی تختم ولو شدم و شروع کردم به خوندن. ساعت نه بود که مامان گفت:
    - بیا شام!
    تندی رفتم و شامم رو خوردم و از مامان اینا خداحافظی کردم؛ چون ساعت هفت صبح پرواز داشتن باید ساعت پنج می‌رفتن و نمی‌خواستن من بیدار شم؛ ولی پرهام باید می‌رفت تا فرودگاه برسونتشون.
    روی تختم طاق باز دراز کشیدم و با لبخند به فردا فکر کردم. واقعا برام اهمیت نداشت دیگه، اگه این نشریه قبول نمی‌کرد می‌رفتم چند جای دیگه و این‌قدر این در و اون در می‌زدم تا کارام چاپ بشن. شروین راست می‌گفت، من نباید به کسی متکی بشم؛ چون حتی سایه هم توی تو تاریکی تنهات می‌ذاره!
    گوشیم رو برداشتم و یه آهنگ از مهدی احمدوند پلی کردم و گذاشتم روی تایمر و خودم با خیال راحت خوابیدم.
    ***
    با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم. خودم برای ساعت هشت صبح زنگ گذاشتم تا به کارام برسم تا ساعت ده؛ چون باید یازده نشریه می‌بودم.
    صبحانه یه بیسکوییت شکلاتی خوردم و نشستم پای نوشته‌هام، ساعت نه و نیم بود که کارم تموم شد.
    بلند شدم و دست و روم رو شستم. مانتوی آبی کاربنی‌ام که روش طرح‌های سنتی از مشکی و سفید داشت پوشیدم و شال سفیدم رو گذاشتم و شلوار جین مشکی‌ام رو هم پوشیدم. در آخر هم کوله آبی مشکی‌ام رو برداشتم تا با کفش‌های ستش بپوشم و یه رژ خیلی کم رنگ به لبام زدم و یه خط چشم و ریمل کشیدم و یه کم از اسپری دلخواهم زدم و از خونه اومدم بیرون.
    مثل اون روز استرس نداشتم و یه حس قوی بهم امید می‌داد و می‌گفت «گر چه شب تاریک است، دل قوی دار که سحر نزدیک است»
    ***
    در رو آروم باز کردم و رفتم سمت خانم ملکی و گفتم:
    - سلام، کمالی هستم. یادتون میا...
    حرفم رو قطع کرد و گفت:
    - خوبی دخترم؟! به جا آوردمت، با کی کار داری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
    -می‌خواستم جناب مرندی، رئیس نشریه رو ببینم.
    خانم ملکی سری به معنای تفهیم شدن تکون داد و گفت:
    -چند دقیقه بشین. کسی داخل اتاقشونه.
    رفتم روی همون کاناپه اون دفعه‌ای نشستم و نگاهم رو توی کل نشریه چرخوندم. هیچ چیز عوض نشده بود و همه چیز مثل همون روز که مرندی هم نبود مرتب و دقیق بود.
    ده دقیقه بعد خانوم ملکی صدام کرد و من مستقیما رفتم سمت اتاق آقای مرندی.
    دستم رو آوردم بالا تا در بزنم؛ اما دستم توی هوا خشک شد و در باز شد. اول صدای خنده دو مرد و بعد هم خودشون توی چهارچوب در پیدا شدن. سرم رو انداختم پایین و دستم رو گذاشتم کنارم و با آرامش گفتم:
    -خانم ملکی گفتند که می‌تونم بیام تو!
    سرم رو که آوردم بالا مبهوت موندم. نیما این جا چیکار می‌کرد؟
    نیما فوری به خودش اومد و گفت:
    - سلام پرواز خانم، خوبین؟ پرهام خوبه؟ خانواده چه‌طورن؟
    لبخند نیم بندی اومد روی لبام و گفتم:
    -سلام آقا نیما، مرسی شما خوبین؟ خانواده هم خوبن.
    نیما: منم خوبم. شما کجا و این‌جا کجا؟!
    توی دلم به خودم پوزخند زدم. هرچه‌قدر سعی کردم تا خانواده‌ام نفهمن که کارام رو بردم نشریه، بی‌ثمر موند!
    این‌بار رو کردم سمت پسر کناری‌اش و گفتم:
    -جناب مرندی؟
    مرندی گفت:
    -بله؛ خودم هستم. تشریف بیارید داخل.
    نیما هم همراه‌مون اومد داخل، انگار پشیمون شد و از اتاق نمی‌خواست بره بیرون. دلم می‌خواست بگم فضول خان تشریف ببر بیرون؛ اما هم ادب حکم نمی‌کرد و هم این‌که...
    با صدای جناب مرندی رشته افکارم پاره شد:
    - خب حدس می‌زنم برای چی اومدی این‌جا!
    لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
    - من هفته پیش هم اومدم؛ اما متاسفانه شما تشریف نداشتید و دیدارمون موکول شد به امروز.
    اون هم متقابلا لبخند زد و گفت:
    - درسته؛ خب برای چاپ کاراتون اومدید؟
    تا خواستم جواب بدم نیما مثل قاشق نشسته پرید وسط و جدی گفت:
    - مگه شما می‌نویسین پرواز خانم؟ پس چرا پرهام بهم نگفت؟ اون که می‌دونست من معاون این‌جام!
    لبام رو از داخل گزیدم و گفتم:
    - می‌شه یه چیزی ازتون بخوام؟
    نیما مشتاق گفت:
    -با کمال میل!
    دستی به شالم کشیدم و گفتم:
    -می‌شه از ملاقات امروزمون پرهام و خانواده‌ام مطلع نشن؟
    نیما نیشخندی زد و گفت:
    - یعنی شما بدون اجازه و بدون اطلاع خانواده‌تون...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    حرفش رو نصفه قطع کردم و گفتم:
    - نخیر؛ خانواده‌ام می‌دونن؛ اما چون علاقه‌ای به نوشتنم و دنبال کردنش نداشتن حمایتم نمی‌کنن و من خواستم بدون این‌که مطلع بشن پیش‌قدم بشم تا اگه با کارام موافقت نشد یا به هر دلیلی چاپ نشد ضایع نشم.
    جناب مرندی: خب کارات رو بده ببینم.
    با آرامش دفتر خوشگلم رو از توی کوله‌ام در آوردم و دادم دستش و سرم رو کردم توی گوشیم تا مجبور نباشم به سوال دیگه‌ای جواب بدم.
    نمی‌دونم چه‌قدر گذشت؛ ولی برای من قد یه عمر بود!
    مرندی: خب، خانم؟
    - کمالی هستم.
    مرندی: خب خانم کمالی، شما خوب می‌نویسین و شاید حتی بشه از نوشته‌هاتون استفاده کرد؛ اما همون‌طور که می‌دونید احتیاج به سرمایه اولیه هست و یه سری ویرایش و اینا کاراتون می‌خواد.
    بغض کرده بودم، تمام اطمینانی که به خودم داشتم پرید. دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
    - باشه؛ ولی نمیشه خود نشریه روش سرمایه گذاری کنه و با سود یا پول فروش کتاب‌ها شما هم سهیم باشید؟
    مرندی لبخندی زد و گفت:
    -شرمنده‌ام واقعا؛ ولی هیچ نشریه‌ای چنین کاری نمی‌کنه و من هم قصد سرمایه گذاری روی چنین چیزی رو ندارم.
    دیگه رسما خرد شدم. منظورش این بود که کارهام بی‌ارزشن؟
    از جام بلند شدم و آروم گفتم:
    - ممنون و ببخشید از این که وقت‌تون رو گرفتم.
    دستگیره رو پایین کشیدم و بی‌هیچ حرفی از نشریه خارج شدم. گنگ بودم، روی سرم انگار یه وزنه گذاشته بودن، برام پذیرفتنش سخت بود.
    نمی‌دونم به چند نفر تنه زدم و چند بار نزدیک بود بخورم زمین؛ فقط یه چیز توق مغزم اکووار می‌پیچید:
    "من قصد سرمایه گذاری روی چنین چیزی رو ندارم."
    نمی‌دونم چه‌قدر راه رفته بودم؛ ولی به خودم که اومدم دیدم تو کافه، روی همون میز دفعه‌ی قبلی نشسته بودم و سرم رو توی دستام گرفته بودم و تنها یه لیوان آب سفارش داده بودم.
    می‌خواستم برم روی تخته بنویسم:
    من شکوفایی گل‌های امیدم را در رویاها می‌بینم...
    و ندایی که به من می‌گوید
    گرچه شب تاریک است
    دل قوی‌دار که سحر نزدیک است
    " حمید مصدق "
    اما واقعا حوصله‌اش رو ندارم، اصلا حوصله‌ی خودم رو هم نداشتم.
    لیوان آبم رو که آوردن لاجرعه خوردمش و بعدش یه قطره اشک از چشمام چکید. آخ! حواسم نبود که بغض‌هایم در حنجره به دنبال دلیل و تلنگری برای شکستن هستند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    دستی صندلی روبه‌رویی‌ام رو کشید بیرون و نشست روش. با چشمای اشکی‌ام نگاهش کردم. شروین بود. خواستم بگم تنهام بذاره؛ اما روم نمی‌شد.
    لبخند گرمی زد و گفت:
    -ای بابا! گریه نکن پرواز خانومی.
    یه اشک دیگه چکید روی دستام که روی میز بهم قفل‌شون کرده بودم.
    شروین این‌بار جدی گفت:
    -پرواز؟ ناامیدم کردی دختر! فکر نمی‌کردم این‌قدر ضعیف و بی‌اراده باشی.
    بازم یه اشک دیگه و این‌ بار آب بینی‌ام هم باهاش قاطی شد که شروین مثلا با حالت چندشی گفت:
    - ایش! مامان، این یه بچه‌ی زر زروی واقعیه!
    خنده‌م گرفت. هر چند کوتاه؛ اما خندیدم. دستمالی به سمتم گرفت و به دلیل گنگ بودنم تا ازدستش بگیرم یکم طول کشید و شروین فکر کرد من بدم میاد؛ برای همین گفت:
    - به خدا تمیزه!
    بعد هم لبخندی زد و ازش دستمال رو گرفتم و صورتم رو پاک کردم. با آینه جیبی‌ام به صورتم نگاه کردم، خیلی هم ضایع نبود. شروین گفت:
    -چی‌ شده حالا؟
    صدام به خاطر بغض دچار ارتعاش شده بود و گفتم:
    - کارام رو قبول نکردن.
    شروین لبخند محوی زد و گفت:
    - پرواز تو قرار بود عزمت رو جزم کنی و یه کله بتازونی؛ پس چی شد؟ با گریه و چه کنم، چه نکنم که درست نمیشه.
    سری به معنای تایید تکون دادم و از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
    -فعلا که دیگه حوصله‌اش رو ندارم. باشه برای بعد، فعلا یکی از بال‌هام کنده شده!
    بی‌هیچ حرفی از کافه بیرون اومدم و به سمت خونه راه افتادم.
    در رو با یک حرکت باز کردم و رفتم توی خونه. شال و کیفم رو انداختم روی تختم و مانتو و شلوارم رو هم چپوندم توی کمدم. خسته بودم.
    روی تختم ولو شدم و کوله و شالم رو پرت کردم پایین. با خیال راحت خوابیدم.
    ***
    با تکونای دستی بیدار شدم. نگاهی به پرهام انداختم و گفتم:
    -چرا بیدارم کردی؟
    پرهام گفت:
    -پاشو شام درست کن، مهمون دارم.
    عصبی توی جام نیم خیز شدم و گفتم:
    - بی‌خود! زنگ بزن از بیرون غذا بگیر پرهام خان، محض اطلاعت من درس دارم و نوکر شما هم نیستم.
    کلافه گفت:
    -جون پرهام پاشو دیگه. نیما داره میاد، آبروم می‌ره.
    اوف! مجبوری بلند شدم و موهام رو یه شونه زدم. تصمیم گرفتم زرشک پلو با مرغ درست کنم.
    حدود دو ساعت بعد کارم تموم شد و رفتم یه دوش گرفتم. یه تونیک ساده گلبهی با شلوار راسته مشکی پوشیدم و شال مشکی‌ام رو هم آزادانه انداختم روی سرم و موهام رو به دلیل خیس بودن باز گذاشته بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا