- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
چهره سوفیا در روشنایی قرار گرفت که پیشانیاش خونی شده بود. تام لبانش کش آمد و خودش را در آغـ*ـوش سوفیا انداخت.
- سوفیا واقعاً خودتی؟ زنده ای؟
سوفیا خندید و از تام فاصله گرفت.
- آره خودمم، اینجا پنهان شده بودم.
تام موهای سوفیا را نوازش کرد و بـ*ـوسـهای بر پیشانیاش کاشت.
- یا عیسی مسیح، ازت متشکرم.
هردو خندیدند که تام ادامه داد:
- دنبال تو میگشتم، باورت نمیشه از دست چند تا دایناسور فرار کردم.
سوفیا آرام خندید و گفت:
- من تو لونه میکرورپتور بودم و بچههاش داشتن به لباسم نوک میزدن.
(میکرورپتور: یک دایناسور گوشتخوار با چهار بال که هر کدام تقریباً شصتویک سانتی متر طول داشتند، ماهیخوار که حدوداً صدوبیست میلیون سال پیش در زمین زندگی میکرد).
تام خندید و به دیواره کوه تکیه داد.
- ترسیدم که دیگه نبینمت.
- نگران نباش من اینجام.
آب دهانش را قورت داد.
- چه بلایی سر بقیه اومده، چیزی میدونی؟
سوفیا آه سوزناکی کشید.
- نه نمیدونم کجا هستن. صندلیهامون خودکار قبل از برخورد با دره به عقب پرتاب شدن.
تام پوف بسیار بلندی کشید.
- عیب نداره، استراحت کن فردا حرف میزنیم.
- باشه.
سوفیا سرش را به شانهی تام تکیه داد و چشمهایش را بست. آسمان رو به تاریکی رفته بود و جسمهایشان خسته و ناتوان شده بودند که بلآفاصله به خواب رفتند.
روز بعد که بیدار شدند، آرام از غار کوچک خارج شدند. با احتیاط اطراف را نگاه کردند تا تیرکس مخفی نشده باشد.
- تام یادته بچگیات درمورد دایناسورها تحقیق میکردی؟
تام سرش را به معنای تأیید تکان داد.
- تمام دایناسورهارو میشناسم و میدونم که تیرکس دست از سر ما بر نمیداره.
زمانیکه مطمئن شدند این اطرف امن است، سوفیا روی تخته سنگی نشست.
- سوفیا باید چیکار کنیم؟
سوفیا کش و قوسی به خودش داد و گفت:
- باید بهسمت شمال بریم، با استفاده از مینی سفینه به زمین برگردیم.
- بنظرم نابود شده، دیگه تو این سیاره گرفتار شدیم.
- نه من مینی سفینه رو چک کردم، سالمه و مشکلی نداره؛ اما چند کیلومتر ازش فاصله داریم.
تام سرش را خاراند و به یک تکه سنگ با پا ضربه زد.
- پس بلند شو زودتر حرکت کنیم، شب نباید توی جنگل باشیم.
- سوفیا واقعاً خودتی؟ زنده ای؟
سوفیا خندید و از تام فاصله گرفت.
- آره خودمم، اینجا پنهان شده بودم.
تام موهای سوفیا را نوازش کرد و بـ*ـوسـهای بر پیشانیاش کاشت.
- یا عیسی مسیح، ازت متشکرم.
هردو خندیدند که تام ادامه داد:
- دنبال تو میگشتم، باورت نمیشه از دست چند تا دایناسور فرار کردم.
سوفیا آرام خندید و گفت:
- من تو لونه میکرورپتور بودم و بچههاش داشتن به لباسم نوک میزدن.
(میکرورپتور: یک دایناسور گوشتخوار با چهار بال که هر کدام تقریباً شصتویک سانتی متر طول داشتند، ماهیخوار که حدوداً صدوبیست میلیون سال پیش در زمین زندگی میکرد).
تام خندید و به دیواره کوه تکیه داد.
- ترسیدم که دیگه نبینمت.
- نگران نباش من اینجام.
آب دهانش را قورت داد.
- چه بلایی سر بقیه اومده، چیزی میدونی؟
سوفیا آه سوزناکی کشید.
- نه نمیدونم کجا هستن. صندلیهامون خودکار قبل از برخورد با دره به عقب پرتاب شدن.
تام پوف بسیار بلندی کشید.
- عیب نداره، استراحت کن فردا حرف میزنیم.
- باشه.
سوفیا سرش را به شانهی تام تکیه داد و چشمهایش را بست. آسمان رو به تاریکی رفته بود و جسمهایشان خسته و ناتوان شده بودند که بلآفاصله به خواب رفتند.
روز بعد که بیدار شدند، آرام از غار کوچک خارج شدند. با احتیاط اطراف را نگاه کردند تا تیرکس مخفی نشده باشد.
- تام یادته بچگیات درمورد دایناسورها تحقیق میکردی؟
تام سرش را به معنای تأیید تکان داد.
- تمام دایناسورهارو میشناسم و میدونم که تیرکس دست از سر ما بر نمیداره.
زمانیکه مطمئن شدند این اطرف امن است، سوفیا روی تخته سنگی نشست.
- سوفیا باید چیکار کنیم؟
سوفیا کش و قوسی به خودش داد و گفت:
- باید بهسمت شمال بریم، با استفاده از مینی سفینه به زمین برگردیم.
- بنظرم نابود شده، دیگه تو این سیاره گرفتار شدیم.
- نه من مینی سفینه رو چک کردم، سالمه و مشکلی نداره؛ اما چند کیلومتر ازش فاصله داریم.
تام سرش را خاراند و به یک تکه سنگ با پا ضربه زد.
- پس بلند شو زودتر حرکت کنیم، شب نباید توی جنگل باشیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: