- عضویت
- 2018/10/07
- ارسالی ها
- 1,273
- امتیاز واکنش
- 47,038
- امتیاز
- 1,040
- سن
- 21
***
آرشام
از بیرونرفتنم با آتنا، چندروزی میگذره. شهاب هم دست از سرم برنمیداره و هی همینجور زنگ میزنه. من هی جواب نمیدم؛ ولی اون دستبردار نیست.
امروز جمعهست و به جز من و آتنا و مهدی کسی نیست. تصمیم گرفتم خودم بهش زنگ بزنم ببینم چه مرگشه. با یه خط دیگه بهش زنگ زدم.
- بله؟
- الو شهاب.
- آرشام تویی؟ کدوم گورستونی هستی چند روزه هرچی بهت زنگ میزنم نیستی و جواب نمیدی؟ اونروزی که بهت زنگ زدم که گفتی تیر خوردی، چون جریان رو قبلش از سهند شنیدم و میدونستم حالت خوب نیست، زیاد برای حرفزدن باهات اصرار نکردم؛ ولی حالا دیگه خودت جواب نمیدی؟
- سرم شلوغ بود.
داد زد:
- چی چی رو سرت شلوغ بود؟ ببینم! نکنه تو هم با اون کاوه همدستی کردی تا منو به خاک سیاه بنشونین؟ هان؟
منم صدام رو بردم بالا و گفتم:
- معلومه چی میگی؟ من اگه می خواستم تو رو بدبخت کنم، تو این چندسال میکردم و در ضمن، از کاوه تیر نمیخوردم. در ضمن، جوابت رو ندادم؛ چون اولاً سرم شلوغ بود، ثانیاً من و تو کارمون تمومه. یادت نرفته که این آخرین محمولهای بود که توش کمکت میکردم؟
با داد ادامه داد:
- نه یادم نرفته! ولی تو گفتی حواست بهش هست.
- ولی نگفتم که سالم به دستت میرسونم!
- یادت نره من کیَم آرشام. سعی نکن با من دربیفتی. من شهاب نادریام! کاری نکن از سر راه برت دارم.
منم بلندتر از خودش ادامه دادم:
- پس تو هم این رو بدون؛ اگه تو شهاب نادری هستی، منم آرشام هستم. بیخودی هم من رو تهدید نکن. میدونی که چه کلهخریام و هرکاری از دستم برمیاد و هرکاری رو که بگم انجام میدم، ردخور نداره که انجام میدم. پس با من یکی درنیفت!
و بعد گوشی رو قطع کردم.
اعصابم حسابی داغون بود و اومدم از اتاق برم بیرون که... .
***
آتنا
صبح از خواب بیدار شدم. اوف! امروزم جمعهست و جمعهها هم که کلاً هیچ.
بعد از اینکه رفتم دوش گرفتم، یه لباس نخی سفید و ساپورت مشکی و شال سفید و مشکی پوشیدم و موهام رو باز گذاشتم تا خشک بشن.
رفتم صبحونهم رو خوردم و برای آرشام هم آماده کردم که همراه با دمنوش براش ببرم. گردنبندی رو که اون روز براش خریده بودم همراه با جعبه کوچولوش گذاشتم توی سینی کنار غذاش تا براش ببرم.
پشت در اتاق آرشام که رسیدم، متوجه شدم صدای دادوبیداد میاد. گرچه با این صدا اگه پشت در اتاقش هم نبودم، صداش واضح میاومد. داشت با یه نفر تلفنی صحبت میکرد. حرف از محموله و اینجور چیزا بود. ولی با جمله «بدون اگه تو شهاب نادری هستی؛ منم آرشام هستم...» برق از کلهام پرید. شوکه شدم!
شهاب! شهاب! آره، فامیلی همون کسی هم که دنبال مدارک بود، نادری بود. پس خودشه؟ یعنی آرشام با شهاب؟ همکاری توی محموله؟ وای نه خدا! آرشام اومد از در بیرون بره؛ ولی با دیدن من که دم در ایستاده بودم، اون هم ایستاد. با شنیدن حرفهاش چنان شوکه شده بودم که سینی از دستم افتاد و اشک تو چشمهام جمع شد.
چطور تونست؟ من بهش اعتماد کرده بودم، دوستش داشتم، نباید اینکار رو میکرد!
با دیدن من گفت:
- آتنا حالت خوبه؟
با صدایی که از زور بغض میلرزید، گفتم:
- تو... چطور تونستی؟
- آتنا من...
با سیلیای که بهش زدم، جملهش نیمهکاره موند.
با صدای بلند، همراه با گریه داد زدم:
- خفه شو آشغال! تو هم یکی از اونایی؛ آره؟ منِ احمق سادهلوح رو بگو که به تو اعتماد کردم! باید زودتر از اینا میفهمیدم که چقدر عوضی و پستفطرتی!
خواست بیاد جلو که گفتم:
- جلو نیا! میفهمی؟ به من دست نزن!
و بعد از پلهها پایین دویدم. اونم از روی خردهشیشهها رد شد و دنبالم اومد.
- آتنا صبر کن!
فقط میدویدم. نه خدایا! چرا؟ چرا باید اینطور میشد؟
ایستادم و با جیغ به آرشام که دنبالم میاومد، گفتم:
- گفتم دنبالم نیا!
اونم با چندمتر فاصله از من ایستاد و گفت:
- باشه. فقط وایسا، خودم همهچیز رو توضیح میدم.
پوزخند زدم و به آرشام از پشت پرده اشکم نگاه کردم و گفتم:
- هه! دیگه چی رو میخوای توضیح بدی؟ هان؟ من همهچیز رو با گوشهام شنیدم. لابد میخوای بگی من آدم خوبهم؛ آره؟
- اونجور که تو فکر میکنی، نیست.
- نمیخوام هیچی بشنوم؛ امروز به اندازه کافی شنیدم.
اون هی جلو میاومد و من هی عقب میرفتم.
- بهت میگم نیا جلو!
- نه آتنا؛ نرو عقب!
ولی تا بیام به خودم بجنبم، پام لیز خورد و با جیغ تو آب افتادم.
فقط صدای آرشام رو شنیدم که گفت:
- آتنا!
و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم.
آرشام
از بیرونرفتنم با آتنا، چندروزی میگذره. شهاب هم دست از سرم برنمیداره و هی همینجور زنگ میزنه. من هی جواب نمیدم؛ ولی اون دستبردار نیست.
امروز جمعهست و به جز من و آتنا و مهدی کسی نیست. تصمیم گرفتم خودم بهش زنگ بزنم ببینم چه مرگشه. با یه خط دیگه بهش زنگ زدم.
- بله؟
- الو شهاب.
- آرشام تویی؟ کدوم گورستونی هستی چند روزه هرچی بهت زنگ میزنم نیستی و جواب نمیدی؟ اونروزی که بهت زنگ زدم که گفتی تیر خوردی، چون جریان رو قبلش از سهند شنیدم و میدونستم حالت خوب نیست، زیاد برای حرفزدن باهات اصرار نکردم؛ ولی حالا دیگه خودت جواب نمیدی؟
- سرم شلوغ بود.
داد زد:
- چی چی رو سرت شلوغ بود؟ ببینم! نکنه تو هم با اون کاوه همدستی کردی تا منو به خاک سیاه بنشونین؟ هان؟
منم صدام رو بردم بالا و گفتم:
- معلومه چی میگی؟ من اگه می خواستم تو رو بدبخت کنم، تو این چندسال میکردم و در ضمن، از کاوه تیر نمیخوردم. در ضمن، جوابت رو ندادم؛ چون اولاً سرم شلوغ بود، ثانیاً من و تو کارمون تمومه. یادت نرفته که این آخرین محمولهای بود که توش کمکت میکردم؟
با داد ادامه داد:
- نه یادم نرفته! ولی تو گفتی حواست بهش هست.
- ولی نگفتم که سالم به دستت میرسونم!
- یادت نره من کیَم آرشام. سعی نکن با من دربیفتی. من شهاب نادریام! کاری نکن از سر راه برت دارم.
منم بلندتر از خودش ادامه دادم:
- پس تو هم این رو بدون؛ اگه تو شهاب نادری هستی، منم آرشام هستم. بیخودی هم من رو تهدید نکن. میدونی که چه کلهخریام و هرکاری از دستم برمیاد و هرکاری رو که بگم انجام میدم، ردخور نداره که انجام میدم. پس با من یکی درنیفت!
و بعد گوشی رو قطع کردم.
اعصابم حسابی داغون بود و اومدم از اتاق برم بیرون که... .
***
آتنا
صبح از خواب بیدار شدم. اوف! امروزم جمعهست و جمعهها هم که کلاً هیچ.
بعد از اینکه رفتم دوش گرفتم، یه لباس نخی سفید و ساپورت مشکی و شال سفید و مشکی پوشیدم و موهام رو باز گذاشتم تا خشک بشن.
رفتم صبحونهم رو خوردم و برای آرشام هم آماده کردم که همراه با دمنوش براش ببرم. گردنبندی رو که اون روز براش خریده بودم همراه با جعبه کوچولوش گذاشتم توی سینی کنار غذاش تا براش ببرم.
پشت در اتاق آرشام که رسیدم، متوجه شدم صدای دادوبیداد میاد. گرچه با این صدا اگه پشت در اتاقش هم نبودم، صداش واضح میاومد. داشت با یه نفر تلفنی صحبت میکرد. حرف از محموله و اینجور چیزا بود. ولی با جمله «بدون اگه تو شهاب نادری هستی؛ منم آرشام هستم...» برق از کلهام پرید. شوکه شدم!
شهاب! شهاب! آره، فامیلی همون کسی هم که دنبال مدارک بود، نادری بود. پس خودشه؟ یعنی آرشام با شهاب؟ همکاری توی محموله؟ وای نه خدا! آرشام اومد از در بیرون بره؛ ولی با دیدن من که دم در ایستاده بودم، اون هم ایستاد. با شنیدن حرفهاش چنان شوکه شده بودم که سینی از دستم افتاد و اشک تو چشمهام جمع شد.
چطور تونست؟ من بهش اعتماد کرده بودم، دوستش داشتم، نباید اینکار رو میکرد!
با دیدن من گفت:
- آتنا حالت خوبه؟
با صدایی که از زور بغض میلرزید، گفتم:
- تو... چطور تونستی؟
- آتنا من...
با سیلیای که بهش زدم، جملهش نیمهکاره موند.
با صدای بلند، همراه با گریه داد زدم:
- خفه شو آشغال! تو هم یکی از اونایی؛ آره؟ منِ احمق سادهلوح رو بگو که به تو اعتماد کردم! باید زودتر از اینا میفهمیدم که چقدر عوضی و پستفطرتی!
خواست بیاد جلو که گفتم:
- جلو نیا! میفهمی؟ به من دست نزن!
و بعد از پلهها پایین دویدم. اونم از روی خردهشیشهها رد شد و دنبالم اومد.
- آتنا صبر کن!
فقط میدویدم. نه خدایا! چرا؟ چرا باید اینطور میشد؟
ایستادم و با جیغ به آرشام که دنبالم میاومد، گفتم:
- گفتم دنبالم نیا!
اونم با چندمتر فاصله از من ایستاد و گفت:
- باشه. فقط وایسا، خودم همهچیز رو توضیح میدم.
پوزخند زدم و به آرشام از پشت پرده اشکم نگاه کردم و گفتم:
- هه! دیگه چی رو میخوای توضیح بدی؟ هان؟ من همهچیز رو با گوشهام شنیدم. لابد میخوای بگی من آدم خوبهم؛ آره؟
- اونجور که تو فکر میکنی، نیست.
- نمیخوام هیچی بشنوم؛ امروز به اندازه کافی شنیدم.
اون هی جلو میاومد و من هی عقب میرفتم.
- بهت میگم نیا جلو!
- نه آتنا؛ نرو عقب!
ولی تا بیام به خودم بجنبم، پام لیز خورد و با جیغ تو آب افتادم.
فقط صدای آرشام رو شنیدم که گفت:
- آتنا!
و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: