کامل شده رمان کوتاه سرنوشت پیچیده | صبا81 کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان رو دوست داشتین؟


  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Firelight̸

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/07
ارسالی ها
1,273
امتیاز واکنش
47,038
امتیاز
1,040
سن
21
***
آرشام
از بیرون‌رفتنم با آتنا، چندروزی می‌گذره. شهاب هم دست از سرم برنمی‌داره و هی همین‌جور زنگ می‌زنه. من هی جواب نمیدم؛ ولی اون دست‌بردار نیست.
امروز جمعه‌ست و به جز من و آتنا و مهدی کسی نیست. تصمیم گرفتم خودم بهش زنگ بزنم ببینم چه مرگشه. با یه خط دیگه بهش زنگ زدم.
- بله؟
- الو شهاب.
- آرشام تویی؟ کدوم گورستونی هستی چند روزه هر‌چی بهت زنگ می‌زنم نیستی و جواب نمیدی؟ اون‌روزی که بهت زنگ زدم که گفتی تیر خوردی، چون جریان رو قبلش از سهند شنیدم و می‌دونستم حالت خوب نیست، زیاد برای حرف‌زدن باهات اصرار نکردم؛ ولی حالا دیگه خودت جواب نمیدی؟
- سرم شلوغ بود.
داد زد:
- چی چی رو سرت شلوغ بود؟ ببینم! نکنه تو هم با اون کاوه هم‌دستی کردی تا منو به خاک سیاه بنشونین؟ هان؟
منم صدام رو بردم بالا و گفتم:
- معلومه چی میگی؟ من اگه می خواستم تو رو بدبخت کنم، تو این چندسال می‌کردم و در ضمن، از کاوه تیر نمی‌خوردم. در ضمن، جوابت رو ندادم؛ چون اولاً سرم شلوغ بود، ثانیاً من و تو کارمون تمومه. یادت نرفته که این آخرین محموله‌ای بود که توش کمکت می‌کردم؟
با داد ادامه داد:
- نه یادم نرفته! ولی تو گفتی حواست بهش هست.
- ولی نگفتم که سالم به دستت می‌رسونم!
- یادت نره من کیَم آرشام. سعی نکن با من دربیفتی. من شهاب نادری‌ام! کاری نکن از سر راه برت دارم.
منم بلندتر از خودش ادامه دادم:
- پس تو هم این رو بدون؛ اگه تو شهاب نادری هستی، منم آرشام هستم. بیخودی هم من رو تهدید نکن. می‌دونی که چه کله‌خری‌ام و هرکاری از دستم برمیاد و هرکاری رو که بگم انجام میدم، ردخور نداره که انجام میدم. پس با من یکی درنیفت!
و بعد گوشی رو قطع کردم.
اعصابم حسابی داغون بود و اومدم از اتاق برم بیرون که... .
***
آتنا
صبح از خواب بیدار شدم. اوف! امروزم جمعه‌ست و جمعه‌ها هم که کلاً هیچ.
بعد از اینکه رفتم دوش گرفتم، یه لباس نخی سفید و ساپورت مشکی و شال سفید و مشکی پوشیدم و موهام رو باز گذاشتم تا خشک بشن.
رفتم صبحونه‌م رو خوردم و برای آرشام هم آماده کردم که همراه با دمنوش براش ببرم. گردن‌بندی رو که اون روز براش خریده بودم همراه با جعبه کوچولوش گذاشتم توی سینی کنار غذاش تا براش ببرم.
پشت در اتاق آرشام که رسیدم، متوجه شدم صدای داد‌و‌بیداد میاد. گرچه با این صدا اگه پشت در اتاقش هم نبودم، صداش واضح می‌اومد. داشت با یه نفر تلفنی صحبت می‌کرد. حرف از محموله و این‌جور چیزا بود. ولی با جمله «بدون اگه تو شهاب نادری هستی؛ منم آرشام هستم...» برق از کله‌ام پرید. شوکه ‌شدم!
شهاب! شهاب! آره، فامیلی همون کسی هم که دنبال مدارک بود، نادری بود. پس خودشه؟ یعنی آرشام با شهاب؟ همکاری توی محموله؟ وای نه خدا! آرشام اومد از در بیرون بره؛ ولی با دیدن من که دم در ایستاده بودم، اون هم ایستاد. با شنیدن حرف‌هاش چنان شوکه شده بودم که سینی از دستم افتاد و اشک تو چشم‌هام جمع شد.
چطور تونست؟ من بهش اعتماد کرده بودم، دوستش داشتم، نباید این‌کار رو می‌کرد!
با دیدن من گفت:
- آتنا حالت خوبه؟
با صدایی که از زور بغض می‌لرزید، گفتم:
- تو... چطور تونستی؟
- آتنا من...
با سیلی‌ای که بهش زدم، جمله‌ش نیمه‌کاره موند.
با صدای بلند، همراه با گریه داد زدم:
- خفه شو آشغال! تو هم یکی از اونایی؛ آره؟ منِ احمق ساده‌لوح رو بگو که به تو اعتماد کردم! باید زودتر از اینا می‌فهمیدم که چقدر عوضی و پست‌فطرتی!
خواست بیاد جلو که گفتم:
- جلو نیا! می‌فهمی؟ به من دست نزن!
و بعد از پله‌ها پایین دویدم. اونم از روی خرده‌شیشه‌ها رد شد و دنبالم اومد.
- آتنا صبر کن!
فقط می‌دویدم. نه خدایا! چرا؟ چرا باید این‌طور می‌شد؟
ایستادم و با جیغ به آرشام که دنبالم می‌اومد، گفتم:
- گفتم دنبالم نیا!
اونم با چندمتر فاصله از من ایستاد و گفت:
- باشه. فقط وایسا، خودم همه‌چیز رو توضیح میدم.
پوزخند زدم و به آرشام از پشت پرده اشکم نگاه کردم و گفتم:
- هه! دیگه چی رو می‌خوای توضیح بدی؟ هان؟ من همه‌چیز رو با گوش‌هام شنیدم. لابد می‌خوای بگی من آدم خوبه‌م؛ آره؟
- اون‌جور که تو فکر می‌کنی، نیست.
- نمی‌خوام هیچی بشنوم؛ امروز به اندازه کافی شنیدم.
اون هی جلو می‌اومد و من هی عقب می‌رفتم.
- بهت میگم نیا جلو!
- نه آتنا؛ نرو عقب!
ولی تا بیام به خودم بجنبم، پام لیز خورد و با جیغ تو آب افتادم.
فقط صدای آرشام رو شنیدم که گفت:
- آتنا!
و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    ***
    آرشام
    آتنا توی حیاط دوید؛ همون‌جایی که استخر داخلش بود. جیغ می‌زد و عقب‌عقب می‌رفت.
    بهش گفتم:
    - نرو عقب!
    ولی اون گوش نکرد و دیگه دیر شده بود. پاش لیز خورد و افتاد توی قسمت عمیق استخر.
    داد زدم:
    - آتنا...
    و سریع دویدم تا درش بیارم. توی آب شیرجه زدم و آتنا رو که بیهوش داخل آب بود، درآوردم.
    همون‌جا کنار استخر خوابوندمش. چشم‌هاش بسته بود. چیزیش نشه؟
    چندبار زدم توی گوشش و گفتم:
    - آتنا! آتنا؟ آره حق با توئه. چشم‌هات رو وا کن. تو راست میگی؛ من یه عوضی‌ام!
    ولی اون هیچ تکونی نمی‌خورد. بدنش یخ کرده بود. حتی دیگه نفس هم نمی‌کشید.
    سریع داخل اتاق خودم بردمش و روی تختم خوابوندمش. به سامی زنگ زدم که خودش رو برسونه.
    - الو؟
    - سلام جناب...
    - سامی سریع خودت رو برسون خونه من؛ آتنا حالش بده.
    گوشی رو قطع کردم.
    نگاهی به خرده‌شیشه‌ها و چیز‌هایی که از توی سینی‌ای که تو دست آتنا بود افتاد، انداختم.
    خرده‌شیشه‌ها رو داشتم جمع می‌کردم که نگاهم به یه جعبه‌ی کوچیک افتاد.
    درش رو باز کردم و دیدم یه گردنبند نقره‌ست؛ با پلاک «خدا».
    خیلی قشنگ بود! یعنی آتنا برای من گرفته؟ در هرصورت چیز قشنگی بود. انداختمش گردنم و خرده‌شیشه‌ها رو جمع کردم و تمیز کردم.
    به اتاق برگشتم. آتنا همچنان بدنش سرد بود.
    سامی بالاخره رسید.
    پرسید:
    - چی‌شده؟ چرا این‌قدر نگران بودی؟
    - ببین! آتنا سرده؛ نفس نمی‌کشه سامی.
    سامی رفت بالای سر آتنا و چندبار مثل من دست‌هاش رو ضربدری کرد و روی سـ*ـینه آتنا فشار داد. یه‌بار، دوبار، فایده نداشت! این‌کار رو تکرار می‌کرد.
    آتنا یهو برگشت و هرچی آب خورده بود بالا آورد. زیر کمر آتنا رو گرفتم و کمکش کردم که بشینه.
    سامی گفت:
    - خداروشکر! آرشام یه دست لباس بده آتنا بپوشه؛ این لباس‌ها خیسن. فشارش هم افتاده. یه سرم بهش می‌زنم. استراحت کنه بهتره.
    و بعد از اتاق بیرون رفت. سامی که از اتاق بیرون رفت، از توی کمد خودم یه‌ دست لباس نو که حتی یه‌بار هم نپوشیده بودمشون درآوردم‌. یه شلوار ورزشی مشکی و یه تیشرت خاکستری.
    لباس‌های تن آتنا هنوز خیس بود و با این حالش اگه سرما هم می‌خورد، دیگه قوز بالا قوز می‌شد.
    لباس سفیدی که تنش بود، جلوش دکمه می‌خورد و راحت می‌شد از تنش درآورد. آتنا چشم‌هاش رو بسته بود و موهاش رو صورتش ریخته بود. چقدر به‌نظرم این دختر معصوم می‌اومد!
    دوتا دکمه بالایی لباس آتنا رو که باز کردم، چشم‌هاش رو تا آخرین حد ممکن باز کرد و دستش رو رو دستم گذاشت و گفت:
    - داری... چی‌کار می‌کنی؟... دیوونه!...آخ!
    - دارم کمکت میکنم لباس‌هات رو عوض کنی تا حالت از این بدتر نشه.
    - خودم می‌تونم. نمی‌خواد کمک کنی.
    به‌ هزار زور و زحمت نذاشت من کمکش کنم و من رو از اتاق بیرون کرد.
    سامی که پشت در ایستاده بود، با دیدن من گفت:
    - چی‌ شد؟
    - هیچی، نذاشت کمک کنم لباس‌هاش رو عوض کنه. خودش گفت می‌تونه عوض کنه.
    - چیه؟ نکنه انتظار داشتی بذاره؟
    بعد با خودش زمزمه کرد:
    - با همه دخترایی که تا حالا دیدم، خیلی فرق داره. حتی با این حالش اجازه نمیده یه نامحرم تو پوشیدن لباس کمکش کنه.
    آره، واقعاً این دختر فرق داره؛ اخلاقش، لباس‌پوشیدنش و حتی حرف‌زدنش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    با صدای ضعيف آتنا که گفت: «می‌تونین بیاین داخل»، داخل اتاق رفتیم.
    وقتی رفتیم داخل، آتنا روی تخت نشسته بود و توی اون لباس‌ها که براش گشاد بودن، مثل یه بچه شده بود.
    لبخندی هرچند محو، گوشه لبم شکل گرفت.
    آتنا با دیدن سامی، بریده‌بریده سلام کرد.
    سامی: سلام آتناخانم. فعلاً زیاد نمی‌خواد به خودتون فشار بیارین و زیاد حرف بزنید. الان بهتون یه سرم می‌زنم تا حالتون بهتر بشه.
    بعد همون‌جا سِرُم رو روی تخت من به آتنا وصل کرد و گفت:
    - بهتره من برم.
    منم تا دم در سام رو بدرقه کردم.
    - ممنونم رفیق! بازم به‌موقع رسیدی.
    - خواهش می‌کنم آرشام. بالاخره باید یه‌جوری جبران گذشته‌ها رو بکنم.
    - جبران که خیلی‌وقته کردی؛ ولی بازم ممنونم.
    بعد از خداحافظی با سام، به اتاق خودم که آتنا توش بود برگشتم.
    وقتی سرمش تموم شد، آروم اون رو از تو دستش کشیدم؛ ولی بازم یه آخ کوچولو گفت.
    می‌دونم که دیگه نمی‌تونم اعتماد آتنا رو نسبت به قبل به‌دست بیارم؛ ولی هرجور شده باید جریان رو براش توضیح بدم؛ از همه‌چیز، حتی جریان پرونده‌ای که من توش شریک جرمم.
    پیش آتنا نشستم. اون خوابیده بود و من کنارش روی تخت نشسته بودم. به صورت ناز و قشنگش خیره شدم. دلم لرزید. منی که قول داده بودم که هیچ‌وقت عاشق نشم و دور زن‌ها رو خط بکشم، دلم برای اولین بار لرزید و یه‌لحظه با خودم فکر کردم که اگه آتنا رو از دست می‌دادم، چی می‌شد؟ نه! حتی تصورش هم وحشتناکه!
    حالا می‌فهمم که چقدر این دختر رو دوست دارم. آرشام سنگی، بالاخره عاشق شد؛ عاشق یه دختر به نام آتنا.
    ***
    آتنا
    نمی‌دونم چه مدت گذشته بود که با نور خورشید که توی چشم‌هام می‌خورد، بیدار شدم.
    یه‌ذره طول کشید تا بفهمم کجام؛ تو اتاق آرشام، روی تختش خوابیده بودم.
    حتی تختش هم بوی عطرش رو می‌داد. یه نفس عمیق کشیدم. ولی با یادآوری اینکه آرشام برای شهاب کار می‌کنه، دوباره اشک تو چشم‌هام جمع شد. نه! من دیگه نباید آرشام رو دوست داشته باشم.
    آرشام به حالت نشسته روی کاناپه‌ای که توی اتاقش بود، خوابیده بود. اه! لعنتی! هرکار می‌کنم، نمی‌تونم دوستت نداشته باشم.
    خواستم بلند شم؛ ولی به‌خاطر ضعف نتونستم و یه آخ گفتم. آرشام با همون صدای آخ بیدار شد و اومد جلوم ایستاد.
    سرم رو بالا نگرفتم تا بهش نگاه نکنم؛ ولی اون جلوم دوزانو نشست و گفت:
    - آتنا خوبی؟
    دوباره بغض تو گلوم جا خوش کرد. چقدر قشنگ اسمم رو صدا می‌زنه!
    - دختر، دِ یه حرفی بزن!
    - خوبم.
    - به من نگاه کن.
    ولی بهش نگاه نکردم؛ دلم نمی‌خواست چشم‌هام احساس درونیم رو لو بده. خودش با دست چونه‌م رو گرفت و سرم‌ رو به‌سمت خودش برگردوند. با لحنی که پشیمونی توش موج می‌زد، گفت:
    - می‌دونم باید همه‌چیز رو بهت می‌گفتم؛ ولی به‌خاطر خودت این‌کار رو نکردم. این رو هم می‌دونم که از دستم ناراحتی.
    - فقط یه سوال ازتون دارم.
    از اینکه دوباره کلماتم رو جمع می‌بستم هم ناراحت شد و هم متعجب؛ چون این یعنی دوباره رسمی شدم.
    - بپرس.
    - روز اول کسی که اون دستمال سفید رو جلوی دهن من قرار داد و بیهوشم کرد شما بودین؛ درسته؟
    - آره.
    درحالی‌که یه قطره اشک از چشمم چکید، گفتم:
    - می‌دونستم.
    آرشام اخم‌هاش رو بیشتر تو هم کشید؛ بلند شد و گفت:
    - یادمه که قبلاً بهم گفتی به من اعتماد داری؛ برای یه روزی مثل امروز خواستم بهم اعتماد داشته باشی تا عجولانه تصمیم نگیری. هروقت آمادگیش رو داشتی، بیا تا باهم حرف بزنیم. یه‌سری چیزها هست که مربوط به تو میشه و بهتره بدونی. هروقت دیدی می‌تونی حقیقت رو بشنوی، بیا تا با هم صحبت کنیم. اون‌وقت اگه نتونستم قانعت کنم...
    یه آهی کشید و ادامه داد:
    - اون‌وقت هرجا خواستی، می‌تونی بری. خودم می‌رسونمت خونه‌تون. میری پیش خانواده‌ت و من خودم تنهایی شرّ شهاب رو برای همیشه از سر تو و خانواده‌ت کم می‌کنم.
    و بعد از اتاق بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    بعد از رفتن آرشام از اتاق، یه غم بزرگ تو دلم و به همراهش یه بغض سنگین تو گلوم به‌وجود اومد. سرم رو روی بالش خوش‌بوی آرشام گذاشتم و یه دل سیر گریه کردم.
    از فردای اون روز من شدم یه خدمتکار حرف‌گوش‌کن که توی خطاب‌کردن کلماتش رو جمع می‌بست و رئیس رئیس از دهنش نمی‌افتاد. آرشام هم شد همون آرشام خشک و مغرور و سرد همیشگی.
    از روزی که با آرشام دوباره رسمی شدم، چندروزی می‌گذشت و امروز دوباره جمعه بود.
    تصمیم گرفتم برم و برای آخرین‌بار به بهانه بردن دمنوش با آرشام حرف بزنم. اونم انگار از روزی که با هم صحبت نکردیم، سردرد‌هاش بیشتر شدن و دمنوش بیشتر می‌خوره.
    براش یه دمنوش گل محمدی درست کردم تا یه‌کم آروم بشه و گلاب و زعفرون هم قاتیش کردم.
    پشت در اتاق آرشام که رسیدم، در زدم؛ اما کسی جواب نداد. دوباره در زدم؛ ولی این سری هم جواب نداد. در رو باز کردم و با دیدن آرشام که روی تختش دراز کشیده بود و ساعد دستش رو روی چشم‌هاش قرار داده بود، خواستم از در بیرون برم که گفت:
    - بیدارم. کارت رو بگو.
    گفتم:
    - براتون دمنوش آوردم.
    دستش رو از روی چشم‌هاش برداشت و به من خیره شد. دوباره همون نگاه سرد و بی‌احساس.
    - بشین؛ باید باهات حرف بزنم. فکر می‌کنم به اندازه کافی وقت برای تصمیم‌گیری داشتی.
    منم که تازه فهمیدم چی‌کار داشتم، گفتم:
    - آهان یادم اومد. اتفاقاً منم برای صحبت‌کردن اینجا اومده بودم.
    - خب بگو. هر سوالی داری بپرس.
    نگاهش نکردم.
    - به من نگاه کن.
    ای بابا! دوباره گیردادن‌هاش شروع شد.
    - بهت گفتم به من نگاه کن. دوست ندارم وقتی با کسی حرف می‌زنم، به‌جز من به جای دیگه‌ای نگاه کنه!
    سرم رو که انداخته بودم پایین، بالا نیاوردم.
    از جاش بلند شد و با یه حرکت مچ دستم رو با یه دست و با دست دیگه‌ش پشت کـمرم رو گرفت. کف دستم روی سـ*ـینه‌ش بود.
    با تعجب به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
    - نکن دیوونه! داری چی‌کار می‌کنی؟
    - ببینم، واقعاً الان تنها مشکلت اینه که نزدیکمی؟ هدفت از این‌کارها چیه؟ هان؟ می‌دونی چندنفر آرزو دارن از این فاصله به من نزدیک باشن و تو آغـ*ـوش من باشن؟
    - ولم کن!
    - نمی‌کنم؛ می‌خوام بدونم چی‌کار می‌کنی؟
    از این آرشامی که الان پیشش بودم، ترسیدم و دوباره اشک تو چشم‌هام حلقه زد.
    زیر لب گفتم:
    - آرشام...
    با دستم که روی سـ*ـینه‌ی آرشام بود، به‌خوبی تندشدن ضربان قلب آرشام رو حس کردم.
    ولم کرد و گفت:
    - نمی‌خواستم اذیتت کنم!
    و بعد کلافه دستی توی موهای خوش‌حالتش کشید و گفت:
    - بشین تا همه‌چیز رو برات تعریف کنم.
    کنار آرشام نشستم و اون شروع به تعریف کرد.
    - من یه برادر داشتم به نام شهرام. دوسال از خودم کوچیک‌تر بود. بچه بودیم؛ یازده‌سالم بود که مادر و پدرم رو توی یه تصادف از دست دادم. از همون موقع مهری خانم برای من و شهرام شد مثل یه مادر. مهری خانم از هشت‌سالگی من، اینجا شروع به کار کرد. زن مهربونی بود. اون بچه نداشت و به‌خاطر همین من و شهرام رو مثل بچه‌ش دوست داشت. گذشت و من شدم بیست‌ساله و شهرام هجده‌ساله. همون موقع بود که توی جشن تولد یکی از دوست‌هاش که همون شهاب باشه، ژاله که دختر‌عموی شهاب بوده رو می‌بینه و عاشق اون میشه. ژاله هم‌سن منه؛ یعنی دوسال از شهرام بزرگ‌تر بود. من اون‌موقع دانشجو بودم و تو دانشگاه افسری درس می‌خوندم. به‌واسطه یکی از دوستام متوجه سوءسابقه پدر شهاب شدم و متوجه شدم شهاب هم تو یه‌سری کارهاش با باباش همکاری داشته و حدس می‌زدم که شهاب بخواد کار باباش رو ادامه بده و ژاله هم که دخترعموی شهاب بود، یه افعی به‌تمام‌معنا بود. سعی کردم به بهونه‌ی اینکه ژاله دوسال از شهرام بزرگ‌تر بود، کاری کنم که بی‌خیال ژاله بشه. ولی میگن آدم عاشق چشم‌هاش کوره، دقیقاً نقل شهرام بود! هرجور که می‌خواستم قانعش کنم، نمی‌شد که نمی‌شد. حتی باهاش دعوا کردم و دادوبیداد کردم؛ ولی اون می‌گفت: «چیه؟ نکنه تو ازش خوشت اومده الکی داری بهونه جور می‌کنی؟» منم شهرام رو زدم که دیگه به زور مهری خانم و اسدآقا از هم جدا شدیم. دوسال گذشت و شهرام با من زیاد حرف نمی‌زد. تا اینکه یه‌ روز بیرون رفت و بعد توی ماشین به من زنگ زد و گفت: «سلام داداش. شرمنده که حرفات رو باور نکردم! داداش شرمنده رو حرفت حرف زدم. ببخشید! جوون بودم و خام! حق با تو بود؛ اون دختر یه ه*ر*ز*ه بود. من اشتباه کردم. داداش حلالم کن!» داد زدم: «شهرام همین الان برمی‌گردی خونه!» ولی اون گفت: «نه! خودم اون آشغال و اون پسر‌عموی بی‌همه‌چیزش رو می‌کشم». داد زدم: «شهرام!» و بعد صدای برخورد دوتا ماشین رو با هم شنیدم. شهرام تصادف کرده بود. بعداً متوجه شدم یه نفر که نمی‌دونم کی بود، عکس‌های ژاله رو تو وضعیت‌های بد با شهاب برای شهرام می‌فرسته و اونم همون شبی که تصادف کرد، داشته به قصد کشتن شهاب و ژاله می‌رفته خونه‌ی شهاب که ژاله هم اونجا بود. موقع خاکسپاری شهرام خیلی گریه کردم. اولین و آخرین‌باری بود که گریه کردم. همون‌جا با خودم قسم خوردم که انتقام شهرام رو می‌گیرم و تا وقتی نگرفتم، رنگ سیاه رو از تنم درنمیارم. برای همین بود که از زن‌ها متنفر شدم. به‌خاطر اینکه شهاب به‌خاطر یه زن مُرد. منم به‌عنوان شریک شهاب وارد باندش شدم. ولی قسم خوردم بعد از پنج‌سال دیگه هیچ شراکتی باهاش نداشته باشم و در ازاش تونستم به شهاب نزدیک شم تا انتقام برادرم رو بگیرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    آرشام بعد از گفتن این حرف‌ها نفسی تازه کرد و گفت:
    - یه سال بعد از اینکه شهرام مرد، وارد گروه شهاب شدم و تا الان بهش کمک می‌کردم. اما اون روزی که تو رو توی حیاط دیدم و بهت گفتم به خانواد‌ه‌ت اگه می‌خوای زنگ بزن یادته؟
    - آره. همون که بعد از چندروز اومدی و تیر خورده بودی.
    - آره همون. تو اون مأموریت من ضربه اولم رو به شهاب زدم. اون محموله خیلی مهم بود؛ چون شهاب نصف سرمایه‌ش رو برای خرید و واردکردن این محموله خرج کرد. منم اون رو با یه آتیش‌سوزی عمدی که اون رو به گردن یکی از افرادش انداختم و اون رو نابود کردم. در ضمن اون‌هایی هم که به‌ظاهر کمک می‌کردم یه بخشی‌شون رو به‌همراه عکس از شهاب هنگام جرم می‌فرستادم اداره پلیس تا به عنوان مدرک علیه شهاب جمع شه.
    - یعنی تو پلیسی؟
    - نه؛ اونا رو به‌صورت ناشناس برای پلیس می‌فرستم. حالا هم شهاب می‌خواد یه سری مدارکی که دست تو هستند به دست بیاره و بعدش...
    دیگه هیچ‌چیز نگفت؛ ولی دیدم رگ گردنش متورم شد و صورتش قرمز و اخم‌های همیشگیش بدجور تو هم رفتن.
    پوفی کشید و ادامه داد:
    - فقط این رو بدون که شهاب یه آشغاله! دوست ندارم تو رو بدم دستش. ده روز دیگه ژاله میاد ایران و شهاب به افتخار ورودش یه مهمونی ترتیب میده که من و تو هم باید تو اون جشن باشیم.
    - من دیگه چرا؟
    - به‌عنوان پارتنرم؛ تا شرّ ژاله کم بشه.
    - آخه، چیزه... شهاب...
    - آره می‌دونم شهاب هم هست؛ ولی نترس، من هستم و نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته. من یه نقشه‌ای کشیدم که اگه جواب بده، شرّ شهاب و اون ژاله برای همیشه کنده میشه. مهمونی ده روز دیگه‌ست.
    - چی؟
    - آره و تو باید خودت رو آماده کنی.
    - ولی من چی‌کار کنم؟
    - به‌موقع بهت میگم.
    بعد با یه لبخند آتناکُش گفت:
    - خب حالا منو می‌بخشی؟ می‌دونم سخته دوباره بهم اعتماد کنی؛ ولی ازت می‌خوام دوباره این شانس رو بهم بدی.
    - خب، اولاً که هنوز کلی سوال دارم. بعدش که سوال‌هام رو جواب دادی، منم می‌خوام یه چیزایی رو بهت بگم.
    آرشام کلافه دست تو موهای خوش‌حالتش کشید و گفت:
    - بگو.
    - اون اتاقه که در بزرگی داره و درش همیشه بسته‌ست، مال کیه و چرا همیشه درش بسته‌ست؟
    - اون اتاق مشترک من و شهرام بود؛ ولی چون من بیشتر وقتم رو سرکارم می‌گذروندم، شد مال شهرام. منم بعد از مرگ اون دیگه درش رو بستم و نرفتم توش. هیچ‌کس هم حق نداره بره داخلش. راستی یه چیزی آتنا، اون کسایی رو که روز اول می‌خواستن بدزدنت یادته؟
    - یادمه؛ ولی چون نقاب داشتن، نشناختمشون. فقط یادمه رنگ چشم‌هاشون با هم فرق داشت. یکی چشم‌هاش سبز بود، مثل چشم‌های شهاب و اون یکی رفیقش اسمش سبلان بود؟ چی بود؟ یادم نیست اون چشم‌هاش انگار قهوه‌ای بود؛ شایدم عسلی بود.
    خندید و گفت:
    - آفرین چه دختر بادقتی! ولی اون اسمش سهند بود، نه سبلان. حالا گوش کن چی میگم. اون که سهند بود، یکی از افراد منه. یه نفوذیه. به‌ظاهر برای شهاب کار می‌کنه؛ ولی در اصل یکی از افراد منه. به سهند میشه اعتماد کرد. ولی اونی که گفتی چشم‌هاش رنگ شهاب بود، اسمش حمیده. روز اول رو یادته که یهو پریدی تو ماشینم؟
    - آره.
    - اون روز سهند زنگ زد به من و گفت که حمید تو رو دیده که اومده بودی بیرون و تو رو تعقیب کرده. منم بهش گفتم تو یه کوچه بن‌بست گیرت بندازه. من از دور داشتم تماشا می‌کردم. ولی تو خیلی زرنگ بودی و تونستی درگیر بشی و بعدش فرار کنی. منم سریع ماشین رو روشن کردم و جلوی پای تو عمداً ایستادم تا تو سوار بشی. بعد که بیهوشت کردم، به سهند گفتم بیاد کجا تا تو رو ببره. اونم به بهونه اینکه حال حمید بد بود، میاد اونجایی که من بهش گفتم و تو رو می‌بره. بعدم به حمید میگه که دیدم داره فرار می‌کنه، بیهوشش کردم. بقیه‌ش رو هم که خودت می‌دونی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    به آرشام گفتم:
    - فقط یه سوال دیگه دارم.
    - ای بابا! بپرس.
    - چرا همه‌ش دمنوش و قرص‌های‌ آرام‌بخش می‌خوری؟
    - اینم به مرگ شهرام مربوط میشه. از وقتی اون مرده، خواب ندارم. اگه هم بخوابم همش کابوس می‌بینم. برای همین چون نمی‌خوابم، سرم درد می‌گیره که برای برطرف‌کردنش از چیزای آرام‌بخش استفاده می‌کنم. خب، دیگه سوالی هست؟
    - خب، بذار حالا که تو داستان زندگیت رو گفتی، منم بگم.
    - بگو.
    - بابام فرزاد سهیلی، یه پلیس بود. تو بخش مبارزه با قاچاق مواد مخـ ـدر بود. هر پرونده‌ای می‌اومد زیر دست بابام، بلا استثنا حل می‌شد برای همین پرونده‌های مهم رو به بابام می‌دادن‌‌. تا اینکه یه روز پرونده شهاب میاد دستش. شهاب نادری، یه خلافکار، یه کـثافت، یه آشغال بی‌رحم، خودت که بهتر می‌دونی.
    سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
    - بابام یه سری مدارک پر و پیمون از شهاب به دست میاره. با مدارکی که بابام علیه شهاب جمع کرده بود، کمترین حکمش اعدام بود. من چون به چیزای پلیسی و اینا علاقه داشتم، بیشتر پرونده‌های بابا رو می‌دونستم؛ اونم به من درموردشون توضیح می‌داد. ولی پرونده شهاب پیچیده بود. اون‌موقع نیما رفته بود آمریکا تا هم درس بخونه و هم‌زمان تدریس کنه. نیما پسر باهوشی بود. از سن بیست‌ودوسالگی برای ادامه تحصیل رفت آمریکا؛ ولی چندوقت پیش برگشت و به‌عنوان استاد دانشگاه مشغول به کار شد. قبل از مرگ بابا، خود بابام اون مدارک رو بهم داد و گفت اگه هر‌اتفاقی براش افتاد، نذارم دست آدم‌های شهاب به مدارک برسه؛ چون خیلی براشون زحمت کشیده بود. نخواستم نیما وارد این جریانات بشه. اون می‌تونست آینده روشنی داشته باشه؛ ولی من می‌خواستم مثل بابا باشم؛ شجاع و نترس! ولی نیما بالاخره فهمید و بماند که سر این جریان چقدر باهم بحث کردیم. صحبت‌های بابا زیاد به دلم ننشست؛ انگار داشت خداحافظی می‌کرد. دلم گواه بد می‌داد. چندروز بعد، به تلفن خونه‌مون زنگ زدن. وقتی جواب دادم، سرهنگ جعفری، دوست و همکار بابا پشت خط بود. صداش گرفته بود. سلام کردم و پرسیدم: «چیزی شده؟» سرهنگ جعفری بهم گفت: «دخترم! می‌تونی بیای اینجا؟ تنها بیا.مادرت و نیما فعلاً چیزی نفهمن بهتره». نفهمیدم خودم رو چه‌جوری رسوندم اداره پلیس. توی یه اتاق سرهنگ جعفری و چندتا از همکارهای دیگه بخشی که بابا توش کار می‌کرد، نشسته بودن و چشم‌هاشون سرخ بود. سلام کردم؛ ولی ننشستم و رو به سرهنگ گفتم: «سرهنگ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ بابا طوریش شده؟» یهو سرهنگ بی‌صدا زد زیر گریه و بقیه هم آروم‌آروم اشک ریختن. سرهنگ با صدای گرفته گفت: «دخترم تسلیت میگم! بابات مرد واقعاً شجاع و بی‌نظیری بود! متأسفم؛ ولی بابات دیشب یکی از انبارهای مواد مخـ ـدر شهاب رو پیدا می‌کنه؛ ولی درگیر میشه و تو درگیری...» دوباره گریه می‌کنه و میگه: «تو درگیری شهید میشه. تسلیت میگم!» با این حرف سرهنگ، شکستم. زیر لب گفتم: «بابا!» ولی بعد زدم زیر گریه. سرهنگ با ما رابـ ـطه خانوادگی هم داشت و از بچگی می‌شناختمش. اونم گریه می‌کرد؛ ولی سعی می‌کرد من رو آروم کنه. ازدست‌دادن بابا غم بزرگی بود. همون‌جا قسم خوردم انتقام بابام رو می‌گیرم.
    به صورت آرشام نگاه کردم؛ اونم غمگین بود. به من نگاه کرد و گفت:
    - حالا دیگه گریه نکن دختر خوب.
    به صورتم دست کشیدم. من کِی گریه کردم که خودم نفهمیدم؟
    آرشام برای اینکه حال‌و‌هوام عوض بشه، با لحن شیطونی گفت:
    - خب خب! نگفتی بنده رو عفو کردی یا نه بانو؟
    تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
    - آرشام!
    - جانم؟ این یعنی بخشیدی دیگه؟
    - از کجا می‌دونی؟
    - آخه تو وقتی باهام قهر بودی، لحنت رسمی بود و کلماتت رو جمع می‌بستی؛ مثلاً به من که یه نفرم می‌گفتی شما. ولی الان که دوباره اسمم رو صدا می‌کنی، یعنی آشتی کردی؛ درسته؟
    - آره. آرشام میگم ده روز بیشتر به مهمونی ژاله نمونده؛ چی‌کار کنیم؟ نقشه‌ت چیه؟
    - الان فعلاً خوابم میاد. بعد بهت میگم.
    - تو که گفتی من از زمان مرگ شهرام تا حالا پلک رو هم نذاشتم؟
    - آره؛ ولی الان که با تو صحبت کردم، حالم بهتر شد.
    خواستم بلند شم که مچ دستم رو گرفت.
    - کجا؟ گفتم می‌خوام بخوابم؛ نگفتم تو برو که.
    - پس چی‌کار کنم؟
    - همین‌جا پیشم بمون. درضمن، وقتی خودم و خودت تنهاییم، اون شال مسخره رو از سرت دربیار. من که موهات رو دیدم.
    - چی؟!
    خندید و گفت:
    - آره موهات رو همون روزی که روی تاب توی حیاط نشسته بودی و من داشتم می‌رفتم سر محموله دیدم.
    - ای شیطون!
    بعد یهو خودش شال رو از سرم کشید و موهام دورم پخش شدن. یه نگاهی به موهام کرد و گفت:
    - واو! چه بلندن!
    سرش رو تو موهام فرو کرد و یه نفس عمیق کشید.
    یواش گفتم:
    - آرشام! و... ولم کن.
    خواستم از بـ*ـغلش بیام بیرون که محکم‌تر گرفتم و با صدای آروم گفت:
    - آتنا! بمون. این‌قدر وول نخور؛ بذار یه ثانیه آرامش داشته باشم.
    دلم برای لحن غمگین صداش سوخت.
    - باشه، می‌مونم.
    ولم کرد و خودش روی تخت دراز کشید و من رفتم کنارش نشستم. چشم‌هاش رو بست و گفت:
    - هر اتفاقی بیفته، نمی‌ذارم تو چیزیت بشه آتنا!
    لبخند زدم. خیلی خوبه بدونی یه نفر همیشه هوات رو داره. ناخودآگاه دستم رو توی موهای خوش‌حالت آرشام فرو بردم و باهاشون بازی کردم.
    آرشام یه ثانیه چشمش رو باز کرد و با دیدن من که دستم رو بردم تو موهاش، یه لبخند محوی زد. بعد از چند ثانیه که نفس‌هاش منظم شد، فهمیدم خوابش بـرده. به صورتش نگاه کردم. به خودم که دیگه نمی‌تونستم دروغ بگم.
    با صدای آروم گفتم:
    - خوش‌ به‌ حالت که خوابیدی آقا خون‌آشامه. خوش‌ به‌ حالت که دلت از سنگه، نه مثل من که دلم رو بهت باختم‌.
    و در‌حالی‌که یه قطره اشک از چشمم می‌چکید، از اتاقش بیرون رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    رفتم توی اتاقم و شروع به گریه کردم. خدایا چرا؟ چرا باید بابام رو دقیقاً توی سنی که بیشتر از همه مواقع بهش نیاز دارم، از دست بدم؟ چرا باید عاشق یه آدم بشم که دلش از سنگه؟ چرا؟
    بعد از اینکه یه دل سیر گریه کردم، چشم‌هام سنگین شد و خوابم برد.
    ***
    یه هفته گذشت. تو این یه هفته سعی کردم زیاد تو دست‌و‌پای آرشام نباشم تا بتونه بهتر برنامه‌ریزی کنه.
    دوباره جمعه شد. درحالی‌که سه‌روز دیگه بیشتر به مهمونی ژاله نمونده، تصمیم گرفتم نقشه رو از آرشام بپرسم.
    صبح یه دوش گرفتم و یه لباس خوشگل گلبهی‌رنگ و شال هم‌رنگش و شلوار سفید پوشیدم و صندل سفید هم پام کردم.
    صبحونه‌م رو که خوردم، برای آرشام یه دمنوش بردم. دیگه قرص نمی‌خورد. از اون یه هفته پیش این‌جوری شده بود. همچین اخلاقش هم انگار بهتر شده بود؛ چشم شیطون کور! یه‌ذره هم آرایش کرده بودم تا واکنش آرشام رو ببینم.
    پشت در اتاقش که رسیدم، یه نفس عمیق کشیدم و در زدم. با صدای «بیا تو» وارد اتاق شدم.
    دیدم آرشام ایستاده و دست‌هاش رو توی جیبش کرده و پشت به من رو‌به‌روی پنجره ایستاده. یا خدا! حتی ژستش هم قشنگه! دوباره قلبم شروع به تندزدن کرد. بوی عطرش هم که توی اتاق پیچیده بود.
    اه! خودت رو جمع کن آتنا!
    رفتم و دمنوش رو روی میزش گذاشتم. انگار بدجوری تو فکر بود؛ چون به من نگاهی ننداخت. آروم صداش زدم:
    - آرشام؟
    به‌طرف من برگشت. چشم‌هاش غمگین بود. با دیدن من یه‌لحظه برق تحسین رو توی چشم‌هاش دیدم؛ ولی دوباره غمگین شد.
    - چی شده؟
    - شهاب میگه شب مهمونی ژاله، باید تو رو بهش بدم. خیلی اصرار کرد. اون شب سر شهاب با ژاله گرمه؛ ولی من نگران شب بعدشم. آتنا، نمی‌خوام برات اتفاقی بیفته. نمی‌ذارم که اتفاقی بیفته!
    رنگم پرید. یا امام زمان! خدایا خودت به دادم برس!
    با صدایی که می‌لرزید، گفتم:
    - نقشه‌ت چیه؟ می‌خوام این رو بدونم.
    لیوان دمنوشی که براش آورده بودم رو خورد و خودش نشست و به من گفت:
    - بشین تا برات بگم.
    رو‌به‌روی آرشام نشستم و اون شروع به تعریف کرد.
    - مهمونی شهاب سه‌‌روز دیگه‌ست؛ اینو خودتم می‌دونی. توی یه ویلای دیگه برگزار میشه، نه اون ویلایی که تو توش بودی. شهاب به من گفت بعد از اینکه تمام مهمون‌ها رفتن، فقط ما چهارتا می‌مونیم؛ یعنی شهاب و ژاله و من و تو. ولی سهند هم پایین توی موتورخونه می‌مونه. سهند هم تو مهمونی کلی هست. ظاهراً با بقیه مهمون‌ها میره؛ ولی در واقع میره موتورخونه. تو توی اون مهمونی به‌عنوان همراه من حاضر میشی. وقتی خودمون چهار‌تا تنها شدیم، شهاب می‌خواد تو رو ببره؛ ولی من به بهونه اینکه تو حالت خوب نیست، تو رو با مهدی می‌فرستم که برگردی همین‌جا. تو باید جوری وانمود کنی که مثلاً حالت بده. منم با سهند کارها رو هماهنگ می‌کنم؛ اون لوله گاز رو جوری دستکاری می‌کنه که انگار نشتی داده و بعد با یه فندک‌زدن، خونه منفجر میشه. ولی قبل از منفجرشدن من و سهند بیرون میایم. فقط تو با مهدی برو. راستی، توی لباس تو یه ردیاب کار می‌ذارم تا خیالم از بابت سالم‌رسیدنت راحت باشه.
    - ولی آرشام، اگه نقشه درست پیش نره چی؟
    - نترس. نقشه‌های آرشام مو لای درزش نمیره.
    - من دل‌شوره دارم.
    آرشام با لحن خاصی گفت:
    - فکر کردی من نگران نیستم؟ همه نگرانیم هم بابت توئه؛ وگرنه من اگه خودم تنها بودم که نگران نبودم.
    تو چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
    - آرشام!
    - جانم؟
    با این جوابش دوباره قلب بی‌جنبه‌ی من شروع به تالاپ‌و‌تلوپ کرد.
    - هیچی.
    و بعد توی اتاق خودم رفتم و روی تختم ولو شدم و به آرشام که این‌روز‌ها تمام فکر و ذکرم شده، فکر کردم.
    یعنی نقشه درست پیش میره؟ اگه درست نشه چی میشه؟ اگه اتفاقی برای آرشام بیفته؟ نه نه! حتی فکرش هم دیوونه‌م می‌کنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    ***
    آرشام
    آتنا که از اتاق بیرون رفت، سرم رو با دست‌هام گرفتم.
    اون روزی که توی اتاقم بود و دستش رو برد تو موهام تا من خوابم ببره، فکر می‌کرد خوابیدم. آروم گفت: «خوش‌ به‌ حالت که خوابیدی آقا خون‌آشامه! خوش‌به‌حالت که دلت از سنگه؛ نه مثل من که دلم رو بهت باختم.» می‌خواستم بلند شم و دستش رو بگیرم و بگم این منم که دلم رو بهت باختم، منم که فکر تو و اینکه یه روزی از دستت بدم دیوونه‌م می‌کنه. اینکه تونستی یه قلب یخی رو عاشق خودت کنی. اینکه امروز که با لباس گلبهی‌رنگ و آرایش ملیحت اومدی تو اتاق، یه ثانیه یادم رفت چی شد. دلم می‌خواست زمان همون‌جا می‌ایستاد و نگاهش می‌کردم.
    از این افکار بیرون اومدم و روی تختم دراز کشیدم. به سهند زنگ زدم.
    - چی شد؟ آماده‌ست؟
    - آره، آماده‌ست. بیارمش؟
    - آره تا پنج‌دقیقه دیگه اینجا باش.
    - فهمیدم.
    گوشی رو قطع کردم.
    شهاب! بالاخره دارم هدفی رو که چندسال داشتم براش برنامه‌ریزی می‌کردم اجرا می‌کنم.
    ***
    آتنا
    با صدای زنگ در از فکر بیرون اومدم. شالم رو سرم کردم و به آیفون نگاه کردم. این کیه؟ چقدر قیافه‌ش آشناست.
    آرشام از تو اتاق صدا زد:
    - آتنا در رو باز کن؛ سهنده.
    اِپس سهند اینه؟ در رو باز کردم و سهند اومد داخل. آخی! چه قیافه‌ش نازه!
    آرشام آشغال خودش که قیافه‌ش بیسته لامصب، دورو‌بری‌هاش هم خوشگلن و خوش‌هیکل؛ ولی خودش یه چیز دیگه‌ست.
    سهند داخل اومد و هم‌زمان آرشام هم از اتاقش خارج شد. با سهند دست داد و گفت:
    - آوردیش؟
    - آره.
    اینا دارن در مورد چی حرف می‌زنن؟
    سهند اومد طرف من و گفت:
    - سلام آتناخانم. من سهندم. دیدار اولمون زیاد خوب نبود؛ اما امیدوارم بتونم جبران کنم.
    - خوشبختم آقاسهند.
    آرشام به من و سهند گفت:
    - بیایید بشینید تا کارمون رو شروع کنیم.
    کارشون؟ سهند از تو یه جعبه کوچیک که توی جیبش بود، یه وسیله کوچیک به ریزی یه‌ دونه برنج درآورد. پرسیدم:
    - این دیگه چیه؟
    آرشام گفت:
    - همون ردیابی که درموردش گفته بودم. دستت رو بیار جلو.
    دستم رو که آوردم جلو، آرشام آستینم رو تا بازو داد بالا و یه آمپول زد توی بازوم که یه کمی دردم اومد.
    - آخ! این دیگه واسه چیه؟
    دوباره آرشام گفت:
    - ردیاب!
    - ولی تو که گفتی توی لباست می‌ذارم.
    - بعد با خودم فکر کردم ممکنه لباس چیزیش بشه و اون‌وقت ردیاب هم آسیب می‌بینه. توی بدنت جا‌سازی بشه، بهتره.
    بعد از چند‌دقیقه که آمپول اثر خودش رو گذاشت، سهند یه تیکه از پوست بازوم رو خراش داد و ردیاب رو گذاشت و همون‌جا رو یه بخیه کوچیک زد و گفت:
    - احتیاج به بخیه نبود؛ ولی به‌خاطر اینکه زخمتون زودتر خوب بشه و جوش بخوره بخیه رو زدم.
    - ممنون. بشینید تا براتون قهوه بیارم.
    سهند گفت:
    - خواهش می‌کنم. مرسی چیزی نمی‌خوام؛ اگه دیرتر برم، شهاب مشکوک میشه. باید زود برم.
    و بعد از یه خدافظی سریع رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    ***
    اون سه‌روز باقی‌مونده هم مثل برق‌و‌باد گذشت. کاملاً جای زخم دستم خوب شده بود. امروز، روزیه که باید به مهمونی بریم. نمی‌دونم چرا دل‌شوره دارم. شاید عادیه، شایدم نه. فقط امیدوارم اتفاق بدی نیفته.
    آرشام از جمعه، یعنی سه‌روز پیش کل مستخدم‌ها رو مرخص کرد؛ البته به‌جز مهدی که راننده شخصیه و جزئی از نقشه‌ست.
    از همون صبح، آرشام دوباره شروع به توضیح‌دادن نقشه کرد. دلیلش هم این بود «من هیچ حرفی رو دوبار نمی‌زنم؛ ولی این‌قدر که این موضوع مهمه، دارم برات توضیح میدم.»
    ساعت ۸ مهمونی توی یکی دیگه از ویلاهای شهاب شروع میشه.
    ساعت ۴ بود که آرشام گفت:
    - لباس انتخاب کردی؟
    - آره؛ همون نقره‌ای اکلیلی خوشگله رو می‌پوشم.
    - برو الان بپوش.
    - چی؟ الان که تازه ساعت چهاره.
    - درسته؛ ولی آرایشگر باید بیاد برای آرایش صورت و موهات. یادت که نرفته؟ اگه بعد از آرایش‌کردن لباس بپوشی، آرایشت خراب میشه.
    - اه این‌قدر بدم میاد آدم کلی وقت باید زیردست آرایشگر بمونه! من نمی‌دونم بقیه دخترها چه‌جوری دائم تو آرایشگاهن؟
    لبخند قشنگی زد و گفت:
    - بقیه دخترها از این‌کار خوششون میاد؛ ولی تونه. برای همینه که...
    زیر لب خیلی آروم ادامه داد:
    - دوستت دارم.
    وای! یعنی آرشام... اون، من رو دوست داره؟ وای قلبم از شنیدن این جمله به تپش افتاد. وای خدا باورم نمیشه!
    سریع رفتم تو اتاقم و لباس خوشگلم رو پوشیدم. تو آینه به خودم نگاه کردم و خندیدم؛ با صدای بلند.
    خداجون ممنونم! آرشام هم من رو دوست داره. پس این حس یه‌طرفه نیست.
    با اومدن آرایشگر، تموم حس‌و‌حالم پرید. آرایشگر که یه زن 40-42 ساله بود، با موهای رنگ‌کرده به رنگ طلایی، دماغ عملی و لب‌های پروتزی، به من گفت:
    - بشین رو صندلی تا کار رو شروع کنم.
    منم روی صندلی تو اتاقم نشستم. آرایشگر یه تیکه پارچه روی آینه انداخت.
    پرسیدم:
    - چرا این‌کار رو می‌کنی؟‌
    گفت:
    - می‌خوام بعد از آرایش خودت رو ببینی و سورپرایز بشی.
    کارش رو شروع کرد. اول موهام رو درست کرد که دیگه داشتن از ریشه کنده می‌شدن. بعد هم اومد سراغ صورتم.
    ساعت ۷ بود که کار آرایشگر تموم شد. یه نگاهی به من کرد و گفت:
    - عزیزم خوشگل که بودی؛ ولی الان ماشاءالله ماه شدی! حالا می‌تونی توی آینه خودت رو ببینی.
    توی آینه خودم رو نگاه کردم. موهام رو خیلی خوشگل بالای سرم جمع کرده بود و یه تیکه‌شون رو کج ریخته بود تو پیشونیم. آرایشم هم زیاد غلیظ نبود؛ یه رژ صورتی و سایه نقره‌ای که به لباسم بیاد. خیلی خوب شده بودم.
    کفش‌های پاشنه پنج‌سانتی مشکی پوشیدم و یه کیف دستی مشکی هم برداشتم و از پله‌ها پایین رفتم.
    آرشام پایین پله‌ها ایستاده بود و حواسش به من نبود؛ ولی با صدای تق‌تق کفش‌هام، به سمتم برگشت و برای چند‌ثانیه به همدیگه خیره شدیم. برق تحسین و چین گوشه چشمش که نشونه لبخندزدنش بود رو دیدم. اونم لامصب خیلی خوشگل شده بود! موهاش رو حالت داده بود و چندتا تارش رو روی پیشونیش ریخته بود.
    دست از نگاه‌کردنش برداشتم. اون هم گفت:
    - بریم؟
    - بریم.
    من و آرشام عقب نشستیم و مهدی هم رانندگی می‌کرد.
    آروم توی گوش آرشام گفتم:
    - آرشام؟
    - بله.
    - من... من نگرانم؛ می‌ترسم!
    پنجه‌هام رو توی پنجه‌های بزرگ و مردونه‌ش قفل کرد و گفت:
    - تا وقتی من هستم، نمی‌ذارم هیچ اتفاقی بیفته. نگران نباش.
    با این حرف آرشام آروم شدم. فقط نگاه‌های خیره مهدی از توی آینه کلافه‌م می‌کرد؛ ولی چیزی نگفتم و زیاد توجهی نکردم؛ وگرنه آرشام دعوا راه می‌نداخت.
    در طول مسیر به بیرون نگاه می‌کردم؛ ولی فکرم مشغول بود. آرشام هم که دید من حرفی نمی‌زنم، اون هم سکوت کرده بود.
    بالاخره بعد از ۴۵ دقیقه رسیدیم. این ویلا، از ویلای آرشام زیاد فاصله داشت. قبل از اینکه پیاده بشیم، آرشام رو به مهدی گفت:
    - اگه دیدی من نیومدم و خانم...
    به من اشاره کرده و ادامه داد:
    - خودش تنها اومد، منتطر من نمون و راه بیفت. فهمیدی؟
    - بله آقا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    آرشام در ماشین رو برام باز کرد و پیاده شدم.
    بهم گفت:
    - نزدیک من راه برو.
    - چرا؟
    - ناسلامتی همراهمی.
    - آهان.
    کاری رو که گفت انجام دادم. وارد ویلا شدیم. ویلای شهاب خیلی بزرگ بود؛ با مهمون‌هایی که حتی یه‌ بار هم ندیده بودم.
    به آرشام نزدیک‌تر شدم که گفت:
    - نترس خانم کوچولو!
    ولی خب چی‌کار کنم؟ هول کرده بودم.
    از همون اول حس خوبی نسبت به این قضیه نداشتم؛ حالا دیگه حسم صدبرابر هم شده بود.
    اَه! اکثر دخترا که لباس‌هاشون از پایین به‌زور تا رونـ*ـشون می‌رسید و از بالا هم نگم بهتره؛ به‌نظرم نمی‌پوشیدن، سنگین‌تر بودن. آرایش‌های غلیظ، حالم به‌ هم خورد.
    بعد از اینکه مانتو و شالم رو درآوردم و به مسئولش دادم، با آرشام یه‌ جای خالی پیدا کردیم و نشستیم.
    همون موقع شهاب هم اومد سمتمون و با آرشام دست داد و گفت:
    - خوش اومدین! بهترین گزینه رو برای همراهی انتخاب کردی آرشام‌جان.
    بعد به من از همون نگاه‌های چندش‌آور انداخت و گفت:
    - امیدوارم امشب بهتون خوش بگذره!
    و رفت.
    زیرلب در‌حالی‌که حرص می‌خوردم، گفتم:
    - زهرمار! مرتیکه هـ*ـیز چشم‌چرون! الهی سنگ قبرت رو با دست‌هام بشورم!
    آرشام که داشت غرغرهای زیرلبی من رو می‌شنید، یه تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - بسه! عین این پیرزنا داری غر می‌زنی.
    - دست خودم نیست؛ این‌قدر از این مردک بدم میاد که می‌خوام خودم با دست‌های خودم چشم‌هاش رو دربیارم و خفه‌ش کنم!
    آرشام گفت:
    - صبر داشته باش. آتنا بیا نزدیک.
    - ها؟... چرا؟
    - زود کاری که بهت گفتم بکن!
    سریع صندلیم رو کشوندم بـ*ـغل آرشام و اون هم دستش رو دورم انداخت. این چرا این‌جوری می‌کنه؟
    - چی‌کار...
    با اومدن یه دختر به‌سمتمون که کلی هم آرایش داشت و یه لبخند پت‌و‌پهن هم رو لبش بود، جمله‌م رو خوردم و فهمیدم اوضاع از چه قراره. هم‌زمان با اومدن اون، من و آرشام هم ایستادیم.
    دختر دستش رو آورد جلو تا با آرشام دست بده و گفت:
    - سلام آرشام‌جان. خوش اومدی. خوشحالم که بعد از این همه مدت می‌بینمت!
    آرشام دستش رو نگرفت و در جوابش فقط یه کلمه گفت:
    - ممنون.
    دختره هم بدجوری خورد تو حالش و دستش رو انداخت. انگار اون دختر هنوز متوجه من نشده بود یا شاید هم خودش رو به ندیدن می‌زد. بالاخره گفت:
    - معرفی نمی‌کنی آرشام؟
    و با دست به من اشاره کرد.
    آرشام صورتش رو به سمت من برگردوند و گفت:
    - ایشون عشق من، آتناخانم هستن. آتناجان اینم ژاله، دخترعموی شهاب که مهمونی به‌خاطرش ترتیب داده شد.
    ژاله با سردی و حرص واضحی که توی صداش بود، دستش رو با اکراه آورد بالا و گفت:
    - خوشبختم.
    منم هیچی نگفتم؛ فقط سرم رو تکون دادم و باهاش دست دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا