کامل شده رمان کوتاه پاییز مرگ l آرمان فیروز کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

EGeNo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/22
ارسالی ها
2,377
امتیاز واکنش
12,176
امتیاز
838
***
عمارت در آن ساعت شب در سکوتی وهم‎‎برانگیز و دهشتناک قرار داشت. هر کسی به کارهای خود مشغول بود. خدمتکاران در آن ساعت زیاد کاری نداشتند. آن‌ها اشتغالات کاری خود را به پایان رسانده بودند. آن عمارت با آن عظمت و شکوهی که داشت – آن هم دقیقا زمانی که هر کسی در مخفیگاه خود به کاری اشتغال دارد – واقعا ترسناک و وهم‎‎برانگیز بود؛ هرچند که به تمام زیبایی‌ها آراسته شده باشد.
صدای زنگ در ورودی ویلا به صدا درآمد. خدمتکاران عمارت کاملا مطمئن بودند که مهمان‌های خانواده هیگمن در آستانه در قرار دارند؛ چراکه خدمتکاران کنجکاو و چه بسا فضول، ماشین آن‌ها را در بیرون از عمارت دیده بودند و چه بسا اینکه نگهبانان به آن‌ها خبر داده بودند. یکی از خدمتکاران- که نزدیک به در ورودی بود- برای خوش‌آمدگویی به مهمانان و واردکردن آن‌ها به درون عمارت، پیش‎‌قدم شد. با بازشدن در ورودی، خانواده‌ی فارست در آستانه آن ظاهر شدند. خدمتکار آن‌ها را به سمت اتاق نشیمن راهنمایی کرد و پس از سفارشات لازم، آن‌ها را برای آماده‌‎کردن سفارشات و اطلاع‎دادن به خانواده‎ی هیگمن، ترک کرد.
خانواده فارست از چهار عضو تشکیل شده بود: پدر خانواده؛ آقای هنری فارست، مادر خانواده؛ خانم دزیره فارست، پسر بزرگ خانواده؛ جک فارست و دختر کوچک خانواده، النا فارست.
خانواده‎ی فارست در اتاق نشیمن کاملا تنها بودند و انتظار خانواده‌ی دعوت‎کننده را می‌کشیدند. خانم فارست از زمانی که وارد عمارت شده بود، همچنان تمام عمارت را زیر نظر خود گرفته بود و آن‌ را ارزیابی می‌کرد. به شوهرش گفت:
- هنری، از ظواهر چیزهایی که دارم می‌بینم، کاملا مشخصه که ثروت زیادی در این خانواده جریان داره.
- بله کاملا مشخصه.
- درسته، از همون بدو ورودم از در نگهبانی گرفته و یا شاید قبل‌تر از اون...بله درسته، قبل‌تر از اون که هیبت عمارت رو دیدم، متوجه وضع مالی این خانواده شدم. خیلی مشتاقم که هر چه سریع‎تر خانم این عمارت رو ببینم.
- خوبه، فکر می‌کنم که با این خانم بتونی دوست بشی. من از این خانواده خیلی خوشم میاد. هم باکمالاتند و هم ثروتمند. از همه جهت من این‌ها رو تصدیق می‌کنم.
- امیدوارم که کارت با آقای هیگمن به سرانجام برسه.
هنری لبخندی زد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - به سرانجام رسیده.
    دزیره متوجه منظور شوهرش نشد، چهره‌ای متفکر به خود گرفت.
    - متوجه منظورت نشدم.
    - در واقع ما کارهامون رو کردیم. این دعوت به‌‎خاطر همین اتفاق افتاده.
    - خیلی خوبه، آفرین به تو. معلومه که همه‎ی کارها رو به خوبی انجام دادی.
    - به شوهرت شک داری؟
    - معلومه که نه!
    جک که تا آن لحظه ساکت بود، مشتاق شد تا درباره این همکاری چیزهایی بداند؛ بنابراین به پدرش گفت:
    - بابا! یعنی شما همه‎ی کارها رو با ایشون انجام دادین؟
    - آره جک، همه‎ی کارها انجام شده. من با آقای هیگمن شریک تجاری هستم و در واقع، شرکت ما با شرکت این ها در تعامل با همدیگه عمل می‌کنن.
    دزیره گفت:
    - این خوبه، امیدوارم که همه‌‏ی کارها خوب پیش بره.
    - امیدوارم.
    آقای فارست نمادی از انسان‌های دنیاطلب بود و همه‎ی امورش را صرف کارهای اداری و کاری می‌کرد و خیلی مشتاق این همکاری بود؛ چه بسا، آوازه قدرت شرکت هیگمن را از قبل شنیده بود. همسر او نیز از این قاعده مستثنی نبود. همسر او، خانم فارست، همانند شوهرش نمادی از انسان‌های جاه‎طلب بود؛ چه بسا که تمام وقت خود را صرف کارهای مادی و تجملات بیش از اندازه می‌کرد. از همان بدو ورود به آن‏‎‎جا، همه‌چیز را زیر نظر خود گرفته بود. بیش از پیش علاقه داشت تا با خانم هیگمن -که خانم آن عمارت بود- صحبتی داشته باشد. عمارتی که خود خانمش بود، اگرچه بیشتر از مال آن‌ها نبود؛ ولی کمتر از آن‌ها هم نبود. او علاقه داشت تا درمورد این عمارت و تجملاتش با او صحبت کند. همچنین می‌خواست ببیند که شریک جدید شوهرش چه‎جور آدم‌هایی هستند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    آقای فارست زیاد میلی برای این دیدار نداشت، حداقل نه به اندازه همسرش؛ چراکه او با شریک جدیدش مصاحباتی داشت و اینک با دیدن خانه و کاشانه‎ی آقای هیگمن تعجبی نکرد؛ چراکه از قبل حدس‌هایی زده بود و چه بسا که تمام آن‌ها درست از آب درآمده بودند. او فقط منتظر بود که بیش از پیش درباره مسائل مادی و کاری با شریک خود صحبت کند. همچنین مشتاق بود تا با خانواده‌ی او نیز صحبت کند و دیداری داشته باشد. نه فقط او، بلکه تمام اعضای خانواده‌اش هم همین نظر را داشتند. بقیه هم علاقه‎مند به صحبت با آن‌ها و دیدارشان بودند. مطمئنا هیچ‎کدامشان به اندازه دزیره مشتاق این دیدار نبود.
    دیری نپایید که خانواده‎ی هیگمن به جمع آن‌ها اضافه شدند. البته در این میان حضور یک نفر احساس می‌شد، البته این احساس برای خانواده فارست صدق‌ نمی‌کرد؛ چراکه آن‌ها هنوز با فرزند دوم آشنا نشده بودند.
    همگی پس از متعارفات اولیه، به روی مبل‌ها نشستند. بزرگ خانواده شروع به صحبت کرد:
    - از اینکه این‌جا اومدید خیلی خوشحالیم. خوش اومدین. خوبه که اومدین.
    نگاهی به فرزندان آن خانواده کرد و گفت:
    - پسرم حتما تو باید جک باشی، درسته؟
    - بله جناب، من جک هستم. خوشحالم از آشنایی با شما.
    - ممنون عزیزم. منم همین‎طور.
    - باید هم اندازه دنیل باشی؟ درسته؟
    - پسرتون رو می‎گین؟ اگه منظورتون پسرتونه که بله، توی یه مقطع تحصیل می‌کنیم؛ اما کلاس‏‌هامون جدا از همه.
    - خیلی هم خوب. امیدوارم موفق باشی.
    - ممنون از شما.
    آقای فارست گفت:
    - حرف از پسرتون شد. ایشون کجا هستن؟
    - ایشون طبقه بالا هستن. حتما به خدمت می‎رسن. نگران نباشید.
    در آن لحظه همه‌چیز به متعارفات و آشنایی‌های اولیه گذشت. حرف از دنیل شده بود. جک می‌خواست که با او آشنا شود؛ ولی میل زیادی هم به این کار نداشت. خیلی از دنیل صحبت می‌کردند؛ بنابراین همه مشتاق صحبت با او بودند. به هر حال از او تعریف و تمجید کرده بودند و اینکه حتی در دبیرستان هم همیشه نمره اول بود و آوازه‌اش پیچیده بود. آقایان، توماس و هنری، خانم ها، ماریا و دزیره، در کنار هم بودند و با یکدیگر صحبت می‌کردند. تنها سه فرزند بودند که جدا از هم نشسته بودند و به هرکاری مشغول بودند. حرف‌های آن‌ها به هیچ عنوان مهم نبود؛ چراکه همه‌اش در توصیفات و تجملات کاری و مادی می‌گذشت. ماریا و دزیره هم‎صحبت خوبی برای همدیگر بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - خانم هیگمن، شما صاحب این عمارت به این بزرگی هستید. خوب که اداره‌ش می‏‌کنید؟ خدمتکار به اندازه کافی که دارید؟
    - بله. هیچ مشکلی توی اداره‏‌ی خونه وجود نداره. خدمتکار به اندازه کافی هست. من زیاد به این مسائل اهمیت نمیدم. تموم این مسائل زیر نظر سرپرست و مسئولش اداره میشه. از این نظر مشکلی نیست.
    - سرپرست؟ چه‎قدر خوب!
    - بله، خانم مک‌فا.
    - خانم مک‌فا؟
    - بله. ایشون کارشون عالیه. از این بابت خیالم راحته.
    - این خوبه. خوبه که توی خونه‌تون کسی رو دارید که این‎جور مسائل رو باهاش در میون می‌ذارید و از لحاظ مسائل مادی خونه، مشکلی ندارید و خیلی راحت به تموم کارهاتون می‎رسید. نظرتون راجع به خانم مک‌فا چیه، ازشون راضی هستید؟
    - بله، کاملا. من در کار ایشون هیچ شکی ندارم. به ایشون کاملا اعتماد دارم. هیچ شکی تو این مسئله نیست.
    - یعنی تمام کارهای بخش پرسنل رو به ایشون واگذار کردید؟ خودتون هیچ دخالتی‌ نمی‌کنید؟
    - نه نه، اصلا این‌طور نیست که خودم هیچ‎گونه دخالتی ندارم. مگه همچین چیزی امکان داره؟
    - نه خب، مسلما این‌طور نیست.
    - من به ایشون اعتماد کامل دارم؛ بنابراین تمام مسئولیت‌ها رو به ایشون واگذار کردم. به هر حال ایشون سرپرست این کار هستن و تمام مسئولیت‌ها بر گردن ایشونه، پس لزومی نداره که خودم جزء به جزء دخالت کنم. من فقط توی کارهای مهم و اشکالات بزرگ سرک می‌کشم.
    - درسته. من فکر کردم که شما به هیچ عنوان توی این کار دخالت‌ نمی‌کنید و تمام امور رو به ایشون سپردید. خوبه، روشتون رو تصدیق می‌کنم؛ اما من کمی با شما فاصله دارم. توی این امور بیشتر سعی می‌کنم که دخالت داشته باشم تا همه‎ی امورات به درستی به تحقق برسه.
    ماریا لبخندی زد و گفت:
    - کاملا مشخصه که توی این یه مورد وسواس دارید!
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    دزیره حرف او را کاملا تصدیق کرد. دزیره با ماریا در این مورد کمی تفاوت داشت. او‌ نمی‌توانست همانند ماریا عمل کند. او بیشتر اوقات در کار سرپرست بخش پرسنل دخالت‌های زیادی می‌کرد. او‌ نمی‌توانست تمام و کمال همه امور را به کسی بسپارد که کاملا او را‌ نمی‌شناخت. حق هم داشت؛ چون که وسواسی که او بر این موارد داشت، او را به این عمل سوق می‌داد و اینکه سرپرست آن‌جا را هم چند سالی بیشتر نبود که می‌شناخت و به‌‎خاطر وسواسی‎بودنش دقت بسیاربسیار زیادی در انتخاب پرسنل می‌کرد.
    دزیره ادامه داد:
    - این همه اعتماد به این خانم از کجا اومده؟
    - از خیلی سالِ پیش. منظورم اینه که این اعتماد قوی از تجربه کاری این خانم در طول سال‌های زیادی به دست اومده و کاملا مشخصه که به این زودی‌ها از بین نمیره.
    -چند ساله که براتون کار می‌کنه؟
    - تقریبا از زمانی که متاهل شدم؛ کمی بیشتر از بیست‎سال.
    - پس زمان زیادی نیست که سرپرست پرسنل شدن.
    - نه زمان زیادی نیست؛ ولی نمیشه زمان کمی رو هم به اون اختصاص داد.
    دزیره از اینکه با زنی هم‎سطح خود صحبت می‌کرد، خیلی احساس رضایت می‌کرد؛ ماریا هم در آن لحظه از این قاعده مستثنی نبود. تمام صحبت‌های دزیره پیرامون مسائل حاشیه‌ای و بی‎‌اهمیت می‌گذشت، البته بی‎‌اهمیت از نظر ماریا. دزیره درباره مسائلی چون:
    مسافرت‌های خارجی، مراقبت از پوست و جلوگیری از پیری، مد و فشن و... صحبت می‌کرد و این مسائل هم برای ماریا خوشایند بود؛ اما نه افراط در آن. ماریا هم یک زن بود و چه بسا که از یک خانواده ثروتمند و با کمالات زیاد بود و به این مسائل هم توجه می‌کرد؛ اما از نظر او دزیره در این‎جور مسائل افراط می‌کرد. از نظر او مسائل باارزش دیگری هم وجود داشتند که آن‌ها می‌توانستند درباره آن صحبت کنند. او فقط منتظر یک فرصت بود تا بتواند موضوع بحث را عوض کند؛ بنابراین به محض آنکه موقعیت خوبی را به دست آورد، سریعا موضوع بحث را عوض نمود.
    ماریا به آلبرت، جک و النا نگاه کرد. هیچ‎کدام با یکدیگر اخت نشده بودند و هرکدامشان هر از گاهی چیزی به هم می‌گفتند. حق هم داشتند؛ هم‎‏تراز هم نبودند. ادامه داد:
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - خانم فارست، به نظر می‌رسه که دختر سر به زیری داشته باشید، این‌طور نیست؟
    - اوه نه. اون الان احساس غریبی می‌کنه و چیزی‌ نمیگه، وگرنه اهل این حرف‌ها نیست. دختر من دختر سر به زیری نیست، دختر اجتماعی هست. نمی‌دونم چرا الان صحبت‌ نمی‌کنه.
    به سمت النا نگاه کرد و گفت:
    - النا، چرا چیزی‌ نمیگی؟
    - چی بگم مامان؟
    ماریا متوجه لحن جذاب او شد و حدس می‌زد که سن و سال بلندی نداشته باشد و هنوز کودکی بیش نیست، البته این موضوع را می‌شد در ظاهر متوجه شد. چیزی نبود که به نگاه تیزبینانه‌ای احتیاج داشته باشد.
    -‌ نمی‌دونم هر چی دوست داری.
    - به کی بگم؟ هر کسی داره با یکی صحبت می‌کنه.
    ماریا گفت:
    - عزیزم...
    دزیره در ادامه جواب داد:
    - البته اون یه بچه‌ست. فقط یازده‎سالشه. کسی هم‏‎اندازه خودش نیست که بخواد با اون هم‌صحبت بشه. وجهه خوبی هم نداره که با بزرگ‌تر از خودش هم‎صحبتی بکنه.
    - این چه حرفیه؟ چه اشکالی داره که با بزرگتر از خودش صحبت کنه؟!
    به سمت النا نگاه کرد و گفت:
    - دخترم چند سالته؟
    النا لبخندی زد و گفت:
    - همین الان مامانم گفت که. یازده‎سالمه.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    ماریا پشت سر هم تک خنده‌ای کرد و گفت:
    - بله درسته. مامانت گفت...پس باید دوران ابتدایی رو دیگه تموم کرده باشی.
    - بله خانم. از سال دیگه تموم میشه.
    - درس‎‏‏هات چه‌طوره؟ نمر‎‏ه‏‎ی درس‎هات منظورمه.
    - اون‌ها هم خوبه.
    دزیره ادامه حرفش را گرفت:
    - بله خانم هیگمن، نمره‌های درسی النا خیلی‎‏خیلی خوبه. برخلاف برادرش که اصلا عاقل نیست و به درس بها‌ نمیده، این یکی خیلی درسش خوبه و عاقله.
    چشم‌های ماریا به سمت جک کشیده شد. جک و آلبرت، با فاصله‌ای کوتاه با یکدیگر به آرامی صحبت می‌کردند و به‌‎خاطر آرام صحبت‎کردن و فاصله‌ای که بین هر عضو بود، صدا به صدا‌ نمی‌رسید. به درستی‌ نمی‌توانست چهره‌ی او را ببیند؛ چراکه فقط نیم‎رخ او قابل دسترس بود. پوست صورتش تلفیقی از سفید و گندمی بود و لب‌های خوش‏‌‏فرمی داشت. تماما به حرف‌های طرف صحبتش گوش می‌داد و لبخند کمی می‌زد.
    النا گفت:
    - نه برادر من خیلی هم عاقله. فقط دوست نداره که زیاد درس بخونه. در حد کم می‌خونه تا قبول بشه. اگه عاقل نبود، همین یه ذره درس رو هم‌ نمی‌خوند.
    دزیره به او چشم‏‎غره رفت. النا فقط لبخندی کوتاهی زد و خودش را به نگاه‌های اطراف مشغول ساخت. ماریا متوجه موقعیت شده بود؛ بنابراین لبخندی زد و گفت:
    - که این‌طور. پس درس‌های النا خیلی خوبه.
    - بله همین‏‏‌‎طوره. همون‌طور که اشاره کردم، النا درس هاش رو می‌خونه و مطمئنم که آینده درخشانی در انتظارشه. با وجود اینکه زیاد بالای سرش نیستم و وقتم به کارهای خارج از خونه می‌گذره، اون حواسش به خودش هست و لازم نیست که هی دم به دقیقه چیزی رو بهش گوشزد بکنی.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    ماریا اصلا از حرکت دزیره خوشش نیامد. از نظر او درست نبود که پدر و مادری جلوی جمع و حتی آشنا و غریبه به فرزندشان کوچک‏‎ترین توهینی بکنند و یا اینکه چیزی بگویند که باعث رنجش فرزند و یا تحقیر آن بشود، حتی اگر آن سخن اندازه یک سر سوزن باشد. دلش می‌خواست با زبان بی‎‌زبانی به دزیره اشتباهش را بفهماند و او را متوجه کار زشت خود بنماید؛ اما‌ نمی‌توانست و‌ نمی‌خواست که چنین کاری کند. نمی‌توانست؛ از این جهت که آشنایی زیادی با خانم فارست نداشت و به هیچ عنوان – حتی اگر می‌خواست هم –‌ نمی‌توانست بی‎‌جا در زندگی او دخالت کند و هشداری به او بدهد. نمی‌خواست؛ از این جهت که درست نبود که جلوی جمع و چه بسا فرزندانش به او هشدار دهد.
    - خانم فارست؟
    دزیره لبخندی زد.
    - لازم نیست که من رو با فامیلی صدا بزنید، همون اسمم کافیه.
    برای ماریا گفتن این اسم سخت بود. او به هیچ عنوان‌ نمی‌توانست با کسی که برایش همانند غریبه است و چه بسا که واقعا هم یک غریبه است، راحت برخورد کند. به نظرش خانم فارست در این مورد خیلی عجله داشت. نمی‌خواست که این بحث را کش دهد و توی ذوق آن خانم بزند.
    - وقتی که شما حرف‏‌هاتون با عملتون یکی نیست، چه‌طور از من انتظار دارین که به حرف شما عمل کنم؟!
    ته‌لبخند کمی به روی لب دزیره جا خوش کرده بود. صورت ماریا هم لبخند کش‏داری داشت.
    - متوجه نشدم.
    - خب، وقتی که شما خودت داری اسم من رو جمع می‌بندی، چه‌طور از من انتظار داری که با نام کوچیکت صدات بزنم؟!
    دزیره متوجه همه‌چیز شد. اگر در حین سخنان ماریا آن لبخند را به روی صورتش‌ نمی‌دید، متوجه می‌شد که او کاملا جدی است؛ ولی این‌طور نبود. خیالش راحت شد. خوشحال بود که ماریا با لحن بدی با او صحبت نکرده بود. خنده‌ای کرد و گفت:
    - اوه، درست میگی ماریا.
    بر کلمه «ماریا» و فعل «میگی» تاکید کرد تا ماریا متوجه اوضاع و احوال بشود. همین‎طور هم شد.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - درست میگی. از این به بعد حواسم جمع هست.
    - خیلی هم خوب.
    ماریا به هیچ عنوان‌ نمی‌توانست او را با آن لحن صدا بزند. زجر می‌کشید؛ ولی به اجبار و برای اینکه خود را راحت سازد اسم دزیره را در کنار کلمه‌ی عزیز، به کار برد.
    - عزیز این خیلی خوبه. خیلی خوبه که دختر به این عاقلی داری و همین‎طور در‎س‌خون. امیدوارم که موفق باشه.
    - ممنونم. راستی، پسر کوچیکتون به جمع ما ملحق نمیشه؟
    - البته، اون هم میاد.
    از آن پس صحبت زیاد دیگری بین آن‌ها معاوضه نشد. صحبت‌های آن‌ها پیرامون مسائل حاشیه‌ای و بی‎‌اهمیت گذشت. دزیره همچنان سؤالاتی راجع به خانه‏‏‎‌داری، مد و فشن و مسائلی که از نظر ماریا – در آشنایی اولیه - بی‎‌اهمیت بود، می‌پرسید و به طبع جواب آن را می‌گرفت. از نظر ماریا مسائل مهم‌تر دیگری هم بودند که آن‌ها بخواهند در آشنایی اولیه راجع به آن صحبت کنند؛ بنابراین در مراحلی از زمان خاص، با زرنگی تمام سعی در تغییردادن موضع صحبت را داشت که البته موفق می‌شد.
    آقایان -که عضو اول و بزرگ شب‏‎نشینی را تشکیل داده بودند- صحبت‌های کار را در پیش گرفته بودند. البته در این میان، هنری مشتاق صحبت‌های کاری بود. زمان زیادی گذشته بود و صحبت‌ها همچنان پیرامون مسائل کاری و شرکت می‌گذشت. برای هر انسانی صحبت‎کردن راجع به یک موضوع هم حد و توانی داشت؛ بنابراین توماس که دیگر از این بحث خسته شده بود، به ستوه آمد. از نظر او آقای فارست خیلی جنبه‌ی این کارها را دارد و همین‌طور حوصله‌اش را. متوجه‌ نمی‌شد که چرا باید در این مهمانی کوچک که جهت آشنایی کوچک خانواده‌ها تدارک دیده شده بود، درباره این مسائل که چه بسا راجع به آن‌ها قبلا هم صحبت شده بود، دوباره صحبت شود. هنری در حال صحبت‎‏کردن بود و توماس همانند یک مار وحشی منتظر حمله بود تا بتواند موضع را تغییر بدهد. البته او از قبل هم تلاش خود را در این باره کرده بود؛ اما متاسفانه هیچ موقعیتی برای حمله پیدا نکرده بود. دیگر‌ نمی‌توانست بیش از آن تحمل کند و مجبور بود که تیر را به هدف بزند.
    - آقای هیگمن؟! گوشتون با منه؟
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - بله. گوشم با شماست. چی گفتید؟ ببخشید درست متوجه نشدم.
    - خواهش می‌کنم. گفتم که نظرتون راجع به این طرح چیه که...
    - آقای فارست! عذر می‎خوام که صحبتتون رو قطع می‌کنم؛ اما فکر می‎کنم که بهتر باشه دیگه راجع به مسائل کاری صحبت نکنیم.
    - چرا؟ مگه بده؟
    - نه؛ اما... اما صلاح نیست. این حرف‌ها قبلا تکرار شده و اینکه حتی اگر هم تکرار نشده بود که قاعدتا تکرار شده، این‌جا جای این حرف‌ها نیست. این مهمونی برای آشنایی تدارک دیده شده. امیدوارم که از دست من ناراحت نشید.
    خواه یا ناخواه، احساس بدی در روح و روان هنری وارد شده بود؛ اما از جهاتی هم به طرف مقابلش حق می‌داد. سرش را خیلی در حساب و کتاب کرده بود و بیش از حد راجع به شرکت صحبت کرده بود؛ ولی خیلی توی ذوقش خورده بود و دیگر هیچ نگفت. تنها به لبخندی اکتفا کرد و جو سنگین ایجادشده را نمی‎توانست تحمل کند. نه تنها او، بلکه عامل ایجادکننده‎ی این جو سنگین هم متوجه این موضوع شد. نه هنری و نه توماس‌ نمی‌توانستند آن را تحمل کنند و هر دو، یک‎صدا دهان به سخن گشودند. دوباره دهانش برای صحبت ثابت شد و برای صحبت‎کردن به یکدیگر تعارف بی‎‌جا می‌کردند. هر چه که بود، یکی از آن‌ها باید صحبت را شروع می‌کرد. توماس که تعارف‌های زیاده‎روی شده را بیش از اندازه تحمل کرده بود، دهانش را گشود.
    - باشه. هر جور که مایلید.
    لبخندی زد و ادامه داد:
    - از خودتون بگین. از بچه‏‎هاتون.
    - بچه‌ها هم که همون‌طور می‎بینید، جک، همسن پسر کوچیک شماست. النا هم که 11- 12 سالشه. امسال وارد مقطع متوسطه دوره اول میشه. البته داره خودش رو برای آزمون ورودی مدارس برتر آماده می‌کنه.
    - جدی؟!
    - بله، همین‏‏‎طوره.
    - چه‌قدر خوب! حالا آماده‏ هست؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا