- عضویت
- 2016/12/22
- ارسالی ها
- 2,377
- امتیاز واکنش
- 12,176
- امتیاز
- 838
***
عمارت در آن ساعت شب در سکوتی وهمبرانگیز و دهشتناک قرار داشت. هر کسی به کارهای خود مشغول بود. خدمتکاران در آن ساعت زیاد کاری نداشتند. آنها اشتغالات کاری خود را به پایان رسانده بودند. آن عمارت با آن عظمت و شکوهی که داشت – آن هم دقیقا زمانی که هر کسی در مخفیگاه خود به کاری اشتغال دارد – واقعا ترسناک و وهمبرانگیز بود؛ هرچند که به تمام زیباییها آراسته شده باشد.
صدای زنگ در ورودی ویلا به صدا درآمد. خدمتکاران عمارت کاملا مطمئن بودند که مهمانهای خانواده هیگمن در آستانه در قرار دارند؛ چراکه خدمتکاران کنجکاو و چه بسا فضول، ماشین آنها را در بیرون از عمارت دیده بودند و چه بسا اینکه نگهبانان به آنها خبر داده بودند. یکی از خدمتکاران- که نزدیک به در ورودی بود- برای خوشآمدگویی به مهمانان و واردکردن آنها به درون عمارت، پیشقدم شد. با بازشدن در ورودی، خانوادهی فارست در آستانه آن ظاهر شدند. خدمتکار آنها را به سمت اتاق نشیمن راهنمایی کرد و پس از سفارشات لازم، آنها را برای آمادهکردن سفارشات و اطلاعدادن به خانوادهی هیگمن، ترک کرد.
خانواده فارست از چهار عضو تشکیل شده بود: پدر خانواده؛ آقای هنری فارست، مادر خانواده؛ خانم دزیره فارست، پسر بزرگ خانواده؛ جک فارست و دختر کوچک خانواده، النا فارست.
خانوادهی فارست در اتاق نشیمن کاملا تنها بودند و انتظار خانوادهی دعوتکننده را میکشیدند. خانم فارست از زمانی که وارد عمارت شده بود، همچنان تمام عمارت را زیر نظر خود گرفته بود و آن را ارزیابی میکرد. به شوهرش گفت:
- هنری، از ظواهر چیزهایی که دارم میبینم، کاملا مشخصه که ثروت زیادی در این خانواده جریان داره.
- بله کاملا مشخصه.
- درسته، از همون بدو ورودم از در نگهبانی گرفته و یا شاید قبلتر از اون...بله درسته، قبلتر از اون که هیبت عمارت رو دیدم، متوجه وضع مالی این خانواده شدم. خیلی مشتاقم که هر چه سریعتر خانم این عمارت رو ببینم.
- خوبه، فکر میکنم که با این خانم بتونی دوست بشی. من از این خانواده خیلی خوشم میاد. هم باکمالاتند و هم ثروتمند. از همه جهت من اینها رو تصدیق میکنم.
- امیدوارم که کارت با آقای هیگمن به سرانجام برسه.
هنری لبخندی زد و گفت:
عمارت در آن ساعت شب در سکوتی وهمبرانگیز و دهشتناک قرار داشت. هر کسی به کارهای خود مشغول بود. خدمتکاران در آن ساعت زیاد کاری نداشتند. آنها اشتغالات کاری خود را به پایان رسانده بودند. آن عمارت با آن عظمت و شکوهی که داشت – آن هم دقیقا زمانی که هر کسی در مخفیگاه خود به کاری اشتغال دارد – واقعا ترسناک و وهمبرانگیز بود؛ هرچند که به تمام زیباییها آراسته شده باشد.
صدای زنگ در ورودی ویلا به صدا درآمد. خدمتکاران عمارت کاملا مطمئن بودند که مهمانهای خانواده هیگمن در آستانه در قرار دارند؛ چراکه خدمتکاران کنجکاو و چه بسا فضول، ماشین آنها را در بیرون از عمارت دیده بودند و چه بسا اینکه نگهبانان به آنها خبر داده بودند. یکی از خدمتکاران- که نزدیک به در ورودی بود- برای خوشآمدگویی به مهمانان و واردکردن آنها به درون عمارت، پیشقدم شد. با بازشدن در ورودی، خانوادهی فارست در آستانه آن ظاهر شدند. خدمتکار آنها را به سمت اتاق نشیمن راهنمایی کرد و پس از سفارشات لازم، آنها را برای آمادهکردن سفارشات و اطلاعدادن به خانوادهی هیگمن، ترک کرد.
خانواده فارست از چهار عضو تشکیل شده بود: پدر خانواده؛ آقای هنری فارست، مادر خانواده؛ خانم دزیره فارست، پسر بزرگ خانواده؛ جک فارست و دختر کوچک خانواده، النا فارست.
خانوادهی فارست در اتاق نشیمن کاملا تنها بودند و انتظار خانوادهی دعوتکننده را میکشیدند. خانم فارست از زمانی که وارد عمارت شده بود، همچنان تمام عمارت را زیر نظر خود گرفته بود و آن را ارزیابی میکرد. به شوهرش گفت:
- هنری، از ظواهر چیزهایی که دارم میبینم، کاملا مشخصه که ثروت زیادی در این خانواده جریان داره.
- بله کاملا مشخصه.
- درسته، از همون بدو ورودم از در نگهبانی گرفته و یا شاید قبلتر از اون...بله درسته، قبلتر از اون که هیبت عمارت رو دیدم، متوجه وضع مالی این خانواده شدم. خیلی مشتاقم که هر چه سریعتر خانم این عمارت رو ببینم.
- خوبه، فکر میکنم که با این خانم بتونی دوست بشی. من از این خانواده خیلی خوشم میاد. هم باکمالاتند و هم ثروتمند. از همه جهت من اینها رو تصدیق میکنم.
- امیدوارم که کارت با آقای هیگمن به سرانجام برسه.
هنری لبخندی زد و گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: