- اِ عزیزم عجب وقتی رسیدی! ببین پدر و مادرش هم هستن، بذار بفهمن شماها عاشق هم هستید!
به سمتش هجوم بردم.
- آخ آخ! ارغوان شاخهی در خون جداماندهی کیوان وحشی نشو پرنسس! به ریخت شما پولدارها نمیاد. بدبخت، واقعا فکر کردی کسی هم از تو خوشش میاد؟ دخترهی ماستِ بیریخت با اون اخلاق گند و سادهلوحیت خراب کردی زندگیت رو!
دندانهایم را به هم فشردم.
- خفه شو عوضی! چرا پلیس نمیاد این عوضی رو دستگیر کنه؟ همین امیر رو کشته، همین نارفیق!
کیوان جلوتر آمد.
- و همین لیلی بیوفا! من مجنونش بودم و اون عاشق یکی دیگه.
سوری لباسش را کمی تکاند.
- عشقم من عاشق خودمم نیستم این که بقیهان! به نظرت کسی که عاشق خودش نیست میتونه عاشق کس دیگهای باشه؟ مامان، تو بگو تویی که یه عمر عاشق شوهرت نبودی چرا؟ چون حاجی رو دوست داشتی؛ اما همین حاجی چی کار کرد برات؟ هان؟ جز اینکه میخواست با حقالسکوت خفه نگهمون داره؟ هان، تو بگو! میدونست چه غلطی میکنم ها؛ اما به هیچجاش نبود. بابام بود ها. اونطوری نگاهم نکن خاله فاطمه، قبل از شما ثمرهی اون رابـ ـطهی عاشقانه مامان من و شوهرت من بودم که چون دو ماهشم نبود حاجیتون نفهمید، مامان من ازدواج کرد و تندی شکمش بالا اومد! شوهرش شک کرده بود ها؛ اما از اینکه قرار بود بابا شه خوشحال بود نمیخواست خرابش کنه. تا اینکه من هشت سالم شد و با یه آزمایش فهمید من بچهاش نیستم. میدونی چه کارایی که با منِ هشتساله نکرد! زود بزرگ شدم، بیشترم از سنم عقلم رشد کرد. مامانم رو هر روز میفرستاد خونهی دوستای عملیش. وقتی شوهر ننهام مرد، اول دبیرستان بودم. رفتم سراغ همین حاجآقا که مامانم گفته بود، بیرونم کرد، گفت تو بچه من نیستی؛ اما وقتی مامانم رو دید همهچیز عوض شد. کلی پول بهمون داد تا خفه شیم! من دخترش بودم ارغوان هم دخترش بود؛ اما چهقدر هوای اون رو داشت! من رو نادیده میگرفت، کیفهای گرون، کفشهای مارک همهشون برای اون دخترهی سیاهسوخته بود. بچههای مدرسه میگفتن چه پولداره که هر روز با یه چیز میاد؛ اما من کل این سالها با کفش پاره بودم. از همهتون بدم میاد؛ از مامانم هم بدم میاد که چه راحت خودش رو در اختیار این عوضی گذاشته بود، وقتی میدونست خانوادهی اون راضی نیستن و اون پخمه است و یه ماه بعد ازدواج میکنه. یه عمر با عقده بزرگ شدم که یکی هوام رو داشته باشه.
صورتش خیس خیس بود. دستهاش همراه با صداش میلرزید. آقاجون! تو چی کار کردی؟
لیلی و نیلوفر همراه با امیر و آمبولانس رفته بودند. مادر سوری روی نیمکت پارک زارزار گریه میکرد.
به سمت سوری پا تند کردم، در برابر مادر زخمخورده و پدر سرافکندهام سوری را در آغـ*ـوش گرفتم.
- خواهری! تو از اول هم خواهر من بودی تو که نامرد نبودی، بودی؟ آره حق داری؛ من زشتترین آدم روی کره زمین بودم و تو خوشگل، جذاب، قدبلند، خوشهیکل و مستقل، من بهت حسودی میکردم سوری.
- ارغوان؟ امیر رو آدمهای مهران زدن، شایان هم پیش اوناست تو هم جونت در خطره؛ یعنی خواستهی من بود که تو رو هم از بین ببرن تا بابات عذاب بکشه! یکیشون هنوز پارکه داره، نگاهمون میکنه. تو باید بری. من اشتباه کردم، خیلی هم اشتباه کردم!
به سمتش هجوم بردم.
- آخ آخ! ارغوان شاخهی در خون جداماندهی کیوان وحشی نشو پرنسس! به ریخت شما پولدارها نمیاد. بدبخت، واقعا فکر کردی کسی هم از تو خوشش میاد؟ دخترهی ماستِ بیریخت با اون اخلاق گند و سادهلوحیت خراب کردی زندگیت رو!
دندانهایم را به هم فشردم.
- خفه شو عوضی! چرا پلیس نمیاد این عوضی رو دستگیر کنه؟ همین امیر رو کشته، همین نارفیق!
کیوان جلوتر آمد.
- و همین لیلی بیوفا! من مجنونش بودم و اون عاشق یکی دیگه.
سوری لباسش را کمی تکاند.
- عشقم من عاشق خودمم نیستم این که بقیهان! به نظرت کسی که عاشق خودش نیست میتونه عاشق کس دیگهای باشه؟ مامان، تو بگو تویی که یه عمر عاشق شوهرت نبودی چرا؟ چون حاجی رو دوست داشتی؛ اما همین حاجی چی کار کرد برات؟ هان؟ جز اینکه میخواست با حقالسکوت خفه نگهمون داره؟ هان، تو بگو! میدونست چه غلطی میکنم ها؛ اما به هیچجاش نبود. بابام بود ها. اونطوری نگاهم نکن خاله فاطمه، قبل از شما ثمرهی اون رابـ ـطهی عاشقانه مامان من و شوهرت من بودم که چون دو ماهشم نبود حاجیتون نفهمید، مامان من ازدواج کرد و تندی شکمش بالا اومد! شوهرش شک کرده بود ها؛ اما از اینکه قرار بود بابا شه خوشحال بود نمیخواست خرابش کنه. تا اینکه من هشت سالم شد و با یه آزمایش فهمید من بچهاش نیستم. میدونی چه کارایی که با منِ هشتساله نکرد! زود بزرگ شدم، بیشترم از سنم عقلم رشد کرد. مامانم رو هر روز میفرستاد خونهی دوستای عملیش. وقتی شوهر ننهام مرد، اول دبیرستان بودم. رفتم سراغ همین حاجآقا که مامانم گفته بود، بیرونم کرد، گفت تو بچه من نیستی؛ اما وقتی مامانم رو دید همهچیز عوض شد. کلی پول بهمون داد تا خفه شیم! من دخترش بودم ارغوان هم دخترش بود؛ اما چهقدر هوای اون رو داشت! من رو نادیده میگرفت، کیفهای گرون، کفشهای مارک همهشون برای اون دخترهی سیاهسوخته بود. بچههای مدرسه میگفتن چه پولداره که هر روز با یه چیز میاد؛ اما من کل این سالها با کفش پاره بودم. از همهتون بدم میاد؛ از مامانم هم بدم میاد که چه راحت خودش رو در اختیار این عوضی گذاشته بود، وقتی میدونست خانوادهی اون راضی نیستن و اون پخمه است و یه ماه بعد ازدواج میکنه. یه عمر با عقده بزرگ شدم که یکی هوام رو داشته باشه.
صورتش خیس خیس بود. دستهاش همراه با صداش میلرزید. آقاجون! تو چی کار کردی؟
لیلی و نیلوفر همراه با امیر و آمبولانس رفته بودند. مادر سوری روی نیمکت پارک زارزار گریه میکرد.
به سمت سوری پا تند کردم، در برابر مادر زخمخورده و پدر سرافکندهام سوری را در آغـ*ـوش گرفتم.
- خواهری! تو از اول هم خواهر من بودی تو که نامرد نبودی، بودی؟ آره حق داری؛ من زشتترین آدم روی کره زمین بودم و تو خوشگل، جذاب، قدبلند، خوشهیکل و مستقل، من بهت حسودی میکردم سوری.
- ارغوان؟ امیر رو آدمهای مهران زدن، شایان هم پیش اوناست تو هم جونت در خطره؛ یعنی خواستهی من بود که تو رو هم از بین ببرن تا بابات عذاب بکشه! یکیشون هنوز پارکه داره، نگاهمون میکنه. تو باید بری. من اشتباه کردم، خیلی هم اشتباه کردم!