کامل شده رمان کوتاه لیلی بی‌وفا | fateme078کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FATEME078

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
1,311
امتیاز واکنش
31,597
امتیاز
873
سن
25
محل سکونت
تهران
- اِ عزیزم عجب وقتی رسیدی! ببین پدر و مادرش هم هستن، بذار بفهمن شماها عاشق هم هستید!
به سمتش هجوم بردم.
- آخ آخ! ارغوان شاخه‌ی در خون جدامانده‌ی کیوان وحشی نشو پرنسس! به ریخت شما پولدارها نمیاد. بدبخت، واقعا فکر کردی کسی هم از تو خوشش میاد؟ دختره‌ی ماست‌ِ بی‌ریخت با اون اخلاق گند و ساده‌لوحیت خراب کردی زندگیت رو!
دندان‌هایم را به هم فشردم.
- خفه شو عوضی! چرا پلیس نمیاد این عوضی رو دستگیر کنه؟ همین امیر رو کشته، همین نارفیق!
کیوان جلوتر آمد.
- و همین لیلی بی‌وفا! من مجنونش بودم و اون عاشق یکی دیگه.
سوری لباسش را کمی تکاند.
- عشقم من عاشق خودمم نیستم این که بقیه‌ان! به نظرت کسی که عاشق خودش نیست می‌تونه عاشق کس دیگه‌ای باشه؟ مامان، تو بگو تویی که یه عمر عاشق شوهرت نبودی چرا؟ چون حاجی رو دوست داشتی؛ اما همین حاجی چی کار کرد برات؟ هان؟ جز اینکه می‌خواست با حق‌السکوت خفه نگهمون داره؟ هان، تو بگو! می‌دونست چه غلطی می‌کنم ها؛ اما به هیچ‌جاش نبود. بابام بود ها. اون‌طوری نگاهم نکن خاله فاطمه، قبل از شما ثمره‌ی اون رابـ ـطه‌ی عاشقانه مامان من و شوهرت‌ من بودم که چون دو ماهشم نبود حاجی‌تون نفهمید، مامان من ازدواج کرد و تندی شکمش بالا اومد! شوهرش شک کرده بود ها؛ اما از اینکه قرار بود بابا شه خوشحال بود نمی‌خواست خرابش کنه. تا اینکه من هشت سالم شد و با یه آزمایش فهمید من بچه‌اش نیستم. می‌دونی چه کارایی که با من‌ِ هشت‌ساله نکرد! زود بزرگ شدم، بیشترم از سنم عقلم رشد کرد. مامانم رو هر روز می‌فرستاد خونه‌ی دوستای عملیش. وقتی شوهر ننه‌ام مرد، اول دبیرستان بودم. رفتم سراغ همین حاج‌آقا که مامانم گفته بود، بیرونم کرد، گفت تو بچه من نیستی؛ اما وقتی مامانم رو دید همه‌چیز عوض شد. کلی پول بهمون داد تا خفه شیم! من دخترش بودم ارغوان هم دخترش بود؛ اما چه‌قدر هوای اون رو داشت! من رو نادیده می‌گرفت، کیف‌های گرون، کفش‌های مارک همه‌شون برای اون دختره‌ی سیاه‌سوخته بود. بچه‌های مدرسه می‌گفتن چه پولداره که هر روز با یه چیز میاد؛ اما من کل این سال‌ها با کفش پاره بودم. از همه‌تون بدم میاد؛ از مامانم هم بدم میاد که چه راحت خودش رو در اختیار این عوضی گذاشته بود، وقتی می‌دونست خانواده‌ی اون راضی نیستن و اون پخمه است و یه ماه بعد ازدواج می‌کنه. یه عمر با عقده بزرگ شدم که یکی هوام رو داشته باشه.
صورتش خیس خیس بود. دست‌هاش همراه با صداش می‌لرزید. آقاجون! تو چی کار کردی؟
لیلی و نیلوفر همراه با امیر و آمبولانس رفته بودند. مادر سوری روی نیمکت پارک زارزار گریه می‌کرد.
به سمت سوری پا تند کردم، در برابر مادر زخم‌خورده و پدر سرافکنده‌ام سوری را در آغـ*ـوش گرفتم.
- خواهری! تو از اول هم خواهر من بودی تو که نامرد نبودی، بودی؟ آره حق داری؛ من زشت‌ترین آدم روی کره زمین بودم و تو خوشگل، جذاب، قدبلند، خوش‌هیکل و مستقل، من بهت حسودی می‌کردم سوری.
- ارغوان؟ امیر رو آدم‌های مهران زدن، شایان هم پیش اوناست تو هم جونت در خطره؛ یعنی خواسته‌ی من بود که تو رو هم از بین ببرن تا بابات عذاب بکشه! یکیشون هنوز پارکه داره، نگاهمون می‌کنه. تو باید بری. من اشتباه کردم، خیلی هم اشتباه کردم!
 
  • پیشنهادات
  • FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    -ارغوان از این‌جا برو!
    - با هم می‌ریم.
    صدای کیوان را شنیدم که با صدای ملایمی گفت:
    - ارغوان تو دختر خوبی هستی؛ اما هر آدمی لیاقت این حجم از خوبی رو نداره.
    سوری مرا از آغوشش بیرون کشید.
    -چرا نمی‌رید؟ همه‌تون از این‌جا برید!
    بعد رو به یکی از مامورهای پارک که هنوز دنبال ضارب می‌گشتند، گفت:
    - آقای حراست مگه جز من کس دیگه‌ای هم باید بمونه؟ سوال‌هاتون رو من جواب میدم، فقط بذارید اینا برن!
    مرد با تکان‌دادن سر اجازه خروجمان را صادر کرد.
    همه به سمت خروجی حرکت کردیم.
    - سوری؟ آقا جون بی‌گناهه نه؟
    پوزخندی تحویلم داد.
    - الان آره؛ اما قبل ازدواجش نه!
    - می‌بخشیش؟
    - اگه می‌خواستم ببخشم این‌جا نبودم!
    با صدای مادرم از جا کنده شدم، نگاهی به اطراف انداختم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست پا به خیابان گذاشتم.
    حس عجیبی می‌گفت داخل خیابان نشو، حداقل الان نشو؛ اما راهی جز عبور از آن نداشتم.
    به محض آنکه بقیه به آن طرف خیابان رسیدند، به سرعت خواستم بگذرم که صدای سوری مانعم شد.
    -ارغوان مراقب باش!
    خودم را کنار کشیدم. صدای بوق بقیه ماشین‌ها نشان از رخداد غیرمنتظره‌ای می‌داد. به عقب نگاه کردم خون موجود در بدنم منجمد شد، قلبم تندتر از همیشه می‌زد.
    عابران دورش جمع شده بودند و راه ماشین‌ها را سد کرده بودند و آن میان دختر آشنایی روی زمین افتاده بود، لب‌هایش تکان می‌خوردند به سمتش رفتم.
    - سوری...
    قطره اشکی روی گونه‌ی زخمی‌اش چکید.
    - قصه‌ی ما فقیر بیچاره‌ها این میشه دیگه فدا می‌شیم واسه شما پول‌دارا.
    بلند و فریادوار گفتم:
    - زنگ بزنید اورژانس!
    مادر سوری و کیوان بالا سرمان رسیدند، خاله شهین شروع به سیلی‌زدن و چنگ‌انداختن به صورتش کرد.
    - یا خدا، چرا با خودت این کار رو کردی دختر؟ منِ احمق چرا همراهیت کردم، سوریِ من با خودت چی کار کردی؟
    به آقاجون خیره شدم که آن طرف ایستاده بود و هیچ توجهی به وضع سوری نداشت. صدای آرام سوری باعث شد همهمه جمعیت بخوابد.
    - ارغوان... یکی از آرزوهام این بود بابات رو بابا صدا کنم و اون بهم بگه دخترم! خواهرِ جوجه اردک زشتم، تو باید من رو ببخشی تو مدرسه پشتت بد می‌گفتم تا کسی باهات دوست نشه. به یکی گفتم تو ویروس خطرناکی داری، به سیمین که بغـ*ـل دستیت بود گفتم دیگه پیشت نشینه؛ چون ایدز داری! آبجی کوچیکه! ماشینی که به من زد و در رفت دنبالش نرید، پای منم گیره! [صدای سرفه‌اش به اوج رسید.] آدرس مهران رو از لیلی بگیر تا بتونی شایان رو نجات بدی، البته اگه زنده باشه! کیوان‌، خره مرد که گریه نمی‌کنه نکبت من خوبم، ببین هنوز... ن... فس می‌... کِش...
    و چشم‌هایش را آرام بست. صدای آمبولانس نزدیک‌تر شد، سرم تیر کشید. خاطره‌هایی از جلوی چشم‌هایم عبور کردند؛ خاطره‌هایی که مربوط به گذشته بودند.
    کیوان مدام می‌گفت:
    -لیلی بی‌وفای من، هنوز خیلی زوده برای رفتن، هنوز هیچ خیابونی رو با هم قدم نزدیم ها، هنوز اون مانتو قرمز رو برام نپوشیدی‌ها...
    ***
    «لیلی»
    پنج سال بعد:
    -آری چرا نگویمت ای چشم آشنا
    من هستم آن عروس خیالات دیرپا
    من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است
    بر گور سرد و خامُش لیلیِ بی‌وفا
    این شعر مناسبه سنگ قبره آخه؟ نه خدایی ارغوان با این سلیقه‌اش ری استارت کرده!
    امیر چپ‌چپ نگاهم کرد. لبخند دندان‌نمایی زدم و ویلچرش را جابه‌جا کردم.
    - اگه سوری این کارها رو نمی‌کرد الان تو سالم بودی و از ارغوان سه چهار تا بچه داشتی!
    نگاهش رنگ غم گرفت، دستی به ریش‌هایش که حالا یک سومشان جوگندمی شده بود، کشید.
    - اولا پشت سر مرده حرف نزن خانوم، ثانیا الان بابام میاد میگه‌ عروس گلم هیچ‌وقت غیبت نکن، ثالثا کجا آدم خوشه آن جا که دل خوشه! من بدون پا هم کنارِ تو خوشم، تو بیچاره باید تحملم کنی. میگم خانوم عجیب نیست سالگرد سوری ارغوان نیومده باشه؟
    - ما هم اگه قرار نبود بریم سر خاک پدر دوست تو نمی‌اومدیم! ارغوان دو هفته‌ست برای کاوش رفته شیراز فکر نکنم بیاد. اِ امیر، اون کیوان نیست؟
    به سمت مردی که با کت و شلوار و پیراهن مشکی و چند شاخه گل مریم از کنار سنگ قبرها رد می‌شد برگشت.
    - آره خودشه، مثل روحانی‌ها شده! از کی ریش‌هاش رو نزده؟!
    برایش زبان در آوردم و تار مویی را که از روسری‌ام بیرون زده بود داخل کشیدم.
    جوان گل‌ها را روی قبر سوری گذاشت و بعد از خواندن فاتحه نگاهی به ما انداخت.
    - سلام، خیلی خوشحال شدم با هم دیدمتون، حتما سوری هم الان خوشحاله! البته سوری وقتی بیشتر خوشحال شد که مهران و دار و دستش رو دستگیر کردن، مگه نه سوری؟ البته که مادرت خیلی عوض شده، متاسفم که گوشه‌نشینی اختیار کرده، بعد از تو با هیچ‌کس حرف نزده. ارغوانم خوبه...
    هر دو نگاهی به‌هم انداختیم. کیوان عقلش را از دست داده بود، عاشقِ دیوانه هنوز هم با سوری زندگی می‌کرد. عشق چه به روز آدم می‌آورد که بعد از گذشت پنج‌سال باز هم در قلب مجنون زنده‌ای! پدر و مادرم چه احمقانه نام مرا لیلی گذاشتند؛ در حالی که لیلی واقعی کسی جز «سوری» نبود!
    - سلام.
    سرم را بالا گرفتم؛ ارغوان با پالتویی که زیر چادر پوشیده بود مانند بادکنک شده بود.
    - سلام، مراقب باش باد نبرتت!
    به سمت سنگ قبر سوری رفت و گل سرخی رویش قرار داد.
    - تلخ بود غم از دست دادن رفیق اون هم کسی که به‌خاطر من جونش رو از دست داد. بعد از مرگ سوری قلبم دیگه مثل سابق نزد حافظه‌ام رو به دست آوردم و تمام اون چهل روز اول با یاد و خاطره اون گذشت؛ اما تنها چیزی که دوباره بلندم کرد و از فضای غم‌زده‌ی درونم نجاتم داد همین لیلی خانومتون بود انقدر که خوبه!
    خندیدم.
    - خب خانوم، شما این همه دانشگاه رفتی مخ پسری رو نزدی که بگیرتت؟!
    گونه‌اش گل انداخت.
    - من قصد ادامه تحصیل دارم خانوم!
    کیوان هم لبخند تلخی روی صورتش نشاند.
    - راستی هفته دیگه عروسی ملیحه و رضاست! حتما بیاید. مامان بالاخره آقاجون رو بخشید، خیلی طول کشید؛ اما خب بالاخره بخشید.
    و دوباره نام سوری برایش مانند قهوه‌ای تلخ شد و کامش را زهر کرد. خم شدم و چادرم را روی پای امیر انداختم.
    - عشقم، هوا سرده منم حجابم کامله، این چادر هم فعلا برای تو!
    تند جوابم را داد.
    -مگه من گفتم سرت کن؟
    چشمکی نثارش کردم.
    - نچ!
    - راستی ارغوان خانوم، شایان چی شد؟ هنوز زندانه؟
    ارغوان به سمت کیوان برگشت.
    - آره حقشه البته، علاوه بر قتل سپیده کلی کار دیگه هم کرده بود؛ کلاهبرداری و هر چی.
    به یاد سپیده افتادم و ابروهایم در هم گره خورد. بیچاره مهران حق داشت دست و پای شایان را بشکند!
    نگاهی به امیر انداختم و از روی گوشی شعری از قیصر امین پور را زمزمه کردم:
    - من به چشم‌های بی‌قرارِ تو ،
    قول می‌دهم
    ریشه‌های ما به آب،
    شاخه‌های ما به آفتاب می‌رسد؛
    ما دوباره سبز می‌شویم...
    ***
    به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست!
    «پایان»
     

    حمیده جون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    4,317
    امتیاز
    406
    سلام خسته نباشی چه زود تمومش کردی
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    سلام ممنونم، سپاس از مطالعه تون. خیر تک جلدی بود.
    سلام ممنونم سلامت باشی.
    این رمان بعد از ریست شدن گوشی من، به کل حذف شده بود و مجبور شدم دوباره تایپ کنم که توی تایپ دوم که نتونستم مثل قبل به اتمام برسونمش و پایانش با چیزی اول مد نظر من بود و تایپ شده بود زمین تا آسمون فرق داشت.
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    خسته نباشی :aiwan_lggight_blum:
    رمان خیلی قشنگی بود
    به امید رمانهای بعدیت
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران

    - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    خسته نباشید نویسنده ی عزیز:aiwan_lggight_blum:
    96073
     

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    خسته نباشی استاد:aiwan_lggight_blum:
     

    Empire

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/17
    ارسالی ها
    1,557
    امتیاز واکنش
    16,608
    امتیاز
    806
    محل سکونت
    یه جای خوب
    خسته نباشی عزیزم
    با آرزوی موفقیت های بیشتر:aiwan_lggight_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا