کامل شده رمان کوتاه طلسم چشم هایش | شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
رزالین درحالی‌که به ته کلبه می‌رفت، گفت:
- خب، دزد طلسم شده! اسمت چیه؟
مرد جوان شمشیرش را کنار میز قرار داد و بر روی یک صندلی چوبی که بدون تکیه بود، نشست. تردید داشت که نامش را بگوید. نمی‌دانست که این دخترک او را می‌شناسد یا خیر. اگر حقیقت را بفهمد چه برخوردی دارد؟ ممکن بود پشیمان شود و دیگر کمکش نکند.
رزالین: با تو هستم. فهمیدی چی گفتم؟
مرد سرش را تکان داد و با تردید گفت:
- لیو! (leo)
رزالین اَبرویی بالا انداخت.
- اوه! لیو یعنی شیر!
لیو که عکس‌العمل عادی رزالین را دید، آرام شد و گفت:
- بله و تو رز، درسته؟
رزالین ظرف برنج کوفته و سیب‌زمینی را مقابلش گذاشت.
- رزالین رو بیشتر دوست دارم. بخور!
و به‌طرف اتاقکش رفت. واردش شد. آنجا کم اتاق خوابش را داشت. کیسه‌ی خاکستری‌رنگی برداشت و هرچندتا لباسی که داشت را درونش قرار داد. در کشو چوبی‌اش موادهای خوراکی را هم برداشت. به‌طرف صندوقچه‌ی خانوادگیشان رفت. فوت محکمی کرد و خاک‌ها محو شدند. قفلش را باز کرد. تمام خاطرات اینجا بودند. گردن‌بند مادرش، عروسک چوبی برادرش، فرمول‌های پدرش برای ساختن پادزهر و حتی لباس‌هایشان که بالاخره قرار بود به یک دردی بخورند.
یک دست لباس از لباس‌های پدرش برداشت و بیرون رفت. مقابل لیو ایستاد و بی‌هوا لباس‌ها را روی سرش انداخت. لیو که مشغول خوردن بود، حرکت دستش متوقف شد.
رزالین: اینا رو بپوش.
لیو با خشم لباس‌ها را در چنگ گرفت و روی میز پرت کرد.
لیو: تو نمی‌تونی یه‌کم مؤدب‌تر باشی معمولی؟ من اینا رو نمی‌پوشم!
رزالین بدون نگاه به او گفت:
- و تو نمی‌دونی که من نمی‌تونم با این زره پر زرق و برق جایی ببرمت؟ اگه من معمولیم، تو هم باید باشی. البته اگه می‌خوای چشمات عادی بشه. پس بپوششون!
لیو نتوانست چیزی بگوید. تنها مشت‌هایش را روی میز فشار داد. خب، شاید حق با او بود. میز را خالی کرد و این‌بار رزالین پشتش جا گرفت. چند دقیقه بعد لیو با لباس‌های قهوه‌ای‌رنگی که به تنش زار می‌زدند، روبه‌روی رزالین ایستاد. رزالین با بهت به او خیره شد و بعد ناگهان به قهقهه افتاد. لیو با فک قفل‌شده‌اش غرید:
- نخند!
رزالین بینی‌اش را بالا کشید.
- آه! بامزه شدی.
از جا بلند شد و ادامه داد:
- راه می‌افتیم.
لیو بی‌حرف از کلبه خارج شد. رزالین بعد از چک اطرافش و برداشتن کیسه‌اش، به در کلبه، قفل مخصوصش را زد و به راه افتادند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    پایتخت، قصر پادشاهی
    شاه ویلیام با عصبانیت بر تخت کوبید و فریاد زد:
    - منظورت چیه که فرار کرده؟
    سرباز فوراً با ترس گفت:
    - سرورم! ما در حال تعقیبش بودیم؛ اما با ورودش به جنگل متوجه نشدیم که چطور...
    شاه ویلیام اجازه‌ی صبحت بیشتر را نداد و از جا بلند شد. صورتش از شدت عصبانیت، نگرانی و درد سر به سرخی می‌زد. با تحکم گفت:
    - من این حرف‌ها رو نمی‌پذیرم. پیداش کنید و اونو برگردونید!
    سرباز: اما سرورم!
    شاه ویلیام: ساکت شو! وگرنه جونت رو از دست میدی.
    پشت به سرباز کرد و ادامه داد:
    - افراد رو جمع کنید. دوباره به جنگل برید. اگه پیداش کنید، جایزه دریافت می‌کنید؛ اما اگه با خبرای بد بیایید...
    سکوت کرد و به سرباز نگاه کرد. سرباز در آتش نگاه شاهش، همه‌چیز را خواند. سربه‌زیر اطاعت کرد و با سرعت از تالار خارج شد. ملکه روجینا از روی تختش برخاست و کنار همسرش ایستاد.
    ملکه روجینا: تو... از این تصمیم مطمئنی؟
    شاه ویلیام با اخم به او نگریست و گفت:
    - البته که مطمئنم! اون باعث دردسره.
    ملکه با رنجش گفت:
    - اما اعلاحضرت! اون پسر ماست. تو نمی‌تونی...
    شاه خشمگین گفت:
    - این دیگه مهم نیست ملکه روجینا! اگه کاری که می‌خواست با من بکنه رو نادیده بگیریم، کشور و سلطنت در خطره. پسر تو باعث ناامنی بین مردم شده، پس باید برگرده و جواب بده.
    بر تختش نشست و دیگر ادامه نداد. ملکه روجینا با دلی نگرانی سکوت اختیار کرد. باید منتظر نتیجه می‌ماندند.
    ***
    لیو از روی تخته‌سنگ پرید و با غرغر گفت:
    - پس کی قراره برسیم؟
    رزالین با خنده گفت:
    - تو مثلاً مَردی؟ بهت گفته بودم که راه طولانی‌ای در پیش داریم.
    لیو عصبی گفت:
    - یه‌باره دیگه مردونگی من رو زیر سوال ببری، جونت رو می‌گیرم!
    رزالین دستش را به صخره زد.
    - اون‌وقت تو همین سیاه‌چال گیر می‌افتی. تا آخر عمر!
    لیو بی‌طاقت سرش را بالا برد تا ناسزایی بارش کند که ناگهان ساکت شد. فقط انبوه موهای قرمز و کمر باریکش را می‌دید. همین! رزالین سنگ‌ریزه‌ها را رد کرد و به پرتگاه بزرگی رسید. کنار پرتگاه و دقیقاً روبه‌روی رزالین یک کوه بود. باید از کوه گذر می‌کردند که کار آسانی هم نبود. لئو حین درگیری با گِل زیر پایش، کنار رزالین ایستاد.
    لیو: اه لعنتی! همیشه باید تو کثافت فرو برم.
    رزالین با دست به پهلویش کوبید.
    - هی! نگاه کن!
    لیو بی‌هوا سرش را بالا برد و با دیدن صحنه‌ی مقابلش، چشمانش گرد شد. چند قدم جلوتر، زمین پر از چاله بود که گـه‌گاهی بخارهایی از درونشان خارج می‌شد. رزالین می‌دانست چه در انتظارشان است. پخته‌شدن! لیو با خستگی گفت:
    - یه دردسر دیگه!
    رزالین با نگاه خیره‌اش به جلو، گفت:
    - دقیقاً! آتش‌فشان!
    قدم اول را برداشت. هنوز نزدیک نشده بود که بخار زیرزمینی با شدت فوران کرد. رزالین دورخیز کرد.
    لیو هول‌کرده گفت:
    - مواظب باش!
    رز آب دهانش را قورت داد و گفت:
    - باید یه‌جوری از اینجا رد بشیم.
    لیو: اما چطوری؟
    رزالین: همه‌ی قدرتت رو جمع کن و با دقت بدو!
    لیو متعجب گفت:
    - چی؟
    رزالین مچ دستش را گرفت.
    - شنیدی! پس آماده باش!
    لیو با حرص سر تکان داد و حالت دو گرفت. رزالین هم همانند او ایستاد و شمرد.
    - یک، دو، سه!
    و از جا کنده شدند. با سرعت شروع به دویدن کردند.
    هم‌زمان از چاله‌ها بخار شدیدی بیرون می‌زد که حتی حرارتش هم باعث سوزش می‌شد. به نفس‌نفس افتاده بودند. رزالین دامن لباسش را در چنگ گرفته بود و می‌دوید که ناگهان سنگی زیر پایش قرار گرفت. چشم گرد کرد و جیغ کوتاهی زد. به عقب خم شد و نزدیک بود از پشت سر درون یک چاله بیفتد. لیو که با ول شدن دستش توسط رزالین، به عقب برگشته بود، متوجه رزالین شد.
    هول کرد و با یک خیز کمر رزالین را گرفت. رزالین با ترس چشمانش را بسته بود و دستانش را مشت کرده بود. لیو به صورت گرد و برفی رزالین خیره شده بود. لب‌های کوچک و سرخ، بینی کوچک و سر بالا، گونه‌های اناری و مژه‌های فر خورده داشت. اگر یک روز قرار بود اعتراف کند، باید به زیبایی این دختر یاغی هم اعتراف می‌کرد.
    چند لحظه گذشته بود و رزالین هنوز پلک بسته مانده بود. لیو به حال برگشت و تکان خفیفی خورد. ناخودآگاه لبخند کجی روی لبش جا خوش کرد. رز را تکان داد و با طعنه گفت:
    - هی یاغی! هنوز زنده‌ای. به خودت بیا.
    رزالین متوجه همه‌چیز بود. صدای فوران بخارها و سنگ‌ریزه‌ها را می‌شنید. فقط از ترسش بود که مکث کرده بود؛ اما با شنیدن جمله‌ی لیو، به یک‌باره آتش گرفت. در یک حرکت چشم باز کرد که لیو به اجبار عقب کشید.
    آزار دادن این دختر به او مزه می‌داد. این به آن در!
    رزالین کمر راست کرد و خشن گفت:
    - هی تو! مواظب زبونت باش تا برات نبریدمش.
    او به لیو نگاه می‌کرد و لیو به زمین و آسمان. لیو عصبی شد؛ ولی با تمسخر گفت:
    - روباه کوچولوی احمق! تو هیچی نیستی. اون هم دربرابر من!
    رزالین دهان باز کرد.
    - الان نشونت میدم که من چی هس...
    تکان خوردن زمین و فوران دوباره‌ی بخارها، او را محکوم به سکوت کرد. ترسان اطرافش را نگاه می‌کرد که لیو دستش را گرفت و فریاد زد:
    - فرار!
    شروع به دویدن کردند. زیاد از مسیر باقی نمانده بود.
    با بیست قدم، سریع به زمین امن پا گذاشتند. لیو دستانش را تکاند.
    - واه! تموم شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    رزالین با اخم نگاهش را از او گرفت و به روبه‌رویش دوخت. لیو با صدای تیزی، بلند گفت:
    - چی؟ یه کوهِ دیگه؟
    رز با بلبل زبانی گفت:
    - بله. مثلاً ما تو کوهستانیم نادون!
    دستش را بالا برد و به‌سمت راستش اشاره کرد.
    - آتش‌فشان پشت سرته. اگه نمی‌تونی به من نگاه کنی، به اطرافت که می‌تونی.
    لیو تنها حرص می‌خورد. همان‌طور که می‌چرخید تا آتش‌فشان را ببیند، در دل با خود می‌گفت ای کاش به او نیاز نداشت و آن‌وقت به حسابش می‌رسید.
    رزالین: لطفاً مثل یه احمق خشک نشو و تنت رو بکش بالا.
    لیو به عقب برگشت. با دیدن رز که سعی داشت از کوه بالا برود، ماتش برد. بلند گفت:
    - هی تو! دیوونه شدی؟
    رزالین با نفس‌نفس گفت:
    - نه. من مثل تو نیستم. زود باش!
    لیو: که چی بشه؟
    رزالین: که به گوتل پیر برسیم.
    زیر لب ادامه داد:
    - که البته هنوزم نمی‌رسیم.
    لیو با صدای تیزی پرسید:
    - کی؟
    رز که از فشار این بالارفتن‌ها و سوال‌های یک‌ریز لیو خسته شده بود، عاصی شد. با حرص گفت:
    - به‌خاطر خدا خفه شو و فقط دنبالم بیا!
    این‌بار عصبانیت لیو بیشتر شد. او کسی نبود که توهین را پذیرا باشد؛ اما مگر راهی هم داشت؟ لب‌هایش را به هم فشرد و خیز برداشت. با قدرت خودش را بالا کشید و با سرعت حرکت کرد. رزالین با دیدنش، خندان زیر لب گفت:
    - میمون!
    حرکاتش برای رز مانند یک میمون بود؛ اما هرکس می‌دید، می‌فهمید که این مرد جوان به خوبی آموزش دیده که صدالبته بازوهای پرقدرتش کمک بزرگی برایش بود. خیلی زود از کنار رزالین گذشت و چشمان متعجب رز را ندید. لیو خود را به بالا رساند و رز حرص خورد.
    با کینه نگاهش کرد و پایش را روی سنگ برآمده‌ای گذاشت. خود را بالا کشید. چندین بار این حرکات تکرار شدند؛ اما برای قدم بعدی، سنگ اشتباهی را انتخاب کرد.
    هنوز پایش را فشار نداده بود که سنگ لغزید و به پایین سقوط کرد. پاهای رزالین رها شدند و نزدیک به دو قدم پایین رفت. جیغ خفیفی کشید و با دست خودش را به کوه بند کرد. نفسش بند رفت.
    فریاد زد:
    - کمک!
    صدایش در فضا پیچید؛ ولی جوابی دریافت نکرد.
    دوباره صدایش را رها کرد.
    - آهای! کمکم کن! هی لیو!
    لیو که حالا به جای راحتی رسیده بود و درحال استراحت روی زمین بود، با صدای بلند خندید.
    لیو: اوهو! چی دارم می‌شنوم؟ روباه مکار اسمم رو صدا کرد؟
    رز با درد داد زد:
    - از خودت و اسمت متنفرم! بیا کمکم کن.
    لیو ابرو بالا انداخت.
    - جون تو به من ربطی نداره. من ترجیح میدم خفه باشم و منتظرت بشم تا تو بیای و من دنبالت کنم!
    رز زیر لب لعنتی به او فرستاد. پسره‌ی احمق کینه‌ای! چقدر کله‌خراب بود! باید مجابش می‌کرد، وگرنه تا چند لحظه دیگر دستش هم رها می‌شد.
    رزالین: هی! گوش کن. اگه من نتونم بیام بالا، تو هم هرگز به گوتل نمی‌رسی. بهتره که...
    لیو با بی‌حوصلگی میان حرفش دوید:
    - آه سرم! یالا دخترک وحشی! جون خودت رو نجات بده.
    رزالین خشمگین شد. صورتش از ناراحتی و عصبانیت و درد قرمز شده بود. ناگهان فریاد زد:
    - نشونت میدم. می‌کشمت!
    صدای قهقهه‌ی لیو در فضا پیچید. خوی انتقام‌گیری رزالین بیدار شد. او دختر مهربان و ساده‌ای بود؛ اما نه دربرابر همه. نه در برابر بدجنسی آن مردک که بالای سرش جا خوش کرده بود. دست راستش را بالا برد و به سنگ محکمی بند کرد. زیر لب غرید:
    - باشه قبوله. من یه روباهم!
    خودش را بالا برد:
    - اما تو هم شیر نیستی. یه بچه‌گربه‌ی ترسویی!
    سوت زدن لیو متوقف شد. به‌نظر می‌آمد وجدانش که مدت زیادی بود که خواب بود، بیدار شده بود. نجات یافتنش را تقریباً غیرممکن می‌دانست. آخر آن دست‌های نحیف می‌توانند یک جسم را بالا بکشند؟ مطمئناً نه. خب، خب به جهنم! بگذار بمیرد دخترک گستاخ؛ اما اگر نتواند خود را به آن پیرزن برساند، چه؟ اگر برای همیشه نحس بماند و نتواند به جایگاه اصلی‌اش برگردد، چه؟ سرش سوت می‌کشید. آه! حتی فکر این دختر هم آزاردهنده بود. اخم‌آود از جایش برخاست. به لبه‌ی پرتگاه کوه نزیک شد. واقعاً که از این بالا چقدر ترسناک بود. خم شد و روی زانوی چپش نشست. دهان باز کرد تا نام رزالین را بخواند؛ ولی بی‌خبر از اینکه رز به لبه‌ی کوه نزدیک شده است، سرش را جلو برد که ناگهان بینی‌اش با سر رز برخورد کرد و آخش به هوا رفت. رز اخم‌آلود از درد ضعیف سرش، به بالا نگاه کرد؛ اما چیزی ندید؛ چون لیو بر زمین افتاده بود و به خود می‌پیچید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    رزالین پایش را بالا برد و خودش را جلو کشید تا که به سـ*ـینه روی زمین خوابید. چند نفس عمیق کشید تا حالش جا بیاید. ناخودآگاه به خنده افتاد. آری! همین بود. دختر یعنی قدرت یک شیر را داشتن. روحیه‌ی جنگ‌جویی‌اش عالی بود. نگاهش را از آسمان صاف و آبی گرفت و به لیو دوخت. لیو به دست خونی‌اش نگاه می‌کرد. از صدقه سریه دخترک، انگار عضو خوش‌تراش صورتش شکسته بود. رز بی‌اهمیت به حال او، از بالای سرش چوب باریکی را برداشت. سرپا ایستاد. چوب را در هوا تکان داد. چوب همچون فنر تکان می‌خورد. لبخندی از روی خباثت زد و به طرف لیو حمله برد. فریاد زد:
    َ- شُغال!
    و اولین‌ضربه‌ی چوب را بر بازوی لیو فرود آورد. لیو با وحشت به خودش آمد. با صدای بلند گفت:
    - داری چی‌کار می‌کنی دختره‌ی یاغی؟ هی! بس کن!
    رزالین بی‌توجه به تقلایش برای نجات، چوب را روی کمر و دست و پاهای لیو فرود می‌آورد و ناسزا می‌گفت.
    رزالین: پسره‌ی احمق! تو یه بی‌معرفتی! اگه می‌مردم چی؟ اصلاً حقته! باید با این طلسم به خاک بسپارنت.
    لیو با دستانش سرش را پوشانده بود و می‌دوید. آن‌قدر هول شده بود که شمشیر و دفاع را هم از یاد بـرده بود.
    لیو: بهت گفتم تمومش کن. هی! سرت به تنت سنگینی کرده، آره؟
    رزالین با حرص گفت:
    - آره؛ اما اگه قرار باشه بمیرم، ترجیح میدم تو به استقبالم بیای.
    لیو خواست جواب بدهد؛ اما با رسیدن به یه سرازیری تند متوقف شد. رزالین که انتظارش را نداشت، از پشت محکم به او برخورد کرد و این باعث شد هردو تعادلشان را از دست بدهند. لیو با فریادی بلند و رزالین با جیغی گوش‌خراش به پایین پرت شدند. بالا رفتن سخت است، فرود آمدن آسان! هردو در لا‌به‌لای سنگ‌های ریز و درشت و خاک‌ها غلت می‌خوردند. نزدیک به پنج‌دقیقه وضع همین بود تا که رزالین روی سطح صافی به پهلو آرام گرفت؛ اما لیو که سرش به تخته‌سنگ بزرگی برخورد کرده بود، به گوشه‌ای پرت شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با دردی که در سرش پیچید، اخم‌آلود چشم باز کرد. با گنگی به اطرافش نگاه کرد. سرازیری سمت راستش و یک زمین سنگی و دریاچه سمت چپش قرار داشت. سوزش بازوی راستش، آخش را درآورد. نگاهی به خودش انداخت. لباسش کاملاً خاکی و پاره شده بود. کیسه‌ی همراهش کمی آن‌طرف‌تر افتاده بود. ناگهان به یاد لیو افتاد. با وجود درد گردنش، تندتند اطرافش را دید زد.
    رزالین: لیو! هی لیو! کجایی؟
    تنها صدایی که به گوش می‌رسید، صدای آب دریاچه بود.
    نگران شد. همه‌ی بدنش تیر می‌کشید؛ اما با کمک دستش از روی زمین برخاست. قدم برداشت و دوباره صدا زد:
    - لیو؟ تو کجایی؟ جواب بده!
    سرش را چرخاند که با دیدن صحنه روبه‌رویش اخمی از روی تعجب کرد. یک جفت پا با بوت‌های خاکی‌رنگ متعلق به چه کسی بودند؟ یعنی به‌جز او و لیو هم کسی در این اطراف بود؟ معطل نکرد و به‌طرف آن صخره رفت که بالا تنه‌ی آن شخص پشتش پنهان شده بود. نزدیک شد و سرک کشید که با دیدن صورت خون‌آلود لیو شکش به یقین تبدیل شد. هول‌زده صخره را دور زد و کنار لیو نشست. سرش را بلند کرد و تکانش داد:
    - لیو؟ هی لیو! صدامو می‌شنوی؟ چشماتو باز کن لیو!
    جوابی نگرفت. زیر لب نالید:
    - خدای من! چی‌کار کنم؟
    چیزی نمانده بود که اشک‌هایش جاری شوند. بی‌طاقت پیراهن لیو را گرفت و محکم تکانش داد. جیغ زد:
    - لیو!
    صدایش همچون شوک بود. ناگهان دستی لیو را کشید و به زمان حال برگرداند. وحشت‌زده چشم باز کرد که رزالین سریع خودش را عقب داد.
    لیو: چیه؟ چی شده؟ ما کجاییم؟
    سرش را که چرخاند، دست‌های رزالین را دید.
    لیو: هی! رز تویی؟
    رزالین: بله و تو زنده‌ای.
    از کنارش بلند شد و اشکش را زدود.
    لیو: چه اتفاقی افتاد؟
    رزالین: از کوه پرت شدیم. سرت خوبه؟
    سرش؟ ناگهان روی پیشانی‌اش سوزش عمیقی احساس کرد. دستش را به سرش زد و عصبی گفت:
    - تو باعث شدی بیفتیم، حالا حالم رو میگپرسی؟
    رزالین به لیو پشت کرد و به طرف کیسه‌اش رفت.
    رز: دیگه مهم نیست. توهم هنوز زنده‌ای، پس خودت رو جمع‌وجور کن!
    لیو کلافه تلاش کرد تا از روی زمین برخیزد.
    بدنش کوفته و زخم بود.
    لیو: حالا چی میشه؟
    رزالین کیسه را برداشت.
    - به راهمون ادامه می‌دیم. البته فردا.
    لیو: فردا؟ پس شب رو کجا باشیم؟
    رزالین مقابل دریاچه ایستاد.
    - اینجا.
    لیو با اخم پشت سرش رفت که با دیدن آن مکان زیبا صورتش باز شد. زمزمه کرد:
    - واو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    رزالین: درست مثل یه ساحل کوچیک!
    قدمی برداشت و کیسه را رها کرد.
    رزالین: همون‌جا نایست. برو دنبال هیزم.
    لیو متعجب داد زد:
    - چی؟ من؟
    رزالین بازوی زخمی‌اش را در دست گرفت و درحالی‌که نگاهش می‌کرد، گفت:
    - انتظار داری من برم؟ سعی کن به درد بخوری! من قراره لطف بزرگی به تو بکنم!
    لیو با حرص شمشیرش را بر زمین کوبید.
    - چه مزخرفاتی! اگه این‌طور باشه، پاداش می‌گیری. اصلاً مگه اینجا هیزم پیدا میشه؟
    رزالین: لطفاً چشمای نحست رو باز کن! دور تا دور دریاچه رو درخت گرفته؛ یعنی اینجا نزدیک جنگله.
    با دستش آن‌طرف دریاچه را نشان داد.
    رزالین: دریاچه رو دور بزن و چوب خشک پیدا کن. می‌بینی؟ واضح گفتم، پس این‌قدر حوصله‌ی من رو سر نبر. برو و بذار حموم کنم.
    لیو همان‌طور که پشت سرش ایستاده بود، تماشایش کرد.
    چند لحظه که گذشت، نفسش را با آه بیرون داد. خشن گفت:
    - بالاخره به آخرشم می‌رسیم. اون‌وقت بهت می‌فهمونم که چشمای کی نحسه.
    گفت و او را ترک کرد. رزالین پوزخندی زد. این مرد همه‌ی وجودش غرور بود. به‌طرف آب رفت. بند لباسش را گرفت و کشید. از سر شانه‌ها پیراهن را به پایین کشید و لباس به‌راحتی به زمین افتاد. وارد آب شد. تقریباً سرد؛ اما قابل تحمل بود. حداقل در آن لحظه لـ*ـذت‌بخش بود. بازوی خونینش را به آب نزد. فقط دورش را تمیز کرد. دست بر هوا روی آب خوابید و چشمانش را بست. آرامش! لبخندی گرم و دل‌نشین بر روی لبش نشست. لحظه‌های دل‌خوشی‌اش زمانی بود که خودش را به آب می‌سپرد.
    البته با توجه به آب‌تنی‌های خانوادگیشان. چه روزها که به بهانه‌ی کباب ماهی لب چشمه می‌رفتند و او با زور پدر مادرش را داخل آب می‌کشید. آنجا بود که قهقهه‌هایشان فضا را پر می‌کرد. خودش به رابرت شنا یاد داد؛ ولی چه شد؟ آن خاطره‌ها، سرخوشی‌ها. نفسش را بیرون داد و در آب غلتی زد که با صدای پایی فوراً به عقب برگشت.
    با دیدن لیو بیشتر به زیر آب فرو رفت. جیغ زد:
    - هی! تو نمی‌تونی قبل اومدن خبر بدی؟
    لیو درحالی‌که نگاهش روی بازو و سرشانه‌های عـریـ*ـان و سفید رزالین چرخ می‌خورد، لبخند بدجنسی زد.
    لیو: نیازی نیست نگران نباشی. من تو رو نمی‌بینم!
    رزالین با دست روی آب کوبید.
    - عوضی!
    با حرکت دستش آب روی صورتش پاشید. کلافه سرش را تکان داد تا قطرات آب را کنار بزند. لیو قهقهه زد. رزالین با بداخلاقی گفت:
    - خیله‌خب! برگرد.
    لیو: چرا؟ من که گفتم مهم نیستی!
    رزالین خشم‌آلود گفت:
    - من هم گفتم برگرد. شماها همیشه سوءاستفاده‌گر هستین.
    لیو سر خوش از آزار دادن رز چرخید و گفت:
    - روباه کوچولوی احمق ترسو!
    رزالین نشنید؛ چون او زمزمه کرد. رز از آب بیرون آمد و به طرف کیسه‌اش رفت.
    لباس جدیدی در ورد و درحالی‌که حواسش به لیو بود، به خودش پوشاند.
    لیو: تا کی باید منتظر بمونم؟
    رز آستین لباسش را بالا داد.
    - برگرد. کم‌طاقت!
    لیو برگشت و گفت:
    - می‌دونی... تو... خیلی شجاعی.
    رزالین بند لباسش را گره زد.
    - من تنهام، پس باید محکم و شجاع باشم.
    لیو چوب‌ها را روی هم گذاشت.
    - جدای اون... رفتارت با خودم رو میگم.
    رزالین تلخندی زد و سکوت کرد. لیو دست به کمر ایستاد.
    - من هم باید خودم رو بشورم.
    رزالین به دریاچه اشاره زد.
    - آزادی! فقط مواظب سرت باش.
    لیو انگشتش را روی به پیشانی‌اش گذاشت. از دردی که حس کرد، اخمی کرد. بی‌حرف پیراهنش را درآورد و به‌طرف آب رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    رزالین نگاهش را از عضلات بیرون‌زده‌ی لیو گرفت و کنار چوب‌های چیده‌شده نشست.
    لیو: قرار نیست که من برهـ*ـنه بمونم، درسته؟
    رز اَبرویی بالا انداخت.
    - نمی‌دونم؛ ولی امکانش هست!
    لیو زیر آب شلوارش را درآورد و به بیرون آب پرتاب کرد.
    لیو: روباه بدجنس!
    رزالین لبش را گزید و رویش را از او گرفت.
    رزالین: ما غذایی نداریم. سعی کن ماهی بگیری.
    لیو با تعجب به خودش اشاره کرد:
    - من؟
    رزالین عصبی‌شده گفت:
    - چرا همه‌ش اینو تکرار می‌کنی؟ اگه تجربه‌ای نداری، خب امتحان کن.
    لیو پوفی کشید و خودش را روی آب رها کرد. رزالین دوباره به بازویش نگاه کرد. بریدگی‌اش عمیق نبود؛ اما درد و سوزش خودش را داشت. اگر او آن‌قدر درد داشت، پس لیو چه حالی بود؟ به راستی چگونه او هوشیار شد؟
    آن هم ناگهانی و وحشت‌زده و البته بامزه. رزالین که تازه به یاد آن صحنه افتاده بود، به خنده افتاد. با شنیدن صدای فریاد خوش‌حالیِ لیو، از جا پرید.
    لیو: گرفتمت!
    به‌خاطر چه آن‌قدر شاد شده بود؟ با ریزبینی نگاهش کرد که با دیدن ماهی بین دستانش به خنده افتاد. لیو لب‌هایش را جلو داد:
    - چیه؟
    این را که گفت ناگهان ماهی تکانی خورد. لیو هول کرده تقلا کرد تا او را کنترل کند تا شام امشب را از دست ندهند که بین این تقلاها، پایش سر خورد و به پشت درون آب افتاد. قهقهه‌ی رزالین فضا را پر کرد. بعد از مدت‌ها تنهایی، خندیده بود. با اینکه ماهی فراری شد؛ اما لیو با ساعتی تلاش، توانست دو ماهی را گیر بیاندازد. از آب خارج شد و گفت:
    - این هم غذا. من از پس هرکاری برمیام!
    این جمله برای تأکید بر قدرتش بود. رزالین چیزی نگفت؛ اما در دل خندید.
    رزالین: داریم به تاریکی می‌ریم و هوا سرد میشه. آتیش رو روشن کن.
    لیو: می‌دونی که داری به من دستور میدی؟
    رز سرش را تکان داد.
    - به‌هرحال جایگاهم از یه دزد بالاتره.
    لیو لب فشرد و چیزی نگفت. اگر بازهم می‌گفت من دزد نیستم، باید جواب می‌داد که دقیقاً کیست؛ پس بی‌اعتراض با دوتکه سنگ، آتش کوچکی برپا کرد. لباس پوشید و کنار رز نشست.
    لیو: چرا گفتی تنهایی؟
    رزالین زانوانش را به آغـ*ـوش کشید و به آب خیره شد.
    رز: وقتی خانواده‌ت رو نداشته باشی، تنهایی. غیر از اینه؟
    لیو زمزمه کرد:
    - چطور مردن؟
    رز آهی کشید. شاید دلش برای حرف زدن تنگ شده بود. یادآوری مرگ پدرش که توسط یک ببر دریده شد، سخت بود. سخت بود بیماری مادرش که او را ضعیف کرد و باعث جان‌باختنش شد. سخت بود گفتن اینکه چگونه زمین را کند و برای خانواده‌اش مقبره ساخت؛ اما گفت.
    از برادرش گفت که از هم جدا زندگی می‌کردند. لیوی سرسخت که هیچ‌وقت دلش برای هیچ‌کس نمی‌سوخت، در سکوتی از روی تأثر، به ماهی‌های چوب‌زده‌ی بالای آتش خیره مانده بود. پس این روباه دل‌نازک، کم درد نکشیده بود.
    رزالین: تو چرا تو این حالی؟
    از فکر بیرون آمد.
    - چی؟
    رزالین به من‌من افتاد.
    - خب تو... فقط گفتی طلسم شدی؛ ولی دلیلش رو نگفتی. اصلاً خونواده‌ت کجان؟ چرا این‌طور شدی؟
    سکوت کرد. رز خیره به لیوی در فکر مانده بود. لیو به گذشته‌ی نه‌چندان دور رفته بود که واقعاً چرا این‌طور شد. به‌خاطر چه؟ طمع؟ غرور؟ زیاده‌خواهی؟ حرص برای یک جایگاه بزرگ و ثروتی عظیم؟ یعنی آن‌قدر ارزش داشت که خانواده‌اش را از دست بدهد؟ رزالین که از این سکوت حوصله‌اش سر رفته بود، نهیبش زد:
    - هی پسر!
    زمزمه کرد:
    - چون بد بودم.
    چشمان رزالین گرد شد.
    - چی؟
    لیو غم‌زده گفت:
    - چون بد بودم. بدی کردم. به همه بی‌اهمیت بودم. فقط به هدفم فکر می‌کردم.
    رزالین اخم ظریفی کرد:
    - هدف؟
    لیو: هدفی که نزدیک بود به‌خاطرش یه نفر رو بکشم.
    رزالین بیچصدا نفس بلندی از ترس و تعجب کشید.
    درست می‌شنید؟ او قصد داشته جان فردی را بگیرد؟
    مگر یک معمولی چه هدف بزرگی می‌تواند داشته باشد؟
    با لکنت گفت:
    - چی... چی داری میگی؟ یعنی این‌قدر ارزش داشته؟
    لیو کلافه شد.
    - نمی‌دونم. دیگه چیزی نمی‌دونم.
    رویش را گرفت.
    - بیشتر از این ازم توضیح نخواه.
    خودش هم نمی‌دانست از کارهایش پشیمان بود یا هنوز نه؛ اما ناراحت بود. خیلی زیاد! رزالین بی‌هوا گفت:
    - ماهی؟
    لیو به آرامی خوابید.
    - مال من هم برای تو.
    رز لب برچید و ادامه نداد. غذایش را خورد و با فاصله از لیو خوابید. پرده‌ی تاریکی شب بر روی زمین و اهالی‌اش افتاد تا همگان به استراحتشان برسند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    ظرف مسی را روی آتش تکان داد که زردی و سفیدی تخم‌ها از این‌سو به آن‌سو لیز خوردند. شیطنت‌بار کارش را تکرار می‌کرد تا صبحانه‌ش حاضر شود. صبح خیلی زود بود که از خواب بیدار شده بود. احساس گرسنگی می‌کرد. قصد نداشت غذاهای همراهشان را الان بخورند. به اطراف سرک کشیده بود و وقتی لانه‌ی پرنده‌ای را دید، برق شیطنت در نگاهش درخشید. به سبک بالی از درخت بالا رفته بود و بی‌خبر از صاحب لانه، تخم‌ها را برداشته بود که حالا هم آماده‌ی خوردند بودند. ظرف را روی سنگ کنارش گذاشت و به لئو نگاه کرد. هنوز خواب بود. آن‌قدر عمیق که انگار در طول شب یک‌بار هم جابه‌جا نشده بود و بی‌اهمیت به نور آفتاب و پشه‌های موزی خرناس می‌کشید؛ اما خب دیگر باید بیدار می‌شد؛ چون باید به راه می‌افتادند.
    نزدیکش شد. جزء‌جزء صورتش را کنکاش کرد.
    موهای طلایی پرپشت، مژه‌های کوتاه، بینی استخوانی، لب‌های باریک، فک مردانه، سیب برآمده‌ی گلو.
    اغراق نبود اگر می‌گفت نفس‌گیر، جذاب و مردانه است.
    بی‌حواس دست جلو برد تا موهای وسوسه‌انگیزش را لمس کند که چشمش به پیشانی‌اش خورد. دهانش باز ماند و چشمانش گشاد شد. آن زخم دیروزی چه کرده بود؟ سمت چپ پیشانی‌اش کاملاً باد کرده و کبود بود.

    زخمش سرباز بود و با نگاه دقیقی متوجه شد که در آستانه عفونت است. هراسان آب دهانش را قورت داد.
    عقب رفت و با عجله اطرافش را نگاه کرد. باید کمکش می‌کرد. برای درمانش، درمانش، آه آری! باید مرهم درست کند. فوراً از جایش برخاست. به‌طرف بوته‌ها دوید و برگ‌هایی که می‌دانست برای زخم مفید و تمیز هستند را برداشت. با دو خود را به لئو رساند و کنارش نشست. برگ‌ها را خورد کرد. روی صورت لئو خم شد و برگ‌ها را به آرامی روی پیشانی‌اش قرار داد. دوبار این کار را تکرار کرد و بعد با انگشتش برگ‌ها را مرتب کرد. در همین لحظه لئو که در خواب بود، با احساس سایه شخصی روی صورتش، با سرعت دستش را بالا برد و یقه‌ی رزالین را گرفت. خیز برداشت تا رویش خیمه بزند که رزالین ترسیده، جیغ کوتاهی زد و خودش را به عقب هل داد؛ اما رزالین فرز شده برای نجات جانش، سریع دستش را روی چشمان لئو قرار داد. با جیغ گفت:
    - چی‌کار می‌کنی؟

    لئو متعجب و نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - من اینو از تو سوال دارم. چرا بالای سرم بودی؟
    رزالین با حرص خودش را تکان داد.
    - تو لیاقت کمک و محبت رو نداری. به این موضوع ایمان آوردم.
    لئو پوفی کرد.
    - خیله‌خب! حالا دستتو بردار.
    رزالین با تمسخر گفت:

    - من نمی‌خوام بمیرم. محض دانستن!
    و او را هل داد. هردو نشستند و لئو چشمانش را مالید.
    رزالین سرش را تکان داد.
    - نچ، نچ، نچ! همه‌
    ی زحماتم رو هدر دادی.
    لئو خواب‌آلود گفت:
    - کدوم زحمت؟
    رزالین بی‌جواب پارچه سفید را از روی کیفش برداشت و در آغـ*ـوش لئو انداخت.
    رزالین: اینو ببند به پیشونیت و صبحونه‌ت رو بخور.
    از کنارش برخاست تا آتش را خاموش کند.
    لئو گنگ به پارچه و بعد به رزالین نگاه کرد. خواب نبود؟ واقعاً کسی به فکرش بود؟ جداً بعد از مدت‌ها مزه‌ی توجه می‌چشید؟
    رزالین: عجله کن پسر!
    از فکر خارج شد و گفته‌ها را انجام داد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    کل روز را راه رفتند. مسیری که گفته‌ی رزالین بود را طی کردند. تپه‌ها، درچه‌ها و پستی بلندی ها را را پشت سر گذاشتند. هنوز هم زیاد باهم حرف نمی‌زدند. فقط با نفس‌نفس به راهشان ادامه می‌دادند. صدای لئو او را از افکار درهم برهمش بیرون کشاند.
    لئو: ما الان تو راه کجا هستیم راهنما؟
    رزالین غر زد:
    - منو مسخره نکن! جاده سبز.
    لئو: کجا؟
    رزالین عاصی تکرار کرد:
    - جاده سبز! جاده سبز! تنها جاده‌ایه که تو دست درختا حبس شده. بعد جاده هم روستاست و بعد روستا هم...
    لئو میان حرفش دوید.
    - فهمیدم. گوتل. فهمیدم.
    رزالین چشم‌هایش را دوری داد.
    - امیدوارم!
    لئو: تو فکر می‌کنی اون واقعاً کاری بتونه انجام بده؟
    رزالین لباسش را از زیر پایش بیرون کشید.
    - آه! نمی‌د‌ونم. گفته بودم که مطمئن نیستم.
    مکثی کرد و بعد دهان باز کرد تا چیزی بگوید که
    با صدای پای اسب سرجایش متوقف شد. لئو جلو آمد.
    - چت شده؟

    قبل از پاسخ رزالین، چند سوارکار مقابلشان ظاهر شد.
    رزالین با نگاه اجمالی فهمید که آن‌
    ها کسانی جز راهزن نیستند. از لباس‌های کهنه و صورت‌های کثیفشان مشخص بود. رهبر راهزنان که گِرِک نام داشت، لبخندی از روی طمع زد.
    - خب خب! بچه‌ها اینجا رو ببینید. چی داریم؟

    دوستان گرک با قهقهه خندیدند. خوش‌حال از یافتن طعمه‌ی جدیدشان بودند. فک لئو منقبض شد. قدمی به جلو برداشت که رزالین دستش را روی سیـ*ـنه‌اش گذاشت. لب زد:
    - سرجات وایسا. اونا دنبال دردسرن.

    لئو در سکوت دستانش را مشت کرد. رزالین صدایش را کمی بلند کرد:
    - برید پی کارتون.

    گرک لبخند گشادی زد.
    - به نکته خوبی اشاره کردی خوشگله! من الانم سر کارم هستم.
    برای بار دوم قهقهه‌ی دوستانش به هوا رفت.
    گرک جدی شد.
    - هرچی تو جیباتون دارید بندازید روی زمین. سریع!

    لئو بیشتر از این تحمل نکرد و با عصبانیت گفت:
    - گم شید احمقا! از ما چیزی به دست نمیارید.
    گرک ابرویی بالا انداخت.
    - واو! چه بی‌ملاحظه! اشتباه بزرگی کردی که این حرفو زدی پسر.
    با دست علامت داد.
    - بگردیدشون!
    سه سوارکار از اسب‌هایشان پایین آمدند.
    لئو با لحن محکم و خشم مردانه‌اش غرید:
    - نه. این تویی که با آدم اشتباهی برخوردی.

    سه مرد نزدیک شدند و لئو آماده چشم‌دوختن به نگاه گرک بود که رزالین زیر لب غرید:
    - اوه لعنتی!

    صورت لئو را هل داد و فریاد زد:
    - فرار کن!
    لیو فوراً مطلب را گرفت و به‌طرف درختان دوید و رزالین پشت سرش نیز دوید.
    مردان گرک غافلگیر شدند؛ اما تا به خود آمدند، دنبالشان دویدند. رزالین با نگاهی به پشت سرش، با سرعت به دنبال لئو می‌دوید.
    لئو: از این طرف رز. زود باش!
    مسیرشان را به‌سمت راست کج کردند.
    از روی تنه درختی پریدند و با تمام وجود دویدند. مردان گرک بین درختان ایستادند و با سردرگمی اطرافشان را نگاه کردند.
    لوک: کجا رفتن؟
    کارلو: نمی‌دونم.
    مکس نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - یعنی الان گمشون کردیم؟
    لوک با لحن رنجوری گفت:
    - گندت بزنن! گرک ما رو می‌کشه.
    کارلو: بیاید برگردیم.
    لئو و رزالین با برخوردن به یک دیوار که ریسه‌های درختان از آن آویزان بود، متوقف شدند.
    لئو: لعنتی!
    رزالین با استرس و نفس‌زنان گفت:
    - حالا چی‌کار کنیم؟ کجا بریم؟
    لئو عصبی دستش را تکان داد.
    - هیس!
    با عجله اطرافش را نگاه کرد.
    نیم‌گَردی کرد و کمی آن‌طرف‌تر راهی دید.
    رزالین: خبری ازشون نیست. هوا هم تاریک شده. یعنی رفتن؟
    لئو: شاید؛ ولی نمی‌تونیم ریسک کنیم. دنبالم بیا!
    و به آن‌سو دوید.
    رزالین با قصد دویدن به‌طرفش چرخید. قدم اول را برداشت که با دیدن حیوانی که سمت راستش بود و او را خیره‌خیره نگاه می‌کرد، متوقف شد. چشم گرد کرد. دستانش در هوا مانده بود و ابداً قصد تکان خوردن نداشت. فاصله‌ی زیادی با روباه نداشت و فقط سعی داشت بی‌صدا نفس بکشد.
    هر حرکتش عکس‌العملی داشت که ممکن بود عواقب بدی داشته باشد. به راستی چرا باید همیشه او در تله می‌افتاد؟ همه‌ی عمر در حال دست و پنجه نرم کردن با خطرات می‌بود. لئو نزدیک به پنج‌متر از رزالین فاصله گرفته بود که وقتی متوجه شد رز دنبالش نیست، سرجایش ایستاد و به عقب برگشت.
    لئو: پس چرا نمیای؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با دیدن رزالین که در آن وضعیت مانده بود، تعجب کرد.
    لئو: چت شده؟ بیا دیگه.
    رزالین نتوانست پاسخی بدهد.
    روباه قدمی برداشت که ترسید. لرزان نالید:
    - نمی... نمی‌تونم!

    لئو: چرا؟
    و نگاه رز را دنبال کرد.
    برای لحظه‌ای ترس وجودش را احاطه کرد؛ اما سعی کرد به خود مسلط باشد. آب دهانش را فرو داد. خدایا! باری دیگر؟ بازی با جان این دختر؟
    لئو: رز! بیا.
    رز با ترس سر تکان داد.
    - نه!
    روباه با ناز و عشـ*ـوه قدم برداشت. نگاه خیره‌اش روی وعده غذایی‌اش، رزالین بود. لئو از لای دندان‌هایش غرید:
    - گفتم بیا، وگرنه می‌میری!
    قطره اشکی روی گونه رزالین غلتید:
    - نمی‌تونم! نمیشه!
    حرکت روباه تندتر شد. لئو طاقت نیاورد و فریاد زد:
    - بدو رز!
    از صدای بلندش، روباه احساس خطرِ از دست دادن لقمه چرب و نرمش را کرد. هجوم آوردنش به‌طرف رزالین با جیغ بلندی که رز زد، مصادف شد. لئو دستش را به‌طرفش دراز کرد. پنجه‌هایشان را که درهم قفل کردند، لئو با شدت او را دنبال خودش کشید. روباه با سروصدا دنبالشان می‌کرد. چند قدم آن‌طرف‌تر که رفتند، به درخت قطوری رسیدند که شاخه‌های بزرگ و قوی‌اش تا پایین هم آمده بود. لئو با یک جهش خود را از درخت بالا کشید و رز علامت داد.
    لئو: بیا! دستتو بده!
    رز با تقلا دستش را گرفت. هنوز بالا نرفته بود که ساق پایش بین دندان‌های تیز روباه گیر افتاد. جیغ گوش‌خراشی از روی درد کشید و چشمانش را بست.
    لئو با هراس پایین را دید زد که با دیدن وضعیت رز و روباه ترسید. با عصبانیت اخم غلیظی کرد. دست بالا برد و شاخه کوچکی از درخت کند. رزالین با درد گریه می‌کرد و داد می‌زد. لئو شاخه درخت را در چشم روباه فرو برد. روباه عصبی سرش را تکان داد. دندان‌هایش شل شد و لئو از فرصت استفاده کرد. دست دور کمر رزالین انداخت و با قدرت او را بالا کشید. روباه زوزه‌ای از درد کشید و دور درخت چرخید. رز از درد و سوزش پایش بی‌حال شده بود. بی‌اختیار سرش کج شد و روی شانه لئو قرار گرفت. لئو کمرش را محکم گرفت و به درخت تکیه داد. هردو روی شاخه قطوری نشسته بودند. با این تفاوت که رزالین بی‌حال در آغـ*ـوش لئو قرار داشت. رزالین بی‌جان گفت:
    - چه خبره؟ چه بلایی... سرمون اومد؟
    چشمانش بسته بود و برای همین لئو با خیال راحت به صورت بچگانه و معصومش خیره شده بود. لبخند کم‌رنگی زد.
    - هیچی. تو حالت خوبه و سالمی. بالای درختیم.
    رز نفسش را آرام بیرون داد.
    - روباه؟ کشتیش؟
    قلب لئو آزرده شد. او در تصور دیگران چه بود؟ یک اسلحه کشنده؟ سرش را تکان داد تا افکارش را پس بزند. لبخند زورکی‌ای روی لبش نشاند. سرش را پایین آورد و زیر گوش رزالین زمزمه سر داد:
    - نه. من به تو آسیب نمی‌رسونم.
    در آن حال خراب و پای دردناک و سرگیجه‌ی خفیفش، لبخندی روی لبش جا خوش کرد. بی‌اراده پلک روی هم لغزاند و قبل از تلاقی نگاهشان، لئو به روبه‌رویش زل زد. رز پیراهنش را چنگ زد.
    - من یه انسانم.
    لئو شیطنت‌بار گفت:
    - ولی روحیه‌ی یه روباه رو داری.
    رز با ناله به شانه‌اش کوبید.
    - هی!
    لئو آرام خندید. خنده‌هایش زیبا و مردانه بود. حس راحتی و آرامش را به یک دختر القا می‌کرد. چند لحظه سکوت طنین انداخت که رز نرم گفت:
    - و تو... من می‌دونم که بد نیستی.
    لئو به آرامی نگاهش کرد و همین لحظه گردن رزالین شل شد و به خوابی شبیه بیهوشی فرو رفت. لئو دستش را بالا برد و تار موی چسبیده به پلکش را کنار زد. حس می‌کرد در آن تاریکی شب، نوری در درون قلبش دنیایش را روشن کرده است. عجیب بود. درک این حال برایش سخت بود. خودش هم نمی‌دانست علت چیست؛ اما بی‌اراده شد. سرش جلو رفت تا لب‌‌هایش روی پیشانی رزالین بنشیند که چیزی در دلش با او مخالفت کرد. لحظه‌ای دلش او را خواست؛ اما به لحظه‌ای هم منصرف شد. چرا که نمی‌خواست به او آسیب برساند. چشمانش را با درد بست. نفسش را بیرون داد و سرش را به تنه درخت تکیه داد. شب طی شد و جغد عشق تا صبح به تماشای آن دو در آغـ*ـوش هم نشست.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا