- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
رزالین درحالیکه به ته کلبه میرفت، گفت:
- خب، دزد طلسم شده! اسمت چیه؟
مرد جوان شمشیرش را کنار میز قرار داد و بر روی یک صندلی چوبی که بدون تکیه بود، نشست. تردید داشت که نامش را بگوید. نمیدانست که این دخترک او را میشناسد یا خیر. اگر حقیقت را بفهمد چه برخوردی دارد؟ ممکن بود پشیمان شود و دیگر کمکش نکند.
رزالین: با تو هستم. فهمیدی چی گفتم؟
مرد سرش را تکان داد و با تردید گفت:
- لیو! (leo)
رزالین اَبرویی بالا انداخت.
- اوه! لیو یعنی شیر!
لیو که عکسالعمل عادی رزالین را دید، آرام شد و گفت:
- بله و تو رز، درسته؟
رزالین ظرف برنج کوفته و سیبزمینی را مقابلش گذاشت.
- رزالین رو بیشتر دوست دارم. بخور!
و بهطرف اتاقکش رفت. واردش شد. آنجا کم اتاق خوابش را داشت. کیسهی خاکستریرنگی برداشت و هرچندتا لباسی که داشت را درونش قرار داد. در کشو چوبیاش موادهای خوراکی را هم برداشت. بهطرف صندوقچهی خانوادگیشان رفت. فوت محکمی کرد و خاکها محو شدند. قفلش را باز کرد. تمام خاطرات اینجا بودند. گردنبند مادرش، عروسک چوبی برادرش، فرمولهای پدرش برای ساختن پادزهر و حتی لباسهایشان که بالاخره قرار بود به یک دردی بخورند.
یک دست لباس از لباسهای پدرش برداشت و بیرون رفت. مقابل لیو ایستاد و بیهوا لباسها را روی سرش انداخت. لیو که مشغول خوردن بود، حرکت دستش متوقف شد.
رزالین: اینا رو بپوش.
لیو با خشم لباسها را در چنگ گرفت و روی میز پرت کرد.
لیو: تو نمیتونی یهکم مؤدبتر باشی معمولی؟ من اینا رو نمیپوشم!
رزالین بدون نگاه به او گفت:
- و تو نمیدونی که من نمیتونم با این زره پر زرق و برق جایی ببرمت؟ اگه من معمولیم، تو هم باید باشی. البته اگه میخوای چشمات عادی بشه. پس بپوششون!
لیو نتوانست چیزی بگوید. تنها مشتهایش را روی میز فشار داد. خب، شاید حق با او بود. میز را خالی کرد و اینبار رزالین پشتش جا گرفت. چند دقیقه بعد لیو با لباسهای قهوهایرنگی که به تنش زار میزدند، روبهروی رزالین ایستاد. رزالین با بهت به او خیره شد و بعد ناگهان به قهقهه افتاد. لیو با فک قفلشدهاش غرید:
- نخند!
رزالین بینیاش را بالا کشید.
- آه! بامزه شدی.
از جا بلند شد و ادامه داد:
- راه میافتیم.
لیو بیحرف از کلبه خارج شد. رزالین بعد از چک اطرافش و برداشتن کیسهاش، به در کلبه، قفل مخصوصش را زد و به راه افتادند.
***
- خب، دزد طلسم شده! اسمت چیه؟
مرد جوان شمشیرش را کنار میز قرار داد و بر روی یک صندلی چوبی که بدون تکیه بود، نشست. تردید داشت که نامش را بگوید. نمیدانست که این دخترک او را میشناسد یا خیر. اگر حقیقت را بفهمد چه برخوردی دارد؟ ممکن بود پشیمان شود و دیگر کمکش نکند.
رزالین: با تو هستم. فهمیدی چی گفتم؟
مرد سرش را تکان داد و با تردید گفت:
- لیو! (leo)
رزالین اَبرویی بالا انداخت.
- اوه! لیو یعنی شیر!
لیو که عکسالعمل عادی رزالین را دید، آرام شد و گفت:
- بله و تو رز، درسته؟
رزالین ظرف برنج کوفته و سیبزمینی را مقابلش گذاشت.
- رزالین رو بیشتر دوست دارم. بخور!
و بهطرف اتاقکش رفت. واردش شد. آنجا کم اتاق خوابش را داشت. کیسهی خاکستریرنگی برداشت و هرچندتا لباسی که داشت را درونش قرار داد. در کشو چوبیاش موادهای خوراکی را هم برداشت. بهطرف صندوقچهی خانوادگیشان رفت. فوت محکمی کرد و خاکها محو شدند. قفلش را باز کرد. تمام خاطرات اینجا بودند. گردنبند مادرش، عروسک چوبی برادرش، فرمولهای پدرش برای ساختن پادزهر و حتی لباسهایشان که بالاخره قرار بود به یک دردی بخورند.
یک دست لباس از لباسهای پدرش برداشت و بیرون رفت. مقابل لیو ایستاد و بیهوا لباسها را روی سرش انداخت. لیو که مشغول خوردن بود، حرکت دستش متوقف شد.
رزالین: اینا رو بپوش.
لیو با خشم لباسها را در چنگ گرفت و روی میز پرت کرد.
لیو: تو نمیتونی یهکم مؤدبتر باشی معمولی؟ من اینا رو نمیپوشم!
رزالین بدون نگاه به او گفت:
- و تو نمیدونی که من نمیتونم با این زره پر زرق و برق جایی ببرمت؟ اگه من معمولیم، تو هم باید باشی. البته اگه میخوای چشمات عادی بشه. پس بپوششون!
لیو نتوانست چیزی بگوید. تنها مشتهایش را روی میز فشار داد. خب، شاید حق با او بود. میز را خالی کرد و اینبار رزالین پشتش جا گرفت. چند دقیقه بعد لیو با لباسهای قهوهایرنگی که به تنش زار میزدند، روبهروی رزالین ایستاد. رزالین با بهت به او خیره شد و بعد ناگهان به قهقهه افتاد. لیو با فک قفلشدهاش غرید:
- نخند!
رزالین بینیاش را بالا کشید.
- آه! بامزه شدی.
از جا بلند شد و ادامه داد:
- راه میافتیم.
لیو بیحرف از کلبه خارج شد. رزالین بعد از چک اطرافش و برداشتن کیسهاش، به در کلبه، قفل مخصوصش را زد و به راه افتادند.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: