- عضویت
- 2015/01/19
- ارسالی ها
- 112
- امتیاز واکنش
- 134
- امتیاز
- 0
با پدرم به سمت حال رفتیم و نشتیم عجیب بود که چرا چراغ های حال روشن نشد آخه چراغ های حال ما جوری بود که شخص اگر در شب رفت و آمد می کرد روشن می شد همینطور که داشتم با تعجب به چراغا نگاه می کردم پدرم گفت:
*می شنوم
با بهت برگشتم و گفتم:
-چی رو؟
پدرم پاشو انداخت روی پاش و دستاشو توی هم قفل کرد و گفت:
*چطوره برم از سیندرلا بپرسم؟(جانم از....از کی؟)
خشکم زد چشام شد عین هو نلبعکی بابام خندید و گفت:
*چیه ؟چرا صورت شده شبیه علامت سوال؟
برای رد گم کردن قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم:
-بابا.... سیندرلا کارتونه
پدرم یه کاغذو بازه کرد وگفت:
*فعلا این که واقعی
چشام زوم کردم بادیدن نقاشی ستاره دست پدرم دهنم از زور تعجب باز موند ینی کی نقاشیو داد دستش اگه پیداش کنم خودم صد در صد زنده اش نمی ذارم خودمو جمع جور کردم و گفتم:
-من اصلا این دختر نمی شناسم.... شاید یکی می خواسته شما رو سربه سر بذاره
پدرم توی جاش نیم خیز شد و گفت:
*فردا صبح وقتی خودش اینجا بود معلوم میشه قضیه از چه قراره؟(چی...نه...نباید بذارم بره مگرنه همه چیز بهم می ریزه....)
-نه...پدرم دوباره روی صندلی نشست آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-ام...خب...چیزه....اسمش....اسمش ستاره ست و یه ایرانیه
چشامو بستم و دستمو به عنوان ضربدر گرفتم جلو ی صورتم و منتظر بودم که پدرم منفجر بشه و شروع کنه به داد و بیدا و بگه که:
*تو پسر من عاشق یه دختر ایرانی شدی؟می خواهی باورکنم؟همین الان از جلوی چشام گم شو؟
یه چند دقیه توی همون حالت بودم که دیدم هیچ اتفاقی نمی افته دستامو برداشتم و چشامو باز کردم که دیدم پدرم خیلی عادی داره نگام می کنه با تردید گفتم:
-بابا حالت خوبه؟
*اهوم...بقیه اش
-ینی الان شما نمی خواهید سرم داد بزنید؟
*نه
-مطمئنید؟
*آره
با ترید به پدرم نگاه کردم چهره اش آروم و مشتاق بود ...باتردید ادامه دادم:
ام...چیزه..ستاره...ستاره...یه... خدمتکاره
دوباره حالت دفاعی گرفتم مطمئن بودم که این بار حتما منفجر می شه و می گـه:
-خدمتکار حتی حرفشو نزن
این بارم هیچ اتفاقی نی افتاد...تصمیم گرفتم چشامو ببندم و همه چیزو یه دفعه و پشت سرهم بگم:
-ستاره خدمتکار شخصی آنجلاست....روزی که رفته بودم آندریا رو برسونمش باهاش آشنا شدم...تمام شب هم باهاش بودم...همه اش همین بود
*زیادی از حد خلاصه بود(جانم...)
چشام گرد شد باورم نمی شه که پدرم چنین حرفی زد اصلا انتظارشو نداشتم چی فکر می کردم چی شد ....پدرم که دید من ساکتم گفت:
*که سیندرلا خدمتکاره....(بله)اسمش ستارست...(اهوم...)تموم شب هم باهاش بودی,فکر کنم همه چیزیو نگفتی یا خودت می گی یا فردا صبح از خودش می پرسم...(ای بابا ....اینم فهمیده نقط ضعف من چیه دست گذاشته روش....مجبورم همه چیزیو بگم...من چقدر بدبختم)