- عضویت
- 2015/01/19
- ارسالی ها
- 112
- امتیاز واکنش
- 134
- امتیاز
- 0
لبامو غنچه کردم و گفتم:
-دلم براش سوخت
آنا خنده ای کرد و گفت:
-این طوری که من دیدم دیوید به زودی بهت پیشنهاد می ده که دوست دخترش بشی
توی دلم پوزخندی زدم و گفتم:
-امیدوارم که این طوری نشه چون اون وقت کار کردن برام خیلی سخت می شه
لبخند محوی به آنا زدم و به سمت خونه رفتیم ...درب اتاقم باز کردم و شروع کردم به طرحی چهره ای که دیده بودم...من و آنا باهام قرار گذاشتم تا مشخص شدن این که کدوم از ما قرار my friend دیوید بشیم نوبتی مراقب دیوید باشم و امشب هم نوبت اون بود با تموم شدن کارم چهره طراحی شده رو برای پیرمرد فرستادم... به سمت دری که شبیه دیوار بود رفتم و بازش کردم و رفتم داخل بعد در رو بستم تا اگر کسی وارد اتاقم شد چیزی نفهمه ...حقه ای که پیرمرد فقط به من یاد داد تا بتونم راحت و بدون مزاحمت کار کنم...ماژیک رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن...تا جایی که من اون رو می شناسم اون دنبال یه موقیقت مناسب و البته شلوغه چون خوشش میاد که تو چشم باشه به جز اون دنبال یه نقطه ضعف که بتونه باهاش هم دیوید و هم پدرش رو کنترل کنه پس سه تا احتمال حتمی وجود داره:
1:دزیدن کسی که هم دیوید و هم پدرش روی اون حساسیت دارن
2:یه گروگان گیر دست جمعی
3:از بین بردن هر دونفر دریک زمان
ماژیک رو باعصبانیت پرت کردم و از جام بلند شدم...لعنتی...لعنتی...هرچی نمی خوام به گذشته و اون اتفاق لعنتی فکر کنم نمی شه...همه چیز داره مثل اون موقع تکرار می شه فقط با کمی تفاوت...ولی من نمی ذارم...شده تا ته جهندم می رم ولی نمی ذارم دوباره اون اتفاق تکرار بشه به هیچ قیمتی.......با صدای ساعت توی دستم به خودم آمدم لعنتی...به کل فراموش کردم امروز باید برم دیدن دیوید...از اتاق مخفیم آمدم بیرون و حاضر شدم و به سمت اتاق آنا رفتم خیلی آهسته و بدون سر و صدا در اتاقش رو باز کردم بادیدن صورت غرق خوابش لبخندی و زدم و درب رو بستم راه افتادم... دستم رو برای تاکسی دارز کردم و سوار شدم...توی این همه بدبختی باید برم دیدن این شازده...بادیدن ماشینی که پشت تاکسی بود اخمام در هم رفت...اون هیچ وقت این همه عجول نبود حتما مسله ای مهمی این وسط هست که باعث شده اون این همه عجله کنه یا شریک داره یا نقشه ای که داره خیلی مهمه هرچی هست باید سریعتر ازش سر در بیارم وگرنه همه چیز دوباره تکرار می شه
-رسیدم خانم
با صدای راننده به خودم آمدم و پول ماشین حساب کردم و به سمت خانه ای دیوید رفتم و زنگ در زدم بعد از چند دقیقه در توسط خدتمکار باز شد و گفت:
-بفرماید
لبخندی زدم و گفتم:
-من هم کلاسی آقای دیوید جونزم
لبخندی زد و گفت:
-اوه بله آقا گفته بودن که شما می آید بفرماید داخل
-خیلی ممنون
-دنبال من بیاد
پشت خدمتکار راه افتادم...قبلا وقتی داشتم اطلاعات به دست می آوردم تمام نقشه ای خانه رو دیدم و همه جا رو بلدم فقط تنها فرقش توی ظاهر ....
-خوش آمدی
با صدا دیوید به خودم آدم و دست دادم و خیلی عادی گفت:
-خیلی ممنون
-ایشون کی هستن دیوید؟
با صدای آدام(پدر دیوید)هر دو سرمون رو برگردونیم ...از الان باید فقط نقش بازی کنم نه چیز دیگه ای لبخندی زدم و گفتم:
-من دوست سارام...چشمام رو الکی بستم و لبمو گاز گرفتم و بعد چند ثانیه گفتم:
-یعنی...اسم ساراست هم کلاسی دیوید
آدام لبخندی زد و گفت:
-از آشنایی باهات خوشبختم سارا...من پدر دیویدم
با ترس و لرز به آدام دست دادم و گفتم:
-من همین طور اقا
خنده ای کرد و رو به دیوید گفت:
-دوست رو ببر بالا و اتاقت رو بهش نشون بده
دیوید سرش رو تکون داد و دست من کشید و گفت:
-بریم سارا
از پله ها بالا رفتیم و در اتاقش و باز کرد و گفت:
-به اتاق من خوش امدی
با دیدن اتاق دیوید چشمام گرد شد و گفتم:
-وای
-قشنگه؟
توی دلم گفتم:
-نه بابا فقط خیلی بزرگه جون میده ادم توش ورزش کنه و به یه عالمه پرونده برسه
ولی لبخندی زدم و به جاش گفتم: