داستان my friend مرموز من |ارتیمیس کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ارتیمیس

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/01/19
ارسالی ها
112
امتیاز واکنش
134
امتیاز
0
لبامو غنچه کردم و گفتم:
-دلم براش سوخت
آنا خنده ای کرد و گفت:
-این طوری که من دیدم دیوید به زودی بهت پیشنهاد می ده که دوست دخترش بشی
توی دلم پوزخندی زدم و گفتم:
-امیدوارم که این طوری نشه چون اون وقت کار کردن برام خیلی سخت می شه
لبخند محوی به آنا زدم و به سمت خونه رفتیم ...درب اتاقم باز کردم و شروع کردم به طرحی چهره ای که دیده بودم...من و آنا باهام قرار گذاشتم تا مشخص شدن این که کدوم از ما قرار my friend دیوید بشیم نوبتی مراقب دیوید باشم و امشب هم نوبت اون بود با تموم شدن کارم چهره طراحی شده رو برای پیرمرد فرستادم... به سمت دری که شبیه دیوار بود رفتم و بازش کردم و رفتم داخل بعد در رو بستم تا اگر کسی وارد اتاقم شد چیزی نفهمه ...حقه ای که پیرمرد فقط به من یاد داد تا بتونم راحت و بدون مزاحمت کار کنم...ماژیک رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن...تا جایی که من اون رو می شناسم اون دنبال یه موقیقت مناسب و البته شلوغه چون خوشش میاد که تو چشم باشه به جز اون دنبال یه نقطه ضعف که بتونه باهاش هم دیوید و هم پدرش رو کنترل کنه پس سه تا احتمال حتمی وجود داره:
1:دزیدن کسی که هم دیوید و هم پدرش روی اون حساسیت دارن
2:یه گروگان گیر دست جمعی
3:از بین بردن هر دونفر دریک زمان
ماژیک رو باعصبانیت پرت کردم و از جام بلند شدم...لعنتی...لعنتی...هرچی نمی خوام به گذشته و اون اتفاق لعنتی فکر کنم نمی شه...همه چیز داره مثل اون موقع تکرار می شه فقط با کمی تفاوت...ولی من نمی ذارم...شده تا ته جهندم می رم ولی نمی ذارم دوباره اون اتفاق تکرار بشه به هیچ قیمتی.......با صدای ساعت توی دستم به خودم آمدم لعنتی...به کل فراموش کردم امروز باید برم دیدن دیوید...از اتاق مخفیم آمدم بیرون و حاضر شدم و به سمت اتاق آنا رفتم خیلی آهسته و بدون سر و صدا در اتاقش رو باز کردم بادیدن صورت غرق خوابش لبخندی و زدم و درب رو بستم راه افتادم... دستم رو برای تاکسی دارز کردم و سوار شدم...توی این همه بدبختی باید برم دیدن این شازده...بادیدن ماشینی که پشت تاکسی بود اخمام در هم رفت...اون هیچ وقت این همه عجول نبود حتما مسله ای مهمی این وسط هست که باعث شده اون این همه عجله کنه یا شریک داره یا نقشه ای که داره خیلی مهمه هرچی هست باید سریعتر ازش سر در بیارم وگرنه همه چیز دوباره تکرار می شه
-رسیدم خانم
با صدای راننده به خودم آمدم و پول ماشین حساب کردم و به سمت خانه ای دیوید رفتم و زنگ در زدم بعد از چند دقیقه در توسط خدتمکار باز شد و گفت:
-بفرماید
لبخندی زدم و گفتم:
-من هم کلاسی آقای دیوید جونزم
لبخندی زد و گفت:
-اوه بله آقا گفته بودن که شما می آید بفرماید داخل
-خیلی ممنون
-دنبال من بیاد
پشت خدمتکار راه افتادم...قبلا وقتی داشتم اطلاعات به دست می آوردم تمام نقشه ای خانه رو دیدم و همه جا رو بلدم فقط تنها فرقش توی ظاهر ....
-خوش آمدی
با صدا دیوید به خودم آدم و دست دادم و خیلی عادی گفت:
-خیلی ممنون
-ایشون کی هستن دیوید؟
با صدای آدام(پدر دیوید)هر دو سرمون رو برگردونیم ...از الان باید فقط نقش بازی کنم نه چیز دیگه ای لبخندی زدم و گفتم:
-من دوست سارام...چشمام رو الکی بستم و لبمو گاز گرفتم و بعد چند ثانیه گفتم:
-یعنی...اسم ساراست هم کلاسی دیوید
آدام لبخندی زد و گفت:
-از آشنایی باهات خوشبختم سارا...من پدر دیویدم
با ترس و لرز به آدام دست دادم و گفتم:
-من همین طور اقا
خنده ای کرد و رو به دیوید گفت:
-دوست رو ببر بالا و اتاقت رو بهش نشون بده
دیوید سرش رو تکون داد و دست من کشید و گفت:
-بریم سارا
از پله ها بالا رفتیم و در اتاقش و باز کرد و گفت:
-به اتاق من خوش امدی
با دیدن اتاق دیوید چشمام گرد شد و گفتم:
-وای
-قشنگه؟
توی دلم گفتم:
-نه بابا فقط خیلی بزرگه جون میده ادم توش ورزش کنه و به یه عالمه پرونده برسه
ولی لبخندی زدم و به جاش گفتم:
-آره خیلی قشنگه
 
  • پیشنهادات
  • ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    به مبل کنار دیوار اشاره کرد و گفت:

    -بشین

    روی مبل نشستم و گفتم:

    -خب...تو توی چه سبکی بهتری؟

    خنده بلندی کرد و گفت:

    -من خیلی خوبم

    ابرمو انداختم بالا و غیر اردای گفتم:

    -هان

    این بار قهقه ای زد و گفت:

    -تو خیلی بامزه ای سارا

    دیوید وقتی دید من دارم همین طوری نگاش می کنم دستی به پشت سرش کشید و گفت:

    -خب...من توی طراحی طبعیت کارم خوبه

    -منم توی چهره

    یکم فکر کردم و گفتم:

    -می تونیم هر دو رو باهام ترکیب کنیم

    -منظورت اینه قسمتی از طبعیت و قسمتی از چهره

    -نه منظورم این که تو می تونی طبعیت رو طراحی کنی من وسطش عکسی از دونفر که عاشقانه دارن بهم نگاه می کنن بکشم

    کمی فکر کرد و گفت:

    -موافقم فقط باید ضمینه و کسایی که رو می خواهیم پیدا کنیم

    -از جام بلند شدم و گفتم:

    -پس من پایین منتظرت می مونم تا آماده بشی تا باهم بریم اول ضمینه نقاشی پیدا کنیم

    -باشه

    ****

    راوی

    چند روزی بود که دیوید و مانیا هر دو برای طرحشون دنبال منظره می گشتن ولی نتونسته اند چیز خاصی پیدا کنن البته مانیا حواسش بیشتر به مراقب از دیوید و ماموریتی بود که سرهنگ به عهده اش گذاشته بود...مانیا به این نتیجه رسیده بودکه کابوس زندگیش یه شریک داره که خیلی عجوله تا به خواسته اش برسه و این به نفع مانیاست ...دیوید به سارا نگاهی کرد و با دوربینش ازش عکس گرفت و لبخندی زد و به سارا گفت:

    -من چیزی رو که می خواستیم رو پیدا کردم

    مانیا به سمت دیوید برگشت و به تظاهر باخوشحالی گفت:

    -واقعا

    دیوید لبخندی زد و گفت:

    -البته

    مانیا دستی توی موهاش کشید و با لبخند گفت:

    -ببینم

    دیوید نگاه عمیقی به سارا انداخت و بهش نزدیک شد و عینکش رو برداشت و...مانیا از رفتار دیوید حسابی شوکه شد وخودش رو عقب کشید...دیوید لبخندی زد و با دستش سارا به خودش نزدیک کرد و زیر گوشش گفت:

    -my friend من می شی؟

    مانیا چشماش رو بست...باورش نمی شد...دیوید...آخ چطوری؟

    دیوید فشاری به کمر سارا وارد کرد و گفت:

    -نمی خواهی جوابم رو بدی؟...هم...

    نه...تنها جمله ای که توی ذهن مانیا می چرخید ولی به جاش به دورغ گفت:

    -من...من...

    دیوید لبخند محوی زد گفت:

    -بهتره بریم خوشگله

    دست سارا کشید...مانیا باید تظاهر می کرد که بدون عینک نمی تونه خوب ببینه به هم خاطر به دورغ با صدای لرزونی گفت:

    -دیوید صبرکن...من نمی تونم بدون عینک خوب ببینم

    دیوید ایستاد و دوربین توی دست سارا گذاشت و با یه حرکت سارا رو بغـ*ـل کرد و گفت:

    -حالا بریم

    مانیا حسابی شوکه شده بود واقعا نمی دونست که باید چی کار کنه اون نسبت به انا توی این چیزا بی تجربه بود ...اون همیشه کارش توی اولویت بود ولی حالا.....

    دیوید سارا آهسته پایین گذاشت و در ماشین رو باز کرد و سارا رو داخل ماشین گذاشت و خودش سوار شد و راه افتاد...مانیا به خاطر تظاهر به این که بدون عینک نمی تونه خوب ببینه حاسبی کلافه شده بود نفسش رو پر سر و صدا بیرون فرستاد و گفت:

    -دیوید می شه عینکم رو پس بدی چشمام درد گرفت

    دیوید خنده ای کرد:

    -نه نمی شه

    -ولی....

    با دستش گونه ای سارا را ناز کرد وگفت:

    -می تونی تا برسیم چشماتو ببندی

    مانیا با عصبانیت دستش رو فشار داد ولی با آرامش گفت:
    -باشه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    دیوید به چشماهای بسته سارا نگاهی کرد و لبخندی زد و ظبط رو ورشن کرد:
    In my life everything is alright
    توی زندگی من همه چیز رو به راهه
    Everything is alright
    همه چیز رو به راهه
    Everything is alright, yeah
    همه جیز خوب پیش میره ، اره
    When I’m really high
    وقتی که واقعا سر حالم ….
    Don’t know why
    دلیلش رو نمیدونم
    In my dreams, in my life

    که چرا جه تو خواب و بیداری
    Time is passing little bit fast.
    زمان یه کوچولو زود تر میگذره
    When life goes bad, I don’t know
    وقتی که زندگی به میگذره
    Where to hide, where to go
    کجا برم یا کجا مخفی شم
    I don’t really care about the past.
    من واقعا به گذشته اهمیتی نمیدم
    And I say!
    و میگم
    Oh, I fall in love
    من عاشق شدم
    With your body fall in love
    با تو عاشق شدم
    Oh, I say I fall in love
    اون من میگم ک عاشق شدم
    I love you and I mean it.
    من عاشقتم و این واقعیه
    In my life everything is alright
    توی زندگی من همه چیز رو به راهه
    Everything is alright
    همه چیز رو به راهه
    Everything is alright, yeah
    همه جیز خوب پیش میره ، اره
    Oh, I fall in love
    من عاشق شدم
    With your body fall in love
    با تو عاشق شدم
    Oh, I say I fall in love
    اون من میگم ک عاشق شدم
    Oh, I fall in love
    من عاشق شدم
    With your body fall in love
    با تو عاشق شدم
    Oh, I say I fall in love
    اون من میگم ک عاشق شدم
    In my life everything is alright
    توی زندگی من همه چیز رو به راهه
    Everything is alright
    همه چیز رو به راهه
    Everything is alright, yeah
    همه جیز خوب پیش میره ، اره
    ***
    بچه ها بقیه داستان رو بعد از عید می ذارم با تشکر

     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    مانیا

    -ابله...احمق...خنگ...دلم می خواد با دستای خودم خفه اش کنم...حیف که....حیف که ماموریت دارم ازش حفاظت کنم مگرنه ....آروم باش مانیا....آروم....آروم....تو نباید عصبی بشی توی این موقعیت خطرناک باید آرامش داشته باشی....فراموش نکن که اونم هست....فراموش نکن که تو....

    -سارا....سارا....سارا....

    دستام با عصبانیت فشار دادم و با آرومی چشمامو باز کردم و بلافاصله جمع کردم و گفتم:

    -دیوید لطفا عینکم رو پس بده چشمام بدجور اذیتم می کنم

    لبخندی زد و گفت:

    -دیگه از این به بعد از عینک خبری نیست

    غیر ارادی با تعجب گفتم:

    -چی؟

    لبخندش عمیق شد و گونه ام رو بوسید و گفت:

    -خودت الان می فهمی

    از ماشین پیاده شد و من توی آغـ*ـوش گرفته و به سمت عینک فرورشی رفت و در رو باز کرد و من رو روی صندلی گذاشت و گفت:

    -من یه لنز می خوام

    فروشنده:

    -برای چه چشمی؟

    عینکم رو به فروشنده نشون داد ...بعد از چند دقیقه با لنز برگشت وگفت:

    -اینا رو وقتی خواست در بیار باید توی مایه بذاره تا دوباره بتونه ازش استفاده کنه

    دیوید پول لنزا رو پرداخت و گفت:

    خیلی ممنون

    به سمتم آمد گفت:

    -من برات بندازم یا خودت می ندازی؟

    اگه به من بود الان تمام استخون های بدنت خورد بود ولی...به زور لبخندی زدم و گفتم:

    -خودم می ندازم

    لبخندی زد و گفت:

    -تا تو اینا رو بندازی من زودی میرم و برمی گردم

    -باشه

    بعد از رفتن دیوید به سرعت بدون توجه لنزا رو توی جیبم گذاشتم...آخیش...حداقل به خاطر این خنگ تونستم از دست اون عینک کذایی خلاصه بشم....پاهامو شروع کردم به تکون دادن....چه خوبه...برای چند دقیقه از شر این پسره.....

    -سارا

    اوف...دلم می خواد....دلم می خواد که...

    -سارا

    سرمو بلند کردم و به سمت دیوید برگشتم و گفتم:

    -بله

    لبخندی زد و گفت:

    -چشماتو ببند

    با تعجب بهش نگاه کردم وقتی تعجب امو دید خنده ای کرد و چشمک زد و گفت:

    -نگران نباش نمی خوام ببوسمت

    پسره ی...اون...واقعا...من...اه...فراموش کن....بهتره فعلا چشمامو ببندم وگرنه یه کاری دست خودم این پسره ی...پوف...می دم...چشمامو بستم...دیوید دستم و گرفت و چیزی توی دستم انداخت...چه قدر ناشی...این طور که این رفتار می کنه هر کس دیگه ای به جای من بود خیلی راحت می فهمید که براش چیزی خریده....

    -حالا چشماتو باز کن

    چشامو باز کردم و به دستبند توی دستم نگاه کردم ...یه دستبند نقره که یه سکه طلائیی بهش آویزونه که به فرانسوی اسم دیوید رو حک شده...

    -خب ...خوشت می یاد

    نگاهی به چهره ای منتظر دیوید کردم و گفتم:

    -ااا...آره...خوشم میاد

    -باید قولی بدی که هیچ وقت از دست درنیاری باشه

    چون تو گفتی حتما...پسری....پوف....چرا داره اینطوری من نگاه می کنه؟....به زور لبخندی زدم و گفتم:

    -باشه

    لبخند عمیقی زد و گفت:

    -بریم

    -بریم

    دیوید دستم رو گرفت و من به سمت خودش کشید گفت:

    -خوشم نمی یاد ازم زیاد دور باشی سارا

    ...با دیدن عکاس اون طرف خیابون اخم توی هم رفت...اوضاع روز به روز دار بدتر می شه امکان این که بخوان به دیوید توی بیرون و تنهایی ضربه بزنن خیلی زیاده باید خیلی مراقب باشم و به آندریا هم بگم حسابی حواسش رو جمع کنه تا خطری دیوید رو تهدید کرد بتونه از پسش بربیاد.....

    -با سینما موافقی خانومی؟

    وای که دلم می خواد همین الان تا حد مرگ دیوید رو بزنم تا برای با آخری باشه که این طوری آروم توی گوش من حرف بزنه ولی....

    سرم رو به سمت صورتش برگردونم و گفتم:

    -نه حوصله اش رو ندارم اگه می شه من برم....اوف چه قدر نقش بازی کردن این طوری سخته....یعنی من رو ببر خانه

    دیوید لبخند عجیب غریبی زد و گفت:

    -متاسفم خانوم کوچلو تا شب از خانه خبری نیست

    بی اختیار گفتم:

    -هان

    دیوید خنده ای کرد و گفت:

    -عاشق همین خنگ بودنتم

    قبل از این بتونم حرفی بزنم آرن از شدت تعجب چشمام اندازه دوتا توپ تنیس شد ...ازم جدا شد و چشماش رو باز کرد و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن منم با بهت نظارگر بودم....وقتی خنداش تموم شد با صدای که هنوز رگ ها خنده توش معلوم بود گفت:
    -بیا بریم دختره ی دیونه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    دیوید نگاهی به طرحی که تا نیمه کشیده بود انداخت...سارا....دختر دیونه ای که....لبخند عمیقی روی لباش حک شد...امروز بهترین روز عمرش بود...حتی باورش نمی شد که روزی برسه از یکی تا این حد خوشش بیاد...وقتی سارا را توی پارک بوسید چند حس همزمان سراغش آمدن حس آرامش,خوشحالی و روی ابرا بودن حتی زمانی که سارا رو بغـ*ـل کرد بود این حس ها باهاش بودن به جز اینا یه حس جدید تر هم اضافه شد بود دلش اصلا نمی خواست به ماشین برسه و سارا را رو پایین بذار می خواست زمان همون جا متوقف می شد و سارا برای همیشه توی بغلش می موند...زمانی که سارا بدون عینک به چشماش زل زده بود اون لحظه هم دوست داشت زمان برای همیشه سرجاش بی ایسته....وقتی سارا بهش قول داد که هیچ وقت دست بند رو از خودش دور نمی کنه آرامش عجبی به دلش سرازیر شد...زمانی که سارا با فاصله خیلی کمی کنارش راه می رفت رو دوست نداشت احساس می کرد خیلی فاصله ببینشون قرار داره به همین خاطر سارا رو به سمت خودش کشید و بغلش کرد دلش نمی خواست زمانی که با سارا داره تموم بشه به همین خاطر تصمیم گرقت تا به سارا پیشنهاد بده که باهم برن سینما ....وقتی سارا قبول نکرد شیطنت عجبیی تمام وجودش رو گرفت تا سربه سر سارا بذاره و این کار هم کرد ولی سارا حسابیی شوکه شده بود و همین موضوع باعث خنده ی دیوید و بوسیدن سارا شد...اون لحظه بازم دیوید همون حس های که توی پارک سراغش آمده بودن رو داشت وقتی چشماش رو باز کرد وچشماهایی گرد شده سارا دید وجودش پر از شادی خاص وناب شده بود و همین باعث شد که به رفتار سارا بخنده و اون حرف رو بهش بزنه.... لبخند عمیقی زد و ازجاش بلند شد و چراغ رو خاموش کرد و خوابید...با خاموش شدن چراغ اتاق دیوید شخصی که مراقب تمام حرکت دیوید بود از جاش بلند شد و جاش رو با یه نفر دیگه عوض کرد و به سمت مقرر راه افتاد....بعد از رسیدنش عکسایی که از دیوید و دوست دخترش گرفته بود رو به دونفری که براشون کار می کردن داد یکی از اونا عکسا رو برداشت و لبخند معنا داری زد و گفت:


    -به زودی جای این لبخند یه خاطره می شه
    نفر دوم پوزخندی زد از جاش بلندشد اصلا براش مهم نبود که قرار چه بلایی سر دیوید بیاد تنها چیزی که براش مهم بود پیدا کردن اون....کسی که تونست این همه بش نزدیک بشه و اعتمادش رو جلب کنه....کسی که چند سال پیش باعث شد تا اون تا مرز نابودی بره و برگرده فقط اون براش مهم بود همین بس...وقتی پیداش کنه بالایی به سرش می یاره تا برای زنده موندش بهش التماس کنه
    ***************************************************************************************************************
    مانیا


    [FONT=&quot]آخ که دلم می خواد این دیوید رو با دستام خفه کنم....از وقتی که برگشتم آندریا یه بند داره درمورد این که باید چی کار کنم یا نکنم حرف می زنه تازه فقط همین نیست ....[/FONT]

    -مانیا

    باحرص به سمت آندریا برگشتم و گفتم:

    -اگه فقط یه کلمه دیگه ,یک کلمه دیگه بخواهی راجب دیشب حرف بزنی با دستای خودم خفه ات می کنم

    آندریا خنده ای کرد و گفت:

    -نه فقط خواستم بگم که وقتش بریم دانشگاه

    نفسم رو با عصبانیت فوت کردم و گفتم:

    -باشه الان میام

    باورم نمیشه بازم باید اون دیونه ای روانی رو تحمل کنم و نقش بازی کنم امیدوارم که پاش گیر کنه و با سر بخوره زمین...با دیدن دیوید با اون نیش بازش اه عمیقی کشیدم...دیوید همون طوری که نیشش باز بود به سمتم آمد و بغلم کرد و گونه ام رو بوسید گفت:

    -حالت چطوره عشقم

    اگه بهت یه مشت بزنم حرف نداره...به زور لبخندی زدم و گفتم:

    -خوبم

    آندریا با ابروهاش شروع کرد به بازی کردن منم چشم خوره ای نامحسوسی بهش رفتم دیوید کمی از جدا شد و گفت:

    -بریم سرکلاس

    سرم رو به عنوان موافقت تکون دادم...همین که وارد کلاس شدیم همه بهمون نگاه کردن یکی از بچه ها گفت:

    -خبری؟

    دیوید من محکم فشار داد و گفت:

    -من و سارا باهم دوست شدیم

    بچه ها باهم همزمان او کشیدن ...چه بی مزه...دیوید هم با صدای بلند شروع کرد به خندیدن ...دیونه الان این چیش خنده داره واقعا...باهم سر میز نشستم وچند دقیقه بعد از ما استاد وارد کلاس شد....آخه چرا من؟....دارم از دستش دیونه می شم...امیدوارم هر چی زودتر کلاس تموم بشه وگرنه...ای...دارم دیونه می شم مامان...با شنیدن زنگ نفس آسوده ای کشیدم و به سرعت از جام بلند شدم برم که دستم توسط دست دیوید کشید شد و از اون جایی که انتظارش رو نداشتم پرت شدم توی بلغش...

    -کجا خوشگله؟

    بلافاصله خودم رو ازش جدا کردم و گفتم:

    -بیرون

    خنده ای کرد و من رو به سمت خودش کشید و گفت:

    -دختری خل

    ..بعد از چند دقیقه سرش رو عقب کشید و گفت:

    -بامن میایی بریم مسافرت دریایی

    با شک و بهت گفتم:

    -هان

    لبخند عمیقی زد و با دستاش موهام رو ناز کرد و گفت:

    -می خوام که باهام بیای مسافرت دریایی

    -من نمی....

    توی حرفم پرید و گفت:

    -می دونم تازه دیروز باهم دوست شدیم.... ولی نمی خوام این مسافرت رو تنهایی برم پس.... ازت می خوام که باهم به این مسافرت بیایی...

    -من...من...من...(لعنتی)...می تونم...یعنی می شه که...(اوه)....آنجل هم باهامون بیاد

    باز دیوید لبخند عجیب غریبی زد و گفت:

    -به یه شرط

    ابرمو با تعجب بالا انداختم و گفتم:

    -چه شرطی؟

    -من ببوس

    چشمام از زور تعجب گرد شد و گفتم:

    -چی؟

    خنده ای کرد و گفت:

    -خیلی ساده ست اگه می خوای دوست باهات بیاد باید من رو ببوسی

    خنده ای بی نمکی کردم و گفتم:

    -پس باج گیر هم هستی

    خندی بلندی کرد و گفت:

    -معلومه خانوم کوچلو

    چشم خره ای بهش رفتم از جام بلند شدم و گفتم:
    -پس می تونی تنهایی به سفر دریایی بری
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0

    من رو به سمت خودش کشید روی نیمکت انداخت وگفت:

    -خیلی خب این بار تو بردی ولی مطمئن باش دفعه ای بدی این اتفاق نمی افته



    راوی

    دیوید نگاه عمیقی به سارا کرد...از این که سارا رو با خودش به این سفر آورده بود خیلی خوشحال بود لبخند عمیقی زد و از پشت سر سارا رو بغـ*ـل کرد و گفت:

    -بهت خوش می گذره

    مانیا به زور خودش رو کنترل کرد و گفت:

    -آره(در دل افزود البته بدون تو)

    دیوید سرش رو توی گردن سارا فرو کرد و گفت:

    -با شنا موافقی خانوم کوچلو

    مانیا که حسابی عصبانی شده بود دست دیوید رو از دور کمرش باز کرد و به سمتش برگشت ولی با دیدن کسی که دیوید رو نشونه گرفته بود شوک شد و بلافاصله دیوید و خودش رو پرت کرد توی دریا...دیوید هم از حرکت یه دفعه ای سارا شوک شد هم خوشحال...با دستش صورتش رو پاک کرد و گفت:

    -تو دیونه ای دختر

    مانیا درلش به حرف دیوید پوزخندی زد و گفت:

    -اگه این کار رو نمی کردم الان زنده نبودی

    اما در ظاهر لبخندی زد و گفت:

    -خودت گفتی بریم شنا

    دیوید خنده ای کرد و گفت:

    -من منظورم استخر توی قایق بود

    -خب من فکردم منظورت دریاست

    دیوید خنده ی بلندی کرد و شروع کرد به خیس کردن سارا...مانیا هم لبخند خبیثی روی لبش نشت و شروع کرد به اذیت کردن دیوید...آندریا خیلی نامحسوس به آرن گفت:

    -تونستید بگیردش

    -آره

    -خوبه

    دستی توی موهاش کشید و به مانیا خبر داد...مانیا با دیدن حرکت آندریا خیلی آهسته سرش رو تکون داد و به دیوید گفت:

    -من خسته شدم می شه بریم

    دیوید لبخند عمیقی زد و گفت:

    -به یه شرط

    مانیا با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

    -چه شرطی؟

    دیوید با شیطنت گفت:

    -قبول کن که باختی

    مانیا در دلش پوزخد عمیقی به حرف دیوید زد....اون تا به حالا به هیچ کس نباخته بود اما برای بازجویی از اون شخص باید به کشتی بر می گشت پس چاره ای جز تظاهر به قبول کردن پیشنهاد دیوید نداشت به همین خاطر سرش رو تکون داد وگفت:

    -قبول تو بردی

    دیوید از خوشحالی زیاد نمی دونست چی کار کنه حتی خودش هم نمی دونست دلیل این خوشحالی زیاد از چیه؟...با خوشحالی زیاد گفت:

    -باشه بریم

    هر دو نفر از آب بیرون آمدن و به داخل کشتی رفتن....دیوید گونه ای مانیا رو بوسید و گفت:

    -من می رم لباسام رو عوض کنم زود بر می گردم تو هم همین کار رو کن ...باشه

    مانیا سرش روتکون داد و گفت:

    باشه

    بعد از رفتن دیوید مانیا به سمت آندریا رفت و گفت:

    -کجا قایمش کردید؟

    آندریا با شیطنت گفت:

    -من موندم تو چطوری تونستی این قدر خوب مخ این پسر رو بزنی؟

    مانیا چشم غره ای اصاصی به آندریا رفت و گفت:

    -آندریا من ازت پرسیدم که طرف کجاست؟ نگفتم بگیر نظر بده

    آندریا به زور خودش کنترل کرد و گفت:

    -باید از آرن به طور نا محسوس خودت بپرسی من نمی دونم کجاست؟

    مانیا سرش رو تکون داد و گفت:

    -باشه....درضمن من کاری نکردم این پسره دیونه است

    وقتی مانیا از آندریا دور شد شد آندریا زد زیر خنده گفت:
    -در واقعه هرجفتون دیونه اید
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    مانیا


    بدون این که نظر کسی رو به خودم جلب کنم پیش آرن رفتم و گفتم:

    -اون کجا قایم کردی؟

    آرن:

    -تو نمی خواد نگران این موضوع باشی ما بهش رسیدگی می کنیم بهتره به جاش مراقب دیوید باشی

    خیلی جدی گفتم:

    -پرسیدم کجاست؟

    آرن بادیدن قایفه جدی من پوفی کشید و گفت:

    -توی کابین آخری

    -همون جایی که انباری؟

    -آره

    -باشه

    فعلا نمی تونم برم پیش چون ممکنه دیوید و پدرش بهم شک کنن و این اصلا خوب نیست به سمت کابینم رفتم وبه سرعت لباسام رو عوض کردم تا برم بیرون همین که در رو باز کردم دیوید رو با دو تا لیوان قهوه داغ دیدم...لبخندی زد و لیوان قهوه رو به سمتم گرفت و گفت:

    -بیا بخورش گرمت می کنه

    لیوان رو از دستش گرفتم و گفتم:

    -می رسی

    به داخل اشاره کرد و گفت:

    -اجازه هست

    به زور لبخندی زدم و گفتم:

    -البته

    روی تخت نشست و گفت:

    -چرا وایستادی بیا بشین

    توی دلم پوفی کشیدم و روی تخت کنارش نشستم و شروع کردم به قهوه خودن....به هر قیمتیطریقی که شده باید به حرفش بیارم تا بفهم که چه کسی شریکشه با فهمیدن این موضوع می تونه خیلی زود پیداشون کنم و این قضیه رو تموم کنم شاید بتونم زدوتر بهشون حمله کنم این طوری دیگه دیوید و پدرش در خطر نیستن و این بازی مسخره هم هرچه زودتر تموم می شه....با بـ..وسـ..ـه روی گونه ام از جام پریدم و لیوان از دستم افتاد و شکست دیوید با صدای بلند شروع کرد به خندیدن....باعصبانیت نگاهی بهش کردم و گفتم:

    -می کشمت دیوید

    به سمتش یورش رفتم دیوید هم با دیدن من شروع کرد به فرار کردن...همین که خواستم بگیرمش یه چیز تیز رفت توی پام ناخواسته از درد گرفتن پام گفتم:
    -آخ

    دیوید باشنیدن صدای من به سمتم دوید و گقت:
    -چی شد؟
    -نمی دونم یه چیز تیز رفت توی پام
    دیوید نگاهی به پام کرد با دیدن خون رنگش پرید و گفت:
    -بشین داره از پات خون میاد
    نگاش کن ببین چطوری سفید شده...خوبه کسی که زخمی شده منم نه اون...
    -سارا باتوام بشین
    با صدای داد دیوید به خودم آمدم و روی تخت نشستم پام رو توی دستاش گرفت و به آهستگی تکه شکسته لیوان رو درآورد و قسمتی از پیراهنش رو پار کرد و روی زخم پام بست و گفت:
    -فعلا با این جلوی خون ریز رو کم کردم می رم جعبه کمک های اولیه رو می یارم تا پات رو بندم ...س از جات تکون نخور
     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    بارفتن دیوید نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم...دیگه واقعا دارم از دست این پسره دیونه می شم همچین با من رفتار می کنه که انگار بچه دوساله ام....واقعا که....بعد از چند دقیقه دیوید با جعبه کمک های اولیه آمد داخل و شروع کرد به انجام دادان کارهای اوله...نه بابا پس یه چیزهای هم بلده ...فکر کنم باد ازش تشکر کنم اما چطوری؟...ام...فهمیدم...سرفه ای الکی کردم و گفتم:

    -خیلی ممنون

    دیوید عجیب غریب بهم نگاه کرد و گفت:


    -خواهش می کنم

    ازجاش بلند شد و جعبه رو,روی میز کنار تخت گذاشت و کنارم نشست و گفت:

    -خیلی متاسفم سارا من...

    پخی زدم زیر خنده و سریع خودم رو جمع کردم و گفتم:

    -بی خیال نمی خواد ناراحت باشی فقط یه اتفاق بود همین

    دیوید سرش رو با خنده تکون داد و گفت:

    -دختره ای دیونه

    به شوخی زدم به کتفش و گفتم:

    -دیونه خودتی

    یه هو به سمتم خیز برداشت و من رو انداخت روی تخت شروع کرد به قلک,قلک دادن من....وقتی دید که من نمی خندم پرسید:

    -تو قلک,قلکی نیستی؟

    سرم رو با تاسف تکون دادم اونم کنارم دراز گشید و گفت:

    -چه حیف

    منم شیطنتم گل کرد و به سمتش چرخیدم و شروع کردم به قلک,قلک دادنش اونم زد زیر خنده...باصدای دراز روی دیوید بلند شدم تا در رو باز کنم که دیوید نذاشت با تعجب بهش نگاه کردم لبخندی زد و گفت:

    -خانوم فراموش کار پات هنوز خوب نشده خودم در رو باز می کنم

    از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت...چرا این دیوید انقدر عجیبه؟....من که سر از رفتارش در نمیارم...همش لبخند می زنه همش منو می بـ..وسـ..ـه...فکر کنم مشکل روحی و روانی داره این پسره...آره...با دیدن صورت دیوید نزدیک صورتم به خودم آمدم که دیدم من رو بغـ*ـل کرده با تعجب و بهت گفتم:


    -داری چی کار می کنی دیوید؟

    دیوید نگاه عمیقی به انداخت و گفت:

    -دارم جبران می کنم


    ابروهامو انداختم بالا....جبران؟...جبران چه چیزی؟...نکنه چیزی فهمیده؟...زیر چشمی نگاه مشکوکی بهش کردم...نه خیلی خنگه....پس این جریان جبران چیه؟...مردد گفتم:

    -دیوید

    -جانم

    با بهت گفتم:

    چه چیزی رو می خواهی جبران کنی؟

    لبخند عمیقی زد وگفت:

    -جبران اینکه باعث شدم زخمی بشی

    -ولی اون فقط یه اتفاق بود همین

    سرش رو به سمت صورتم برگردون و نگاه عجیب و غریبی بهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت:

    -سارا

    -بله

    مکثی کرد و گفت:

    -دوست دارم

    خشکم زد...من چرا این طوری شدم؟...برای چی نمی تونم چیزی بگم؟....چرا حالم داره از خودم بهم می خوره؟....چه اتفاقی داره می افته؟!

    -سارا

    با صدای دیوید به خودم آمدم و گفتم:

    -بله

    مکثی کرد و گفت:

    -تو نمی خواهی چیزی بگی؟

    لبم رو گزیدم...حالا چی باید بگم؟

    -سارا؟!

    به چشمای منتظر دیود نگاه کردم و گفتم:

    -من گشنمه

    چشماش رو بست و خنده ای کرد و زیر لب آهسته گفت:
    -دختره ی دیونه من از دوست داشتن حرف می زنم اون از غذا
     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    سرش و با خنده تکون داد و گفت:
    -خیلی خب بریم
    بعد از تموم شدن ناهار دیوید من رو به اتاقم رسوند و رفت...آخیش....راحت شدم از دستش.... پسره ی دیونه...اصلا نفهمیدم که ناهار چی خوردم از بس که این پسره توی گوشم یه ریز حرف زد...باصدای در از جام بلند شدم و در رو باز کردم آندریا لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
    -چه می کنی خانوم عاشق؟
    ابروهامو رو انداختم بالا و با لحن معتجبی گفتم:
    -چی؟
    خنده ای کرد و آمد داخل و گفت:
    -بلاخره تو هم اسیر شدی؟
    -اسیر چی؟
    به موهاش تابی داد و گفت:
    -عشق دیگه
    سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم:
    -اگه نمی شناخت به عقلت شک می کردم
    -برای چی؟
    -برای اینکه من به دیوید هیچ احساسی ندارم من فقطبه خاطر این ماموریت دارم تحملش می کنم همین
    -اهوم....پس چرا بغلت کرده بود؟
    پوفی کشیدم و شروع کردم به تعریف کردن تمام داستان برای آندریا ...بعد از تموم شدن حرفمآندریا سرش رو تکون داد و گفت:
    -برات متاسفم
    -چرا؟
    -چون تو هم باید بهش می گفتی دوست دارم نه اینکه گشنمه
    -وفتی چنین حسی بهش ندارم برای چی باید بهش بگم که دوستش دارم
    با عصبانیت گفت:
    -چون دیونه این طوری دیوید بهت شکه می کنه تو باید براش نقش بازی کنی....خیلی خب به حرفهام گوش کن تا بهت بگم که چطوری نقش بازی کنی
    راوی
    باد توی موهای دیود می پچید و صدای خنده های سارا رو توی گوش دیوید زمزمه می کرد...لبخند عمیقی روی لبای دیوید ظاهر شد حالا از حسی که به سارا داشت سر در آورده بود اون فقط از سارا خوشش نمی آمد بلکه عاشق سارا شده بود و این رو زمانی فهمید که پای سارا زخمی شد اون لحظه احساس کرد که قسمتی از وجود خودش آسیب دیده به همین خاطر ترسید برای اولین بار توی عمرش از چیزی تا این حد ترسید...لرز بدی کرد مثل زمانی که فکر کرد اگر سارا رو از دست بده...سرش رو تکون داد...نه....نباید بذار چنین افکاری به ذهنش خطور کنه هرگز...حتی شده جونش رو از دست بده نمی ذاره خطری سارا رو تهدید کنه... سارا دختر دیونه ای که عقل و هوش رو ازش روبوده امروز بدون فکر به سارا گفت که دوستش داره و سارا هم....با یاد آوریحرف سارا خنده ای کرد و زیر لب گفت:
    -دختره ی دیونه
    خودش هم نمی دونست چرا به جای اینکه عصبی و ناراحت بشه از حرف سارا خنده اش گرفت...حتی الان هم عصبی نیست بلکه خوشحاله خودش هم نمی دونه چرا؟ شاید برای اینکه انتظار شنیدن چنین حرفی رو از سارا داشت
    -داری به چی فکر می کنی که انقدر خوشحالی؟
    دیوید با شنیدن صدای پدرش به خودش آمد سرش رو به سمت پدرش برگردون گفت:
    -هیچی
    آدام خنده ای کرد و گفت:
    -بهتره سعی نکنی من رو گول بزنی بچه جون از رفتارت معلومه که یه خبرای هست
    دیوید خنده ای کرد و سرش رو تکون داد و گفت:
    -گول زدن شما کار خیلی سختی بابا حق با شما
    آدام ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
    -خب
    دیوید نفس عمیقی کشید و گفت:
    -خب تا مطمئن نشدم نمی تونم بهتون چیزی بگم
    آدام با دستش به کتف دیوید زد و گفت:
    -خیلی خب هر طور که راحتی ولی بدون که من همیشه پشتم
     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    دیوید لبخند عمیقی زد و گفت:
    -ممنون بابا...من دیگه می رم
    -باشه
    دیوید نفس عمیقی کشید و به سمت کابین سارا و آنجل را افتاد ... در کابین آندریا تمام سعیش رو می کرد که مانیا یاده چطوری دیوید رو گول بزنه با صدای در آندریا و مانیا هر دو با تعجب بهم دیگه نگاه کردن مانیا زودتر از آندریا به خودش آمد و گفت:
    -کیه؟
    -منم دیوید
    آندریا با صدای آرومی گفت:
    اون این جا چی کار می کنه؟
    مانیا سرش رو تکون داد و گفت:
    -نمی دونم....بعدش با صدای بلندی گفت:
    -صبر کن الان میام در رو باز می کنم
    دیوید با شنیدن این حرف لرز خاصی کرد و گفت:
    -آنجل پیشت نیست؟
    مانیا نگاهی به آندریا کرد و گفت:
    -چرا آنجل پیشمه چطور؟
    دیوید نفس آسوده ای کشید و گفت:
    -پس به آنجل بگو که در رو باز کنه
    آندریا از جاش بلند شد و لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
    -بهتره من برم تا شما دوتا به خلوتون برسید
    مانیا قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه آندریا در رو باز کرد و لبخندی به دیوید زد و گفت:
    -خوبی دیوید؟
    دیوید لبخند مهربونی زد و گفت:
    -خوبم...از این که در رو برام باز کردی خیلی ممنون
    آندریا لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
    -خواهش می کنم...من دیگه می رم
    دیوید سرش رو نزدیک گوش آنجل برد و گفت:
    -هیچ وقت این لطفت رو فراموش نمی کنم
    آندریا خنده ای ریزی کرد و گفت:
    -خواهش می کنم
    بعد از رفتن آندریا دیوید در رو بست بادیدن سارا که ایستاده بود اخمی کرد و گفت:
    -مگه من سر نهار بهت نگفتم که زیاد روی پات فشار نیار
    مانیا با دیدن اخم دیوید زد زیر خنده و گفت:
    -خیلی با نمک شدی دیوید
    دیوید از تعریف سارا دلش لرزید و به سمتش رفت و محکم سارا رو در آغـ*ـوش گرفت...مانیا از حرکت ناگهانی دیوید شوکه شد و دست از خندیدن برداشت آندریا بهش گفته بود که اگر دیوید بغلش کرد اون هم باید همین کار رو انجام بده دستش رو بالا آورد تا دیوید رو بغـ*ـل کنه اما شیطنتش گل کرده و شروع کرد به قلقلک دادن دیوید
    دیوید از خنده ریسه ی رفت و گفت:
    -سارا
    مانیا خنده ی بلندی کرد و گفت:
    -تا تو باشی برای من اخم نکنی پسره ی بد اخلاق
    دیوید میون خندهاش بریده ,بریده گفت:
    -خیلی...خب...ت.رو...خدا...بس کن
    مانیا دست از شیطنت برداشت و گفت:
    -چی کارم داری که اومدی؟
    دیوید نفس عمیقی کشید تا حالش کمی جا بیاد بعد از این که حالش بهتر شد گفت:
    -می خوام امشب رو پیشت باشم
    مانیا با داد گفت:
    -چی؟
    دیوید خنده ای کرد و دستاش رو توی جیبش گذاشت و گفت:
    -می خوام امشب رو پیشت باشم
    آندریا بهش گفته بود که امکانش هست که دیوید چنین خواهشی رو ازش بکنه و اون باید با ناز و عشـ*ـوه قبول کنه...ولی نمی تونست...اون باید می رفت و از کسی می خواست دیوید رو بکشه حرف بکشه بیرون تا بفهمه همکار دشمن قدیمیش کیه و از سوقصد به جان دیوید و پدرش چی حاصل اون می شه..
    -سارا؟!
    مانیا باصدای ناراحت دیوید به خودش آمد و نگاهی به چهره در هم دیوید کرد...امروز دیوید خیلی درحقش خوبی کرده بود نمی تونست این رو نادیده بگیره درسته که اولیت اون قاتله ولی....نفس عمیقی گشید و گفت:
    -باشه مشکلی نیست
    دیوید خوشحال شد و با شادی فراوانی گفت:
    -مطمئن باش که پشمون نمی شی
    مانیا لبخند تلخی زد و در دل گفت:
    -من همین الانشم پشیمونم
    دیوید سارا رو بغـ*ـل کرد رو روی تخت گذاشت و نگاهی عاشقانه به چشمای منتظر سارا کرد و شروع کرد به بوسیدن سارا
    جاش با شنیدن دستگیر شدن قاتل عصبانی شد و گفت:
    -لعنتیا...مگه نگفته بودم به هرقیمتی که شده دیوید باید بمیره....هان
    -قربان ما نفهمیدمی چی شد که یه دفعه...
    -خفه شو عوضی...گورت رو گم کن تا با دستای خودم نکشتمت
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا