داستان رقاصه نفرت |نویسندگان *نغمه *& *فریال* کاربران انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *نغمه*
  • بازدیدها 6,844
  • پاسخ ها 42
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نغمه*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
5,064
امتیاز واکنش
3,627
امتیاز
0
محل سکونت
همین نزدیکی
بسم الله الرحمن الرحیم

سلام به دوستان عزیز ..

با نگـاه دانلـود همراهتون هستیم ..امیدوارم یاریمون کنید وخوشتون بیاد ..

خلاصه :..داستان درباره یک دختر کنجکاو وشاده که به تازه گی شده خبر نگار یک مجله معروف شده ..زندگی اروم ودلنشینی داره ولی هیچ وقت یک زندگی خوب مطلق نمی مونه ..دختری که ایدز میگیره ونفرت تموم وجودشو پر میکنه ..اتش خشم کینه ونفرت مثل درختی سراسر وجودشو پر میکنه.... جوری که وجودش پر از انتقام میشه و.....


نگـاه دانلـود سراسر هیجانی رو داریم ..حوصلحه کنید وبخونید ...پایانش خوشه


ژانر :
اجتماعی ...عاشقانه ..هیجانی ..[SIZE=3[/B]

[/FONT][/SIZE]ttp:/

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    مقدمه :


    میخوام دررقصی جنون آمیز

    اندام زنانه ام را به آغـ*ـوش نفرت بسپارم

    وبا چشم هوسناک گـ ـناه معـا*شقه کنم..

    میخواهم سیاهی قلبم ازتنفرکسانی لبریزشود

    که مرا ، قلبم را..روحم را ..به لجن ترین مرداب هاسپردند

    وزنانگیم را مثل جنینی ناخواسته...سقط کردند،

    ازتوبیزارم سرنوشت

    ازتو که بی رحمانه مرا درچاه سیاهی

    درمیان وسوسه های شیطانی انداختی

    منتظرم باش روزگار میجنگم وبی رحمانه همه راکنارخواهم زد

    یا پیروز میشوم.یا میمیرم


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    تسبیحی بافته ام ...
    نه از سنگ ...
    نه از چوب ...
    نه از مروارید ...
    بلور اشک هایم را به نخ کشیده ام تا برای شادمانیت دعا کنم ...
    6.png


    483.gif


    تو دفتر خودم نشسته بودم کنار لیلی ..اون داشت یک مقاله رو ویراستاری میکرد ومنم بیکار نگاهش میکردم ..راستش داشتم تو شبکه های خبر دنبال مطالب برگزیده وخوب میگشتم ..تازه یک ماه بود که استخدام این مجله افتاب شده بودم واصلا دلم نمی خواست با بی توجه هی جایگاهم رو ازدست بدم اخه خودم هنوز قراردادم رسمی نبود ...باسختی وکمی پارتی بازی تونسته بودم خبر نگار این مجله بشم ..دنبال سوژه های ناب وخاص بود تا به سردبیر مجله بدم ..


    ..اوففف که هیچ چیزی که من دنبالش بودم وخاص نبود انگاری هیچ اتفاقی نمی افتاد تو این کشور که به درد من بخوره ..


    سرمو تکیه دادم به پشتی صندلیم ..چشمامو بستم تا تمرکز کنم ..بهتر بود ارامش پیدا کنم وبزنم از دفتر بیرون تا یک سوژه خوب پیدا کنم که مردمی وخوب باشه ..

    نفهمیدم کی اقای ناصری سردبیرمون وارد شد ولی از صدای دادش پریدم هوا ..

    _خانوم رهایی من اینجا حقوق مفت به کسی نمی دم ....اصلا اشتباه کردم شما رو استخدام کردم ...کاری که با پارتی باشه بهتر ازاین هم نمیشه ..اما بدونید که درسته با پارتی امدید ولی موندنتون رو زیاد مطمئن نباشید ..حالا اگه چرت روزانه اتون تموم شده میتونید کارتون رو بکنید ..


    لیلی به من نگاه کرد که مات مونده بودم ..با نگاه ازش خواستم برای ناصری توضیح بده که من همیین الان از تو وبگردی میام بیرون وتلاش میکردم ازیک منبع معتبر خبری یک سوژه خوب پیدا کنم ..


    لیلی سری تکون داد وگفت :اقای ناصری ..


    انگاری مردتیکه هروقت این طرف می امد سگ میشد اخلاقش گفت :شما نمی خواد ازایشون دفاع کنید ..

    بعدم یکسری مقاله دیگه داد به لیلی بدبخت تا ویراستاریشون کنه ....

    اوفف که چقدر ازش بدم می امد ..انگاری چون مجله اش هر ماه خوب فروش میرفت وجزءبهترین ها بود ..انگار کی هست وچی شده ...

    عصبی کیفم رو برداشتم به همراه دوربینم ...که لیلی گفت :ناراحت نشی ستاره ها این گاهی اینطوریه خودش خوب میشه فقط سربه سرش نذار ..

    چادرمو انداختم و سرم وگفتم :نه من که کاریش ندارم مرتیکه عقده ای پوفیوز ...میرم بیرون ببینم چه سوژه توپی گیرم میاد ..فعلا ..

    زدم بیرون از دفتر واز کنار عابر پیاده گذشتم به دقت به همه نگاه میکردم تا ببینم چه سوژه ای گیرم میاد ..

    مثلا نوشتن درباره الودگی تهران ..خوب بود ولی انقدر که سوژ مجله ها وتلویزیون شده بود که انگاری این خبر اشباع شده بود ..بهتر بود یک سر به ادارات دولتی مهم ودانشگاه ها میزدم معضلات ومشکلات اونا رو در می اوردم

    نمی دونم چند درصد موفق خواهم شد ولی با شوق از جرقه فکریم با انرژی راه افتادم ...

    سوار تاکسی بود ونگاه میکردم به اطراف ..که متوجه ماشین های ون مشکی رنگ شدم که نوشته بود نیروی ویژه پلیس ..

    دور میدون بودیم ..سریع گفتم :اقا نگه دار ..

    راننده که انگار کلافه بود از ترافیک والودگی گفت :خانوم یکاره وسط میدون وایستم که شما پیاده شید ..متوجه لحن خشنش بودم ولی حرفی نزدم نگاهم روی ماشین ها بود با حرکت اکروباتیکی ایستادن وسرباز های سیاه پوشی امدن پایین .میرفتن سمت پاساژی که همون نزدیک بود ..نگا کردم به اطراف چراغ قرمز بود ..بهترین فرصت ممکن ..یک مقدار پول گذاشتم رو صندلی وسریع امدم پایین ..از دیدن اون سرباز ها ونیروهای ویژه به وجد امده بودم ومیدونستم این سوژه رو بذارم روی میزناصری مثل تودهنی میمونه براشش که دیگه نگه با پارتی امدم سر کار ..


    صدای راننده امد که گفت :خدایا خودت همه بیمارها رو شفا بده از میدون ازادی منو کشونده این جا ..لااله الا الله ..


    برنگشتم دوییدم سمت اونجا ..به مردم که نگاه میکردن به سرباز ها خیره شدم بهتر بود اول چند تا عکس خوب میگرفتم ازاین اجتماعی که جمع شده بودن ..دوییدم سمت سطح های بلند وبه سختی چند عکس خوب گرفتم ..متوجه هماهنگی سیاه پوش ها بودم که با حرکت های هماهنگ میرفتن داخل ..قلم وکاغذ در اوردم وشروع کردم به نوشتن ..وهمین طور چند عکس میگرفتم ..دلم میخواست از موضوع مطلع بشم رفتم جلوتر که سربازی گفت :نمیشه برید عقب ..


    اوفف نگاهش کردم وگفتم :خواهش میکنم اقا ...

    جدی ویک کلمه گفت :نه ..

    سرمو بردم تو کوله ام وسریع کارت خبر نگار بودنم رو دراوردم گرفتم سمتش ..نگاهی بهش کرد وگفت :نمیشه ..

    کارت رو برگردوند سمتم ..عصبی گفتم :چرا ؟؟..

    حرفی نزد وبه بقیه نگاه کرد وسعی کرد اونا رو متفرق کنه ..دوباره گفتم :اقا خواهش میکنم من باید بدونم اون تو چی میگذره ..

    اخم کرد وگفت :خانوم نمیشه گفتم ..

    گیج وعصبی به مردمی نگاه کردم که با گوشی هاشون داشتن فیلم میگرفتن .....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    وقتی اوضاع را اینجوری دیدم عقب رفتم.اما دلم نمیخواست این سوژه خوب را ازدست بدم به اطرافم نگاهی انداختم تعدادی ازمردم هم برای تماشا ایستاده بودن یکدفعه فکری به ذهنم رسید به پشت پاساژ راه افتادم باید هرطور شده راهی به داخل پاساژ پیدا میکردم ومیفهمیدیم تواین پاساژ چه خبره چند سربازدیگه را دیدم که با عجله ازهمون در پشتی داخل میرفتن کسی نبود منم دزدکی خودم را انداختم داخل اونقدر غرق رفتن بودن که منو ندیدن با خوشحالی زیر لب هوراییی کشیدم ودوربینم را محکمتر گرفتم وبه طرف پله برقی پاساژکه روبه رویم بود راه افتادم هنگامی که به طبقه ی بالا رسیدم سروصدایی از دور شنیده میشد انگار همه ی مغازه ها رابسته بودن وکسی نبود ناگهان توجهم به یک بوتیک زنانه جلب شد که درش باز بود ته پاساژ بود ودید خوبی نداشت انگار پلیس ها این مغازه را ندیده بودن باعجله خودم را انداختم داخل مغاره تاکسی منو نبینه وگرنه خودم گرفتار میشدم ترس ووحشت عجیبی از این ساکتی پاساژ وپلیس ها داشتم اما اونقدر ازدیدن یک سوژ ه ی بکر هیجان زده بودم که دوست نداشتم ازدستش بدم داخل مغازه پرازلباسهای زنانه بود که تعدادی هم روی زمین بخش شده بود دوربینم را فعال کردم وشروع به عکس گرفتن کردم اما ناگهان با صدایی برگشتم وای خدای من مردجوونی کنج دیوار روی زمین نشسته بودویک سرنگ را داشت به بازویش ترزیق میکرد نفس توسینه ام حبس شد دوربین ازدستم شل شد اما مرد که حالا منو دیده بود بلند شد وبااون چشمهای خمـار وبی ریخت زل زد به من

    _اینجا چه قلطی م...مممیکنی
    صدایش ازنیشه ی زیادی کشیده شده بود
    با اخم گفتم
    _بهتره خودت بگی اینجا چکارمیکنی الان مامورا میان میبرنت شماهاجامعه را به گند کشیدید
    مرد بلند خندید وبه طرفم اومد
    _به به چه دختررررر شجاعییییی

    عقب رفتم باید جیغ میزدم ومیرفتم بیرون تا میخواستم جیغ بزنم پرید ودهنم را محکم گرفت خودم را تکون دادم تا در برم.اما اون با اینکه یک معتاد بود اما انگار با این ترزیقی که کرده بود حسابی زورش زیاد شده بود ناگهان سرنگ را توی بازویم حس کردم سوزش بدی داشت دستش را گاز گرفتم و ولم کرد اما بازویم اونقدر درد داشت که مجبور شدم بشینم ونفسی تازه کنم اما اون که باز منو اونجوری دید به طرفم حمله کرد

    _حالانشونت میدم دختره ی ی ی هررررزه
    چشمانم رابستم قدرت هبچ فکری رانداشتم مرگ را جلوی چشمانم دیدم که ناگهان متوجه ی شخصی شدم که حلویم .قرارگرفت یکی ازهمون.پلیس هایی بودکه لباس مشکی ونقاب زده بود صدای مرد بلند شد
    _بتمرگ سرجات
    اسلحه ایی را به طرف مرد معتاد گرفت اما مرد معتاد عصبانی سرنگ را به دستش زد واخ مرد بلندشد مرد معتاد به طرف در مغازه راه افتاد اما مردنقابدار سریع اونو ازپشت کشید ومحکم.گرفت ودستبندش را ازجیب دراورد ودستهایش را بااون قفل کرد وپرتش کرد روی زمین مرد معتاد خندید وگفت
    _حسابت را میررسم اقا پلیسسسه
    مرد به طرفم اومد ومن که نای بلندشدن را نداشتم رابلند کرد وبا عصبانیت گفت
    _خانم معلومه شما چکارکردید ؟شماچطوری اومدید داخل
    اشک توچشمانم جمع شده بود الان میفهمیدم.که اگه این مامور نرسیده بود چه ها که نمیشد
    _من خبرنگارم
    باداد گفت
    _هرچه هستی باش اینجا پرازادمای معتاد وجنس ومواده چطور جرات کردی بیای داخل
    مرد معتاد نیش هایش بازشد
    _هردوتاتون نابود شدیدددد کاری کردم که تا عمر داررررید چهره ییییی منو ازیاد نبرید
    وبلند خندید

    ماموربه طرفش رفت ویک لگد محکم به پایش کوبید که اخ مرد دراومد وسپس به طرف گنجه های لباس رفت واززیرلباسها تعدادی بسته های سفید رابیرون کشید ویک بی سیم که به کمربندش بسته بود دراورد ونگاهی به من انداخت نگاهش سرد وخشمگین بود دوست داشتم زودتر برم خونه یک ددوش بگیرم و بخوابم تودلم گفتم منوچه به سوژه ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    دلت که گرفت دیگر منت زمین را نکش ..
    راه اسمان باز است ,پر بکش
    او همیشه اغوشش باز است .نگفته تو را می خواند ؟
    اگه هیچکس نیست .خدا که هست ...
    angel.gif

    www.roozgozar.com-2073.gif

    کسل تو جام نشستم ..کش قوسی به خودم دادم که از درد بازوم دلم ضعف رفت ..استین لباسم رو دادم بالا ..یکم خون مرده شده بود ...


    کلافه تو جام نشستم وزمزمه کردم ..کار پرید ازدستت ستاره خانوم ..سوژه رو باید امروز میذاشتی رو میزش ..

    به ساعت نگاه کردم 6عصر بود ...غلتی زدم که صدای گوشیم بلند شد ..اسم لیلی روش افتاده بود ..با روخوت نشستم وگفتم :بله ؟..

    صدای دادش امد :واییییییی از دست تو دختر ..وای ..بلند شو بیا دفتر همین الان ویک چیزی بنداز جلوی این ناصری ..سروصداش داره اذیتم میکنه دائم میاد تیکه میپرونه ..


    پارتی من لیلی بود وهمین هم باعث میشد که سرکوفت بزنه بهش ..سریع بلند شدموبه سمت کیفم رفتم وگفتم :لیلی من باید عکس ها رو ظاهر کنم حداقل یک ساعت وقت میخوام تا همه کار هام رو تکمیل کنم ..میارم یک سوژه ولی نمی دونم به دردش میخوره یا نه ..نخورد هم به درک فوقش اخراجم میکنه ..

    باشه خفه ای گفت وتماس رو قطع کرد ..

    سریع رفتم به سمت تاریک خانه کوچکی که در گوشه اتاقم داشتم ..واردان شدم ..سریع فیلم رو دراوردم ودر تانک ظهور گذاشتم وتکان تکانش دادم ..مراقب بودم کارم رو تمیز دربیارم ...تو اب مخصوص گذاشتم عکس رو وبا لـ*ـذت ودقت نگاه میکردم بهشون


    بادست به پیشونیم زدم ..تازه یادم افتاد که هنوز مطالبم رو اماده نکردم ..ولی عکسا چی ؟؟..مجبور بودم اول عکس ها رو درست کنم وزمانی که میخواستم خشکشون کنم رو بذارم واسه نوشتن مطالبم ..

    با هر سختی بود طی یک ساعت کارم رو تموم کردم ونفهمیدم چی پوشیدم ..خودمو زود رسوندم به دفتر ..


    نفس نفس زنون دردفتر رو باز کردم ..ناصری باز داشت سریکی داد میکشید ..خودمو قاییم کردم ولی سلمانی بی شرف که با من لج بود گفت :سلام خانوم خبر نگار ..

    اخمی کردم وهیچی نگفتم ..سعی کردم خون سرد باشم ..ناصری برگشت ودست به کمر نگاهم کرد به شکم چاق وکله بی موش نگاه کردم وگفتم :من امروز رو صرف نوشتن واماده کردن این خبر کردم امروز حوالی میدون ازادی نزدیک

    با داد گفت :به ساعتت نگاه کردی ..من اینو واسه چاپ فردا میخوام خانوم رهایی ..بفرمایید بیرون خانوم شما اخراجید ..

    پوشه رو گذاشتم رو میز وگفتم :باشه میرم اقای صالحی ولی چقدر خوب میشد اول نگاهی به کارم که تموم روزمو صرفش کردم میکردید وبعد بیرون میکردید ...

    مکثی کرد به سمت پوشه رفت تو دلم ذکر وجعلنا رو میخوندم بلکه بهانه گیر نشه واگر نه بیچاره میشدم ..

    دستی به سبیلش کشید وبا دقت به عکس ها نگاه کرد ..انگاری بیشتر عکس اون سرباز های سیاه پوش جذبش کرده بود تا مطلب کلی ...

    از ترس اصلا به اطراف نگاه نکرده بود .صدای لیلی از کنار گوشم بلند شد که فت :موفق شدی رفت .من میشناسم این ناصری رو وقتی دست به سیبیلش میکشه یعنی خوشش امده ...ولی اخه دیوننه چرا دیر امدی تو ؟؟/..

    مکثی کردم واهسته تر گفتم :قضیه اش طولانیه بعدا میگم برات ..

    همون لحظه ناصری نگاهی بهم کرد انگاری خلاف میکردم که با لیلی اروم حرف میزدم ..ومچم رو گرفته بود ...با لحن خشکش گفت :شانست گرفت ..خوبه ..میدمش همین امشب ویراستاری بشه وتیتر اصلی باشه ..


    ناخود اگاه از خوش حالی گفتم :یو هوو اینه ..

    صدای نچ نچ ناصری امد ..چرخید ورفت ..بقیه هم خیلی ناجور نگاهم کردن .تو دلم هرچی فحش داشتم نثار خودم کردم ..ولی لیلی چشمکی زد وگفت :بیا بریم بیرون ..خوب تعریف کن ببینم ..چی شده بود ..


    تموم اتفاقات رو براش گفتم ...

    **

    پشت میز رستوران نشسته بودم ..با اشتها به پیتزا مقابلم گاز میزدم که لیلی گفت :میگم یک چیزی یادم افتاد ..


    با دهن پر تونستم بگم :هوم ؟؟..

    دستمالی به طرفم گرفت وگفت :اهه مثل قحطی زده ها بهش حمله کردی که چی ؟.حالم بد شد ..

    با دستمال دهن سوسیم رو پاک کردم وگفتم :نمی دونی چقدر گرسنه ام ..ظهر هم نتونستم ناهار بخورم ..ماموره انقدر خشن بود وگند اخلاق که منو خیلی عصبی کرد ..

    دیدم حرفی نمیزنه وبا غذاش بازی میکنه ..اززیر میز به پاش زدم وگفتم :هوی چت دخترخاله ؟؟..

    نگاهم کرد وگفت :نمی خوام بترسونمت ستاره ..ولی بهتره بری یک ازمایش خون بدی ؟..

    تیکه پیتزا از دستم افتاد گفتم :ازمایش ؟؟..ازمایش چی؟...خون ؟؟چرا ؟؟..

    با دستاش بازی کرد وگفت :نگران نشو ولی ممکنه ایدز داشته باشه ..وبه تو منتقل شده باشه ...

    مثل یخ وا رفتم ..وگفتم :نهههههههههه ..

    دستمو گرفت وگفت:دیونه هنوز که چیزی مشخص نیست ..تو چرا کم عقلی کردی فرار نکردی ...اینجور معتاد های تزریقی نود درصدشون ایدز یا هپاتیت دارن ..مخصوصا یکسری هاشونم که خون بازی میکنند ...

    حرف های لیلی بیشتر ته دلمو خالی میکرد ..خون بازی ؟؟/...

    با لکنت گفتم :خون بازی ؟؟یعنی چی ؟؟..

    با نگرانی گفت :تو نترس انشاالله که سالم بوده یارو ..ولی خون بازی یک اصطلاح بین معتاد های تزریقی ..به این صورت که همه ازیک سرنگ استفاده میکنند وقبل ازاین که مواد رو وارد خونشون بکنند یکم از خونشون رو میکشند داخل سرنگ ومواد مخـ ـدر بعد مواد رو میزنند ..میگن اینجوری مزه مواد میره زیر زبونشون وشارژمیشن ..


    دیگه رسما رو به سکته بودم ..نفس های عمیق کشیدم ..دنیام سیاه شده بود ..یعنی واقعا ؟؟..ولی اون مرد تنها بود ..یاد نیشخندش افتادم ...خدایا ؟؟؟؟....

    با تکون های شدید لیلی از دنیایی سیاهی که جلوم امده بود خارج شدم ..دست کشید به صورتم وگفت :چه غلطی کرد
    گفتم :..وای ستاره گوشیت زنگ میخوره .میفهمی ...باباته ..


    مثل یک ادم کر ولال شده بودم ..بی جهت خاصی نگاه کردم به روی میز گوشی عروسکی سفیدم زنگ میخورد وعکس بابام با اسمش هی می افتاد روش ...



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    بدون اینکه موبایلمو جواب بدم بلندشدم.اما لیلی دستم را گرفت
    _ستاره حالا من یک چیزی گفتم توهم محض احتیاط یک ازمایش انجام بده مطمینم چیزی نیست
    سست شده بودم زبونم بند اومده بود اگه ایدز باشه چی ای خدا غلط کردم اصلا شکر خوردم این چه مصیبتی بود که سرم اومد اصلا توجهی به حرفای لیلی نذاشتم از رستوران بیرون اومدم میخواستم تاکسی بگیرم ویکراست برم ازمایشگاه ترسیده بودم که لیلی دستم را گرفت وگفت
    _لیلی برو خونه بابات به گوشیم زنگ زد انگار فهمیده بود پیش منی گفت اب دستته بذار وبیا
    نگاهش کردم سرم را تکون دادم بالاخره بادست تاکسی را نگه داشت انگار میفهمید من شوکه شدم خودش همراهیم کرد وپشت نشستیم لیلی به راننده ادرس خونه راداد وبرگشت سمتم
    _اِ ستاره چه مرگته غمبرک زدی میخای همین الان بریم ازمایشگاه تا بهت ثابت کنم چیزی نیست
    اه کشیدم دلم بدجور شور میزد اما یکدفعه گفتم
    _راستی بابام نگفت چکارم داره
    _نه چیزی نگفت
    درد خودم کم.بود حالا هم بابا باز نمیدونم کی شکایت منو کرده که بابا هم جبهه گرفته ازوقتی خبرنگار شدم واین شغل را انتخاب کردم هرکدوم از اشناها که منو توخیابون ببینن گزارشم را به بابا میدن ومنم باید باهزار مدرک ودلیل براش توضیح بدم که کارم ایجاب میکرده که اینکارا را انجام بدم به محض رسیدن پیاده شدیم خونه ی لیلی یک کوچه ازما فاصله داشت ازهم خداحافظی کردیم.ومن وارد خونه شدم مثل همیشه بابا روزنامه میخوند ومامان هم کنارش براش میوه پوست می کند سلام کردم بابا روزنامه را کناری گذاشت وجوابم را دادبعد با تحکم گفت
    _ستاره بیابشین
    _بابا من خستم اگه اجازه بدید برم تواتاقم
    بابا با اخم گفت
    _بشین باهات کار دارم
    روی مبل روبه رویش نشستم
    بابانگاهی بهم انداخت وگفت
    _امرو ز اقای ناصری را دیدم ازت راضی نبود میگفت خیلی سر به هوایی میگفت همش سوژ ه های تکراری میاری
    اه کشیدم وگفتم
    _خوب اون توقع زیادی داره من سعی میکنم تاحدی که بتونم فعالیت داشته باشم اما چشم دیدن منو نداره
    بابا لبخندی زد وجواب داد
    _ولی امروز یک چیز دیگه میگفت انگار این سوژه حسابی خوب بوده وچشمشذرا گرفته
    با تعجب گفتم
    _راست میگی بابا؟
    _اره پس چی حالا اول صبح به چاب میرسه بهم گفت دستمزدت رابه خاطر این کار میبره بالا به شرطی که ازاین به بعد اینقدر سربه هوا کار نکنی
    خوشحال بودم که حداقل این سوژه تونسته بترکونه بلند شدم وصورت بابا را بوسیدم مادر خندید وگفت
    _ازدست این دختر الان که اومدی گفتی خستم فکرکنم همه چیز یادش رفت
    راست میگفت کلا بااین خبر ازمایش وایدزازیادم رفت

    ***********************************

    تودفتر سرم را روی میز گذاشته بودم حسابی خابم می اومد که سرو صدایی ازبیرون خاب را ازچشمانم ربود چندنفر بلند دادمیزدن لیلی باعجله بلند شد وبه طرف در رفت منم کنجکاوانه به دنبالش رفتم ناگهان توی راهرو اقای ناصری با دومردکه پشت به ما داشتن داشت حرف میزد که با دیدن ما دستش را دراز کرد وگفت
    _بیا این خانم خودشه چرا میندازین گردن من ...من ازکجا باید میدونستم این یک ماموریت مخفیانه است
    دومرد به طرف ما برگشتن یکی از انها به نظرم اشنا می اومد چشمانش همان چشمان یخی وجذاب بود بدون نقاب خیلی خیره کننده بود تامنو دید خشمگین به طرفم اومد وگفت
    _پس کار تویه حدس میزدم که کار خودت باشه
    تعجب کردم دست به سـ*ـینه ایستادم وگفتم
    _چی کار منه ؟ازچی حرف میزنی
    پوزخندی زد
    _همین عکسا وگزارشی که چاب کردید میدونید چقدر به ضرر مابوده خوبه شمارا بندازم بازداشگاه بدون اجازه عکس وگزارش تهیه کردید کارمارا خراب کردید خانم
    اصلا فکر نمیکردم به خاطر یک گزارش ساده اینهمه تودردسر بیفتم اون از ازمایش وایدز که فکرش چون خوره به جونم افتاده بود اینم از این جناب که میخادمنوبه خاطر یک گزارش ببره زندان
    با من من گفتم.
    _مگه چه اتفاقی افتاده حالا من فقط گزارش تهیه کردم ازکجا میدونستم به ضرر شماست
    مرد جوون به طرف ناصری برگشت
    _سریع گزارش را حذف کنید هرجا هم محل بخش انجام دادید اطلاع بدید که سریع جمع کنن وگرنه این دفتر باتموم امکاناتش را تخته میکنم فهمیدی ؟
    ناصری ترسیده بود باعصبانیت نگاهم میکرد گاوم زاییده بود حالاجواب بابام را چی بدم ای خدا سوژه نخواستم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    بعضی ها
    سکوتشان هم


    صدای دروغ می دهد ...!

    30.gif

    319.gif

    وحشت زده وترسیده نگاهشون میکردم ..ناصری امد سمتم وگفت :کلی خسارت زدی به این مجله ..فقط برو خانوم ...


    رو صندلی نشستم وبا اخم خیره شدم به پلیسه ..نتونستم ساکت بمونم با داد گفتم :اقای محترم وقتی یک ماموریت در ملاء عام انجام شده دیگه سری نیست ..تموم ملت ازتون فیلم میگرفتن ..و

    یکباره مد سمتم وگفت :صداتونو بلند نکنید ..همه فیلم رفتن وعکس ولی کسی نمی دونست اون تو چه خبره ..مهم خبر های که بود که داخل اونجا اتفاق افتاده بود ....

    حرصم گرفته بود ...ذهنم خسته بود اعصابم داغون ...بلند شدم یکم دیگه می بودم مطمئن نبودم که نزنم بالایی سر اون ماموره بیارم ...

    یک راست رفتم سمت اتاق خودم ولیلی ووسایلم رو برداشتم ..از اولشم نباید می امد تو این کار ...منو چه به خبر نگار بودن ..

    لیلی مدام میگفت صبر کن من با ناصری حرف میزنم ..ولی دیگه خودمم نمی خواستم منت بکشم ..تو سالن همه جمع شده بودن چقدر تلاش میکردم این خفت رو هیچ بشمارم وساده از میونشون برم ..

    پلیسه با همکارش ایستاده بود نزدیک در خروجی ...لیلی می امد دنبالم وگه گاهی روبه ناصری میگفت نگه هش دارین جبران میکنه ..

    ولی خودم حوصلحه هیچی نداشتم ..از کنار پلیسه میگذشتم که لیلی بازوم رو گرفت وگفت :کجا میری وایستا انقدر سرتق نباش ..میگم کجا میری ستاره ؟؟..

    برگشتم وبا داد گفتم :میرم ببینم چه مرضی افتاده به جونم ..واسه یک سوژه افتادم تو هجا اون خیک گنده (ناصری )که فقط به نفع پول وضرر این ومجله است منم که دارم بدبخت میشم اگه واقعی ایدز باشه من چه خاکی تو سرم بکنم ...ولم کن لیلی .

    بی توجه به پلیسه که حالا داشت با دقت نگاهم میکرد از کنارشون رد شدم واروم زدم زیر گریه ..تموم بدنم یخ کرده بود ازفکر این که من الان ایدز گرفته باشم بااین که گاهی از تلویزیون وبقیه جاها شنیده بودم که بعد از 10 15 سال خودشو نشون میده ..ولی فکر این که من ناقل ایدز باشم ..مثل پتکی بود که به سرم خورده میشد ..

    کنار جدول نشستم وبا دستام صورتمو قاب گرفتم ..اتیش کینه ونفرت تو وجودم هی شعله ور میشد ..من بخاطر اون ناصری بی همه چیز تو هچل افتادم ..از همه متنفر بودم ..حالا دیرتر من سوژه رو میدادم بهش یا اگه یکم سختتر میگرفتم عمرا اگه میرفتم بین اون پلیس ها ومعتاده ...

    همه عالم وادم رو تقصیر کار میدونستم..من واسه هیچی سلامتیم رو از دست دادم ..

    بااین که 10 درصد همش به خودم امیدمیدادم که مریض نباشم راه افتادم سمت ازمایشگاهی که همون نزدیکی بود ..

    با هزار جور التماس وزیر میزی تونستم راضیشون کنم که ازمایش بگیرم ازم ..

    ***

    امروز روزی بود که باید میرفتم جواب ازمایش رو میگرفتم یک هفته ازاون اتفاق کذایی میگذشت دیگه نه ناصری رو دیدم ونه لیلی رو فقط بابا دیشب یک مقدار پول گذاشت روی میزم وگفت اینا رو لیلی داده که بهت بدم مثل این که نسف حقوقی هست باید بهت داده میشده ..

    تواین مدته خیلی تغییر کرده بودم افکارم یک لحظه رهام نمی کرد ..ترس ازاینده ای مبهم داشت میکشت منو ..اینده ای که مطمئنم هیچی نخواهم داشت ..

    یک حسی هی میگفت من مریضم وناقل اون بیماری هستم..انقدر که ترس داشتم نه با خانواده ام حرف میزدم ونه کار دیگه ای کلمه بهترش میشد گفت مثل مرده متحرک شده بودم ..بابا خیلی تلاش داشت سر از احوالم دربیاره ولی نمی تونستم بهش بگم ..میترسیدم با بیماری قلبی که داره حالش بدر بشه ..

    تو یکلمه میتونستم بگم از همه عالم متنفر بودم متنفـــــــــــــــــــر ....

    سرمو تو دستام گرفتم که در باز شد .سرمو بلند کردم دیدم مامان تو استانه در ایستاده ..لبخند زد وگفت :اهههههههه ستاره بلند شو حالت بد نشد همش کنج این اتاقت نشستی ..دوست داری حرف بزنیم ..

    گاهی ازای فاصلحه عمیقی که بین من ومامان بود خوش حال بودم وگاهی مثل الان متنفر ..دوست داشتم میتونستم باهاش راحت حرف بزنم واونم مادرانه راهنماییم کنه ..اما کاری جز این که حرص بخوره ومنو سرزنش کنه همیشه وبین همه بیفته که من مریضم کار دیگه ای نمی کرد ...

    بی حوصله دراز کشیدم وگفتم :کاری دارید بگید وبعد هم برید ..

    دلخور گفت :یعنی بیرونم میکنی ؟..

    حوصله بحث نداشتم اصلا حوصله هیچی ..این انقلاب درونیم رو نمی تونستم اروم کنم کم موضوعی نبود اینده ام در میون بود

    ..

    مامان دلخور نگاهم کرد بعد سرد وخشک گفت :شمس نامی زنگ زده وگفتن میخوان بیان خواستگاری ..


    مامان هنوز حرف تو دهنش بود ...اصلا اعصاب نداشتم با داد گفتم :بسه برید بیرون لطفا ..

    چشمامو محکم بستم ..نپرسید چه مرگته چرا اینطوری میکنی بی خیال رفت بیرون ودررو هم محکم بست ..

    از بدبختی وتنهایی خودم اشکم در امد خودمو مثل یک جنین رو تختم مچاله کردم ..خواستگار ؟؟..اینده من ممئنم که تباه شده است ...

    *

    نزدیک شیش عصر بود دلم مثل سیر وسرکه میجوشید ..تند تند لباس وشیدم که برم بیرون ..روبه روی اینه دم در مقعنه ام رو سرم کردم که بابا گفت :کجا مهمون داریم ..

    کوتاه گفتم :نمی تونم بمونم از طرف من ..

    هنوز داشتم حرف میزدم که بابا چادرم رو گرفت وگفت :اولا مهمونا واسه من نمیان ..خواستگاره واسه تو مگه مادرت چیزی نگفت بهت ؟؟..دوما ازکی تاحالا سرخود شدی شما ؟..یک هفته است که تو خودتی ومعلوم نیست چیکار میکنی که خودتو قایم کردی ..

    اهههههه اینام دیگه خسته ام کردن فکر میکنند من یک بچه ههفت ساله ام که باید واسه وردو خروجم بهشون جواب پس بدم ..کاش یکم از فرهنگ خارجی ها رو خانواده ها درک میکردن وانجام میدادن اونجا نوجون 18 ساله از هر نظر ازاده حالا من با 24سال سن هنوزم باید به اینا جواب پس بدم ..عصبی وپرخاش گرانه گفتم :ولم کنید دیگه ..یک هفته است که دوست دارم تنها باشم باید به شما توضیح بدم اره ؟..خودم میدونم چطور رفتار کنم وبرم بیرون ..24 سالمه وحوصله اجازه گرفتن ..

    یک طرف صورتم از شدت ضربه اش برگشت ..با خشم نگاه کردم به پدرم واز در زدم بیرون ...

    دلم یک قبر خالی میخواست تا همه مشکلاتمو خاک کنم. ....


    [FONT=&amp]دوییدم سمت چهار راه وسوال اولین تاکسی شدم وادرس ازمایشگاه رو دادم ..

    = = = = = = = = = == = = = = == = = = = = = = = = = == = = = = = = = = = =
    [/FONT]​
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    وارد ازمایشگاه که شدم دلشوره ی عجیبی به جونم افتاده بود اما به خودم امید دادم مگه ممکنه من ایدز داشته باشم من هنوز جوونم بایک سورنگ ممکن نیست به طرف پذیرش را ه افتادم چندنفر توصف ایستاده بودن وصحبت میکردن منم پشت سرشون قرار گرفتم بالاخره نوبت من که شد رسید جواب را ازکیفم دراوردم وروبه زن کردم.وگفتم
    _خسته نباشید جواب ازمایشم را میخواستم
    اونم سریع رسید را گرفت و در رایانه اش چک کرد وسپس به طرف کشویی رفت وبرگه رابیرون کشید دلم یخت می لرزید بالاخره زن یک نگاه به من یک نگاه به به بر گـه انداخت وتمام صورتش درهم شد احساس بدی داشتم به طرفم اومد ویواش گفت
    _خانوم جوابتون مثبته
    شوکه شدم دست وپایم شل شد چرامن ؟مگه من چه گناهی دارم ؟امکان نداره... من دارم میمیرم مردن چه راحت شده بایک سورنگ مرضی به جونت بیفته وبعد هم خیلی اسون بمیری ...قدرت حرف زدن را نداشتم فقط شوری اشکهایم را روی لبهایم حس میکردم نمیدونم کی این اشکها ازچشمانم سرازیر شده بود ضعف شدیدی منو احاطه کرد چشمانم سیاهی رفت ودنیا بیش چشمانم سیاه وتاریک شد وهیچ نفهمیدم تویک بیابان برهوتی بودم هرجا نگاه میکردم خاک بود وافتاب طوری که پوستم ازشدت افتاب می سوخت احساس تشنگی میکردم گلویم خشک شده بود داد میزدم وکمک میخواستم اما کسی نبود حنجره ام ازبس فریاد زده بودم می سوخت توهمین وقت یک سیاهی ازدور به طرفم اومد چهره اش اشنا بود همون پلیسه بود با همون لباس مشکی ونقاب روی صورتش ..اون اینجا چکار میکرد ؟دستش را به طرفم دراز کرد خوشحال ازاینکه کسی بود که کنارمه به طرفش رفتم اما یکباره خنکی ابی به صورتم باعث شد که چشمانم را باز کنم همون زن بود که لیوان اب را به صورتم می پاشید روی زمین افتاده بودم اب را به دهانم نزدیک کرد اونقدر تشنه بودم که یک نفس سر کشیدم
    _خوبی خانم ؟
    بلند شدم چادرم خاکی شده بود چادرم را تکان دادم همه بهم نگاه وپچ وپچ میکردن زن برگه رابه طرفم گرفت به محض دیدن بر گـه تمام صحنه ها یادم اومد با عجله ازدستش گرفتم وباسرلت دور شدم دلم میخواست خودمو بندازم جلوی ماشین ها تا بمیرم اینجوری یکباره راحت میشدم من محکوم بودم به مردن اونم هرروز باید انتظار مرگم را میکشیدم دلم گریه میخواست دلم میخواست فریاد بزنم واززمین وزمان شکایت بکنم ای خدا چرا من ؟چرا منو انتخاب کردی این بیماری چه بود که به جونم انداختی کنار ازمایشگاه پارک کوچیکی بود به طرف پارک رفتم وروی یکی ازنیمکت ها نشستم نگاهی به اسمون کردم وباز اشکهایم دراومد ...سرتاپایم می لرزید نفرت تمام وجودم را پر کرده بود نفرت از زندگی ...نفرت از اون مرد معتاد ...نفرت از ادما ...اون مرد عقده ایی چطور راضی شده منو گرفتار کنه پس خنده هاش به همین خاطر بود ازاول میدونست خدا لعنتش کنه ...دوست داشتم برم.روی تختم بیفتم ودادبزنم وگریه کنم هرچیزی که دم دستم باشه را بشکنم و دوست داشتم همه ادما را نابود کنم حق من مردن نبود ..توهمین هنگام صدای زنگ موبایل را شنیدم مادر بود دلم برایش تنگ شده بود حالاکه داشتم میمردم قدرش را میدونستم دوساعت بود که ازخونه بیرون اومده بودم گوشی را که برداشتم مادر با لحن مهربانی گفت
    _ستاره جان کجایی مادر ؟
    _من بیرونم
    مادر با تعجب گفت
    _چیزی شده ؟چرا صدات گرفته
    اهی کشیدم
    _خوبم چیزی نیست
    _ستاره مامان جان پاشو بیا خونه این مهمونا خیلی وقته اومدن نمیخوای ازدواج کنی قبول نکن اما برای حفظ ابروی بابات پاشو بیا تا بابات هم کوتاه بیاد اونو عصبانی نکن
    دیگه اب ازسرم گذشته بود نمیخواستم مادر راازخودم ناراحت کنم جواب دادم
    _باشه مامان الان میام
    _افرین دخترم منتظرتیم زودبیا
    وبعد خدا حافظی کرد بلند شدم وازپارک که بیرون اومدم دستم را برای یک تاکسی تکون دادم وگفتم دربست ..حوصله ی این شهر وادمهایش را نداشتم همه نامرد بودن همه دوست داشتن همدیگررا نابود کنن دوست داشتم قدرتی داشتم تااین شهر را را هم ازبین میبردم دوست داشتم ازهمه انتقام بگیرم من داشتم میمردم اما مردم داشتن زندگی میکردن من بیگناه گرفتار یک مرض شده بودم که رهایی ازاون ممکن نبود وقتی رسیدم کرایه را که حساب کردم وارد خونه شدم اولین چیزی که نظرم را جلب کرد کفش های شیکی بود که جلویپله هاافتاده بودن پس ادم حسابی بودن ازدرپشتی بدون اینکه کسی متوجه بشه وارد اتاقم شدم حوصله ی کسی را نداشتم اما اونقدر پرازبغض وناله بودم که خواستم این خواستگار را سرجایش بنشونم سریع دست وصورتم راشستم ولباسم را با کت ودامن کرم شیکی تعویض کردم مادر وارد اتاقم شد دلم برایش پر کشید به طرفش رفتم ودر اغوشش گرفتم
    _ستاره جان چته مادر
    _هیچی همین جوری
    _بیابریم که اینا ازوقتی اومدن سراغت را میگیرن
    اه کشیدم
    مادر نگاهم کرد وگفت
    _چرا اینقدر رنگ پریده ایی یک ذره ارایش کن دخترم
    _مامان من که نمیخوام قبول کنم فقط به خاطر شمااومدم
    _میدونم عزیزم ولی خوب بالاخره اونا اومدن خواستگاری یک کم به خودت برس
    میخواستم دادبزنم وبگم چه فایده من که دارم میمیرم بااصرار مامان بالاخره ارایش کمرنگی به چهره ام نشاندم وبیرون رفتم به محض وارد شدن سلام کردم وهمه بلند شدن زن میانسالی که چهره ی تپل ومهربانی داشت صورتم را بوسید وگفت
    _به به په عروس خوشکلی
    لبخند زدم وتشکر کردم کنارش دختر زیبایی بود که چهره اش عجیب اشنا بود انگار که سالهاست میشناسمش دستم رافشرد وگفت
    _شهین هستم
    _خوشبختم
    مرد میانسال هم بالبخند گفت
    _بیا عروسدخانوم بشین مارا حسابی منتظر گذاشتی
    لبخند زدم ونگاهم یکبار به کسی افتاد بازم اون چرا دست ازسرم برنمیداشت این که همون پلیسه بود چرا هر جا میرفتم اون پیداش میشد شوکه شده بودم یعنی خواستگار من این اقا بود اونم ازدیدن من تعجب کرده بود اما روی خودش نذاشت وباسر سلام کرد منم اخم کرد وروبه رویش نشستم مشخص بود که نمی خواست خانو اده اش چیزی بدونن ای خدا اون از سند مرگم اینم ازخواستگارم میخوای باهام چکار کنی ؟یکباره فکرم به طرف پسر چرخید اوهم اون سورنگ به بازویش خورده بود یعنی ممکنه اون هم ایدز داشته باسه وای خدای من نکنه اونم مثل من باشه باید هر طور شده بهش بگم احساس بدی داشتم توان مقابله با این رنج ازعهده ی من خارج بودهمه حرف میزدن اما من هیچ نمیشنیدم انگار تواین دنیا نبودم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    هنوز هم كسی نمیداند:

    چوپان قصه ها

    دروغ میگفت تا...

    تنهایی هایش بشكند

    اااااااااااااااااای مردم
    گرگ گوسفندهای مرا هم خورد

    cry2-male-cry-tears-smiley-emoticon-000276-medium.gif

    www.roozgozar.com-2076.gif


    صدای مامان منو از دنیایی که بودم پرت کردم بیرون .گیج به همه نگاه کردم ..که مامان به دور از چشم بقیه ییک چشم غره اساسی برام رفت وبعد لبخند زد :پاشو عزیزم ..اقا شهاب رو راهنمایی کن ..حرف هاتونو بزنید .


    هنوز میخواستم با اشاره به مامان بفهمون که نه نمیرم ..مامان شهاب گفت :اره دخترم پاشید ..برید که خیلی بهم میایین ..

    با چشمای گرد برگشتم سمت مامانش وشهاب ..مامان که کنارم بود پیشگون ریزی ازم گرفت که لبخند ژوکوندی سریع زدم وبی حرف راه افتادم سمت اتاقم ..خدایااا کی اینو تحمل کنه ..

    رو تختم نشستم وسرمو انداختم پایین ..اونم رو صندلی کامپیوتر نشست وگفت:خب چه تصادف جالبی ..فکر نمیکردم کسی رو که مامانم در نظر گرفته همون خبر نگار لجوج اون روز باشه که داشت سکته میکرد از دست اون معتاد ...

    اخم کردم وگفتم :میخواهید این جا تیکه بندازید ؟..منم نمی دونستم ..اصلا نمی دونستم مامان قرار خواستگاری گذاشته یکباره زنگ زد که بیام ..

    سرشو انداخت پایین ..به کت شلوار دودی رنگش نگاه کردم که فیت تنش ..یک پیراهن مشکی رنگ هم تنش کرده بود ..گفتم :راستش رو بخوایید ..

    سرشو بلند کرد با چشمای سبزش خیره نگاهم کرد وگفت :حتما میخوای ادامه تحصیل بدی ؟..

    وخندید ..

    کاش دردم ادامه تحصیل بود ..میگم نه به اون اخلاق گندش سرکار نه به الان ..متعجب نگاهش کردم که فهمید وگفت :خب انتظار نداشته باش من تو یگان رفتارم صمیمی وراحت باشه ..تازه اینجا مراسم خواستگاریه .

    به زور به قیافه مثل ماستم لبخندی وارد کردم ..چطور بهش بگم ؟..

    _من 28 سالمه ...سروان یگان ویژه نیرو انتظامی هستم ...تا الان سالم زندگی کردم ..یعنی واسه استخدام تو نوپو شرایط خاصی داره ..اینو گفتم که بدونی از هر نظر خوبم ..

    خندید وگفت :کجایی تو حرفامو گوش میدی ؟..

    سرمو بلند کردم وگفتم :بله ..چطور مگه .؟..

    خم شد سمتم وگفت :اما چشمات میگه این جا نیستی ؟..

    حرفی نزدم که گفت :خب از خودت بگو ..راستش رو بخوای یکم از شریاط شما خوشم امده ودلم میخواد بیشتر اشناشیم شاید مال هم باشیم ..

    از صرحتش تو یی حرف زدن کمی خجالت کشیدم ..ذهنم واقعا قفل کرده بود ..دلم میخواست ده دقیقه زمان بایسه تا من افکارمو سر جمع کنم ..

    گفتم :من ستاره رهایی هستم ..23 سالمه ...

    سعی کرد صدام نلرزه وبتونم این مجلس رو تموم کنم ..

    _اخراج شدم از دفتر کارم بخاطر ..

    خندید وپرید وس حرفم وگفت :اره میدونم یادمه ناصری چی گفت ..خوب از اخلاقت بگو ..تو یک چیزیت هست ..نکنه ناراضی هستی کلا ؟..

    دلم میخواست داد بزنم برو بیرون تنهام بذار اما حیف که نمی شد ..بازم یک لبخند مسخره وگفتم:نه اقای سینایی ..خب راستش ..امم ..شما اول بگید ..


    پاروپا انداخت وگفت :خب اینو میذارم به این حساب که خجالتی هستی ..انتظار زیادی دارم از همسر اینده ام ..این که در وجهه اول من وکارمو درک کنه ..اینو بدونید که ممکنه روزی نباشم ...ممکنه تو ماموریتی شهید بشم ..این از این ..یکی که صادق باشه باهام وهم گام با من بیاد ..تنها اخلاق بدی که فکر میکنم دارم این هست که دروغ رو نمی پذیرم تحت هیچ شرایطی وپوشش زنم واسم مهمه ..

    داشت میگفت ومن تو دنیایی سراب خودم غرق میشدم کاش همش یک خواب باشه وبیدارشم ببینم بازم تو همون دفتر کنار لیلی هستم اما سالم ...

    با صدای خب حرف شما چیه ؟سرمو بلند کردم ..وگفتم :خب ..

    سعی کردم باز خودمو پیدا کنم

    _منم انتظار های مشابهی مثل شما دارم ..یک کسی که درک کنه ..صداقت رو داشته باشه ..از مرد های هم که مرد نیستن بدم میاد ..

    خندید وگفت :این یعنی چی ستاره خانوم ؟..


    خدامنو مرگ بده ..کی بشه برگردم به همون اتاق تاریک خودم ..

    گفتم :یعنی ...از مرد های خاله زنک بدم میاد و..اینایی که حرفشون دوتا میشه ..و..

    موندم دیگه چی بگم ..اصلا خودمم نمیفهمیدم چیگفتم ..فقط میخواستم زود تر تموم کنم ..

    ایستاد ودرحالی که لبخند گرمی داشت گفت :بنظر من که نقاط مشترک اخلاقی زیاد داریم ..منتظر جواب شما هستم ..اما اینو بدون متوجه شدم گیج میزنی ..وحواست نیست ..اینا از خجالته واضطراب یا ؟..

    حرفی نزدم که گفت :تو اصلا موافقی به ازدواج ؟..

    _وقت میخوام ..

    رفت سمت در وگفت :امیدوارم نتیجه مثثبت باشه ..خدا نگه دارت ..

    تا رفت مثل یخ وا رفتم رو تختم ..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    بعد ازرفتن انها تازه یادم افتاد که امرورچه اتفاقی افتاده من و بیماری واین خواستگار اونم کسی که منو ازدست اون مرد نجات داده بود کسی که میتونستم بهش تکیه کنم اما چطور ؟من پرازنفرت بودم پر ازحس بد میخواستم ازعالم وادم انتقام بگیرم اگه این مرض لعنتی به جونم نیفتاده بود میتونستم کنار شهاب یک زندگی خوبی را داشته باشم لحظه ی خداحافظی اون با چشمان شیطون وابروهای بالاافتاده زل زد بهم و گفت
    _راستش وقتی وارد این خونه شدم به خودم قول دادم این مراسم را بهم بزنم اما بادیدن شما دلم لرزید من میخوام که همسفرم باشید قول میدم خوشبختتون کنم
    دلم میخواست داد بزنم وبهش بگم که ما نمیتونیم هرچقدر سعی کنیم باز هم نمیشه بهش بگم که اون معتاد لعنتی با ما چکار کرد اما لبم بسته ماند اونشب بدون اینکه شام بخورم روی تخت دراز کشیدم واشک ریختم برای خودم برای پدر ومادرم برای اینده ایی که نابود شده بود برای شهاب که الان مهرش به دلم افتاده بود مادر اونقدر ازاون خانواده تعریف میکرد وحسابی خوشحال بود که بالاخره یک خواستگار خوب پیدا شده ومیتونستن منو خوشبخت کنه حس پوچی میکردم کارم را ازدست داده بودم دیگه هیچ راهی نداشتم جز اینکه تواین خونه بپوسم ومنتظر مرگم باشه بالاخره اونقدر اشک ریختم که نفهمیدم کی خوابم برد


    *************

    مادر سبزی هارا وسط هال ریخته بود ویکریز حرف میزد منم یک چشمم به تلویزیون ویک چشمم به سبزیهای اش ولاشی بود که مادر با حوصله ازهم جداوخرد میکرد
    _ستاره گوشت بامنه
    نگاهش کردم
    _اره
    مادر اخمی کرد وگفت
    _اگه راست میگی بگو ببینم من الان چی میگفتم
    اهی کشید م اصلا نمیدونستم بهش چی بگم
    _ببین مادر جان بیا زنگ بزنم بهشون بگم موافقی چطوره ؟بابات هم ازخانواده اش تحقیق کرده وحسابی ازشون تعریف کردن ها چه میگی ؟
    باخشم گفتم
    _اخه مامان من نمیخوام فعلا به ازدواج فکر کنم
    مادر دست
    کشید وعصبانی گفت
    _چرا اینقدر این دست واون دست میکنی ستاره این شانسیه که درخونت را زده دیگه چه میخای ؟
    نمیدونستم چطوری این خواستگاری را ازسرم باز کنم چندروز بود مامان کلافه ام کرده که باید موافقت کنی ومن هنوز نتونسته بودم خودمو قانع کنم که با شهاب باشم درحالی که اون ازهیچی خبرنداشت بلند شدم
    _کجا میری باز اخه اون اتاق چی داره هی میری اونجا غمبرک میزنی؟
    دلم سوخت نمیدونم چرا ولی یکباره گفتم
    _بهشون زنگ بزن بگو من موافقم
    مادر با خوشحالی گفت
    _راست میگی ستاره ؟
    خودم هم نمیدونستم چرا اینکارا را کردم انگار دوست داشتم شهاب هم همه چیزرا بدونه
    _اره ولی یک شرط دار م
    مادر اونقدر خوشحال بود که بلند شد وتلفن بدست گفت
    _هرچه باشه اونا قبول میکنن
    _بهشون بگو دخترم گفت قبل از عقد یک مدت باید رفت وامد کنیم ببینم واقعا مناسب هم هستیم یانه من میخوام بیشتر با پسرشون اشنا بشم
    مادر چشم غره ایی رفت
    _اول باید به بابات بگیم اون مخالفه
    با اخم گفتم
    _مامان مگه میخوام چکار کنم یک مدت اشناییه دیگه مثلا نامزادی نمیخوام تا شناختی ازش پیدا نکردم عقد کنیم
    مادر کمی فکر کرد وجواب داد
    _باشه الان زنگ میزنم
    منم روبه روی مادر نشستم تا به حرفهایش گوش بدم مادر بعد ازخو ش وبشی که با خانوم شمس داشت بالاخره حرف منو بهش زد نمیدونم مادر شهاب چی گفت که مادر باخوشحالی لبخند زد
    _خدمت ازماست حاج خانوم
    _
    _باشه شما یک مشورتی باخانواده بکنید به ما هم خبربدید اره شمادرست می فرمایید ازمایش هرچه زودتر باشه بهتره
    _
    _ سلام برسونید خوشحال شدم
    وبالاخره خداحافظی کرد
    مادر نگاهم کرد وگفت
    _ازدست تودختر ببین چه کارا که نمیکنی اگه بابات بفهمه بدون مشورت این حرفا را زدم باز عصبانی میشه
    منم باعجله پرسیدم
    _خوب جوابشون چی بود حالا ؟
    مادر تلفن را سرجایش گذاشت ودرحالی که دوباره سرگرم پاک کردن سبزیهایش شد جواب داد
    _گفت باید با پسر وشوهرش حرف بزنم ببینم اونا چه میگن ولی انگار زیاد مخالف نبودن چون گفت بالاخره این دوتا جوونن میخان اشنا بشن چه اشکال داره بعد هم گفت اگه بشه حداقل ازمایش خون را سریعتر بگیرن
    دلم هری ریخت پایین حالا این ازمایش خون را چکار میکردم یعنی همه جیز رو میشد به طرف اتاقم رفتم که مادر داد زد
    _ستاره بیا کمکم کن تاشب نشده اینارا پاک کنیم
    تودلم گفتم حالا مامان وقت گیر اورده باید هرطور شده به شهاب بگم که ازمایش بگیره اطمینان داشتم اون سورنگی که اون مرد به بازویم فرو کرد به شهاب هم همون طریق وارد کرد خدا ازش نگذره که چه به روز ما اورد ادم عقده ایی بود دیگه چه فایده داشت اینده ی من چه با شهاب چه بدون اون داشت تباه میشد صدای زنگ موبایل راکه شنیدم سریع گوشی را برداشتم ...بود
    _سلام ستاره معلومه کجایی
    بااهی گفتم
    _بازچی شده ؟
    _یک خبری واست دارم که خیلی خوشحالت میکنه
    تودلم گفتم من دیگه باهیچ خبری خوشحال نمیشم
    _بنال دیگه
    ...خندید وجواب داد
    _ستاره خانوم ستاره شانست بهت رو اورده اقای ناصری فرمودن ازفردا تشریف میارید سر کارتون
    شوکه شدم امکان نداشت حالا که من داغون شده بودم باتعجب گفتم
    _حالا چی شده اون مرتیکه قبول کرده بازمن بیام سرکار خودش بیرون میکنه خودش دوباره منصرف میشه
    ...خندید
    _چه میدونم ولی من میگم هرچی است زیر سر همین پلیساست اخه امروزهم یکشون اومد اینجا وحسابی با اقای ناصری بحث میکرد فکر کنم اونا ازش خواستن توبیای
    دلم لرزید یعنی ممکنه شهاب رفته اونجا وازش خواسته برگردم لبخندی به لبم اومد اما خیلی زود یاد بیماریم که افتادم دلم گرفت کاش یکجور دیگه باهاش اشنا میشدم
    _ستاره گوشت بامنه ؟
    _اره فهمیدم
    _فردا حتما بیا منتظرتم دلم برات یه ذره شده
    _برو خودتو لوس نکن شاید ازاومدن منصرف شدم
    _چه مرگته توکه جای دیگه نداری بری این کارو ازدست نده
    اه کشیدم چه فایده داشت من کار را ازدست نمیدادم اما زندگیمو ازدست داده بودم
    _باشه بهش فکر میکنم
    وازش خداحافظی کردم دلم باز گریه میخواست میخواستم فریاد بزنم وازخدا گله کنم اما باصدای مادر که باز منو فرامی خوند باعجله بیرون رفتم تا بقیه سبزی ها را پاک کنیم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا