داستان my friend مرموز من |ارتیمیس کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ارتیمیس

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/01/19
ارسالی ها
112
امتیاز واکنش
134
امتیاز
0
سلام:301:....این اولین رمان منه امید وارم که ازش خوشتون بیاد...
اسم رمان:my friend مرموز من
از زبان روای و دختر قصه
اسم شخصیت های اصلی داستان:مانیا و دیوید
شخصیت های فرعی:آرن,رابرت,مارتین,آنا,سرهنگ و یه عالمه دیگه
خلاصه:
-باورم نمی شه که من عاشق کسی ام که نمی دونم واقعا کیه؟...بامنه ولی پیش من نیست...اخر این داستان چیه؟
چند نکته:
1:این داستان خارجیه و هیچ کدوم از شخصیت داستان ها ایرانی یا مسلمان نیستند
2:تمام این داستان خیالی و واقعیت نداره
3:شخصیت دختر توی داستان هم غیر مسلمونه من خودم چنین اسمی رو انتخاب کردم
خب خیلی حرف زدم ...بریم سراغ داستان:AxPiX20:

4hepw1otw5q7uf1v2sv8.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    -پوف...خسته شدم...برای اولین بار اعتراف می کنم که از شغلم خسته شدم...البته نه از شغل اصلیم بلکه از شغل فعلی که استادم برام در نظر گرفته و می خواد که من یه تحقیق درست و حسابی تحویلش بدم ...روی مبل ولو شدم....واقعا نمی دونم که باید چی کار کنم؟...عقلم دیگه قد نمی ده...آخه من و چه به روان شناسی ؟...بابا من رشته مغز و اعصابه نه روح و روان...نمی دونم چرا این کیارش یا بهتره بگم استاد ازم می خواد به جایی تحقیق در مورد رشته ی که دارم می خونم و توش کار می کنم از همه مهم تر واردترم باید راجب به رشته ی که نه دوست دارم,نه اعصابش رو تحقیق کنم واقعا نمی دونم این کیارش از جون من چی می خواد؟...برای چی می خواد من راجب چند شخصت بودن و خیلی از بیماری های روان شناسی تحقیق کنم و برای هر کدوم راه حل مخصوص به خودم رو ارائه بدم ؟...بعضی وقت ها فکر می کنم که حق با مهتابه که کیارش با این بهانه می خواد من رو بندازه و نذاره مدرک بگیرم,بعضی وقت ها فکر می کنم که کیارش می خواد غیر مستقیم بهم بفهمونه که بدرد رشته پزشکی نمی خورم...واقعا نمی دونم...از بس فکر کردم کلافه شدم...بهتره برای چند روزی بی خیالش بشم...از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق در کشوی لباسامو باز کردم و موبایلم رو برداشتم...یه پیغام دارم...بازش کردم و شروع کردم به خوندن:
    -بعد از دریافت پیغام 20 دقیقه وقت داری که خودت رو به محل قدیمی برسونی
    این که...این 10 دقیقه پیش آمده...یعنی فقط 10 دقیقه دیگه وقت دارم خودم رو برسونم...لعنتی...به سرعت از خانه زدم بیرون تا بتونم خودم رو به محل قرار برسونم
    در واقع من یه پلیسم...من و چهار نفر دیگه که زیر دست سرهنگ کار می کنیم ولی ما بهش می گیم پیرمرد...بیشتر پرونده های سخت که حل کردنش غیرممکنه ماها حلش کردیم بدون این که کسی از هویت واقعیمون چیزی بدونه...هر بار بعد از انجام یه پرونده مدتی همون ناپدید می شیم ...الان 5 سالی می شه که هیچ پرونده ای رو حل نکردیم...آخرین کارمون خیلی درسر ساز بود به همین خاطر مدت مخفی شدنمون این همه زیاد شد...جلوی میز ایستادم نفسی تازه گرفتم گفتم:
    -به خاطر تاخیرم متاسفم
    پیرمرد لبخند محوی زد وگفت:
    -این بار ,برای بار اولی که تو زودتر از آرن رسیدی
    از زور تعجب زیاد ابرومو دادم بالا و گفتم:
    -مطمئنی پیرمرد؟
    این بار پیر مرد خنده ای کرد و گفت:
    -خودت می تونی ببینی
    سرمو برگردونم با دیدن آرن هم خندم گرفت هم شوکه شدم...باورم نمی شه...به زور خودم رو کنترل کردم و گفتم:
    -با خودت چی کار کردی؟
    آرن که تیز بود به شوخی گفت:
    -هیچی پام رو با عشق تقدیم اتوبوس کردم
    دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با صدای بلندی شروع کردم به خندین با خنده ی من بقیه هم شروع کردن به خندیدن حتی خودم آرن هم زد زیر خنده با تموم شدن خندهامون پیرمرد سرفه ای کرد و با لحن جدی گفت:
    -می خوام راجب یه چیز مهمی باهاتون حرف بزنم...همون طور که می دونی به خاطر پرونده ی قبلی از همه ی شماها خواسته شد تا به مدت پنج سال پنهان بشید تا آبا از آسب بی افته حالا بعد از پنج سال دوباره از شما می خوام که برگردید و توی پرونده ی که دولت برمون در نظر گرفت شرکت کنید حالا کی با منه؟


    ***
    ادامه دارد:hiker:

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    روای
    آرن لبخندی زد و دستش روی دست پیرمرد گذاشت و گفت:
    -من هستم
    آنا دستش روی دست آرن گذاشت و گفت:
    -منم هستم
    رابرت اول دستی به موش کشید و بعد دستش رو گذاشت و گفت:
    -رو منم حساب کنیدمارتین هم دستش گذاشت...فقط مانیا مونده بود...مانیا لبخند تلخی زد و صندلی کشید و عقب گفت:
    -متاسفم
    از جاش بلند شد که بره پیرمرد گفت:
    -و اگه این یه خواهش از جانب من باشه چی؟
    مانیا نگاه تلخی به پیرمرد و دوستاش انداخت و گفتم:
    -باورکنید که خیلی دلم می خواد دوباره با همتون کار کنم ولی نمی تونم...سرش پایین انداخت و ادامه داد:
    -چند وقت پیش وقتی پدرم سکته کرد بهش قول دادم که...که...که دوباره سراغ این کار نیام...حتی الان نباید این جا باشم...ولی وقتی پیغام رو دیدم بدون فکر به اینجا آمدم
    سرش روبلند کرد و با گریه ادامه داد:
    -خیلی متاسفم...واقعا متاسفم...خیلی...من...من...
    با گریه از رستوان بیرون رفت ...مارتین از جاش بلند شد تا دنبال مانیا بره که پیرمرد جلوش رو گرفت و گفت:
    -بذار تنها باشه مارتین
    مارتین:
    -ولی...
    پیرمرد سرش رو تکون داد و با آرامش گفت:
    -نمی خواد نگران باشی مارتین من با پدرش حرف می زنم و قانع اش می کنم ...فعلا شما باید حواستون رو این پرونده جمع کنید
    ****
    مانیا
    نفسمو با تلخی بیرون فرستادم...من واقعا عاشق شغلمم...عاشق هیجان,خطر, ریسک نجات آدم های بی گـ ـناه انداختن خلافکارا توی زندان ولی..ولی...حالا...حالا...
    -مواظب باش
    با دیدن دوتا چشم مشکی نزدیک صورتم شوک شدم...پسری که فکر می کنم الان جونم رو نجات داد از روم بلند شد و باعصبانیت گفت:
    -معلوم هست حواست کجاست؟ نزدیک بود ماشین زیرت کنه
    از جام بلند شدم و گفتم:
    -از این که جونمو نجا...
    -مانی
    با دیدن مارتین شوکه شدم و گفتم:
    -تو ...
    و گفت:
    -فقط جواب من رو بده باشه؟
    سرمو رو به عنوان موافقت تکون دادم...لبش رو با زبونش خیس کرد و گفت:
    -با من ازدواج می کنی؟
    با بهت و صدای بلند و گفتم:
    -هان
    مارتین لبخندی زد صورتش رو نزدیک صورتم آورد و گفت:
    -با من ازدواج می کنی؟
    با دیدن چشمای شیطونش سرم رو نزدیک صورتش کردم و گفتم:
    -اون وقت چی گیر من میاد؟
    مارتین خیره به زبون لاتین گفت:
    -وارد بازی که نمی خوای نمی شی
    ***
    ادامه دارد:hiker:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    عقب نشینی کردم و گفتم:
    -البته که باهات ازدواج می کنم
    مارتین لبخند عمیقی زد و دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت:
    -بریم
    دستش رو گرفتم و گفتم:
    -بریم
    بعد از این که خیلی دور شدیم دستم رو از دست مارتین کشیدم بیرون و گفتم:
    -خیلی ممنون
    مارتین لبخندی زد و گفت:
    -نیازی نیست که تشکر کنی...پرونده رو از پشت کمرش بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت:
    -پیرمرد قرار با بابات حرف بزنه...تو هم توی این ماموریت هستی
    با تردید پرونده رو از دستش گرفتم وگفتم:
    -تو مطمئنی؟
    -البته
    -حالا جریان این پرونده دقیقا چه؟
    مارتین دستش رو توی جیبش کرد و گفت:
    -هیچ کدومون نمی دونیم پیرمرد فقط به همون یه عکس داد و گفت تا سه روز دیگه هر چقدر می تونیم درمورش اطلاعات باید جمع کنیم اون موقع راجب به جریان پرونده باهامون حرف می زنه
    پرونده رو باز کردم و عکس رو از پرونده بیرون آوردم...عکس مطلق به یه پسر24-25 , صورتی سفید و کشیده,ابروهای پیوندی,چشم های مشکی,لب و دماغ متناسب با صورتش...من این چهره رو یه جا دیدم...مواظب باش...سرجام وایستادم و گفتم:
    -این عکس همون پسری بود که جون من رو نجات داد
    مارتین بی خیال گفت:
    -می دونم به خاطر همین اون نمایش رو راه انداختم
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    -بعد از سه روز همه دیگه رو کجا باید ببینیم؟
    -خانه ی پیرمرد
    -باشه
    از مارتین جدا شدم و افتادم سراغ اطلاعات جمع کردن در مورد کسی که نجاتم داد
    ***

    راوی
    سرهنگ با لحن خونسردی شروع کرد به حرف زدن:
    - آقای سمیر درسته که شما پدر مانیا هستید و اختیار دارید که در مورد زندگی اون تصمیم بگیرد ولی فراموش نکنید که درختر شما یه پلیسه مخفی و تهدهای خاص خودش رو به دولت و این مردم رو داره و اگه بخواد خلاف این مقرارت عمل کنه توی دردسر می افته و تا جای که من می دونم شما دلتون نمی خواد که دخترتون توی دردسر بی افته درسته؟
    سمیر(پدر مانیا) با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:
    -شما دارید توی خانه خودم من رو تهدید می کنید؟
    سرهنگ بدون این که عصبی بشه گفت:
    -هم آره, هم نه این به تصمیم شما بستگی داره
    سمیر پوزخند عصبی زد و گفت:
    -شما من رو با آرامش تهیدید می کنید اون وقت می گید که به تصمیم خوم ربط داره آقای محترم
    سرهنگ از جاش بلند شد و گفت:
    -اگه می خواهد دخترون برای همیشه راحت بشه بله
    سمیر با تردید پرسید :
    -منظورتون از این حرف چی بود؟
    ***
    ادامه دارد:hiker:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    سرهنگ نفس عمیقی کشید و گفت:
    -این آخرین پرونده که من و بچه های گروهم قرار روش کار کنم بعد از این پرونده دولت به ما اجازه می ده که به عنوان یک آدم عادی زندگی کنیم
    سمیر کمی فکر کرد و گفت:
    -منظورتون اینه که دیگه هیچ کس سراغ مانیا نمیاد؟
    -بله
    سمیر مکثی کرد و گفت:
    -اگر واقعا این طوری باشه من اجازه می دم که مانیا توی این پرونده باشه
    سرهنگ لبخند عمیقی زد و گفت:
    -خیلی ممونم آقای سمیر
    بعد از رفتن سرهنگ رز(مادر مانیا)پیش شوهرش آمد و گفت:
    -تو حرفهاشو باور می کنی؟
    سمیر کلافه گفت:
    -البته که نه ولی فعلا چاره جز این نداریم که بهش اعتماد کنیم
    رز دست همسرش رو فشار داد و گفت:
    -من می ترسم سیمر که ماجرای 5 سال پیش دوباره تکرار بشه
    سمیر دستش رو,روی دست همسرش گذاشت و گفت:
    -منم می ترسم عزیزم ولی بیا امیدوار باشیم که دوباره اون اتفاق تکرار نشه
    ***
    سه روز بعد
    بدون جلب توجه از پنجره خانه پیرمرد رفتم داخل با دیدن بچه ها لبخندی زد و گفتم:
    -چطورید؟
    بچه ها لبخندی زدن و هماهنگ گفتند:
    -خوبیم
    خنده ای کردم و گفتم:
    -پیرمرد کجاست؟
    دستی رو شونه ام قرار گرفت و گفت:
    -من هم این جام مانی
    پیرمرد صندلیش رو بیرون کشید و نشست و گفت:
    -خب من منتظرم
    از مارتین به ترتیب شروع شد ...بعد از تموم شدن حرف های آرن پیرمرد رو به من گفت:
    -تو چی؟
    لبخند عمیقی زدم و فلش رو از جیبم آوردم بیرون گفتم:
    -رو پرده همه چیز رو تعریف می کنم
    بعد از این که همه نشستند چراغ را رو خاموش کرد و شروع کردم به توضیح دادن:
    -چهره ای توی عکس مطلق به شخصی به نام دیوید جونزه که 26 سال سن داره و دانشجوی نقاشی و هیچ سابقه ای نداره اما...نگاه معناداری به همه کردم و ادامه داد:
    -اما تا به حالا چندین بار جونش به خطر افتاد حتی یک بار هم تا لب مرز مرگ رفته و برگشته از این اتفاقات نه خودش خبر داره و نه دیگران پدرش که 56 سال سن داره و اسمش آدم جونز با پول و رشوه تمام کسایی که از جریان با خبرن خریده...چرا؟... چون اون یه تاجر,سیاستمدار و....
    -کافیه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    سلام دوستان:301:به خاطر تاخیرم خیلی متاسفم:1411910614791:توی این چند روز سرم خیلی شلوغ بود به همین خاطر نونستم پست جدید ولی از امروز تمام سعی خودم رو می کنم که سه روز درمیون براتون پست بذارم با تشکر:thankyou:
    *********************************************************************************************************************
    روای
    مانیا سرش رو تکون داد و چراغ رو ,روشن کرد و نشست....سرهنگ از جاش بلند و شد و با لحن محکمی شروع کرد به حرف زدن:
    -همون طوری که مانی گفت پدر دیوید فرد بسیار پول دار و با نفوذی که دولت می خواد ما از پسرش و همین طور خودش مراقبت کنیم تا اونا بتونن به راحتی به کارشون برسن این که کار اونا چیه؟ اصلا به ما مربوط نیست چیزی که به ما مربوطه حفاظت از دیوید و آدم جونز تا زمانی که امنیت کامل برقرار بشه...شماها باید وارد زندگی این دونفر بشید بدون این که بفهمن شما پلیس هستید و برای حفاظت از اوناست که وارد زندگی شخصی اونا شدید ...تاکید می کنم اونا تحت هیچ شرایطی نباید بفهمن که شماها واقعا کی هستید...آرن,رابرت و مارتین شما سه نفر باید از آدم جونز مراقبت کنید
    مانیا و آنا شما دونفر هم باید از دیوید جونز مراقبت کنید... من قبلا برای شما شرایط نزدیک شدن به اونا رو فراهم کردم...آرن,رابرت و مارتین شما سه نفر به اسم های
    کارن,ماتیو و تام به عنوان کسانی که می رید اونجا که می خواهید بادیگارد شخصی آدم جونز بشد یادتون باشه به هر قیمتی که شده هر سه نفر شما باید توی این آزمون استخدام بشید و به عنوان محافظ برای آدم جونز کار کنید این طوری کسی شک نمی کنه که شما پلیس هستید ولی باید مراقب دونه به دونه از حرکاتون باشید چون آدم جونز فردی بسیار باهوش و شکاک اگه بهتون شک کنه مطمئن باشید که درجا کشته می شید...فهمید؟
    آرن,رابرت و ماتیو هر سه نفر هم زمان باهم گفتن:
    -بله قربان
    سرهنگ:
    -خیلی خب می تونید برید و آماده بشید
    هر سه نفر دوباره هم زمان باهم گفتن:
    -چشم قربان
    سرهنگ جلوی مانیا و آنا ایستاد و گفت:
    -و اما شما دونفر...باید به هرقیمتی که شده یکی تون my friend دیوید جونز بشه و دیگری مراقب و محافظ باشه...آنا از اون جایی که تو نسبت به مانیا رابـ ـطه ات با پسرا بهتره باید تمام سعیت رو کنی که my friend دیوید جونز بشی و مانیا مراقب و محافظ شما دونفر اگه برعکس این جریان رخ داد توی باید محافظ و مراقب باشی تحت هیچ شرایطی...تاکید می کنم تحت هیچ شرایطی نباید بذارید اتفاقی برای دیوید جونز بی افته...فهمیدید؟
    مانیا و آنا هر دو همزمان گفتند:
    -بله قربان
    سرهنگ نگاهی به آنا کرد و گفت:
    -تو می تونی بری آماده بشی
    آنا از جاش بلند شد و گفت:
    -چشم قربان
    بعد از رفتن آنا سرهنگ رو به مانیا گفت:
    -دنبالم بیا
    مانیا کنار سرهنگ شروع کرد به راه افتاد بعد از بیرون آمدن از خانه سرهنگ به سمت انباری چوبی رفت و درش رو باز کرد و رو به مانیا گفت:
    -برو داخل
    با رفتن مانیا داخل انباری سرهنگ نگاهی به اطراف انداخت و رفت داخل چراق رو روشن و به مانیا گفت:
    -بشین
    خودش هم رو به روی مانیا نشست و گفت:
    -همون طوری که ازت خواسته بودم تو همه چیز رو درباره ی آدام و دیوید می دونی ولی یه چیزی هست که تو نمی دونی حتی بچه ها هم نمی دونن
    مانیا با لحن مشکوکی گفت:
    -چی؟
     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    [FONT=&amp]سرهنگ عکسی رو از جبیش در آورد و به مانیا داد و گفت:[/FONT]


    -این

    مانیا با دیدن عکس شوک شد و گفت:

    -این امکان نداره...اون 5 سال پیش مرد

    سرهنگ سرش رو با تاسف تکون داد و با لحن تلخی گفت:

    -منم مثل تو فکر می کردم که اون مرده توی این 5 سالی که شما پنهان شده بودید من تمام تلاشم رو کردم تا از دولت بخوام بذار شماها آزاد باشید تمام گذشته اتون پاک بشه دقیقا زمانی که فقط یه قدم,یک قدم با چیزی که می خواستم فاصله داشتم که این موضوع پیش آمد و متوجه شدم که اون زنده ست...مانیا تو باید خیلی مراقب باشی نباید بذاری بچه ها از این موضوع باخبر بشن چون ممکنه با فهمیدن این موضوع حرکت اشتباهی رو انجام بدن که به ضررشون باشه

    مانیا دستی به صورتش کشید و گفت:

    -من نمی تونم سرهنگ...نمی تونم

    سرهنگ با لحن قاطعی گفت:

    -می تونی مانیا در واقع باید بتونی که این کار کنی تو تنها کسی هستی که می تونی جلوی اونا رو بگیری تو حتی اگه مستم کنی تا نخواهی به هیچ کس چیزی نمی گی به خاطر همین فقط پشت عکسی که دست بود نوشته بودم همه چیز رو بفهم مانیا تو نه تنها از دیوید بلکه باید از همه مراقبت کنی تو تنها کسی هستی که می تونه از پس این کار بر بیاد درست مثل زمانی که اون اتفاق افتاد

    مانیا با یاد آوری گذشته از جاش بلند شد و به سمت در رفت, در باز کرد و بدون این که به سمت سرهنگ برگرده گفت:

    -واقعا باتموم شدن این ماجرا ماها آزادیم

    سرهنگ صادقانه گفت:

    -نمی دونم مانیا...وافعا نمی دونم

    مانیا سرش رو تکون داد و رفت...سرهنگ با لحن گزنده و تلخی گفت:

    -می دونم که برات سخته که به دوستات دورغ بگی ولی اینم می دونم که حاضری برای نجات اونا حتی از جونت هم بگذری این وقتی اون اتفاق رخ داد فهمیدم به خاطر همین تمام تلاشم رو قبل از مردنم می کنم تا همه اتون رو آزاد کنم به خصوص تو مانیا

    ***

    مانیا

    لباسم در آوردم روی تخت داز کشیدم و دستم روی سرم گذاشتم...حتی دلم نمی خواد به اتفاقی که قبلا افتاده بود فکر کنم چه برسه که دوباره تکرار بشه...نباید بذارم اون اتفاق دوباره تکرار بشه باید جلوش رو بگیرم...از جام بلند شدم کشوی میز کنارم رو باز کردم و گردبندم رو از داخلش بیرون آوردم ...باید توش یه سری تغییرات ایجاد کنم به سمت میز کارم رفتم و شروع به کار...باتموم شدن کارم به بدنم کش و قوسی دادم با دیدن ساعت چشام گرد شد...اوه لعنتی اصلا حواسم نبود که خودم رو باید شبیه چهره ی توی پرونده دربیارم...گردبندم رو ورداشتم و انداخت توی گردنم و به سمت پرونده رفتم...بادیدن عکس توی پرونده خنده ای کردم و گفتم:

    -پیرمرد فکر همه چیز رو کرده

    عکس رو به آینه چسبوندم و شروع کردم به آماده شدن...خب از اول همه باید موهامو کمی کوتاه کنم بعدش باید رنگشون کنم...قیچی رو برداشتم و شروع کردم به کوتاه کردن بعد از تموم شدن کارم رنگ موی قهوه ای رو برداشتم و شروع کردم به رنگ کردن موهام با تموم شدن کارم موهام رو با کلاه پوشندم تا خوب رنگ بگیر مو چین رو برداشتم و شروع کردم به ورداشتن ابروهام طبق عکس با تموم شدن کارم لنزامو برداشتم و توی چشم گذاشتم و رفتم حموم...در کمد رو باز کردم لباسم رو پوشیدم موهام رو توی آینه درست کردم و آرایش محوی کردم و عینک تقلبیم رو,روی چشمام گذاشتم و وسابلم رو برداشتم و رفتم سراغ آنا و در اتاقش زدم

    -فقط 5 دقیقه

    این یعنی 10 دقیقه دیگه بیرون میاد...لبخندی زدم گفتم:

    -پس پایین منتظرتم

    -باشه

    نگاهم به ساعت توی دستم بود که با دیدن آنا سوتی زدم و گفتم:

    -خانوم خوشگل شماره بدم

    آنا خنده ای کرد و دستش رو دور دستم حلقه کرد و با لحن نازی گفت:

    -به وقتش ازت می گیرم

    ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
    -بریم
    -اوکی...بریم
     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    آنا خیلی آهسته به پهلوی مانیا زد و گفت:
    -دیوید دقیقا اون طرفه
    مانیا متوجه منظور آنا شد و سرش رو تکون داد و همراه با آنا به سمت دیوید رفت... آنا با دیدن دیوید دستی توی موهاش کشید و لبخند عمیقی زد و گفت:
    -ببخشید
    دیوید با صدای آنا سرش رو بلند و کرد و گفت:
    -بفرماید
    آنا لبخند محوی زد و با لحن نازی گفت:
    -من و دوستم دنبال دفتر مدیر می گیردیم شما می دونید کدوم طرفه؟
    دیوید نگاه دقیقی به دو دختری که رو به روش ایستاده بودن کرد یکی از اون زیبا و خوشکل و البته سر زبون دار و دیگری دختری معمولی و ساکت اونا تا به حالا توی دانشگاه ندیده بود و این یعنی که اونا تازه واردن لبخندی زد و گفت:
    -البته که می دونم
    آنا تابی به گردنش داد و گفت:
    -می شه ما رو راهنمایی کنید؟
    دیوید سرش تکون داد وگفت:
    -البته
    روش رو به دوستاش کرد و گفت:
    -توی کلاس می بینمتون
    جلوتر از آنا و مانیا راه افتاد...مانیا به خوبی می دونست که اون دونفری که دیوید فکر می کنه دوستاشن در واقع بادیگارد دیوید هستن ولی دیوید از این موضوع خبر نداره مانیا خیلی آهسته به آنا گفت:
    -به نظرت دوستاش خوشتیپ نبودن
    آنا کمی به حرف مانیا دقت کرد...منظور مانیا این که اونا...با بهت به سمت مانیا برگشت و گفت:
    -شوخی می کنی
    مانیا خنده ای کرد و گفت:
    -معلومه که نه
    آنا با پته پته گفت:
    -تو...تو...
    -رسیدم
    هر دو با صدای دیوید سرش رو برگردونن...آنا بلافاصله خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
    -خیلی ممنون
    در زد و باصدای مدیر در باز کرد و رفت داخل...مانیا هم خیلی عادی گفت:
    -ممنون
    بعدش رفت داخل و در بست...دیوید سرش رو تکون داد و به سمت کلاسش رفت
     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    مانیا
    ریس دانشگاه نگاهی به مدارک ما کرد و گفت:
    -این جا قوانین خودش داره و باید اون رو رعایت کنید
    لبخندی زدم و گفتم:
    -مطمئن باشید که همین کار رو می کنیم
    مدیر سرش رو تکون داد و گفت:
    -خیلی خب می تونید برید
    من:
    -خیلی ممنون
    وقتی در اتاق مدیر و بستم آنا اخمی کرد و گفت:
    -چرا بهم زودتر نگفتی
    لبخندی زدم و گفتم:
    -وقت نشد...حالا باید بریم سراغ استاد جدیمون
    آنا سرش رو تکون داد و گفت:
    -موافقم...راستی مانی می تونم ازت یه سوال بپرسم؟
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    -البته
    -شاید به نظرت خنده دار بیاد ولی چطوری تونستی دانشکده پزشکی رو به پیچونی؟
    لبخند معنا داری زدم و گفتم:
    -به استادم به دورغ گفتم برای پروژه ای که بهم داده می خوام برم مسافرت تا بهترین پروژه ای دنیا رو تحویلش بدم اونم خوشحال شد و قبول کرد
    آنا خنده ای کرد و گفت:
    -واقعا که
    جلوی در اتاق استاید ایستادیم و در زدیم با اجازه ورود رفتیم داخل.... بعد از تموم شدن صحبت استاد آنا به سمت میز دیودید رفت و کنار دیوید نشست منم میز کنارشون نشستم و استاد شروع کرد به حرف زدن و منم بدون این که توجه کسی رو به خودم جلب کنم زیر چشمی شروع کردم به دیدن زدن افراد داخل کلاس
     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    راوی
    [FONT=&amp]
    دیوید زیر چشمی نگاهی به سارا انداخت...اعتراف می کرد که این اولین باری درمورد دختری

    انقدر کنجکاو...ده روز بیشتر از آمدن سارا و دوستش انجل نمی گذره...درسته که انجل نسبت به سارا دختری خودمونی تری و همیشه به دیوید توجه می کنه ولی دیوید ... دیوید از سارا خوشش آمده بود...از دختر ساده ای که بهش محل نمی ده,کم حرفه و هیچ راهی وجود نداره که خودش رو به سارا نزدیک کنه...نفسش رو به صورت آه بیرون فرستاد...استاد نگاهی به تمام شاگرداش کرد و گفت:

    -همه خوب گوش کنید...من می خوام برای کار بعدیتون شماها رو به گروه های دونفر تقسیم کنم و هردونفر باید یک نقاشی که کاری از خودشونه تحویل بدن و برای این کار من به همه اتون یک ماه فرصت میدم بعد از یک ماه مسابقه نقاشی کارهای همه اتون گذاشته می شه و هرکی بتونه توی مسابقه مقام اول تا سوم رو به دست بیاره نمره ی تکمیلی از من می گیره و این یعنی تا آخر سال نیازی نیست که کاری انجام بده حالا از همه اتون می خوام اسم هاتون رو روی یه تیکه کاغذ بنویسید و توی این کلاه بندازید

    با تموم شدن اسم ها استاد شروع کرد به تکون داد کلاه که دوتا کاغذ بیرون افتاد استاد کاغذ رو برداشت و گفت:

    -دونفر اولی که باهم عضو میشن...دیوید و سارا

    مانیا و دیوید با شنیدن اسماشون شوکه شدن...دیوید از خوشحالی نمی دونست که باید چی کار کنه تا چند لحظه پیش فکر می کرد که هیچ راهی برای نزدیک شدن به سارا نداره ولی حالا همه چیزه عوض شده بود...مانیا باورش نمی شد که قرار با دیوید کار کنه این طوری همه چیز بهم می ریخت...این طوری برای اون کار کردن سخت می


    باتموم شدن قرعه کشی استاد و گفت:

    -حالا پیش هم گروهیتون بشنید


    مانیا با نارضایتی از جاش بلند شد و پیش دیوید نشست...باتموم شدن کلاس دیوید روش رو به سمت سارا کرد و گفت:

    -چطوره از همین الان کارمون شروع کنیم

    مانیا با بهت به سمت دیوید برگشت و گفت:

    -حالت خوبه

    دیوید خنده ای کرد و گفت:

    -خیلی خب فردا بیا خانه ی ما

    مانیا ابروش رو انداخت بالا گفت:

    -خانه ای شما؟

    دیوید سرش تکون داد و گفت:

    -آره...دست سارا رو گرفت و با خودکار شروع کرد به نوشتن با تموم شدن کارش ادامه داد:

    -اینم از آدرس خانه ما....گونه ای سارا بوسید و گفت:
    [/FONT] -فردا می بینمت
    ******
    مانیا

    [FONT=&quot]اون...اون...اون به چرئتی...باورم نمی شه...با نگاه تیزی و لبخند معنادار گوشم زنگ خورد یه نفوذی تو کلاس این یعنی که تک,تک رفتارای دیوید تحت نظره و این اصلا خوب نیست...وسایلم رو جمع کردم و از کلاس زدم بیرون آنا با دو خودش رو به من رسوند و گفت:​

    [FONT=&quot]-راستش رو بگو کلک چی به دیوید گفتی که گونه ات رو بوسید[/FONT]​
    [FONT=&quot]به دقت به اطرافمون نگاه کردم و با لحن خیلی آرومی گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-تو کلاس یه نفوذی داریم[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مانیا من دارم راجب دیوید باهات صحبت می کنم اون وقت تو...[/FONT]​
    [FONT=&quot]نگاه تیز و عاقل اندز فهمی بهش کردم و گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-نکنه فراموش کردی که ما فقط برای حفاظت این جا هستیم نه چیز دیگه ای[/FONT]​
    [FONT=&quot]آنا دستم رو با دلخوری ول کرد و گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-می دونم نمی خواد بهم یاد آوری کنی[/FONT]​
    [FONT=&quot]چشمام رو برای چند ثانیه بستم...خیلی تند رفتم...تقصیر آنا چیه؟...من به خاطر این ماموریت خیلی نگرانم ولی نباید باهاش این طوری رفتار می کردم... نباید بذارم دوستام از جریان با خبر بشن...چشامو باز کردم و با لحن شوخی گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-دلم می خواست اون لحظه خفه اش کنم ولی...[/FONT]​
    [FONT=&quot]آنا لبخندی زد و دوباره دستم رو گرفت و گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-ولی چی؟[/FONT]
    [/FONT]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا