داستان تسخیر شده | mehrantakk کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
نام رمان : تسخیر شده
نویسنده : mehrantakk کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر :ترسناک

خلاصه
خانواده ای به خاطر افت مالی مجبور به نقل مکان به خانه ای طلسم شده میشوند
انها از همه چی بی خبر هستند ...
اما کم کم مریم,دختر خانواده با صحنه های وحشت ناکی مواجه میشود,که باعث میشود این موضوع را با پدر و مادر خود درمیان بگذارد اما فایده ای ندارد هیچ کس حرف های مریم را باور نمیکند
ان خانه به تسخیر شیطان در امده ولی چطوری ان طلسم از بین میرود ...؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش

    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود

    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدا
    رمان تسخیر شده
    ژانر؛ترسناک +18
    کاربر؛mehrantakk
    مقدمه؛
    هیچ انسانی دوست ندارد با یک انسان شیطان زده روبه رو شود
    و مسلما هیچ انسانی دوست ندارد تسخیر شیطان شود.
    تنها دلیلشم این است که از شیطان و انسان های شیطان زده وحشت داریم.
    به همین دلیل میگوییم
    اینا همش خرافه ایت و هیچ کدام واقعیت ندارد.
    اما فقط با کمی تفکر میتوانیم به این پی ببریم فقط انسان ها و حیوانات و موجودات دیگری که در طبیعت یافت میشوند نیستند که دارند در این نظم دنیا تاثییر میگذارند
    بلکه مقابله هر خیری که خداوند باشد,یک شری هست که اسمش شیطان است...
    شیطان وجود دارد,خداوند وجود دارد و این انسان ها هستند که تصمیم میگیرند پیروو کدام باشند.
    فصل اول
    از چهره پدرم غم و نا امیدی میبارد اما همچنان سعی دارد به ارزو امید واری بدهد
    دستی بر روی موهای افشون شده اش میکشد و در حالی که لبخند را با اجبار روی صورتش حک کرده خطاب به ارزو میگویید؛

    - دخترم بهت قول میدهم به زودی شرایطمان بهتر شود
    فقط یکم بهم وقت بده.

    ارزو سرش پایین است و از شدت ناراحتی,نمیتواند به چشمان پدر نگاه بکند,سرش را با بی اعتنایی تکان میدهد و طبق معمول ظرف صبحانه اش را بر میدارد و میرود داخل اتاقش و در را قفل میکند

    امروز تمام شود,دقیقا میشود دوهفته که ما از یک خانه اشرافی به یک جای پرت از روی اجبار سفر کرده ایم.
    به یک خانه ای چوبی در میان جنگل...

    پدرم پس از ورشکسته شدن فشار زیادی بهش وارد شد
    او ثروت زیادی را به خاطر خــ ـیانـت کردنه یکی از همکاراش از دست داد
    به همین خاطر دکتر خانوادگی ما به پدرم توصیه کرد به یک منطقه سر سبز,با اب و هوای عالی سفر بکنیم تا کمی این مسئله ورشکسته شدن برای پدرم جا بیوفتد و بتواند با گذشت زمان کمی خودش را جمع و جور بکند.
    زیرا پدرم ناراحتی قلبی دارد و ممکن است به خاطر استرس و فشار های زیادی که دارد تحمل میکند هرگاه سکته بکند
    این واقعیت امر است و نمیتوان از ان فرار کرد...
    پدرم غم و استرس و هزار تا چیز دیگر را همزمان دارد به دوش میکشد
    از طرفی باید هر روز به ارزو امیدواری بدهد و ساعت ها با او حرف بزند تا او را قانع کند به زودی زندگیمان بهتر خواهد شد.

    فقط اختلاف سنی من و ارزو دو دیقه است اما او نمیتواند مانند من با این بحران کنار بیاید و درک کند که این بخشی از زندگیمان است که برای کامل شدن پازل سرنوشت باید اتفاق میوفتاد ... او نمیتواند درک کند زندگی بالا پایین دارد...ارزو دختر لوس و نونوری است و هیچگاه حرف کسی را گوش نمیدهد و خیلی سر خود است.
    شاید توجه بیشتر از اندازه پدرم به خواسته هایش او را انقد لوس بار اورده
    البته این را بگویم زیبایی بیشتر از اندازه اش نیز بی تاثیر نبوده
    تقریبا نصف پسران تهران به ارزو پیشنهاد دوستی داده اند و در همین شانزده سالگی بار ها برایش خواستگار های میلیونر امده,اما بروی سـ*ـینه تک تکشان دست رد زد...او با ترکیب صورتش و اندام لاغر و باریکش دل هر جنس مخالفی را به سوی خودش جذب میکند

    نمیگویم من زشت هستم و تابه حال هیچ پسری بهم پیشنهاد دوستی نداده است اما مانند ارزو

    چشمانه درشتی که بالایش موژه های بلندی است ,ندارم
    چشمان من معمولی است
    مانند ارزو خود به خود بینی ام مانند عملی ها نیست...
    بینی ارزو واقعا خوش فورم است و هرکس نشناستش
    فکر میکند که او دماغش را عمل کرده...درست است که قد من کوتاه نیست اما به بلندی ارزو نیز نیست
    قد بلند و پاهای کشیده اش به فورم و استیل بدنش خیلی می ایید و او را دوچندان جذاب میکند.
    اما برعکس ارزو ,هرکسی چه پسر چه دختر به من میرسد میگوید رژیم بگیر...البته من ورزش میکنم و رژیم غذایی را نیز مو به مو در وعده های غذایی ام اجرا میکنم اما همچنان چند کیلو اضافه وزن دارم,ولی نسبت به سال های گذشته خیلی لاغر و خوش فورم تر شده ام...
    و در نهایت به نظرم مهم ترین رکن زیبایی ارزو در موهایش است.
    موهای ارزو نه تنها من,بلکه حسرت هر دختری است
    بلند, پرپشت ,مشکی و بسیار براق که طولش تا پایین کمرش ادامه دارد...
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ظرف شکر را از روی میز برمیدارم و کمی داخل چایی خود شکر میریزم و درحالی که دست چپم روی میز با بی حوصلگی زیر چونه ام است, با دست راستم مشغول هم زدن دانه های شکر داخل چایی ام میشوم.
    فکرم به شدت مشغول است ... نمیدانم بتوانم در این اطراف مدرسه ای پیدا بکنم که لایق من باشد و هنرجویاش هم سطع خودم باشند
    هرچند به گفته پدرم به زودی زندگی مان بهتر میشود و به یک جای بهتر میرویم اما هیچگاه نمیتوانم اینده را بچسبم وقتی حال روبه رویم است ....
    تو حال خودم نبودم
    مادرم خیلی سریع نسبت به این بی حوصلگی ام واکنش نشان داد و با لحنی سوالی و تعجبی خطاب بهم گفت
    -دخترم دیشب خوب نخوابیدی؟

    بلافاصله دستم را از زیر چونه ام بیرون میشکم و خودم را روی صندلی صاف میکنم,سپس درحالی که هنوز دارم چایی ام را هم میزنم با لحن ارامی میگویم

    - نه اینطور نیست دیشب را خوب خوابیدم.

    پدرم عینکش را از روی چشمانش برمیدارد و همزمان که دارد با دستماله عینکش,کثیفی ها و گرد و غبار های روی شیشه عینکش را پاک میکند
    میگوید؛اما چهره ات چیز دیگری میگوید

    موهایم را از جلوی چشمانم جمع میکنم و به سمت پشت گوش هایم هدایت میکتم,سپس دوباره با سری افتاده خیلی ارام میگویم؛ حال من خوبه !

    برای بار اخر,پدرم عینکش را کمی دور میگیرد و پس از اینکه مطمعا شد دیگر گرد و غبار و کثیفی بهش نچسبیده
    ان را روی چشمانش میگذارد و از روی صندلی بلند میشود.

    بلافاصله مادرم بهش میگوید؛

    -عزیرم تو که هیچ چیزی نخوردی !!
    پدرم خیلی خنثی میگوید
    -میل ندارم,راستی ارزو صبحانه اش را باخود به اتاق برد؟
    -اره عزیزم صبحانه اش را با خودش به اتاق خوابش برد
    چشمان پدرم از ناراحتی بسته میشود و با نهایت تاسف میگوید
    -نمیدانم این وضعیت تا کی ادامه دارد...

    پس از اتمام حرف های پدرم منم از روی صندلی بلند میشوم و درحالی که دوتا دستانم را روی لبه های اهنی صندلی گذاشته ام میگویم؛

    -پدر من میروم باهاش صبحت کنم شاید بتوانم قانع اش کنم ناهار را با ما بخورد.

    پدرم با قدم هایی شمرده به سمتم می ایید و دستش را میگذارد روی شانه ام و بـ..وسـ..ـه ای به پیشانی ام میزند.

    -اره دخترم برو با خواهرت حرف بزن من برای ناهار به خانه بازنمیگردم ولی قانع اش کن ناهار را در اشپزخانه با تو و مادرت بخورد... تو دختر عاقل من هستی !


    سپس لبخندی میزند و رویش را به سمت مادرم برمیگرداند و خطاب بهش میگوید

    -عزیرم من یک قرار کاری دارم.فعلا
    مادرم نیز سرش را تکان میدهد و با دهانی پر از پدر خداحافظی میکند


    خدای من نه ... باز باید از پله های چوبی خانه بالا بروم...واقعا پله های خانه مان افتضاح بد است ! واقعا بد.
    زیرا هر پله از پله بالایش فاصله زیادی دارد و برای اینکه طبقه ها را طی بکنم باید پا هایم را به مقدار زیادی بالا بیاورم !
    شک ندارم با این پله ها به زودی زانو درد میگیرم,زیرا یکی دوتا پله که نیست ... اتاق من طبقه دوم است و هر روز مجبور هستم چندین بار چندین پله را طی بکنم.

    پله هارا خوب برنداز میکنم سپس دستم را به نرده چوبی
    میگیرم و با گفتنه یک یا علی ! شروع میکنم به طی کردن پله ها.
    خود را به ارامی به راه روی طبقه اول میرسانم.

    در طبقه اول خانه دوتا اتاق وجود دارد که یکیش اتاق ارزو است و دیگری در انتهای راه رو هنوز درش را باز نکرده ایم
    فکر میکنم پدرم ان اتاق,که اتاق بزرگی نیز است را میخواهد به اتاق مطالعه اش اختصاص بدهد!
    به هر حال خودم را به در اتاق ارزو نزدیک میکنم و چند باری به نشانه در زدن,دستم را محکم روی در میکوبم!

    - ارزو ارزوو؟!

    جوابی از سوی ارزو به گوش هایم نرسید.
    دوباره تکرار میکنم و دوباره جوابی نمیگرم...
    خم میشوم و از سوارخه جای کلید نگاهی به داخل اتاق می اندازم

    بله حدس زدم که حمام باشد ... چراغ حمامش روشن است و با کمی دقت بیشتر صدای دوش اب را نیز شنیدم.
    از اتاق ارزو فاصله میگیرم.و از روی حس کنجکاوی به سمت در اتاق ته راه رو میروم تا از جای کلیدش نگاهی به داخلش بی اندازم.

    اما ....

    به نظر می ایید پدرم درش را باز کرده چون خود به خود کمی از لای در باز است
    ولی داخلش اصلا هیچ چیزی معلوم نیست زیرا نه چراغی دارد که روشن باشد,پنجره هاشم انگاری با یه ورق سیاه پوشاندن
    عجیبه, پدرم گفت فعلا قصد ندارد در این اتاق را باز کند...
    خوب یادم است به خاطر بزرگ بودن این اتاق,خیلی دوست داشتم که پدرم این اتاق را به من بدهد اما پدرم گفت که فعلا کلیدش را ندارم...
    کمی داخل اتاق میشوم,همه جا سیاه سیاِه هیچ چیزی معلوم نیست,دستم را بردم روی جیب شلوارم تا موبایلم را در بیاورم و با فلشش اتاق را روشن بکنم
    اما گوش هایم صدا های خفیفی را دریافت کردند
    کمی گوش هایم را تیز کردم و با فلش,نور را در اتاق چرخاندم
    خدای من ... حس کردم یک چیزی مثل برق و باد از جلوی نور رد شد
    جیغی کشیدم و موبایلم از دستم به زمین افتاد
    تا خم شدم موبایلم را از روی زمین جمع کنم
    صدای جیغ بلنــــد مادرم از اشپزخانه
    به گوش هایم رسید ...

    پایان فصل اول
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل دوم


    با سراسیمه,خیلی سریع به سمت پله ها میروم و پله ها را دو تا یکی طی میکنم,خودم را به اشپزخانه میرسانم و با تنها چیزی که مواجه میشوم
    مادرم است که وسط اشپزخانه ایستاده و از جایش تکان نمیخورد,دامنش را بالا گرفته و سرش را به پایین دوخته
    به نظر می ایید با چشمانش دنباله چیزی باشد ...!
    پوفیی میکشم و مادرم را از حظورم مطلع میکنم,بلافاصله به مادرم نزدیک تر میشوم و میگویم
    -مادر دوباره سوسک دیدی تو ؟!! یک سوسک که انقد...
    حرفم را قطع میکند و با لحن بریده بریده ای میگوید
    -نه نه من پایم را روی یک دونه عنکبوت گذاشتم خیلی بد بود مو به تنم سیخ شد,عنکبوت له شد و حتی خونش را با
    چشمانه خودم دیدم تا رفتم جارو و خاک انداز را بیاورم,از اشپزخانه جمعش بکنم,دیدم غیبش زده...
    نیشخندی میزنم و ابرو هایم را بالا می اندازم و با لحن خاصی میگویم
    -احتمالا فرار کرده...
    مادرم دستش را می گذارد روی شونه ام و به سمت بیرون هولم میدهد
    -برو بیرون میخواهم به کل اشپزخانه حشره کش بزنم
    با لحن اعتراضی میگویم
    -ولی مادر عنکبوت که حشره نیست...عنکبوت ها جزو هشت پا ها هستند.
    -برایم مهم نیست عنکبوت حشرست یا حشره نیست
    من باید با حشره کش اون عنکبوت لعنتی را بکشم ... حالا برو بیرون دیگه زود باش.
    -خیلی خوب ...
    مادرم پس از اینکه در اشپزخانه را میبندد شروع میکند به حشره کشی
    درحالی که هنوز از رفتار های عجیب مادرم لبخند جزوی از صورتم است,از پشت در بلند چند بار مادرم را صدا میکنم
    - بچه ساکت شو نمیتوانم حرف بزنم
    بلافاصله میگویم
    -در اتاق طبقه اول بازه ... مگه قرار نبود پدر فعلا درش را باز نکند.
    در حالی که معلوم است صدای مادرم از زیر یک پارچه ای بیرون می ایید
    با صدای رئسایی میگویید
    -امکان نداره پدرت کلید اون اتاق و چنتا اتاق طبقه سوم را هنوز از بنگا نگرفته است,همینطور کلید زیر زمین را !
    اب دهانم را قورت میدهد و پس از اتمام حرف های مادرم
    با تعجب میگویم.
    -ولی قسم میخورم که در طبقه اول باز است,من خودم با چشمان خودم دیدم !
    - عه ! پس شاید کلید اتاق هارا گرفته و هنوز به ما نگفته
    به هر حال ساکت شو تا من به کارم برسم.
    ابرو هایم را همراه شونه ام می اندازم بالا و میگویم
    - چشم...!
    بلافاصله از اشپزخانه دور میشوم...
    باد های شدیدی میوزند و درختان جنگل را تکان میدهند هوا ابری ابری است و درست مانند یک عاشقی که از عشقش دور است بغض دارد
    از حق نگذریم منظره خانه ما عالی است,هرچند اگر داخل خانه خوب نباشد
    ساعت یک ربع به ده صبح است و تنها چیزی که الان دوست دارم انجامش بدهم
    قدم زدن در این هوای فوقالعاده ى پاییزی است.
    پالتوی خود را برمیدارم و پس از اینکه شال مورد علاقه ام را سرم میکنم,از خانه بیرون میزنم ... نفس عمیقی میکشم و با تمام وجود از هوای پاک لـ*ـذت میبرم.
    خانه ما در جنگل است ولی به ندرت پیش می ایید خانه دیگری را اطرافمان پیدا کنیم
    همانطور که میخواستیم خلوت است و اب و هوای فوق العاده ای دارد
    حواشی خانه را درخت های پیر و کهنسال پر کرده,طوری که خانه ما درست در میان تعداد زیادی درخت ساخته شده است .
    موبایل خود را از جببم بیرون میکشم و در حالی که دارم
    ارام ارام برای خودم قدم میزنم
    شماره ریحانه دوست صمیمی ام را در صفحه کلید موبایلم میگیرم.
    پس از خوردن چهار تا بوق,در پشت خط گوشی را جواب میدهد
    -الو بله ؟
    -سلام ابجی
    -الو مریم خودتی ... ؟؟؟
    -اره عزیرم حالت چطوره؟
    -واییی عزیزم کجایی چطوری خوبی نمیدونی چه قدر دلم برات تنگ شده
    نیشخندی میزنم و میگویم
    -حالم خیلی خوبه, الانم میان دوتا درخت,بر روی یک درخته برید شده نشسته ام و پا روی پا گذاشته ام و از هوای اینجا دارم لـ*ـذت میبرم,چه خبر؟
    -فدات بشم ابجی,راستی چرا شماره ات را عوض کردی
    به خط قبلیت زنگ زدم ولی مثل اینکه سوزوندیش
    -اره اره قضیه اش مفصله...
    - نمیخوای برای ابجی ریحانه ات تعریفش کنی؟
    -ولش کن ... حال گیریه بیا درباره خودمون حرف بزنیم
    مدرسه میری یا نه ؟
    - معلومه که میرم خیلی جات خالیه
    -به بچه ها سلام برسون...خیلی دلم براتون تنگ شده
    -سلامت باشی,همچنین,راستی کی بر میگردین ؟
    چشمانم را به پنجره پشتیه اتاق طبقه اول میدوزم و با دقت بیشتری به پنجره نگاه میکنم
    انگاری یک چیزی را دارم میبینم ... اره, یک دختر با پیرهنی سفید رنگ ...
    ریحانه از پشت خط میگوید
    -الو مریم ... مریم ؟؟
    درحالی که هنوز چشمانم را به پنجره دوختم با کلمات بریده بریده شده ای میگویم
    - ببخشید ... کاری نداری ؟
    - چی شد از حرف من ناراحت شدی؟
    از روی تنه درخت بلند میشوم و درحالی که خودم را به پنجره نزدیک تر میکنم
    میگوییم
    -دیوانه شدی ؟ داشتم پیش خودم فکر میکردم باید الان برم به مادرم در پختن غذا کمک بکنم .
    - فهمیدیم باشه,مزاحمت نمیشم...خیلی خوشحال شدم دوباره زنگ بزن
    اصلا نفهمیدم چه جوری با ریحانه خداحافطی کردم !
    از بس که اون دختر حواسم را به خودش جذب کرده بود
    باورم نمیشود با چشمان خودم دیدم که یک دختر بچه با صورتی سرد بهم خیره شده بود ...
    ولی الان که به پنجره خانه نزدیک تر شدم فقط پرده سفید رنگ خانه را میبینم...
    نفس عمیقی میکشم و درحالی که تو حال خودم نیستم
    از پشت سر,درست از ناحیه کمرم در صدم ثانییه خراش هایی را احساس میکنم ...
    ***
    گوشی از دستانم به سمت زمین رها میشود و گربه ای که از پشت کمرم را چنگ زد چند باری از گوشی ام رد می شود... خدای من این گربه چرا انقدر وحشی است؟!
    منظورم گربه ای مشکی رنگ که چشم هایش قرمز است و به نظرمی ایید قسمتی از بدنش سوخته است.
    دم بلند و پشمالویی داره و با یک نگاه پر از نفرت جلوم مستقل شده
    چیزی که برام عجیب است و من را شگفت زده کرده او اصلا از خودش صدایی در نمی اورد,ساکته ساکته
    و مانند بقیه گربه ها که انقدر سر وصدا دارند نیست!!
    او حتی هنگامی که از پشت بهم حمله کرد هیچ صدایی از خودش در نیاورد....
    به خانه باز میگردم و با حالتی که از خودم چندشم میشود
    به اتاقم میروم تا دوش بگیرم...راستش معلوم نیست اون گربه تو کجا زندگی میکنه و به چه چیز هایی دست میزنه...لباس های کثیفم را از تنم در میاورم و در سبد لباس های کثیف خود میگذارم
    سپس دوش حمام را روشن میکنم و بعد از کمی اینو انور کردن تنظیم دوش اب های سرد و گرم
    به زیر اب میروم ... خیلی جالب است من یادم نمی ایید تا به حال با این جور دوش ها حمام کرده باشم ...دیگر خبری از ان وان که دقیقه ها داخلش ریلکس میکردم نیست ...
    مشکلی ندارم ولی تنها چیزی که اذیتم میکند,نا منظم بودن حمام است
    حماممه شخصی ام که در اتاقم است,اندازه اش بزرگ و جا دار است, ولی کمی کثیفه و این موضوع کمی من را از حمامم دلسرد میکند
    منظورم این است که کنج های دیوار هایش را تارعنکبوت
    بسته...
    پس از چند دقیقه احساس میکنم اب همینطوری اب داره سرد تر میشود
    حتی به جایی رسید که اب یخ شد
    حوله را دور خود میپیچم و از همان حمام مامانم را صدا میزنم تا ببینم مشکل اب چیه... بعید میدانم صدایم برسد و مادرم بفهمد که دارم صدایش میکنم
    پس از اینکه از مادرم نا امید شدم,حوله را کنار گذاشتم و از روی اجبار به زیر اب دوش یخ رفتم
    اخه به موهایم کلی شامپو زده ام و هر لحظه کف هایش دارد از موهایم سر میخورد و پایین تر می ایید و روی صورتم به سمت پایین تر میرود
    نفسم را حبس میکنم و به یک باره میروم زیر دوش اب یخ
    چشمانم را میبندم و در حالی که بدن خود را جمع کرده ام
    موهای خود را خیلی سریع میشویم...
    پس از اینکه دیگر کفی روی سرم باقی نماند شیر اب را
    میبندم و با حوله مشغول پاک کردن بدن خود میشوم
    تا میخواستم از حمام خارج بشوم
    خیلی اتفاقی چشمانم می خورد به کنجه حمام که تار عنکبوت بسته
    نمیدانم چرا ولی به سمتش جذب شدم و چند قدم بر میدارم ونشستم روی پاهایم و مشغول تماشایش
    شدم,اما پس از چند لحظه متوجه شدم پشته تار های عنکبوت نوشته هایی حک شده و داخلش, با رنگ قرمز پر شده ... تار های عنکبوت را از بین میبرم تا بتوانم دقیق ببینم چه چیزی داخل حمامم نوشته شده
    "666 او از اتش است"
    تا دستانم را به سمته نوشته دراز کردم,تا نوشته هارا لمس کنم خیلی ناگهانی و بدون دلیل برق حمامم خاموش شد
    دستم را به عقب میکشم و جمعش میکنم و از سر جایم بلند میشوم به سمت در میروم تا پریز برق را که در بیرون از حمام قرار گرفته را روشن بکنم اما ...
    در حمام از پشت قفل شده و هرچه قدر که زور میزنم باز نمیشود...
    پایان فصل سوم
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل چهارم
    دوتا دست هایم را میگذارم روی دستگیره در و با تمام وجود به سمت پایین میکشم..,.طولی نمیکشد که در باز میشود ولی همراهش دستگیره در نیز,میشکند
    پوفی میکشم و درحالی که با دست راست خود,موهایم را میخارونم
    خم میشوم و با دست چپم دستگیره در را همراهه پیچ هایش از کف حمام جمع میکنم
    اخه خوب یادم است که همین پیچ های کوچیک که به نظر خطری ندارند در تابستان سال گذشته چه بلایی به سر عمویم اوردند... یادش بخیر کلی خندیدیم
    برای تفریح به یکی از باغ های خصوصی عمویم رفته بودیم
    اونجا خیلی سرسبز بود و درخت های میوه ی زیادی داشت
    اکثر میوه ها را عمویم در باغش کاشته بود,علاوه بر درختانی که هرسال کلی میوه های رنگاورنگ,تحویل عمویم میداد,گل های زیبا و خوش بو که عطرش در تمام باغ میپیچید, فضای باغ عمویم را تشکیل میداد.
    البته الاچیق هایی که با فاصله از هم در باغ ساخته شده بود را اصلا نمیتوانم انکار بکنم...حرف نداشت ...
    ما ساعت ها انجا مینشستیم و با هم کلی کارت و منچ و بازی های مختلف را بازی میکردیم
    منظورم از "ما" دقیقا من و ارزو عمویم به همراه دوتا پسراش و یک دونه دخترش که تقریبا همه هم سن هم بودیم است.
    به هرحال هر دفعه با رای گیری یک بازی را انتخواب میکردیم و مشغول میشدیم.
    در یکی از روز های تابستان سال پیش که من و ارزو به باغ عمویم رفته بودیم,طبق معمول نظر سنجی کردیم و یک بازی را انتخواب کردیم
    تا میخواستیم اغازش کنیم,گوشی عمویم زنگ خورد.
    از جمع عذر خواهی کرد و به بهانه جواب دادن گوشی اش الاچیق را ترک کرد
    اما تا همین که پایش را گذاشت روی چمن های باغ,ودرحالی که داشت با تلفن حرف میزد
    به یک باره فریادش به اسمون رفت و مستقیم با صورت و با چنتا ملق روی چمن ها به سمت گِل هایی که پایین الاچیق انباشته شده بود رفت...خیلی صحنه خنده داری بود
    بیچاره عمویم صورتش به کل گلی شد ... از خجالتش نمیتوانست از سرجایش بلند بشود و همونطور که افتاده بود روی زمین گِل ها را با دستانش از روی صورتش کنار میزد و سعی میکرد مثلا صورتش را تمیز بکند.
    اما فایده نداشت عمویم به یک حمامه حسابی نیاز داشت
    پسر بزرگش "محمد" درحالی که سعی داشت جلوی خودش را بگیرد و بلند نخندد,رویش را به اون ور چرخونده و ارام ارام ریسه میرفت.
    همینطور من و بقیه بچه ها خیلی سعی داشتیم به این صحنه نخندیم ولی واقعا امکان نداشت
    انقدری ضایع بازی در اوردیم تا اخر خود
    عمویم یک نگاه به همه ی ماها انداخت و سپس بلند گفت
    راحت باشید بخندید ... سپس همه باهم خندیدم به قدری خندیدم که اخرش دیگه دلمون درد گرفت.
    عمویم که حسابی ضایع شده بود بلاخره از سرجایش بلند شد و درحالی که داشت گل ها را از پیراهن و شلوارش تمیز میکرد گفت؛ ولی اگر من نبودم امکان داشت پای هرکدوم از شماها روی این میخ میرفت.سپس درحالی که یکی از پاهایش را بالا گرفته بود با اون یکی پایش لنگ لنگان رفت که دست و صورت خودش را بشوید.
    از اون روز به بعد خیلی احتیاط میکنم که پایم را روی میخ یا پیچی نگذارم.
    درحالی که ارام برای خودم دارم میخندم دستگیره را همراهه پیچ هایش روی میز میگذارم
    و کشوی خود را باز میکنم تا لباس مورد علاقه ام را بپوشم...
    ***
    هدفونم را از گوشم در می اورم و خودم را روی تخت جمع و جور میکنم.
    تو حال خودم نبودم که ارزو به یک باره در اتاقم را با شتاب زیادی باز کرد.
    با سرعت به سمتم امد و خودش را خیلی ناگهانی پرت کرد روی تختم.خیلی عجیب است که او را انقدر خوشحال میبینم
    خوشحالی از چهره اش میریزد ... چشمانش دارد برق میزنه و لب هایش تا بناگوشش باز است...
    -هیی چته مگه دیوانه شدی؟!
    درحالی که دستم را به سمتش گرفتم,دستم را به اون ور پس میزند و خودش را با اجبار در بغلم جای میدهد.
    -ابجی حدس بزن چیشده؟
    شونه ام را بالا می اندازم و میگویم - چی شده ؟
    فردا شب سپهر میخواهد بیاید دنبالم ...
    از بغلم پسش میزنم و در نهایت تعجب میگویم
    -سپهر ؟؟!!!
    -اره ابجی تو پوست خودم نیستم.
    چشمانم را میبندم و دستم را چند باری میکشانم روی چشم هایم
    - مگه هنور تو با سپهر رابـ ـطه داری؟
    - اگر هر روز با او از پشت تلفن,ساعت ها حرف نزنم باور کن دیوانه میشوم
    درحالی که مستقیم دارم توی چشم های درشتش نگاه میکم که داره از خوشحالی برق میزند میگویم
    -تو میخواهی یک شب را با سپهر بگذرونی ... درسته ...؟
    اونوقت جواب پدر مادر را چه میخواهی بدهی...؟
    ابرو هایش را بالا می اندازد و نیشش را بیشتر باز میکند سپس با خنده میگوید
    - پدر میخواهد به یک سفر کاری برود و چند روزی در خانه نیست...مادر را هم میسپارم به تو که نگذاری بویی از این ماجرا ببره...
    دستم را بالا میگیرم و چشم هایم را میبندم و درحالی که
    شونه ام را دوسه بار بالا پایین میکنم میگویم
    -به من ربط نداره...
    -ولی ابجی تو دوست نداری من شاد باشم درسته؟
    -شادی به چه قیمتی ؟! فرار کردن از خانه؟
    پوفیی میکشد و درحالی که لبخند از صورتش محو شده میگوید
    -فقط چند ساعت ... نزدیکای صبح برمیگردم
    -ولی تو با اون پسر پر رو چه حرفی برای گفتن داری؟
    به یک باره کمی صدایش را بالا میبرد و میگوید
    - درست حرف بزن ابجی ... خودت میدونی که سپهر چه قدر پسر خوبیه
    منم صدایم را بالا تر میبرم و میگویم
    - مثل اینکه یادت نیست او قصد داشت به تو تجـ*ـاوز بکند ؟
    از روی تختم بلند میشود و در حالی که با اعصبانیت از اتافم خارج میشود
    میگوید
    - اینقدر گذشته را پیش نکش ... تقصیره منه ... نباید بهت میگفتم !! متاسفم برات که نمیتونی خوشحالی من را ببینی.
    سپس از اتاقم خارج میشود و در را پشت سرش میکوبد.
    خدای من ... چرا دوباره سپهر دارد وارد زندگی من میشود ...
    من با سپهر فهمیدم واژه عشق یعنی چی ... او من را در همان نگاه اول مجذوب خودش کرد...
    او پسر یکی از سهام داران شرکت پدرم است که به خاطر موقعیت کاری پدرم,رفت و امد زیاد داشتیم
    البته این را هم بگویم مادرش دوست صمیمیه زمان بچگی های مادرم نیز است
    سپهر لاغر اندام است و صورت کشیده ای دارد موهایش بلند و صاف و مشکی است که نصف صورتش را میپیشوند
    پوست صورتش سبزه است و هیچ موقعه نمیگذرد حتی یکم ریش یا سیبیل در بیاورد
    تیریپ و لباس پوشیدنش نیز با توجه به این که او یک موزیسینِ متتال,راک است,مانند خواننده های خارجی رشته راک
    لباس های مشکی و جذب میپوشد و اکتر اوقات مانند ان ها گوش واره های ریزی به گوش هابش اویزان میکند.
    راستی فراموش کردم که بگویم او بیست سال سن دارد و عضو یکی از گروه های زیر زمینی رشته ی راک متال است.
    من با سپهر فهمیدم واژه عشق یعنی چی ... با طعم لب هایش ... با همان لب هایی که رد پایی از لب های خواهرم رویش حک شده ...دست خودم نیست,تقصیره قلبم است که خیلی اسون بهش دل دادم حتی با این موضوع که دو دل بودم...
    من با او رابـ ـطه داشتم تا شبی که متوجه شدم قصد داشت به خواهرم تجـ*ـاوز بکند ... بعد از اون شب هرگز دیگر در چشمانش نگاه نکردم و اسمش را روی لب هایم نیاوردم.
    با اینکه میدانستم او my friend خواهرم است اما به روی خود نمیزدم تا بتوانم باهاش رابـ ـطه داشته باشم ...
    درحالی که داخل موبایلم,عکس هایش را همراه با غم و اندوه پس از دیگری ورق میزنم
    به ذهنم رجوع میکنم, که او همان پسری است که قصد داشت به خواهرم تجـ*ـاوز بکند ...
    اما همین الان اگر ببینمش دوباره دلم میلرزد ...
    نگاهی به ساعتم می اندازم ...30؛13دقیقه ...
    هدفونم را دوباره میگذرم داخل گوش هایم و اهنگ مورد علاقه ام را پلی میکنم
    چشم هایم را میبندم و سعی میکنم همه چیز را فراموش بکنم,درواقع ریلکس بکنم...
    اما طولی نمیکشد...درحالی که چشم هایم بسته است حس میکنم لامپ اتاقم خاموش شده و پرده اتاقم مانع نفوذ نور شده است
    تغییر را حس کردم با این که چشم هایم بسته بود.
    درحالی که اهنگ مورد علاقه ام دوباره از اول پلی میشود
    با خودم میگویم حتما مادرم برق ها را خاموش کرده
    حتما فکر کرده خوابیدم و امده برق های اتاقم را خاموش کرده
    اخه این روزا به سفارش پدرم در مصرف اب و برق خیلی صرفه جویی میکنیم...
    حتی به خودم زحمت ندادم چشم هایم را باز بکنم.
    ولی نمیدانستم دارم برای خودم چرت و پرت میگویم درحالی که شیطان درست در بغـ*ـل دستم ایستاده...
    پایان فصل چهارم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    چشمانم با نور تلوزیون باز میشود...!!
    به خود می اییم میبینم جلوی تلوزیون خوابم بـرده,عجیب است,به خاطر ندارم اصلا تلوزیون را روشن کرده باشم
    به هر حال از کاناپه ی جلوی تلوزیون بلند میشوم,کمی احساس سبکی و پوچی میکنم,
    کمی سر درد دارم و کمی هم تشنه هستم...
    کنترل توزیون را از روی میز برمیدارم و دکمه پاورش را فشار میدهم تا تلوزیون خاموش شود,اما تلوزیون خاموش نشد که نشد,هر چند باری که دکمه ی پاورش را فشار دادم خاموش نشد
    نگاهی به باطری داخل کنترل می اندازم....عجیب است باطری ها هم سر جایشان هستند

    دکمه پاوری که روی خود تلوزیون است را فشار میدهم.

    هوا گرگ و میش است و همه ی چراغ های خانه خاموش است,و از پنجره های باز خانه باد های خنکی میاید

    فایده ندارد,نمیدانم چرا این تلوزیون لعنتی و کهنه دارد بازی در میاورد حتی با دکمه پاور روی تلوزیون هم خاموش نشد
    دیگر داشتم از خاموش شدن تلوزیون نا امید میشدم که ناگهان خود تلوزیون خود به خود و بدون دخالت من خاموش شد
    اما همان لحظه داخل شیشه ی مشکی تلوزیون,درست پشت سر خود تصویر انعکاس یک دختر را دیدم
    با ترس و لرز به عقب برگشتم و ...

    دختری که نصفه صورتش سوخته و قیافه عبوسی دارد
    درست پشت سرم ایستاده با دیدن قیافه اش خودم را به عقب پرتاب کردم و پهن زمین شدم.

    دختر,پوست صورتش سفید سفیده و نصفه صورتش به کل سوخته است. اون قسمت هایی هم کهه نسوخته رگه های ابی چندشی داخلش نمایان است.
    او در هوا معلق است و چشم از چشمانم برنمیدارد
    و ارام ارام بهم نزدیک تر میشود.

    از ترس فقط داخل دلم ایه و سوره های قران را میخوانم!
    دختر درحالی که هنوز با همان یکدونه چشمش بهم خیره شده
    کلماتی را ارام بیان میکند.

    " تو در میان خواب و بیداری هستی,تو نباید من را و این خانه طلسم شده را به شوخی بگیری
    فردا منتظر اتفاق های بد و نحسی باش,قرار است برای خواهرت اتفاق های بدی بیوفتد...
    تمام خانه را بگرد و پیام را پیدا کن.او در تاریکی است."

    انگار حرف هایش ادامه داشت ...ولی دوتا دست کبود و سیاه از تاریکی امد جلوی دهان دختر و مانع اش شد.
    نتوانستم جسم اون دوتا دستان سیاه را ببینم زیرا در تاریکی بود.
    اما به قدری جیغ بلندی زدم که ...


    با صدای جیغ خود با وحشت از خواب میپرم, و درحالی که دارم تند تند نفس میکشم
    از تخت خوابم پایین می اییم و به سمت پنجره نیمه باز اتاقم میروم تا کمی هوای تازه بخورم.


    ***
    سه ماه بعد

    تمام جذبه خود را جمع میکنم و با قدرت دست ارزو را میگیرم
    سپس با اعصبانیت سرش داد میزنم و میگویم

    -ارزوووو,تو حق نداری از خانه خارج بشوی من بهت اجازه نمیدهم

    درحالی که دارد تقلا میکند مچ دستش را از دستانم رها کند
    میگوید

    -تو مگه کی هستی دیوانه,دستانم را ول کن.

    -ولی اگر به حرف هایم گوش ندهی به مامان و بابا میگویم هنوز با سپهر رابـ ـطه داری,و ساعت دو بامداد میخواهی دور از چشمان انها با سپهر از خانه بزنی بیرون.

    -بلاخره دستانش را از دستانم ازاد میکند و با قلدری خودش را بهم نزدیک تر میکند,سپس بلند سرم داد میزند؛

    -عوضی,هرکاری که میخواهی بکن...درد من همین است که هیچ وقت از غریبه ضربه نمیخورم.

    -ولی احمق من دوست دارم که دارم مانعت میشوم...این به نفعت است.

    ابرو هایش را در هم میکشد و در حالی که دست به کمر ایستاده میگوید.

    -مثلا اگر الان من با سپهر بروم بیرون چه میشود ها؟!!

    اهی خود به خود از ته سـ*ـینه ام میکشم و درحالی که
    دستم را روی سرم گذاشته ام میگویم.

    -قضیه اش مفصل است,تو با سپهر بری بیرون هیچی نمیشود...ولی نباید از من و این خانه دور بشی.

    قه قه ای به تمسخر میزند و میگوید
    - تو واقعا دیگر شورش را در اوردی...میدونی چیه؟! تو به رابـ ـطه من و سپهر حسودی میکنی
    دوست داری جای من باشی ولی اینطور نیست...

    -تو...تو چی میگی اخه احمق,اگر من به رابـ ـطه تو سپهر حسودی میکردم,همون موقعه که سپپهر بهم پیشنهاد دوستی داد,باهاش دوست میشدم
    ولی من به خاطر توی احمق و پیشنهادی که سپهر عوضی بهم داد زدم تو گوشش....

    قیافه اش به یک بار تعغییر کرد,داغون شد...من نمیخواستم این موضوع را بهش بگویم از دهاانم پرید.

    -اون...سپهر بهت پیشنهاد دوستی داد؟

    پوفی میکشم و ارام میگویم
    -اره ولی قسم میخورم ما باهم رابـ ـطه نداشتیم.

    کیف مجلسی و شیکی که روی دوشش بود را انداخت سپس رفت به سمت کاناپه و درحالی که ارام از چشم هایش اشک می ریخت,خودش را انداخت روی کاناپه.

    خطاب بهش میگویم,در این خانه لعنتی خیلی اتفاق های بد تری دارد میوفتد که تو بخواهی به خاطر این موضوع ناراحت باشی.همین جا بشین من برم به سپهر بگویم تو نمیایی.
    درحالی که هنوز اشک از چشمانش جاری است با تمسخر میخندد و فقط سرش را تکان میدهد.

    چیزی نمیگویم,از خانه خارج میشوم و به سمت سپهر میروم.او در وسط جنگل, کنار ماشینش ایستاده.
    طبق معمول لباس های جذب و مشکی پوشیده ولی بر خلاف انتظارم,موهای عـریـ*ـان و مشکی رنگش را به سمت بالا فشن کرده است.
    دستش یکدونه گیتار برقی است و درحالی که به ماشین تکیه داده
    به دور دست خیره شده...اصلا متوجه حظور من نیز نشد.
    اما به سمتش میروم و اسمش را ارام صدا میکنم,ارام تر سرش را با تعجب به سمتم میچرخاند,و در نهایت تعجب میگوید

    -مریم!

    خیلی وقت است که ندیدمش,تقریبا یک سال میشود.
    نمیتوانم واقعا حسی که بهش دارم را انکار بکنم.
    به همین خاطر مدام سعی میکنم عمیق نگاهش نکنم,مخصوصا چشم هایش را...!

    یک راست میرم سر اصل مطلب و میگویم

    -ارزو نمیتواند بیاید.

    سرش را در جهت تایید حرف هایم تکان میدهد و میگوید

    -اره اره میدانم,یک دختر خانومی که به نظر میامد دوستتان باشد قبل از شما امد و بهم گفت که ارزو نمیتواند بیاید.

    به یک باره حس کردم فشار خونم افتاد

    -گفتی یک دونه دختر؟

    -اره اره یکدونه دختر که به نظر می ایید هم سن خودت نیز باشد,گفت که ارزو نمیتواند همراه تو بیاد,سپس ارام رفت داخل خانه...

    سرم را با تعجب تکان میدهم و با کلماتی بریده بریده شده میگویم؛

    -تو با چشمان خودت ان دختر را دیدی !؟ که رفت داخل خانه ی ما؟

    میخندد و میگوید

    -معلومه که اره ولی واقعا رفتاراش عجیب غریب بود
    فقط به رو به رو خیره شده بود, هیچ حرکت خاصی نمیکرد
    لباس هایش هم عجیب بود,همینطور چهره اش
    واقعا یک لحظه فکر کردم یک روح دیدم...

    خیلی سریع بدون اینکه حرکت اضافه ای بکنم چوبی که جلوی پاهایم است را از روی زمین بر میدارم و میکوبم روی سر سپهر ...

    پایان فصل چهار
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل پنجم
    سپهر را روی صندلی با طناب,محکم میبندم و خودم را نیز اماده میکنم که با شیطان روبه رو بشوم,میدانستم چه زود و چه دیر بلاخره سراغ ارزو می ایید و روح او را نیز تسخیر میکند
    سه ماه است که میدانم,از همان وقتی که روح سومین دختر تسخیر شده وارد خوابم شد و بهم هشدار داد که فردا برای خواهرت اتفاق بدی می افتد ...
    دقیقا فرداش بود که من شیطان را در قالب یک زن با صورتی زشت و وحشت ناک دیدم ...
    اون زن شیطان زده را دیدم که چاقوی بزرگی را از پشت گذاشته بود رو گلوی ارزو ,بدون اینکه خود ارزو چیزی حس کند.
    اون زن شیطان زده ارزو را لمس کرد,پس بدین معنی است انسان بعدی که تسخیر میشود ارزو است...
    من خیلی تلاش کردم که این اتفاق نیوفتد,من کم و پیش با صحنه هایی که دیده بودم و خواب هایی که گاه و بی گاه تبدیل شده بود به کابوس های شبانم توانسته بودم چیز هایی را بفهمم.
    اما چه کاری از من ساخته بود ؟؟
    تنها کاری که از من ساخته بود را انجام دادم اما به جز تمسخر,چیز دیگری را در پی نداشت.

    من موضوع را از سیر تا پیاز برای پدر تعریف کردم
    حتی گفتم که ارزو در خطر است و هرگاه ممکن است شیطان روحش را تسخیر کند.
    اما تنها حرفی که پدرم بهم زد اینطور بود

    -دخترم,تو دیگه بزرگ شدی این حرف ها برای تو بد است.

    به حرف هایی که در جوابم بهم گفت,اعتراض کردم اما اینبار جواب پدرم زبانم را بست.
    -ببین من میدانم تو و ارزو دلتان برای زندگی اشرافیتان تنگ شده ... ولی من بهتان گفتم, تا چند ماه دیگر سهم عمویت را میخرم دیگه نیازی به این جور حرف ها نیست.

    خواستم چیزی بگویم که پدرم حرف را قطع کرد و ارام گفت.
    -در ضمن دیگر نبینم در مورد این خانه اینطوری حرف بزنید
    بزار با یک خاطره خوب از اینجا بریم...!خواهش میکنم.

    دهانم را بستم و ترجیح دادم تنها به جنگ شیطان بروم.
    البته چاره دیگری نیز نداشتم.

    از اون روز درسی گرفتم,که حتی نزدیک ترین افرادِ بهت تا وقتی با چشم های خودشان چیزی را ندیده باشند,حرف هایت را باور نمیکنند.!

    گوگل را باز کردم و اسم محلی که داخلش زندگی میکنیم را همراه واژه "خانه تسخیر شده تایپ کردم"
    اصلا توقع نداشتم اما ... کلی مطلب درباره خانه ما تو گوگل وجود داشت.
    بدون هیچ معطلی یکی از سایت هارا باز کردم.

    فیـلتـ*ـر بود ... بعدی را باز کردم و ان هم فیـلتـ*ـر بود.
    یکی یکی سایت هارا باز کردم اما همه شان فیـلتـ*ـر بودن.
    کم کم نا امید شده بودم
    که موس را روی اخرین سایت بردم
    هیچ امیدی نداشتم ... با بی اعتنایی روی موس کلیک کردم
    اما ...ان سایت هم مانند بقیه فیلنر بود.

    تنها راهی که برایم باقی مانده بوده تا بتوانم به راز های این خانه پی ببرم احظار روح بود.
    احظار کردن روح سه تا دختری که در این خانه اسیر هستند...
    من باید از ان ها کمک بگیرم ...
    به همین خاطر بود که یک شب,مراسم احظار روح را انجام دادم.
    نصفه شب بود ساعت یک دو بامداد.
    همه در رخت خواب هایشان خوابیده بودند,اما من بیدار ...
    تنها لامپ روشن خانه,لامپ اتاق من بود.
    کاری که باید میکردم,این بود,باید وسایلی که برای احظار روح نیاز داشتم را فراهم میکردم.
    وسایلی که میتواند برایم شانس احظار کردن روح را بیشتر بکند.
    کتاب دفتر مداد و هر چیز دیگری که روی میز تحریرم بود را پایین گذاشتم و میزم را خلوته خلوت کردم
    سپس هلش دادم و تا میانه های اتاقم کشاندمش درست در وسط اتاقم.
    سپس پارچه سفید رنگی که رویش با خط خوشی,قران نوشته بودم را به ارامی روی میز پهن کردم.
    تنها چیزی که باقی مانده بود یک لیوان شیشه ای بود.!

    ان را میگذارم روی وسط پارچه سفید رنگ ! درست در جایی که خالی است و رویش اییه های قران را ننوشتم زیرا اییه های قران را در گوشه کنار های پارچه نوشته بودم و وسطش را خالی گذاشته بودم.
    به هر حال همه چی اماده بود.ترس درونی ام لحظه به لحظه بیشتر وجودم را فرا میگیرفت
    اما چاره ای نداشتم...من مجبور بودم,باید به راز های این خانه پی ببرم,,باید به این موضوع پی ببرم که در زمان گذشته چه اتفاقی در اینجا افتاده,باید بدانم چرا شیطان چرا در این خانه نفوذ کرده و از همه مهم تر راه نجاتی وجود دارد ؟؟ یا شیطان را از این خانه فراری کنم ! زیرا مطمعا هستم که قدرت این را ندارم,بخواهم شیطان را کامل از ببین ببرم,اما شاید بشود او را فراری بدهم.
    به هر حال همه چی اماده بود.
    پنجره را به همراه در بستم,و برق اتاقم را خاموش کردم.

    با خاموش شدن برق و تاریک شدن کل اتاق,جو و خوف عجیبی وجودم را فرا گرفت!
    با قدم هایی اهسته به سمت صندلی رفتم
    حالا وقتش است...باید تمام قدرتم را جمع بکنم!
    درحالی که روی صندلی نشسته ام,چراغ قوه را روشن میکنم و با نورش تمام اتاق تاریکم را برنداز میکنم.
    به غیر از نور چراغ قوه هیچ روزنه نوری را در اتاق باقی نگذاشته ام
    حتی روی شیشه پنجره,پارچه سیاهی را کشیده ام تا یک ذره نور هم در اتاق نباشد!


    من ان موقعه ها نیز علم این را داشتم که سه تا روح به تسخیر شیطان در امدند,من میدانستم که نمیتوانم برای زمان زیادی ان ها را احظار بکنم,اگاه بودم که شیطان برای پیش گیری خواهد امد.
    به همین خاطر این اییه هایی از قران را روی پارچه نوشتم و انگشتر های تمام فلزی به دست هایم انداختم.
    تا مانع شیطان, از اسیب رساندنه بهم باشد
    دقیق در خاطرم نیست,اما...

    اول لیوان شیشه ای را سر و ته روی پارچه قرار دادم
    سپس انگوشت اشاره خود را رویش گذاشتم,چشمانم را بستم و با صدایی که نوسان داشت گفتم!

    "من میخواهم روح تسخیر شدگان را احظار بکنم! اگر روحی در این خانه,و این اتاق وجود دارد,به من یک نشانه بدهد"!

    کمی صبر کردم,ولی اتفاقی رخ نداد,همان کلمات را دو مرتبه تکرار کردم و بازهم هیچ اتفاقی رخ نداد.

    شاید یک جای کار میلنگید یا اشکال داشت!سعی کردم کمی فکر بکنم که چه تغیری را ایجاد بکنم!

    تصمیم گرفتم پارچه سفید رنگی که رویش قران نوشته بودم را از زیر لیوان بر دارم

    که این تصمیم هم خوب بود و هم بد !

    نور چراغ قوه را روی پارچه می اندازم و با احترام تمام خیلی ارام و اهسته از روی میز ان پارچه را برمیدارم.
    میبوسمش,و با قدم هایی اهسته در تاریکی!،با کمک نور چراغ قوه,به سمت کشوی کمدم رفتم...ان موقعه ها بد ترین اتفاقی که ممکن بود رخ بدهد,این بود که باطری چراغ قوه یاری نکند و خاموش بشود.

    پارچه را داخل کشوی خود قرار میدهم و در تاریکی محض با کمک چراغ قوه خیلی اهسته به سمت میز بازمیگردم و با احطیاط روی صندلی مینشینم!
    انگوشتم را مانند قبل روی لیوان میگذارم اما با این تفاوت که دیگر ان پارچه ای که رویش قران نوشته بودم,نبود.

    همان کلمات را این بار با قدرت بیشتری بیان کردم

    "این برای بار سومی است که میخواهم با شما روح های تسخیر شده ارتباط برقرار بکنم!
    اگر شما در این اتاق حظور دارید,ازتون خواهش میکنم یک نشانه بهم بدهید!"

    بلافاصله پس از اتمام حرف هایم,لیوان کمی تکان خورد.
    خیلی زیاد نبود ولی به قدری بود که بتوانم حرکتش را حس بکنم!

    "من شما ها را احظار میکنم شما روح های تسخیر شده را احظار میکنم"
    پس از اتمام حرف هایم.

    صدای ناله کردن یک پیر مرد از سمت راست اتاق به گوش هایم خورد!صدا گرفته است و مشخص است که صدای یک فرد پیر است!

    ناگهان تمام وجودم را وحشت فرا گرفت,مهره های گردنم از ترس و استرس تیر کشید و همینطور از تمام نقاط بدنم شر شر عرق میریختم

    صدای ناله همچنان ادامه داشت,واقعا ترسیده بودم نمیتواتستم نور چراغ قوه را به سمت صدا بچرخانم...اما دوباره تصویر خواهرم امد جلوی چشمانم
    من نمیتوانم ان را از دست بدهم ! تمام جرعت خود را جمع کردم و درحالی که اشک میریختم,نور چراغ قوه را به سمت صدا چرخواندم...

    پایان فصل پنجم
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل ششم.
    یک پیر مرد!
    یک پیر مردی که مثل یک تیکه گوشت لاشه است...
    یک پیرمرد...
    یک پیر مرد افتاده بود کنج دیوار و پشتش بهم بود
    ولی توانستم ببینم که دوتا پاهایش قطع شده و مانند یک تیکه گوشت!دارد در کنج خانه جان میدهد
    صدای ناله هایش هنوز ادامه داشت ... تمام بدنم بی حس شده بود
    وقتی که نور را به سمت ان پیر مرد چرخاندم بلافاصله بالا اوردم ...

    خیلی صحنه وحشت ناکی بود...
    از روی صندلی بلند شدم و با قدم هایی اهسته به سمتش حرکت کردم
    چراغ قوه داشت بازی در میاورد !! هی روشن خاموش میشد...تو دلم دعا کردم که تو این شرایط خاموش نشود...اما دعایی که کردم فایده نداشت! خاموش شد ..

    ولی قبل از اینکه بخواهد نور چراغ قوه ام خاموش بشود,ان پیر مرد گردنش را به سمتم چرخاند و من توانستم قیافه اش را ببینم
    خیلی وحشت ناک تر از ان چیزی بود که در ذهنم ازش تصور کرده بودم !!
    توانستم شیطان را به معنی واقعی در چشمانش ببینم ...

    شیطان در درون اون پیر مرد نفوذ کرده بود,ان موقعه بود که فهمیدم فقط سه تا دختر نیستند که روحشان تسخیر شده!
    درحالی که شعله های اتش را در چشمانش دیدم
    با لحنی ارام و صدایی خراشیده گفت متاسفم!
    سپس قیافه مظلومش در صدم ثانیه تبدیل شد به یک چهره شیطانی !!
    لبخندی مانند شیطان روی لب هایش نشست و ...
    خود را به عقب پرتاب کردم اما اون پیر مرد در حالی که خنده های بلند و شیطانی میکرد
    مچ پای راستم را گرفت و من را پهن زمین کرد!

    به قدری دست هایش چندش,کبود و سیاه بود و ناخن های درازی داشت که موهای بدنم را سیخ کرد!

    در همان حالت که پهن زمین شده بودم

    سعی کردم خود را سـ*ـینه خیز برسانم به کشو و ان پارچه ای که رویش قران نوشته بودم را بردارم.

    لاشه ی پیرمرد مچ پاهایم را رها نمیکرد !! و با همان نصفه بدنش خود را بهم وصل کرده بود و با زوری که میزد مانع ام میشد تا به ان کشو برسم
    سعی کردم زیاد جیغ و داد نکنم , تا کسی از خواب بیدار نشود,همه چی را ریختم تو خودم
    واقعا شرایط بدی بود
    بدنم به شدت داغ شده بود
    با هر بدبختی که بود خود را به کشو رساندم اما تا همین که خواستم ان پارچه را بردارم در اتاقم باز شد,بلافاصله برق اتاقم همراش روشن شد !

    پدرم بود ... !
    اولش به پدرم توجه نکردم,گردنم را به عقب چرخاندم تا ببینم هنوز لاشه ی پیر مرد بهم وصل است یا نه !!
    غیبش زده بود ولی بهتر از این نمیشد ...

    پدرم من را دید که روی زمین سـ*ـینه خیزم ! سرخ و کبود شدم و دارم مثل دیوانه ها گریه میکنم ! ...

    خیلی عاقبت بدی داشت ... اصلا دوست ندارم حتی بهش فکر بکنم اما از همان موقعه بود که پدرم فکر کرد من مشکل روانی پیدا کرده ام ...

    ***
    دستانم را میگذارم روی دهان سپهر و سرش داد میزنم

    -بس کن دیگه چه قدر حرف میزنی !!
    بلافاصله با لحن اعتراضی میگوید
    -ولی چرا با چوب به سر من ضربه زدی؟! و چرا الان من را مثل مجرم ها روی صندلی بسته ای ؟! مثل اینکه عقلت را از دست دادی ...

    کمی پیشانی ام را با انگوشن هایم مالشت میدهم,سپس یکی از ابرو هایم را از دیگری بالا تر میبرم و میگویم

    -تو یک روح واقعی دیدی! من باهات شوخی ندارم,خودتم خوب میدونی که اصلا ازت خوشم نمیاد که بخواهم باهات شوخی بکنم !
    ولی با این حال دلم نیومد که به امان خدا ولت بکنم تا شیطان روحت را تسخیر کند
    زیرا تو هم الان در خطر تسخیر شدن هستی ...

    -بابا بیا این طناب را باز بکن,چه قدر چرند میگویی تو دختر!روح کجا بود اخه !!

    اهی میکشم و برای اینکه خفه بشه یک سیلی بهش میزنم.
    سرش به سمت چپ میچرخد و کمی از موهایش,صورتش را پوشش میدهد.

    -فقط به حرف هایم گوش کن ... (از سیر تا پیاز را برایش تعریف کردم)

    او بهت زده شد,انگاری هنوز نتوانسته حرف هایم را باور کند,

    -چرا باید حرف هایت را باور بکنم ؟!

    نفس عمیقی میکشم و میگویم,وقت زیادی نداریم,این خانه جن زده است من با انسانی که در درونش شیطان نفوذ کرده یک معامله کردم !

    -چه جور معامله ای ؟!

    -من به او گفتم که روح خواهرم را تسخیر خودش نکند و به او اسیب نزند او نیز در عوض ازم خواست تابلویی که نقاشی چهره خودش است را پیدا بکنم و اون تابلرو را برای همیشه نابود بکنم.اون زن شیطان صفت بهم گفت؛ اگر موفق بشوی ان تابلو را پیدا بکنی من خواهرت را همراه هرکس دیگری که روحش در این خانه اسیر است را ازاد میکنم,این مثل یک جور بازی میموند !


    -به چیز عجیبی برخورد کردی که خیلی ترسناک و عجیب باشد ؟

    -اره...
    اما اکنون صبحت اینجور چیز ها نیست,ما باید یک بار دیگر کل خانه را از زیر و بمش بگردیم و کل خانه را زیر و رو بکنیم
    تا بتوانیم ان تابلو را پیدا بکنیم


    -چند ساعت وقت داریم ؟

    زمان زیادی نداریم,اگر موفق نشویم در چهل و هشت ساعت اینده تابلو را پیدا بکنیم,ارزو تسخیر میشود.

    - راستی تو که گفتی سه ماه پیش با ان شیطان صبحت کردی پس چرا میگویی که چهل هشت ساعت وقت داری؟

    -بهت گفتم که ان شیطان تاکید کرد هر وقت که من بگویم و هر وقت من بخواهم خواهرت را تسخیر بکنم, مهلتت شروع میشود!او امروز خواهرم را پس از چند ماه به تسخیر خود دراورده...پس یعنی از همین الان مهلتم شروع شده درست است.

    -درسته,ولی میتوانستی در ان زمانی که هنوز ارزو شیطان زده نشده بود,یعنی از همان سه ماه پیش شروع به پیدا کردن ان تابلو میکردی ...

    -د...من کل خانه را گشتم.اما هیچ تابلویی که رویش ان زن وحشت ناک نقاشی شده باشد به چشم هایم نخورد!

    -دستان من را باز کن تا بتوانم بهت کمک بکنم.

    -باشه ولی ... فکر فرار کردن به سرت نزند,تو روح ان دختر را دیدی,ان روح نیز متصل است به شیطان !! پس الان تو هم زیر نظرش هستی و دیگر راه فراری برایت وجود ندارد ...!


    -ولی اگر ما از این خانه برویم شیطان چه کاری میخواهد بکند؟

    -فکر کردی شیطان فقط در این خانه هست اره ... ؟؟!متاسفم راه فراری وجود ندارد وگرنه خودم از همه زود تر فرار میکردم.

    -مادرت پدرت ؟

    -مادر پدرم چی ؟!

    -چرا ان دو تا به حال با ان روح های تسخیر شده روبه رو نشده اند.

    -چون روح های تسخیر شده نمیخواستند!که با پدر و مادرم روبه رو بشوند.

    -پس چرا خودشان را به من نشان دادند؟!

    -تو به سرنوشت اعتقاد داری؟



    -ولی چرا ...چرا این خانه شیطان زده است ؟

    -قضیه اش مفصل است!ما وقت نداریم ...

    با سرش موهایش را از جلوی چشم و بینی اش کنار میریزد و میگوید

    -یکی را میشناسم که میتواند بهمان کمک کند.

    چشمانم را ریز میکتم و با دقت بیشتری به حرف هایش گوش میدهم.

    -خودت میدونی که من توی گروه موسیقی راک هستم!
    ما برای شیطان موسیقی تولید میکنیم و ...

    حرف هایش ادامه داشت که با تعجب پرسیدم یعنی شماها شیطان پرستید ؟

    -صبر کن ببین چی میگم ! ما برای شیطان موسیقی تولید میکنیم, چون سبک راک به دل شیطان مینشیند
    من دوستان زیادی دارم که شیطان را میپرستند,و با شیطان ارتباط برقرار میکنند!
    خیلی از ان ها حتی ادعا این را دارند که خود شیطان هستند.

    درحالی که دستم روی چونه ام است,سرم را با اشتیاق برای ادامه ی حرف های سپهر ارام تکان میدهم.

    -شاید من بتوانم به یکی از ان ها بگویم تا به اینجا بیاید و این طلسم را بشکند!
    سرم را تکان میدهم و با حرکت دستانم میگویم
    -ولی شیطان که این چیز هارا نمیفهمد ... !
    بلافاصله حرفم را قطع میکند و میگوید
    -اصلا تعریف تو از شیطان چیست ؟

    کمی فکر کردم و پاسخی نیافتم که بهش بدهم!

    درحالی که به چشمانم زول زده است میگوید
    -ببین شاید خانه ی شما شیطان زده باشد ... ولی این به معنی نیست که شیطان توی جاهای دیگه, از جمله مکان های مذهبی حظور نداشته باشد!!!

    درحالی که گیج شده ام کمی به سپهر که با دستانی بسته روی صندلی نشسته است نردیک تر میشوم و با لحن ارامی میگویم
    -این یعنی چی ؟؟من گیج شده ام.

    -ببین شیطان مانند خدا است !! همه ی انسان ها از خدا پیروی میکنند و این عقیده را دارند که مدام خدا پیش انها است و دارند ان هارا میبینند!
    پس اگر اینطور باشد ما به تعداد همه ی انسان های جهان
    خدا داریم !!
    میتوانم بهت خلاصه بگویم خدایی که در اینجا وجود دارد
    همان خدایی است که در مناطق مذهبی مختلف جهان حظور دارد !

    سرم را به نشانه تایید حرف هایش تکان میدهم و میگویم جالب است,بلافاصله اضافه میکند

    -شیطان نیز همینطور است,او اگر الان در این خانه حظور دارد
    همان شیطانی است که همین الان ممکن است در هرخانه ی دیگری وجود داشته باشد.

    تا میخواستم از حرف های سپهر تشکر بکنم.
    همه ی برق های خانه ناگهان خاموش شد و از زیر زمین خانه صدای جیغ و زجزه زدن ارزو به گوش هایم رسید
    سپهر را با عجله از روی صندلی ازاد میکنم,بلافاصله به سمت زیر زمین خانه میدویم,ولی کلید زیر زمین خانه دست من نیست ..


    پایان فصل ششم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل هفتم


    سپهر چند تا قدم به سمت عقب برمیدارد و محکم با لگد به در چوبی زیر زمین خانه ظربه میزند
    در میشکند !
    ما وارد زیر زمین میشویم,ولی دیگر خبری از جیغ های ارزو نیست.
    ارزو را میبینم که در گوشه ای از زیرزمین نشسته است و هیچ حرکتی نمیکند
    خیلی سریع به سمتش میروم ولی تا چشمانم به چشمانش میخورد شوکه میشوم و یک جیغ خفیف میزنم !!

    تخم چشمان ارزو ناپدید شده است و به جایش کل چشم ارزو خاکستری شده است

    سپهر خودش را با قدم هایی اهسته نزدیک میکند.

    خم میشوم و دستانم را میگذارم روی دوتا زانوی های ارزو سپس چند بار اسمش را صدا میزنم.
    او فقط خیلی ارام سرش را تکان میدهد.

    -صدایم را میشنوی؟؟

    او کمی ثابت میماند و هیچ حرکتی نمیکند
    دوباره سوالم را تکرار میکنم,بلافاصله ارزو یکی از دستانش را بالا می اورد و با انگوشت اشاره اش به روبه روی تاکید میکند.
    خیلی ارام به عقب میگردم ...


    بلافاصله خون غلیظی روی صورتم و بدنم فواره میکند!!
    خدای من ! اون زنِ استخوانی و قد بلندی که شیطان است !رو به رویم ایستاده و با صورتی خشمگین با صدای گوش خراشش سرم فریاد میزند

    -تو قرار نبود پای یک شیطان پرست را پیش بکشی
    اکنون هم روح تو را تسخیر میکنم هم روح هرکسی که در این خانه زندگی میکند

    چشمانم میخورد به سپهر که روی زمین افتاده است و دارد جون میدهد
    میخزم روی زمین و به سمتش میروم
    انگار سعی دارد چیزی را بهم بگوید ... هر لحظه دارد ان زن استخوانی و سیاه رنگ ! بهم نزدیک تر میشود.
    درحالی که دارم از ته وجودم داد میزنم و گریه میکنم
    شاهد این هستم که سپهر سعی دارد چیزی بگوید

    قُلْ إِنَّمَا أَدْعُو رَبِّی وَلَا أُشْرِکُ بِهِ أَحَدًا
    إِلَّا مَنِ ارْتَضَى مِن رَّسُولٍ فَإِنَّهُ یَسْلُکُ مِن بَیْنِ یَدَیْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ رَصَدًا
    إِلَّا بَلَاغًا مِّنَ اللَّهِ وَرِسَالَاتِهِ وَمَن یَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَإِنَّ لَهُ نَارَ جَهَنَّمَ خَالِدِینَ فِیهَا أَبَدًا
    حَتَّى إِذَا رَأَوْا مَا یُوعَدُونَ فَسَیَعْلَمُونَ مَنْ أَضْعَفُ نَاصِرًا وَأَقَلُّ عَدَدًا.



    سپهر کمی از ایات سوره جن را با سختی میخواند و درحالی که دیگر جان ندارد,چشمانش را میبندد و در اغوشم ولو میشود !!
    در اغوشش میگیرم و فقط اشک میریزم و شاهد این هستم
    که ان زن شیطان زده جیغ میکشد و مدام تقلا میکند که نابود نشود !!
    تکه تکه از وجودش تبدیل به اتش میشود و به گوشه ای از زیر زمین پرتاب میشود
    سعی میکنم این صحنه را نبینم ... سپهر را در اغوش میگیرم و برای اخرین بار بـ..وسـ..ـه ای به پیشانی اش میزنم....اکنون باید برای نجات روح خواهرم و ان سه تا دختر تسخیر شده و همچنین هرکس دیگری که روحش در این خانه تسخیر شده است,طلسم را پیدا بکنم و ان را برای همیشه نابود بکنم ... !
    پایان فصل هفتم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا