کامل شده داستان کوتاه سرباز | Samira.Aroom کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Samira.Aroom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/06
ارسالی ها
1,476
امتیاز واکنش
16,498
امتیاز
740
محل سکونت
طهران
متین: نمیدونم چجوری شروع کنم! سودا ازم ناراحتی؟
بی حرف نگاهش کردم.
متین: سودا ما میتونیم دوستای خوبی باشیم‌.
+فقط دلیلت رو بگو.
کمی‌ ل*ب*هاش رو جویید. اما بعدش رک و پوست کنده حرفهای دلش رو زد. همه ی حرفاش رو.
-جرقش از روزی زده شد که خبر دادن آزمون میدی. دوست نداشتم زنم کار کنه تو اما مخفی کردی. کم کم حسم بهت عجیب شد. یکم‌سرد شد. تو این بینابین فاطمه زنگ میزد و نامه میداد. محمد که نامه هاش رو میخوند یه عالمه حس قشنگ مینشست تو دلم. نوشته هاش لطیف بود و پر ازحس. زنگ میزد. صداش دلنشین بود. انگار تا قبل از اون صداش رو نشنیده بودم.
+همونطور که به من گفتی تو کافی شاپ انگار قبل از دانشگاهم ندیده بودیم؟
کمی لپهاش سرخ شد، اما ادامه حرفهاش رو زد.
- مدام قربون صدقه داداشش میرفت. شیوا هیچوقت واسه من اینکار رو نکرده بود.
+من تاوان کم کاری های خواهرت رو دادم؟
جوابم رو نداد.
-گفتم این داداشِشه اینقدر محبت میکنه، واسه شوهرش چه میکنه؟ اینقدر این افکار تو ذهنم جولون داد که حس کردم از راه دور عاشقش شدم. سودا من از تو فقط خوشم میومد، بانمک و دوستداشتنی بودی اما فاطمه عطر زندگی داشت. ما مردا تا آخر عمر بچه ایم. محبت و زندگی آروم میخوایم. حس این قضیه عاشقم کرد.
و سکوت کرد.
 
  • پیشنهادات
  • Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    کمی به جلو، به سمت متین خم شدم. رو در رو و چشم تو چشم.
    +بهت نگفتم تو این سالها، خصوصا این دوسال این حرفها رو بهت ولی الآن میگم. از بچگی دوستت داشتم. ۷یا ۸سالم بود از فیست خوشم‌ میومد. کم کم حرفات، رفتارات، اداهات همه و همه شد بت من‌. میپرستیدمت به معنای واقعی. گوشه کتابام همیشه یه ام انگلیسی(M) به نشونه اسم تو نوشته بودم. هرجا اسم متین، آرم و لوگوی متین میدیدم ذوق میکردم‌. آیندمو باتو میدیدم. اما هیچوقت بهت نگفتم و خودم رو لو ندادم‌ تا وقتی که اومدی سراغم. بهم‌گفتی دوساله عاشقمی. گفتی خواستگارام رو پروندی، گفتی میخوای بمونم. موندم. عشقم بهت چند برابر شد. رویاهام طعم واقعیت گرفت. یه عشق دو طرفه باتو. تمام مدت سربازیت دعا کردم سالم از اون منطقه بیرون بیای. که مال من بشی؛ حتی وقتی باهام سرد شدی با اینکه دست و دلم به دعا نماز شب و جعفر طیار و زیارت و نمیرفت اما بازم انجامشون میدادم. منتی هم نیست، واسه دل خودم بوده. همه اینا رو گفتم که بدونی چقدر احساس داشتم.گفتم که بدونی! میدونم اینو میدونی که آدم منطقی هستم‌. اونقدر منطقی که عشق ۱۲ سالم رو تو دلم بسوزونم‌. شاید بگی عشق نیست که راحت از بین‌بره؛ اما خود خدا شاهد شب بیخوابی ها و دل دل زدنام بوده و میدونه که عاشق بودم. کنارت گذاشتم. امیدوارم خوشبخت بشی. الآنم اینجام‌چون فقط دلیل میخواستم. دیگه دختر دایی و پسر عمه هستیم قبول؟
    چشماش برقی زد و انگشت کوچیکش رو جلو آورد. انگشتم رو گره کردم به انگشتش.
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    دانشمندا میگن شکست عشقی و غمش فقط ۲۴ ساعت دووم داره و اگه ادامه پیدا کنه واقعی نیست و تلقین طرفه. تو این ۲۴ ساعت غصه خوردم ولی ریکاوری شدم. واقعاً از دلم بیرونش کردم. سخت بود اما غیر ممکن‌ نبود. داستان و رمان و توهم نبود که نشه، شد؛ چون زندگیِ واقعی بود.!
    "از دل برود هر آنکه از دیده برفت"
    حکایت جفتمون بود‌. چند ماه ندید من رو و از دلش رفتم. چشم دلم رو بستم و ندیدمش و از دلم رفت.
    اون شب نامزدی محمد و شیوا اعلام شد و دو ماه بعدش عروسی برگزار شد‌. شب قبلش عمه از فاطمه نظر خواست، اما فاطمه نپذیرفت. متین و عمه باورشون نمیشد جواب منفی بشنون‌‌.
    متین کم کم شروع کرد به چراغ سبز نشون دادن. عمه بازم اصرار کرد ولی فاطمه قبول نکرد. یکسال بعدش هم با همون خواستگار سمجش ازدواج کرد. متین با حرفهای اون شبش و اعلان علنی اینکه دوستم نداره، جرات جلو اومدن نداشت اما چراغ سبزاش همیشه روشن بود‌.
    کار من رونق گرفت و با اون سه تا مترجم که همکارم بودن یه دفتر ترجمه زدیم. کتابای ایرانی رو به ارمنی و بالعکس ترجمه میکردیم. درسم تموم شد. رشتمون ارشد نداشت تو ایران و ماهم ولش کردیم. به خاطر کتابای ترجمه شده و به قول بالا بالایی ها بهبود روابط بین دو کشور، چند تا جایزه فروش و نشر و ترجمه و... گرفتیم. من هم دوسال بعد از ازدواج فاطمه، با پسر یکی از ناشرام ازدواج کردم و حالا یه پسر ۷ ساله و یه دختر پنج ساله و یه نی نیِ یک ساله دارم.
    متین هنوز ازدواج نکرده تا به قول خودش بتونه عطر زندگی رو از رفتارهای یه دختر استشمام کنه‌ و دل به ازدواج بده.
    متین فکر میکرد زندگی بازیه. شاید درست هم فکر میکرد.اما نتیجش به دلخواهش نشد. تو بازی متین پاوِن بود که سُودای رسیدن به شاهی اون رو مجبور کرد بقیه مهره هارو بزنه غافل از اینکه شاهِ خودش کیش و مات شده و این سرباز نه بیرون افتاده و نه میتونه بازی کنه. سرگردون بود. متین مهره سیاه بود. هم از باختش و هم از.‌‌.‌‌‌...
    پایان

    "تمام شد"
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا