داستان کوتاه بام تهران|samane abdollahiکاربر انجمن نگاه دانلود

samane abdollahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/18
ارسالی ها
39
امتیاز واکنش
142
امتیاز
121

نام رمان:بام تهران
نام نویسنده:samane
abdollahiژانر:عاشقانه,طنز,هیجانی

بنام آفریننده کائنات هستی!هیچ با خودتون فکر کردید که چقد با آرزوهاتون فاصله دارید؟شده یبار یه آرزویی کنید و بی درنگ بهش برسید؟وقتی آرزوی شما از ته قلب و مثبت باشه همه کائنات جهان دست به دست هم میدن تا تو به خواستت برسی(ثابت شده)زندگی فراز و نشیب هم که داشته باشه جلوی ما که اشرف مخلوقاتیم باس لنگ بندازه داستان:سمانه هستم,به همراه خواهر عزیزم مینا و رفیق شیشم نیلو,پیچیده و مبهمه زندگیم,نگاه به گذشته دارم اما چیزی که برام مهمه آیندس..بعد چندوقت با پسری که قبلا معشوقش بودم روبه رو میشم و بلاهایی غیر منتظره سرم میاد,این وسطم خواستگارام امونم رو بریدن و ول کن نیستن و پدرومادرم دست روی کسی میذارن که اصلا با من همخونی نداره ولی من............!!!


یاد خدا آرامش بخش دلهاست
داشتم به ساعت مچی تو دستم که مینا برای تولدم خریده بود نگاه میکردم،مینا تنها کسی بود که رازدار من بود و رفیق تنهاییام براش از ته دلم آرزوی موفقیت کردم
جمعیت زیادی از آپارات بیرون اومدن اما همه پکر بودن مینارو دیدم که با یه تیپ اسپرت کیف و کفش آلستار بیرون اومد و لبخند رو لبش بود میدونستم که ته تغاری بابام بالاخره موفق میشه اومد جلو و گونمو بوسید و گفت:
_سمانه آسونتر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم و من برنده شدم
_وااا میخوای نبر،میخوای برو هنرنماییت رو واسه پسرای چلغوز محل انجام بده
مینا یه لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
_پسر؟باشه بهش میگم...
_باشه حالا اون زبونتو مثله فرش قرمز پهن نکن،ببینم ابجی گلم یه قهوه اسپرسو مارو مهمون کن
_یاخچی بابا،بریم دنبال نیلو با اون بریم کافه فلورانس (واقع در شمال تهران_قیطریه)
_بریم
ساعت رو نگاه کردم 7:30عصر بودچندتا بوق زدم اما خبری از نیلو نشد مینا سرشو از شیشه بیرون کرد و با یه لهجه خاص و بامزه گفت:_نیلووووو..هوووووو...کوجایی؟دقیقا کجایی؟
همون لحظه یه دختر با تیپ خز و آرایش دلقک مانندی رد شد و به مینا یه ایییییشششش بلندی سر داد منم بهش بدون معطلی گفتم:
_تو باد کدوم معده ای بابا..
دختره با حرس نگاه کرد و رد شدبَه در باز شد و نیلو اومد،مینا شبیه لاتای پامنار یه سوت بلندی سَرداد و گفت:_اولالالالا...
نیلو_سلام پاشو برو عقب من نمیتونم عقب بشینم تنگی نفس میگیرم و خیلی به چشم نمیام
_بروبابا..من میخوام موزیک گوش بدم
بی توجه به نیلو هدفن رو گذاشت تو گوشش و نیلو با حرس نشست عقب و در ماشینو کوبید
_هوووو چته پرنسس طویله..آرام باش حیوان
_لال بمیر سمانه حالو حوصله ندارم،بگاز بریم از اینجا دور شیم که الان اون مرتیکه میاد و خون به پا میکنه
نیلو بهترین دوست منو مینا بود یازده سالش که بود پدرش توی دریا غرق شد و مرد الان زیردست ناپدری بود و وضعیت مالیشون نسبتا خوب بود با وجود داداشش احسان،بازم نیلو کار میکرد و به خیلی جاها رسیده بود و موفق بود
_بیخیال ابجی نازم ناراحت نباش،مینا برد بازی امروزو میخواد سور بده
_اععع..دمش گرم،بعدش بریم بام که دلم میخواد جیغ بزنم
_بقول خودت لااال بمیر دختر ولی اوکیه میریم چون ددی جون رفته اصفحان برای کار و حساب کتاب مامانمم رفته خونه خاله الی و ما بعدش میریم اونجا
مینا هدفن رو در آورد با یه حالت مسخره ای گفت:
_نیلو جون بهت برنخوره من برنده شدم و تو یه تبریک خشک و خالی هم بهم نگفتی
_وای حالا ببینم چجوری خاطرخواهای منو میزنی ترور میکنی عزززیزم
_کیو میگی؟سینارو؟میترسم بزنمش به دماغ عمل شدش بربخوره
هرسه زدیم زیرخنده رسیدیم دم کافه و پیاده شدیم،ریموت ماشینو زدم و با مینا و نیلو وارد شدیم همیشه عادت داشتیم خلوتترین و دنج ترین جارو انتخاب کنیم و به انتخاب من طبقه بالا کنارپنجره نشستیم،گارسون اومد لیست سفارشات رو داد و منم به تبعیت از بقیه قهوه اسپرسو سفارش دادم گوشیم زنگ زد شماره ناشناس بود جواب دادم:
_بله؟
_.....صدای نفس میومد اما ناآشنا
_بفرمایید
_.....یه آهی کشید که جیگرم کباب شد
_حرف بزن لالمونی گرفتی کارتون خوابه بدبخت
و قطع شدن تلفن همانا و یه حس غریب دست دادن به من همانا مینا گوشیو قاپید و بالحن بچگانه گفت :
_کیه؟کیه زنگ میزنه؟مادرتووووو خواهرتووووو...همرو ببوس
از ته دلم زدم زیرخنده گارسون سفارشات رو آورد و آروم طوری که بشنوم گفت:
_نمردیم و خنده شمارو دیدیم
در کمال ناباوری از تعجب چشام گرد شده بود و گفتم:
_شما عددی نیستی که من بخوام بهت نیم نگاهی کنم چه برسه به...
مینا حرفمو قطع کرد و با پا زد زیر میزو دکوراسیون رو بهم ریخت و سه تایی پا به فرار گذاشتیم و صاحب کافه دنبالمون اومد اما موفق نشد بگیرتمون سوار ماشین شدیم رو به مینا گفتم:
_چه کاری بود کردی؟
نیلو_مینا ایول ببین اجی من عاشقتم که اینقدر پایه ای
سمانه_ببند دهنتو شیرش نکن اینجا تنها پاتوقی بود که دلم باهاش میزون بود
مینا سرشو اورد بالا و با نگاه غمگینی گفت:
_سمانه تو که از پسرا بدت میومد چیشد که جبهه میگیری؟
سمانه_درسته اما میشد منطقی تر رفتار کرد نه با خشونت
نیلو_بس کنید،سمانه منو برسون امشب منتفیه بمونه هفته بعد پنجشنبه بریم بام تهران
نیلو رو رسوندم و با مینا سمت خونمون که در شمال تهران قرار داشت حرکت کردیم،بعد سه ربع رسیدیم به خونه ویلایی بزرگ که من اسمشو گذاشتم قصرآرزوها.ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و تازه یادم افتاد که قرار بود بریم خونه خاله اِلی،زنگ زدم مامانم
_الو مامی یادم رفت بیام اونجا شرمنده
_دارم میام خونه،مادرشوهر خالت یکی از اقوامش فوت کرده و رفتن ختم
_باشه بیا
_سمانه بیست ساله بچمی و پای تلفن به کسی ندیدم سلام بدی,الحق که دختر باباتی
_پ ن پ،بشم دختر حشمت شیلنگ و اقدس یه دست،مادر من من همینم سلام تو دهنم نمیگنجه
_میام خونه دیگه
_باشه دیگگگگگگگگگه
قطع کرد،راست میگفت ما کلا سلام و خداحافظ بلد نبودیم خسته نباشید گفتم به زیور و رفتم طبقه بالا مینا در اتاقشو بست و منم رفتم سمت اتاقم درو که باز کرد یه انالیز کلی کردم اتاقمو"اتاقم دیواراش رنگ لیمویی بود و ست تخت و میز توالت و پاتختی و کمدم به رنگ سبز لجنی (شما به سبز لجنی چی میگید من نمیدونم)لباسامو عوض کردم یه دست تاپ و شلوارک اسپرت آدیداس پوشیدم رفتم طرف اتاق مینا درو آروم باز کردم رفتم تو زیر تخت دنبال چیزی بود و گفت:
_سمانه تویی؟بیا کمک کن پانی رفته زیرتخت نمیاد بیرون خودمم گیر کردم
جوابی ندادم و با پا ضرب گرفتم با یه حرکت زدم به ش
_آخ..چته لنگ میندازی مگه اینکه نیام بیرون
خندیدم و پا به فرار گذاشتم
مینا_سمانه حوالت کردم به ابلفضل که منو مظلوم گیر آوردی
_مینا به کله عمر قسم از قصد نبود
دور تا دور خونه گشتیم و دوییدیم مامان اومد منو دید گفت:
_بیا بیست سالته بزرگ نشدی،مردم هم سن تو شوهر کردن این تازه یورتمه میره تو خونه
_مامان؟این بیست سالو کردی تو پاچم بسه دیگه اه
مینا_مامان جون ول کن دیگه هی شوهر شوهر،هرچی قسمتش باشه
رفتم تو اتاقو درو بستم و یه بغضی اندازه نارگیل تو گلوم گیر کرد،به گذشته فکر کردم"من سمانه فرزند ارشد خانواده و یک خواهر کوچکتر از خودم بنام مینا،تمام سرمایه و دارایم پدر و مادرم بودن،از اقوام ترک بودیم(میانه_تبریز)به ترک بودن افتخار میکردم ولی مسلط به زبان ترکیه ای هم بودم،دانشجوی ترم شش در حقوق_معارف اسلامی,علاقه خاصی به این رشته داشتم و همه تحسین میکردم و میگفتن که با شخصیت و جسارتم همخونی داره,مسلط به میکاپ حرفه ای بودم ولی وقت نشده بود کارمو گسترش بدم,پدرم مدیرعامل بود کارخونه روکش صندلی ماشین داره و در یافت آباد هم مغازه داره,خلاصه بروبیایی داریم,مامانم یه خانوم فوق العاده حساس به زندگی و تربیت دختر بود و کاملا ساده ولی شیک میگشت,من 20سالم بود و مینا 16ساله بود,مینا خیلی درک و فهمش بالا بود جسور و بی پروا بود,جفتمونم نترس بودیم"تو فکر بودم که مینا اومد تو اتاقم
_جانم مینا؟
_خبرای بد دارم
بدنم یخ کرد انگار که میتونستم حدس بزنم:
مینا_نسیم از ماهان جدا شد میگن که دوسه ماه رفته خونه عمو و نمیره خونه خودش
_چی میگی؟اون همه عشق؟اون همه بریز و بپاش؟اون همه تلاش برای بهم رسیدن؟تو روی فامیل وایسادن..چیشد پس؟
_ماهان عشقش دروغ بود مثل مهرداد که تورومیخواست بُر بزنه..
حرفشو قطع کرد و رفت بیرون,دستام میلرزید انگار یه چیزی گم کردم سردرگم بودم که آهنگی از گوشیم پلی کردم:
"می خوام از اینجا برم یه جای دیگه
که نبینم روی تورو بار دیگه
چون که با تو بودن یه کابوس تکراریه
ترک خاکی که تو توش باشی اجباریه
میرم و نگاه نمی کنم پشتمو نگاه
یه بلیت یه طرفه دارم به اون دور دوراه
اونجایی که از تودیگه نیست خبری همونجایی که نمیشناسم هیچ احدی روجایی که نداره راه برگشت
همونجایی که میگن هیچ کمری نشکسته از عشق
بازی باهات نمیکنه سرنوشت
شکسته از عشق
نشکسته از درد روزگار
دفعه دیگه که چشامو میبندم نمی خوام ببینم خواب تورودفعه دیگه که دارم میخندم نمی خوام بکنم یاد تورو
من بودم با دلم تنها و اومدی یهویی این دلم مال تو شد ریشه کردی تو قلبمو نمیری بزار که بمیرم پاشو برودفعه دیگه که چشامو میبندم نمی خوام ببینم خواب تورودفعه دیگه که دارم میخندم نمی خوام بکنم یاد تورومن بودم با دلم تنها و اومدی یهویی این دلم مال تو شد ریشه کردی تو قلبمو نمیری بزار که بمیرم پاشو برومیرم جایی که بهم نرسه دست تودلم از خزون زندگی خسته شدمیرم به امید فصلی نو
درای زندگی همه روم بسته شدگفتی تو رسم و رسومت دروغ نیست قلب من و ربودی و تو فروختیش اصلا نفهمیدی چی آوردی به روزم
دیگه حسی باقی نمونده تو وجودم میرم به جایی که دیگه هیچ غمی نیست نیازی به بستن بارو بندیل نیست میرم به جایی که نمونده باقی هیچ گونه راهی، برای برگشت
دفعه دیگه که چشامو میبندم نمی خوام ببینم خواب تورودفعه دیگه که دارم میخندم نمی خوام بکنم یاد تورومن بودم با دلم تنها و اومدی یهویی این دلم مال تو شد ریشه کردی تو قلبمو نمیری بزار که بمیرم پاشو برودفعه دیگه که چشامو میبندم نمی خوام ببینم خواب تورودفعه دیگه که دارم میخندم نمی خوام بکنم یاد تورومن بودم با دلم تنها و اومدی یهویی این دلم مال تو شدریشه کردی تو قلبمو نمیری بزار که بمیرم پاشو برو(سوگند,بلیط یک طرفه)
شام نخورده گرفتم خوابیدم,ته گلوم خشک شده بود رفتم پایین آب بخورم توی یخچال اتاقم همه چی بود جز آب معدنی,پارچو سر کشیدم که بابام پشت سرم گفت:
_بیست سالته..
حرفشو قطع کردم و گفتم:
_بیست سالمه اره هنوز بزرگ نشدم،هنوز قد نکشیدم،هنوز عقلم نشتی داره،هنوز دارم پارچو سر میکشم،نوشابه رو با آفتابه سر میکشم...
یه نفس میگفتم که بابام گفت بسه دختر نفس بگیر و گفت:
_بیست سالته اما همون سمانه خودمی,با اخلاق خاص و طرز صحبت دلنشین
یهو دلم قیلی ویلی رفت و یه بـ*ـوس محکم از لپش کردم و گفتم:
_بابا جونم منو لوس نکن میدونم که ته دلت ته تغاریتو بیشتر دوسداری
با لحن محکنی گفت:
_جفتتون رو چشام جا دارید بیخود قضاوت نکن
_چشم بابایی ببخشید منم میرم لالا شبت آروم
_شب بخیر دخترم
داشتم میرفتم بالا که دیدم مینا داره پلی استیشن بازی میکنه یه لبخند محوی زدم,مینا کلا عادت داشت دیر بخوابه الانم که تابستون و فردا اول تیرماه،چیییی؟تیرماه؟یعنی شش تیر تولدمه؟وای دستپاچه شدم کاش خدا بهم یه حال درست و حسابی بذه روز تولدم,منم خولمااا همیشه منتظر یه معجزه ای چیزی هستم,چشمام سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد
مینا*
تو فکر تولد سمانه ام باید برنامه بریزیم با نیلو ببریمش بام تهران گوشیمو برداشتم و زنگ زدم نیلو:
_چیه مینا صبح اول صبحی؟تاوان سحرخیز بودنتو من باید بدم؟
_اوووو چته؟نیلو حرف من مهمتر از خوابته,یادت نرفته که شش تیر تولد سمانس
_واااای ششم؟همین پنجشنبه که پیش رومونه؟بترکونیم براش,بریم بام
_شلوغش نکن فقط منو تو سمانه همین,میدونی که چی میگم..
_میخوام بیام خونتون,ناهار بیام؟تازشم کلی حرف میزنیم
_آیییی بترکی دختره شکمووو..بیا منتظرتم
قطع کردم و رفتم یه لباس خونگی راحت باب اسفنجی پوشیدم سمانه گرفته بود خیلی دوسش داشتم خودمو تو آیینه انالیز کردم:بدنم رو فرم بود هیچگونه چربی اضافی وجود نداشت,ترکیب صورتمم لبام خوش فرم و قلوه ای مثل لبای سمانه،مماخمم قلمی بود و خوش فرم و چشمام گربه ای و مشکی با مژه های پرپشت مشکی،موی کوتاهو ترجیح میدادم به بلند بخاطر همین سمانه مدل عروسکی کوتاهش کرده بودرفتم از اتاق بیرون که سمانه همزمان اومد,چهرش تحت تاٌثیر غم قرار گرفته بود فهمیدم چشه زدم رو شونش گفتم:
_فکرشو نکن درست میشه
سمانه با دهن کجی گفت:
_احمق عادت ماهانه ام برو تا پاچتو نگرفتم
_آیییی برو اونور الان سگ سگی دیگه
بلند خندیدیم و رفتیم صبحانه خوردیم سمانه کلافه بود یه چایی سرکشید و بدون معطلی زد بیرون منو مامانم رفتیم پای ماهواره طبق معمول زدم tv8 نگاه کردم
سمانه*
دلم هوای تنهایی دونفره رو کرده یه حس خوب یه حسی که بامن مدتهاست غریبه,تو پارک تولد(واقع در میدون آرژانتین)داشتم به آدمای دورو اطرافم نگاه میکردم که دخترو پسری از جلوم رد شدن چقدر پسره قد و قامتش حتی فرم لباس پوشیدنش شبیه مهرداد بود یهویی که برگشت به دخترکناریش لبخند زد ماتم برد,خدایا بعد یک سالو نیم؟مهرداد؟اینجا؟این دختره چوپون کی بود پیشش؟رد شدن اما همونطور که ماتم بـرده بود با نگاه بدرقشون کردم باگذر زمان حس کردم کسی کنارم نشسته با کمی تاخیر رو برگردوندم و پیرزنی منو محو خودش کرد,خیلی خوش برو رو بود پوست سفید و چشمای آبی و چادری مشکی به سر کرده بود گفتم:
_خسته نباشی مادرجون,چرا نفس نفس میزنی؟
_درمونده نباشی جوون میخوام برم خونه ولی نا ندارم نشستم تا نفسم بالا بیاد
بدون معطلی گفتم:
_من میرسونمتون مادرجون
_نه خدا خیرت بده مزاحم وقتت نمیشم
_این چه حرفیه
داشتم میرفتم سمت ماشین که مهرداد رو دیدم داشت با اون دخترء چوپون حرف میزد که یه آن نگاهش افتاد به من و چشماش از گرد شدن داشت جر میخورد و منم با بی محلی از کنارش رد شدم,چه تیپی هم زده بود"پیراهن آبی نفتی که آستینشو تا کرده بود و شلوار کتون مردونه و کالج چرم مشکی کتش رو کیف چرمش کنارش بود"(خاک برسر هیزت سمانه)رفتم سمت ماشین گٌلف عزیزم که هدیه بابا بود چون دانشگاه قبول شدم سوار شدم و تا محوطه روندم و پیرزنو سوار کردم و تا دم خونش رسوندم،گشنم شد رفتم سمت خونه بلکه یه ته دیگی بهم برسه از ناهار که گذشت ساعت 2:45 رسیدم دم پارکینگ،تک بوق زدم تا نگهبان درو باز کنه سرمو گرفتم پایین مسیج داشتم باز کردم:
_همراه اول همراه خوش لحظه های شما
گفتم:_تو که راست میگی..
سرمو بلند کردم که گاز بدم ولی خشکم زد وای برمن مهرداد اینجا چیکار میکنه؟اومدم بیخیال ردشم برم که اومد جلوی ماشین,شیشه رو دادم پایین و با جدیت گفتم:
_برو اونور تا یکاری دست خودمو خودت ندادم
مهرداد_اَدبِته؟
_آرررره ادبمه
کشید کنار و رفتم تو حتی به صورتش نگاه نکردم و اجازه ندادم نگهبان راهش بده وارد خونه شدم خواستم بدو برم بالا که دیدم نیلو ومینا پای ماهواره دارن ادای اهنگ تکون بده آرش رو در میارن رفتم و یه سلام بلند سر دادم که مینا گفت:
_جمع و جور کن که شب مهمونی مختلط دعوتیم و باید بریم و مامانم اوکییییی شد✓
نذاشت حرف بزنم که نیلو گفت:
_برو یه چیزی بخور و یه دوش بگیر که بریم آماده شیم مهمونی ساعت هشتوا اینام یه چیزیشون میشه ها گفتم:
_باشه
خواستم مهردادو بگم اما اون برام فراموش شده بود,برام اهمیتی نداشت.یه چیزی خوردمو رفتم یه دوش بیست دیقه ای گرفتم و زدم بیرون مینا و نیلو اومدن تو اتاقم و هرکدوم لباساشونو رو کردن مینا یه شرتک لی پاره پاره و یه نیم تنه مشکی که روش نوشته بود Off و کتونی airmax سفیدمشکی رو در نظر گرفته بودنیلو هم یه شلوار لوله تفنگی سفید(به قول گفتنی)و یه شومیز مشکی که پشتش طرح سیبیل مردونه بود و یه صندل پاشنه هفت سانتی مشکی منم بعد کمی فکر به این نتیجه رسیدم"یه شلوار لی قد90 و یه نیم تنه به رنگ سبز یشمی و صندل پاشنه 10سانتی به رنگ سبزیشمی پوشیدم خلاصه مینارو تا حدی دخترونه آرایش کردم و نیلو رو با توجه به تیپش یکم پشت چشمش رو دودی کردم تو چشمش مداد سفید کشیدم و رژلب کالباسی زدم خودمم موهام که تا کمرم بود رو شلاقی بالا بستم یه ریمل و یه رژلب قرمز زدم همین!!!!!!رفتیم به طرف محل برگزاری پارتی تقریبا یه سوله بود اطراف گیلاوند منو مینا و نیلو با قدمهایی میزون و هماهنگ وارد سالن شدیم همه مانتو و شالمون رو به خدمتکار تحویل دادیم و رفتیم به طرف صاحب مجلس,یکی از هم کلاسی هامون بود و این جشن رو به مناسبت تولد عشقش برگزار کرده بودما باکلی سلام و احوال پرسی نشستیم سر یه میز شش نفره
مینا_آفرین ایمان برای سوده سنگ تموم گذاشته
نیلو_آره پس این یه نَمه عرضه هم داره همچین یالغوزم نیست
من تو حال و هوای خودم بودم که گفتم:
_کاش مهرداد هم اینجا بود
مینا_سمانه؟چی میگی؟خوبی؟
نیلو بهت زده نگاهم میکرد و من گفتم که امروز دیدمش و ماجرارو توضیح دادم که هردو یه اخم ظریف کرده بودن و بادقت گوش میدادن تو همین حال سر برگردوندنم دیدم سه تا از بچه های یونی اومدن سمتمون
نیلو_رو ندید بهشون بذارین برن سی خودشون
مینا_وای قِر دارم پاشید بریم برقصیم اینارو ول کنید
محسن و سعید و شهروز اومدن سمت ما و هر کدوم سلام کردن و نشستن سرمیز مامینا کلی مسخره بازی در آورد بعد با نازو عشـ*ـوه رفت با محسن برقصه,نیلو هم به با شهروز رفتن بیرون(نیلو با شهروز رفت و آمد خانوادگی داشتن و یه رابـ ـطه کاملا صمیمی و دوستانه بینشون بود)منم تنها موندم با سعید
سعید_میدونستم میای بخاطر همین اومدم
سمانه_خب به من چه؟که چی؟
_سمانه میدونی که خاطرت برام خیلی عزیزه بیا و لج بازی نکن بذار باهم باشیم من خوشبختت میکنم
_نه اصلاً,لطفا این بحثو ادامه نده
_خب چجوری حرفمو بزنم؟من چی کم دارم از بقیه؟هرچی بخوای برات فراهم میکنم به اضافه جونم
_سعید یووووورتمه نرو رو مخم
پاشدم رفتم سمت Dj میشناختمش فرهان،چشمکی زد و با سراشاره کرد برم بالا
فرهان_خب دوستان عزیزم به افتخار سمانه خانوم یه آهنگ میزنم همگی بترکونید"آسمونو نگاه خورشید داره میتابه به ماآسمونو نگاه خورشید داره میتابه به ما نگاه سردش پوست سبزش میرقصه از حرس انگار که مسته موهاشو بسته به فکر دنسه اون یه جیبسیه به دلم میشینه پا برهنه روی صحنه اون میرقصه از همه خوشگل تره برای این که مال منه رقصوندنش کار منه حال کی از ما بهتره هیچکی هیچکی پورتو ریکه شولوریژه هر کی اونو دیده از دنیا بریده اون یه پورتو ریکه شولوریژه هرکی اونو دیده از دنیا برید اون یه پورتو ریکه پورتو ریکه پورتو ریکه پورتو ریکه اون یه پورتو ریکه پورتو ریکه میتونه تا صبح برقصه راحت میتونه که برقصه ساعت به ساعت میتونه دیوونه شه مثل دیوونه همیکوبه پا میکوبه پا میکوبه پا میکوبه پا کنترلش سخته دست همرو بسته میخواد برقصه برقصه برقصه اون یه جیبسیه به دلم میشینه من اونو دارم این فوق العادست پورتو ریکه شولوریژه هرکی اونو دیده از دنیا بریده اون یه پورتو ریکه شولوریژه هرکی اونو دیده از دنیا بریده اون یه پورتو ریکه پورتو ریکه(میکوبه پا میکوبه پا)پورتو ریکه(میکوبه پا میکوبه پا)پورتو ریکه(میکوبه پا میکوبه پااون یه پورتو ریکه(میکوبه پا میکوبه پا)میکوبه پا میکوبه پا میکوبه پا میکوبه پامیکوبه پا میکوبه پامیکوبه پا میکوبه پامیکوبه پا میکوبه پاآسمونو نگاه خورشید داره میتابه به ماآسمونو نگاه خورشید داره میتابه به ما(25Band,puerto reco)
منم دستمو کنار پهلوهام به حرکت در آوردم و میرقصیدم و با یه قر ریزسعید اومد طرفم,اه اینم چه کنه ای واسه خودش,جووون برم تیپو کت و شلوار مشکی و یه پیرهن سفید و پاپیون مشکی
سعید_توام خیلی خوشتیپی عزیزدلم
چه لحن دلنشینی ولی من دختری نبودم که زود خودمو ببازم
سمانه_داشتم نگاه میکردم روز به روز شبیه آرنولد میشی پسر,نترکی یه وقت
سعید پوزخندی زد و گفت:
_انگار به چشم تو اومدن به ما نیومده
_آره نیومده
مرتیکه خر پشتشو کرد بهم و با قدمای نامیزون دور شد,یکم دیگه رقصیدیم و عزم رفتن کردیم,رفتم به سمت ماشینم و اومدم جلو پای مینا و نیلو ترمز کردم دیدم سعید تنها دم در وایساده,با تمسخر گفتم:_داش ماشین نداری برسونمت
سعید_چرا دارم تو خودتو برسون من پیشکش
یهو دیدم یه پورشه مشکی جلوی پاش ترمز کرد و نگهبان ازش پیاده شد همینجوری داشتم ماشین رو دید میزدم سعید با سر گفت چیه منم گفتم هیچی بعد پامو فشار دادم رو پدال گاز تا دم خونه نیلو,مینا پرید جلو و بعد چند دقیقه گفت:
_راجبش فکر کن این پسر آینده داره
_نه آینده اون به درد من نمیخوره
سری به نشونه به من چه تکون داد و گفت:
_خبر از مامی و ددی نداری؟
_نه ندارم یه زنگی بزن ببین چه خبره و کجان
ساعت 3بامداد رسیدم دم خونه هرچی بوق زدم نگهبان درو باز نکرد خودم مجبور شدم باز کنم بعد ماشین رو تو پارکینگ پارک کردنی دیدم در ورودی بازه،بسم ا... به مینا چیزی نگفتم اصلا تو حال خودش نبود تا اینکه وارد شدیم
_مینا چه تاریکه انگار کسی خونه نیست
_اره راستی مامان گفت نسیم حالش بد شده رفتن خونه عموینا
_دروغ خب میگفتی میرفتیم اونجا دیگه
_با این سرو وضع؟ما گفتیم میریم یه مهمونی معمولی ولی تیپمون خبر از جای دیگه میده
زدم زیر خنده با ترس و مسخره بازی پله هارو دوتا دوتا بالا رفتیم و هرکس رفت سمت اتاق خودش درو باز کردم و شال و مانتو رو پرت کردم رو تخت و خودم و برانداز کردم و تو آیینه برای خودم خوندم:
_ای قشنگتر از پریا تنها تو نریاااا بچه های محل دزدن
و با یه صدای آشنا گوشم دینگ دینگ سوت کشید که گفت
_عـشـق منو میدزدن
نذاشت یه حرکتی بزنم که دستشو محکم آورد گذاشت جلو دهنم و از پشت بهم چسبید
_مهردادم اینقد کف دستمو لیس نزن قول بده ساکت باشی تا دستمو بردارم
کف دستشو لیس نمیزدم که میخواستم گاز بگیرم اما نمیشد بدون معطلی وقت شصت دست چپمو بردم بالا که تو آیینه دیدم بهم زل زده,چشمای مشکیش هم رنگ روزگاری بود که برام درست کرده بود و دستشو از جلو دهنم برداشت خواست بره دستشو بشوره که برگشت و مالید به پیرهن من وا چه آدم بی صلاحیتیه,بهش گفتم:
_مهرداد چرا اومدی؟مامان بابام ببیننت خیلی بد میشه برو بیرون برو چشم دیدنتو ندارم
_مامان بابات ببینن منو بده یا چشم نداری منو ببینی؟
_چشم ندارم ببینمت حالا برو
_اومدم حرف بزنیم
_بعد یه سال خورده ای؟
_درستش میکنم تو باید مال من بشی
_شتر در خواب بیند پنبه دانه لطفا برو بیرون
_چقد امشب ناز شدی
با این حرفش برق به تنم وصل کرد،چه حس غریبی بود برام اومد دست بکشه رو موهام که دستشو گرفتم پیچوندم بردم پشتش گفت:
_سمانه چته؟تو هنوز عشق منی و من به بودنت محتاجم
_لالمونی بگیری مهرداد در به در شی گمشو بیرون
_ولم کن تا برم
ول کردم که برگشت بدون معطلی گفت:
_اومدم قول بدم بهت,قول یه زندگی و یه عشق نمیذارم تموم بشه نمیذارم احساست به من تنفر باشه نمیخوام....
یه با پشت دست زدم تو دهنش تا خفه بشه،اونقدی ازش آتو داشتم که حق سیلی زدن رو داشته باشم,سرشو انداخت پایین گفت:
_برمیگردم شک نکن,راضیت میکنم حتی شده به زور نمیذارم کس دیگه تورو مال خودش کنه
هیچی نگفتم رفتم به گذشته:
نسیم_سمانه ایشاا.. عروسیت,تو و نگار خوشگلترین ساقدوشای دنیایید
به خودم تو آیینه نگاه کرد,یه پیراهن مجلسی بلند دخترونه به رنگ گلبه ای که کاملا پوشیده بود مدل دامنش نیلوفری بود و دنباله دار بود منم با یه گردنبند مرواریدی و گوشواره مرواریدی ست کرده بودم توی دست منو نگار دستبند گل رز سفید و صورتی انداخته بودن همزمان با ورود ما به باغ ماهان و امیرعلی و شروین وارد شدن,ماهان داماد امشب بود و از قضا مهرداد عکاس بود و کارای کلیپ و عکس رو انجام میداد,منو مهرداد برخورد آنچنانی نداشتیم ولی امشب نگاهش به طور غیر معمولی برق میزد بی توجه به مهرداد و طرز رفتارش کارای کلیپ رو انجام دادیم و با نگار رفتیم کنار تا کار عکس هم تموم شد,همه رفتیم سمت ماشینامون نگار با شروین رفت و منو امیرعلی باهم و نسیم و ماهان سوار ماشین عروس که بنز بود شدن،امیرعلی یه لبخند گشادی و نچسبی بهم زد که با یه پوزخند ردوبدل شد گوشیم زنگ خورد:
_الو چیه مینا؟بگو کار دارم
_سمانه بیایید دیگه من حوصلم سررفته
_یعنی دلیل تماس گرفتنت سررفتن حوصلت بود؟
_آره بیایید دوسدارم ببینمتون
_باشه فعلا
قطع کردم اصلا حوصله نداشتم حرف بزنم,امیرعلی ساکت نشسته بود هیچی نمیگفت تا اینکه گوشیش زنگ زد:
_جانم مهرداد؟
_.........
_نه داداش این چه حرفیه,خیالت تخت,آره آره مواظبشم
_........
_دستت دردنکنه به ما اعتماد نداری دیگه؟
_........
_باشه چشم،قربونت فعلازیرچشمی نگاهش کردم که گفت:
امیرعلی:مهرداد سپردتت دست من
اول تعجب کردم ولی بعد گرفتم داستانو
_پس مواظبم باش
خنده ای سر داد و پاشو فشار داد,رسیدیم دم باغ,پیاده شدیم و شش نفری کنار هم قرار گرفتیم مهرداد کارو سپرد به گروهش و باما اومد داخل,همه دست میزدن خوشحال بودن از اینکه این دوتا عاشق بهم رسیدن و خوشبختن,یه صدای مردونه و پرتحکمی گفت:
_امشب ستاره مجلس تویی
اجازه ندادم حرف بزنه میدونستم مهرداد یه غلطی میخواد بکنه یه نخی میخواد بده رفتم میون جمع و پا به پای همه رقصیدم که بابام گفت:
_ملوسکه من با من میرقصه؟
_بله بابایی جونم بریم وسط
مینا_اعععع پس من چی?
نگاهش کردم,مینا با توجه به سنش خیلی آنتیک و خاص میگشت,یه لباس عروسکی با دامن پف دار به رنگ صورتی و موهاشم عروسکی درست کرده بود و خلاصه آرایشش یه رژلب صورتی بودباباهم یه کت و شلوار مشکیی با پیرهن سفید و کراوات مشکی طوسی راه راه زده بود و کفشای چرم مردونه پاش بود,با نگاه دنبال مامانم گشتم یه کت و دامن زرشکی که از قشم خریده بود با یه شال زرشکی و یه کفش پاشنه بلند ورنی,همه بهم میگفتن که خیلی قشنگ و خواستنی شدم و میگفتن عروس بعدی منم ولی بیخیال تو عالم هپروت بودم که مهرداد بعد سرو کردن شام گفت که کلیپو میخواد بذاره,شروع شد همه چی عالی بود بیشتر حواسم بخودم بود که چقد به نظرم خوب شده بودم اونشب مهرداد خیلی بهم پیشنهاد رقـ*ـص داد اما ردش کردم برام اهمیتی نداشت اما بعدش...
مهرداد_سمانه؟سمانه چته؟چرا گریه میکنی؟تو فکر چی بودی؟
یادم اومدم که رفتم به گذشته,سرمو به معنای هیچی تکون دادم,پاشدم درو باز کردم و اشاره کردم که بره بیرون,همه حرسمو ریختم تو نگام که گفت:
_باشه میرم خدانگهدار
_بری دیگه برنگردی
_چرا؟
_چون من میگم
با ناراحتی سرشو انداخت پایین و به وضوح رفتنشو تماشا کردم,من به این پسر دلباخته بودم و عاشقش بودم
خواستم برم به مینا داستانو بگم که دیدم برق اتاقش خاموشه و به هوای اینکه خوابیده نرفتم پیشش,چشام سنگین شد و صبح با صدا مامان بیدار شدم
_پاشو دختر جان,زیور و سمیه و مش رحیم امروز میرن مرخصی پاشو عزیزدلم پاشو کمکم کن
_ااااه ولم کن,کاری از دست من برنمیاد
_ای خدا خواهرام دارن میان الان میرسن زشته پاشو,این مینا هم معلوم نیست صبح اول صبحی با نیلو زدن بیرون
برق از چشام پرید و گفتم:
_تنهایی بدون من کجا رفتن؟
_نمیدونم
مامانم از اتاق رفت بیرون و به خودم تو آینه زل زدم ریملم ریخته بود زیرچشمم رژلبم مالیده شده بود دورتا دور لبم,لباس خوابمم یه طرفش رفته تو شلوارکم درش اوردم و بدو رفتم طرف دستشویی,پایین داشتم صبحونه میخوردم که مامانم مشغول بار گذاشتن قرمه سبزی بود و گفت:
_خاله هات میان تا بریم پارک پیاده روی
_تو که راست میگی
_بچه درست حرف بزن،بعدشم میریم آرایشگاه پیش سارا
_تو که راست میگی
_پاشو بیست سالته..اع سمانه تولدت مبارک دخترم انشا... 120ساله بشی عروس بشی.راستی دخترخالم زنگ زد گفت که یکی از فامیلاشون تورو تو عروسی یکی از اقوام دیده و خوشش اومده میخوان فردا شب بیان
_اععع بیان خوش میگذره
_پاشو پاشو دختره چش سفید
رفتم اتاق دیدم مینا اس داده:
_ساعت هفت همون جای همیشگی قوووقووول
فهمیدم که برام میخوان تولد بگیرن دل تو دلم نبود نزدیک عصر کارارو کردم آماده شدم و به مامان گفتم:
_مامان من میرم با مینا و نیلو بیرون تولدمه بـ*ـوس بای
_بهتر فقط زود بیایی
نسوار ماشین شدم و رفتم طرف بام و یه نیم ساعتی تو راه بودم که بالاخره رسیدم و رفتم به طرف بچه ها:
_سلام پرنسسای طویله خوووبید؟
زدن زیرخنده و با فحش بیشعور عوضی به بحث خاتمه دادن,مینا گفت که اول شمع و فوت کن بعد کادوتو بگیرچشامو بستم که آرزو کنم باز اون صدای مردونه و پرتحکم پیچید تو گوشم:
_تولدت مبارک همه زندگیم
مینا اول با تعجب بعد با جیغ به سمت مهرداد حمله کرد,جیغ میزد و فحش میداد
_گمشووو عوضی چی از جون سمانه میخوای؟برو بمیر بی لیاقت تو بدترین عنصر توی آفرینش خدایی
نیلو_مینا آروم همه دارن نگامون میکنن بسه دیگه
مینا_نه بذار ببینن که چه بلایی سر خواهرم آورد ببینن که چقدر نامردی کرد و با احساس سمانه بازی کرد,گمشو عوضی گمشوووووو...
رفتم مینا رو گرفتم آروم شد از پیشونیش بوسیدمش با بغض گفتم:
_تموم شده,مهرداد برای من تموم شده
مهرداد_نه سمانه ما میتونیم...
_چیو میتونیم؟هان؟چیو؟ما عمرا دیگه بهم نمیرسیم چون من نمیخوامت و از اون ور سرداستان طلاق نسیم و ماهان خانواده هامون بهم خوردن و هیچ کاری نمیشه کرد
مهرداد_درستش میکنم قول میدم
_برو پی کارت بذار آروم باشم,خدای من خدای بزرگیه برو...
مهراد با کلافگی دستی توی موهای پرپشتش کشید و من یه قطره اشک چکید رو گونم که مینا منو با تمام وجود بغلم کرد و نیلو با صدای لرزون گفت:
_نریز که نمیخوام حسرتات به قیمت جونت تموم شه
چه جمله قشنگی!حسرت به قیمت جون!کی حال منو درک میکنه؟چشمامو بستم و برگشتم به گذشته...
مهرداد_سمانه تو برگه برنده منی,من عاشق این شدم که تو نسبت به همه پسرا کاملا بی تفاوت بودی,روز عروسی نسیم و ماهان تو خواستنی ترین دختر دنیا شده بودی
سمانه_من خواستنی بودم و تو چشم نداشتی ببینی
_اتفاقا همیشه براندازت میکنم و به انتخابم افتخار میکنم
_مرسی که هستی
_شک نکن دلیل بودنم تویی_
چه خوبه که قرار اولمون توی بام تهرانه,اینجارو خیلی دوست دارم
_از نسیم شنیده بودم که پاتوقت اینجاست و خواستم امشب هم یه خاطره بشه البته اگه خاطر مارو قابل بدونی
_مهرداد
_جانم
بدنم گر رفت!به خداوندی خدا یه حسی بهم گفت این حرفا زود گذره اما من احمق بودمو خودمو گول میزدم
_مهرداد بیا امشب باهم یه قرار بذاریم
_پای قرارتم هستم
_اگه باهم موندیم که هیچ ولی اگه یه روزی ازهم دل کندیم بخاطر یه ثانیه هم که شده بیاییم اینجا و تمومش کنیم
_سمانه؟حرف جدایی نزن که جلوی این نیمکت قبرمو میکَنم
دستشو گرفتم تو دستمو با علامت "این خط این نشون" تعیین تکلیف کردم که با سر اوکی داد ولی نگاهش گرم بود
مینا_سمانه چیکار داری میکنی؟
بخودم اومدم دیدم یه چوب گرفتم و توی محوطه خاکی دارم چاله میکنم
مینا_چرا؟دلیل اینکارت چیه؟
_گفته بود که روز جدایی همینجا جلوی همین نیمکت قبرشو میکنه
مهرداد_ولی نگفتم زحمتشو تو بکش
این چی گفت؟با حرس زل زدم تو چشماش و با لحن قاطعی گفتم:
_میخوام بی زحمت بری اون دنیا پسره ه*ر*ز*ه مهرداد_گذشته ها گذشت بسسس کن
_نه برای من نگذشته,دیدی مرد نیستی؟دیدی حرفت حرف نیست؟
مهرداد_سماااانه..
چشامو بستم و عقب عقب رفتم و به یاد آوردم
هانیه_سمانه این عکس عشقمِ
با چشمای گرد شده نگاه کردم به عکس,خودش بود مهرداد بود!بغـ*ـل هانیه,هانیه سرشو گذاشته بود رو سـ*ـینه مهرداد و مهرداد دستش رو حلقه کرده بود دورگردن هانیه,با لحن غمگینی گفتم:
_مبارکه ولی چرا رو نکردی؟چندوقته با همین؟
_عزیزممم میدونی که تا از یه چیزی مطمئن نشم لو نمیدم,جونم برات بگه هشت ماهه باهمیم
با پتک کوبیدن تو سرم,هم با من؟هم با اون؟مگه یه قلب چقد گنجایش داره؟
هانیه_چقدر بخیلی,خنده تلخ نزن,خدابزرگه بالاخره گذر یکی هم بتو میوفته
وا اینو چه پرروء,بدون معطلی و فکر گفتم:
_اتفاقا مهرداد یجورایی فامیلمونه,برادرشوهر دخترعمومه,خیلی نمیشناسمش ولی خوش باشید دیدیش سلام مخصوص منو بهش برسون
هانیه خودشو جمع و جور کرد گفت:
_نه میدونی چیه خیلی هم صمیمی نیستیم من لفظی بهش میگم عشقم
_برو دخترررر!من خودم تو لوله بخاری بزرگ شدم
صدا میومد اما مثله ویز ویز مگس!بیشتر گوش دادم
مهرداد_چشه؟چرا حالش بد شد؟
نیلو_خفه شو دیگه,مگه نمیبینی حالش بده برو اهمهرداد_درست حرف بزن دخترهنیلو_ببین مثل قازغولک چسبیدیااا بیا برو معنی نحضی توی وجودت خلاصه میشه
مینا_سااااکت چشماشو باز کرد
نیلو_آجی جونم چت شد؟داشتی میوفتادی مهرداد گرفتت
اه اون بهم دست زد؟خدای من..بغض کردم و سرمو گرفتم بین دوتا دستام و تا نفس داشتم جیغ زدم
چشامو بستم باز یاد خاطراتش..گوشیم زنگ خورد و فردناشناسی بود جواب دادم:
_الو..سمانه خانم؟
_هوم؟
_براتون یه سی دی میخوام بیارم لطفا خودتون بیایید بعد ده دقیقه دیگه تحویل بگیریدبا تعجب گفتم "باشه" و قطع کردم،بعد ده دقیقه رفتم دم در یه پسر که اصلا قیافشو ندیدم رد شدنی یه سی دی انداخت جلو پام و یه ماشین روبه روی خونمون تک بوق زد و رفت,کنجکاو رفتم سی دیو گذاشتم تو رایانه اولش که با تام و جری بود خندم گرفت ولی بعدش به وضوع با اه و ناله دختری تصویر صاف شد,خدای من مهرداد و هانیه؟تو رختخواب؟تجاوزه یا عشـ*ـق بـازی؟فقط یادم اومد مهرداد گفت"دوستت دارم هانی من"با مشت چندبار زدم رو میز و جیغ کشیدم,در اتاقو قفل کردم و جواب مینا و مامان رو ندادم,بعد اون روز که هانیه گفت با مهرداد رابـ ـطه داره خطمو عوض کردم و ازش بیخبر بودم,گوشیو برداشتم و به هانیه اس دادم:
_هیچ مردی در رختخواب عشق بداخلاق نیست,دوستت داره هانی!"به مهرداد زنگ زدم که جواب داد از ته دل داد زدم:
_ازت متنفرررررممممم..خیلیییی پسسستییی
و گوشیو کوبیدم به آیینه و تصویرم تو آیینه هزارتکه شدبعد اون روز افسردگی گرفتم,نیلو و مینا همدم من بودن اما من حس انتقام تو وجودم گل کرده بود,آدم اجیر کردم که رفتن مهردادو تا میخورد زدن و هانیه رو رسواش کردم,دختره از خدا بیخبر خاک تو سرت که اینقد زود خودتو باختی,دعوام سر هانیه بخاطر مهردادنبود بخاطر دور شدن از دنیای واقعی بود چون هـ*ـوس توی دوستی زودگذره!
دکتر هاشمی پور_سمانه جان دختر قشنگم,بیماریت حاد نیست فقط شوک عصبیه,نسبت به چندماه اخیر بهتر شدی ایشالله بهبود پیدا میکنی
_دکتر میگن شکستن دل یه بیماری واقعیه و واقعا قلب خونریزی میکنه
_درسته اما یه آدم به میانگین 18ماه طول میکشه تا با شوک عصبی حالش خوب بشه و عزیز از دست رفتشو فراموش کنه
راست میگفت,مهرداد خیلی رو من اثر کرده بود,مثله ژلوفن بود,برخلاف خیلیای دیگه تنها نزدیکیش به من فقط گرفتن دستام بود,بیشتر حرفاشو به یقیین انجام میداد,با داشتن مال و ثروت خیلی بی ریا اما تخس بود,مثله خودم شیطون بود ولی عجیب زبون باز بود این بشر!چشامو باز کردم دیدم مینا و نیلو دارن نگاه میکنن,یه نگاه سرد و خشک
مینا_تولدت مبارک
نیلو_خیلی تولدت مبارک شد
یه لبخند زورکی زدم,با چشم گشتم دنبالش که نیلو گفت:
_شررررشششش کممممممم
مینا_دیدار به قیامت!
با قیافه منگول مانندی گفتم:
_چرا گذاشتید بغلم کنه؟
نیلو_خب میخواستی کی بغلت کنه؟مهرداد بَت مَن نیست ولی خیلے شبیه فـیک بِرَدپیتِ
مینا_خب الان چه ربطی داشت؟مهم اینه که سالمی بقیشو فراموش کن
نیلو_سمانه برامون از مهرداد بگو,یه مرور کن خاطراتتو,چیشده که سروکلش پیدا شد؟
بدمم نمیومد اما مینا اخم کرد و روشو کرد اونور,یه کاکائو باز کردم گذاشتم تو دهنم که یادم بیاد چی به چیه..گفتم:
_میدونید که هانیه مرد؟من دیگه از مهرداد بیخبر بودم تا اینکه باهم تابستون اخیر رفتیم سمت شهرستانمون(میانه)خب ما همه قوم و خویش بودیم همه یه جا جمع میشدیم,مامانامون دیگ غیبت بار میذاشتن و پدرا راجب کسب و کار ما جوونام توشون من بود که دستور بازی و گردش میداد اما هیچوقت حاضر نبودم با مهرداد همراه بشم,تا اینکه یه روز رفتیم کوه همه دو به دو نشستن منو مهرداد باهم یکی شدیم اما من دورتر از اون نشستم و بهشت گمشده ای که متعلق بهش بودمو دید میزدم که مهرداد گفت:
_شرمندم بخاطر همه چی,کتکات روم اثر کرده و من فهمیدم چقدر میخوامت
با کنایه گفتم:_هه مزش به اولین همخوابیه
_نه حسم بتو..
_خفه شو لطفا,تو کلا وجودت از پای بست ویروونه
_سمانه
_خف پلیز
بلند شدم تنهایی رفتم سمت خونه,اون چندروزم با وجود اضافی مهرداد میگذروندم,اونقد به جنس مخالف بی اهمیت بودم که کسی بهم شک نمیکرد تازه مامانا به جسارتم لایک میدادن,گذشت و برگشتیم خونه که مامانم یه روز گفت مادر مهرداد اجازه گرفتن بیان خاستگاری,تو دلم به مهرداد کلی لعنت فرستادم اما اومدن خاستگاری,خیلی هیستیریک و عصبی رفتار میکردم که مینا متوجه حالم شده بود و بهش با چشماش آرامش رو منتقل میکرد,بابام گفت:
_دخترم حاج حمید میگن که برید صحبت کنید
_باشه باباجون
رفتیم تو اتاقم,در اتاق رو باز گذاشتم نکنه بلایی سرم بیاره که مهرداد گفت:
_من حرفی ندارم
نه توروخدا بیا زیرلفظی بدم بهت
سمانه_اشتباه کردی اومدی,شمارو به چشم یه مهمون میبینم
_اصرار مادرم بود
_کاش رو تربیتت هم بیشتر اصرار میکردعصبی نگام کرد که گفتم "هان چیه؟" خلاصه اونشب مسخره تموم شد دیگه ندیدمش تا اون رو تو پارک تولد'همین
مینا_جمع کنید بریم کادوهارو بعدا بازکن
نیلو_میخواستیم برات بترکونیم اما قسمت نبود
سمانه_ممنونم ازتون!همه چی توی جنس مخالف خلاصه نمیشه,درسته که عشق لازمه اما خدا آرامش وجودی خودشو با دادن دوتا آبجی ناز بهم تقسیم کرده,خدایا شکرت!بی صدا سوا ماشین شدیم موزیک رو پلی کردم:غم دنیاست وقتی عشقت دور از اینجاست/وقتی دل بی رمق و خسته و تنهاست/غم دنیاست دل آدم بشه حساس وقتی عشقت تو دلش نباشه احساس نباشه احساس/غم ِ دنیاست اون بره و ترکت کنه هیچکسم نباشه ک درکت کنه/غم ِ دنیاست لحظه ی خدافظی بفهمی ک دیگه بهش نمیرسی/غم دنیاست/وقتی عشقت بد شه خیلی وقتی که به تو نداشته باشه میلی/غم دنیاست وقتی خوابشو ببینی اما هیچ وقت نتونی پیشش بشینی پیشش بشینی/غم دنیاست اون بره و ترکت کنه هیچکسم نباشه ک درکت کنه/غم دنیاست لحظه ی خدافظی بفهمی که دیگه بهش نمیرسی/غم دنیاست غم دنیاست(محمد علیزاده,غم دنیاست)
بیصدا با مینا و نیلو رفتیم خونه,نیلو امشبم اومد خونه ما,دختر خونمون بود خیلی دوسش داشتیم,مینا گفت:
_شما دوتا خلوت کنید من میرم استراحت
نیلو_بیا با ما دختر,نری پای بازیای اکشن
_نه فکرم مشغوله شب خوش
نگران نگاهش کردم اما بی تفاوت بهم رد شد,با نیلو تا 4صبح حرف زدیم,از زندگیش گفت,از ناپدری که اذیتش میکرد,از دلتنگیش نسبت به پدرش,از هردری,خوابمون بردصبح با تکونای نیلو بیدار شدم که گفت:
_پاشو منو ببر خونه,پاشو اه
_چیشده؟خبریه؟
_خیره ملیحه زایمان کرده صبح ساعت شش و من الان فهمیدم
_بسلامتی پس بریم بیمارستان؟
_نه قربونت ابجی احسان منتظرمه
بدون صبحونه پریدم تو ماشین و پامو فشار دادم رو پدال گاز و با جیغ بنفش لاستیکای ماشین تخت گاز روندم تا خونه نیلو اینا,پیاده شد منم پیاده شدم و تا دم در باهاش رفتم,درو بست رفتم سمت ماشین که باصدای ترمز بخودم اومدم,دیدم پورشه ای سمت چپم ترمز کرده و راننده رو ندیدم و شروع کردم به داد و بیداد:
_هوووی گاریچی فکر کردی کی هستی؟کدوم پدر س*گ*ی بتو گواهینامه داده؟آخ جرات داری پیاده شو
پیاده شد و من قیافم شبیه جغد شد
سعید_تو محل ما صداتو بالا نبر دختر خانم,حواسم بهت بود
_بهتره حواستو بیشتر از اینا جمع کنی من عیارم بالاست,مجبور میشی گاریتو بفروشی و دیه بدی
_امروز حالم خوش نیست این حرفارو تحویلم نده,جایی میری برسونمت بیکارم
_بیکاری دیگه؟زرت زرت برو جلو دخترای مردم ترمز کن
_هرکسی نه,دنبال عیار بالا میگردم
_عمرا بتونی پیدا کنی
_دقیقاً..میخواستم بگم امروزباهم باشیم
_نه نمیشه خدانگهدار
هیچی نگفت و سوار ماشینم شدم اما دیدم با فاصله کمی از من دنبالم میاد,اعتنایی نکردمو ادامه دادم میخواستم برم یه سر مزون رز(واقع در محل میرداماد) یه سر به لباسا بزنم,پشت چراغ قرمز منتظر بودم که یکی درو بازکرد نشست کنار,از ترس زبونم بند اومده بود که دستمال سفیدی رو روی بینی و دهنم گذاشت و چشمام سیاهی رفت
چشمام تار میدید,سرم گیج میرفت اما به زور تکون دادم خودم رو که صدای بَم و ترسناکی گفت:
_بیا بیدار شد
صدای آشنای مهرداد گفت:
_برید بیرون کارش دارم
تمام تنم یخ کرد,با خودم گفتم نکنه مثله فیلما منو ببرن تو یه جای متروکه کارمو بسازن و ولم کنن اما پنجره رو دیدم که ساختمون رو به روییش خونه بود و نفسی از سر آسودگی کشیدم که گفتم:
_عووووضی چرا منو آوردی اینجا؟از اینجا برم بیرون جون سالم به در نمیبری,مهرداد پشیمونت میکنم,قید آبرو رو میزنم و کار خودمو خودتو یکسره میکنم
_به به!چه دختر شجاعی!دخترعموتم از این چرندیات زیاد تحویل داداشم ماهان داد که کارشون به طلاق کشیده شد
_داداشت معتاد بود,عمله بود,زن باز بود,دخترعموی من ساده بود و باورش کرد,فکر کرد میتونه این زندگیو جمعش کنه اما غافل..داداشت بد تا کرد
_اوی اوی!حواستو جمع کن چی میگیا,بیا راجب چیزای خوب حرف بزنیم
_تو حرف خوبم بلدی؟
_گفتی قید آبروتو میزنی؟
_خب آره
_حتی آبروی دخترونت؟
_خب آ.......
وای چی میگه؟بدنم مورمور شد و نفس کم آوردم که اومد جلوم وایساد یه تیپ اسپرت زده بود اما توصیفش تو اون موقعیت جایز نیست!
_خب میگفتی؟
_گمشو!به آبروی فاطمه ا... دست بهم بزنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی گمشو رذل پست
با یه حرکت یه سیلی خوابوند تو گوشم و یه نفس عمیق کشید رفت رو به روی پنجره
_که برای من قبر میکنی؟هه نشونت میدم
دوباره اومدم سمتمو خواست دست بلند کنه که اون یارو پرید تو گفت:
_ماهان اومده جمعش کن نبینتش
_باشه برو بیرون
از ترسم تو دلم خدارو صدا میزدم و آبرمو از حضرت فاطمه طلب میکردم,که گفت:
_میرم بیرون,ساکت بشین صدات در نیاد,خیالت تخت درو قفل میکنم کسی باهات کار نداره
زدم زیر گریه اومدم دست بکشه رو موهام که با پام زدم به جای حساسش و خم شد گفت:
_دختره کله شق!
پوزخند زدم که رفت بیرون,تقلا کردم اما دستمو نشد باز کنم,صندلی ک منو بهش بسته بودن سبک بود با کلی زحمت سرپا شدم و صندلی چسبیده بود بهم,تو آیینه خودمو دیدم خندم گرفت رفتم سمت پنجره دیدم خونه رو به رویی یه پسری با بالاتنه عـریـ*ـان داشت سیگار میکشید یه زبون درازی بهم کرد ولی موقعیتمو نفهمید,یکم با نگاه گشتم خیابونو دیدم سعید یکم دورتر سردر گمه و سرش تو گوشیه,رفتم سمت کیفم گوشیم نبود دوباره رفتم دم پنجره به پسر روبه رویی سعیدو نشون دادم با علامت گفتم سوت بزنه و منو نشون بده که بالاخره اینکارو کرد,سعید منو دید اومد داد بزنه که دندونامو فشار دادم بهم قیافمو مچاله کردم یعنی "هیس" بعد با دست گفت میاد بالا منم با سر گفتم باشه این سعیدم خوب چیزیه ها,به کار میاد,رفتم نشستم سرجام از قضا ماهان بیرون رفتنی سعید میگه خونش یکی از این واحداس و وارد آپارتمان میشه ساکت نشسته بودم و از تو آیینه خودمو بر انداز میکردم,یه مانتو مشکی کوتاه و یه شلوار جین مشکی و شال مشکی,کیف و کفشمم چرم قهوه ای بود مهرداد اومد تو و گفت:
_همیشه حسرت میخوردم و دوست داشتم باتو زیر یه سقف باشم
_خب ما خیلی جاها زیر یه سقف بودیم,عروسیا,مهمونیا,دوره همی..
_منظورم تنهاست
_غلطای اضافی
یهو صدای شکستن در اومد و سعید عین نینجا پرید تو اتاق مهرداد با خشم گفت:
_شماااا؟
سعید_اومدم چیزی که متعلق به منه رو بردارم ببرم
وا انگار من مسواکم,متعلق بتو باشم
مهرداد_ما چیزی واسه صدقه دادن نداریم
_اع؟پ این خانوم چیکارست؟
_نامزدمه
و منم با هول گفتم : _دروغ میگه
سعید تا میخورد مهردادو زد مهردادم دست اخر گلدون کنار دستشو کوبید طرف سر سعید و منم جیغ زدم:
_خدا لعنتت کنه مهرداد,سعید پاشو پاشو بری
مسعید کشون کشون اومد سمتمو دستامو باز کرد کیفمو زد زیر بغلش رفتم بیرون تو پذیرایی اون یارو شتک شده بود افتاده بود زمین,من حالم بهتر از سعید بود نشستم پشت فرمون ماشین خودم و تا درمونگاه گاز دادم
سعید_سمانه اون کی بود؟
_بعدا از نیلو بپرس تا جریانو بگه
مخالفتی نکردم دوسداشتم که بدونه چون ناجی من بود,توی درمونگاه سر سعید رو باند پیچی کردن و ازم خواست برسونمش به ماشینش,رسوندم موقع پیاده شدن همزمان باهم گفتیم "مرسی" و یه لبخند گرم و دلچسبی بهم زدیم و شمارمو ازم گرفت و رفت,بدون فوت وقت رفتم خونه ساعتو دیدم 8شب بود و زمان از دستم در رفته بود وارد سالن که شدم بابام بدون معطلی یکی زد زیر گوشم و گفت:
_اجازه دادم بگردی ولی نگفتم ول بگردی
_بابا بخدا...و پشتش رو کرد بهم و رفت,مامانم اصلا پی به حال خرابم نبرد و یادآوری کرد که امشب برام خاستگار میاد برم آماده شم,رفتم تو اتاقم همه چی سرجاش بود و مرتب مینا اومد تو و گفت:
_خب یهویی نیا خونه
بعد زد تو صورتش و گفت:_ببینم چت شده؟صورتت قرمزه,چرا بدنت کوفتس؟
دستشو گرفتم و نشستیم لب تخت تا تونستم تو بغلش زار زدم و به سختی گفتم:
_مینا..س س سعید جونمو نجات داد..مهر د د اد..منو برد یه خونه و می خوا ست..
مینا با ترس گفت:_سالمی
_آره بجون بابا هیچ کاری باهام نداشتن
_بریم بیمارستان؟
_اعتماد نداری؟سالمم بخدا
_منگول جاییت نشکسته؟
سریع مطلبو گرفتم و گفتم:
_نه اجی خوبم ممنون
_پاشو آماده شو الان منوچهر اینا میان
_خبرشون بیاد
خنده ملوسی زد و رفت بیرون,بلند شدم دست و صورتمو شستم و یه دست کت و شلوار خوش دوخت به رنگ کرمی پوشیدم و موهامو شلاقی بستم یه رژلب کالباسی زدم و با کلی ریمل,چشمام دورش مشکی و داخلش قهوه ای بود ریمل زدم تا بیشتر جلوه بده,شالی زمینه مشکی کرم داشت که با دخترا از شرکت فِندی خریده بودم رو سرم کردم با یه جفت صندل کرمی,رفتم پائین و به همه سلام دادم و درجا میخکوب شدم یه پسر سربه زیر که عینک طبی ریبَن زده بود و یه دست کت و شلوار مشکی با یه پیراهن مشکی براق و کفشای ورنی مردونه پوشیده بود,نگامو گرفتم و پیش بابام نشستم که مادرم گفت:
_دخترم خاله فاطمه و پریسا رو یادته؟یه نگاه کردم و گفتم:
_نه بخاطر ندارم
_مگه میشه؟عروسی سمیرا اومده بودن باهم سر یه میز بودیم
_مامان جونم بخاطر ندارم
از پسره خوشم نیومده بود بهش میخورد که ضد شخصیت من باشه که فاطمه خانوم شروع کرد:
_پدر سمانه خانوم آقا بهزاد پسرم تو ارتش کار میکنه و همیشه پای سجاده و قرآنِ,فقط تنها شرطش اینه یه دختر چادری میخواد
نگام کشیده شد به ریشای صورتش که مرتب بود بعد تسبیح و بعد انگشتر دستش,خدایا با همه آره با من ععععااااره؟یه لبخند به نشونه حالت تهوع زدم که مینا رو دیدم سرجاش رفته رو ویبره از خنده که ادامه داد:
_بله میگفتم خیلی سر به زیره,اهل رفیق بازی نیست,حلال حروم سرش میشه,یکم که خودشو جمع و جور کنه مراسم عروسی رو ترتیب میده و خلاصه پسرم خیلی مااااهه
برگشتم رو به منوچهرخان با تیکه گفتم:
_شما راجب پسرتون نظری ندارید؟
با بهت نگام کرد و ادامه دادم:
_بله متوجه شدم معلومه که خانومتون بیشتر تو کارا دخیل هستن
بابام رون پامو فشار داد مامان خط و نشون کشید با چشم و ابروش برام,که فاطمه خانوم گفت:
_بله گفتنی هارو باید گفت دخترم,خب تو درس میخونی؟
پ ن پ!نشستم تو اجازه بدی بعد مراسم سرخپوستی بگیرید بعد برم یونی!با غیظ گفتم:
_بلللله
_پاشید برید باهم دو کلوم حرف بزنید
بی میل بلند شدم از کنار مینا رد شدنی مینا گفت:_ببین مزش چطوریاست
خندم گرفت ولی اخمامو کردم توهم و بردمش اتاق مطالعه طبقه بالا,نبردمش اتاقم چون خوشم نیومد ازش,ساکت نشستیم که زیور اومد سینی چایی رو داد و در رو بست,گرفتم طرفش,خدای من خیلی خجالتی بود دستاش داشت میلرزید نرسیدم چایی رو بریزه روش سینی رو گذاشتم رو میز کنارش و با فاصله ازش رو صندلی نشستم هی نگاهش کردم,نه بابا این حرف زدن بلد نیست,با حرس گفتم:
_چاییتون سرد نشه
_نه چایی خور نیستم
_چایی که نمک نداره نمک گیر نمیشید
_من .. من..بله میل میکنم
با کمی مکث و بطور خلاصه وار گفت:
_بهزاد شهسواری هستم,26ساله,تو بازار مبل مغازه مبل فروشی دارم و پدرتون کمی منو میشناسن
_نمیدونم میشناسن یا ن,چرا چادر حالا؟
_خب یه علاقس
_فقط علاقه؟من فکر میکردم آدم باید به چادر اعتقاد داشته باشه
با تردید جواب داد:_بله درسته
_و منم دختر چادری نیستم,ولی براش احترام قائلم
_من ازتون خوشم اومده,خانوادتتون هم مورد تائید همه هستن,همه اقوام شمارو تائید میکنن و ازتون تعریف میکنن لطفا به چادر فکر کنید
_به چادر فکر کنم؟جوابم نه,خوشحال شدم دیدمتون
و رفتم بیرون که پشت سرم اومد,کف دستاشو به هم دیگه میمالید از استرس,وا اینم یه چیزیش میشه ها!رفتیم که با سر به مینا گفتم "نه" که یه لبخند گشاد زد و نشستم که بابام گفت:
_نظرت چیه دختر گلم؟
_باباجون احترامتون برام واجبه اما با ایشون از لحاظ فکر و فرهنگ فاصله دارم
خواهر بهزاد پرید وسط:
پریسا_وا مگه یه چادر چیه؟
_عزیزم اگه چیزی نیست چرا خودت سر نکردی؟چشم غرّه ای بهم کرد و گفت:
_خب اگه برای من یکی مثله داداشم بیاد صددرصد لگد به بختم نمیزنم
_ازت گذشته باس با وجودت ترشی شور بندازن
و پاشدم رفتم سمت اتاقم,یاد مهرداد افتادم آخ آخ الان اون بدبخت چیکار میکنه؟سعید هم زنگ نزد حداقل یه تشکر کنم ازش,تو همین فکرا چشمام کم کم سنگین شدم که دیدم در با شدت باز شد,مینا گفت:
_دختر چیکار کردی؟کارد بزنی خون بابا در نمیاد,پسررو شستی گذاشتی
کنارگیج و منگ نگاهش میکردم که گفت:
_چیه؟ساعت 2بعدازظهره,پاشو شب بابا بیاد قیامت به پا میکنه
بلند شدم رفتم حموم یه دوش گرفتم و رفتم به سمت آشپزخونه مامانم با زیور نشسته بود حرف میزد که از پشت بغلش کردم و گونه بــ..وسـ...ید گفتم:_سلام صبح بخیر مامان خوشگلم
_سلام آتیش!خوب دیشب احترام گذاشتی به مهمونا
_مامان فراموشش کن!بیخی خودتو عشقه!
مامان با ناراحتی سری به نشونه تاسف تکون و داد گفت:_میرم بیرون,یکم بهش فکر کن,آدمای خوبین
_no signal جوابم نعععهه
_دختره بی حیا!منم اینقد خوردم تا ترکیدم رفتم اتاق دیدم یکی زنگ زده,تا اومدم شماررو بگیرم زنگ زد باز:
_الو؟
_شما؟
_سمانه تویی؟سعیدم
_آهان,چطوری نینجا,فرشته نجات من!_اووو..پ همچینم بی احساس نیستیااا
_لوس نشو,ممنونم بخاطر همه چی
_امشب بریم بام؟مهمون من!
باکمی تامل گفتم:_آخه ما باهم حرفی نداریم
_ولی من دارم
_باشه میام
_ممنونم ازت,میام دنبالت ساعت8,فعلا
قطع کردم,حالا چرا بام تهران؟انگار به همه اونجا خوش میگذره هااا,رفتم سمت اتاق مینا که گفت:
_نیا تو شلوار پام نیست
_وا چرا؟
_خره حموم بودم دارم لباس میپوشم_باشه
داشتم تو راهرو لیله بازی میکردم که دل درد گرفتم و هجوم آوردم دم دستشویی(دخترا خانوما در جریان دلدرد هستن)بالاخره رضایت دادم اومدم بیرون مینا داد زد"سمانه بیا"رفتم تو,یه شرتک که اگه نمیپوشید شرف داشت به پوشیدنش تنش بود به یه تاپ بندی و دمپایی رو فرشی کفشدوزکی
_چیه؟نخوری منو..
_بمیرررر,گوشت تلخ,آهان راستی شب با سعید میرم بیرون شام دعوتم کرده
_راجبش فکر کن
_خب حالا
_منم ببر پیش نیلو یه سر برم خرید,کتونی متونی ندارم واسه باشگاه
_باشه
اومدم بیرون یکم آهنگ گذاشتم شروع کردم به قر دادن!
_تو هستی تنها عشقم تو دنیاااا/نباشی میمونم بی تو تنهااااا/اگه که یک روز از من دلگیریییی/دوستت دارم تورو قد دنیااااا (امیر فرجام,عشق شیرین)میپریدم بالا پایین,لغوه و ادا اطفار منو گرفته بودا اما خب نمیدونم از چی خوشحال بودم که بابا اومد تو اتاق منم میخوندم:_برای لحظه های شیرینم لب تو داره بهترین مزه
_لبای من؟
_بله بابا جون بیا وسط تا گرمم برقصیم
_بشین پرسوخته کارت دارم
_بله بفرمائید
_پسرخوبیه ردش نکن!اون آیندتو میسازه
از بابا که یه آدم اجتماعی انتظار نداشتم و گفتم:
_برام چی کم گذاشتی؟ازم خسته شدی؟وبالتم؟بابایی بگو خب,دستمو بگیر پرتم کن بیرون اما به زور شوهرم نده
_زور چیه؟حرف دهنتو بفهم دخترجون!من پدرتم,نگرانتم و میخوام خوشبخت شی.
بلند شد رفت سمت اتاقش و من موندم تنها و با خودم گفتم"اخه چرا ما دخترا اینقد بدبختیم؟چرا اخه؟چرا ما حتی ازدواجمونم به خواسته خودمون نیست,من که کلی استعداد دارم چرا شوهر کنم بوی قرمه سبزی بدم؟منی که رو مد میگردم چرا پس فردا جلو مادرشوهر دامن بپوشم؟اه..
_بسته دختر خودتو کشتی!
_مامان برو بیرون حال ندارم
رفت!یه نگاه کردم به ساعت 7:30عصر بود مثله جت اماده شدم,خط چشم ساده ای کشیدم و با ریمل فراووون و برق لب,یه مانتو کتی بادمجونی و شلوار کتون قد نود با شال(مریمی) و کیف و کفش ورنی ست!یادم افتاد که مینا گفته بود برسونمش,گفتم بهش و زود آماده شد,سعید اول با دیدن مینا جا خورد ولی عادی برخورد کرد,نشستم تو ماشین که گفت:
_سلام خوبی؟چه کار خوبی کردی مینارو آوردی
مینا مشکوک نگاه کرد که گفتم:
_آره خب بالاخره بچس تنها تو خونه حوصلش سرمیره
مینا_نه بابا آقاسعید منو تا دم بلوار ببر میرم خونه نیلو
سعید سرحال شد و گفت:_ای به چشم,میبرمتون
_اقا سعید سمانرو سپردم دستتون,مواظبش باشید
سعید اول حرفشو جدی گرفت بعد سه تایی زدیم زیر خنده!پیاده شد رفت سمت نیلو و تا بام تخته گاز روند!رسیدیم و رفتیم رو نیمکت همیشگی نشستیم چقدر دلم میخواست جیغ بزنم,اما جلوی سعید اینکار غیرممکن بود,محال بود دهنمو اندازه اسب آبی باز کنم و عر بزنم,سعید گفت:
_کاش ما پسرا میتونستیم مثله شما دخترا با جیغ زدن و وسایل شکوندن خودمونو آروم کنیم,کاش میشد واسه چیزایی که میخوایمشون دوتا آبغوره بگیریم تا بابامون برامون بخره اما نمیشه
_تو چی کم داری که این حرفارو میزنی؟
پشت به من نشست رو زانوهاش و تا میتونست فریاد زد:
_خدااااا اااا یااااا..چرا من؟چرا باید مادر من مریض دیالیزی باشه؟چرا باید اون عوضی معتاد باشه و خواهرمو بدبخت کنه؟چرا باید رفیقم چشم به ناموسم داشته باشه چراااا؟چرا نتونستم حتی از ته دل یبار بخندم؟
بدنم گر گرفت,رفتم نشستم کنارش چقد از حرفی که زدم پشیمون شدم,حتما همه که نباید زار بزنن,حتما همه نباید قیافشون شبیه غروب جمعه باشه,با بغض گفتم:
_خدایی که من میشناسم خیلی مهربونه,یه قدم بری سمتش صد قدم میاد سمتت سعید ناراحت نباش خدابزرگه
_این انصاف نیست!سمانه یعنی هرچی غمه مال من؟
_اصلا هرچی غمه مال من,هرچی آرزوی خوووبه مال تو(اینجارو با ریتم گفتم)
یه لبخند غمگین زد,بلند شدیم رفتیم دوتا بستنی گرفتیم اونم مهمون من,شام هم که مهمون سعید بودم و کلی خوش گذشت,بعد از اون سعید منو رسوند خونه و داشتم از ماشین پیاده میشدم که گفت:
_تو که نخواستی عشقم باشی,بیا و بهترین دوستم باش,حرفات و بودنت آرومم میکنه
کلا من ژلوفنم,لبخند زدم و گفتم:
_مخلص داش سعید,دوستیم باهم برای همیشه
_برو تو که خانوادت نگرانت نشن,مواظب خودت باش
_پیشششش ما بیا عزت زیاددد!
بلندبلند خندید,از اون خنده های مردونه و قشنگ,نخواستم جلوش قش کنم زودی برگشتم طرف خونه و رفتم تو!مثله آهو میپریدم بالا پائین,سلام دادم هیچکس جوابمو نداد,زیور آروم گفت:
_دخترم بابات عصبیه,برو بالا
یه نگاه کردم دیدم با مامان دارن مثله میرغضب نگاهم میکنن یه خنده مزخرفی کردم و رفتم بالا!
_هوووووی خوش گذشت؟
_ههههیییعععع تو اینجا چیکار داری؟مینا کو؟
_تو اتاقشه,خوب حال میکنیا
_بجان نیلو خسته ام,بیا اتاق منو سرپا نگهم نداربه سمت اتاقم رفتم و نیلو هم پشت سرم وارد اتاقم شد,داشتم لباسامو میکندم از تنم که گفت:
_نشه مثل قبل,عاشق سعید نشی!
_نخیر,تو چرا حرس عاشقی منو میخوری؟
_حرس نمیخورم,از این میسوزم که بخاطر اون بیشرف بهترین خاستگاراتو رد کردی,همه بد نیستن ولی آدمتو بشناس سمانه
_سعید فقط دوستمه!
_جواب من این نبود
_داستان وار حرف میزنی چیزی شده؟
_نه,من دیگه برم,خیلی خیلی مواظب خودت باش
_برسونمت؟
_نه خداحافظ
سرمو انداختم پائین,مثله بچه های خطاکار,گونمو بوسید و رفت,یه حس بدی داشتم که sms برای گوشیم اومد:
سعید:تو کمیابی دختر!
وا,دختر که ریخته,اینم یه چیزیش میشه هاااا,دراز کشیدم رو تخت و چشامو بستم که صدای داد و بیداد اومد و در اتاق شکست:
_از فردا حق آب خوردن نداری چه برسه به کار دیگه,دختری که رو حرف باباش حرف بزنه دختر نیست,بشین تا یه نکبت بیاد بگیرتت
_اره بابا خان میشینم,دلم میخواد شریک زندگیم باب میلم باشه چیه اشکالی داره؟
_نداره,ولی هرکی بیاد اول من تائیدش میکنم
چونم لرزید,داد میزد سرم,مگه این مرتیکه بهزاده کی بود؟یعنی ارزش داره که بابا سرم داد بزنه؟مثل ابر بهار اشک میریختم که مینا بغلم کرد و گفت:
_نمیدونن بهت چی گذشته,نمیدونن که دلت شکسته,فقط نگران زندگیتن!
_کدوم زندگی؟آخه منو اون اصلا باهم جور نیستیم,بهزاد یه آدم مذهبی و ذاتا مومنه,ولی من نه...
_نگران نباش چیزی نمیشه,قول میدم
_آبجی..میترسم..یه روز تو بغـ*ـل کسی بخوابم که بهش حسی نداشته باشم!
_فکرشم نکن!غمت نباشه,نترشیدی که حالا حالاها جا داری دختر
ولی من دلم شکسته بود,دومین بار بود که از مردا متنفر میشدم,مینا موهامو ناز کرد و من مـسـ*ـت خواب شدم,صبح ساعت نه بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم,یادم اومد که حق هیچ کاری ندارم ولی سرکش تر از اینا حرفا بودم,یه ست ورزشی پوشیدم و رفتم دنبال مامانم بریم پیاده روی,رفتم پائین همه سرمیز به صرف صبحونه نشسته بودن که داد زدم:
_صبح بخیر ایرانیان عزیز,خبرای داااغی دارم براتون
اما هیچکس جوابمو نداد و مثله یه جوجه تنها نشستم,رو به مامانم آهسته گفتم:
_باهات بیام پیاده روی؟
بابام گفت:
_نه مثله اینکه دیشبو یادت رفته
جواب ندادم و باحسرت لیوانو فشار دادم اونقد زورم زیاد بود که تو دستم شکست لیوان!خون میچکید و ضربان قلبم نامنظم بود,بابا و مامان اومدن سمتم ولی داد زدم:
_خدا لعنتش کنه اونی رو که باعث شده شما با من بدرفتاری کنید
مینا جیغ زد و اومد طرفم,هیچجوره راضی نشدم برم بیمارستان تا اینکه مینا گفت با آژانس خودش میبرتم,دم حیاط وایساده بودیم منتظر ماشین و من گریه میکردم تا اینکه زرتی سعید جلومون ترمز کرد و مینا هلم داد گفت:
_بشین بریم
_کجا؟با سعید؟
سعید_اره با من,چیکار کردی با خودت دختر؟
نشستم و سرمو انداختم پایین و گریه میکردم,بخاطر دستم نبود ولی یه آن احساس تنهایی مطلق بهم دست داد,سعید باکلافگی گفت:
_این چشه مینا؟
مینا_این به درخت میگن,بحثش شد با اهالی خونه
مینام پی به حالم بـرده بود,نمیتونستم ناراحتی خانوادمو ببینم چون اونجا جزئی از وجود منن,اگه یه روز نبینمشون دق میکنم,تو ذهنم هزارتا فکر بود و سعید عجولانه رانندگی میکرد تا دم بیمارستان ترمز کرد و مثله شته چسبیدم به شیشه که مینا گفت:
_چته سعید کشتیش,حالا به یکیم اعتماد داریم اونم قصد گرفتن جونمون رو داره
سعید_سمانه شرمندتم بذار کمکت کنم
دستشو گذاشت رو شونم و اون یکی بازوم رو گرفت,برق سه فاز بهم وصل کردن و چشمام مثل وزغ زد بیرون فوری عکس العمل نشون دادم و گفتم:
_چیکار میکنی؟خودم پیاده میشم چلاق که نیستم
_مینا ببین!این سرتق و لجبازه خودت کمکش کن!
مینا_ای بابا من کمر ندارم اینم دو برابر من وزنشه چجوری تحملش کنم
پیاده شدنی منو پرت کرد بغـ*ـل سعید و سعید با تمام قوا نفس عمیق میکشید با تعجب گفتم:
_ چیه؟نکنه به هوای بودن من آلرژی داری
_نه عزیزم..خیلی دو.....
نصفه موند ولی فهمیدم,غلط کردی دیشب که دوست بودیم الان چیشد پ؟مینا با ویلچر اومد خندم گرفت مگه پام شکسته؟نشستم شالمو کشیدم جلو,مینا هوچی بازی در میاوردااا منم که عاشق کاراش بودم و میخندیدم فقط,با سعید منو فوری بردن اوژانس
دستامو بخیه زدن و مثل همیشه "توصیه های پزشکی" رو امر کرد و رفتن,سعید پیشم نشسته بود نگاهم میکرد که گفتم:
_خب چیه؟
_بدون آرایش قشنگتری
_بدون توجه و فضولی دوست داشتنی تری
بلند خندید,وااای مامانی بازم این خنده ها,مینا داشت گزارش کار رو به مامانم میداد,سعید گفت:
_شنیدم چیشده,خودتو ناراحت نکن ما پشتتیم,یادت نرفته که ما دوستیم!
_خودم از پسش بر میام
_اینقدر سرکش نباش دختر
یهو صدای نیلو اومد,وای چشاش قرمز بود,عصبی و دستپاچه با آبمیوه اومد تو اتاق و پرید بغلم گفت:
_بمیرم,تو جوونی پیر شدی!نگران نباش
بعد یهو خشک و سرد برگشت گفت:
_آقاسعید ما خودمون از پس کارامون برمیاییم,ممنون که رسوندید سمانرو خداحافظ
وای این چی میگه,سعید عصبی شد,نیلو خون سعیدو کرد تو شیشه,دستپاچه گفتم:
_نه آبجی سعید لطف کرد,دوستمه و بهم کمک کرد
_نه سمانه جان تو رو دربایستی نمون سعید
_باشه من میرم خدانگهدار
نیلو_خداحافظ
من با عجله گفتم:_سعید
برگشت,گفتم الان با یه لحن گرم ازم استقبال میکنه ولی برخلاف میلم گفت:
_سمانه جان,ما دوستیم یادت نره
وا چه آدمیه,کل ماجرارو به نیلو گفتم,گوشزد کردم که به سعید کاری نداشته باشه ولی مشکلات سعیدو بیان نکردم,نیلو خیلی دیر قانع میشه ولی سنگ که نبود قبول میکرد بالاخره,با مینا و نیلو بیرون از محوطه بیمارستان وایسادیم که با آژانس بریم اما باز سعید ترمز کرد,اومدم برم جلو بشینم که گفت:
_مینا جون بیا جلو
با حرس نگاهش کردم و بدو بدو رفتم جلوی یه موتورو گرفتم پریدم پشتشو دِ برو که رفتیم اونا دنبال ما و منم با این مرد میانسال ویراژ میدادم,به یارو گفتم قضیه پیچوندنه,یارو یه هفت خطی بود که نگو همراهی کرد پیچیدم تو یه فرعی دیگه دنبالمون نبودن,پیاده شدم و یادم افتاد پول ندارم با شرمندگی گفتم:
_پول همراهم نیست
_باشه خب عوضش یه حالی بهمون بده
این که گفت یکی از پشت زد تو سرش و مرد افتاد,دیدم سعید پا گذاشتم به فرار اما کوچه بن بست بود و سعید با یه حرکت منو زد زیربغلش و گفت:
_حقته,بمون تو خونه تا بپوسی!
_دلت میاد منو نبینی؟یه لحظه وایساد ولی با تردید گفت:
_آره
_باشه پس از چند دقیقه به بعد,دیدارمون به قیامت_حرف بیخود نزن دختر
_خودت خواستی,منو بذار زمین اه
گذاشت زمین رفتم نشستم تو ماشین پیش نیلو و مینا جلو نشسته بود گفت:
_خوب فیلم بازی میکنی,آفرین
نیلو_ااااا ولش کن آجیمو!
سرم رو گذاشتم رو شونه نیلو که بی اختیار گفتم:
_من یه خررره تنهای شهرم,باااا همه کس هم قهر قهرم!روز و شبم هم پرررر درده آآآاآآاآ
یهو همه زدن زیرخنده مینا گفت:_خر شرک حالت خوبه؟
به همشون اخم کردم و زل زدم به خیابون,اون سه تا میگفتن و میخندیدن ولی من فقط لبخندی به نشونه تمسخر بهشون میزدم,رسیدیم دم خونه سعید برگشت رو بهم و گفت:
_مواظب خودت باش عزیزم خداحافظ
باحرس و کینه گفتم:_دیدار به قیامت
مینا و نیلو همزمان گفتن"وااا" من پیاده شدم و رفتم.اومدم از در حیاط برم تو که با صدای جیغ و گریه دوباره برگشتم سمت کوچه,وااای خدای من!آقای شهبازی فوت شده,چه مرد خوبی بود,پارسال برای امتحانای دانشگاه تا صبح بیدار میموندم میدیدم که آقای شهبازی برای نماز صبح خودشو میرسوند مسجد!خدا رحمتش کنه,مینا و نیلو هم کنارم اومدن و هرسه غمگین به مراسم تشیع جنازه نگاه کردیم,که سعید گفت:
_مینا برید تو دیگه
اینو نگاه,سه برابر مینا سن داره حالا وِرد زبونش شده مینا مینا,مینا گفت:
_باشه آقای باغیرت
رفتیم تو,همه غم و غصه هامو گذاشتم پشت درو رفتم تو خونه,بابا نگران اومد پیشم,گفت:
_سمانه دخترم!منو ببخش من فقط بفکر زندگیتم,تو اونقدر تو خودت ریختی که آخرش بخودت صدمه زدی!
_باباجونم!جونم فدات بشه من هنوز دختر خونه خودتم,امیدوارم از دستم راضی باشی
مامان با اشک بغلم کرد و گفت:
_دخترمونی تاج سرمونی,تو نباشی ماهم نیستیم,گور بابای فک و فامیل!
تو دلم گفتم"کاش همیشه مریض بشم همه بهم توجه کنن"یهو زبونمو گاز گرفتم و از ته دلم برای خوشبختیم "خدا روشکر" گفتم,رفتم اتاقم استراحت کنم و چشمام سنگین شد تا شب ساعت دوازده,مثل جن زده های نشستم و تو آیینه خودمو نگاه کردم,چشارو نگاه کن تو تاریکی مطلق اتاق چه برقی میزد,یادمه سعید اوایل تو دانشگاه بهم میگفت "دختره ژاپنی" خودمو برانداز کردم یهو دیدم شیشه یکی از پنجره های اتاقم شکست,زهرتَرک شدم و جیغ زدم و همه فوری پریدن تو اتاقم و من از ترس داشتم نفس نفس میزدم,رفتن دنبالش ولی نفهمیدن کیه و همه تا صبح تو اتاق من جمع نشسته بودیم.یه هفته رو همین روال گذشت تا اینکه مامانم با کلی اخم و تَخم اومد تو اتاقم
_چیشده مامان؟
_برادرشوهر نسیم رو که میشناسی؟مهرداد
_مامان نسیم طلاق گرفته خب که چی؟
_هیچی رفته خاستگاری دخترخالت هنگامه و خالت اینا از خدا خواسته قبول کردن
شوک بهم وارد شد,چشام از حلقه زد بیرون ولی خودمو جمع و جور کردم گفتم:
_هنگامه چی؟اونم قبول کرده؟
_آره خوب انگار هم دیگرو دوست دارن
وااای مامانم چی میگه,باتحکم گفتم:
_خوشبخت بشن
و رفت بیرون,یهو خاطراتش مرور شد تو ذهنم,فیلم وار داشت از جلو چشمام همه چی رد میشد و مهرداد نقش اول داستان من بود.با صدای در بخودم اومدم
_بفرمائید
_سلام سمانه ببین چی آورم برات
_گل؟واسه کیه؟
_بگیر بخون ببین از طرف کیه
یه دسته گل رز بزرگ تو کارت نوشته بود"همیشه بیادتم,سعید"خواستم بهش زنگ بزنم منصرف شدم زنگ زدم نیلو
_جوووونم خواهر
_سلام اقدس یه دس چطوریییی؟
_وای خواهر پا به ماهم بچم انگار تو گلومه
_آخی الان فدای اون میمون بشم
هردو باهم زدیم زیرخنده که گفتم:
_نیلو چه خبر از سعید؟
_هیچی سلامتی چطور؟
_برام دسته گل فرستاده گفته"همیشه بیادتم"
_آره سمانه سعید خیلی خوبه معلومه خاطرتو میخواد
_وا خوبه دشمن خونیت بود
_وای سمانه پسرملیحه جیش کرد روم بهت زنگ میزنم
اینم دیوونس رفیقه ما داریم؟مینا اومد مهردادو خبر بده که گفتم میدونم و قرار شد باهم بریم خرید اگه دعوتمون کردن چیزی هم داشته باشیم برای پوشیدن(نه که نداریم),وارد یکی از پاساژای معروف تجریش شدیم و بدون معطلی رفتیم مغازه ای که همیشه پیراهن مجلسی میخریدیم,من یه پیراهن ماکسی به رنگ مشکی تا زیر زانوم و مینا هم یه پیراهن کوتاه به رنگ سبزیشمی خرید,بعد اون کیف و کفش ست هم خریدیمو رفتیم یه ساندویچی بزنیم تو رگ,از جلوی کافه فلورانس رد شدیم که مینا بلند خندید دیدم داره برای اون گارسونی که باهاش داستان داشتیم شکلک درمیآورد خندم گرفته بود,به انرژی مثبتی که این دختر داشت,بعد از خوردن ساندویچ رفتیم خونه و هنگامه اومده بود خونمون بردمش به اتاقم,نشست کنار تختم و گفت:
_اومدم دعوتتون کنم کلی کارو بار دارم
نگاهش کردم پوست سبزه,چشمای کشیده به رنگ عسلی و لبای کوچولو و بینی متوسط,موهاشم خرمایی رنگ بود,ولی مهرداد که عاشق دخترای چشم ابرو مشکی بود,همیشه میگفت"دخترای چشم ابرو مشکی بیشتر از بلوندها به چشم میان"با یه لحن معمولی گفتم:
_اوهوم مبارکه عزیزم خوش باشی
_وواایی مگه میشه خوش نباشم؟عشقمه ها
این مهرداد چه سری داشت که عشق همه بود؟کلا مرض داشت انگار,با لحنی سرسنگین گفتم:
_عشق مراقبت میخواد,یه لحظه غافل بشی پر میکشه میره
_وااای دیگه خودم بلدم من برم عزیزم
گونمو بوسیدو رفت!راستش ناراحت نبودم چون اون آدم برای من تموم شده بود,داد زدم گفتم"هنگامه نیلو هم بیاد؟" گفت "آره بیارش دلم براش تنگ شده"شد پنجشنبه,منو مینا و نیلو داشتیم اماده میشدیم,موهای نیلو رو صاف کردم و دم اسبی بالای سرش بستم با یه لباس دکلته به رنگ شیری تا سر زانوش,مینا هم که موهاش کوتاه بود و سشوار کشیدیم و حالت دادیم بهش,همه یه ریمل فراوون زدیم و یه رژ لب قرمز,آماده شدیم و رفتیم طبقه پایین همه آماده بودن به سمت خونه خاله رفتیم تو مرکز شهر,همه فامیلا دم در بودن,اینقده بدم میاد یهویی با یه عالمه آدم وارد مجلس بشم همیشه میگفتم"اسکل جماعت ده بیست نفری میرن یه جا"بخاطر همین یه کم تو حیاط لفتش دادیم بعد با مینا و نیلو وارد شدیم با قدمهای هماهنگ و لبخند خندون وارد شدیم که پسرعموم مازیار پرید جلوم:
_سلام به لیدی زیبا و خوش قلب و سلام به دو حوری بهشتی
به نیلو مینا چشمکی حواله کرد,با یه لبخند سلام دادم و رفتم به سمت همه اقوام و یکی یکی سلام دادم,نسیم اونور تنها بود از حرس ماهان دست نسیم رو گرفتم و بردمش وسط و چشمکی به Dj زدم که شروع کرد,من و نسیم خیلی شاد وسط میرقصیدیم و میفهمیدم که نسیم از درون داغونه,وسط رقـ*ـص ما گفتن که عروس دوماد وارد میشن و همه کنار وایسادیم,اومدن باهمه دست دادن که اول هنگامه دست داد و بعد مهرداد که دستشو پس زدم و نیلو مینا زدن زیرخنده,وای که قیافه مهرداد شبیه شتر شده بود,من کرم میریختم و باهمه شوخی میکردم و میخواستم بیشتر به چشم مهرداد بیام,کنار مهرداد با یکی از دخترا حرف میزدم و با آب کیوی توی دستم بازی میکردم که یکی هلم داد شوت شدم تو بغـ*ـل مهرداد و آب کیوی برگشت رو کت و شلوار مهرداد و هنگامه جیغ بنفشی کشید که نیلو گفت:
_چته دختر کر شدم
مهرداد بلند سرم داد زد گفت:
_از قصد بود اره؟
_بمییییر تو هدف نیستی که من قصدتو کنم نکبت دراز(مهرداد خیلی قد بلنده)
همه اومدن دورم,تازه فهمیدم چونم داره میلرزه دست همرو پس زدم و پریدم پشت فرمون,میومدن دنبالم اما من رابـ ـطه خوبی با سرعت داشتمو گاااااز میدادم,اشک میریختم و جیغ میزدم,چشمام تار میدید و من با سرعت تموم میخواستم جاده رو تا ته برم بلکه به یه نوری برسم,نور امیدی که منو نجات بده,با خودم تو ماشین داد میزدم"خددددایییا؟چرا من؟اون که فراموش شده بود,اون که بهم کلی بدی کرد,مهرداد قلبمو عشقتو خاطراتت سوخت,باید اشکام بباره چون دل من دیگه طاقت نداره,بدبختی از همه جا میباره رو سرم ولی من که توکلم همیشه بتو بود خداااااا,خدایا تورو به عشق پاک عاشقای سـ*ـینه چاک,جدایی ننداز ببین دوتا عاشق,امشب که واقعا از دستش دادم میفهمم چقد دلم براش تنگ شده,اون فقط سرمن داد کشید ولی من تابلوء گذاشتمو در رفتم"از ته دلم خدارو داد زدم و مرگ رو سرلوحه قرار دادم,یه نور روشن منو کور کرد و یه بوق وحشتناک کَرَم کرد و .........!!!!!
میـنا*
به راستی که معنی عشق چیه؟خودمونی صبحت کنم عشق چی میگه تو این زمونه؟که دل نمیمونه...من همیشه سعی میکردم خیلی در برابر جنس مرد سفت و سخت باشم,بخودم قول دادم وقتی خانوم شدم آقامون خیلی قوووقوول باشه و من همیشه عاشقش باشم,الانم کتونی متونی ندارم باس برم خرید,"بـ*ـوس قوقولا"
نیلو*
تو زندگیم هیچوقت از زمان غافل نشدم,راست میگن وقت طلاست,همیشه با توکل به خدا به خواسته و هدفم رسیدم,درسته سایه پدر بالا سرم نبود اما عظمت خدا و دلگرمی خانوادم منو به آرامش میرسوند,داشتن دوستایی مثل مینا و سمانه منو به نهایت خوشبختی میرسوند چرا چون ما تو بدترین شرایط باهم بودیم,همین الان دعا کنید همه به خواسته های مثبت دلشون برسن "آمین"
مهرداد*
گشتم..فکر میکردم مثل سمانه برام پیدا میشه ولی نشد,خواستم بهش آسیب بزنم,شکستش بدم که دوباره محتاجم شه ولی نشد!فهمیدم که دخترا ایمان قلبیشون براشون باارزشتر از هرچیزیه,بعد از عقدم با هنگامه سفری به جنوب کشور داشتیم و تصادفی شکل گرفت که من از ناحیه گردن به پایین فلج شدم و هنگامه فقط دست و گرنش شکست,فهمیدم یکی اون بالا هست,که حواسش خیلی خوب به همه چیز هست,حالا من یه نقاشم که خوشبختی سمانه رو میبینم و روی بوم نقاشی با ذغال نقش میبندم,نشد..خودم با خودخواهی از دستش دادم
سعید*
ناامید بودم,با وجود رفاه فکر میکردم نباید هیچ مشکلی و غمی داشته باشم,سمانه یه دختره پرانرژی بود که کنار نیلو مینا بودنی دنیارو دور سرش میچرخوند,دخترایی که همیشه دوری میکردن از جنس پسر و دنبال راه بیهوده نمیرفتن,همه از دستشون آسی بودن ولی معلوم بود که خدا ازشون راضی چون ندیدم یبار کفر بگن یا نفوذ بد بزنن,با اخلاف سنی هشت ساله ای که داشتیم من سمانه رو میخواستم چون به وجودش نیاز داشتم میخواستم که مال خودم باشه و تو ذهنم همیشه نقشه قتل حریفامو میکشیدم ولی بیشتر از اینا دلم گرم بود که سمانه حالا حالاها بهم قول دوستی داده,ولی من یه فکری به حال این دوستی کردم,لبخند رو لباتون"یاعلی"
سمانه*
اولین جمله ای که ما در اول دبستان می آموزیم چیست:؟بابا نان داد / بابا آب داد...می دانید اولین جمله ای که انگلیسی ها در دبستان یاد می گیرند چیست؟
من می توانم بخوانم و بنویسم...و اولین جمله ی ژاپنی ها:
من باید بدانم...و این است که ما همیشه چشممان به دست پدر است و پدر را ضامن تامین ملزومات زندگی می دانیم و در بزرگسالی نیز حتی زندگی تجملی را انتظار داریم که ارث پدری باشد.کار از ریشه خراب است...و این یعنی: فقر فرهنگی!
راست میگن که خودتو بشناسی خدای خودت رو هم شناختی,بعد از عقد مهرداد و هنگامه من چهارماه تو کما بودم الان دوماه میگذره که خونه ام,از اون روز من یه خاستگار سمج دارم که هیچ اثر و نشونی ازش نیست و کسی نمیگه کیه,فقط میگن باید ازدواج کنی و من زانوی غم بغـ*ـل کردم,با خودم فکر میکنم دنیا چقدر کوچیکه و من آیکیوی این جهان سومم,من عاااشق مهرداد نبودم بلکه وابستگی بیش از حد داشتم بهش,حسی که از عاشقی بدتره,من باخودم کنار اومدم,راست میگن عشق دو نوعه"عشق مادر به فرزند/عشق بنده به خدا"اوووف خدایا ما که عاشقتیم فقط یکاری کن دیگه شوهر نکنم لطفا,تشنم شد اینقد حرف زدم بذار داد بزنم یکی برام اب بیاره:
_آهااااااااای یکی واسه من آب بیاره
جوابی ندادن انگار کسی خونه نیست,و باز:
_هیییی کسی خونه نیست؟منو تو این خونه کجا گذاشتید رفتید؟
یهو تق تق خورد به در,رو بدنم عرق سرد نشست و در باز شد,سعید تو چهارچوب در حاضر شد و من جیغ زدم که گفت:
_چیه؟اومدم عیادتت دختره سرتق
_کی تورو راه داد؟مگه اینجا گاراژه؟سعید کی راهت داد؟
_بیا آب بخور ببینم اروم باش
_بررررو بیرون من باتو قهرم بروووو
_آی آی اومدیو نسازیا
_منظورت چیه؟آهاااای یکی اینو بندازه بیرون
زدم زیر گریه که دستمو گرفت تو دستش,چه حس غریبی!گفت:
_چته بی تابی؟چیزی شده؟
_سعید من میخوام ازدواج کنم
_واقعا باکی؟
_نمیدونم کیه,اه عجب خری که با من ازدواج میکنه بیچاره خره داره سند بدبختیشو امضاء میکنه
زد زیرخنده گفتم:
_چیه؟دیگه منو نمیبیناااا باز بخند
_دختر خودتو جمع کن من شب بیام ببینمت با چشمای پفی تیکه بزرگت در گوشِتِهااااا
_بروبیرون,گمشووو...
بلندشد رفت برق به تنم وصل شد یهو گفتم:
_سعید شب اینجا چیکار داری؟
_برای خاستگاری
_از کی؟
_از تو
یهو صاف نشستم زل زدم تو چشماش,یه لحظه تصور کردم خودمو کنار سعید,اوووف چی میشدیم کنارهم,ولی خب ما فقط دوستیم
سعید_چیه؟
_سعید شوخی بسته
_ولی من اومدم که دوستیو تمومش کنم
_یعنی؟
_بشی خانوم خونم,بشم غلام حلقه به گوشِت,بشم شمع و تو بشی پروانه,تو هفت آسمون یه ستاره دارم اونم از نوع سمانش,اونجوری نگام نکن یکاری دست خودمو خودت میدم
رو در باستی رو گذاشتم کنار و شیرجه زدم به آغوشی که آرامش ابدی داشت و جونش مهریه من بود,از تو آیینه برای خودم چشمکی زدم و صدای دست و سوت خانواده هامون از بیرون بلند شد
پایان!
تابستان94
ممنونم از همراهیتون,و خسته نباشید میگم به گروه موفق نگاه دانلود میتوانید به سایت مراجعه کنید و نظراتتون رو با مادر میون بذارید,دوستتون دارم,
یاحق"samane__abdollahi
 

پیوست ها

  • Screenshot_2016-06-20-14-19-24-1.png
    Screenshot_2016-06-20-14-19-24-1.png
    95.5 کیلوبایت · بازدیدها: 2
آخرین ویرایش توسط مدیر:

برخی موضوعات مشابه

بالا