مجموعه داستان های کوتاه دست نوشت |_SANAM_ کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zynb_da

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/01
ارسالی ها
639
امتیاز واکنش
2,783
امتیاز
514
محل سکونت
tehran
خیلی از حوادث و اتفاقات زندگی ما داستان اند
کوتاهی یا بلندیشون هم به نوبه خوده
مهم این نیست که ما
با این داستان ها حس دوران کودکی
و کتابخونی و هزاران مثال دیگه دست بده
هدف از این داستان ها درس گرفتنه
هر کدوم از داستان های زندگی ما
یک درس اند !
و آموختنشون یه امر بدیهیه
#SANAM​
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    " در برابر بعضی از اتفاقات شاکر باشیم تا کافر "

    داشتم از محل کار به خونه بر میگشتم که صدای آژیر ماشین آمبولانس باعث شد مغزم یک آن در ازای فشار کل روز سوت بکشه ..برگشتم به سمت صدا با بوق و آژیر سعی داشت تا از ماشین ها عبور کنه هر چند که خیابون ها شلوغ بود و ساعت ازدحام جمعیت .. صدای آژیر بیش از حد بلند بود .. مثل یه هشدار ! با عصبانیت برگشتم و گفتم
    - اَه . رد شو دیگه !!
    دائم صدای نحثشو بلند میکنه و مغز آدم سوت میکشه .. صدای این ماشین چرا انقد بلنده ؟ من ندیدم انقد صدای آژیر یه آمبولانس بلند باشه . مشغول غر زدنای گاه و بی گاهم بودم که حس کردم دستی رو شونه ام قرار گرفت
    - پسرم ؟!
    سرمو چرخوندم که دیدم مرد مسنی با محاسن مرتب و چهره ای آروم بهم لبخند زد
    - بله
    همون لحظه این ماشین چی نشده اومد و باز صدای گندشو بلند کرد و مانع از ادامه حرف مرد شد . اخمی کردم و بد بیراه نثار ماشین کردم تا گذشت . برگشتم سمت مرده که دیدم همچنان آروم نگاهم میکنه
    - بفرمایید
    + پسرم . هر وقت این صدارو میشنوی از خدا بخواه که بخیر کنه
    و هر وقت که این ماشین رو دیدی خدارو شکر کن
    چرا که بدون شک تو در اون زمان یکی از آدم های خوشبخت روی زمینی
    ضربه آرومی مجدد روی شونه هام زد و بدون حرف دیگه ای رفت . راهمو در پیش گرفتم ولی همچنان به حرفش فکر میکردم . حرف منطقی ای بود و من هم پذیرفتم .
    تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که سرمو بلند کنم رو به آسمونش و بگم
    " خدایا شکرت "
    #SANM
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    "بزرگمردان کوچک "

    داشتم از پارک رد میشدم که برای رفع خستگی تصمیم گرفتم چند دقیقه ای روی نیمکتی زیر سایه درخت بشینم .. به بچه های کوچکی که با فاصله از من فوتبال بازی میکردند نگاه میکردم ، توپ از دستشون خارج شد و با سرعت به سمت حوض وسط پارک رفت . پسر بچه ای با قد نسبتاً کوچیک حول و هوش 5 یا 6 ساله . برای گرفتن توپ از دوستانش جدا شد همچنان به دنبال توپ میدویید و دوستانش با صدایی بلند اونو تشویق به گرفتن توپ میکردند تا اینکه وسط راه پاش به سنگی گیر کرد وخیلی بد به زمین خورد . نتونستم سرجام بمونم و بی اختیار به سمتش رفتم ، پاش زخم شده بود و خون می اومد از اشکی که میریخت معلوم بود خیلی دردش اومده دستمالی رو جای زخمش گذاشتم تا خونش بند بیاد برای آروم و مشغول کردنش شکلات شیرین نسبتاً بزرگی رو از کیفم بیرون آوردم و بهش تعارف کردم با دیدن شکلات برق عجیبی تو چشماش افتاد اما در کمال تعجب قبول نکرد . برام عجیب بود بچه ای شکلات قبول نکنه ؟! محاله ! تا اینکه میون گریه گفت
    - من نمیتونم شکلات بخورم . اگه بخورم باید انسولین بزنم

    " اراده این پسربچه برای من ستودنی بود "

    #sanam
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    " هدایت یک نبرد"

    تقه ای به در اتاق زدم و رفتم تو .. زانوهاشو بغـ*ـل کرده بود و همونطور که سرشو روشون گذاشته بود آروم و بی صدا گریه میکرد
    از دست این خواهرک من
    نشستم کنارش کمی خودشو جمع کرد
    - برو بیرون . بذا تنها باشم
    + خواهری ؟
    - برو آجی
    + چرا گریه میکنی ؟
    - چون هرکاری میکنم اونی نمیشه که میخوام
    + چی قراره بشه اونی که تو میخوای؟
    - زندگی . همه چی
    دستمو انداختم رو شونه هاش . گرفتم تو بغلم و با صدای آرومی که عجیب با سکوت تو اتاق عجین شده بود گفتم
    میدونی تو دنیا خنده چطوری تعریف میشه
    به عنوان یه سلاح !
    وقتی میخندی دنیا راهی جز تسلیم نداره وهمراه با تو میخنده
    بدن چاره ای جز قبول سلامتی نداره
    اطرافیانت چاره ای جز فراموش کردن غم و غصه ندارن
    اما گریه !
    وقتی گریه میکنی یعنی خلع سلاحی و دنیا تنهات میذاره
    بدن چاره ای جز یادآوردی بیماری ها نداره
    اطرافیانت چاره ای جز دلداری ندارن
    " زندگی مثل یه جنگ میمونه
    از خنده به عنوان سلاحی در برابر مشکلات
    دلیلی برای شادی خودت و بقیه
    سلامتی برای امروز و آینده
    استفاده کن ! "
    #sanam
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    + تا به حال فرودگاه رفتی؟ ✈️
    _ معلومه ! مگه میشه کسی فرودگاه نرفته باشه
    + فرودگاه قلبت ❤️چی؟
    _ قلب ؟ مگه قلب... !
    + بله . قلب هم فرودگاه داره
    _ چطوری؟
    + قلب تو درست مثل یه فرودگاه میمونه .. هر چقدر باند فرودگاهتو برای پرواز ها هموار کنی
    خدا هم پرواز هاشو حاوی محموله های بیشتری میکنه
    _ یعنی ...
    +اگر قلبت پاک باشه .. تو باند فرودگاهت فقط پرواز های رحمت خدا میشینه
    _ واگه اینطور نباشه
    + مشخصه ..
    در غیر اینصورت تو فقط باند پرواز های حاوی محموله های بدی رو دریافت میکنی

    " فرودگاهای دلتون رو محل پرواز های الهی کنین !
    خدا رحمت هاشو همراه خلبانانی از جنس وحی
    به قلبتون میفرسته
    و در غیر اینصورت
    پذیرای خلبانانی از جنس شیطان خواهید بود "

    #SANAM
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    - اه . ول کن اون آیینه رو امین !
    +عطیه بس میکنی یا نه ؟ به جا این حرفا برو کمک مامان
    بی توجه به حرفای خواهرش باز مشغول دیدن خود در آیینه می شود و از ادکلن خوشبویش به مچ دست و گردن می زند .
    دور همی های فامیلی عیدانه چه زیبا می شود اگر او هم باشد
    کسی چه می داند که خود را برای چه انقدر آراسته و زیبا می کند ' حتی عطیه و حس ششمش هم نتوانستن جویای اصل قضیه بشون
    با اینحال امین با هر بار به صدا در آمدن زنگ در تا میلی متری مرگ می رفت و بر می گشت
    اما ؛درست بر عکس همه این مهمانی ها ،او امشب به خانه ی پسر عموی منتظرش نیامد !
    شاید فقط ما هستیم که می دانیم آنشب چه کسی بیشتر از همه چشم به راهش بود
    '' شاید برای ما عید به معنی تحویل سال باشد
    در حالیکه
    برای بعضی از آدم های این شهر تجدید سال عاشقی است ''

    #sanam
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    یادمه یه روز که اومد خونه رو ساعد دستش یه خالکوبی دیدم
    گفتم : مجید ! پسرم ما اهل اینکارا نیستیم این خالکوبی چیه ؟
    گفت : مامان من خواهشا گیر نده . دوستام خالکوبی کردن منم خواستم امتحان کنم
    نمیدونستم چی بگم . این فقط یه امتحان کردن نبود .. مجید داشت به سمت و سویی می رفت که منو هم نگران میکرد .. انگار آینده ای نامشخص در انتظارش بود
    چند ماهی از این قضیه میگذشت که وقتی صبح برای نماز صبح بلندشدم ، دیدم بیداره و تو اتاقش روی تخت نشسته ..سر و ضع آشفته ای داشت .. جویا شدم و فهمیدم که خوابی دیده اما نمیگفت اون چی بوده. تنها این نبود کم کم شاهد رفتار عجیبش شدم . اینکه خبرش از عمه اش به گوشم رسید که مجید یه شب خواب حضرت زهرا 'س' رو میبینه و تو خواب باهاش صحبت میکنه .. از عمه اش میخواد که حواسش خیلی به من باشه ..از این توجه ها و حرفا مدتی گذشت و من هنوزم نمیدونم چی شد و چطور گذشت که به خواسته خودش
    قرآنو آوردم تا از زیرش رد شه .. پسرم زینبی شده بود چطورشو نمیدونم .. اما گیر داده بود که بره سوریه ، هرچقدر سعی کردیم جلوشو بگیریم نشد ..
    آخرم رفت ..
    اما بدون خالکوبی
    رفت...
    اما نه به قصد زیارت
    بلکه به قصد شهادت
    مجید علاقه ی زیادی به مادرش حضرت زهرا 'س' داشت
    نشونه ی این علاقه تیر ی که به پهلوش خورد بود . اون درست مثل حضرت زهرا از پهلو شهید شد !
    '' از گشت و گذار و تفریح و خالکوبی شروع شد تا خواب و حضرت زهرا و نماز و سوریه و دفاع و شهادت ''

    امثال آقا مجید شهید شدن تا از حرم دفاع کنن
    ما چه کردیم تا از حرم دفاع کنیم ؟؟ ''

    #شهیدمجید_قربانخانی
    #SANAM
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    استاد رياضی در وقتِ خارج از درس، میگفت:
    اعداد کوچکتر از یک ، خواص عجیبی دارند .

    شاید بتوان آنها را با انسانهای بخیل مقایسه کرد ...
    مثلا عدد (0.2 = دو دهم) !!!
    وقتی در آنها ضرب میشوی یا میخواهی با آنها مشارکت
    کنی، تو را نیز کوچک میکنند.
    3×0.2=0.6
    وقتی میخواهی با آنها تقسیم شوی یا مشکلاتت را با آنها
    تقسیم کنی و بازگو کنی، مشکلاتت بزرگتر میشوند.
    3÷0.2=15
    وقتی با آنها جمع میشوی و در کنار آنها هستی مقدار زیادی
    به تو اضافه نمیشود و چیزی به تو نمی آموزند.
    3+0.2=3.2
    و اگر آنها را از زندگی کم کنی چیز زیادی از دست نداده
    ای !!!
    3-0.2=2.8

    زندگی ارزشمندِ خودتان را بخاطر آدمهای کوچک و حقیر،
    بی ارزش نکنید !
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    " جابه جایی "

    عرق کف دستام سرد شده بود . قلبم انگار که تو دهنم میزد . هر لحظه احتمال ضایع شدنمون بود . بچه های کلاس به زور خودشونو نگه داشته بودن تا خندشون نگیره . چششمم رو چرخوندم رو دبیر . با جدیت و تحکم خاصی رو به همه گفت که ساکت باشن تا شروع کنه و بی خبر از حال ما .. میدیدم اونم مثل من ترسیده بود . این اولین باری بود که ما دست به چنین کاری زده بودیم و همون لحظه بود که هزاران جور حس باهم بهم هجوم آوردن ؛ ترس . اضطراب . عذاب وجدان و پیشمونی بالاخره این دقایق سخت گذشت و پرسش تموم شد . برگشت ولی با یه بدن بی رمق اونم ترسیده بود حسابی ! سخت بود جلو خیلیا که میدونستن اهل اینکارا نیست . وقتی همه رو خوب جواب داد خیالم راحت شد که تمومه ولی .. اینطور نبود چون بدون برگشتن پیشم با کسب اجازه از خانوم رفت بیرون .. در کلاسو بست و این صدا پیچید تو گوش من ... حتی برنگشت که کنارم بشینه .. تقصیر من بود
    اول ساعت ازش با عجز و التماس خواستم که به جای من امروز درسو جواب بده اینکار تا حدودی راحت بود چون این هفته سومین هفته ایه که ما با این دبیرکلاس داریم و هنوز آشناییت کاملی با ما نداره . از همین جهت ما موقع حضور و غیاب به جای هم اعلام حضور کردیم . سخت بود اما شد یعنی تونستیم و اینطور شد وقتی که اسم من خونده شد برای پرسش شفاهی به جای من جواب داد ..
    سرمو چرخوندم و به وسایلش نگاه کردم بدون مکث از جام بلند شدم و رفتم سمت دبیر ازش خواهش کردم تا بذاره برم بیرون اول نذاشت ولی بعد با اصرار راضی شد . از کلاس زدم بیرون . حالم خوب نبود بغض سنگینی تو گلوم بود
    داشت از پله می اومد بالا و من با دیدنش سر جام موندم سرشو که گرفت بالا تا سایه ای که روش افتاده رو ببینه برق حلقه هایی رو دیدم که گره ی سنگین من رو هم شکوند . رفتم پایین مقصد من مستقیما اون بود . بغلش کردم و این مصادف شد با شروع گریه هامون
    + ببخشید .. ممنونم و اینکه خیلی زیاد دوست دارم
    از هم جدا شدیم لبخندی زد
    - من هم همینطور
    خمی به ابرو دادم
    + فقط یه چیزی هفته بعد کدوممون درس بخونیم ؟ من در نقش تو یا تو در نقش من ؟
    #SANM
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا