واقعیت زندگی
* این داستان بر حسب واقعیت است.
اعصابش بهم ریخته بود رو به مادر همسرش گفت: پول رو بده قول میدم بهت بر گردونم.
- نه همین که شنیدی ما دخترمون رو به تو ندادیم که حالا بیای و جلو ما پول ندارم بگی.
- ببین رحمت به دخترت نمیاد به بچه 3 سالش بیاد فکر کن چقدر روم فشار اومده که حالا غرورم رو شکستم و اومدم ازت کمک میخوام.
- نه نمیشه. مگه خودت کار نمیکنی حقوق نمیگیری؟
- حقوق من نصف یه جلسه شیمی درمانیش نمیشه!
- بهرحال به من ربطی نداره.
نا امید از اون خونه زدم بیرون اعصابم به شدت بهم ریخته بود. همسرم سرطان کبد داشت و دکترا میگفتن احتمال خوب شدنش 60% هست اما هزینه داره. منم که حقوقم خیلی کمه و یک کارگر ساده ام اما وضع مالی پدر و مادرش خیلی خوبه و نا گفته نماند که حتی یک ریال هم کمک نکردن واقعا من تعجب میکنم که دختر واقعیشون باشه!
در خونه رو با کلید باز کردم و به پسر 3 ساله ام خیره شدم. خدایا خودت کمک کن از بنده هایت که چیزی نصیبمون نمیشه! به همسرم سلام کردم خیلی بی حال بود ولی در همون حال لبخندش و حفظ میکرد. چادر گل دار سفید سرش نشون از نماز خوندن و عبادت کردنش میداد. از همون اول نمازش رو یک روز قضا نکرد.
رفت آشپرخونه که یه صدایی اومد رفتم دیدم حالش بد شده سریع رسوندمش بیمارستان. پولی نداشتم زنگ زدم به رئیسم و ازش خواستم حقوقم رو زودتر بده از ماجرا خبر داشت بنده خدا خیلی کمک کرده بود و قبول کرد بهم حقوقم رو زودتر بده. از محیط بیمارستان حالم بهم میخورد!
چند روز بعد سیما مرخص شد و بردمش خونه مادرش و زنگ خونه رو زدم. برادرش در رو باز کرد و با عصبانیت بهش گفتم: بیا خواهرت رو بگیر به خاطر بیماربش میتونم ازش طلاق بگیرم بگیر ببرش.
و از اونجا رفتم خونه. نمیخواستم این کار رو بکنم اما مجبور بودم اینجوری سیما رو میبرن برای عمل. شب هر کار میکردم خوابم نمیبرد و پسرم هم همش سراغ مادرش رو میگرفت. نصفه شب زنگ زدن و گفتن که سیما حالش بد شده بیا بیمارستان. نمیخواستم برم اما رفتم وقتی رفتم مادرش و برادرش رفته بودن و هیچکی نبود و مجبور شدم وام بگیرم.
هر روز حال سیما بدتر میشد تا اینکه یک روز رفتم پیشش و صداش کردم بیاد شام بخوره اما تکون نخورد دوباره صداش کردم اینبار هم مثل قبل نبضش رو گرفتم نمیزد. سریع رسوندمش بیمارستان که گفتن کاری از دستشون بر نمیاد.
و حالا سیما رفته زیر خروار ها خاک و پسرم و من رو تنها گذاشته. یادم نمیره اون روزی رو که مادرش رو قبر دخترش گریه میکرد و پشیمون بود اما پشیمونی دیگه چه سودی داشت؟
* این داستان بر حسب واقعیت است.
اعصابش بهم ریخته بود رو به مادر همسرش گفت: پول رو بده قول میدم بهت بر گردونم.
- نه همین که شنیدی ما دخترمون رو به تو ندادیم که حالا بیای و جلو ما پول ندارم بگی.
- ببین رحمت به دخترت نمیاد به بچه 3 سالش بیاد فکر کن چقدر روم فشار اومده که حالا غرورم رو شکستم و اومدم ازت کمک میخوام.
- نه نمیشه. مگه خودت کار نمیکنی حقوق نمیگیری؟
- حقوق من نصف یه جلسه شیمی درمانیش نمیشه!
- بهرحال به من ربطی نداره.
نا امید از اون خونه زدم بیرون اعصابم به شدت بهم ریخته بود. همسرم سرطان کبد داشت و دکترا میگفتن احتمال خوب شدنش 60% هست اما هزینه داره. منم که حقوقم خیلی کمه و یک کارگر ساده ام اما وضع مالی پدر و مادرش خیلی خوبه و نا گفته نماند که حتی یک ریال هم کمک نکردن واقعا من تعجب میکنم که دختر واقعیشون باشه!
در خونه رو با کلید باز کردم و به پسر 3 ساله ام خیره شدم. خدایا خودت کمک کن از بنده هایت که چیزی نصیبمون نمیشه! به همسرم سلام کردم خیلی بی حال بود ولی در همون حال لبخندش و حفظ میکرد. چادر گل دار سفید سرش نشون از نماز خوندن و عبادت کردنش میداد. از همون اول نمازش رو یک روز قضا نکرد.
رفت آشپرخونه که یه صدایی اومد رفتم دیدم حالش بد شده سریع رسوندمش بیمارستان. پولی نداشتم زنگ زدم به رئیسم و ازش خواستم حقوقم رو زودتر بده از ماجرا خبر داشت بنده خدا خیلی کمک کرده بود و قبول کرد بهم حقوقم رو زودتر بده. از محیط بیمارستان حالم بهم میخورد!
چند روز بعد سیما مرخص شد و بردمش خونه مادرش و زنگ خونه رو زدم. برادرش در رو باز کرد و با عصبانیت بهش گفتم: بیا خواهرت رو بگیر به خاطر بیماربش میتونم ازش طلاق بگیرم بگیر ببرش.
و از اونجا رفتم خونه. نمیخواستم این کار رو بکنم اما مجبور بودم اینجوری سیما رو میبرن برای عمل. شب هر کار میکردم خوابم نمیبرد و پسرم هم همش سراغ مادرش رو میگرفت. نصفه شب زنگ زدن و گفتن که سیما حالش بد شده بیا بیمارستان. نمیخواستم برم اما رفتم وقتی رفتم مادرش و برادرش رفته بودن و هیچکی نبود و مجبور شدم وام بگیرم.
هر روز حال سیما بدتر میشد تا اینکه یک روز رفتم پیشش و صداش کردم بیاد شام بخوره اما تکون نخورد دوباره صداش کردم اینبار هم مثل قبل نبضش رو گرفتم نمیزد. سریع رسوندمش بیمارستان که گفتن کاری از دستشون بر نمیاد.
و حالا سیما رفته زیر خروار ها خاک و پسرم و من رو تنها گذاشته. یادم نمیره اون روزی رو که مادرش رو قبر دخترش گریه میکرد و پشیمون بود اما پشیمونی دیگه چه سودی داشت؟