مجموعه داستان های کوتاه من( سپید من مشکی تو) | darya asli کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع darya asli
  • بازدیدها 1,901
  • پاسخ ها 20
  • تاریخ شروع

نظرتون در مورد داستان های این مجموعه چیه؟

  • عالی

    رای: 6 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • خیلی بده تلاشت رو بیشتر کن

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

darya asli

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/25
ارسالی ها
707
امتیاز واکنش
3,159
امتیاز
471
محل سکونت
Mashhad
واقعیت زندگی


* این داستان بر حسب واقعیت است.

اعصابش بهم ریخته بود رو به مادر همسرش گفت: پول رو بده قول میدم بهت بر گردونم.
- نه همین که شنیدی ما دخترمون رو به تو ندادیم که حالا بیای و جلو ما پول ندارم بگی.
- ببین رحمت به دخترت نمیاد به بچه 3 سالش بیاد فکر کن چقدر روم فشار اومده که حالا غرورم رو شکستم و اومدم ازت کمک میخوام.
- نه نمیشه. مگه خودت کار نمیکنی حقوق نمیگیری؟
- حقوق من نصف یه جلسه شیمی درمانیش نمیشه!
- بهرحال به من ربطی نداره.
نا امید از اون خونه زدم بیرون اعصابم به شدت بهم ریخته بود. همسرم سرطان کبد داشت و دکترا میگفتن احتمال خوب شدنش 60% هست اما هزینه داره. منم که حقوقم خیلی کمه و یک کارگر ساده ام اما وضع مالی پدر و مادرش خیلی خوبه و نا گفته نماند که حتی یک ریال هم کمک نکردن واقعا من تعجب میکنم که دختر واقعیشون باشه!
در خونه رو با کلید باز کردم و به پسر 3 ساله ام خیره شدم. خدایا خودت کمک کن از بنده هایت که چیزی نصیبمون نمیشه! به همسرم سلام کردم خیلی بی حال بود ولی در همون حال لبخندش و حفظ میکرد. چادر گل دار سفید سرش نشون از نماز خوندن و عبادت کردنش میداد. از همون اول نمازش رو یک روز قضا نکرد.
رفت آشپرخونه که یه صدایی اومد رفتم دیدم حالش بد شده سریع رسوندمش بیمارستان. پولی نداشتم زنگ زدم به رئیسم و ازش خواستم حقوقم رو زودتر بده از ماجرا خبر داشت بنده خدا خیلی کمک کرده بود و قبول کرد بهم حقوقم رو زودتر بده. از محیط بیمارستان حالم بهم میخورد!
چند روز بعد سیما مرخص شد و بردمش خونه مادرش و زنگ خونه رو زدم. برادرش در رو باز کرد و با عصبانیت بهش گفتم: بیا خواهرت رو بگیر به خاطر بیماربش میتونم ازش طلاق بگیرم بگیر ببرش.
و از اونجا رفتم خونه. نمیخواستم این کار رو بکنم اما مجبور بودم اینجوری سیما رو میبرن برای عمل. شب هر کار میکردم خوابم نمیبرد و پسرم هم همش سراغ مادرش رو میگرفت. نصفه شب زنگ زدن و گفتن که سیما حالش بد شده بیا بیمارستان. نمیخواستم برم اما رفتم وقتی رفتم مادرش و برادرش رفته بودن و هیچکی نبود و مجبور شدم وام بگیرم.
هر روز حال سیما بدتر میشد تا اینکه یک روز رفتم پیشش و صداش کردم بیاد شام بخوره اما تکون نخورد دوباره صداش کردم اینبار هم مثل قبل نبضش رو گرفتم نمیزد. سریع رسوندمش بیمارستان که گفتن کاری از دستشون بر نمیاد.
و حالا سیما رفته زیر خروار ها خاک و پسرم و من رو تنها گذاشته. یادم نمیره اون روزی رو که مادرش رو قبر دخترش گریه میکرد و پشیمون بود اما پشیمونی دیگه چه سودی داشت؟
 
  • پیشنهادات
  • darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    24 ساعت بدون من

    عاشق الناز بودم. همیشه دوسش داشتم و عاشقانه میپرستیدمش. هر روز صبح میرفتم پیشش و بعد با هم میرفتیم خرید و ... بهرحال اینجوری بگم که زندگیم بود.
    یه روز با خوشحالی وارد خونه اش شدم و بهش سلام دادم که متقابلا جوابم رو داد.مثل هر روز کنارش نشستم و با هم تلوزیون نگاه کردیم که یکدفعه ای برگشت طرفم و گفت: آرش؟
    - جانم؟
    - میگم تو نمیتونی 24 ساعت بدون من زندگی کنی.
    - کی همچین حرفی زده؟!
    - میتونی؟
    - صددرصد
    یکم با تردید نگاهم کرد و بهم گفت: باشه پس فردا نیا پیشم و پس فردا بیا اوکی؟
    کمی خندیدم و بینی اش رو کشیدم: باشه. معلوم نیست تو اون مخ کوچولوت چی میگذره.
    آروم خندید و به تلوزیون نگاه کردنش ادامه داد.
    فردا شد. دلم میخواست برم پیشش اما نمیشد.خلاصه هر جور بود اون روز رو گذروندم و فردا رفتم خونه اش.کلید خونه اش رو از قبل داشتم و در رو باز کردم وقتی رفتم دیدم رو مبل خوابیده. رفتم تا بیدارش کنم اما بیدار نشد و فقط یه کاغذ کنارش بود که نوشته بود.
    " 24 ساعت بدون من زندگی کردی یه عمر هم میتونی بدون من باشی"
    و من هیچوقت نفهمیدم الناز سرطان داشت.​
     

    darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    زن در بیمارستان

    زن در ICU بود. شوهرش نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. دکتر گفت ما همه تلاشمان را میکنیم اما هیچ چیز رو تضمین نمی کنیم. بدن اون هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیده، به نظر میرسه که به کما رفته.

    شوهر: دکتر بهتون التماس میکنم که همسرم رو نجات بدین. اون فقط 36 سالشه، خانواده بهش نیاز دارن.
    ناگهان معجزه ای رخ داد. دستگاه ECG قلب دیوانه وار شروع به زدن کرد، یکی از دستانش تکان خورد، لبانش شروع به حرکت کرد و ....
    او شروع به صحبت کرد : عزیزم من 34 سالمه نه 36 سال.
     

    darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    پ مثل پدر

    به پدرم که اسیر تخت بیمارستان شده بود نگاه کردم. چقدر این چند سال پیر شده موهاش سفید شدن دقیقا همرنگ دیوار های این بیمارستان. چین و چروک های رو صورتش حالا بیشتر از همیشه نمایان میشد. این ها تقصیر منه؟ من پیرش کردم؟ آره تقصیر منه! حتی اینکه الآن روی این تخت هست هم تقصیر منه!
    صندلی رو کشیدم جلو و رو به روی تخت پدرم نشستم. با دستم موهاش رو مرتب کردم و شروع کردم به حرف زدن.
    - بابابی! بابایی جونم. چرا بر نمیگردی؟ هوم؟ میدونی که تو این دنیا کسی رو ندارم. میدونی که مامان با یکی دیگه ازدواج کرده و بعد از تو سرپرستی منو به عهده نمیگیره. بابایی تنها بودم تو نرو تنها ترم نکن. منو ببخش که باهات لج کردم و دنبال مامان گشتم. نباید اینکار رو میکردم اما...اما لج کردم باهات. همیشه میگفتی که هیچ پدری بدی بچه اش رو نمیخواد باور نمیکردم اما الان...الان فهمیدم حقیقت داشته. بابا تو همیشه پیشم بودی و ازم حمایت میکردی اما من حتی یک بار هم توجه نکردم. بابا برگرد. تنها ترم نکن.خواهش میکنم برگرد.
    با دستام اشکام رو پاک کردم. خم شدم و بـ..وسـ..ـه ای بر پیشونی پدرم زدم و دستش رو فشردم و گفتم: امید دارم به بهبودت!
    صندلی برگردوندم سرجاش. کیفم رو برداشتم . در رو باز کردم و میخواستم ببندمش که صدای دستگاه بلند شدم با ترس برگشتم و پدرم رو نگاه کردم. خدایا نه! سریع دکترا اومدن و شوک!
    دفعه اول......دفعه دوم....دفعه سوم.....و بعد دکتر به ساعت نگاه کرد و اون پارچه سفید رنگ بی رحم چهره پدرم و پوشوند و از گوشم بیرون نمیره صدای دکتر رو وقتی که گفت" غم آخرتون باشه"
    نمیدونم این چند روز چطوری گذشت. نمیدونم چطوری پدرم و اسیر خاک کردم. نمیدونم چطوری لباسای سیاه رو به تنم کردم و اشک ریختم. فقط میدونم الان تنهام تنها تر از همیشه. اشتباه من باعث از دست دادن عزیز ترینم شد.
     

    darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    سرد مجازی

    من خیلی آدم سرد و بی احساسیم این نظریه که دیگران نسبت به من دارن حتی پدر و مادرم همه فکر میکنن واقعا مغرورم اما اینطور نیست همیشه دوست داشتم با دیگران گرم بگیرم و بخندم اما خب چون مردم من رو یه آدم دیگه فرض میکردن نمیشد و به خاطر همین خیلی گریه میکردم اما نمیذاشتم کسی اشکم رو ببینه و حتی شاید باورت نشه ولی اولین کسی هستی که دارم باهات درد و دل میکنم.
    بابام قبلا خیلی میخندید ولی یه مدتیه که همش اخم میکنه و من دلیل اخمهایش رو هیچ وقت نفهمیدم. همش اخم میکنه و من بیشتر وقتا که چه عرض کنم همیشه ازش میترسم حتی با منم بداخلاقی میکنه منی که هیچ گناهی ندارم.
    مامانم هم زیاد باهام صمیمی نیست من مامانم رو خیلی دوست دارم ولی فکر کنم اون منو دوست نداشته باشه یادمه هر موقع که میرفتیم عروسی یا میرفت پیش خواهراش یا هم پیش همکاراش منو هم ول میکرد و منم مجبور بودم رو صندلی ساکت بشینم حتی خاله هام هم منو دوس نداشتن.
    من همیشه درس میخوندم تا برم یک شهر دیگه و از دستشون راحت بشم انگار کتاب ها همدم من بودن.
    سال 93 یک وبلاگ درست کردم اما به مامان و بابام نگفتم و نمیخواستم بفهمن مخالفتی ندارن من تو دنیای مجازی باشم اما میگن به درسات لطمه میخوره اما منم لجم گرفته بود بعد هم که بلاگفا به خاطر مشکلات آی تی از دسترس خارج شد بعد هم که شروع کردم به رمان خوندن و مامانم اولش گفت سرت رو به رمان گرم نکن اما بعد دید حرف تو گوشم نمیره گفت من مشکلی ندارم و رمانت رو بخون. اما هیچ وقت بهشون نمیگم که تو دنیای مجازیم تا وقتی که خودشون بفهمن.
     

    darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    عروسی

    به کت و شلوار مشکی رنگ و کروات همرنگش نگاه کردم. چقدر زیبا شده بود این مرد. آری دیگر امروز روز عروسی اش بود. بهترین روز زندگی اش. به لباس سفید و بلند خودم هم نگاه کردم و بعد به موهای قهوه ای رنگم. من هم زیبا شده بودم نه؟!
    یاد خاطراتم با او افتادم . چه روزهایی که به بهانه های مختلف با هم دیگر صحبت می کردیم البته این ها فقط برای من خاطره هستند نه برای او.
    به مهمان ها نگاه کردم بیشتر انسان ها رو می شناختم اما بعضیاشون رو نه. چقدر مجلس شلوغ بود و من چقدر این آهنگی که در حال پخش بود را دوست داشتم.
    عاقد اومد و مرد که بر روی صندلی نشسته بود به احترامش بلند شد و دوباره نشست. به او نگاه کردم و اشک حلقه زده در چشمم را از او پنهان کردم و با لبخند به او نگاه کردم و با چشمانم به او امید دادم.
    عاقد شروع کرد به خواندن و من هم با قندها را بر سرشان ایستاده بودم و می خواستم اشکم را از همه پنهان کنم. آری من امروز عروس این مجلس نبودم لباس سفید را برای خودم پوشیدم من سهمی از این شادی نداشتم.
     

    darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    واکس و زندگی

    *برگرفته از یک متن

    مرد پایش را جلوی من گذاشت و من کفش هایش را واکس زدم. دستم دیگر سیاه شده بود. خدایا چقدر باید این کفش ها را واکس بزنم؟ چقدر باید تحقیر بشم؟ چقدر باید نگاه های ترحم آمیز مردم رو تحمل کنم؟
    یکی از کفش هایش تمام شد کفش دیگر را آورد جلو. آن را هم واکس زدم. از روی صندلی بلند شد و پول را جلویم پرت کرد. انگار به گدا داشت پول می داد.
    آهی کشیدم و با خودم زمزمه کردم: خدایا! یک نقاش از من نقاشی میکشه و تابلوش خیلی معروف میشه! یک شاعر در مورد من شعر میگه و شعرش به چند زبان ترجمه میشه! یک کارگردان فیلمی در مورد زندگی من مینویسه و منتخب سال میشه.
    اما مثل اینکه مردم یادشان رفته مهره اصلی منم. یادشان رفته که من هنوز دارم سر همان کوچه کفش ها را واکس میزنم.
     

    darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    برگردید! عقربه های ساعت جلو نروید برگردید!

    سال هاست که غصه میخورم. چرا؟ چرا گذاشتم بره؟ چند روز پیش دیدمش ناراحت بود رو به رویم ایستاد.
    - چرا گذاشتی برم؟
    - من خب چیزه من
    -چیه؟هوم؟ چیه؟
    - من دنبال یک کلمه میگشتم تا بهت بگم.
    - اما اگه فقط میگفتی نرو، نمیرفتم.
    - خب..خب الان برگرد.
    - نه دیگه کار از کار گذشته دیگه نمیشه!
    قدم برداشت و داشت میرفت کمی مکث کردم و بعد گفتم: نرو!
    برگشت و با پوزخند گفت: گفتم که دیگه دیره!
    و رفت!
    اعصابم به شدت بهم ریخته بود درست بود که پدر و مادرش با ازدواج ما مخالفت میکردن اما اگر میگفتم نرو او نمیرفت و حالا اینگونه ناراحت و افسرده نیستیم.
    دستی بر شانه ام نشست. برگشتم و نگاهش کردم. پدرم بود. لبخندی زد و گفت: چیشده؟
    - اومد.
    - خب؟
    - گفت اگه اون موقع میگفتم نرو میموند.
    - خب؟
    - اما نگفتم و رفت!
    - خب دوباره میگفتی.
    - گفتم ولی گفت دیگه دیره!
    مهربان لبخند پدرانه اش را نصیبم کرد و گفت: ذهنت رو مشغولش نکن ارزش نداره.
    - هه چرا؟ چون رفته؟ چون نمونده؟
    - آره.
    - این دلیل محکمی نیست.
    - پسرم همیشه یادت باشه" رفتنی با خواهش نمیمونه و موندنی با لگد نمیره"
     

    darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    زندگی اینقدر بی رحم نباش!

    3 سال ازش بزرگ تر بودم و میگفتم نمیشه...نمیشه با هم ازدواج کنیم اما او میگفت نه باید.
    مرغش یه پا داشت البته پدرش راضی بود ولی مادرش؟نه!...مادرش راضی نبود میگفت پسرم از تو 3 سال کوچیک تره نمیشه.
    اما پدرش خیلی کمکمون کرد و ازدواج کردیم و مادرش رفت استرالیا. بعد از یه مدت که اومد ایران همسرم گفت باید بره پیش مادرش آن هم تنها.
    گذاشتم بره اما زنگ زدن و گفتن که تو راه مادرش زنگ زده بهش و همسرم تشنج کرده و ماشین پرت شده تو دره.
    وقتی به هوش اومد قطع نخاع شده بود و خیلی عذاب میکشید. دو ماه که گذشت بهم اسرار کرد دستگاه ها رو ازش بکشم اما موافقت نکردم. اینقدر اسرار کرد تا یک روز تصمیمم رو گرفتم و دستگاه ها رو کشیدم و یادم نمیره لحظه تلخ خداحافظی رو!
    وقتی رفت دنیام خاکستری شد. لباسام سیاه شد. حتی به بچه ام هم که فقط 5 ماهش بود توجهی نمی کردم. یک روز رفتم سنگ قبرش رو شستم و باهاش درد و دل کردم. وقتی برگشتم خونه زد به سرم 70 تا قرص برداشتم و رفتم رو تخت دراز کشیدم. همسرم اومد پیشم و بهش گفتم: برگشتی؟
    لبخندی زد و گفت: اومدم که ببرمتون.
    دستم رو گرفت و رفتیم 3 تایی باهم!
     

    darya asli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/25
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    3,159
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Mashhad
    انتقام مرگ

    به راه سمت راست نگاه کردم و بعد راه سمت چپ کدوم طرف برم؟ چه فرقی داره آخه هر دوشون پر از درختن اما نه یه فرقی داره یکیشون منو میبره سمت جاده اما الان وقت فکر کردن نیست باید سریع انتخاب کنم. چشمام رو آروم بستم و سعی کردم یکم فکر کنم میدونستم کارم اشتباهه ولی مجبورم.

    - لیـــــــانا؟!

    صداش باعث شد بیخیال فکر کردن بشم و به سمت راه چپ فرار کردم صدای قدمهاش رو از پشت سر می شنیدم اما نه نباید تسلیم بشم!

    سریع تر از قبل فرار کردم اما دیگه نفسی برای فرار کردن نداشتم نمی تونستم اما ...... اما نباید وایستم نه نباید. در همون حالی که فرار می کردم اشک می ریختم. داد زدم: برو گمشــــــــــــــو نیا!

    موهای نارنجی رنگ بلندم که جلوی چشمام رو میگرفتن و مانع دیدم میشدن رو زدم کنار و دامن لباس قهوه ایم رو گرفتم بالا تا بتونم راحت تر فرار کنم. از دور یه سنگ بزرگ رو دیدم سریع خودم رو بهش رسوندم و پشتش قایم شدم کمی به اطرافش نگاه کرد و بعد فرار کرد به سمت دیگه.نفسی از سر آسودگی گرفتم و به اتفاقاتی که این مدت افتاده بود فکر کردم.

    به روزی که برای اولین بار دیدمش و من برگه های مهمی که مربوط به شرکت میشد رو تو ماشینش جا گذاشتم و اون شرطی برای من گذاشت شرطش این بود که باید تو مهمونیش شرکت میکردم به عنوان همراهش و بعد منو دزدید و آورد تو این کلبه وسط جنگل. چند روزی اونجا موندم اینقدر بهش التماس کردم ولم نکرد، ازش خواستم دلیلش رو بدونم نگفت تا اینکه یه روز داشت با یکی صحبت می کرد و از میون حرفاش شنیدم که به خاطر اطلاعات بیشتر در مورد یه آدم منو میواسته. چند روز بعد بهم گفت و ازم خواست بهش بگم اون آدم کیه اما من نمیشناختمش هر چی بهش گفتم گوش نداد. حالا هم که از دستش فرار کردم.

    کمی به اطراف نگاه کردم مثل اینکه رفته بود و منم از پشت سنگ اومدم بیرون. ناگهان دستی از پشت سر دستم را گرفت و زیر گوشم گفت: فکر کردی میتونی فرار کنی؟
    منو به زور با خودش میبرد و من التماس میکردم که ولم کنه اما حرف گوش نمیکرد.
    یکم که راه رفتیم از دستش فرار کردم و کمی بعد اسمم رو صدا زد. برگشتم ببینم چی میگه ولی همون لحظه پام لیز خورد و از پرتگاه پرت شدم پایین. همش سیاهی مطلق بود وقتی که بهوش اومدم گرگا دورم رو گرفته بودن. از دستشون فرار کردم و رفتم تو یک جای غار مانند. یک کلبه برای خودم درست کردم و سالهاست که اینجا زندگی میکنم.
    چند روز پیش داشتم تو جنگل راه میرفتم که صدای شلیک گلوله اومد سریع خودم رو رسوندم که دیدم خودشه. وایساده و یکی هم اسلحه رو گرفته جلوش و میخواد بکشتش.
    سریع خودم رو انداختم جلوش و گلوله تو قلب خودم خورد و رو زمین افتادم. همون مرد اومد جلوم و نقاب مشکی رنگش رو برداشت. پدرم بود!برای انتقام اومده بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا