چه دنیای عجیبیست!
منیره همیشه حسرت زندگی لیلا را میخورد و در نظرش، بهترین زندگی از آن لیلاست و لیلا حسرت زندگی طوبی را میخورد و طوبی حسرت زندگی منیره را...
و چه زشت است این زندگی مدور بار ما!
نگاهی به ساعت انداختم. هنوز یک ساعت تا اذان فاصله بود. هوا خیلی گرم بود و دهنم خیلی خشک شده بود. بد جور تشنم بود. احساس ضعف میکردم. عرق پیشونیم رو پاک کردم. پیچ گوشتی رو زمین گذاشتم و آچار رو دست گرفتم به کارم ادامه دادم. انقدر سر گرم تعمیر دوچرخه شدم که گذر زمان رو نفهمیدم.
- فرید... بیا افطار کن.
با صدای مامان تازه فهمیدم اذان رو گفتن. رفتم وضو گرفتم. همیشه بابا بهم میگفت اول سجود بعدا وجود، این حرف بابا همیشه تو گوشم بود؛ ولی هیچ وقت بهش اهمیت نمیدادم؛ اما امسال...
نمازم رو خوندم و پای سفره افطار رفتم. نگاهی به غذا کردم؛سیب زمینی پخته به همراه یه پیاز چهار قاچ شده.
خیلی خوشحال شدم تو این چهار روزی که از ماه مبارک رمضان میرفت این بهترین غذامون بود. لبخندی زدم و با اشتیاق سیب زمینی رو برداشتم و پوست گرفتم. روبه مامان گفتم:
- سیب زمینی از کجا آوردی؟
مامان: خریدم.
- پولش رو از کجا آورد؟ نکنه نسیه کردی؟
- نه عزیزم. پولش رو دادم.
- پول! الان که وسط برجه؟ یارانهها رو ریختن؟
- نه عزیزم. بخور بعدا بهت میگم.
با چه اشتیاقی سیب زمینیها رو خوردم؛ اما هر بار دیدم مامان بغض میکنه و سعی داره اشکهاش نریزه! بعد از خوردن افطار، کتاب مطالعات اجتماعیم رو دست گرفتم تا بخونم. فردا امتحان داشتیم و باید خودم رو آماده میکردم.
سرم رو از رو کتاب برداشتم و رو به مامان گفتم:
- راستی نگفتی پول از کجا آوردی؟
مامان با صدای بغضدار گفت:
- امروز لباسهای بابات رو از تو کمد جمع کردم و داخل بقچه گذاشتم. یهو دیدم جیب یکی از شلواراش کمی پول هست. منم با همون پول رفتم سیب زمینی خریدم.
بغض کردم. لعنت به کسی که گفت مرد نباید گریه کنه. نمیخواستم گریه کنم، نمیخواستم مامانم از اینی که هست غمگینتر بشه. بغض داشتم، بغض نبود پدر. امسال اولین سالیه که سایه بابا بالا سرمون نیست. اگه اون معدن لعنتی ریزش نکرده بود...