مجموعه داستان های کوتاه ( کاج سپید)|....NE....&&

به نظرتون داستانهام چطورند؟

  • 1- خیلی خوبه همینطوری ادامه بده.

    رای: 8 100.0%
  • 2- نظری ندارم.

    رای: 0 0.0%
  • 3- خیلی بده...بهتره یکم روش کار کنی.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است.

N..sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/28
ارسالی ها
1,471
امتیاز واکنش
17,064
امتیاز
706
محل سکونت
وایت لند *_* D:
بسم الله الرحمان الرحیم
ضمن عرض ادب؛... از شما خوانندگان عزیزی که داستان های کوتاه من رو دنبال می کنید و در صفحه ی پروفایلم براشون نظر می گذارید،...ازتون بسیار سپاسگزارم و امیدوارم که از داستانهای من خوشتون بیاد.

مقدّمه: (من) و (تو)....هر دو رنگیم!. (من) یک رنگ....و (تو)....هزاران رنگ!.
(من) و (تو)... هر دو دردیم...!. (من) درد خائن بودن (تو)......(تو) درد عاشق بودن (من)!.
(من) و (تو)...هر دو کنار همیم.....اما....از هم خیلی دوریم...خیلی!.
(من).... هر روز دسته گلی تازه می خرم و به دیدنت می آیم.....(تو) اما؛... هر روز دست در دست (او)...فارغ از (منی) عاشق.....میخندی!....
(ما)....هیچوقت (ما)....نخواهیم شد....درست مثل گذشته!!...


خلاصه: در مورد انسانهای مختلفی از جاهای مختلف با زندگی های مختلف است....که هر کدام از آنها به نوعی درگیر پیچ و خم های گرفتاری های زندگی شان هستند...
داستانها، ژانر های متفاوتی دارند... و از بیشتر ژانر ها در این مجموعه داستانهای کوتاه، استفاده شده است..


نوع پایان: نوع پایان هر داستان با داستان دیگر، متفاوت است.

نکته ی مهم: هرگونه کپی کردن از این مجموعه داستان، ممنوع است و پیگرد قانونی دارد.

امیدوارم که از خواندن این مجموعه داستانهای کوتاه، لذّت ببرید:)


3p5z_2_-_copy_%282%29.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    ( داستان اول)
    ( منــــ هرگز......)
    ( تاریخ شروع: دوشنبه، 1395/10/13)
    با بی حوصلگی و قدمهایی که روی زمین می کشیدم به سمت دکّه ی روزنامه فروشی رفتم. نگاهی سرسری به کتاب ها و مجلّاتی که روی پیشخوان گذاشته شده بودند، انداختم و بعد نگاه سرد و بی روحم را حواله ی صورت پسرکی که پشت پیشخوان ایستاده بود و تمام حواسش را به آن گوشی اندرویدش معطوف کرده بود و لبخند مضحکی روی لبهایش بود، انداختم. سرفه ای کردم که حواسش به (من) جمع شود.
    همین طور شد...سرش را بالا آورد و تا مرا دید، گفت_بفرمایید خانوم؟
    گفتم_یه بسته سیگار کنت میخواستم! اول چند ثانیه بهم خیره شد....اخم غلیظی بهش کردم که به خودش آمد و گفت_الــ....الآن! با همان اخم، پول را روی پیشخوان گذاشتم و جعبه ی سیگار را تقریباً دستان پسرک احمق و آدم ندیده، چنگ زدم.......
    به راه افتادم و درب جعبه را باز کردم و سیگاری از داخلش برداشتم. همانطور که داشتم با فندکم سیگار را روشن می کردم، ناگهان ذهنم فلش بکی به گذشته زد...به زمان های خیلی دور!...هه...پوزخندی زدم و آهی کشیدم...چه خاطره ی مسخره ای بود...گرچه که آن روزها، بودن با (او) برای (من)، ارزشمند ترین و بهترین چیز دنیا بود.... : ( وارد سفره خانه ی سنّتی شدیم. (من) و (او)، ستاره و کورش، رضا و نرگس...دستانم را در بازوانش حلقه کرده بودم و با فخر و تکبّر به دخترانی که در آنجا بودند، نگاه میکردم... خیره شدم در چشمان آبی زیبایش که همیشه حرف هایی برای گفتن، با من داشتند... و لبخندی حواله اش کردم.
    لب زد_دوستت دارم!
    لب زدم _منم همینطور!
    با صدای رضا، دوست مشترکمان، نگاهمان را از همدیگر گرفتیم و به او نگاه کردیم. رضا گفت_خب خب خب! دوستان عزیز حالا دو تا گزینه داریم که از عشقم نرگس میخوام بیشتر براتون توضیح بده!...عزیزم، بفرمایید!
    نرگس با عشـ*ـوه گفت_حالا بشینیم روی صندلی یا تخت؟
    (او) جواب داد_ من می گم تخت بهتره، تو چی میگی مریم؟ گفتم_هر چی که تو بگی عشقم!
    گفت_پس بریم بشینیم روی تخت!...ستاره و کورش هم موافقت کردند.
    روی تخت نشستیم. چکمه های بلند قهوه ای رنگم را درآوردم و جفت به جفت کفشهای زیبای قهوه ای رنگ (او) گذاشتم...از اینکه میدیدم (ما)هر لحظه باهَمیم، غرق لذّت میشدم.
    کنارش نشستم و دستانش را گرفتم...بازهم غرقۀ چشمان دلبرش شدم....
    با هر نگاهش، دلم برایش ضعف میکرد! چقدر دوست داشتنی،زیبا و مهربان بود...جذبه اش نفس گیر بود...چشمانش گیرا بود...زیبا بود...آبی بود!
    با پشت دستش، دستم را نوازش کرد... لبخندی زدم و آرام و خطاب به (او) گفتم_ تخت بهتر از صندلیه...چون بعدش می تونیم قلیون هم بکشیم! فوری اخم کرد، عصبی شد و انگار که آسمان آبی و همیشه مهربان نگاهش، ناگهان ابری شد...! گفت_ همین مونده که قلیون هم بکشی!می دونی چقدر ضرر داره؟
    با ل*و*ن*د*ی گفتم_آخه (سپهر)!......(من) خیلـــ...
    نگذاشت حرفم را کامل کنم و گفت_گفتم که نه! دیگه هم نمی خوام درباره اش چیزی بشنوم! (من) اگه نامزد و عشق (تو) هستم، باید کاری کنم که (تو) همیشه سلامت و سالم باشی...نه اینکه بذارم جلوی چشم خودم، ریه هات رو داغون کنی!
    پلکی زدم....کمی فکر کردم....راست میگفت...(او) همیشه راست می گفت...قانع شدم... با عشق نگاهش کردم و درحالیکه سرم را به سمت راست کج کرده بودم، با شیطنت گفتم_پس اگه یه روزی سیگار بکشم چی؟!
    عصبانی و با صدایی نیمه بلند گفت_ اونوقت دیگه خونِت حلاله! غش غش خندیدم و گفتم_خیالت راحت آقامون...(من) هرگز لب به سیگار نمی زنم!
    (او) هم اخم هایش باز شد و خندید...و خندیدم....صدای خنده هایمان تا معراج آسمان رفت و انگار که بذر بغض و کینه و حسد را در دل روزگار کاشت...روزگاری که تازه با (من) سرِ سازش گذاشته بود....دوباره شروع کرد به دوئل کردن با (منِ) بیچاره....روزگار حسود؛...چشم دیدن خوشبختی (من) و عشقم را نداشت...نمی توانست صدای خنده هایمان را بشنود و آخر سر... (او) را از (من) گرفت و مرا تبدیل به اینی که الآن هستم،...کرد!. سپهری که به (من) از مضرّات سیگار و قلیان و آسیب دیدن ریه هایم میگفت،...خودش دو ماه پس از ازدواجمان در اثر سرطان ریه ای که خیلی خیلی پیشرفت کرده بود و تا آنموقع ناشناخته مانده بود -و علائم نچندان زیاد و قابل توجّهی داشت... و دیگر جای درمان نداشت-، درگذشت و به قطعاً که به بهشت رفت...به آسمانها رفت....جایی درست مانند اسمش...)
    آهی کشیدم...باز هم همان بغض کهنه و قدیمی آمده بود و صــاف چسبیده بود به گلوی بی نوای (من)...اوّلین پُک را به سیگار زدم و بلافاصله...اشکهایم ریخت! (پایان داستان اول)
     
    آخرین ویرایش:

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    ( داستان دوم)
    (تمام شـــــد..........)
    ( تاریخ شروع: دوشنبه، 1395/10/13)
    از روزی که وارد کلاسمان شده بود، خیلی ناراحت بودم و مدام غصّه میخوردم! (من) تازه از شرّ (او) و آن کارهای مثلاً انسان دوستانه اش راحت شده بودم که باز هم از آن یکی مدرسه، به مدرسه ی ما آمد و محبوبیت مرا گرفت و خودش شد مرکز توجّه جمع!
    دیگر نه نازنین بهم توجّهی میکرد، نه آیناز و نه حتّی گلاره، صمیمی ترین دوستم!
    حسادت عجیبی در دلم رخنه کرده بود...(او)...(او)...همیشه مرا تنها و ناراحت می کرد...باعث میشد که (من) در حاشیه باشم؛...نه متن اصلی! گاهی اوقات دلم می خواست میتوانستم جایی گیرش بیندازم و تا می توانم، کتکش بزنم!.......
    تمام روزهایی که (من) و گلاره و آیناز و نازنین و رحیمه و یلدا، سرِ زنگهای زیست، خانم سحرخیز، دبیرمان را، با آن بینی زشت و بزرگ و آن تیک عصبی مزخرفش، ریز ریز مسخره می کردیم و به (او) میخندیدیم و بهمان خوش می گذشت؛...(او) سعی می کرد به نازنین و گلاره در تفهیم مطالب کمک کند....یا، در زنگهای تفریح هم نمیگذاشت که (من) و دوستانم باهم راحت باشیم و از یلدا و رحیمه سؤال بپرسد که برای( پرسش کلاسی!!!) آماده باشند!
    هر وقت که (من)، کاریکاتور جدیدی از خانم سعیدی، دبیر ریاضی ام، می کشیدم...خیلی جدّی ولی مثلاً مهربانانه بهم میگفت_رؤیا جون، ای درست نیست که (تو) دبیرت رو مسخره کنی!
    دیگر حالم داشت از درس و مدرسه و (او) و همه و همه و همه بهم میخورد! این اتّفاقات تا جایی سرکوب شدند که نتایج امتحانات ترم اوّل نیامده بودند. وقتی در آن روز نحس، خانم نوری، معاون پرورشی و خانم کمالی، معاون انظباطی مدرسه، برگه نفرات اوّل تا سوم را آوردند و به درب کلاس چسباندند و از (او) بخاطر اینکه شاگرد اوّل شده بود و به نازنین و آیناز و گلاره و رحیمه و یلدا که درسهایشان ضعیف بود، کمک کرده بود، تشکر و قدردانی کردند؛....دیگر کاسه ی صبرم لبریز شد و دیگر علناً حسادت و دشمنی خودم را به (او) نشان می دادم ولی مثل اینکه (او) دلش نمیخواست به روی خودش بیاورد....از شدّت ناراحتی دیگر نه شب داشتم و نه روز...هیچ چیزی نمیخوردم...نمی خوابیدم و صبح تا شب در فکر تلافی کردن کارهای (او) بودم و مدام برای خودم نقشه میکشیدم که چطور به(او) ضربه بزنم؟
    ارتباطم را هم کاملاً با دوستانم قطع کردم و از اینکه می دیدم در مدرسه آنها خیلی بیشتر به (او) نزدیک شده اند و روز به روز اخلاقهایشان بیشتر عوض میشود....احساس شکست و حقارت و سرخوردگی می کردم!...
    اما نمیتوانستم کاری کنم و بیشتر بخاطر همین حرص میخوردم....(من) از بیخ و بُنه ی (او) بدم می آمد و باهاش مشکل داشتم.
    تا اینکه.....یک روز که در اردو بودیم؛ و (من) تنها روی یک صندلی در اتوبوس نشسته بودم و به ناخن های بلند و مرتبم نگاه میکردم و سعی داشتم صدای خنده های بلند گلاره و آیناز و نازنین و (او) را که در پشت من نشسته بودند را، نادیده بگیرم....ناگهان حضور کسی را در کنارم حس کردم.
    سرم را چرخاندم و (او) را دیدم. با مهربانی لبخندی بهم زد و گفت_تنهایی رؤیا جون...چرا نمیای پیش ما؟ و بسته ی چیپسی که در دستش بود را باز کرد و گفت_ بفرمایید خوراکی!
    با اخم، دستش را رد کردم و گفتم_نمیخورم!
    جا خورد و شانه هایش را انداخت بالا، اما خودش را نباخت و گفت_راستی شنیده ام که نقّاشیت خیلی خوبه رؤیا جون.میتونی یه پرتره از (من) بکشی؟هر چقدر هم که بخوای بهت پول میدم! اوّل خواستم مخالفت کنم...اما بعد فکری در ذهنم جرقّه زد...آری...یک فکر شیطانی!
    لبخند عمیقی زدم و گفتم_آره که میتونم!فقط الآن که بوم و وسایل نقّاشی همراهم نیست....میتونی پنج شنبه بیای خونه ی (من)؟
    خوشحال و هیجانزده گفت_آره، چراکه نه؟...حتماً..هزینه اش چقدره؟ مصنوعی خندیدم و گفتم_هیچی بابا، (من) که از (تو) پول نمیگیرم!...
    بعد از کمی تعارف کردن، قرارشد که ساعت 4 روز پنجشنبه، به خانه ام بیاید.آدرسم را بهش دادم و بقیّه ی روز را اجباراً با (او) گذراندم و به خودم امید دادم که... تمام میشود!
    ///////////////
    بالأخره روز پنج شنبه فرا رسید. خوشحال و خندان بودم، ناهار زیادی خوردم و مادرم از اینکه میدید (من) بالأخره از لاک خودم بیرون آمده ام...خوشحال بود.... دلش میخواست پیش (من) بماند که بتواند(او) را ببیند اما خب برایش کاری پیش آمد و مجبور شد که به محلّ کارش برود... که البته اینطوری بهتر بود!... پدرم هم که در مأموریت بود....این بهترین زمان بود برای (من)....برای اینکه جولان دهم....
    ثانیه شماری میکردم که ساعت چهار عصر فرا برسد....و بالأخره رسید......
    (او) وارد خانه شد. ازش استقبال کردم و باهم دست دادیم.
    داخل آشپزخانه شدم تا برایش یک لیوان شربت ببرم. بعد از اینکه شربت را آماده کردم و داخل سینی گذاشتم...طبق برنامه ی قدیمی ام، چاقوی بزرگ را زیر سینی، بطوری که (او) متوجّه آن نشود گذاشتم و برایش بُردم...چاقو را هم بطوری که متوجّهش نشود در کنار وسایل نقّاشی ام پنهان کردم....با دیدن شربت خوشحال شد و از آن خورد و ازم تشکری کرد...به (او) لبخندی زدم.......لبخندی شیطانی!
    بالأخره نشست و ژست گرفت...شروع کردم به کشیدن......چندساعتی طول کشید اما بالأخره تمام شد. نقّاشی را به (او) دادم...وقتی که با ذوق و شوق محو دیدن آن شده بود، در یک لحظه....، در یک ثانیه؛....در یک آن؛....چاقو را که حالا در لباسم قایم کرده بودم را با فشار و محکم، از پشت وارد قلبش کردم!...
    بلافاصله جیغی زد و به زمین افتاد..... اما (من) مثل مجنون ها فقط نگاهش میکردم و میخندیدم......آنقدر نگاهش کردم و خندیدم تا.......کم کم......تمام خونهای بدنش از بین رفت و...دیگر همه چیز تمام شد!.....(او)مُرد....مطمئن بودم که مُرده!......(او) مُرد و تمام بغض و کینه ی (من) تمام شد........تمام حسرتهایم را در سرش خالی کردم.......و حالا؛......این منم.....رؤیا....17 ساله و یک قاتل.........!( پایان داستان دوم)
     
    آخرین ویرایش:

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    ( داستان سوم)
    ( حریـــــق.......)
    ( تاریخ شروع: پنجشنبه، 1395/10/30)
    علی گفت_ ول کن سارا... امروز نه.... پنج شنبه ست میخوام برم سر خاک مادرم.....
    سارا با قهر گفت_ اه علی... تو چرا اینقدر ساز مخالف میزنی؟ بابا خب منم دلم پوسید بس که غم و غصه خوردم. خدا مادرت و رحمت کنه؛ خیلی زن خوبی بود ولی خب منم آدمم... ما همش سه ماهه که با هم ازدواج کرده ایم..تو بجز همون یک هفته ای که رفتیم ماه عسل،شمال، ویلای دوستت، (من) و هیچ جایی نبُردی! باهات قهرم.
    علی درحالیکه عصبانیّت خودش را کنترل میکرد گفت_ باشه، بلند شو آماده شو بریم بیرون.
    سارا با خوشحالی گفت_ وای آخ جون.... بریم خرید؟
    علی گفت_ آره بریم...میخوای بریم مرکز خرید پلاسکو؟... مغازه دوستم...یه لباس فروشی داره میتونی هرچی که دوست داری بخری.
    سارا با خوشحالی، پرید بالا و با جیغ گفت_ علی خیلی دوستت دارم!
    علی خندید و عصبانیّت و ناراحتی اش را فراموش کرد و گفت_ ولی سارا به ساعت نگاه کرده ای؟... ساعت تازه 6 صبحه! بنظرت اونجا بازه؟
    سارا گفت_ حالا تا ما برسیم مرکز خرید هم باز میشه!
    علی متقاعد شد... و یا اینکه سعی کرد خودش را متقاعد و قانع کند. سارا از همیشه سریع تر آماده شد و علی هم آماده شد.
    (آنها) سوار ماشین پرایدشان که بطور قسطی خریده بودند، شدند و به سمت مرکز خرید به راه افتادند.
    سارا دست بُرد و ضبط ماشین را روشن کرد. خواننده شروع کرد به خواندن:
    .... (من) به دستای خدا
    خیره شدم؛ معجزه کرد...
    معنی معجزه اش و زود به قلبم برگرد....
    جاده تحویل بهاره حالم و زیبا کن...
    روی دنیای (من) و به روی عشقت وا کن...
    سارا هم با خواننده زمزمه میکرد و در همان حال با عشق به همسرش نگاه میکرد. به نظرش آمد چهره ی همیشه آرام و محجوب علی در موقع رانندگی چقدر جذّاب و قوی است!
    لبخندی زد... چه خوب بود که (آنها) با عشق باهم ازدواج کرده بودند!
    وقتی به مرکز خرید رسیدند، ساعت حدود 7 صبح بود. علی با اینکه خوابش می آمد، اما به خاطر شاد شدن دل سارا چیزی نمیگفت و او را به آنجا بُرده بود.
    باهم کمی در مرکز خرید گشتند... سارا با هیجان به همه چیز نگاه میکرد... و از شدّت هیجان مدام دستهای علی را که در دستانش بود را، می فشرد.
    (آنها) با هم به طبقه ی دوم مرکز خرید هم رفتند و به مغازه ی دوست پولدار علی رفتند... سارا شروع کرد به انتخاب انواع البسه و مدام از علی نظر خواهی میکرد و علی هم با مهربانی به او پاسخ میداد...
    اینکه آن روز سارا لباسهای تماماً سفید پوشیده بود، نظر علی را به خود جلب کرد. علی با خود فکر کرد: سارا با این لباسهای سفید، شبیه فرشته ها شده!
    همانطور که سارا در بین لباسها میچرخید و برای خودش لباس انتخاب میکرد، ناگهان اتّفاق عجیبی افتاد....
    حریق! حریق!....
    صدای جیغ های ممتّد مردم و بوی دود و آتش سوزی همه جا را پُر کرده بود! سارا ترسید و سریع گریه اش گرفت! همانطور که یک لباس در دستش بود رو به علی گفت_ چی شده علی؟
    علی فقط دستان سارا را با خود کشید و به بیرون از مغازه بُرد و داد زد_ کــــــــــمـــــــــک... آتیش سوزی شده! و سعی کرد سارا را هم همراه خودش فراری دهد!
    اما نشد...پای سارا در میان پله ها پیچ خورد و افتاد....علی نتوانست در میان آن انبوه و ازدحام جمعیّت وحشت زده، سارا را همراه خودش فراری دهد....سارا همانجا ماند و علی رفت....
    علی توانست فرار کند....او به سرعت از مرکز خرید خارج شد.
    علی با التماس به مأموران آتش نشانی میگفت که همسرش را نجات دهند... علی...علی...یک مرد با غرور مردانه اش، مردی که هیچوقت گریه نمیکرد، بخاطر همسرش... که هیچ خبری از او نداشت...بخاطر مردمی که در آنجا گیر افتاده بودند....بخاطر مأموران آتش نشانی....بخاطر امداد رسانان، بخاطر کادر پزشکی....بخاطر همه.....گریه میکرد و کمک میخواست....
    اما نشد.......سارا مُرد....همانجا در میان دست و پای جمعیّت.........ساختمان فرو ریخت.... خیلی ها.... خیلی از آتش نشانان محترم و فداکار و ایــــــــــثارگر کشورمان به زیر آوار ها رفتند و ماندند.......برای نجات جان سارا و امثال سارا.......
    برای نجات جان مردم...... علی زانو زد....و به روی دو زانویش به زمین افتاد...نعره های دلخراشش که حتی دل سنگ را هم آب میکردند، و از عمق قلبش برمی خاستند، تا ساعتها طنین انداز آنجا شده بود...علی...علی....علی؛ گریه میکرد..... همه....همه....همه؛ با او گریه میکردند....(پایان داستان سوم)


    داستان حقیقی ست و امروز صبح، 30/10/95 در تهران در مرکز خرید پلاسکو اتفاق افتاده، اما شخصیتهای علی و سارا حقیقی نیستند......


     
    آخرین ویرایش:

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    ( داستان چهارم)
    ( (من) مهمّــــم؟.......)
    (تاریخ شروع: 1395/11/1)
    با ترس از خانه بیرون آمد. آب دهانش را قورت داد. در حالیکه خم شده بود و سعی می کرد به چشم نیاید، از گوشه ی پیاده رو، به سمت خیابان اصلی حرکت کرد. چادرش را روی سرش محکم تر کرد و رویش را با چادرش کاملاً گرفت. ترس، تمام وجودش را احاطه کرده بود. زبانش به شدّت خشک شده بود و مانند تکّه چوبی خشک، به سقف و کام دهانش چسبیده بود. دانه های درشت عرق سرد را به روی پیشانی اش احساس میکرد. قفسه ی سـ*ـینه اش از شدّت هیجان و ترس و استرس، بالا و پایین میشد. نگاه وحشت زده اش را با نگرانی و وحشت و حتی....شاید کمی غم؛.. به اطرافش دوخته بود اما نمیخواست کسی متوجّه (او)شود.
    با خودش گفت: برو نگار! تو میتونی! این رفتن به نفع همه ست... برو!
    اما باز هم ندایی درون قلبش به (او) میگفت_ آخه چرا داری این کار رو با خودت میکنی؟ میدونی حاجی بابا بعد از این کارِت روش نمیشه سرش و جلوی همه بالا بیاره؟ میدونی مامانت چقدر ناراحت میشه؟... آخه دیوونه مگه (تو) نمیدونی که مامانت ناراحتی قلبی داره؟! اگه چیزیش بشـــ...
    حتی نمیتوانست ادامۀ آن فکر وحشتناک و غم انگیز را در ذهنش تصوّر کند!
    لحظه ای ایستاد!... پشیمان شده بود!... با خود گفت: با خودت این کار و نکن نگار! پشیمونی به بار میاری ها!
    با اینکه مردّد شده بود، اما فقط لحظه ای درنگ کرد و بعد با خودش گفت_ نمیخوام! اصلاً میخوام این کار و انجام بدم!... (من) برگردم و شاهد عقد زوری خودم با اون پسره ی خرفت باشم که چی؟!... که فقط خدای ناکـــرده یه وقت قلب مامان ناراحت نشه؟... اون که هرروز عادتشه، اول یه سر میره بیمارستان و چند ساعتی اونجاست...بعد هم مرخص میشه و به بقیّه ی کارهاش میرسه! (من) نمیتونم آینده ی خودم و بخاطر این موضوع تباه کنم!
    اما باز هم آوای آن ندای لعنتی در قلبش طنین انداز شد_ اما نگار... سعید که پسر بدی نیست! هم خوشگله، هم وضع مالیش خوبه! ندیدی اون روز که اومد خونَتون و از بابات اجازه گرفت که باهم برید بیرون، با چه عشقی نگاهت میکرد؟!... ندیدی همون روز توی اون کافی شاپ چقدر بهت رسید؟ چه گردنبند خوشگلی بهت هدیه داد؟ (تو) کِی شاهد همچین محبّت هایی از جانب پدرت به مادرت بودی نگار؟ (تو) کِی دیدی که نوید، برادرت، به زنش اینطوری خوبی کنه؟ برگرد نگار..نذار همه چیز خراب بشه!
    با عصبانیّت خطاب به خودش، زمزمه وار جواب داد_ نمیخوام آقا جون! نمــــــــی خوام!. (من) به مهر و محبّتهای الکی اون احتیاجی ندارم!. حالا مگه چکار کرده؟! خودم قیمت کردم اون گردنبند فقط یک میلیون می ارزید!... بعدش هم یه کافی شاپ رفتن که این حرفها رو نداره!
    ندا باز گفت_ نگار...بی انصاف! گردنبند به اون خوشگلی همش یک میلیون می ارزید؟...چرا میخوای به (خـــــودت) دروغ بگی؟!
    نگار مردّد گفت_ خب...خب.... حالا یک میلیون که نه.... همش...همش....یک و پونصد!
    ندا دوباره گفت_ نگار؟
    نگار عصبی گفت_ اه...چه میدونم! آره اصلاً حرف تو درسته! اون گردنبند پنج میلیون می ارزید! حالا میگی چیکار کنم؟ به نظرت (من) گردنبند و طلا ندیده ام؟ ندای درون (من) بفهم؛.. (من) دختر حـــاجی ام! حاج بابام پولداره، پولش از پارو بالا میره، برای (من) پنج میلیون تومن، پول تو جیبی یه روزَم هم نیست! (من) میخوام برم...سعی نکن جلوی رفتنم رو بگیری!
    دیگر صدایی از ندای درون در نیامد! نگار باز هم چادرش را روی سرش تنظیم کرد و رویش را با چادر، کامل پوشاند و به راه افتاد.
    در آن آفتاب گرم و سوزان اواسط تابستان، که انگار از هوای همیشه خشک آن شهر، بارانِ آتش میبارید، و حتی حیوانات هم از خانه های خود بیرون نمی آمدند، (او) در خیابان پهن و وسیع و خالی از جمعیّت،درگوشه ی پیاده رو، به راهش ادامه می داد...بدون آن که بداند آخر راهش چیست! هر چند لحظه یکبار می ایستاد، با خودش و وجدانش بحث و جدل میکرد، خودش، خودش را توجیه میکرد و بازهم به راهش ادامه میداد!
    بالأخره، (او) با آن سرعت آرامَش به سر خیابان رسید.
    با خود فکر کرد:خب نگار..حالا اومده ای سر خیابون! میخوای دقیقاً چیکار کنی؟...اون هم توی این هوای چهل و پنج درجه و با این آفتاب سوزان... توی این ظهر گرم تابستونی...با دهن روزه! هیچکس اینجا نیست!... (تو) تنهایی... حالا برنامه ات چیه؟
    کمی فکر کرد... راهی نداشت... باید چکار میکرد؟ مثل آن دختران فراری ای که داستان های زندگی هایشان را بارها و بارها در روزنامه و مجلّه و اینترنت خوانده بود، باید به یک شهر دیگر سفر میکرد و بعد...هزار و یک بلا به سرش می آمد؟! آخر (او)؟... نگار؟... دختر حاجی؟
    برایش اُفت داشت...صد در صد برایش کسر شأن بود!
    هوفی کشید... باد گرم و سوزان، مانند مادری مهربان و آداب دان... که داشت فرزندش را بخاطر کار خطایش تنبیه میکرد، پیشانی اش را نوازش کرد...
    آهی کشید... (او) بدون هیچ فکر و برنامه ریزی ای از خانه خارج شده بود! حالا که فکر میکرد حتی کمی پول هم به همراه خود نداشت!
    پشیمان شد...درنگ کرد...لحظه ای تردید کرد.
    با خود فکر کرد:خدایا اگه همین الآن یکی بهم زنگ بزنه یا بهرحال، یه جوری (من) و از این کار وا داره و به (من) بفهمونه که (من) براش مهمََّم، (من) برمیگردم و هر کاری بخواد براش انجام میدم...هیچ فرقی هم نداره که اون آدم کی باشه!
    در همان لحظه تلفن همراهش زنگ خورد! با شگفتی آن را از داخل کیفش بیرون آورد...
    اسم ( مزاحم همیشگی ( سعید)) بر روی تلفن همراهش خودنمایی میکرد!
    به این فکر کرد که حتماً باید اسم سعید را در گوشی اش عوض کند و چیز دیگری بگذارد....کلمه ای مثل...( سعید عزیزم)!
    از این فکر و زنگ زدن به موقع (او)، خوشحال شد و با لبخند و برای اولیّن بار، با محبّت جوابش را داد...

    _ بله عزیزم؟؟...
    ( پایان داستان چهارم)
     
    آخرین ویرایش:

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    ( داستان پنجم)
    ( ارزشــــ رفاقت!..........)
    (تاریخ شروع: پنجشنبه، 1395/11/7)
    باران، تند و شلّاق وارانه به سر و صورت و بدن (او) و لباسها و صورتش را خیس میکرد.... تازیانه های تند و پیاپی باران، در آن عصر پاییزی، آزارش میداد و (او) دلش میخواست که هرچه سریعتر به خانه اش برسد. اما میدانست که با این وضعیّت شلوغی و این باران سیل آسا که بعضی از معبر ها را بسته بود و باعث شده بود که جوی های آب کنار خیابان، پر از آب شوند، نمیگذارند که (او) زودتر از دو ساعت دیگر به خانه اش برسد. از گوشه ی پیاده روی کوچک راه میرفت و سعی میکرد از زیر تابلوهای مغازه ها و جاهایی که زیاد خیس نمیشدند، رد شود که (او) هم کمتر خیس شود و کمتر مورد هجوم بیمناک آن باران عجیب و تند پاییزی قرار بگیرد...؛ و همزمان هم داشت به این فکر میکرد که کاش لباسهای گرم بیشتری میپوشید. اصولاً آدم سرمایی ای بود ولی وقتی که ظهر داشت از خانه خارج میشد، نمیدانست که قرار است باران بیاید...شک نداشت که بازهم موهایش بهم ریخته شده و به کف سرش چسبیده اند.
    آهی کشید و سرعتش را کمی بیشتر کرد. همزمان به ساعت مچی قدیمی داخل دستش نگاه کرد: ساعت 6:21 دقیقه بود.
    سرش را به حالتی عصبی با کمی چاشنی افسوس تکان داد.. در حال حاضر (او) حتّی پول کرایه ی یک تاکسی را هم نداشت! احساس میکرد که بیشتر سردش شده است... به موهای دستش نگاه کرد...همگی سیخ شده بودند. خودش را برای یک سرماخوردگی جانانه همراه با تعدادی آمپول و سرم و قرص و دوا آماده کرد!
    زیر لب به آن وضعیّت بدش، لعنتی فرستاد و سعی کرد که باز هم سرعتش را افزایش دهد. دستانش را در جیب آن کاپشن کوتاه و مسخره اش فرو کرد. زیپش را تا ته بالا کشید که کمی از سطح پوست صورتش هم گرم شود. مطمئن بود که لپهای تُپُلَش یخ زده و سرخ شده اند و لبانش بیشتر!.... و حتماً هم پوسته پوسته خواهند شد! نگاهش به چکمه های بلند و سرمه ای رنگ دختری افتاد که داشت در جلویش راه میرفت. آهی کشید و با حزن زمزمه کرد_ اگه منم دختر بودم، حـتماً از این کفشها میخریدم!....تا پاهام یکمی گرم بشه!...حیف، یعنی حــــیف که (من) پسرم!
    با حرص بقیّه ی راه را ادامه داد. بالأخره از آن خیابان به درد نخور و طولانی خارج شد. آنقدر پیاده راه رفته بود که پاهایش کاملاً درد گرفته بودند اما نمیشد که بایستد! بازهم نگاهی به ساعتش انداخت و دید که ساعت 7 شب شده!
    در آن پیچ چهار راه، بازار راننده تاکسی ها داغ بود و هرجا را که نگاه میکردی، تاکسی های سمند و پژو و پراید زرد رنگ یا سبز رنگ را میدیدی که داشتند داد میزدند و مقصدهایشان را اعلام میکردند یا داشتند مسافر سوار و جابجا میکردند و یا داشتند سرِ سوار کردن مسافر، با یکدیگر جر و بحث میکردند.
    با حرص و کمی هم عصبانیّت، به آنها نگاهی انداخت و خواست پیچ بین دو خیابان را رد کند که ناگهان.....صدایی شنید که باعث شد به طرف منبع آن، برگردد..
    صدایی کلفت و مردانه گفت_ اِ....بهادر! خودتی؟
    به پشت سرش که نگاه کرد، پسری حدوداً 26 ساله را دید با موهای فر و مجعد مشکی و سبیلی دسته موتوری و چشمهایی ریز و شیطان و به رنگ مشکی...که بسیار هم برای (او) آشنا بودند!
    کمی فکر کرد، حتماً (او) را در جایی دیده بود...
    با شک گفت_ مرتضی؟...مرتضی...احدی؟
    پسر بلند خندید و بیخیال از همه چیز، گفت_ خودمم پسر! تو کجا؟...اینجا کجا؟
    بهادر، به سمت آن پسر حرکت کرد و گفت_ اینجا مسیرمه! یه کارگاه مبل سازی ای هست که اونجا کار میکنم! تو اینجا چیکار میکنی؟
    مرتضی باز هم بلند خندید و گفت_ دِ پسر خوب! اینجا محل کسب و کار منم هست!. راننده تاکسیم!...البتّه فقط چند وقته که دارم میام اینجا!
    و به یک تاکسی پراید زرد رنگ که گوشه ای پارک شده بود و کسی داخلش ننشسته بود، اشاره ای کرد و گفت_ اون ابو قراضه رو میبینی؟...ماشینمه!
    بهادر؛ خندید و دست مرتضی را فشرد و گفت_ خب خیلی از دیدنت خوشحال شدم همکلاسی قدیمی، (من) دیگه باید برم!
    مرتضی اما، دست بهادر را رها نکرد و گفت_ نه بابا! تو این سرما و بی ماشین؟! آخه بِهی تپل، مغزت کجا رفته؟... هنوز هم مثل اون موقع ها خنگی؟ بیا بینیم...بیا بریم سوار ماشین (من) شو! خیلی حرفها باهات دارم!
    بهادر گفت_ نه داداش مزاحمت نمیشم...منـــ...
    اما مرتضی نگذاشت حرف بهادر کامل شود و گفت_ دِ بِــــهی تپل!. (من) و (تو) که این حرفها رو نداریم!. بیا بریم...تو این بارون شدید هم (من) و سرما میدی، هم خودت و....سد معبرهم کردی وسط پیاده رو به این باریکی وایستادی نمیذاری مردم رد بشن! بیا بریم داداش...
    بهادر خندید و نرم شد؛ و همراه مرتضی رفت.....
    بالأخره، هرطور که بود از آن خیابان شلوغ و آن ترافیک مسخره رد شدند و به آن سمت خیابان رفتند تا سوار پراید فوق العاده قدیمی مرتضی بشوند!
    مرتضی، محکم لگدی به در سمت راننده زد و در آن را باز کرد! بهادر با تعجّب گفت_ مرتضی این چه کاریه که میکنی؟
    مرتضی گفت_ داداش این ماشین (ما) یه نموره خل میزنه! چه کنیم دیگه، باهاش پول در میاریم...پولی هم نداریم که ردش کنیم بره! باید مستقیم بره تو گورستون ماشینها این ابو قراضه ی لگن! منتهی نمیتونم ردش کنم!....دزدگیرش هم مشکل داره، فقط با لگد باز میشه درش! تو هم به در شوفر راننده محکــــم لَقَد(لگد) بزن، باز میشه! ( کلمه ی محکم را خیلی غلیظ تلفّظ کرد)
    بهادر خندید و همان کار را کرد. آن دو سوار ماشین شدند و به راه افتادند. مرتضی، شاد و سرخوش، دست بُرد و از داخل داشبورد، ضبط صوتی بیرون آورد و در ماشین گذاشت....یک سی دی را هم داخلش گذاشت....خواننده شروع کرد به خواندن:
    ضربان قلب (من).......
    مرتضی، همراه با خواننده میخواند و مسخره بازی در می آورد و میخندید! بهادر هم همراهش میخندید و به این فکر میکرد که مرتضی حتّی یک ذرّه هم تغییری نکرده!
    بعد از مدّتی، مرتضی خودش صدای ضبط را کم کرد و گفت_ خب داداش بهادر، دیگه چه خبرها؟... هنوز هم میخوای از شنبه دیگه رژیم بگیری؟
    و پقّی زد زیر خنده!
    بهادر خندید و گفت_ نه بابا! دیگه برام مهم نیست که کسی نگاهمم نمیکنه! دور از جون (تو)، دور از جون (تو) مثل گاو هم میخورم!
    مرتضی هرهر خندید!
    بهادر ادامه داد_ دیپلمم و که از همون هنرستان خراب شده گرفتم، رفتم وَر دست عموم توی کارگاه مبل سازیش، مشغول به کار شدم! الآن هشت ساله مرتضی، هشت ساله که کار (من) همینه!....هیچ تغییری توی زندگیم ایجاد نمیشه، هیچی! هنوز همونجا کار میکنم، فقط دو سال پیش از کارگر تبدیل شدم به سرکارگر! نه ازدواجی، نه زن و بچّه ای.....هیچی!...از سربازی هم معاف شدم چون صافی کف پا داشتم....خلاصه که توی زندگیم هیچ هیجانی و هیچ چیز جالبی و پوئن مثبتی نبوده! خب؛ (تو) تعریف کن!
    مرتضی خندید و گفت_ (من) هم که زندگیم تعریفی نداره! خودت که میدونی (من) همون دیپلم اون هنرستان مزخرف و هم ندارم! یعنی رد شدم!... بعدش هم رفتم سربازی.....اونم کجا؟... نقطه ی صفر مرزی! تو کردستان..... یه جای خیلی خیلی سرد!.... آب و هوای اون منطقه وحشتناک سرده!....بخاطر همین هم مردمش یکم، فقط یکم خشک و جدّی اند..... ولی...ولی (من)...اونجا عاشق یه دختری شدم.....اسمش روژین بود!.... خیلی خیلی زیبا و مهربون... (من) فقط چند دفعه دیدمش اما خیلی زود بهش دل بستم! ( با بغض و صدایی تقریباً گرفته و غمگین ادامه داد: ) اما بهادر....شوهر کرد! باورت میشه؟ وقتی که بعد از دو سال خدمتم با خونواده ام رفتیم اونجا، پدر و مادرش گفتند که نه تنها مزدوج شده، حتّی یه بچّه هم داره! داغون شدم بهادر!... به قول این آقوی همساده که توی کلاه قرمزی هست؟....لِه لِه شدم! حالا هم که یه چند وقتی میشه که کمک خرج بابام شده ام و با این تاکسی داغون، هر روز از کله ی سحر تا آخرهای شب، دنده سه عباسی میندازم! عیبی نداره....پیشونی نوشت (ما) همینه!
    بهادر،آهی کشید و توی فکرش اعتراف کرد که پشیمان شد و آن مرتضیِ همیشه شوخ و شَنگ، غمهایی بزرگ و سنگین، هم روی دلش دارد که خیلی ها نمیتوانند دَرکَش کنند! مرتضی، آهی کشید و دست بُرد و چندتا آهنگ را عقب،جلو کرد و روی یک آهنگ توقّف کرد:
    عزیزم کجایی؟...
    دقیقاٌ کجایی؟....
    کجایی تو بی (من)؟....
    (تو) بی (من) کجایی؟....
    بهادر بخاطر حال روحی بد مرتضی ناراحت شد. بیچاره مرتضی؛چقدر حالش بد بود!...از توی جیبش یک سیگار و یک جعبه کبریت درآورد و به بهادر گفت_ بوی سیگار که اذیّتت نمیکنه؟
    بهادر گفت_ نه راحت باش!....
    مرتضی سیگار را روی لبهایش گذاشت و تا آمد کبریتی را آتش بزند، با ناراحتی آن را به گوشه ای پرت کرد و گفت_ به خشکی شانس! (من) به خودم قول داده بودم که دیگه سیگار نکشم!...پس الآن دارم چیکار میکنم؟
    بهادر که دید موقع خوبی است که به (او) تذکّر دهد که سیگار برای سلامتی اش مضّر است، گفت_ آفرین داداش! نَکِش!... برات بده!
    مرتضی فقط سری تکان داد.....آنها دیگر تا ادامه ی مسیر، چیزی بهم نگفتند!
    فقط مرتضی آدرس را پرسید.
    موقعی که در آن ساعت از شب، تاکسی قدیمی مرتضی سر کوچۀ بهادر ایستاد، بهادر روی تکه ی کاغذی شماره و نشانی اش را برای مرتضی نوشت و به (او) داد و گفت_ هر موقع که دوست داشتی با یه نفر درد و دل کنی و کسی و نداشتی، هر موقع که داشتی از درون، ذرّه ذرّه نابود میشدی و یه سنگ صبور میخواستی ولی هیچکس نبود، هرموقع که احساس تنهایی کردی، بیا پیش (من) رفیق! (من) کنارتم!
    و برگه را به مرتضی داد.
    مرتضی، فقط لبخندی زد و چیزی نگفت.... (او) آدم خیلی احساساتی ای بود و میدانست اگر یک کلمه ی دیگر بگوید؛ یا یک حرکت دیگر انجام دهد؛ بغضش میترکد!
    بهادر ادامه داد_ پول توی جیبم نیست داداش! صبر کن برم از داخل خونه کرایه ات و بیارم! نری ها!...
    و به داخل خانه رفت تا پول بیاورد، اما وقتی برگشت، اثری از آن تاکسی قدیمی و کهنه نبود.
    فقط یک تکه کاغذ خیس خورده که بخاطر آن خیس خوردگی، جوهر های رویَش پَس داده بودند، روی زمین، دقیقاٌ جایی که ماشین آنجا توقّف کرده بود، افتاده بود و روی آن نوشته شده بود_ (من) از همکلاسی و رفیق قدیمیم پول کرایه نمیگیرم! اون هم رفیقی که سنگ صبور منه!...جونم فدای رفیق!
    و زیر آن،آدرس و شماره تلفن مرتضی هم نوشته شده بود.
    بهادر، آن برگه را برداشت و به خانه بُرد و در کنار بخاری خشکَش کرد.....آن برگه برای همیشه، یکی از دارایی ها و اموال ارزشمند بهادر بود!
    ( پایان داستان پنجم)
    دوستان گلم؛ میخواستم بگم که این داستان یه داستان کاملاً تخیلی ئه و ممکنه که توی دنیای واقعی اصلاً چنین چیزی اتّفاق نیفتاده باشه پس اینکه تو داستان اشاره به این شد که به دلیل آب و هوای سرد و خشک کردستان، مردم اونجا خشک و جدّی اند هم....یه موضوع تخیلی بوده!. مردم کردستان گرچه که توی یه منطقه ی سردسیر زندگی میکنند؛ اما قلبهاشون از همه جا گرمتر و مهربونتره!.
    پس امیدوارم که به کسی برنخوره!.
     
    آخرین ویرایش:

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    ( داستان ششم)
    ( خوشــــبخت!.............)
    ( پنجشنبه، 1395/11/14)
    شاید تا به حال این احساس را تجربه کرده باشید که دلتان تنهایی میخواهد اما همه دورتان حلقه میزنند و دوره تان میکنند!
    شاید هم این احساس را تجربه کرده باشید که از تنهایی و اِنزوا و گوشه گیری خسته شده اید و دلتان میخواهد کمی در جمع دیگران باشید و دیگران به شما توجّه کنند، اما نظر هیچکس به شما جَلب نمیشود!
    باید بگویم که (من) هم،چنین آدمی هستم.....و اطرافیانم هم، چنین کسانی!
    شاید همه اینطور باشند و این فقط مشکل (منِ) تنها نباشد ولی.... خیلی آزار دهنده ست!
    آزار دهنده ست که بخواهی با خودت خلوت کنی و در آرامش به زندگی ساده ات برسی و لبخندهایت را بزنی و فارغ از هر چیزی زندگی کنی، اما یک عدّه مزاحم، (تو) را رها نکنند!.... مزاحمانی که هر ساعت و هر لحظه، صدایشان را می شنوی اما نمیتوانی آنها را ببینی و جوابشان را بدهی!
    (من) این مشکل را داشتم ولی نمیتوانستم با آن مقابله کنم...از طرفی هم نمیتوانستم آن را با کسی در میان بگذارم..چون میترسم که بهم بگویند: دیوانه!
    اما... با یک اتّفاق، برای همیشه از شرّ این موضوع، راحت شدم....

    خوب در یادم هست،یک شب که مثل هرشب، خسته و کوفته از سر کار به خانه برگشتم، طبق معمول همسر و فرزندانم را دیدم که مثل همیشه منتظرم نمانده بودند و همانطور درحال خوردنِ شام، راجع به چیزی هم، همزمان با هم حرف میزدند.
    مثل اینکه موضوع مهمی بود که همسرم، ثریا، آن را با بچّه ها در میان گذاشته بود!
    البتّه آن موقع (من) در اتاقم بودم و داشتم موهای خیس شده ام را که تازه با آب گرم حمّام شسته شده بود را، خشک میکردم... و به طور اتّفاقی، بخشی از حرفهای آنان را شنیدم...میشود گفت که کمی استراق سمع هم کردم!
    ثریا_ پس بچّه ها بعد از شام سریع میرید توی اتاقتون و اصلاًهم حق بیرون اومدن از توی اتاقتون و ندارید!...تا (من) کم کم حرفم و به باباتون بزنم!
    ستاره، دختر کوچکم _ مامانی واقعاً بابایی مریضه؟...یعنی سرما خورده؟
    ثریا_ آره دخترم...بابایی مریض شده فقط یکم مریضیش از سرماخوردگی بدتره!
    ستاره_ یعنی باید آمپول بزنه؟
    ثریا_ نه دخترم؛ آمپول نمیخواد فقط بابایی نباید خودش بفهمه که مریضه!گل دخترم چیزی به بابات نگی ها! خب؟
    ستاره_ باشه!
    سهیل، پسر بزرگم، درحالیکه مطمئن بودم درحال شام خوردن است، و صدای خوردنَش تا اتاق هم می آمد، گفت_ خب مامان بیماریش چیه؟ خیلی خطرناکه؟... (من) که اصلاً چیزی از حرفهای شما نفهمیدم! اگه میشه یه بار دیگه بگو!
    ثریا با حرص گفت_ اوف....اوّلاً خیلی زشته که با دهن پُر حرف میزنی!....بعدش هم... وقتی که رفتی توی اتاقت، با موبایلت برو توی اینترنت و موضوع( بیماری اسکیزوفرنی) و جستجو کن! اونوقت میفهمی بابات چِشِه!
    سهیل با صدایی شگفت زده و نسبتاً بلند گفت_چـــی؟ این..این...علایمی که گفتی برای بیماری اسکیزوفرنی بود؟ نه (من) باورم نمیشه! بابای (من) فقط یه آدم درونگرا ست!...نـَ..
    ثریا با خشم و عصبانیّت حرف سهیل را قطع کرد و گفت_ صدات و بیار پایین سهیل! وقتی که دارم باهات آروم حرف میزنم (تو) حق نداری داد بزنی! اگه بشنوه چی؟
    و چند ثانیه سکوت، ما بینشان طنین انداز شد!...
    رنگ سپید سکوت، دیوارهای خانه را رنگ آمیزی میکرد اما (من) به آن سکوت سرد و بی موقع، بی توجّه بودم و درحالیکه از شدّت حیرت، انگشت به دهان مانده بودم و دوست داشتم که هر چه سریعتر، بقیّه ی حرفهای آنها را بشنوم، حولۀ کوچک نارنجی رنگم را از روی سرم به سمت تخت خواب دو نفره، پرت کردم و گوشهایم را تیز کردم که بتوانم بهتر صدایشان را بشنوم!
    خوشبختانه، انتظارم زیاد طول نکشید و چند ثانیه بعد،ثریا باز گفت_ ستاره، مامان بیا برو این بشقاب شام و به همسایه خونه بغلی بده و بیا! آفرین دختر گلم!
    ستاره گفت_ باشه مامانی...میشه بعدش هم با بارانا بازی کنم؟
    ثریا گفت_ یکم بازی کن ولی زود بیا. و اینکه چیزی از حرفهایی که حالا بهتون زدم، به کسی نگو!
    ستاره گفت_ چشم مامانی!
    وقتی که صدای قدم های ستاره را شنیدم و صدای باز و بسته شدن درب منزل را هم شنیدم، بعد از چند ثانیه ثریا با صدای آرامی گفت_سهیل پسرم،(تو) که بچّه نیستی! دیگه هیفده سالته! سال دیگه کنکور داری! انقدر بد با این موضوع برخورد نکن! ببین، کسی که با خودش حرف میزنه و میگه و میخنده، مدام دلش میخواد تنها باشه، فحش میده و چرت و پرت میگه.... مدام توی خواب و نصفه شبها تَوَهُم میزنه که یه نفر داره صداش میکنه و فکر میکنه که چند نفر دارند درموردش باهم حرف میزنند،.... یا فکر میکنه که (من) دارم بهش خــ ـیانـت میکنم و میخوام تَرکِش کنم و هزارتا اَنگ دیگه هم بهم می بَنده و خیلی چیزهای دیگه،... معلومه که دچار اختلالات ذهنی شده! معلومه که ذهنش بیماره! (من) نمیخواستم جلوی ستاره این حرف ها رو بزنم! چون (تو) هیفده سالته ولی ستاره فقط پنج سالشه! ببین، چند وقت پیش به طور اتّفاقی توی اینترنت یه چیزهایی درمورد این بیماری خوندم و احساس کردم که فرید هم این بیماری و داره، به خاطر همین هم از یه پزشک متخصّص مغز و اعصاب وقت گرفتم که درمورد این موضوع و با این علائم و رفتاری که پدرت داره، ازش چیزهایی بپرسم و علائم پدرت رو هم بهش بگم که بفهمم پدرت واقعاً مریضه یا نه؟(من) تموم علائم پدرت و به اضافۀ چیزهایی که توی اینترنت خونده بودم، بهش گفتم...اون...اون... گفت....( با بغض و صدایی گرفته و خش دار ادامه داد: ) فرید اسکیزوفرنی مزمن داره.....یعنی اون مدتّهاست که دچار این بیماریه! حتّی قبل از ازدواج (من) و اون!
    دکتر گفت که ممکنه دلیلش افسردگی، مصرف الـ*کـل و علف و داروهای خیابونی مثل قرصهای اکستازی و چیزهای دیگه باشه! سهیل پسرم، کمکم کن که باهم حال بابات و خوب کنیم! دکتر یه سری دارو براش تجویز کرده که باید بریم بگیریم...خواهش میکنم رعایت حالش و بکن و به (من) کمک کن.
    سهیل با صدایی آروم و بُریده بُریده گفت_ خب...خب...داروهاش چیه؟
    ثریا با صدایی مغموم و ناراحت و تا حدّ زیادی آرام، گفت_ یه سری داروی آنتی سایکوتیک!.... اسمهاشون خوب یادم نمیاد.....فکر کنم کلروپرومازین، فنوفنازین و چندتای دیگه!...سهیل..(من) خیلی نگرانم!
    دیگر حرفهایشان را نشنیدم! خیلی خیلی عصبانی شده بودم! (من)؟... (من)؟.. با 48 سال سن اسکیزوفرنی داشتم؟... دروغ است...محال است....سخن گزافه ست! دروغگوهای آشغال! حسابتان را میرسم!
    بدون توجّه به اینکه فقط یک حوله تن پوش تنم است و بدون توجّه به حال و هوایم و کاری که داشتم انجام میدادم، به سرعت و با خشم و عصبانیّت و حرص... از اتاق بیرون زدم!
    (آنها) تا مرا دیدند، وا رفته و شوکه، با رنگ هایی پریده،..سعی کردند که حالتشان طبیعی باشد! درحالیکه به وضوح به مِن مِن افتاده بودند!
    ثریا با لبخندی تصنّعی گفت_ اِ اومدی فرید؟.... چه خوب بیا برات شــــ..
    بهش نگاه خشمگینی کردم و با غضب داد زدم_ حالا به (من) میگید روانی؟ (من) روانپریشم؟(من)اسکیزوفرنی دارم(................) هایِ (..............)؟میدونم چیکارتون کنم....بلایی به سرتون میارم که بفهمید الکی به آدم ننگ نزنید!

    و به سمتشان حمله ور شدم و شروع کردم به کتک زدنشان و فحّاشی کردن به (آنها)!
    سهیل، اوّل مدافع مادرش شد و گفت_ نه (من) بهت اجازه نمیدم به مادر (من) دست بزنی! برو عقــــــــب! ( با صدای بلندی داد زد: ) دِ بهت میگم دور شو از مـــــ..
    ولی با سیلی محکمی که درِ گوشَش خوابانیدم، دستش به سمت گونه اش رفت و شُل شد.
    ثریا جیغ زد_ جلو نیا! بهت میگم جلو نیا! آشغال.....
    ولی (من)، عصبانی تر به سمتشان رفتم و هر دویشان را به طرز وحشتناک و اسف باری کتک زدم! آنقدر کتکشان زدم که دیگر خودم هم خسته شدم!
    از طرفی صداهایی که میشنیدم و حرفهایی که کسانی که نمیدانستم کِه بودند، دور و برم بهم میگفتند، آزارم میداد و بیشتر جَری ام میکرد! و (من)... عجیب... دلم میخواست هر سه مان را بِکُشم!
    داد زدم_ (......) (تو) و اون پسر(..........) ات به (من) خــ ـیانـت میکنید؟ به (مــــــــــــن)؟ میکشمتون. بدبختتون میکنم. (..............) های (....................) یِ (...............)!
    سهیل که کلّی کتک خورده بود و خونریزی زیادی داشت و حال بدی داشت، با صدایی گرفته،عصبی،پر از درد و همینطور پرخاشگر،درحالیکه به سختی و تکه تکه حرف میزد، به آرامی گفت_ مردک!.... 50... سالته..... نفهم... میفهم...میفهمی که.... مریضی؟ متوهم...؛ آشغال! (ما)...(ما)...کِی... به (تو)...خ... خــ ـیانـت کردیم؟ (ما) میخوایم...میخوایم که.... بهت کمک کنیم....مریض!
    لگد دیگری به شکمش زدم که در خود مچاله شد! هه!...مانند یه کرم کوچک و کثیف که دارَد جان میدهد و لِه میشود!
    به چهرۀ خونین و غرقۀ در خون و کثافتِ ثریا که اصلاً هیچ نگاهی نکردم.... چون حالم ازش بهم میخورد!
    پوزخندی به چهرۀ کریه سهیل که داشت از درد به خودش میپیچید، زدم و گفتم_ سِزای شماها همینه!. متوهم های خائن!
    و ترکشان کردم.....
    ***************
    ( چند سال بعد)
    با یک دسته گل به خانه آمدم. لبخندی زدم... خیلی خوب بود که خوب بودم و بخاطر همین خیلی خوشحال بودم..... خوشحال از اینکه خوب و سرحال و سالم شده بودم! دیگر همه چیز تمام شده بود، دیگر نه خبری از اسکیزوفرنی و شیزوفرنی بود، نه خبری از آن رفتارهای جنون آمیز و دیوانه کننده ام!
    گرچه که خیلی شرمنده بودم که به همسر و فرزندانم بدی کردم و حقّشان را اَدا نکردم و خیلی آنها را اذیّت کردم، اما واقعاً قدردان و ممنونِشان بودم که مرا هرطور که شده در تیمارستان بستری کردند و حالا (من) با تنی سالم و عقلی سالم تر به خانه برگشته بودم!
    وقتی که کلید انداختم و وارد ساختمان شدم و وقتی که زنگ درب واحد خودمان را زدم....ثریا و سهیل و ستاره را دیدم که همگی پشت درب به استقبالم ایستاده بودند و داشتن با افتخار،شکوه، شادی و مهربانی های حقیقی و خالصانه ای که در چشمها و لبخندها و رفتارشان موج میزد،بهم نگاه میکردند!...
    حالا این (من) هستم: فرید 51 ساله!...مردی سالم و خوشـــبخت، با همسری واقعاً عاشق و وفادار و فرزندانی خوب و صالح! حالا این (من) هستم که روح و جسمی سلامت و تندرست دارم و شاد، در کنار خانواده ام زندگی میکنم و زندگی خواهم کرد!
    ( پایان داستان ششم)
     
    آخرین ویرایش:

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    ( داستان هفتم)
    ( حال= آینده+ گذشته)
    ( چهارشنبه، 1395/11/27)
    به سرعت مقنعۀ سرمه ای رنگم را به سر کردم و سریع تر از آن، دکمه های مانتوی فُرم سرمه ای- نارنجی ام را بستم و از روی جالباسی چوبی، ژاکت سفید رنگم را برداشتم و بعد از برداشتن کیف و بلیط مترویم، از خانه خارج شدم.
    مادرم، مثل همیشه خواب بود و بخاطر همین مثل،طبق معمول بدون هیچ سر و صدایی از خانه خارج شدم.
    مثل همیشه، یک روز تازه از راه رسیده بود که برای همۀ مردم حاضر در این صحنۀ روزگار، رهاوَردها و هَدایایی داشت.... که شاید غافلگیر کننده می بود! این گفته، همیشه عقیدۀ (من) بود و هست.
    فاصله ی خانه تا محلّ کارم خیلی زیاد بود و (من) هر روز باید حدود یک ساعت زودتر از خانه بیرون می رفتم تا سر موقع به محلّ کارم برسم.
    در یک فروشگاه زنجیره ای بزرگ، صندوقدار بودم. حقوق متوسطی داشتم اما برایم کافی بود چون (من) فقط خرج خودم را در می آوَردَم و مادرم، سود همان پولی را که در بانک گذاشته بود را، استفاده میکرد.
    با به یادآوردن اینکه آن پول چگونه به دست ما رسید، آهی عمیق و از ته دل کشیدم.
    آن پول، دیۀ پدرم بود! آری... پدر زحمت کش و مهربانم که در اثر تصادفی وحشتناک و دلخراش، به طرز بدی مُرد و جان به جان آفرین، تسلیم نمود.
    (من)خودم در آن صحنه حضور داشتم...
    آن هنگام که دخترکی 18 ساله بودم و درک کامل و صحیحی از مفاهیمِ:زندگی، روزگار و تلخی و سختی هایش نداشتم...و فارغ از هرگونه ناراحتی و غصّه، در کنار پدر و مادرم زندگی میکردم و به داشته های مادّی ناچیزم، قانع بودم...
    آن روزگار که از درد فراق و اشک و ناله بی خبر بودم و شاد، زندگی میکردم...
    کاش میشد باز هم به گذشته، برگشت.
    به روزهای خوب و پر از احساسات ناب و پاک و خالصِ کودکی ها،... خنده هایی از ته دل؛...چشمهایی حقیقت گو و زبانهایی راستگو تر!
    آن زمانه....عجیب فرق میکند با این عصر!

    این افکار زمانی به ذهنم رسید که درحالیکه در پیاده رو، به تندی راه میرفتم تا زودتر به ایستگاه مترو برسم و رأس ساعت 8 صبح، روی همان صندلی پایه بلند سرمه ای رنگم نشسته باشم و با سیستم جلوی دستم و مردم شهرم، سر و کار داشته باشم...بارکد اجناس خریداری شده شان را بررسی کنم و از کارتهای بانکی شان با دستگاه پوز،پول برداشت و واریز کنم و فاکتور خریدهایشان را بهشان تحویل بدهم و در صورت نیازشان...به (آنها) نایلون پلاستیکی ای را بدهم که رویش با فونتی درشت، نام فروشگاه نوشته شده است....
    و همۀ این کارها را به همراه هزاران کار دیگری که هر روز انجام میدهم، انجام دهم.
    با رسیدن به ایستگاه مترو و دادن بلیط به مسئول جمع آوری بلیط ها، نفس راحتی کشیدم. سریع به سمت پلّه برقی ها حرکت کردم و سوارشان شدم. در همان حال، به ساعت مچی طلایی رنگم که برایم خیلی محبوب بود، نگاهی انداختم.
    عقربه های ظریف و نازُکَش، به (من) ساعت 7:20 دقیقه بامداد را نشان میدادند.
    با دیدن ساعت، ابروانم از شدّت تعجّب بالا رفتند و با خودم فکر کردم: چقدر زمان زود میگذره!
    بالأخره پاسی از زمان گذشت تا سوار مترو شدم. مترو، مثل همیشه شلوغ پلوغ و کم جا بود. داشتم میان دست و پای زن مسن و چاقی، عملاً لِه میشدم که به سختی خودم را نجات دادم. کاش مسئولین کمی به فکر مترو هم بودند! بالأخره دو ایستگاه گذشت تا به سر خیابانی که در آنجا کار میکردم، رسیدم.
    چون خیابان،کوچک بود و زیاد هم طویل نبود، همیشه با کمی پیاده روی به فروشگاه میرسیدم. به سرعت شروع کردم به پیاده روی... سر ساعت 8، کارت زدم و پشت باجه ام نشستم... .
    ( چند ساعت بعد)
    با خستگی، از الهه و معصومه، همکاران و دوستان خوبم،خداحافظی کردم و از فروشگاه خارج شدم. ساعت 11 شب بود و (من) باید با تاکسی به خانه میرفتم...
    مثل همیشه، سر خیابان ایستادم و تند تند صلوات فرستادم تا هرچه سریعتر یک تاکسی پیدا شود تا مرا بِبَرَد... همیشه میخواستم که آژانس بگیرم اما همیشه هم فراموش میکردم.
    به خودم نهیبی زدم_ تحویل بگیر دختر جون، هی هرشب هرشب یادت بره آژانس بگیری...ببین آخرش اگه بدبخت نشدی! توی این شب تاریک و این خیابون خلوت!
    خودم جواب خودم را دادم_ خب حالا! امشب هم مثل بقیّه شبها! از فردا روی مچ دستم علامت میزنم که یادم نره!
    بالأخره، شانس آوردم و آن شب هم مثل بقیّۀ شبها، یک تاکسی از آن دور، پیدایَش شد. یک... پژوی سبز رنگ قدیمی که دور تا دورش، مربع های ریز ریز سیاه رنگی کشیده شده بود.
    با خوشحالی، دستی برایش تکان دادم. چراغی زد و به گوشۀ خیابان آمد. سرم را از داخل پنجره ی شوفر راننده، داخل ماشین بُردَم و پرسیدم_ دربست؟
    چهرۀ راننده را در آن تاریکی شب نتوانستم به خوبی ببینم اما مشخص بود که پیرمردی ریزه جثّه با صورتی به طبع کوچک و مَحاسِنی سفید یا نقره ای،که کلاهی کوچک بر روی سرش بود، پشت رُل نشسته است.
    همانطور که سرش پایین بود، گفت_ بله دخترم!
    تشکّری کردم و در پشت را باز کردم و نشستم. پیرمرد گفت_ دخترم کجا برم؟
    گفتم_ (........)
    سری تکان داد و چیزی نگفت.
    گوشی ام را در آوردم و سعی کردم سرم را با شبکه های اجتماعی گرم کنم....
    صدای صلوات های آرامی که پیرمرد مدام تکرار میکرد، حواسم را به خودش معطوف کرد...صلوات هایی زیر لبی که فقط صدای (ص) اش می آمد.
    یک لحظه، سرم را از گوشی بیرون آوردم و سعی کردم چهره اش را برای خودم حلّاجی کنم.
    به نظرم مرد با خدایی آمد، میخواستم چهره اش را بهتر ببینم تا بتوانم توصیفش کنم... چون دستی بر قلم داشتم و گهگاهی برای دل خودم نظم و نثرهایی مینوشتم و می سُرودَم، دوست داشتم با کشف چهره و تا حدودی، روحیّات پیرمرد... شب، قبل از خواب...یادگاری ای از او بر روی پوست نرم و لطیف کاغذِ دفتر اشعارَم...بر جای گُذارم.
    با اینکه مستقیماً از روی آینه ی جلوی ماشین، سعی کردم به چهره اش خیره شوم، اما نشد چون هم نور، کافی نبود..هم خودش صورتش به سمت روبرو بود و اصلاً نگاهی در آینه نمیکرد.
    فوری پشیمان شدم و دوباره سرم را در گوشی ام فرو کردم....
    ( چند دقیقه بعد)
    با صدای آرام و ضعیف راننده، بازهم حواسم را به او دادم_ دخترم، رسیدیم.....سر همین خیابون پیاده میشید دیگه؟
    گوشی ام را خاموش کردم و به داخل کیفم انداختم و از داخل کیف پولم، پولی را که بابت کرایۀ ماشین بود را در آوردم و همانطور که سرم پایین بود و درحال شمردن اسکناسها بودم، گفتم_بله! میخوام کمی هم تا رسیدن به خونه ام قدم بزنم!... خب کرایه تون چقدر میشه؟
    گفت_ قابل تون رو نداره دخترم.....1500 تومن!
    در جواب واکنشی که دلیلش هم قیمت پایین کرایه بود، سرم را بالا آوردم و گفتم_ چــــی؟
    در زیر نور تیرچراغ برقی که در همان نزدیکی ها بود، چهره ی نورانی و با ایمان پیرمرد، نمایان شد... چشمهایی ریز و سیاه، چروکهایی درشت در گوشۀ چشمهایش..بینی ای عقابی اما باریک...لبهای نازکی که از زیر آن مَحاسِن سفید، چندان مشخّص نبود و کلاه کوچک و سفیدی که روی سر بی مویَش بود...
    جالب بود که نفهمیده بودم! یک لباس عبا مانند سفید با پیراهن مردانۀ سفید رنگی هم زیرش پوشیده بود...بنظرم آمد که عالِم یا شیخ یا سیّدی باشد! چهره اش خیلی برایم آشنا می نِمود اما هرچه فکر کردم، نتیجه ای نیافتم! ... و سعی کردم فراموشَش کنم و به خود پیرمرد و حرفهایش، توجّه کنم!
    نیم نگاهی به چهره ام انداخت و خواست جوابی بهم بدهد که....با شگفتی سرش را بالا آورد؛...و درحالیکه دهانش از شدّتِ حیرت و تعجّب و بهت، نیمه باز مانده بود، گفت_ سبحان الله! ت....ت..(تو) دختر...حاج کریمی؟ ح..حاج کریم خدابیامرز؟
    به حالت پرسشی گفتم_ بله! چطور مگه؟
    با شرمندگی و خجالت، گفت_ بنده رو...به خاطر نیاوردید؟...(من)...(من) پدر همونی هستم که....اون سال با پ..پدرتون تصادف کرد!
    با بهت، هینی کشیدم و دستم را روی دهانم گذاشتم وگفتم_ خدای (من)! غیر ممکنه!
    با لبهایی لرزان گفت_ (من)...(من)....نمیخواستم مزاحمتون بشم دخترم....(من)....شرمنده ام.... تو رو خدا.... ببخشیــ...
    نگاشتم حرفش کامل شود و بدون گفتن هیچ حرفی، مقدار کرایه را روی صندلی، درست در کنار جایی که نشسته بودم، گذاشتم و بعد از برداشتن کیفم از آن تاکسی پیاده شدم و به سرعت از آن محل، دور شدم....به نوعی، گریختم!...

    اما دست تقدیر، خیلی چیزها را عوض میکند...تصوّری که (من) از آن پیرمرد داشتم..آنی نبود که در قبلاً در یادم مانده بود... چقدر این زمانه، این روزگار و این روز تازه، همه چیز را عوض میکرد...
    (ما) پسر آن پیرمرد را بخشیدیم اما در اِزای آن، دیۀ پدرم را ازشان گرفتیم و آن پیرمرد پولدار، برای تهیه کردن پول دیه، اموالش را فروخت تا دیه را بدهد و پسرش را برای خودش نگهدارد...حالا هم (او)، به یک راننده تاکسی تبدیل شده است!
    نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان می دادم؟ از اینکه پول دیه را گرفته ایم و آن پیرمرد دوباره از صفر شروع کرده است، خجالت میکشیدم و ناراحت میشدم....یا اینکه با طلبکاری و اخم و تَخم به خانه میرفتم و مادرم را هم از این موضوع باخبر میکردم و داد و قال میکردم... یا اینکه هیچ واکنشی نشان نمیدادم...!

    امروز، روزگار برایم سوغات تازه ای آورد: بهتر است به کارها و افکار و آینده مان بنگریم...برایش فکر و برنامه ریزی کنیم و طبق همان برنامه، به زندگی مان برسیم!
    و همینطور، گاهی اوقات، فکر کردن به گذشته میتواند برایمان اتّفاقات جابی را رقم بزند... اگر (ما) به گذشته فکر کنیم...به روزگارانی که داشتیم... و به کارهایمان...در می یابیم که باید چطور در آینده زندگی کنیم...

    مثلاً؛...اگر پسر همان پیرمرد خداجو و مؤمن....مـسـ*ـت نمیکرد و با سرعت 180 تا در خیابانها ویراژ نمیداد و پدرم را به کُشتَن نمیداد....شاید حالا همه چیز فرق میکرد! (او) به آینده ی آن کارش فکری نکرد و همه چیز را خراب کرد...
    امروز یاد گرفتم که باید از گذشته درس بگیرم، و به آینده خیلی فکر کنم...

    اما اگر،مثلاً همان پسر، بازهم درسی از گذشته اش نگیرد و مـسـ*ـت و ملنگ در خیابانها راه بیفتد و رانندگی کند...و مردم را به کشتن بدهد، بازهم آینده اش خراب و داغان میشود و ممکن است که زندگی اش بازهم دستخوش اتّفاقات ریز و درشت زیادی بشود...
    پس همین گذشته و (فکرِ به) آینده هستند که حالمان را برایمان رقم میزنند....
    این فرمولی ست که (من) امروز، کشفَش کردم:
    حال= آینده+ گذشته

    ( پایان داستان هفتم)
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا