بخش نهم:زندگی به شرط عشق...
چشمامو که باز کردم توی بخش مراقبت های ویژه بودم...سرموچرخوندم سمت
در و درد تمام وجودمو پر کرد...پرستار امد و برام مسکن زد...مسکنش اینقد
قوی بود که خوابم برد...بیدار که شدم داخل بخش بودم و اولین چیزی که دیدم
صورت رهام بود...
_خوبی راحیل؟؟؟!!؟؟
_...آره...
_درد داری؟؟؟!!!
_...یه...کم...
_آخه دیونه چی بگم بهت؟؟!!چرا خودتو پرت کردی روی شیشه ها؟؟!!؟؟
هـــــــــان؟؟؟!!
_اگه...خودمو...سمتت...پرت...نمیکردم...الآن...تو..اینجا..خوابیده..بودی..من..
بالای..سرت..وایساده..بودم...
پرستار امدو دوباره برام مسکن زد رهام دیگه چیزی نگفت...رفت تو خودش... دستمو گرفت یه لحظه چشمم خورد به دستش باند بسته بود و لباساش خونی بود...
_..رهام..؟؟!!
_جانم؟؟!!؟؟
_..دستت ..چی شده..؟!!؟؟
_هیچی...
_..واااا..هیچی..که..نمیشه..چی شده..؟؟!!
_توکه منو از پشت هل دادی اول صدای جیغتو شنیدم...موقعی برگشتم و لباسای
غرق خونتو دیدم طاقت نیاوردم همون لحظه بغلت کردم یکی از بچه های دانشگاه
هم رسوندمون...شیشه هم رفت داخل دستم بخیه خورد...لباسامم که خون تو
ریخته روشون...
_..آخی عزیزم...
_خیلی حالم بده مامان...
_..کوفت..مامانو..درد...
_خخخخخ...باشه خوب...
_سلام راحیل خانوم...
برگشتم سمت صدا یه پسره سبزه چشم و ابرو مشکی خوش تیپ وخوشگل بود...
_..سلام..
_بهترین؟؟!!!؟؟
_ممنون..بهترم..
_راحیل خانوم پدرام دوستمه همون که رسوندمون بیمارستان...
_..آهان..خیلی خوشبختم..از آشناییتون...
_نشناختی آجی؟؟پدرامم ها...
اسمش توی سرم می چرخید ...پدرام...پدرام...پدرام...بالاخره یادم امد پدرام بود
یکی ازداداش های مجازیم چقدردرد و دل می کردیم...حتی چقدر پیش هم گریه
کرده بودیم...بغض کردم...اشک توی چشمام جمع شده بود...چقدربزرگ شده بود
اصلا باورم نمی شد...
_نشناختی آجی؟؟؟
_..مگه..میشه نشناسمت..دیونه..؟؟!!؟؟
_میشناسین همو؟؟؟
_آره.. رهام ..با پدرام ..خاطره ها داریم...
_عععععع؟؟؟نه بابا؟؟!!
_..آره..بابا...
3روز گذشت...به مامانم زنگیدم و گفتم این هفته کارام زیاده و نمیتونم برم
بروجرد...بعداز3روز مرخص شدم توی این3روزکه بیمارستان بودم همه بچه
های دانشگاه امده بودن و بهم سر زده بودن...
_خانومی؟
_جانم؟
_آماده ای بریم؟؟
_آره بریم...
پهلوم فوق العاده درد میکرد...
_راحیل همه وزنتو بنداز روی من...
_باوش...
از اتاق که بیرون امدیم پرستارا شروع کردن به حرفیدن...دقیق که نگاه کردم
همون بیمارستانی بود که بچه هانیه رو به دنیا آوردم...همون پرستارا که وایسادن
موقع عمل کمکم...همون موقع رئیس بیمارستان امد...
_به به خانوم آذرباد...بهترین ایشالا؟؟
_ممنون...خوبم آقای رضایی...
_این رهام خیلی نگرانتون شده بودواقعا که دوستون داره...درضمن تبریک میگم
...نمیدونستم خانوم رهام هستین...
رهام شیطون زیر چشمی نگام میکرد...نمیدونستم چی جوابشو بدم...
_مرسی آقای رضایی...
_واقعا که خیلی شانس آوردی رهام...
_بله میدونم مهرداد جان خدا یه فرشته بهم داده...از شانس خیلی بیشتر...
بعد از خدا حافظی رفتیم نشستیم داخل ماشین رهام...
_من زن توام بچه پررو؟؟!!
_نیستی؟؟
_هستم؟؟
_میشی...
_من جوابم منفیه...
_تو غلط کردی...خانوم خودمی...
_رو که رو نیست...
رفتیم خونه بعد از 10روز دیگه سر پا شدم...توی این 10 روز رهام خیلی
زحمت کشید و هر روز میومد پیشم...بعد از10روز رفتم بروجرد به مامان بابا
نگفتم چی شده که ناراحت نشن...وقتی برگشتم تهران مامان رهام رو دیدم دم
خونه رهام بود که دیدمش...
_سلام دخترم خوبی؟؟
_سلام الهه جون بهترم شما خوبی؟؟
_وقتی رهام گفت چی شده دیگه نتونستم بمونم کرج...امدم ببینمت که نبودی...
_مرسی الهه جون ...میدونستم میاین نمیرفتم...
درو باز کردم و باهم رفتیم داخل...رفتم لباسامو عوض کردم...
_الهه جون چی میخوری؟؟
_اگه چای داری ممنون میشم...
چای رو آماده کردم و براش آوردم...موهامو ساده دم اسبی بستم و یه تاپ و
شلوارپوشیدم...عینه همیشه نبود یه جوری نگام میکرد انگار که امده
خواستگاری...
_بفرمایید الهه جون...
_ممنون راحیل جان...خوشگل شدی...
_خواهش می کنم...واقعا؟؟!!
_آره دخترم خیلی خوشگل شدی...
_چشماتون خوشگل میبینه...
_عزیزم؟؟
_جانم الهه جون؟؟
_ببین دخترم هرپدر ومادری آرزوی عروسی بچه هاشونو دارن...رهام26سالشه
...تا الآن هر کسی رو که بهش معرفی کردم اصلا نرفته حتی ببینتش...خودشم تا
الآن نگفته که از کسی خوشش میاد...اما...یه دختره هست که دلشو بـرده...تا
اسمش میاد چشماش برق میزنه...میخوام براش برم خواستگاری...
_اوهوم مبارک باشه...
سرم پایین بود آروم چونمو گرفت و آورد بالا...
_نظره دختره چیه؟؟
_نمیدونم الهه جون...
_پس شماره خونتونوبده...
_چی؟؟!!؟؟
_شماره خونتونو...
_....425-066
_خوب من برم دیگه...
_بودین حالا...
_نه دخترم باید برگردم کرج کلی کار دارم...
مامان رهام رفت و من رو غرق کرد توی فکرای مختلف...چند ساعتی گذشت...
داخل وبلاگم بودمو داشتم مطالبشو به روز میکردم که صدای موبایلم بلند شد...
رهام پی ام داده بود...
_چراغ های خیابان را شکستند تا راه تورا گم کنم...نمی دانستند هرچه خیابان
تاریک تر باشد ماه روشن تراست...ماه کوچولوی من چطوره؟؟؟
_علیک سلام رهام خان...منکه خوبم تو چطوری؟؟
_سلام خانوم خانوما...منکه توپم...عالــــــــــی...
_چی شده؟؟؟کبکت خروس میخونه...
_هیچی مامانم زنگید به مامانت...
_برای چی؟؟؟
_برای خواستگاری دیگه...قرارشم گذاشتن...
_وااااا...
_والاااا...یکشنبه شب هم قراره بیایم خونتون...
_مگه داریم؟؟مگه میشه؟؟
_بله هم داریم...هم میشه...اینقدرمامانم ازت تعریف کرد که حالمو خراب کرد...
_کوفت بچه پررو...کی خواست زنه تو بشه؟؟
_این همه دختر فقط آرزوشونه من نگاهشون کنم...چه برسه به اینکه بخوام برم
خواستگاری...
_اوهوع...بابا اعتماد به لوسترتیم...
زنگ زد...
_الو...بله؟؟
_الو...خوب خانومی دیگه چ خبر؟؟
_هیچی سلامتی...
_یعنی میشه راحیل...بعداز10سالتو مال من بشی؟؟
هنوز جوابشونداده بودم که صدای بارون رو شنیدوم...
_واااااای رهام...بارونه...
_آره...چه بارونی هم هست...
_میای بریم بیرون؟؟
_الآن؟؟
_آره...
_بدو برو بپوش تا بیام...
تلفونو که قطع کردم خیلی زودلباس پوشیدم و رفتم دم واحد رهام وایسادم تا امد...
_بریم رهام؟؟
_بریم خانومی...
_میدونی چیه؟؟الآن دقیقا10ساله ...هر بار که بارون میومد...میرفتم زیر بارون
به یاده تو...
_عینه من...
دوباره نم نم بارون ،صدای شر شر ناودون
دل بازم بی قراره
دوباره رنگ چشاتو،خیال عاشقی باتو
این دل آروم نداره نداره نداره
شبامو خواب نوازش،دوباره هق هق و بالش
گریه یعنی ستایش
ستایش تو وچشمات،دلم هنوز تورو می خواد
دل بازم پر زده واسه عطر نفس هات
****
اتاقم عطر تو داره،دلم گرفته دوباره
کار من انتظاره
یه عکس و درد دلامو،می ریزه اشک چشامو
غم تمومی نداره نداره نداره
صدای باده و کوچه،داره تو خونه می پیچه
قلبم آروم نمیشه
بغـ*ـل گرفتمت انگار،دوباره خوابه و تکرار
باز نبودی و من تکیه دادم به دیوار
****
ستایش یعنی این دیونگی ها،شبیه حس خوبه تو دله ما
نگاه کن تو چشای بی قرارم
چقدر این لحظه هارو دوست دارم
تصور می کنم پیشم نشستی
چقدر خوبه چقدر خوبه که هستی
ستایش یعنی این حسی که دارم
نمیتونم تورو تنها بذارم
(ستایش)
(مرتضی پاشایی)
چشمامو که باز کردم توی بخش مراقبت های ویژه بودم...سرموچرخوندم سمت
در و درد تمام وجودمو پر کرد...پرستار امد و برام مسکن زد...مسکنش اینقد
قوی بود که خوابم برد...بیدار که شدم داخل بخش بودم و اولین چیزی که دیدم
صورت رهام بود...
_خوبی راحیل؟؟؟!!؟؟
_...آره...
_درد داری؟؟؟!!!
_...یه...کم...
_آخه دیونه چی بگم بهت؟؟!!چرا خودتو پرت کردی روی شیشه ها؟؟!!؟؟
هـــــــــان؟؟؟!!
_اگه...خودمو...سمتت...پرت...نمیکردم...الآن...تو..اینجا..خوابیده..بودی..من..
بالای..سرت..وایساده..بودم...
پرستار امدو دوباره برام مسکن زد رهام دیگه چیزی نگفت...رفت تو خودش... دستمو گرفت یه لحظه چشمم خورد به دستش باند بسته بود و لباساش خونی بود...
_..رهام..؟؟!!
_جانم؟؟!!؟؟
_..دستت ..چی شده..؟!!؟؟
_هیچی...
_..واااا..هیچی..که..نمیشه..چی شده..؟؟!!
_توکه منو از پشت هل دادی اول صدای جیغتو شنیدم...موقعی برگشتم و لباسای
غرق خونتو دیدم طاقت نیاوردم همون لحظه بغلت کردم یکی از بچه های دانشگاه
هم رسوندمون...شیشه هم رفت داخل دستم بخیه خورد...لباسامم که خون تو
ریخته روشون...
_..آخی عزیزم...
_خیلی حالم بده مامان...
_..کوفت..مامانو..درد...
_خخخخخ...باشه خوب...
_سلام راحیل خانوم...
برگشتم سمت صدا یه پسره سبزه چشم و ابرو مشکی خوش تیپ وخوشگل بود...
_..سلام..
_بهترین؟؟!!!؟؟
_ممنون..بهترم..
_راحیل خانوم پدرام دوستمه همون که رسوندمون بیمارستان...
_..آهان..خیلی خوشبختم..از آشناییتون...
_نشناختی آجی؟؟پدرامم ها...
اسمش توی سرم می چرخید ...پدرام...پدرام...پدرام...بالاخره یادم امد پدرام بود
یکی ازداداش های مجازیم چقدردرد و دل می کردیم...حتی چقدر پیش هم گریه
کرده بودیم...بغض کردم...اشک توی چشمام جمع شده بود...چقدربزرگ شده بود
اصلا باورم نمی شد...
_نشناختی آجی؟؟؟
_..مگه..میشه نشناسمت..دیونه..؟؟!!؟؟
_میشناسین همو؟؟؟
_آره.. رهام ..با پدرام ..خاطره ها داریم...
_عععععع؟؟؟نه بابا؟؟!!
_..آره..بابا...
3روز گذشت...به مامانم زنگیدم و گفتم این هفته کارام زیاده و نمیتونم برم
بروجرد...بعداز3روز مرخص شدم توی این3روزکه بیمارستان بودم همه بچه
های دانشگاه امده بودن و بهم سر زده بودن...
_خانومی؟
_جانم؟
_آماده ای بریم؟؟
_آره بریم...
پهلوم فوق العاده درد میکرد...
_راحیل همه وزنتو بنداز روی من...
_باوش...
از اتاق که بیرون امدیم پرستارا شروع کردن به حرفیدن...دقیق که نگاه کردم
همون بیمارستانی بود که بچه هانیه رو به دنیا آوردم...همون پرستارا که وایسادن
موقع عمل کمکم...همون موقع رئیس بیمارستان امد...
_به به خانوم آذرباد...بهترین ایشالا؟؟
_ممنون...خوبم آقای رضایی...
_این رهام خیلی نگرانتون شده بودواقعا که دوستون داره...درضمن تبریک میگم
...نمیدونستم خانوم رهام هستین...
رهام شیطون زیر چشمی نگام میکرد...نمیدونستم چی جوابشو بدم...
_مرسی آقای رضایی...
_واقعا که خیلی شانس آوردی رهام...
_بله میدونم مهرداد جان خدا یه فرشته بهم داده...از شانس خیلی بیشتر...
بعد از خدا حافظی رفتیم نشستیم داخل ماشین رهام...
_من زن توام بچه پررو؟؟!!
_نیستی؟؟
_هستم؟؟
_میشی...
_من جوابم منفیه...
_تو غلط کردی...خانوم خودمی...
_رو که رو نیست...
رفتیم خونه بعد از 10روز دیگه سر پا شدم...توی این 10 روز رهام خیلی
زحمت کشید و هر روز میومد پیشم...بعد از10روز رفتم بروجرد به مامان بابا
نگفتم چی شده که ناراحت نشن...وقتی برگشتم تهران مامان رهام رو دیدم دم
خونه رهام بود که دیدمش...
_سلام دخترم خوبی؟؟
_سلام الهه جون بهترم شما خوبی؟؟
_وقتی رهام گفت چی شده دیگه نتونستم بمونم کرج...امدم ببینمت که نبودی...
_مرسی الهه جون ...میدونستم میاین نمیرفتم...
درو باز کردم و باهم رفتیم داخل...رفتم لباسامو عوض کردم...
_الهه جون چی میخوری؟؟
_اگه چای داری ممنون میشم...
چای رو آماده کردم و براش آوردم...موهامو ساده دم اسبی بستم و یه تاپ و
شلوارپوشیدم...عینه همیشه نبود یه جوری نگام میکرد انگار که امده
خواستگاری...
_بفرمایید الهه جون...
_ممنون راحیل جان...خوشگل شدی...
_خواهش می کنم...واقعا؟؟!!
_آره دخترم خیلی خوشگل شدی...
_چشماتون خوشگل میبینه...
_عزیزم؟؟
_جانم الهه جون؟؟
_ببین دخترم هرپدر ومادری آرزوی عروسی بچه هاشونو دارن...رهام26سالشه
...تا الآن هر کسی رو که بهش معرفی کردم اصلا نرفته حتی ببینتش...خودشم تا
الآن نگفته که از کسی خوشش میاد...اما...یه دختره هست که دلشو بـرده...تا
اسمش میاد چشماش برق میزنه...میخوام براش برم خواستگاری...
_اوهوم مبارک باشه...
سرم پایین بود آروم چونمو گرفت و آورد بالا...
_نظره دختره چیه؟؟
_نمیدونم الهه جون...
_پس شماره خونتونوبده...
_چی؟؟!!؟؟
_شماره خونتونو...
_....425-066
_خوب من برم دیگه...
_بودین حالا...
_نه دخترم باید برگردم کرج کلی کار دارم...
مامان رهام رفت و من رو غرق کرد توی فکرای مختلف...چند ساعتی گذشت...
داخل وبلاگم بودمو داشتم مطالبشو به روز میکردم که صدای موبایلم بلند شد...
رهام پی ام داده بود...
_چراغ های خیابان را شکستند تا راه تورا گم کنم...نمی دانستند هرچه خیابان
تاریک تر باشد ماه روشن تراست...ماه کوچولوی من چطوره؟؟؟
_علیک سلام رهام خان...منکه خوبم تو چطوری؟؟
_سلام خانوم خانوما...منکه توپم...عالــــــــــی...
_چی شده؟؟؟کبکت خروس میخونه...
_هیچی مامانم زنگید به مامانت...
_برای چی؟؟؟
_برای خواستگاری دیگه...قرارشم گذاشتن...
_وااااا...
_والاااا...یکشنبه شب هم قراره بیایم خونتون...
_مگه داریم؟؟مگه میشه؟؟
_بله هم داریم...هم میشه...اینقدرمامانم ازت تعریف کرد که حالمو خراب کرد...
_کوفت بچه پررو...کی خواست زنه تو بشه؟؟
_این همه دختر فقط آرزوشونه من نگاهشون کنم...چه برسه به اینکه بخوام برم
خواستگاری...
_اوهوع...بابا اعتماد به لوسترتیم...
زنگ زد...
_الو...بله؟؟
_الو...خوب خانومی دیگه چ خبر؟؟
_هیچی سلامتی...
_یعنی میشه راحیل...بعداز10سالتو مال من بشی؟؟
هنوز جوابشونداده بودم که صدای بارون رو شنیدوم...
_واااااای رهام...بارونه...
_آره...چه بارونی هم هست...
_میای بریم بیرون؟؟
_الآن؟؟
_آره...
_بدو برو بپوش تا بیام...
تلفونو که قطع کردم خیلی زودلباس پوشیدم و رفتم دم واحد رهام وایسادم تا امد...
_بریم رهام؟؟
_بریم خانومی...
_میدونی چیه؟؟الآن دقیقا10ساله ...هر بار که بارون میومد...میرفتم زیر بارون
به یاده تو...
_عینه من...
دوباره نم نم بارون ،صدای شر شر ناودون
دل بازم بی قراره
دوباره رنگ چشاتو،خیال عاشقی باتو
این دل آروم نداره نداره نداره
شبامو خواب نوازش،دوباره هق هق و بالش
گریه یعنی ستایش
ستایش تو وچشمات،دلم هنوز تورو می خواد
دل بازم پر زده واسه عطر نفس هات
****
اتاقم عطر تو داره،دلم گرفته دوباره
کار من انتظاره
یه عکس و درد دلامو،می ریزه اشک چشامو
غم تمومی نداره نداره نداره
صدای باده و کوچه،داره تو خونه می پیچه
قلبم آروم نمیشه
بغـ*ـل گرفتمت انگار،دوباره خوابه و تکرار
باز نبودی و من تکیه دادم به دیوار
****
ستایش یعنی این دیونگی ها،شبیه حس خوبه تو دله ما
نگاه کن تو چشای بی قرارم
چقدر این لحظه هارو دوست دارم
تصور می کنم پیشم نشستی
چقدر خوبه چقدر خوبه که هستی
ستایش یعنی این حسی که دارم
نمیتونم تورو تنها بذارم
(ستایش)
(مرتضی پاشایی)