- عضویت
- 2016/08/08
- ارسالی ها
- 592
- امتیاز واکنش
- 62,180
- امتیاز
- 961
مات نگاهش میکنم که تند و با چشمهای بسته میگوید:
- مهدی رفت، از پیشمون رفت هانیه. مهدی شهید شد.
شانههایش میلرزند، گریه که نمیکند، نه؟
ناباور سرم را تکان میدهم:
- شوخی میکنی عمو؟ آره؟
سرش را که بلند میکند اشکهایش را میبینم. دلم میریزد.
- مهدی دیگه نیست.
ناباور و بلند بلند میگویم:
- شوخیه، همهش یه شوخیه. اصلا اگه راست میگی بیا بریم نشونم بده، بیا بریم پیکرش رو نشونم بده عمو.
با دستهایش دو طرف سرش را میگیرد و مینالد:
- مفقودالاثر شده.
کاش این بغض از چشمهایم ببارد. گلویم را با دست میگیرم، نفس کم آوردهام. عمو به سمتم میآید:
- گریه کن هانیه، گریه کن! گریه کن خالی بشی، هانیه نریز تو خودت دردت به جونم.
با صدایی که از بغض میلرزد میگویم:
- مهدی گفته گریه نکنم، گفت گریهام اذیتش میکنه.
چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیفهمم.
***
چشمهایم را باز میکنم که نور اتاق باعث میشود سریع ببندمشان.
آرام آرام چشمهایم را باز میکنم. رنگ آبی دیوارها، بوی الـ*کـل بیمارستان و سوزش جای سِرُم حالم را بدتر میکند.
هیچکس در اتاق نیست. حتما زهرا و عمو بیرون اتاق منتظرند.
خیره میشوم به سقف سفید.
فرصت نشد!
فرصت نشد که بگویم چهقدر آبیِ چشمهایت را دوست دارم.
فرصت نشد!
فرصت نشد که بگویم چهقدر خوبی.
فرصت نشد بیشتر با هم باشیم.
میدانی مهدی، حتی فرصت نشد با هم به تماشای برف بنشینیم.
من برف ندیده بودم!
فرصت نشد زمستان با هم آدمبرفی درست کنیم.
کاش میشد یکبار دیگر غرق شوم در نگاهت.
کاش میشد یکبار دیگر صورتت را ببینم.
تو که خودت مَردِ راه و رفتن بودی،
چرا حتی پیکرت برنگشت؟
مفقودالاثر شدهای...
نیستی!
نیستی و من قول دادهام چشمهایم نبارند.
سالها بعد که فرزندمان از من پرسید پدرم که بود؟
سرم را بالا میگیرم،
افتخار میکنم و میگویم پدرت بیسیمچیِ عشق بود!
اگر دختر بود، میگویم عاشقِ مَردی مانند پدرش شود.
اگر پسر بود، یادش میدهم مثل پدرش مَرد باشد.
کاش از من نمیخواستی که اشک نریزم.
تو بگو با بغضی که میهمان گلویم شده چه کنم؟
اصلا تو بگو من دیگر چگونه دیدن ماه و ستارهها را تاب بیاورم؟
کاش خوب نبودی،
کاش بهترین نبودی!
آنوقت حداقل کنار آمدن با نبودنت راحت میشد.
اما هم خوب بودی و هم بهترین!
رفتهای...
رفتهای و من ماندهام و قلبی مچاله شده از داغ نبودنت.
رفتهای و من ماندهام و فرزندی از وجود من و تو.
رفتهای و حالا باید برگردم به دزفول،
شهری که پر است از خاطرات کودکیمان!
رفتهای و من که گفته بودم
"عشق خانمان سوز است"
با احترام، تقدیم به روح بزرگوار شهدای دفاع مقدس و همهی شهیدانِ اسلام و ایران، همچنین تقدیم به صبر و عشقِ بیمانند همسران و اعضای خانوادهی این مَردانِ خداوند.
تشکر میکنم از کیمیای عزیزم بابت کمکهایی که به من کرد، ستاره افشارِ عزیز برای طراحی جلد و ویراستار محترم.
زهرا بهاروند
پایان: سه شنبه، شانزدهم شهریور ماهِ یکهزار و سیصد و نود و پنج.
ساعت ۰۰:۳۵ بامداد
- مهدی رفت، از پیشمون رفت هانیه. مهدی شهید شد.
شانههایش میلرزند، گریه که نمیکند، نه؟
ناباور سرم را تکان میدهم:
- شوخی میکنی عمو؟ آره؟
سرش را که بلند میکند اشکهایش را میبینم. دلم میریزد.
- مهدی دیگه نیست.
ناباور و بلند بلند میگویم:
- شوخیه، همهش یه شوخیه. اصلا اگه راست میگی بیا بریم نشونم بده، بیا بریم پیکرش رو نشونم بده عمو.
با دستهایش دو طرف سرش را میگیرد و مینالد:
- مفقودالاثر شده.
کاش این بغض از چشمهایم ببارد. گلویم را با دست میگیرم، نفس کم آوردهام. عمو به سمتم میآید:
- گریه کن هانیه، گریه کن! گریه کن خالی بشی، هانیه نریز تو خودت دردت به جونم.
با صدایی که از بغض میلرزد میگویم:
- مهدی گفته گریه نکنم، گفت گریهام اذیتش میکنه.
چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیفهمم.
***
چشمهایم را باز میکنم که نور اتاق باعث میشود سریع ببندمشان.
آرام آرام چشمهایم را باز میکنم. رنگ آبی دیوارها، بوی الـ*کـل بیمارستان و سوزش جای سِرُم حالم را بدتر میکند.
هیچکس در اتاق نیست. حتما زهرا و عمو بیرون اتاق منتظرند.
خیره میشوم به سقف سفید.
فرصت نشد!
فرصت نشد که بگویم چهقدر آبیِ چشمهایت را دوست دارم.
فرصت نشد!
فرصت نشد که بگویم چهقدر خوبی.
فرصت نشد بیشتر با هم باشیم.
میدانی مهدی، حتی فرصت نشد با هم به تماشای برف بنشینیم.
من برف ندیده بودم!
فرصت نشد زمستان با هم آدمبرفی درست کنیم.
کاش میشد یکبار دیگر غرق شوم در نگاهت.
کاش میشد یکبار دیگر صورتت را ببینم.
تو که خودت مَردِ راه و رفتن بودی،
چرا حتی پیکرت برنگشت؟
مفقودالاثر شدهای...
نیستی!
نیستی و من قول دادهام چشمهایم نبارند.
سالها بعد که فرزندمان از من پرسید پدرم که بود؟
سرم را بالا میگیرم،
افتخار میکنم و میگویم پدرت بیسیمچیِ عشق بود!
اگر دختر بود، میگویم عاشقِ مَردی مانند پدرش شود.
اگر پسر بود، یادش میدهم مثل پدرش مَرد باشد.
کاش از من نمیخواستی که اشک نریزم.
تو بگو با بغضی که میهمان گلویم شده چه کنم؟
اصلا تو بگو من دیگر چگونه دیدن ماه و ستارهها را تاب بیاورم؟
کاش خوب نبودی،
کاش بهترین نبودی!
آنوقت حداقل کنار آمدن با نبودنت راحت میشد.
اما هم خوب بودی و هم بهترین!
رفتهای...
رفتهای و من ماندهام و قلبی مچاله شده از داغ نبودنت.
رفتهای و من ماندهام و فرزندی از وجود من و تو.
رفتهای و حالا باید برگردم به دزفول،
شهری که پر است از خاطرات کودکیمان!
رفتهای و من که گفته بودم
"عشق خانمان سوز است"
با احترام، تقدیم به روح بزرگوار شهدای دفاع مقدس و همهی شهیدانِ اسلام و ایران، همچنین تقدیم به صبر و عشقِ بیمانند همسران و اعضای خانوادهی این مَردانِ خداوند.
تشکر میکنم از کیمیای عزیزم بابت کمکهایی که به من کرد، ستاره افشارِ عزیز برای طراحی جلد و ویراستار محترم.
زهرا بهاروند
پایان: سه شنبه، شانزدهم شهریور ماهِ یکهزار و سیصد و نود و پنج.
ساعت ۰۰:۳۵ بامداد
آخرین ویرایش توسط مدیر: