کامل شده مجموعه داستان های نگاه از بالا| dehgani کاربر انجمن نگاه دانلو

وضعیت
موضوع بسته شده است.

dehqani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/25
ارسالی ها
531
امتیاز واکنش
6,796
امتیاز
603
محل سکونت
استان اصفهان
پیامک

دکتر: مادرتون باید هر چه زودتر عمل بشند!
مرتضی: آقای دکتر... واقعا دستم خالیه، نمیشه یه چند روزی با قرص...
دکتر: آقای یوسفی، این مشکل شماست نه مشکل من.
پاهایش سست و سنگین شده بود. به آرامی قدم بر می‌داشت! هوا گرم بود و این گرما به رخوت و سستیش کمک می‌کرد، به هر کس سراغ داشت برای قرض گرفتن رو انداخته بود.
توانسته بود نصف بیش‌تر خرج عمل را جور کند، سر رو به آسمان بلند کرد. نور خورشید چشمانش را زد، دست بلند کرد و جلوی صورت گرفت تا مانع دیده شدن خورشید شود. آسمان صاف و یک دست بود، بدون هیچ ابری و خورشید ظالمانه می‌تابید و گرمای بی‌حدش را مثل شلاق بر مردم می‌کوبید. آرام زمزمه کرد: خدایا... خودت جورش کن! کم آوردم، دیگه عقلم به جایی قد نمیده‌.
لرزشی در جیب خود حس کرد. دست برد و گوشی‌اش را خارج کرد. یک پیام از شماره‌ای ناشناس، بازش کرد:
مشترک گرامی، شما در قرعه کشی پیامکی ما برنده یک نیم سکه طلا و یک عدد گوشی موبایل شده اید، کد رهگیری شما 5150 می‌باشد. جهت دریافت اطلاعات با همین شماره تماس حاصل فرمایید (جشنواره پیامکی 5 ستاره)
قلبش ضربان گرفت و نور امیدی درون قلبش روشن شد، با اشتیاق شماره را گرفت. بعد از اولین بوق تماس بر قرار شد، تلفن گویا بود.
مشترک گرامی شما با مسابقه پیامکی پنج ستاره تماس گرفته اید، جهت دریافت جایزه خود به آدرس: تهران میدان آزادی، اول آزادی خیابان... ساختمان... مراجعه فرمایید و یا کد پستی را همراه کد رهگیری، آدرس دقیق منزل و مشخصات دقیق خود به همین شماره پیامک کنید.
لبخند بر لبش نشست، سریع تمام مشخصات گفته شده را فرستاد، با خود حسابی سر انگشتی کردو در خیال خود نیم سکه را به همراه موبایل فروخته و نزدیک به یک میلیون تومان به دست آورده است، با خوشحالی به سمت خانه گام برداشت. اگر این جایزه را هر چه زودتر به پول تبدیل کند فقط یک میلیون دیگر برای خرج عمل مادرش می‌ماند. با خود زمزمه کرد: ایشالله اونم جور میشه.
در نظرش درختان سر سبز و زیبا جلوه می‌نمود. سر رو به آسمان بلند کرد و با لبخندزمزمه کرد: نوکرتم!
مادر: پسرم می‌دونم دستت خالیه و با بدبختی این پول رو جور کردی، به خدا راضی نیستم تو قرض و بدهی بیفتی، اصلا من نمی‌خوام عمل کنم!
مرتضی: مادر من، شما باید عمل کنید، غصه منو نخور، تقریبا همه پول رو جور کردم. ایشاالله هفته دیگه عمل میشی!
- مرتضی جان شرمندتم مادر، به جا اینکه یه باری از رو دوشت بر دارم، خودم شدم سر بارت.
- مادر من، مگه من غریبم، پسرتم. شما تاج سر منید. وظیفمه، همه هست و نیستم رو بدم تا خوب بشی.
گوشیش لرزید. با خوشحالی به سمتش رفت. دوباره از همان شماره بود! بازش کرد:
مشترک گرامی، آدرس شما پس از برسی با موفقیت ثبت شد، مبلغ ۱۹.۵۰۰هزار تومن بابت هزینه‌ی پستی (پیشتاز) به شماره کارت 6393........3 واریز کرده و شماره ارجاع فیش واریزی را از طریق پیامک برای ما ارسال نمایید تا بسته شما طی مدت یک روز برای شما ارسال گردد. فرصت واریز تا یک مرداد. در صورت عدم تمایل به دریافت بسته از طریق پست الزامی ایست، به آدرس اعلام شده در تلفن گویا مراجعه فرمایید. (جشنواره پیامکی 5 ستاره)
با خوشحالی رو به مادر کرد: ببین! برنده جایزه شدم. نزدیک به یه تومنه، اگه همین الان پول بریزم به حساب تا فردا به دستم می‌رسه!
مادر: مگه تو مسابقه شرکت کرده بودی؟
مرتضی: نمی‌دونم مامان... نمی‌دونم!
به عابر بانک رفت و مقدار خواسته شده را کارت به کارت کرد.
ده روز از زمانی که پول را فرستاده بود می‌گذشت و هنوز جایزه‌ای دریافت نکرده بود. ناامید شده بود. مادرش سه روزی بود عمل شده بود و حال وقت آن بود تا پول را به حساب بیمارستان واریز کند. هنوز دو میلیون کم داشت، بعد از گذراندن کارهای اداری نوبت به پرداخت رسید. کارت را در کارتخوان کشید و رمز را وارد نمود! با تعجب به صفحه کارت خوان نگاه کرد. حسابش خالی بود، دوباره و سه باره امتحان کرد و هر بار یک جواب دریافت کرد. مقدار موجودی کافی نیست.
نفسش در سـ*ـینه‌اش حبس شده بود، این امکان نداشت. هرگز به پول‌های موجود در حسابش دست نزده بود.
از بانک خارج شد. گیج شده بود، چه‌طور ممکن بود حسابش یک دفعه خالی شود، یاد حرف متصدی بانک افتاد: ممکنه کلاه بردای باشه، برو شکایت کن.
سروان: متاسفانه یه گروه کلاه بردار این پیام‌ها رو ارسال می‌کنند و آدم‌های ساده لوح شهرستانی مثل شمام گولشون رو می‌خورن. تا الان حدود شصت و سه مورد شکایت از این باند داشتیم.
- آخه آدرس داده بود، آدرس تهران.
- اون آدرس خیابون و ساختمان اصلا وجود نداره، تهران یه همچین خیابون و ساختمونی نداره، اینا همش کلکه.
تا پول بیمارستان پرداخت نمیشد مادرش مرخص نمیشد و هر روز ماندن مادرش در بیمارستان مصادف بود با پرداخت پول بیش‌تر، در مانده بود. رو به آسمان کرد: خدا... من گفتم دستم رو بگیر، نگفتم هولم بده تو پرتگاه. این بود کمکت!
درمانده بود، درمانده‌ی درمانده! در رخته خوابش دراز کشیده بود. پیمان پسر خاله‌اش صدایش کرد؛ ولی مرتضی جوابی نداد. پیمان چند بار او را صدا کرد و وقتی جوابی دریافت نکرد، به سمتش رفت با لگد آروم بر کمرش زد: هی مرتضی چته؟ چرا این‌قدر می‌خوابی!
مرتضی: نکن پیمان بذار به درد خودم بمیرم.
- با خوابیدن همه چیز حل میشه؟ خاله مرخص میشه؟
- نه مرخص نمیشه؛ اما بعضی وقت‌ها باید بخوابی تا نبینی غمت رو، دردتو!
- درد تو چیه؟
- پول (صدایش بغض دار شد.) مگه نمی‌بینی، من شدم جن و اون بسم الله.
- خودت حماقت کردی.
- آره؛ چون دستم خالیه؛ چون هر وقت هر کار خواستم بکنم اولین چیزی که نیاز بود پول بود... هر وقت یه کاری خواستم شروع کنم، سرمایه می‌خواست، خواستم زن بگیرم... کار دولتی ازم می‌خواستند، برای استخدام کار دولتی رفتم ازم پارتی می‌خواستند! حالام که مامانم عمل کرده... بعد عمری یه جایزه بردیم، اونم کلاه برداری بود، سهم من از این دنیا چیه! هان!
- به خدا توکل کن.
- مگه اون من رو می‌بینه.
با حرص سر روبه آسمان بلند کرد، اگه من رو می‌بینی، خودت حلش کن.
- پاشو بیا شام بخور.
با سستی بلند شد و سر سفره نشست، پیمان نگاهی به ساعت کرد. با دیدن هشت و سی و پنج دقیقه تلوزیون را روشن کرد. مرتضی نگاهی به شام انداخت. نیمرو، حالش از نیمرو به هم می‌خورد. تنها غذای هر شبش. بی‌چاره مادرش! ده روز پیش باید مرخص میشد. اولین لقمه را گرفت و سمت دهان برد، با شنیدن خبر دستش بین راه خشک شد.
مجری خبر: و اما بشنوید از دستگیری باند بزرگ کلاه برداری پیامکی، این باند با ارسال پیامکی با محتوای...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    تحقیر

    - تو هیچی نمیشی... هیچی! بهتره وقت منم نگیری... بیرون.
    بغض داشت خفم می‌کرد، اون حق نداشت جلوی جمع تحقیرم کنه. کیفم رو از روی صندلی چنگ زدم، سرم رو زیر انداختم و از اتاق بیرون اومدم. که چی؟ این کارش یعنی چی؟ چون اون بچه تهرانه و من بچه شهرستان، اون باید به خودش این اجازه رو بده و من رو تحقیر کنه. کلا ما بچه روستایی‌ها همه جا حقمون پای مال میشه؛ چون من بچه روستام.
    سرم رو طرف آسمون گرفتم تا اشک‌هام نریزه.
    با این کارش می‌خواست به همه بفهمونه من نفهمم، من نفهمم؟ خدا...
    از ساختمون خارج شدم. طرف ایستگاه تاکسی رفتم. برای اولین تاکسی دست بلند کردم. متاسفانه پر بود، یه ربعی معطل شدم تا یه تاکسی وایساد، سوار شدم. اولین قطره اشکم سماجت کرد و چکید. به دنبالش بقیه اشک‌هامم روون شد. رادیو تاکسی روشن بود. مجری داشت یه متنی رو با آب و تاب می‌خوند و تلفظ کلمه سین رو مثل شین می‌خوند تا متنش خیلی ادبی تو چشم بزنه، لعنتی متنش غمگین بود و این بغض من رو سخت‌تر می‌کرد. بلاخره اون متن کذایی تموم شد. آهنگی پخش شد که دیگه از این بدتر نمیشه. انگار زمین و زمان دست به یکی کردند امروز حسابی اشک من رو در بیارند. شعر زمستون از زنده یاد افشین مقدم.
    افشین مقدم: تو مثل من زمستونی نداری که باشه لحظه چشم انتظاری.
    با رسیدن به این بیت، هق هقم بلند شد، راننده تاکسی از تو آیینه جلو بهم نگاهی کرد.
    - ببخشید... فضولی نباشه شما هم جای خواهر ما... اتفاقی افتاده.
    دماغم رو با دستمال کاغذی پاک کردم: نه
    افشین مقدم: چه سخته چه سخته بشینم بی‌تو با چشمای گریون. بشینم بی‌تو با چشمای گریون
    زجه زدم: آقا تو رو خدا این رادیو تو خواموش کن.
    از تاکسی پیاده شدم و به طرف خونه خاله پا تند کردم. چشم‌هام حسابی پف کرده و قرمز شده بود. خاله با دیدنم جا خورد؟ مجبور شدم چکیده‌ای از ماجرا رو واسش تعریف کنم.
    خاله: حالا چرا چمدونت رو جمع می‌کنی؟
    - می‌خوام برگردم روستا.
    خاله: سمیرا جان‌می‌خوای جا بزنی؟
    - نه، می‌دونی که سمج‌تر از این حرف‌هام! می‌خوام برم و هر وقت حس کردم دست پرم برگردم.
    ***
    تو این دو ماه حسابی کار کرده بودم، واقعا پیشرفت چشمگیری داشتم، هر کس کارم رو می‌دید تحسین می‌کرد، تونسته بودم. آره من موفق شده بودم، تو این دوماه حسابی تحقیق کرده بودم و تمرین و تمرین.
    و حالا داشتم جواب تلاشم رو می‌دیدم، باید بر می‌گشتم، باید موفقیتم رو بهش نشون می‌دادم، باید بهش می‌فهموندم چون بچه روستام نادون و نفهم نیستم.
    چشم‌هاش رو صفحه مانیتور خشک شده بود، اتنظار چنین طرحی رو از من نداشت، به سختی داشت نفس می‌کشید. به وضوح عصبانیتش معلوم بود و منم همین رو می‌خواستم. سرش رو آورد بالا و تو چشم‌هام خیره شده.
    - اصلا کارت خوب نیست، اگه علاقه زیاد به این کار داری چرا به صورت حرفه‌ای این‌جا کار نمی‌کنی.
    از حرفش خندم گرفت، خودشم نمی‌دونست داره چی میگه، اگه کارم بده چرا انتظار داره براش کار کنم، اگه کارم خوبه چرا گفت بد. من می‌دونم داره از حسادت می‌ترکه، سوزششم بیش‌تر مال اینه که گفتم دیگه نمی‌خوام این‌جا کار کنم. اون اصلا انتظار نداشت تو این مدت کم این‌قدر خوب بتونم کار رو یاد بگیرم و انجامش بدم. من که قبلا بهش گفتم می‌خوام براش کار کنم. اون موقع که بیرونم کرد و تحقیرم کرد، فکرشم نمی‌کرد یه بچه روستایی این توانایی رو داشته باشه. اونی که این همه هزینه کرده و تو بهترین آموزشگاه‌ها رفته دوره دیده... حق داره. من فقط با یه کامپیوتر ارزون قیمت تو خونه تمرین کردم و یاد گرفتم.
    - متاسفم، پشیمون شدم از کار کردن. خب مثل اینکه طرحمم خوب نیست... ام... با اجازه.
    رو لبم لبخند رضایت بود، کسی که دیگران رو دست کم می‌گیره حقشه!
    این‌بار سوار اتوبوس شدم. از شیشه بیرون رو نگاه می‌کردم. هرچی بیلبورد توی مسیر بود رو خوندم. لبخند یه لحظه هم از روی لبم کنار نرفت.
    با آرامش به طرف خونه خاله رفتم.
    خاله: سلام، خوشحالی؟
    - چرا خوشحال نباشم... وقتی موفق شدم.
    - تبریک میگم، چی شد؟
    - اون روز تحقیرم کرد... الانم به خاطر پیشترفتم حسادت کرد. خبر نداره اون تحقیرش باعث پیشترفت الانمه و حسادت الانش باعث فهم درست بودن کارم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    به نام خدا

    مار(1)


    ـ اون‌جاست... رفت اون گوشه.
    ـ جونور چه زرنگم هست.
    ـ مواظب باش نیشت نزنه.
    ـ مواظبم... برو علی رو صدا کن بیاد کمک.
    خیلی سریع از اتاق خارج شد از چوب لباسی چادرش رو برداشت و به سر کرد. با دو از خونه خارج شد و به مغازه علی رفت.
    ـ علی بدو به کمکت نیاز داریم.
    ـ چی شده مگه؟
    ـ یه مار اومده تو خونه‌مون.
    ـ مار کجا بوده؟
    ـ چه‌می‌دونم... حالا بیا تو راه برات میگم.
    ـ اصغر... اصغر... هوی اصغر مگه کری با توام.
    ـ هان چیه؟
    ـ من میرم یه جا کار دارم هواست به دکون باشه.
    ـ باشه برو.
    هر دو سریع راه افتادند و به خونه رسیدند، علی زودتر از مرضیه داخل شد، مرضیه از پشت سر نفس زنان گفت: تو اتاق خوابه، برو اون‌جا.
    رضا هنوز در گیر بود. مار تو کمد پنهان شده بود و خودش رو نشون نمی‌داد.
    ـ سلام رضا چی شده؟
    ـ مار اومد تو خونه تا اومدم بگیرمش رفت تو کمد.
    ـ مگه در کمد باز بود؟
    ـ نه پدر سوخته معلوم نیست چه‌طوری رفت اون تو.
    ـ چه‌جوری مار اومد تو خونه؟
    ـ از صحرا یونجه آوردم برا گاوا... خودش رو قاطی یونجه‌ها کرده بوده... گره بقچه یونجه رو باز کردم از لاش اومد بیرون... تا اومدم به خودم بیام رفت تو خونه... الانم که تو کمده.
    ـ چرا به آتش نشانی زنگ نمی‌زنی؟
    ـ زنگ زدم... مگه این گور به گور شده چی‌چیش مثل آدمی زاده که این یکیش باشه.
    ـ آره راست میگی... همین پارسال خونه مش رحیم سوخت دود شد رفت هوا، تازه هِلک هِلک آتش نشانی اومد.
    ـ عوضش مش رحیم و پسراش هم خوب گرفتند زدندشون جگرم حال اومد.
    ـ من میگم یک یکی وسایل رو از کمد خارج کنیم یه موقع لای اون‌ها پنهان شده.
    شروع کردند با احتیاط وسایل رو خارج کردن و تکون دادن تا یه موقع مار لایش نباشه... همه وسائل خارج شد؛ اما باز مار نبود.
    ـ نیست انگار دود شده رفته هوا.
    ـ برو کنار تا منم یه نگاه کنم.
    علی با احتیاط سرش رو داخل کمد کرد و با دقت مشغول دیدن دور تا دور کمد شد... گوشی نوکیا ۱۱۰۰ رو از تو جیبش در آورد و چراغش رو روشن کرد.
    ـ هنوز این گوشیت رو داری؟
    ـ بهترین گوشیه... با اون اندرویده فیلم و عکس می‌گیرم با این یکی تماس.
    چراغ گوشی رو دور تا دور کمد چرخواند: اینا‌هاش
    ـ کجاست برو کنار ببینم.
    ـ رضا... علی ... من می‌ترسم مواظب باشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    مار(2)

    رضا نگاهی به مرضیه انداخت که گوشه‌ای ایستاده بود و از ترس می‌لرزید. با چشم‌های نگران به آن دو نگاه می‌کرد: مرضیه تو برو بیرون این ترسیدنات برا بچه خوب نیست.
    ـ نه نمی‌تونم برم می‌ترسم.
    ـ مرضیه جان برو... برو بیرون.
    مرضیه همون‌طور که کف دست‌هاش رو به هم تاب می‌داد از اتاق خارج شد.
    ـ خوب گفتی کجاست؟
    ـ اون روبرو تو سه کنج خودش رو باریک کرده.
    ـ آره آره دیدمش... باید یه جور بگیرمش.
    ـ چی‌کار می‌خوای بکنی؟
    ـ صبر کن.
    رفت از آشپز خونه یه قمقمه آورد درش رو باز کرد.
    دستش رو داخل کمد برد و با هزار سلام و صلوات پشت گردن مار رو گرفت و مار رو از کمد خارج کرد. مار خیلی چموش بود
    ــ علی قمقمه.
    علی سریع قمقمه رو نزدیک برد. مار خودش رو دور دست رضا پیچونده بود... رضا به زور دم مار رو از دستش باز کرد و داخل قمقمه گذاشت.
    ـ علی تا سه می‌شمارم تا گفتم در قمقمه رو ببند.
    ـ باشه باشه.
    ـ یک... دو ...سه... آخ
    سریع دستش رو خارج کرد و علی در قمقمه رو بست: چی شد رضا؟
    ـ آخ... آخ... دستم رو نیش زد.
    علی قمقمه رو با احتیاط زمین گذاشت: بده دستت رو ببینم.
    مرضیه حراسان وارد اتاق شد: چی شد رضا؟
    رضا سعی کرد جلوی مرضیه دردش رو پنهان کنه: چیزی نیست دستم خورد به کمد خراش برداشت.
    ـ مار رو گرفتید؟
    ـ آره مرضیه جان تو برو خونه مادرت رنگ به رو نداری تا منم یه فکری به حال این مار بکنم.
    ـ باشه... فقط مواظب باشیدا.
    بعداز رفتن مرضیه علی سریع رفت سمت خونه یاسر و ماشین یاسر رو قرض گرفت: رضا بپر بالا.
    علی با سرعت سرسام آوری ماشین رو به حرکت درآورد و به طرف شهری که در نزدیکیشان بود حرکت کرد... وارد اورژانس بیمارستان شدند.
    رضا از شدت درد به خود می‌پیچید احساس داشت یه تشت آب در حال قل رو دستش خالی شده، می‌سوخت و درد می‌کرد و هر لحظه درد بالاتر می‌رفت و محل درد پخش‌تر میشد.
    ـ چی شده؟
    ـ مار دستش رو گزیده.
    ـ برو بیمارستان(...) ما هیچی برا گزیدگی نداریم.
    ـ یعنی چی مگه این‌جا بیمارستان نیست؟
    ـ نداریم... چی‌کار کنم نداریم.
    سریع به بیمارستان مورد نظر رفتند.
    ـ مشکلش چیه؟
    ـ مار دستش رو گزیده.
    ـ ببریدش شهر (...)
    ـ یعنی چی؟
    ـ به این شهر سهمیه ضد گزیدگی ندادند.
    ـ چرا مگه این شهر کلی روستا دور و برش نیست، چرا سهمیه ندادند؟
    ـ به من چرا میگی برو به (...) بگو.
    ـ خوب حداقل یه آمبولانس بدید با آمبولانس ببریمش.
    ـ مجوز می‌خواد.
    علی دید تا بخواد مجوز بگیره رضا تلف شده، به رضا کمک کرد تا سوار ماشین بشه. با عصبانیت پشت فرمون نشست و به طرف شهر (...) رفت بعداز یک ساعت به شهر رسید رضا بی‌هوش شده بود علی اشکش در اومده بود با چشم‌های گریون به سمت اورژانس رفت و تقاضای برانکار کرد.
    ـ دکتر خوب میشه؟
    ـ دیر آوردینش سم تو بدنش پخش شده.
    ـ دکتر تو رو خدا یه کاری بکنید.
    ـ ما تمام تلاشمون رو می‌کنیم توکلتون به خدا باشه، فعلا رفته تو کما... براش دعا کنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    شریک(1)

    عادت داشت آستین‌های پیرهنش رو تا بزنه.
    تای آستین چپش کلا باز شده بود و تای آستین راستش نیم باز. دو سه تایی از دکمه‌های پیرهنش کنده شده بود. یقه‌اش جر خورده بود. یه طرف لبه پیرهنش بیرون از شلوارش بود. شلوارش خاکی شده بود و پارچه شلوارش سر زانوش کمی رفته شده بود. فشارش افتاده بود. دست‌هاش می‌لرزید و نفس نفس می‌زد. احساس ضعف شدید می‌کرد. احساس می‌کرد استخون‌های پاش می‌لرزه. به خصوص قلم پاش. ضربان قلبش بالا بود. تو چشم‌هاش اشک نشسته بود. با دست چپش خون گوشه‌ی لبش‌رو پاک کرد؛ ولی بی‌فایده بود و خون دوباره گوشه لبش نشست. برگشت به پشت سرش نگاه کرد. بدنش به وضوح شروع به لرزیدن کرد.
    با خودش گفت: چه‌طور شد ما با هم آشنا شدیم؟
    فکر کرد؛ ولی فشار عصبی‌ای که روی دوشش بود مانع از یاد آوری خاطراتش میشد. به مغزش فشار آورد، یادش اومد. انگار همین الان اون آشنایی صورت گرفته.
    ساعت یک بعد از ظهر بود. یک ساعتی بود ماشینش خراب شده بود و نتونسته بود درستش کنه. شماره امداد خودرو را فراموش کرده بود. خیابون‌ها خلوت بود. تک و توک ماشین عبور می‌کرد. کسی برای کمک وای نمی‌ایستاد. خورشید مرداد ماه مستقیم بهش می‌تابید و تحملش داشت تموم میشد. از شدت گرما هن هن می‌کرد. انگار نفسش کم اومده بود. با پشت دست عرق پیشونیش رو گرفت. پیچ گوشتی رو تو جعبه آچار انداخت. تلوتلو خوران رفت و روی جدول‌های داغ کنار خیابان نشست. ناامید شده بود. اگه حداقل شارژ گوشیش تموم نشده بود، برای کمک به کسی زنگ می‌زد. خیلی تشنه بود. بطری آب رو برداشت تا برای چندمین بار تو این یک ساعت آب بخوره؛ ولی آب بطری تموم شده بود. بلاخره یه ماشین ایستاد.
    - آقا مشکلی پیش اومده؟
    - ماشینم خراب شده، هر کار می‌کنم درست نمیشه.
    - خب به امداد خودرو زنگ بزن.
    - شماره‌اش رو فراموش کردم.
    - الان من زنگ می‌زنم.
    - ممنون.
    - تا ده دقیقه دیگه میان، هوا گرمه بیایید سوار شید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    شریک (2)

    از خدا خواسته بلند شد. قوتی نداشت تند راه بره. یواش یواش سمت ماشین یارو رفت. تا در ماشین رو باز کرد خنکی کولر بهش خورد. چه حس لـ*ـذت بخشی. نشست و در رو بست. با تمام وجود از خنکی کولر استفاده کرد. یواش یواش گرمای بدنش بر طرف شد و نیرو به بدنش برگشت.
    - دستت درد نکنه دیگه داشتم ناامید می‌شدم.
    - خواهش می‌کنم.
    - نمی‌دونم چرا تو این چند روزه، بدشانسی پشت بدشانسی میارم.
    - داداش انگار خیلی دلت پره.
    - هعی... چی بگم! با یکی شریکی یه شرکت زدیم. کلی خون دل خوردیم تا شرکت رو پا بشه. حالا که می‌تونیم یه نفس راحت بکشیم، شریکم می‌خواد شراکت رو بهم بزنه، بهونه آورده و میگه می‌خواد بره خارج.
    گفت سهمم رو بخر، گفتم ندارم. اونم رفته کسی رو آورده سهمش رو بخره که من ازش متنفرم. یه آدم کلاش. بهش گفتم به هر کی می‌خوای سهمت رو بفروشی بفروش غیر این بابا؛ اما به گوشش نمیره. میگه این دست به نقده. نمی‌دونم باید چی‌کار کنم.
    - اتفاقا من یه سرمایه‌ای دارم دوست داشتم باهاش یه کاری رو شروع کنم.
    دقیقا از اون روز بود طرح شراکت ریختند. آشنایشون از همون روز شکل گرفت. شریکش اون روز حکم ناجیش رو داشت. اصلا فکر نمی‌کرد این ناجی یه روز...
    ***
    وقتی دید تلفنش خواموشه، وقتی دید همه چک‌ها به نام اونه و شریکش غیبش زده، وقتی دید هیچ خبری ازش نداره.
    وقتی مامورا اومدند و اون رو کَت بسته بردند، وقتی خبر دستگیریش به زن باردارش رسید. وقتی زنش حالش بد شد. وقتی بچه‌اش سقط شد، وقتی زنش طلاق گرفت. وقتی همه دارایش از بین رفت؛ اون وقت بود فهمید چه کلاه گشادی سرش رفته. اون وقت بود فهمید نباید به هر کسی اعتماد کنه.
    وقتی بعد از چند سال از زندان آزاد شد، آس و پاس بود. هیچ چیز نداشت. صفرِ صفر.
    دوسال بعد از آزاد شدنش تونست رد شریکش رو بزنه و پیداش کرد.
    تو پیاده رو ایستاده بود. ساعت دو نیمه شب بود و کسی اون اطراف نبود. احساس ضعف شدید می‌کرد، احساس می‌کرد استخون‌های پاش می‌لرزه. به خصوص قلم پاش. ضربان قلبش بالا بود. نفس نفس می‌زد. برگشت به پشت سرش نگاه کرد. بدنش شروع کرد به وضوح لرزیدن، وقتی چشم به شریکش افتاد. هوا ابری بود و کامل تاریک. خیابون‌ها به واسطه تیر چراغ برق روشن بود. نور تیر چراغ برق به چاقوی توی دست راستش می‌افتاد و انعکاس پیدا می‌کرد. خون لخته شده روی چاقوی زنجان دسته چوبی خود نمایی می‌کرد. آسمان غرشی کرد. باران اول آرام آرام و بعد با سرعت شروع به باریدن کرد. نگاهش خیره به جنازه غرق خون شریکش بود. قطرات بارون به چاقو می‌خورد و با خون روی چاقو آغشته میشد و روی زمین می‌چکید. بارون باعث روان شدن خون جنازه شده بود. اشک از دیدگانش جاری شد. نور چراغ گردون ماشین پلیس از دور دیده شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    هیجان

    او عاشق هیجان بود!
    با سرعت می‌دوید و کوچه‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشت. گاهی با ترس به پشت سر نگاه می‌کرد. نفس کم آورده بود. دهانش خشک شده بود. با این حال می‌دوید. سرعتش کم شده بود. صداها از پشت سر نزدیک‌تر شده بود. خیلی ترسیده بود، با تمام توانش می‌دوید. به خیابان رسید. بدون توجه، از عرض خیابان شروع به رد شدن کرد. سنگ ریزه‌ای زیر پایش رفت؛ سکندری خورد و صدای بوق ممتمد ماشین.
    این دویدن‌ها کار هر روزه‌اش بود. او عاشق هیجان کیف قاپی بود؛ اما...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    نفهم

    خیلی وقت بود مرده بود.
    با آنکه دورش شلوغ بود؛ همیشه از همه دور بود!
    هیچ وقت معنی دوست و دوست داشتن را درک نکرد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    رفتگر

    خش... خش... خش
    هوا گرگ و میش بود. سرمای صبح پاییزی تا مغز استخوانش نفوذ کرد بود.
    خش... خش... خش
    دسته بلند جارو را در دست داشت و خیابان را آرام، آرام جارو می‌زد.
    خش... خش... خش
    برای فرار از سرما و طی شدن وقت، ذهنش را حول خانواده‌اش چرخاند، یادش به حرف دخترش افتاد.
    - بابایی کفشم پاره شده، واسم یه نوش رو می‌خری؟
    با به یاد آوردن حرف دخترش، یادش آمد آخر برج است و امروز و فردا حقوقش را می‌دهند. با خود گفت:
    - هر جور هست باید یه جفت کفش واسه قند عسلم بخرم.
    صدای همسرش در ذهنش طنین انداز شد!
    - جعفر آقا! دیروز همسایه گوشت نذری آورد. امروز واسه‌تون خورشت قیمه درست می‌کنم، از همونایی که خیلی دوست داری.
    خنده بر لب مرد نشست.
    ***
    از پارتی شبانه بر می‌گشت، تو خوردن نوشیدنی زیاده روی کرده بود. سوار بر آئودی آلبالویی رنگ زیبایش بود.
    گرمش بود. هوتن شیشه را پایین کشید و سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد و شروع به جیغ زدن کرد.
    او هم شیشه را پایین کشید و مثل هوتن شروع به جیغ زدن کرد. خنکی هوا خیلی دلچسب بود. چشمانش را برای لحظه‌ای بست.
    ماشین با شدت به چیزی برخورد کرد، روی ترمز زد. همراه با هوتن با ترس از ماشین پیاده شدند. به سمت عقب ماشین رفتند.
    رفتگر بیچاره غرق در خون بود. ترس تمام وجودشان را گرفت. به اطراف نگاه کرد هیچ کس آن‌جا نبود.
    هوتن فریادی از سر ترس زد:
    - مرده.
    خیلی ترسیده بودند، به سمت ماشینش دویدند. همراه با هوتن سوار شدند. پا روی پدال گاز گذاشت. ماشین با شدت از جا کنده شد و با سرعت دور شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    دهات

    مانده بود در کار خلق الله!
    تو هر دعوایی به هم فحش دهاتی می‌دادند! هر کس کمی ساده بود و زرنگی نداشت رو دهاتی خطاب می‌کردند.
    هیچ کس حاضر نبود شهر را به مقصد روستا ترک کند؛ چون کسرشان بود؛ اما نام
    دهات هر کجایی که دیده میشد نشانه‌ی شیک بودن و مدرن بودن بود!
    مبل دهکده، آتلیه دهکده، رستوران دهکده...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا