پیامک
دکتر: مادرتون باید هر چه زودتر عمل بشند!
مرتضی: آقای دکتر... واقعا دستم خالیه، نمیشه یه چند روزی با قرص...
دکتر: آقای یوسفی، این مشکل شماست نه مشکل من.
پاهایش سست و سنگین شده بود. به آرامی قدم بر میداشت! هوا گرم بود و این گرما به رخوت و سستیش کمک میکرد، به هر کس سراغ داشت برای قرض گرفتن رو انداخته بود.
توانسته بود نصف بیشتر خرج عمل را جور کند، سر رو به آسمان بلند کرد. نور خورشید چشمانش را زد، دست بلند کرد و جلوی صورت گرفت تا مانع دیده شدن خورشید شود. آسمان صاف و یک دست بود، بدون هیچ ابری و خورشید ظالمانه میتابید و گرمای بیحدش را مثل شلاق بر مردم میکوبید. آرام زمزمه کرد: خدایا... خودت جورش کن! کم آوردم، دیگه عقلم به جایی قد نمیده.
لرزشی در جیب خود حس کرد. دست برد و گوشیاش را خارج کرد. یک پیام از شمارهای ناشناس، بازش کرد:
مشترک گرامی، شما در قرعه کشی پیامکی ما برنده یک نیم سکه طلا و یک عدد گوشی موبایل شده اید، کد رهگیری شما 5150 میباشد. جهت دریافت اطلاعات با همین شماره تماس حاصل فرمایید (جشنواره پیامکی 5 ستاره)
قلبش ضربان گرفت و نور امیدی درون قلبش روشن شد، با اشتیاق شماره را گرفت. بعد از اولین بوق تماس بر قرار شد، تلفن گویا بود.
مشترک گرامی شما با مسابقه پیامکی پنج ستاره تماس گرفته اید، جهت دریافت جایزه خود به آدرس: تهران میدان آزادی، اول آزادی خیابان... ساختمان... مراجعه فرمایید و یا کد پستی را همراه کد رهگیری، آدرس دقیق منزل و مشخصات دقیق خود به همین شماره پیامک کنید.
لبخند بر لبش نشست، سریع تمام مشخصات گفته شده را فرستاد، با خود حسابی سر انگشتی کردو در خیال خود نیم سکه را به همراه موبایل فروخته و نزدیک به یک میلیون تومان به دست آورده است، با خوشحالی به سمت خانه گام برداشت. اگر این جایزه را هر چه زودتر به پول تبدیل کند فقط یک میلیون دیگر برای خرج عمل مادرش میماند. با خود زمزمه کرد: ایشالله اونم جور میشه.
در نظرش درختان سر سبز و زیبا جلوه مینمود. سر رو به آسمان بلند کرد و با لبخندزمزمه کرد: نوکرتم!
مادر: پسرم میدونم دستت خالیه و با بدبختی این پول رو جور کردی، به خدا راضی نیستم تو قرض و بدهی بیفتی، اصلا من نمیخوام عمل کنم!
مرتضی: مادر من، شما باید عمل کنید، غصه منو نخور، تقریبا همه پول رو جور کردم. ایشاالله هفته دیگه عمل میشی!
- مرتضی جان شرمندتم مادر، به جا اینکه یه باری از رو دوشت بر دارم، خودم شدم سر بارت.
- مادر من، مگه من غریبم، پسرتم. شما تاج سر منید. وظیفمه، همه هست و نیستم رو بدم تا خوب بشی.
گوشیش لرزید. با خوشحالی به سمتش رفت. دوباره از همان شماره بود! بازش کرد:
مشترک گرامی، آدرس شما پس از برسی با موفقیت ثبت شد، مبلغ ۱۹.۵۰۰هزار تومن بابت هزینهی پستی (پیشتاز) به شماره کارت 6393........3 واریز کرده و شماره ارجاع فیش واریزی را از طریق پیامک برای ما ارسال نمایید تا بسته شما طی مدت یک روز برای شما ارسال گردد. فرصت واریز تا یک مرداد. در صورت عدم تمایل به دریافت بسته از طریق پست الزامی ایست، به آدرس اعلام شده در تلفن گویا مراجعه فرمایید. (جشنواره پیامکی 5 ستاره)
با خوشحالی رو به مادر کرد: ببین! برنده جایزه شدم. نزدیک به یه تومنه، اگه همین الان پول بریزم به حساب تا فردا به دستم میرسه!
مادر: مگه تو مسابقه شرکت کرده بودی؟
مرتضی: نمیدونم مامان... نمیدونم!
به عابر بانک رفت و مقدار خواسته شده را کارت به کارت کرد.
ده روز از زمانی که پول را فرستاده بود میگذشت و هنوز جایزهای دریافت نکرده بود. ناامید شده بود. مادرش سه روزی بود عمل شده بود و حال وقت آن بود تا پول را به حساب بیمارستان واریز کند. هنوز دو میلیون کم داشت، بعد از گذراندن کارهای اداری نوبت به پرداخت رسید. کارت را در کارتخوان کشید و رمز را وارد نمود! با تعجب به صفحه کارت خوان نگاه کرد. حسابش خالی بود، دوباره و سه باره امتحان کرد و هر بار یک جواب دریافت کرد. مقدار موجودی کافی نیست.
نفسش در سـ*ـینهاش حبس شده بود، این امکان نداشت. هرگز به پولهای موجود در حسابش دست نزده بود.
از بانک خارج شد. گیج شده بود، چهطور ممکن بود حسابش یک دفعه خالی شود، یاد حرف متصدی بانک افتاد: ممکنه کلاه بردای باشه، برو شکایت کن.
سروان: متاسفانه یه گروه کلاه بردار این پیامها رو ارسال میکنند و آدمهای ساده لوح شهرستانی مثل شمام گولشون رو میخورن. تا الان حدود شصت و سه مورد شکایت از این باند داشتیم.
- آخه آدرس داده بود، آدرس تهران.
- اون آدرس خیابون و ساختمان اصلا وجود نداره، تهران یه همچین خیابون و ساختمونی نداره، اینا همش کلکه.
تا پول بیمارستان پرداخت نمیشد مادرش مرخص نمیشد و هر روز ماندن مادرش در بیمارستان مصادف بود با پرداخت پول بیشتر، در مانده بود. رو به آسمان کرد: خدا... من گفتم دستم رو بگیر، نگفتم هولم بده تو پرتگاه. این بود کمکت!
درمانده بود، درماندهی درمانده! در رخته خوابش دراز کشیده بود. پیمان پسر خالهاش صدایش کرد؛ ولی مرتضی جوابی نداد. پیمان چند بار او را صدا کرد و وقتی جوابی دریافت نکرد، به سمتش رفت با لگد آروم بر کمرش زد: هی مرتضی چته؟ چرا اینقدر میخوابی!
مرتضی: نکن پیمان بذار به درد خودم بمیرم.
- با خوابیدن همه چیز حل میشه؟ خاله مرخص میشه؟
- نه مرخص نمیشه؛ اما بعضی وقتها باید بخوابی تا نبینی غمت رو، دردتو!
- درد تو چیه؟
- پول (صدایش بغض دار شد.) مگه نمیبینی، من شدم جن و اون بسم الله.
- خودت حماقت کردی.
- آره؛ چون دستم خالیه؛ چون هر وقت هر کار خواستم بکنم اولین چیزی که نیاز بود پول بود... هر وقت یه کاری خواستم شروع کنم، سرمایه میخواست، خواستم زن بگیرم... کار دولتی ازم میخواستند، برای استخدام کار دولتی رفتم ازم پارتی میخواستند! حالام که مامانم عمل کرده... بعد عمری یه جایزه بردیم، اونم کلاه برداری بود، سهم من از این دنیا چیه! هان!
- به خدا توکل کن.
- مگه اون من رو میبینه.
با حرص سر روبه آسمان بلند کرد، اگه من رو میبینی، خودت حلش کن.
- پاشو بیا شام بخور.
با سستی بلند شد و سر سفره نشست، پیمان نگاهی به ساعت کرد. با دیدن هشت و سی و پنج دقیقه تلوزیون را روشن کرد. مرتضی نگاهی به شام انداخت. نیمرو، حالش از نیمرو به هم میخورد. تنها غذای هر شبش. بیچاره مادرش! ده روز پیش باید مرخص میشد. اولین لقمه را گرفت و سمت دهان برد، با شنیدن خبر دستش بین راه خشک شد.
مجری خبر: و اما بشنوید از دستگیری باند بزرگ کلاه برداری پیامکی، این باند با ارسال پیامکی با محتوای...
آخرین ویرایش توسط مدیر: