داستان پارک | ** IceGirl ** کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

** Ice Girl **

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/14
ارسالی ها
396
امتیاز واکنش
2,692
امتیاز
541
محل سکونت
شیــراز
15q60.png

نام رمان : پارک

نویسنده : **Ice Girl **

ژانر : اجتماعی،عاشقانه،طنز

خلاصه
رمان پارک،در مورد دختر شیطونیه به نام آرتمیس.یه روز بر خلاف میل خودش و البته به اسرار دوستاش مجبور میشه بره پارکی که پاتوق دوستاشه.اونجا پسری رو میبینه که حرفای خوبی درموردش نمیزنن،ولی آرتمیس داستان ما،حرفای مردم رو باور نمیکنه و ... پایان خوش
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست
    ژانر:اجتماعی،عاشقانه،طنز

    نویسنده:** IceGirl **
    مقدمه:
    زیــــبا تریــــن آغــاز را با تــــو تجربــــه کردم
    پـــس تا زیـــــبا تریـــــن پـــایــــان با تو میـــمانم
    ********
    اَه.حوصلم پوکید...مدرسه ها هم که تموم شد.حالا تابستونی چه نوع گِلی بریزم تو سرم؟حوصلم سر میره که.بذار فعلا یه زنگ به شادی بزنم.
    ( من آرتمیس کاویانی،17 سالمه.یه داداش 19 ساله ی خُل و چِل دارم به اسم آرتا.بابام بهراد.مامانم آذر.
    4 تا دوست صمیمی دارم:
    دلارام،شادی و شایان که دوقلو اَن و بهار که واسه رشته ی بازیگری رفته ترکیه...ما یه اِکیپ هستیم:من و آرتا...دلارام...شادی و شایان...بهارم که فعلا نیستش.آرتا هنوز بهار رو نمیشناسه،فقط میدونه تو اکیپمون یه فردی به اسم بهارم هست.آخه بعد از اینکه بهار رفت ترکیه،آرتا به اکیپمون اضافه شد.من و شادی و دِلی 17 سالمونه؛آرتا که گفتم 19 سالشه و شایانم 19 و بهارم 18.بهار دو سال جهشی خوند و یک سال هست که رفته دانشگاه.9ساله با هم دوستیم.بچه های خوبین.هممون به چشم خواهر و برادری بهم نگاه میکنیم.حداقل من که اینجوریم،دیگه بقیرو نمیدونم.)
    گوشیو برداشتم و به شادی زنگیدم.
    - الو...
    - بــــــه بـــــــــه؛سلام شادی خانوم.حال و احوال؟چطوریایی؟
    - بــــــــــــه سلـــــــوم آرتی جونم.خوبم.تو خوبی؟مدرسه که تموم شد رفتی حاجی حاجی مکه دیگه؟
    - مرسی منم خوبم.نه بـــــاو حاجی حاجی مکه چیه؟حوصلم سریده بود،گفتم بهت بزنگم.
    - دست شما درد نکنه دیگه.رسما گفتی ما دلقکیم.مرسی مرسی،نظر لطفته خواهرم.
    - خفه بینیم باو...راستــــــی...
    - ها،چیه؟
    - کارنامه هارو کی بریم بگیریم؟
    - فردا.
    - چـــــــــی؟جداً؟
    - هــــــوی.چته چرا داد میزنی؟آره جداً.
    - وای یادم رفته بود.
    - یادت میموند جای تعجب داشت.
    - مرض...حالا چه ساعتی بریم؟
    - تا ساعت 11 هستن.9 بریم؟
    - آره آره.به دِلی (دلارام) هم خبر بده.
    - باوش.
    - خب،اَمری اَوامِری؟
    - از اولم امری نبود.بای.
    - کوفت.بای.
    اوه اوه.فردا باید کارنامه های درخشانمونو بگیریم.درسم خوبه.همیشه معدلم 19 به بالا میشه.20 نمیشه،ولی از 19 پایین نمیاد.ولی بازم استرس دارم.همون موقع مامان صدام کرد واسه شام.تو راه که داشتم میرفتم،مامانم گفت:
    - بی زحمت آرتا رو هم صدا کن.تو اتاقشه.
    - باشه.
    رفتم تو اتاقش دیدم سرش تو گوشیشه.روی تختش نشسته و پشتش به منه.آروم رفتم پشت سرش که دیدم طبق معمول تو اینستاگرام داره این و اونو لایک میکنه،همچین غرق شده بود که نفهمید بالا سرش وایسادم.منم نامردی نکردم و چنان زدم پس کلش که برق سه فاز از کَلَش پرید.سریع برگشت طرفم،گوشیشو انداخت رو تخت و خیز برداشت سمتم.منم دوتا پا داشتم،4تا دیگه هم قرض گرفتم و از اتاق پریدم بیرون.
    آرتا - وایسا ببینم.مگه اینکه گیرت نیارم پدر صلواتی.حسابتو میرسم.
    یهو صدای بابا اومد که گفت:
    - آرتا شما باهم دعوا دارین.چرا منو قاطی میکنین؟
    آرتا هم گفت:
    - ببخشید بابا.
    همینجور که میدویدم برگشتم طرفش،زبونمو براش در آوردم و بهش گفتم:
    - اگه تونستی منو بگیر.
    ولی چشمتون روز بد نبینه.همین که برگشتم دیدم گیر افتادم گوشه دیوار.برگشتم طرفش،آب دهنمو با سر و صدا قورت دادم و گفتم:
    - داداشی...داداش خوشکلم...چیز خوردم...غلط کردمو واسه همین موقع ها گذاشتن دیگه...اصلا گوه خوردم...بیا و بگذر...مگه نشنیدی میگن بخشش از بزرگان است؟
    - نـــــــه.من تا حالتو نگیرم ول کن ماجرا نیستم آبجی کوچیکه.
    - بابا غلط کردم دیگه.
    راه فرار نداشتم.اونم یواش یواش میومد جلو.فاصله بینمون یه وجب بود.دستاشو آروم آروم آورد بالا.
    - آماده ... 1...2...3...
    و شروع کرد به قلقلک دادنم.منم بلند بلند میخندیدم و التماس میکردم ولم کنه:
    - جون خودت ولم کن...آرتـــــــا...ول کــــــن..مُردم...وای مامــــــان...بابـــــا...کمـــــــک...غلط کردممممم.
    یهو بابا اومد پشت سر آرتا و گوششو گرفت و پیچوند.آرتا هم منو ول کرد و دستشو گذاشت رو دست بابا:
    - آی آی.بابا ولش کردم دیگه،چرا گوشمو میپیچونی؟
    بابام با خنده – دختر منو قلقلک میدی؟آره؟بهش میگی پدر صلواتی؟آره؟
    آرتا – آخ آخ بابا غلط کردم.
    من همونطور که از خنده ریسه میرفتم،گفتم:
    - بابا ولش کن دیگه آدم شد.
    و بابا هم همون موقع ولش کرد و رفت.از بس خندیده بودم دلم درد گرفته بود.نفس نفس میزدم.آرتا هم بعد از 2ثانیه که بهم خیره موند،یهو بغلم کرد.بیا.این داداش ما هم که به سلامتی خُل شد.البته خل بودا،خل تر شد.
    - وا آرتا...!چته؟
    - آرتی دلم واسه این روزا تنگ میشه.
    - کوفت.مگه جایی قراره بری؟
    - بالاخره تو میری دانشگاه،شوهر میکنی،من زن میگیرم،بزرگ میشی،دیگه اذیت نمیکنی،بچ...
    پریدم وسط حرفش و گفتم:
    - زهرمــــــــار؛اُسکُل یه وَری.کــــــو تا اون روزا.الانم پاشو بریم شام بخوریم.از بس قلقلیم کردی گشنم شده.
    رفتیم شام که کتلت بود خوردیم،بعدم من ظرفا رو شستم،یکمم تلویزیون نگاه کردیم.ساعت 12 شب بود که دیگه دهنم داشت جِر میخورد از بس خمیازه کشیده بودم.نمیدونم چندمین خمیازه ام بود که یهو آرتا زد پس کلم و خمیازه ام پرید.(خواهر و برادری نافشونو با پس کله زدن بریدن)...دستمو گذاشتم جایی که زده بود و برگشتم طرفش:
    - دیوونه زنجیری.مگه مرض داری آخه؟چرا میزنی؟
    - دیوونه تویی نه من.دهنت جِرواجِر شد از بس خمیازه کشیدی.خبرت خو پاشو برو بخواب.
    بابا – اِ بچه ها.دعوا نکنین دیگه.آرتی،بابا،داداش خُل و چِلِت برای یه بارم که شده یه حرف درست زد.بلند شو برو بخواب.
    آرتا – استوار باشی پدرم.
    بابا – همچنین،پسرم.
    خدا دسته جمعی همرو شفا بده.منم بلند شدم رفتم توی اتاقم،موبایلمو واسه ساعت 8 تنظیم کردم و ایکی ثانیه خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش:

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    ♫♫♫
    (درینگ...درینگ)
    - ای تو روح هر چی مدرسه و امتحان و کارنامس.اگه گذاشتن دو دیقه بکپم.تازه داشتم خواب میدیدما.
    با کلی غرغر بلند شدم،دست و صورتمو شستم،یه صبحونه ی مختصر که شامل بیسکوییت و شیر کاکائو بود،خوردم.یه شلوار جین ساده ی مشکی،یه مانتوی خاکستری تا یه وجب بالای زانوم پوشیدم.موهامو پایین بستم و جلوشو یه ور زدم و مقنعه ی مشکیمو هم پوشیدم.
    (موهام تا روی کمرمه...چشمام قهوه ای سوختس...دماغم معمولیه...لبام نه کوچیک و نه بزرگه...رنگ موهام یه حالت خاصه.یه چیزی بین زیتونی و خرمایی و قهوه ای با رگه های طلایی.البته این رگه هارو خودم هیچوقت ندیدم،بقیه بهم میگن.نمیدونم حالا واقعا رگه های طلایی توشه یا ملت اسکولم کردن.سر جمع قیافم معمولیه ولی راضیم از خودم)
    سویچ 206 آرتا رو برداشتم و بعد از پوشیدن آل استار مشکیم از خونه زدم بیرون.اهل خونه ام که ماشالا همه بجز بابا که سرکاره،خواب 7 پادشاه میبینن.ضبط ماشینو روشن کردم که بلافاصله آهنگ مورد علاقم اومد:
    ♫♫♫
    تو همه حرفاتو زدی چیزی نمونده بد باشه نگی...
    با رفتار عجیبت دوباره رو اعصاب منی...
    تا از راه اومدی ریخت همه ظرفا رو زمین...
    دیگه فایده نداره مگه با هم کم راه اومدیم...
    وقت رفتنه شاید هنوز اوله راهم...
    گفتی با جداییمون میشه دغدغه ها کم...
    وقت رفتنه شاید هنوز اوله راهم...
    گفتی با جداییمون میشه دغدغه هات کم...
    ترسیدم وقتی چشماتو تر دیدم...
    تردیدم بیشتر میشد هر چی من میومدمو دور تر میشدی از دیدم...
    فکر اینکه بعد من کی با تو اینطوری هست...
    ستاره هارو تو بغله کی میشماری شب...
    واسه کی اتاقت میشه پر دونه های شمع...
    با کی مـسـ*ـت میکنی میری زیر دوش آب گرم...
    شبا تا کی میمونی تو تنها بیرونو...
    با کی گوش میدی موزیک تو تنهاییمونو...
    این فکرا منو دیوونم کرده...
    ولی یه حسی بهم میگه نگو برگرد...
    شاید وقتشه بری حتی اگه فکر میکنی ما حس داریم به هم...
    شاید باید همه آرزوهامونو خط خطی کنیمو بسپاریم به قبر...
    آره اینجوری بهتره که توی دلامون نمونه عقده از هم...
    این رابـ ـطه خوب بود یه روز ولی الان دیگه تمومه عمرش حتما...
    پس وقت رفتنه شاید هنوز اوله راهم...
    گفتی با جداییمون میشه دغدغه هات کم...
    وقت رفتنه شاید هنوز اوله راهم...
    گفتی با جداییمون میشه دغدغه ها کم...
    وقتی گریه ام میگیره گریه ات میگیره...
    یعنی همه چی اونقدی واضح بد نبود...
    بچگی کردم بچگی کردی...
    فقط میتابیدیم بهم مثه تار عنکبوت...
    خلاصه میشد تا حالا کش دادش...
    ولی رابـ ـطه اونه که توش آرامش باشه...
    زیر پلکات کبود نباشه...
    جای اشک روی چشمات آرایش باشه...
    چی فکر میکردیم چی شد تهش...
    هر کی چپ بهت نگاه میکرد میکشتمش...
    حالا حتی ازت خبر ندارم...
    کاش تو رو ام مثه خودم از یاد میبردمت...
    وقت رفتنه شاید هنوز اوله راهم...
    گفتی با جداییمون میشه دغدغه ها کم...
    وقت رفتنه شاید هنوز اوله راهم...
    گفتی با جداییمون میشه دغدغه ها کم...
    تو همه ضربه هاتو زدی ولی یادت باشه دست یه مشت هـ*ـر*زه آتو ندی...
    به غمو غصه ها جای خنده هاتو ندی و نکنی به اونی که بده با تو بدی...
    مثه من باش یکمی که هیچ وقت دوروبرم سر صدا و جنگ نی نه...
    شاید یکمی خنده دار و عجیبم که وقتی ندیدی نعره هامو خندیدم...
    میپرسی چرا چون ته راهو من دیدم که لحظه ها چه غمگینن...
    وقت رفتنه شاید هنوز اوله راهم...
    گفتی با جداییمون میشه دغدغه ها کم کم...
    وقت رفتنه شاید هنوز اوله راهم...
    گفتی با جداییمون میشه دغدغه هات کم.
    ( رو اعصاب همیم – Gz Band )
    چندتا آهنگ دیگه هم گوش دادم تا رسیدم.حالا گواهینامه ندارما،همینجوری عشقی میشینم پشت ماشین.ولی خدایی دست فرمونم توپه توپه.تا حالا تصادفم نکردم.(وقت کردی یخورده واسه خودت نوشابه باز کن خواهرم).
    ماشینو یه گوشه پارک کردم و رفتم داخل.ساعت دقیقا 9 بود.چه آنتایم شدما.تو حیاط،دلی و شادی رو دیدم.یه جیغ خفه کشیدم و پریدم بغلشون که با پس کله ای دوتاشون مواجه شدم.
    - ای خـــــــــاک تو سر دوتاتون کنم که ابراز علاقه هم بهتون نیومده.
    دلارام – ابراز علاقه بخوره تو فرق سر شادی...
    شادی – اوی...
    دلارام – زهرمار...بیاین بریم کارنامه هامونو بگیریم.
    من – مگه شما هنوز نگرفتین؟
    شادی – نه دیگه،منتظر توی کره بز بودیم که تشریف بیاری.
    من – ممنون عزیزم.نظر لطفته.
    شادی – خواهش میشه هانی.
    دلارام همونطور که هلمون میداد سمت دفتر،گفت:
    - الهی خودم کفنتون کنم.من دارم از استرس میمیرم بعد شما با هم کل کل میکنین؟
    من و شادی هم ریز خندیدیم و هیچی نگفتیم.
    بعد از سلام و احوال پرسی با خانوم بهمنی (ناظممون)،کارنامه هامونو بهمون داد و برامون آرزوی موفقیت کرد.عَخی قربون خودش بره چه مهربون شده.
    با دیدن معدلم کلی خرکیف شدم.وقتی رفتیم داخل حیاط ازشون پرسیدم:
    - چند شدین؟
    دلارام – 19/50
    شادی – 19/64
    دلی و شادی با هم پرسیدن:
    - تو چند شدی؟
    با نیش باز گفتم:
    - 19/90
    شادی – ای الهی کوفتت بشه.
    دلی – والا اگه تو امتحانای پایانی ما هم خر میزدیم،الان 20 بودیم.
    اَبرومو براشون انداختم بالا و گفتم:
    – خو به من چه.میخواستیم بزنین.
    شادی – حالا اینارو ول کنین.به شایان خبر بدم عصر بریم پارک؟
    دلی – من پایه.
    منم شونه بالا انداختم و گفتم:
    - منم که میدونین نمیام.ولی به آرتا میگم بیاد.
    دِلی یخورده چپ چپ نگام کرد و گفت:
    - من که نمیام و مرض؛نمیفهمم تو چرا یه بار با ما نمیای پارک؟
    - بابا خوب با چه زبونی بگم من از اون پارکه خوشم نمیاد؟
    شادی – ببخشید.چرا اونوقت؟
    من – چیه یه مشت وِلویی ریختن اونجا؟تیپاشونو.ماشالا همشونم فکر میکنن شاخَن.احساس خودشاخ پنداری دارن.
    دِلی – اصلا تو اومدی ببینی چجوریه؟حداقل واسه یه بارم که شده بیا بریم؛اگه نخواستی دیگه نیا.
    شادی – دِلی راست میگه دیگه.حداقل یه امروزو بیا بریم.
    یخورده با خودم فکر کردم...بذار امروز برم ببینم ولم میکنن؟
    من – باشه.یه امروزو همراهتون میام.به شرطی که دیگه اصرار بی خودی نکنین.فقط همین یه بار.
    شادی و دِلی هم دستاشونو کوبیدن به هم و گفتن:
    - ایول.
    دِلی – پس قرارمون ساعت 5.دم خونه ی شما.
    شادی – نه بابا.5 زوده.6 میایم.
    من – باشه.پس فعلا بای.
    شادی و دِلی – بای.
    سوار ماشین شدم و رفتم خونه.تا درو باز کردم رفتم تو،آرتا پرید جلوم و ذوق زده گفت:
    - واقعا؟
    - چی واقعا؟
    - واقعا میخوای باهامون بیای پارک؟
    - کی بهت خبر داد؟
    - شایان.
    - ماشالا اینا هم که از صدتا شبکه BBC بدترن.
    - حالا واقعا میخوای بیای؟
    - آره بابا.چیه هی واقعا واقعا میکنی؟البته همین یه باره ها.
    یهو جدی شد و گفت:
    - باشه،همین یه بار.ولی از پیش خودم جُم نمیخوری؛دست از پا خطا کنی تیکه بزرگت ناخن کوچیکه پاته.
    با چشمای درشت شده نگاش کردم.چی چـــی؟اینم واسه ما آدم شده ها.دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم:
    - برو بابا.
    بعدم رفتم تو اتاقم.تا رفتم تو اتاق،پقی زدم زیر خنده.حالا دیگه این جوجه فُکُلی واسه ما تیریپ غیرت برمیداره.هنوز دهنش بو شیر میده ها،بعد واسه من گردن کلفت میکنه.
     
    آخرین ویرایش:

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    یه خورده تو اینستاگرام چرخیدم و آهنگ گوش کردم تا مامان واسه ناهار صدام کرد.بعد از ناهارم دوباره به همون کارم ادامه دادم،تا شد ساعت 5.
    - وای چی بپوشم حالا؟
    بعد از کلی گشتن،یه شلوار سفید پوشیدم.یه زیر سارافونی مشکی،یه مانتو سفید که تا سر زانومه و آستین سه ربعه،جلوش با بند بسته میشه و دو تا جیب هم کنارش داره.موهامو دم اسبی بستم که پایینش از شال اومد بیرون.جلوشم یه ور زدم.شال مشکیمو هم پوشیدم.یکم کرم پودر و رژلبم زدم.آل استارهای سفیدمو پوشیدم و رفتم دم اتاق آرتا...رفتم تو و دیدم آمادس.یه شلوار فاق بلند مشکی از اینا که فاقش سر زانوشه،یه تیشرت بلند خاکستری که روش اسکلته و پایین تی شرته زیپ داره با کلاه کَپِ مشکی ساده که برعکس گذاشته بود،هندزفریشم گذاشته بود تو گوشش.
    آرتا – خوردی منو.
    من – اووووووه.حالا انگار چه تحفه ای هستی؟بریم دیر شد.
    از مامان اینا خدافظی کردیم و رفتیم توی حیاط که بچه ها زنگ درو زدن.بعد از سلام و احوال پرسی و ابراز دلتنگی بین اون دوتا نخاله (شایان و آرتا) البته به شیوه ی خشونت؛سوار ماشین آرتا شدیم و رفتیم.
    توی راه بودیم که شایان گفت:
    - اَه بابا پوسیدیم.ضبطتو روشن کن حداقل.
    آرتا هم کنترل رو برداشت و گفت:
    - وایسا یه آهنگی برات بذارم.واسه ما خوندنا.
    ♫♫♫
    صبا که بلند میشم از خواب دوتا خمیازه...
    وحشی عینه گرازم تا که برم سر گوشی و چک کنم اینباکسامو...
    بعدش کامنتا و لایکایه اینستاگرامو...
    یهو صدا داد میاد از بیرونه اتاق...
    کیه؟بابا میپرسه این دیوونه کجاست...
    مامی داد میزنه سرم پاشو لنگ ظهره...
    چرا تو رخت خواب قلت میزنی چته خله اه...
    منم یکمی غرغر میکنمو بعد سر صبونمو تند تند میجو امو...
    عصر که میشه میزنم بیرون از خونه...
    با اکیپم تو خیابون دور دور میکنم...
    ما یه مشت دیوونه ایم که بهمون میگن دهه هفتادی...
    نخبه ایم ولی از اون نخبه هایی که همه رد دادیم...
    ما یه مشت دیوونه ایم که بهمون میگن دهه هفتادی...
    نخبه ایم ولی از اون نخبه هایی که همه رد دادیم...
    یه سریا عشقیو رویه مود فردینی...
    یه سری دو رنگ مثه گور خر...
    دورو ورمون صدتا جونور دیدیم پس میریم مثه کرا زود از کوره در...
    میگن ژانر تفریحت چرا افتضاحه اینقدر...
    بهشون میگم این اقتضائه سنم...
    ما نسله بیداری تا نصفه های شبیم...
    نه اون آلاسکا چوبیا و قصه های مجیدو...
    تینیجا که همشون مدل ذاتین از چهارده به بالاام اپن مایندین...
    دنباله فالوورو رولت پارتین کپلو فان یه پا لرل هاردین...
    ما نسل کبودیه رویه گردنیم هر اتفاقیو سوژه کردنیم...
    نسله بیلیطایه فضایی تو کاورایه مشکی...
    دوستایه مجازی نه نامه های عشقی...
    واسه بچه هامون باباهایه پایبندیم...
    ولی عشقه رپ و ماساژه تایلندی...
    همش سعی میکنیم مسیری رو بی دلیل نریم...
    دهه هفتادی یعنی بی نظیر ترینا...
    ما یه مشت دیوونه ایم که بهمون میگن دهه هفتادی...
    نخبه ایم ولی از اون نخبه هایی که همه رد دادیم...
    ما یه مشت دیوونه ایم که بهمون میگن دهه هفتادی...
    نخبه ایم ولی از اون نخبه هایی که همه رد دادیم...
    دهه هفتادیم یعنی ته لش بازی...
    یعنی نمیدونی میری خونه ته شب با کی...
    همه لجبازیم کف کفشا ریگو معروفیم...
    چون خوب پاس میدیم حتی کمرمون خم بشه...
    زود راست میشیم...
    تهشم میرسیم به اوج قضیه...
    یعنی یه ایفل خفن تر از برج خلیفه...
    چیکامونم باربی ان کت کفشا صورتی...
    هر لاینیو که بگیری تهش ما رو خطیم...
    همه لش انگار از کار تو انبار اومدیم...
    این تقصیر ما نیست که عن بار اومدیم...
    پس اونایی که زر میزنن کون لقشون...
    اگه راه ندی که رات نمیدیم تویه جمعمون...
    سرا بره بالا پایین تا که بشه مغزا گیج...
    سلامتی رفقایه دهه هفتادی...
    سلامتی عشقم هات دمش که داره بازم همیشه تو جیب شلوارش بگ...
    مثه منه عنه رده اعصابش خطه...
    میگه هر چی که تویه افکارشم...
    میدونم پشتم دری وری زیاده...
    ولی میگه با همه این دری وری میخوامت...
    کار درسته ولی پا کار نیس رو مود باشه رول مو سری وری میشاقه...
    میچرخه دورم مثه سر گیجه از اون متاس که بد رد میده...
    بیست چاری دست گل به آب میده ولی میگه فقط واسه سرگرمیشه...
    ما یه مشت دیوونه ایم که بهمون میگن دهه هفتادی...
    نخبه ایم ولی از اون نخبه هایی که همه رد دادیم...
    ما یه مشت دیوونه ایم که بهمون میگن دهه هفتادی...
    نخبه ایم ولی از اون نخبه هایی که همه رد دادیم.
    ( هفتادیا – Gz Band )
    شایان – ایول.هر چی گفته راست گفته.
    شادی – آره،مخصوصا اونجاش که میگفت ما یه مشت دیوونه ایم که بهمون میگن دهه هفتادی.
    یخورده مسخره بازی در آوردیم و آهنگ گوش دادیم تا رسیدیم.پیاده شدیم و رفتیم داخل.یه جا رو نیمکتا نشستیم.شایان یخورده اینور و اونورشو نگاه کرد و گفت:
    - بچه ها نیستن؟
    آرتا – نمیدونم.بذار الان بهشون زنگ میزنم.
    ( بچه ها بجز اکیپ خودمون،تو پارک هم اکیپ دارن:
    کوروش،صادق،امیر،مهسا،نگار،مبینا،ملیکا )
    آرتا – بـــــه سلام داش صادق.چطوری؟
    - ...
    - منم خوبم.میگم کجایین؟
    - ...
    - خو میدونم پارکین.ما هم پارکیم.کجاشین دقیقا؟
    - ...
    - ما روبرو ایستگاه اتوبوس.
    - ...
    - باشه منتظریم.خدافظ.
    شایان – چی شد؟
    آرتا – هیچی گفت با بچه هاییم.الان میان اینجا.
    شایان و آرتا داشتن تو گوشی شایان نمیدونم چیکار میکردن و من و دِلی و شادی هم هی میخواستیم به طور نامحسوس تو گوشی شایان سرک بکشیم که بچه ها اومدن.بعد از اینکه باهاشون سلام علیک کردیم؛مهسا گفت:
    - آرتمیس جون،چی شده بالاخره طلسم شما شکسته شد یه بار اومدی؟
    - بچه ها خیلی اصرار کردن.بخاطر همین اومدم.
    - خوب کاری کردی عزیزم.بالاخره ما تونستیم تورو ببینیم.
    یه نیمچه لبخندی زدم و هیچی نگفتم.یهو کوروش به یه جایی اشاره کرد و گفت:
    - اِ بچه ها.ببینین کی اومده...!
    به سمتی که کوروش اشاره کرد نگاه کردیم.یه پسر تقریبا 20 ساله،تیپشم مثل تیپ آرتا،ولی مدل لباسش فرق میکرد و کلاهم نداشت.خدایی خیلی جذاب بود.دو طرف موهاش خالی بود و وسطش که بلند بود،ریخته بود یه طرفش،رنگشم خرمایی روشن بود.رنگ چشماشم تیره بود ولی نمیدونم دقیقا چه رنگی.
    صادق – بـــــــــــه پرشیا جون.از اینورا؟راه گم کردی دادا؟
    پرشیا – نه بابا.گفتم بیام یه سری بهتون بزنم،جمعتون منور شه.
    امیر – خوبه خوبه،جمع کن خودتو.حالا انگار چه تحفه ای هستی.
    پرشیا – دیگه یه تحفه ای هستیم دیگه...راستی عضو جدید داریم؟
    منظورش به من بود که ملیکا گفت:
    - خواهر آرتاس دیگه.همون که بهت گفته بودیم هیچوقت راضی نمیشه بیاد اینجا.
    پرشیا – اِ.پس خواهر آرتا شمایی.چه عجب یه بار تشریف آوردی.اینقدر این 4تا (اشاره به آرتا و شایان و دِلی و شادی) تعریفتونو کردن مشتاق شدیم ببینیمتون.
    من – خب بچه ها لطف دارن.انشاالله از این به بعد بیشتر در خدمتتون هستیم.
    عُــــــــق...چه ادبی.
    پرشیا – یعنی روزای دیگه همراه بچه ها میاین؟
    من – معلوم نیست.
    پرشیا – انشاالله که میاین...خب بچه ها چرا نشستین؟بلند شین بریم یه دوری بزنیم.
    بچه ها بلند شدن و با هم رفتیم داخل پارک.آخه تا الان تقریبا دم درش بودیم.همینجور که داشتیم میرفتیم،یه نیشگون از شادی که کنارم بود گرفتم که دادش در اومد:
    - چته وحشی.چرا نیشگون میگیری؟
    - خفه.این کیه شادی؟
    - کی کیه؟
    - همین پرشیا دیگه.
    - آها...بابا این رَپِرِ اکیپمونه.رپ میخونه.اسمش ارشیاست،بهش میگن پرشیا.21 سالشه.از هممون بزرگتره.خیلی کم پیش میاد همراهمون بیاد پارک.مثل توئه.البته تو که اصلا نمیای.ایام بشه شنبه به نوروز،همراهمون میاد.
    - چرا؟
    شونه ای به معنای نمیدونم بالا انداخت.
    با بچه ها اول رفتیم بستنی خوردیم،بعدم یکی یه دونه دوچرخه کرایه کردیم و دور تا دور پارکو دور زدیم.آقا ارشیا هم افتخار داد و یکی دوتا از آهنگاشو برامون خوند.علاوه بر قیافش،صداشم عالی بود.کلی سلفی گرفتیم.منم که یخم باز شده بود،کلی اذیت کردم؛تا شد ساعت8...خب از اون چیزی که فکر میکردم بیشتر خوش گذشت.موقع خدافظی از بچه ها،مبینا گفت:
    - خب آرتمیس خانوم...
    حرفشو قطع کردم و گفتم:
    - راحت باش،آرتی صدام کن.
    - باشه آرتی جون.از روز دیگه همراه بچه ها میای دیگه؟منتظرت باشیم؟
    یکم سبک سنگین کردم.اصلا شبیه اون چیزی نبود که تو ذهنم تصور میکردم.خیلی بهتر بود.بد نیس اگه بعضی وقتا بیام.
    من – نمیدونم.فقط اگه اومدم کسی آرتمیس صدام نکنه.همون آرتی راحتم.
    نگار – وای آخیــــــــــش.آرتمیس اسم خیلی قشنگیه ها،ولی خیلی بلنده.
    من – میدونم.بخاطر همین میگم آرتی صدام کنین.
    آرتا – خب دیگه ما بریم.
    موقع خدافظی از بچه ها،ارشیا گفت:
    - خوشحال میشم از این به بعد بیشتر ببینمتون.
    - اگه قابل باشیم حتما.
    - اختیار دارین.
    آرتا – آرتـــــــــی.بریم.
    ارشیا – مثل اینکه بچه ها منتظرتونن.بفرمایید.
    من – خدانگهدار.
    ارشیا – خدافظ.
    تو راه که میخواستیم بچه هارو برسونیم،دِلی گفت:
    - آرتی از بچه ها خوشت اومد؟
    - آره.به نظرم بچه های خوبی بودن.
    شادی – از کودومشون بیشتر خوشت اومد؟
    - به نظرم مهسا از همشون بهتر بود.
    شایان – از چه نظر؟
    - بقیه دخترا خیلی خودشونو میگرفتن،ولی مهسا فکر کنم خاکی بود.
    آرتا – آره،درست متوجه شدی.مهسا دختر ساده و خاکی ایه،برعکس بقیشون.
    بچه هارو که رسوندیم،برگشتیم خونه.وقتی داشتیم از ماشین پیاده می شدیم،آرتا گفت:
    - لباساتو عوض کن،بیا اتاقم کارت دارم.
    - باشه.
    یــــــا ابلفض.یعنی چیکارم داره؟چقدرم عصبی بود...رفتم توی اتاقم و بعد از تعویض لباسام،رفتم توی اتاقش.
    - بله داداشی.
    - بیا بشین اینجا.
    رفتم کنارش رو تخت نشستم که برگشت طرفم و گفت:
    - ببین آرتی.تو خواهرمی،من دوست دارم،هر چیزی هم میگم بخاطر خودته.خیر و صلاحتو میخوام.
    - خب بابا.آسمون ریسمون نباف.حرفتو بزن.
    - حرفم اینه که زیاد دم پر ارشیا نباش.
    - چی؟یعنی چی؟
    - حرفم واضح بود دیگه.میگم زیاد دور و برش نپلک.پشت این ظاهر خوشکل و خوشتیپ و با ادب و مهربونش،یه گرگیه که نگو.اصلا دلم نمیخواد یه وقت شیفته ی این رفتاراش بشی بعد یهو ضربه بخوری.
    - وا آرتا.چی میگی؟مگه ارشیا چیکار میکنه؟
    - ببین من زیاد نمیشناسمش و باهاشم برخورد نداشتم.اما از بچه ها شنیدم که با همین ظاهر و رفتار خوبش دخترای مردمو گول میزنه،میبره خونه خالیو اینا....
    - آهـــــا.از اون لحاظ؟
    - بــــله؛از اون لحاظ.
    - نه بابا.خودتم میدونی که من اهل دوستی با پسر نیستم.این چندتاییم که میبینی دوستای مشترکمون و البته دوستای معمولیه منن.به چشم برادری نگاشون میکنم.اما حالا که تو میگی،زیاد به این یکی محل نمیدم.
    لپمو کشید و گفت:
    - آفرین.قربون آبجی خوشکلم بشم.حالا بدو برو تو اتاقت.
    - خر شدم...بای.
    - خر بودی...بای.
    حرفای آرتا حسابی ذهنمو مشغول کرده بود.یعنی واقعا ارشیا همچین آدمیه؟لابد یه چیزی میدونه که میگه دم پرش نپلک.اصلا بیخی.برم یه زنگ به بهار بزنم،دلم واسش یه ذره شده.لپ تابمو روشن کردم.الان ساعت 8:45 دقیقس.پس الان اونجا باید طرفای ساعت 7 باشه.رفتم داخل برنامه ی اسکایپ و بهش زنگ زدم.یکم طول کشید تا جواب داد.
    بهار – سلــــــام آرتی جونم.چی شده یادی از ما کردی؟یادت اومد یه دوستی هم اونور آب داری.
    من – سلــــــام بهاری.بخدا وقت نکردم بهت زنگ بزنم.از اون طرفم گفتم شاید تو کار داشته باشی،مزاحمت نشم.
    - نه بابا.مراحمی.حالا چه خبرا؟خوبی؟
    - خوبم عزیزم.تو چه خبرا؟حال و هوای ترکیه بهت ساخته ها،نگا رنگ و روت باز شده.
    - سلامتی.نه بابا.اصلا وقت گردش نداریم که،همش درس.
    - بالاخره اگه میخوای یه بازیگر خوب بشی باید درس بخونی خانوم.
    - آره دیگه.راستی کارنامه هاتونو دادن؟
    - آره دادن.
    - خب،چند شدی؟
    - شدم 19/90
    - ایول بابا.بچه ها چند شدن؟
    - دِلی 19/50...شادی 19/64
    - خوبه خوبه...راستی یه خبر خوب.
    - چه خبری؟
    - امروز چند شنبس؟
    - امـــــروز...چهارشنبه.
    - من سه شنبه ی هفته ی دیگه میام ایران.یه 3،4 روزی میمونم و بر میگردم.
    - شوخی میکنی؟
    - نه مگه من با تو شوخی دارم؟
    - جون من؟
    - جون تو.
    - پس میایم دنبالت.
    - نه نه.مامانم اینا گفتن میان دنبالم.فقط یه قرار بذار با بچه ها،سه شنبه که هیچی،ولی چهارشنبه تو یه کافی شاپ همو ببینیم.
    - باشه.
    - اِ آرتی.مرسی از اینکه زنگ زدی عزیزم،ولی باید برم.کاری نداری؟
    - نه برو،مزاحمت نمیشم.بای.
    - مراحمی،بای.
    بعدم قطعش کردم و لپ تابو خاموش کردم.که مامانم واسه شام صدام کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    (سه شنبه)
    یه هفته گذشت و امروز سه شنبس.روزی که بهار خانوم از ترکیه تشریف میاره...یه زنگ به دِلی بزنم ببینم خبر داره یا نه؟:
    - الو...
    - سلام دلی.
    - سلام آرتی.چطوری؟
    - خوبم.تو خوبی؟
    - خوبم.
    - میگم میدونی که امروز بهار قراره بیاد ایران؟
    - آره.پریروز زنگ زدم بهش،گفت سه شنبه میام.به شادی و شایانم گفتم.
    - بهت گفت که فردا قرار کافی شاپ بذاریم؟
    - آره.ولی جاش مشخص نیست.
    - به نظرت کافی شاپ ... خوبه؟
    - آره خوبه.راستی آرتا میاد؟
    - نه.بهشم گفتم،ولی گفت با دوستاش میخواد بره بیرون.نمیتونه بیاد.
    - آها.
    - خب پس تا فردا.کاری نداری؟
    - نه.بای هانی.
    - بای.
    ( عصر فرداش )
    ساعت 6 بود که بلند شدم آماده شم.یه شلوار پاچه پاکتی آبی فیروزه ای،یه مانتو سفید،شال آبی فیروزه ای و آل استارهای سفیدمو پوشیدم.یه ذره آرایشم کردم.داشتم از در میرفتم بیرون که همزمان آرتا هم از اتاقش اومد بیرون.آماده شده بود و میخواست بره.چه تیپیم زده بود.گفتم:
    - آرتا مطمئنی نمیای؟
    - آره.از طرف من ازش عذرخواهی کن.بگو ایشالا یه فرصت دیگه.دیرم شده خدافظ.
    و با عجله رفت سمت در و قبل از اینکه بره بیرون،گفت:
    - راستی میخوای برسونمت؟
    - نه،شایان و شادی میان دنبالم.
    - باشه پس خدافظ.
    - خدافظ.
    یه 5 دقیقه ای نشستم و با میسکالی که شادی به گوشیم انداخت،رفتم بیرون.شایان و شادی و دِلی و بهار بودن.
    - واااااااااااااااای بهــــــــــــــار.
    - واااااااااااااااای آرتـــــــــــــی.
    همدگرو بغـ*ـل کردیم و روبوسی کردیم.
    من – وای بهار.دلم برات تنگ شده بود.
    بهار – منم همینطور دیوونه.انقدر اونجا دلم واسه دیوونه بازیات تنگ شده بود که نگو.
    - عب نداره.الان تا اینجایی دلتنگیات رو جبران کن.در ضمن،دیوونه هم خودتی.
    داشتیم حرف میزدیم که شایان سرشو از داخل ماشین آورد بیرون و گفت:
    - بابا بیاین سوار شین.وقت واسه حرف زدن هست.
    سوار که شدیم،کنترل ضبط رو از شایان گرفتم.بعد 5 دقیقه گشتن تو آهنگا،گفتم:
    - شایان Gz Band نداری؟
    بهار – آرتی هنوزم عشق جیز بندی؟
    من – اوووووووه.همچین میگی هنوزم عشق جیز بندی انگار ده سال پیش تا حالا منو ندیدی.خوبه همین پارسال بود رفتیا.
    بهار – گفتم شاید علایقت عوض شده باشه.
    من – نه بابا.
    شایان – شرمنده آبجی.ندارم.
    من – اِشکِلی نیست.یه چیز دیگه میذارم.
    گشتم یه آهنگ آروم پیدا کردم،صداشم کم کردم و تا وقتی که برسیم با بهار حرف زدم و ازش سوال پرسیدم.وقتی رسیدیم،شایان ماشینشو تو پارکینگ پارک کرد.البته ماشین باباش نه خودش.ماکسیمای مشکی.با بچه ها رفتیم طبقه ای که کافی شاپ بود.از آسانسور که پیاده شدیم،داشتم با چشم دنبال میز خالی میگشتم که چشمم افتاد به یه نفر.آی آی......اینو نگاه.سر من کلاه میذاری؟دارم برات.بچه ها رو کشوندم یه جایی که تو دید نباشیم.بعد گفتم:
    - بچه ها آرتا اینجاس.
    دِلی – اینجا؟مگه نگفتی نمیاد؟
    من – گفت میخوام با دوستام برم بیرون.الان با دوست دخترش اومده کافی شاپ.
    شایان با تعجب گفت:
    - دوست دختــــر؟؟این بوزینه مگه دوست دخترم داره؟
    - مثل اینکه داره.
    بهار – کوش حالا؟
    به جایی که آرتا و اون دختره نشسته بودن اشاره کردم.که شادی گفت:
    - ایــــــــش...دختره رو نگا.انگار از دماغ فیل افتاده پایین.آرتا از این سلیقه ها نداشت که.
    - نمیدونم والا.بچه ها پایه این دختره رو بپرونیم؟
    شایان – ایول.من پایه ام.
    دلی – منم پایه.
    شادی – منم چهارپایه.
    بهار – نه آرتی.بیخیال.چیکارش داری؟
    من – نخیر.این درسی میشه که دیگه به من دروغ نگه؛بعدم بره یه درستشو پیدا کنه؛نه اینو.اَه اَه.
    شایان – حالا چیکار میخوای بکنی؟
    برگشتم طرف بهار و گفتم:
    - بهار کار خودته.
    - من؟من چیکار کنم؟اصلا چرا من؟
    - ببین،آرتا تورو نمیشناسه.بعدم تو رشتت بازیگریه.برو جلو بگو عشقم بهم خــ ـیانـت کردی؟این دختره کیه باهاش اومدی بیرون و این حرفا.
    - از دست تو.باشه.
    - با گوشیت به من زنگ بزن،بذارش تو جیبت تا ما هم بفهمیم.
    - باشه.
    با گوشیش بهم زنگ زد،بعدم گذاشت تو جیبش و رفت جلو.
    بهار – آرتا...
    آرتا - بله...ببخشید شما اسم منو از کجا میدونید؟
    بهار - هیـــــــــــن.خودتو نزن به اون راه.خیلی پستی.تو به من گفتی میری عیادت دوستت که تو بیمارستانه.حالا اینجا؟با این دختره؟لابد اینجا هم بیمارستانه.
    دختره – آرتا این کیه؟جریان چیه؟
    آرتا – من نمیدونم آتی.خانوم اشتباه گرفتی.بفرمایید.خدا روزیتو جای دیگه بده.
    بهار هم گریه کرد و گفت:
    - واقعا که.من اشتباه گرفتم؟حالا دیگه منو نمیشناسی؟خانوم،آرتا با من دوست بود.(بعد دست گذاشت رو شکمش و گفت)من حامله شدم.به من قول ازدواج داد.پاشو برو.پاشو برو که سر تو هم همین کلارو میذاره.پاشو که مثل من سیاه بخت نشی.پاشو.
    دختره هم بلند شد؛کیفشو برداشت و گفت:
    - خیلی نامردی آرتا.خوبه همین اول کار شناختمت.
    یه نیم نگاه دلسوزانه ای هم به بهار انداخت و رفت.ما رو میگی قرمز شده بودیم از بس خندیده بودیم.عجب فیلمیه این بهار ناکس.
    - بچه ها بریم که الان آرتا بهارو خفه میکنه.
    همینجور که میخندیدیم رفتیم سمت آرتا.
    آرتا با عصبانیت داشت میگفت:
    - خانوم.این کارا یعنی چی؟شما کی هستی اصلا؟این چرت و پرتا چی بود سر هم کردی؟من دوسش داشتم.
    بهارم مرده بود از خنده.تا ما رسیدیم،بهمون اشاره کرد و گفت:
    - از اینا بپرس.
    آرتا هم با قیافه ای عصبانی و متعجب برگشت سمت ما و تا مارو دید،دوزاریش افتاد که چی شده.با حرص خودشو پرت کرد رو صندلیو گفت:
    - دارم براتون.حالا اینجا که نمیشه،ولی تلافیشو سرتون در میارم.
    شایان دستاشو به علامت تسلیم برد بالا و گفت:
    - داداش به خدا ما بی تقصیریم.همش نقشه ی این خواهر هفت خطِت بود.
    آرتا به بهار اشاره کرد و گفت:
    - حالا اینارو بیخیال.این خانومو از کجا پیدا کردین؟
    رفتم دستمو گذاشتم روی شونه ی بهار که هنوز داشت میخندید و گفتم:
    - این بهاره دیگه.
    آرتا هم مثل اینکه میخ گذاشته باشن زیر پاش،از جا پرید و گفت:
    - اِ،بهار خانوم شمایین؟
    - با اجازتون.
    - ولی خوب شد دختره رو پروندینا،فکر نمیکردم اینقدر افاده ای باشه.
    - ولی شما که گفتی دوسش داشتم؟
    - نه بابا،فکر کردم شما غریبه ای،گفتم دوسش داشتم که ریا نشه.
    دِلی – حالا بشینین همینجور سرپا وایسادیم.
    بعد از اینکه نشستیم،هر کودوممون یه چیز سفارش دادیم که آرتا گفت:
    - از کجا فهمیدین من اینجام؟
    من – هیچی بابا.بهار گفت یه قرار بذاریم با بچه ها همدیگرو ببینیم،منم گفتم بیایم اینجا.چمیدونستم جنابعالی با دوست دخترت اینجایی؟
    شایان – اه اه آرتا.my friend نگرفتی نگرفتی؛حالا هم که گرفتی این دماغو رو گرفتی؟از کجا پیداش کردی؟
    آرتا خیلی جدی گفت:
    - از تو جوب آب.
    هممون خندیدیم که آرتا گفت:
    - چرا میخندین؟جدی گفتم.از تو جوب آب پیداش کردم.
    شایان با خنده گفت:
    - یعنی چی از تو جوب آب پیداش کردی؟
    آرتا – بابا،یه روز تو خیابون بودم،دیدم یه دختره افتاده تو جوب.رفتم پیشش گفتم خانوم مشکلی پیش اومده؟گفت داشتم با تلفن حرف میزدم،جلومو ندیدم یهو افتادم تو جوب.گوشیشو هم گم کرده بود و داشت دنبالش میگشت،که دیدم افتاده اون طرف تر.رفتم براش آوردم و بهش دادم،بعدم کمکش کردم که بیاد بیرون.بعد شمارمو دادم بهش،گفتم اگه مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزنین،خوشحال میشم کمکتون کنم.اونم شمارمو گرفت و یه مدت با هم در ارتباط بودیم،تا امروز که اومدیم بیرون و بقیشم که میدونین.
    ما ها که دیگه از شدت خنده داشتیم لای انگشتامونو گاز میگرفتیم.ملت توی کافی شاپم داشتن با تعجب نگامون میکردن که بالاخره با تذکر پیشخدمت اونجا،نیشامونو به زور بستیم.
    من – حالا عب نداره.خودم یکی بهترشو واست پیدا میکنم.
    آرتا – نه دیگه،مرسی.همین یکی واسه هفت پشتم بس بود.
    اینو که گفت،یه نگاه به در ورودی کرد و یهو اخماش رفت تو هم.هممون برگشتیم سمت در ببینیم چی شده که آرتا اخم کرده،که ارشیا رو دیدیم.
    آرتا – این اینجا چیکار میکنه؟
    ارشیا هم یخورده که چشم چرخوند،ما رو دید و اومد سمتمون.شایان گفت:
    - من بهش گفتم اینجاییم.
    آرتا اومد حرفی بزنه که با اومدن ارشیا ساکت شد.ارشیا هم روی تنها صندلی خالی که بین من و شایان بود نشست و به همه سلام کرد.بهارم که قبلا با بچه ها میرفت پارک،میشناختش و نیازی به معرفی نبود.
    دِلی – تو کجا اینجا کجا پرشیا؟
    ارشیا – حوصلم سر رفته بود،اس دادم به شایان و پرسیدم کجایین؟که گفت اینجاییم.منم اومدم.
    شایان – خوب کردی داداش.
    ارشیا هم پیشخدمت و صدا کرد و آیس پک شکلاتی سفارش داد.یکم که حرف زدیم،سفارشامونو آوردن.ارشیا یه نگاه به من و آیس پک تو دستم کردم و گفت:
    - اِ چه تفاهمی.مثل اینکه یه چیز سفارش دادیم.
    منم لبخند ملیحی زدم و گفتم:
    - بله.
    سفارشامونو با کلی سر و صدا و شلوغ بازی خوردیم و بلند شدیم که بریم.از در که رفتیم بیرون،میخواستیم از ارشیا خدافظی کنیم بریم که یهو ارشیا دستمو گرفت و کشید سمت خودش.چون از دست دادن با پسرا زیاد حساس نبودم،عکس العملی نشون ندادم.البته اگرم میخواستم نمیشد،چون خیلی محکم گرفته بود.با تعجب داشتم نگاش می کردم که دیدم بچه ها هم دارن با تعجب نگاش میکنن.آرتا هم که دیگه نگــــو،کارد میزدی خونش در نمیومد.سرخ شده بود در حد لالیگا.آروم گفتم:
    - ارشیا دستمو چرا گرفتی؟ول کن.
    اونم بی توجه به من،رو به جمع گفت:
    - شما برین،من خودم آرتمیس خانومو میرسونم خونه.
    آرتا اومد چیزی بگه که با سلقمه ای که شایان بهش زد،فقط با صدایی که به زور در میومد،گفت:
    - فقط زود برسونش خونه.
    ارشیا – حتما.
    بعد هم آرتا واسه من چشم و ابرو اومد به معنی حواست باشه که البته از چشم بقیه،مخصوصا ارشیا دور نموند.
     
    آخرین ویرایش:

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    بچه ها که خدافظی کردن و رفتند،ارشیا همچنان دست منو محکم گرفته بود و خیلی محترمانه دنبال خودش میکشید سمت ماشینش که یه پراید هاشپک نقره ای بود.وقتی رسیدیم به ماشینش،در جلو رو باز کرد و با لبخند گفت:
    - بفرمایین.
    چه جنتلمن...!منم تشکر کردم و نشستم.هیــــــــــن.نکنه میخواد منو ببره بهم تجـ*ـاوز کنه؟
    وجدانم – نه بابا،بچه ها میدونن تو پیششی دیگه.
    با سوار شدن ارشیا،به این خوددرگیری مزمن پایان دادم.
    ارشیا با لبخند گفت:
    - خب،حالا کجا بریم؟
    - نمیدونم.
    - اومممممم...بریم یه جا قدم بزنیم؟میخوام باهات حرف بزنم.
    - باشه،بریم.
    وای چه رمانتیــــــــک.فقط بارون کم داریم.ههههههه.
    کنترل ضبط رو برداشت داد به من و گفت:
    - پس تا میرسیم ضبطو روشن کن تا یه آهنگ گوش بدیم.
    کنترل رو ازش گرفتم،تا روشنش کردم یکی از آهنگای Gz Band اومد.
    ♫♫♫
    اصلا بی مصرفم من هیچ استعدادی ندارم...
    خنگم شلم عشق لاتی ندارم...
    حس پارتی ندارم حرصتو در میارم...
    دو برابرت میخوابم نصف تو ام بیدارم...
    پَ دست از سرم بردار...
    دست از سرم بردار...
    من اینطوری راحتم که شلوارم بیوفته از این پاهای لاغرم...
    من همیشه آخرم تو زرنگ کلاسی...
    بایدم با این چوب لباسی ها بلاسی...
    پَ دست از سرم بردار...
    دست از سرم بردار...
    بذار لاین لاین بچینم...
    بذار مث ماهی فیریکیو آلزایمری شم...
    اصلا جای ارث و میراث دوست دارم با یه شل نوشـیدنی بمیرم...
    دست از سرم بردار من مدرک نمیخوام...
    تحصیلات عالی توی لندن نمیخوام...
    من یه چیکه لش میخوام یه زندگیه رپی...
    یه اتاق کثیف یه فندک یه سیگار...
    جدا میشه رامون هی آقا هی خانوم...
    انقدر سرک نکش تو زندگیامون...
    ما همینیم که هستیم نمیخوایم وکیل وصی...
    یاااااااااااااوه...
    همینم اصلا به تو چه؟...
    چشامون خالیو خط رو میزم کافی و کپ...
    لباسام آبی و زرد کمرت باریک و لق...
    زندگیت بی هدفه واسه ما مردس...
    شیکمم بی ادبه شیکمم گندس...
    اصلا به تو چه؟...
    دائم چتم تا نصف شب...
    یه جور وکیمم که نمیشم آهسته تر...
    حالا هی بگو که بده اون که عینمونه کمه...
    اینا عشق پول و پله منم عشق دود و دمش...
    بگو اصلا به تو چه که من ایده عالت نیستم؟...
    به تو چه که خلم خودم یه آرتیستم...
    هر جور بخوام راه میرم هر چی بخوام میپوشم...
    با هر کی بخوام میشینم هر جا بخوام وا میستم...
    اصلا به تو چه؟...
    جدا میشه رامون هی آقا هی خانوم...
    انقدر سرک نکش تو زندگیامون...
    ما همینیم که هستیم نمیخوام وکیل وصی...
    همینم اصلا به تو چه؟...
    جدا میشه رامون هی آقا هی خانوم...
    انقدر سرک نکش تو زندگیامون...
    ما همینیم که هستیم نمیخوام وکیل وصی...
    همینم اصلا به تو چه؟...
    اصلا به تو چه که همسایت با کی میره میاد؟...
    حالا از هزار شب یه شب یکم ظبطش باشه زیاد...
    مگه چی میشه؟مگه میمیری؟...
    تو از جیغ زن و بچته که سر درد میگیری...
    پس دست از سرش بردار...
    اصلا به تو چه که فلانی زنه یا که مرده...
    به تو چه که فلانی فلان کارو کرده...
    باید یاد بگیری خفه شی...
    الکی حرف در میاری پشت کسی بره چی؟...
    دست از سرش بردار...
    به تو چه که من کیم؟به تو چه که ما کییم؟...
    اصلا تو فکر کن ما قهرمان حاکییم...
    یا بدبختیم یا روانیم ، گلییم یا خاکیم...
    هر چی که خواستی بگو پشت سرمون باکی نی...
    جدا میشه رامون هی آقا هی خانوم...
    انقدر سرک نکش تو زندگیامون...
    ما همینیم که هستیم نمیخوایم وکیل وصی...
    همینیم اصلا به تو چه؟...
    جدا میشه رامون هی آقا هی خانوم...
    انقدر سرک نکش تو زندگیامون...
    ما همینیم که هستیم نمیخوایم وکیل وصی...
    همینیم اصلا به تو چه؟...
    اصلا به تو چه که تو زندگی من چی میگذره؟...
    آقای محترم خانوم محترم ای بابا...
    یه حدی آدم تحمل داره دیگه...
    مجبور شدیم ترک بدیم خب...
    خوب شد حالا؟...
    حالا حرفا رو گوش بده...
    اصلا به تو چه؟
    ( اصلا به تو چه – Gz Band )
    آهنگ که تموم شد،رو به ارشیا گفتم:
    - شما هم جیز بَند گوش میدی؟
    - آره.آهنگای خیلی توپی میدن بیرون.
    سرمو تکون دادم و با لبخند گفتم:
    - چه تفاهمی.
    - اِ،شما هم گوش میدی؟
    - اوهوم.
    - خوبه؛پس بجز آیس پک شکلاتی،تو آهنگ هم تفاهم داریم.
    اینو که گفت،رسیدیم به یه پارک،البته نمیشه اسمشو پارک گذاشت،بیشتر یه فضای سبز کنار خیابون بود و تک و توک آدم رد میشدن.همینجور که در طرف خودشو باز میکرد،گفت:
    - بپر پایین،رسیدیم.
    پیاده شدم،شالمو درست کردم و باهاش هم قدم شدم.تازه به تیپش توجه کردم،یه شلوار سفید و تی شرت آبی فیروزه ای.مثل اینکه ناخواسته با هم ست کرده بودیم.ههههههه.همینجور ساکت داشتیم با هم راه میرفتیم که رسیدیم به یه نیمکت.گفت:
    - بشینیم اونجا؟
    سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و نشستیم.همچنان ساکت داشت به روبروش نگاه میکرد که برگشتم طرفش و گفتم:
    - خب،میخواستی باهام حرف بزنی.
    فکر کنم توی یه دنیای دیگه بود که با این حرف من تکون خفیفی خورد و گفت:
    - چی؟آها...آره آره.
    برگشت طرفمو گفت:
    - ببین،من مقدمه چینی بلد نیستم.سریع میرم سر اصل مطلب.اوکی؟
    با این حرفش گفتم الان میخواد بهم پیشنهاد خاک بر سری بده.ولی با این حال سرمو تکون دادم و گفتم:
    - باشه،بگو.( چه مظلوم شده بچمون! )
    - ببین،میدونم که میدونی مردم چه حرفایی پشت سرم میزنن و میدونم که حتما یا داداشت یا دوستات در مورد من بهت حرفایی زدن و اخطار دادن که زیاد دور و بر من نباشی و الان هم اینطور باهام سرسنگینی.
    عین مونگولا داشتم نگاش میکردم که ادامه داد:
    - اما به خدا،به پیر،به پیغمبر،من اون هیولایی نیستم که تو ذهنت فرو کردن.عادتشون همینه دیگه،بچه های اکیپو میگم،هر حرفیو باور میکنن،هر شایعه ای رو باور میکنن،بعد هم به بچه هایی که وارد اکیپ میشن می قبولونن که آره،طرف یه همچین آدمیه و یه همچین اتفاقی افتاده.
    - چه حرفایی مثلا؟چه اتفاقایی؟
    - یعنی میخوای بگی کسی بهت نگفته یا نشنیدی که من دختر میبرم خونه خالی؟
    از صراحت حرفش خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین و آروم گفتم:
    - شنیدم،اما نه از بچه های اکیپ.
    - پس از کی؟
    - از داداشم.
    - خب چه فرقی میکنه؟اونم جزو اکیپ تو پارکه دیگه.
    هیچی نگفتم و با ادامه حرفش سرمو آوردم بالا:
    - صد بار تا حالا به همشون گفتم که من درسته my friend دارم،اما دیگه اهل این کثافت کاریا هم نیستم.اما باور نکردن و هنوزم حرف خودشونو میزنن.حالا هم که این چرت و پرتا رو به تو گفتن.بخاطر همینم هست که زیاد باهاشون پارک نمیرم.نیگا نکن اینقدر تحویلم میگیرن،من میدونم پشت سرم چه حرفایی که نمیزنن.
    یهو با وحشت گفت:
    - ببینم؛نکنه تو هم حرف اونا رو قبول داری و حرف منو باور نمیکنی؟
    از صداقتی که تو چشماش که همرنگ چشمای خودم بود و صداقتی که تو کلمه کلمه ی حرفاش موج میزد،نتونستم که باور نکنم.بخاطر همینم لبخندی زدم و گفتم:
    - نترس بابا،باور میکنم.
    - جون من؟واسه دلخوشی من که نمیگی؟از تهِ تهِ تهِ تهِ قلبت باورم داری؟
    - آره.از تهِ تهِ تهِ تهِ قلبم باورت کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    لبخندی زد و گفت:
    - خوشحالم.تو دومین نفری هستی که حرفمو باور کردی.
    - دومین؟مگه نگفتی کسی حرفامو باور نمیکنه؟
    - البته.بجز مهسا؛و حالا هم تو.
    - میدونستم دختر خوبیه.
    - کی؟
    - مهسا دیگه.
    - آره بابا.با همشون فرق داره...خب،بریم؟
    - ...
    وقتی دید جوابشو نمیدم،یه نگاه بهم کرد که دید چشمم یه جایی ثابت شده.دو بار دستشو جلوی چشمم تکون داد و گفت:
    - کجا سِیر میکنی؟
    - ...
    وقتی دید بازم جوابشو نمیدم،مسیر چشممو دنبال کرد و تا دکه ی لواشک و آلوچه فروشی رو دید،پقی زد زیر خنده و وسط خندش گفت:
    - بابا...جمع کن...آب دهنتو...آبرومونو بردی...پاشو،پاشو بریم برات بخرم تا بچت عقب افتاده نشده.
    چشم از اونجا گرفتم و گفتم:
    - بچه؟بچه چیه؟
    - آخه گفتم لابُد ویار داری که اینجوری آب از لب و لوچَت آویزون شده.
    مشتی به بازوش زدم که دست خودم درد گرفت و با اعتراض گفتم:
    - اِ.خب دلم خواست.
    - باشه کوچولو.پاشو بریم برات بخرم.
    با خوشحالی بلند شدم،دستشو گرفتم و کشیدمش سمت دکه.دوتا ظرف برداشتم،یکیشو دادم دست ارشیا و یکیشم خودم.از هرچیزی میدیدم،یخورده میریختم تو ظرفم.دوتا لواشکم برداشتم و برگشتم سمت ارشیا ببینم اون چی برداشته،که دیدم با دهن باز و ظرف خالی،وایساده نگام میکنه.گفتم:
    - چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟چرا ظرفت هنوز خالیه؟
    با تعجبی که توی صداشم معلوم بود،گفت:
    - میگما،مطمئنی 17 سالته؟
    - خب...آره.چطور مگه؟
    - والا من شک دارم تو هنوز تو 4 سالگیت مونده باشی.
    با صدای بچگونه گفتم:
    - مگه بده آدم کودک دَلونش (درونش) هنوژ (هنوز) ژنده (زنده) باسه (باشه)؟
    با خنده زد رو دماغمو گفت:
    - نه،اتفاقا خیلیم خوبه.
    بعد هم ظرفشو گذاشت سر جاش که گفتم:
    - چرا ظرفتو گذاشتی سر جاش؟
    - آخه من نمیخورم.
    شونمو انداختم بالا و ظرفمو بهش دادم،اونم رفت حساب کنه.منم دوتا قاشق کوچیک برداشتم و با ارشیا رفتیم بیرون.ظرفمو که داد بهم،رفتیم سمت همون نیمکتی که روش نشسته بودیم.یکی از قاشقا رو بهش دادم و گفتم:
    - چیه؟نیگا نیگا میکنی؟بخور دیگه.
    - واسه تو خریدم.بخور که باید بریم.اگه دیر برسیم آرتا منو میکشه.دیدی که چه چشم و ابرویی واست میومد؟
    - اولا من تنهایی بهم نمیچسبه،باید بخوری.دوما آرتا با من.نگران نباش.
    با این حرف من،اونم شروع کرد به خوردن.تهِ ظرفو که در آوردیم،انداختمش توی سطل زباله و رفتیم سمت ماشین.
    وقتی رسیدیم در خونمون،برگشتم سمتش و گفتم:
    - واقعا مرسی ارشیا.خیلی خوش گذشت.بابت آلوچه ها هم دستت درد نکنه.
    - قابلتو نداشت.راستی مطمئن باشم که دیگه هر حرف بی ربطی رو درمورد من باور نمیکنی؟
    - آره.مطمئن مطمئن باش.
    - مرسی.حالا هم بدو که دیرت شد.
    اومدم از ماشین پیاده شدم که گفت:
    - آرتی.
    برگشتم طرفش،کاغذیو گرفت سمتم.گرفتمش و گفتم:
    - چیه؟
    - شمارمه.شاید لازمت شه.
    - باشه.ممنون.
    اومدم پیاده شم که دوباره گفت:
    - آرتی.
    - چیه؟
    لبخندی زد و گفت:
    - مواظب خودت باش.
    - چشـــــم.برم؟
    - برو.
    - بای.
    - بای.
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    دستی براش تکون دادم و کلید انداختم و رفتم توی خونه.کفشمو که در آوردم و وارد شدم،دیدم خونه ساکته و آرتا هم همینجور وسط سالن رژه میره.با تعجب گفتم:
    - آرتا،چی شده؟
    متوجه من که شد،پرید طرفم و گفت:
    - ورپریده،کجا بودی تا ساعت 9 و نیم شب با اون پسره ی از خودت ورپریده تر؟
    آخی،از فرط نگرانی نمیفهمید چی داره میگه.از خودت ورپریده تر چیه دیگه؟
    - اووووووووه،بابا چه خبرته؟بذار برسم بعد سین جینم کن.
    - خوبه بهت گفتم دور و برش نپلک،بعد تا ساعت 9 و نیم شب باهاش میری دور دور؟اگه بلایی سرت میومد من چی جواب مامان و بابا رو میدادم؟
    - اِ راستی گفتی مامان و بابا.کوشن؟
    با حرص،از لای دندون های بهم کلید شدش گفت:
    - جواب منو بده.
    - الکی نگرانی برادر من.اون آزارش به مورچه هم نمیرسه.اونوقت چه بلایی میخواست سر من بیاره؟بعد هم،میخواست یه چیزی بهم بگه.
    - مثلا چی میخواست بگه که تا این ساعت طول کشید؟
    - تو اول آروم باش،تا منم بهت بگم.
    دوتا نفس عمیـــــــق کشید و گفت:
    - الان آرومم.حالا بگو ببینم چی بهت گفت؟
    با هم رفتیم نشستیم و منم سیر تا پیاز حرفای ارشیا رو بهش گفتم.نه بیشتر،نه کمتر.تازه ماجرای آلوچه و لواشکا رو هم براش گفتم.حرفام که تموم شد،آرتا با چشمای گرد شده گفت:
    - تو هم باور کردی؟آخه تو چرا انقدر ساده ای؟خب معلومه تکذیب میکنه.معلومه گناهشو گردن نمیگیره.
    - نچ...تو که اونجا نبودی.اصن حجم صداقت تو تک تک جمله هاش بیــــداد میکرد.ولی من میدونم دروغ نمیگه.اگه دروغ میگفت،خودش پا پیش نمیذاشت که این سوء تفاهمو واسم حل کنه.
    - آخه میگن...
    نذاشتم ادامه بده و گفتم:
    - میگن؟کی میگه؟مگه تو چیزی دیدی ازش؟حرکت خطایی ازش دیدی؟
    - تا نباشد چیزکی،مردم نگویند چیز ها.
    - عـــــه؟شنیدن کی بود مانند دیدن؟
    رفت تو فکر و هیچی نگفت.گفتم:
    - من یکی که همه ی حرفاشو باور کردم.تو رو هم مجبور نمیکنم که باور کنی...حالا بیخیال.مامان اینا کوشن؟
    - رفتن خرید.
    - تو چرا باهاشون نرفتی؟
    - منتظر بودم تو بیای،البته گفتم حوصله ندارم.
    زیر چشمی یه نگاه بهم کرد و گفت:
    - من اینجا از نگرانی داشتم دق میکردم،اونوقت خانوم رفته واسه من آلوچه خوردن.
    خندیدم و چیزی نگفتم که گفت:
    - راستی گوشیتو چرا جواب نمیدادی؟
    - گوشیم؟نشنیدم.
    از جیبم بیرونش آوردم که دیدم خاموشه.
    - آخی،شرمنده.شارژش تموم شده بود.
    هر دومون تو فکر بودیم که یهو زدم زیر خنده.همچین خندیدم که اشکم در اومد.آرتا هم با تعجب گفت:
    - یا خدا...یه ساعت با این ارشیائه گشتی خل شدی؟چته؟
    همینجور که داشتم میرفتم سمت اتاقم که لباسامو عوض کنم،گفتم:
    - وای آرتا...اولش که گفت من مقدمه چینی بلد نیستم و میرم سر اصل مطلب،گفتم الانه که پیشنهاد خاک برسری بده.وااااااای خدا...
    و دوباره زدم زیر خنده و آرتا هم با صدایی که خنده توش موج میزد،گفت:
    - خجالت نکشی یه وقتا.نگی داداشم اینجا نشسته ها؟
    منم که خندم تشدید شده بود،هیچی نگفتم و رفتم توی اتاقم.تا لباسامو با لباس راحتی تعویض کردم،پدر و مادر گرام هم اومدن.مثل فشنگ از اتاق پریدم بیرون.
    - سلــــــــام بر والدین گرامی.احوالاتتون؟خوبین؟
    مامان با خنده:
    - سلام به روی ماهت عزیزم.خوبیم.تو خوبی؟
    - خوبم،خوبم.
    بابا – سلام بابا جون.
    - اِ سلام بابایی.خوبین؟خسته نباشی.
    - در مونده نباشی دخترم.
    آرتا – ای بابا،یه ذره هم منو تحویل بگیرین.به خدا اینو اینقدر لوسش میکنین رو دستمون میمونه ها.
    بابا دستشو انداخت دور گردنمو گفت:
    - حالا کی گفته میخوایم شوهرش بدیم؟
    آرتا – یعنی بمونه وَرِ دلتون؟
    بابا – آره دیگه.دختر بزرگ کردم عصای دستم باشه.تو رو رد میکنیم،خوشکل بابا رو نگه میداریم.
    آرتا – والا تبعیض جنسیتی دیده بودیم،ولی تبعیض فرزندی ندیده بودیم.افق کودوم وره؟
    مامان با خنده آرتا رو کشید سمت خودش و گفت:
    - بیا اینجا ببینم بچه...آقا بهراد اگه شما دختر بزرگ کردی،منم پسر بزرگ کردم.زن میخواد چیکار؟میمونه خونه ور دل خودم.شمام با دخترت خوش باش.
    من – نه دیگه،مرسی.من برنامه ها دارم واسه خودم.تازه اسم بچمم انتخاب کردم.بمونم خونه بوی ترشیم همه جا رو ور میداره.آرتا میمونه،بسه.
    بابا با چشمای گرد شده،گفت:
    - خجالت نکشی یه وقتا؟
    - نه دیگه،خجالت واسه چی؟زمان سرخ و سفید شدنا گذشـــــت.الان باس خواستگارامونو سفت بچسبیم که قحطی شوهر اومده.
    آرتا – آره والا.آرتی راست میگه.منم برنامه چیدم واسه خودم.ده تا بچه قد و نیم قد میخوام( با دستش قد بچه ها رو نشون داد ).اسماشونم انتخاب کردم.بمونم آرزو هام به باد فنا میره.
    مامان و بابا همزمان یه پس کله ای به من آرتا زدن و همینجور که هولمون میدادن سمت اتاقامون،گفتن:
    - برین که شمام واسه ما بچه نشدین.
    مامان و بابا واسه شام،بیرون همبرگر خورده بودن و واسه ما هم آورده بودن.غذامونو که خوردیم،رفتیم توی اتاقامون.یکم که تو اینستاگرام چرخیدم،گفتم یه اس ام اس به ارشیا بدم:
    - سلــــــــام دوست گرامی.حال و احوال؟
    چیزی نشد که جواب داد:
    - شما؟
    - آرتمیسم.
    - آهــــــان.ببخشید شمارتو نداشتم.من خوبم.یو خوبی؟
    - خوبم.راستی حرفاتو به آرتا هم گفتم،مثل اینکه باور کرد.
    - خیلیم خوب.
    یه نگاه به ساعت کردم که دیدم 12هه.
    - من برم بخوام.کاری نداری؟
    - نه.خوابای رنگی رنگی ببینی.شب شیک.
    - مرسی.You too ( تو هم همینطور.)
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    ( دو روز بعد )
    ااااه...ای خدا.این چه وضع زندگیه؟بابا حوصلم پوکید.دو روز از اون شب که با ارشیا بیرون بودم میگذره و من تو این دو روز نه بیرون رفتم،نه این دوستای خل و چلم خبری ازم گرفتن.اصن نمیگن مرده ای؟زنده ای؟الانم دمر روی تختم خوابیدم،یه دستمم از تخت آویزونه،دارم آهنگ گوش میدم و سر و پامو تکون میدم.عِیـــــن خوشالا.هههه.همینجوری واسه خودم تو فاز بودم که زنگ اس ام اس گوشیم صدا داد.آخ جــــون.موبایلمو آوردم دیدم ارشیائه.نوشته بود:
    - آرتی حوصلم ریــــــــــد ( البته ببخشیدا ).
    واسش نوشتم:
    - هه هه چه تفاهمی.
    - پس پاشو آماده شو بیام دنبالت بریم بیرون.
    - باوشه.
    - آرتا هم هست؟
    - نه،رفته بیرون.
    - خب پس ساعت 6 دم خونتونم.
    اوه اوه.نیم ساعت بیشتر وقت ندارم.یه شلوار مشکی پوشیدم با یه مانتو حریر صورتی خیلی کمرنگ که جلوش دکمه داشت و روی کمرش عکس میکی موس بود،موهامو یه شونه زدم و سمت راست موهام یه تو مویی پاپیونی واسه تزئین زدم،از این روسری نخیا که خیلی بزرگ بود به رنگ صورتی یه کم پررنگ تر از مانتوم پوشیدم،یه رژلب رنگ لبم هم زدم که همون موقع ارشیا بهم تک زد.موبایلمو برداشتم,عینک مدل SPY نارنجیمو هم گذاشتم روی چشمم و رفتم توی سالن.مامان تا منو دید،گفت:
    - کجا شال و کلاه کردی؟
    - وای مامان،حوصلم سر رفته.یه سر میرم بیرون و زود بر میگردم.
    - باشه،برو.
    - خدافظ.
    - خدافظ.
    آل استارهای قرمزمو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون که دیدم تکیه داده به ماشینش.یه شلوار جین پوشیده بود،یه تیشرت سفید که روش یه پیرهن آبی رنگ شلوارش پوشیده بود و فقط دکمه اولیشو بسته بود و آستیناشو هم تا آرنج بالا زده بود،با آل استار سورمه ای.عینک مدل SPY آبی هم زده بود.رفته جلو و سلام کردم:
    - سلام پرشیا خان.خوبی؟
    - اِ سلام.خوبم.تو خوبی؟تو هم به جمع پرشیا گویان اضافه شدی؟
    - خوبم مرسی.آره دیگه.
    خندید و گفت:
    - عینکشو.
    منم خندیدم و گفتم:
    - آره،مثل مال توئه.بریم؟
    - آره،سوار شو بریم.
    وقتی که سوار شدیم،گفت:
    - کجا بریم؟
    - نمیدونم،تو منو آوردی بیرون.خودت بگو کجا بریم.
    بعد از کمی فکریدن،گفت:
    - میای بریم پارک؟از اون روز که تو هم اومده بودی دیگه نرفتم.
    - آره.فکر خوبیه.منم فقط همون بار اول رفتم.
    یه آهنگ پلی کرد و رفتیم سمت پارکی که اونروز با بچه ها رفتیم.وقتی رسیدیم،ماشینو پارک کرد و با هم رفتیم داخل.یه ذره که اینور و اونورو نگاه کرد،گفت:
    - اِ اونجا رو.بچه ها اَن.
    وقتی به اون سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم،دیدم بچه های اکیپ خودمون با اکیپ تو پارک هستن.گفتم:
    - اِ اِ نیگا کن تو رو خدا.من تو خونه داشتم می پوسیدم،بعد اینا بدون اینکه به من بگن میان پارک.
    برگشتم طرف ارشیا و گفتم:
    - آخه من به اینا چی بگم؟اینا هم شدن دوست؟
    خندید و گفت:
    - نه،فقط من دوستم.دیدی چه به فکرت بودم؟
    - والا صد رحمت به مرام تو.بیا بریم من گوش اینا رو بپیچونم.
    با هم رفتیم سمت بچه ها.اولین نفری که ما رو دید،کوروش بود که گفت:
    - بــــــــه بَروبَچ گرام.افتخار دادین.آفتاب از کودوم طرف در اومده شما تشریف آوردین؟
    بقیه هم متوجه ما شدن.رفتیم پیششون و بعد از سلام و احوال پرسی،دیدم آرتا و شادی و شایان و دلی و بهار دارن با چشمای گرد شده نگام میکن.گفتم:
    - چتونه؟
    شادی – تویی که ما اونروز با کلی التماس و ناز و ادای جنابعالی آوردیم،الان اینجا چیکار میکنی؟
    ارشیا به جای من گفت:
    - شما بی معرفتین تنها تو خونه ولش کردین؛منم آوردمش بیرون یه هوایی به سر و کلش بخوره.بنده خدا دو روزه از خونه بیرون نیومده.
    من – حالا هم ببندین دهناتونو مگس میره توش.
    امیر رو به ارشیا گفت:
    - راستی از اون my friend لوست چه خبر؟
    ارشیا – کودوم؟میترا رو میگی؟
    امیر - آره،همون.
    ارشیا - اونو که باهاش کات کردم.
    صادق – پس الان با کی هستی؟
    ارشیا – هیشکی.سینگلم...بهم نمیاد؟
    اینبار امیر با تمسخر گفت:
    - نه والا.فکر کردم my friend جدید گرفتی.
    بعد هم خیلی نامحسوس به من که پیش ارشیا نشسته بودم،اشاره کرد که خب،من دیدم.ناراحت شدم از حرفش،به ارشیا توهین کرد.ناخودآگاه اخم کردم و یکم از ارشیا فاصله گرفتم.ارشیا هم که این حرکت منو دید،گفت:
    - آرتی واسه من فقط یه دوست معمولیه.
    امیر هم سرشو به معنی فهمیدن بالا و پایین کرد و گفت:
    - آهـــا.
    از لحن آهـــا گفتنش معلوم بود باور نکرده.خب نکنه.به من چه؟مهم اینه که ما بهش دروغ نگفتیم.هر کی داشت با یکی حرف میزد،منم کنار بهار بودم،یهو یه چیزی یادم اومد،بهش گفتم:
    - راستی بهار...
    - جونم؟
    - مگه ترمتون تموم شده که اومدی ایران؟
    - نه بابا.تو این چهار روز،فقط یه کلاس داشتیم که اونم استادمون لغوش کرد.گفتم من که این 4روز بیکارم،بیام ایران.واسه فردا صبح هم بلیط دارم.
    یهو برگشتم سمتش و گفتم:
    - جـــدی؟؟پ چرا هیچی به من نگفتی؟
    - وا.مگه آرتا بهت نگفت؟
    - نه.
    - من فردا باید برگردم،امروزم گفتم با بچه بیایم پارک ازشون خدافظی کنم،بعدم بیام در خونه شما از تو خدافظی کنم که خودت اومدی.
    - کاش میشد بیشتر میموندی.
    - منم دوست داشتم،ولی نمیشه دیگه باید برگردم.
    با صدای کوروش حرفمونو قطع کردیم:
    - پرشیا جون بیا بشین یه دهن برامون بخون،دلمون واسه صدات لک زده.
    ارشیا – چی بخونم؟
    مبینا – هر چی دوست داری.
    ارشیا – باشه.
    بعد از اینکه یکم فکر کرد،شروع کرد به خوندن.با خوندن خط اول آهنگ،فهمیدم کودوم آهنگه و یهو یه فکر تو ذهنم جرقه زد:
    ارشیا - بودیم گیج هم کل روز تا نیمه شب...
    بوی بارون زیر چتر کلی حرف...
    ( به اینجا که رسید،پریدم وسط آهنگ و اون قسمتی که دختره میخونه رو خوندم )
    من - بودی روبروم اشک تو چشمات...
    رو به نوره زرده چراغ...
    خنده های گرم و خوبمون...
    ( همشون با شنیدن صدام چشماشون شد اندازه توپ گلف؛حتی اکیپ خودمون،چون خیلی کم براشون میخونم.وسط خوندنم به ارشیا علامت دادم که ادامه بده. )
    ارشیا - نمیدونم چرا الان اینجاییم...
    و باید با تنهاییامون گلاویز باشیم...
    بدون هم میره سرا گیج با جین...
    و فقط داریم از دور همو میپاییم...
    من - بیا یه بار با هم منطقی حرف بزنیم..
    جای اینکه همش فکر تلافیش باشیم...
    نگاه نمیکنی پشت سرتو چونکه هنو بوی ادکلن منو میشناسی...
    ( بچه ها هم دیگه کم کم از شوک در اومدن و رفتن توی حس و حال خودشون )
    ارشیا - ولی میخوام بدونی که بی تو فردایی نیست...
    نــــــه بدون تو فردایی نیست...
    تو نباشی تنها میمیرم دلت تنها که نیست...
    من - میخوام بدونی که بدون تو فردایی نیست...
    نــــــه بدون تو فردایی نیست...
    تو نباشی تنها میمیرم دلت تنها که نیست...
    ارشیا - بام بمون اگه تو نباشی خواب میره چشام...
    باز دود سه کام اشکات میده به گام...
    با تو زندگیو میخوام با همه بدیاش...
    بازم فقط اسم توئه حتی آخر لشیام...
    واسه انداختن تو از چشمم دندونا تیزه...
    همه آمارتو بهم میدن تو دور همیات...
    جام خالی نیست پیشت...
    ولی خودتم میدونی بی من عادی نیستی که...
    فقط وانمود میکنی داره عالی پیش میره...
    بالاخره یه روز خسته میشی میای...
    از اون به بعد جوکی زیر دوش ودکا نی...
    دور **** رو خط میکشه روی **** بازی...
    دیگه پالتوش نمیده بوی گل هانی...
    حیف که تو فقط یه لوس و خودخواهی...
    میخوام بدونی که بدون تو فردایی نیست...
    نــــــه بدون تو فردایی نیست...
    تو نباشی تنها میمیرم دلت تنها که نیست...
    من - میخوام بدونی که بدون تو فردایی نیست...
    نــــــه بدون تو فردایی نیست...
    تو نباشی تنها میمیرم دلت تنها که نیست...
    ارشیا - این رابـ ـطه که توشیم دیگه مثل قبلا نی...
    انگار دوتامون تو یه ماشین لب پرتگاهیم...
    همونا که عشق مارو دزدیدن...
    دارن آروم آروم این ماشینو هل میدن...
    قول میدم بی من سرده شبات...
    انقدر آسون گذشتن سخته برات...
    تا کی میخوای بکشی هر روز...
    یه ماتیک قرمزو روی طعم لبام...
    انگار بازی با آدما برات مثه یه هدفه...
    صدتا دیوونه مثل من صدتا عشق یه طرفه...
    جرأت داری تقاصشو بدی؟...
    یه روز سر بطری میچرخه به طرفت...
    بیا خودتو ببین به کی دل دادی؟...
    پول یا ماشینش به چی حس داری ها...
    فردا این حس پشیمونیتو...
    که نمیشه خریدش با یه چک سفید امضایی...
    میخوام بدونی که بدون تو فردایی نیست...
    نـــــه بدون فردایی نیست...
    تو نباشی تنها میمیرم دلت تنها که نیست...
    من- میخوام بدونی که بدون تو فردایی نیست...
    نـــــه بدون فردایی نیست...
    تو نباشی تنها میمیرم دلت تنها که نیست...
    ( فردایی نیست – Gz Band )
    آهنگ تموم شد و ما هممون همچنان ساکت بودیم که یهو با صدای دست و جیغ به خودمون اومدیم.اِ وا...اینا کِی اومدن؟با تعجب دور و برمونو نگاه کردیم که دیدیم تعداد زیادی پسر و دختر همسن و سال خودمون و کوچیکتر و بزرگتر،وایسادن برامون دست میزنن.یهو ارشیا پرید جلوشون تعظیم کرد و گفت:
    - خواهش میکنم،خواهش میکنم.شرمنده میکنین.من متعلق به همتونم.
    یهو یه پسره از اون وسطا داد زد:
    - تو چی میگی حاجی؟صدای تورو که صد بار شنیدیم.الان واسه اون خانومه داریم دست میزنیم.
    و بعد هم به من اشاره کرد.ههههههه.ارشیا حسابی ضایع شد.لبخندی زدم و گفتم:
    - من که خیلی نخوندم.
    همون پسره – عب نداره،ولی در کل صدات عالی بود آبجی.
    من – مرسی.لطف دارین.
    اونا هم کم کم متفرق شدن که مهسا گفت:
    - آرتی،چقدر صدات قشنگه.
    - ای بابا،حالا اینقدرا هم خوب نیس دیگه شما شلوغش میکنین.
    صادق – اتفاقا خیلی هم خوبه.نگفته بودی میخونی.
    اومدم جواب بدم که یهو دِلی گفت:
    - بابا ما صد بار التماسش میکنیم یکم واسمون بخونه،کلی ناز و ادا میاد.
    شادی – راست میگه.حالا نمیدونیم چی شده بهمون افتخار داده و خونده.
    نگار – اینارو بیخی.ارشیا رو بگو،قشــــــــــــنگ ضایع شد.
    همه خندیدن که ملیکا گفت:
    - والا از قدیم گفتن خدا کنه آدم تو چاه فاضلاب شنا کنه،ولی ضایع نشه.
    امیر – مگه تو،قدیم بودی؟
    ملیکا – نه،شنیدم.
    یکم که حرف زدیم و گشتیم،بهار گفت:
    - خب بچه ها؛فکر کنم همتون میدونید که من فردا صبح بلیط دارم و امروزم واسه خدافظی ازتون اومدم.
    مبینا – خب...
    بهار – خب به جمالت دیگه.باید کم کم برم خونه وسایلمو جمع کنم.
    بچه ها هم شروع کردن تک تک با بهار خدافظی کردن که رسید به من:
    - وای بهاری.از این کارا بکنا،بیشتر بیا ایران ببینیمت.
    - اگه بازم تعطیلی بود،حتما میام.
    - حالا میگم چندتا از پسرای اونورو تور کردی؟هان،کَلَک؟
    بهار هم زد پس کلمو گفت:
    - بیشعور.هیچی.
    همونجور که گردنمو مالش میدادم،گفتم:
    - هیچی؟یعنی چی؟
    - یعنی همین دیگه.من به همشون به چشم برادری نگاه میکنم.
    - برو،برو خودتو خر کن بچه.
    بهار هم خندید و خدافظی کرد.شادی و شایان و دِلی و آرتا هم داشتن خدافظی میکردن که با بهار برن و برسوننش که آرتا گفت:
    - آرتی،تو هم پاشو خدافظی کن تا بریم.
    اومدم بلند شم که ارشیا گفت:
    - نه،نمیخواد.خودم آوردمش،خودمم میرسونمش.شما برین،جاتون تنگ میشه.
    آرتا – باشه داداش،پس خدافظ همگی.
    وقتی که اونا رفتن،ارشیا رو به من گفت:
    - پاشو ما هم بریم.
    ما هم بلند شدیم،از بچه ها خدافظی کردیم و رفتیم.وقتی که سوار ماشین شدیم،ارشیا گفت:
    - یه سوال بپرسم؟
    - اوهوم،بپرس.
    - بهار یه سال از تو و دِلی و شادی بزرگتره،درسته؟
    - آره،درسته.
    - پس چجوری با شما دوسته؟
    - ما دخترا 9 ساله با هم دوستیم.یعنی از 8 سالگی که اون موقع کلاس دوم ابتدایی بودیم و بهار سوم بود.طی یه سری برخوردا با بهار دوست صمیمی شدیم.ما که میخواستیم بریم پنجم،بهار میرفت اول راهنمایی،ولی دو سال اول رو جهشی خوند و زودتر از ما مدرسشو تموم کرد.17 سالش که شد،یعنی پارسال،با کمک مامان و باباش رفت ترکیه،واسه رشته بازیگری.
    - آهــــا.چه جالب.
    دیگه تا دم در خونمون،حرفی بینمون رد و بدل نشد.وقتی که رسیدیم،یه خدافظی ازش کردم و رفتم داخل.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا