[HIDE-THANKS]
-آبان کجاست آذر؟!
به مهرنوش که ضعیف تر از قبل روی تخت بیمارستان خصوصی افتاده بود خیره شدم و لب زدم
-نمی دونم. تو حالت خوبه؟!
سرش را تکان داد و به گوشه ای خیره شد. چند ساعتی از بهوش آمدنش می گذشت. هنوز بدنش خمـار نشده بود و حالت عادی داشت؛ اما امان از زمانی که....
با آمدن پرستار از اتاقش فاصله گرفتم و به سمت حیاط بیمارستان رفتم تا آبان را پیدا کنم. روی صندلی نشسته بود و با پسربچه ای که لباس بیمارستان بر تنش بود حرف میزد. حدس اینکه پسربچه بیماری داشته باشد سخت نبود.
ساده که می شوی، همه چیز خوب می شود. خودت، غمت، مشکلت، غصهات، آدم های اطرافت و حتی دشمنت.
یک آدم ساده که باشی، برایت فرقی نمی کند که تجمل چیست، که قیمت تویوتا لندکروز چند است، بنز آخرین مدل چند ایربگ دارد. مهم نیست که نیاوران کجاست، شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه کدام حوالی اند، رستوران چینی ها گرانترین غذایش چیست.
ساده که باشی، همیشه در جیبت شکلات پیدا می شود. همیشه لبخند بر لب داری، بر روی جدول های کنار خیابان راه میروی. زیر باران، روی شیشه های بخار گرفته با انگشت می نویسی باران را! آدم برفی که درست می کنی، شال گردنت را به او میبخشی!
ساده که باشی، بربری داغ با پنیر واقعا عشـ*ـق بـازیست!
آدم های ساده، مانند آبان را دوست دارم. بوی ناب آدمیزاد می دهند. ساده که می شوی، فرمول نمی خواهی، ایکس تو همیشه مساوی با ایگرگ توست! درگیر رادیکال و انتگرال نیستی! هرجایی به راحتی محاسبه می شوی، ساده که می شوی حجم نداری، جایی را نمی گیری! زود به یاد می آیی و دیر از خاطر می روی!
ساده که می شوی، کوچک می شوی! توی دل هر کسی جا می شوی و باز همیشه در جیبت شکلات پیدا می شود!
من آدم های ساده مانند آبان را دوست دارم، و شاید هم....من آبان را دوست دارم!
چند روزی است که این اعتراف را کرده ام! دوست داشتن آبان، تکیه کردن به آبان! من آبان را دوست دارم و این بهترین حسی است که تا به حال تجربه کردم.
حس من به بنیامین عشق بود، نه دوست داشتن! عشق آدم را داغ می کند و دوست داشتن آدم را پخته. هر داغی یک روز سرد می شود؛ ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمی شود!
عقب گرد کردم و به سمت اتاق مهرنوش راه افتادم. پرستار برایش آرامبخش زده بود تا موقع خماری زیاد درد نکشد. من که نمی فهمیدم کار این پرستارها چیست، آذین که نبودم! اما وقتی فهمیدم که سرنگ آلوده به ویروس اچ آی وی نبوده خدا را صد هزار مرتبه شکر گفتم! با صدای گرفته ای گفت
-آبان کجا بود؟!
-تو حیاط، رفته بود هوا بخوره.
چشمانش را از هم گشود و با تعجب زمزمه کرد
-فکر می کردم میره پیش آذین!
چشمانم گشاد شد و دلم لرزید. سعی کردم تا لرزش صدایم را کنترل کنم و به آرامی پرسیدم
-چرا باید بره پیش آذین؟!
با اعتماد به نفس گفت
-چرا نره؟! تو این چند سالی که اومده ایران همیشه هر وقت دلش می گیره، خوشحاله، ناراحته، شاده میره پیش آذین! خیلی وقته که نامزدی شون رو علنی کردن! من و آذین ازش خواستیم که بیاد پیش تو؛ وگرنه اصلا جریان تو و بنیامین رو نمی دونست. وقتی که من براش تعریف کردم و آذین تایید کرد سریع اومد پیش تو. خودش هم از کاری که بنیامین کرده بود عذاب وجدان گرفته بود و می خواست بهت کمک کنه. فکر می کرد که با چند بار حرف زدن تو برمی گردی پیش خانوادهات و با آذین عروسی می کنه؛ اما بعد از اولین دیدارتون گفت که تو افسردگی داری و تا آخرین مرحله درمانت باید پیش جمشید و سلطان خانم بمونی.
نگو مهرنوش! نگو! لطفا ساکت باش! این خنجر ها را به تن نحیف من نزن. لطفا! دستم دیگر آشکارا می لرزید. آن برق چشم های آبان وقتی نام آذین را بر زبان می آورد، آن شخص دیگر که از او خواسته بود که مرا با اجتماع آشتی دهد. باورم نمی شد که همه آن ها....
حواس مان نیست که چه راحت با حرفی که در هوا رها می کنیم چگونه یک نفر را به هم می ریزیم. چند نفر را به جان هم می اندازیم. چه سرخوردگی یا دلخوری هایی به جای می گذاریم. چقدر زخم می زنیم! حواس مان نیست که ما می گوییم و رد می شویم و می گذاریم به پای رک بودن مان؛ اما یکی ممکن است گیر کند بین کلمه های ما، بین قضاوت های ما، بین برداشت های ما. دلی که می شکنیم ارزان نیست، به خدا نیست!
مهرنوش که نگاه متعجب و اشک درون چشمانم را دید با حیرت پرسید
-نگو که نمی دونستی آذین و آبان با هم عقد کردن؟!
نفسم رفت، چگونه می توانست اینقدر راحت درباره....چگونه می توانست این موضوع را راحت بگیرد؟! کاخ آرزوهایم به یک باره روی سرم خراب شد و من برای اولین بار آرزو کردم تا مهرنوش مُرده بود و مرا از این خواب خرگوشی بیدار نمی کرد!
به سرعت از جایم بلند شدم و به سمت بیرون راه افتادم. من عاشق کسی شده بودم که در شناسنامه اش نام زن دیگری بود؟! نام خواهرم بود؟! باید حواسم می بود! باید حواسم می بود که به چه کسی دست می دهم تا همه چیزم را از دست ندهم! اهمیتی به آبان که پشت سرهم اسمم را صدا میزد ندادم تا زمانی که بازویم را کشید و تمام درد های من بغض و فریاد شد به سمت آبان!
-چیه آبان؟! چیه؟! چیکارم داری؟! ولم کن بذار برم به درد خودم بمیرم.
بهت زده نگاهم می کرد. چطور باور کنم که این چشم ها، این لحن، این آدم ساده روبه رویم برای کس دیگری است؟! برای خواهرم است؟! اصلا من چگونه اینقدر راحت عاشق شده ام؟
تنهایی که طولانی بشود معیار دوست داشتن آدم ها هم عوض می شود. مثلا می بینی که آن آدم گلدان شعمدان گوشه اتاقش را با کل دنیا عوض نمی کند؛ اما عشق.... عشق ناگهانی است. به خودت میای و می بینی یکی هست که با همه دنیا فرق می کند. صدای پایش را می شناسی و از دور احساس می کنی. وقتی او را می بینی آنقدر قلبت تند تند می زند که فکر می کنی الان صدایش را همه می شنوند. بهت محل نگذارد کلافه ای، وقتی که هست خوبی! مهم نیست که با همدیگر قهر هستيد یا آشتی، مهم این است که پیشت باشد! آبان پیش من بود! آبان همراه من بود، مرا دلبسته خود کرد و حال می فهمم او همسر قانونی خواهرم است! چرا من هر دفعه باید از خواهر هایم ضربه بخورم؟!
-آذر...دختر تو چته؟! مهرنوش چیزی بهت گفته؟!
آری، خوبش را هم گفته! نمی فهمیدم چه بر زبان می آورم، نمی فهمم که حرف هایم در آینده آذین و آبان چقدر تاثیر دارند.
-آره گفته! می دونی بهم چی گفته؟! میگه تو و آذین عقد کردید! من اینقدر غریبه بودم که نباید بدونم خواهرم با تو ازدواج کرده؟!
[/HIDE-THANKS]
-آبان کجاست آذر؟!
به مهرنوش که ضعیف تر از قبل روی تخت بیمارستان خصوصی افتاده بود خیره شدم و لب زدم
-نمی دونم. تو حالت خوبه؟!
سرش را تکان داد و به گوشه ای خیره شد. چند ساعتی از بهوش آمدنش می گذشت. هنوز بدنش خمـار نشده بود و حالت عادی داشت؛ اما امان از زمانی که....
با آمدن پرستار از اتاقش فاصله گرفتم و به سمت حیاط بیمارستان رفتم تا آبان را پیدا کنم. روی صندلی نشسته بود و با پسربچه ای که لباس بیمارستان بر تنش بود حرف میزد. حدس اینکه پسربچه بیماری داشته باشد سخت نبود.
ساده که می شوی، همه چیز خوب می شود. خودت، غمت، مشکلت، غصهات، آدم های اطرافت و حتی دشمنت.
یک آدم ساده که باشی، برایت فرقی نمی کند که تجمل چیست، که قیمت تویوتا لندکروز چند است، بنز آخرین مدل چند ایربگ دارد. مهم نیست که نیاوران کجاست، شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه کدام حوالی اند، رستوران چینی ها گرانترین غذایش چیست.
ساده که باشی، همیشه در جیبت شکلات پیدا می شود. همیشه لبخند بر لب داری، بر روی جدول های کنار خیابان راه میروی. زیر باران، روی شیشه های بخار گرفته با انگشت می نویسی باران را! آدم برفی که درست می کنی، شال گردنت را به او میبخشی!
ساده که باشی، بربری داغ با پنیر واقعا عشـ*ـق بـازیست!
آدم های ساده، مانند آبان را دوست دارم. بوی ناب آدمیزاد می دهند. ساده که می شوی، فرمول نمی خواهی، ایکس تو همیشه مساوی با ایگرگ توست! درگیر رادیکال و انتگرال نیستی! هرجایی به راحتی محاسبه می شوی، ساده که می شوی حجم نداری، جایی را نمی گیری! زود به یاد می آیی و دیر از خاطر می روی!
ساده که می شوی، کوچک می شوی! توی دل هر کسی جا می شوی و باز همیشه در جیبت شکلات پیدا می شود!
من آدم های ساده مانند آبان را دوست دارم، و شاید هم....من آبان را دوست دارم!
چند روزی است که این اعتراف را کرده ام! دوست داشتن آبان، تکیه کردن به آبان! من آبان را دوست دارم و این بهترین حسی است که تا به حال تجربه کردم.
حس من به بنیامین عشق بود، نه دوست داشتن! عشق آدم را داغ می کند و دوست داشتن آدم را پخته. هر داغی یک روز سرد می شود؛ ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمی شود!
عقب گرد کردم و به سمت اتاق مهرنوش راه افتادم. پرستار برایش آرامبخش زده بود تا موقع خماری زیاد درد نکشد. من که نمی فهمیدم کار این پرستارها چیست، آذین که نبودم! اما وقتی فهمیدم که سرنگ آلوده به ویروس اچ آی وی نبوده خدا را صد هزار مرتبه شکر گفتم! با صدای گرفته ای گفت
-آبان کجا بود؟!
-تو حیاط، رفته بود هوا بخوره.
چشمانش را از هم گشود و با تعجب زمزمه کرد
-فکر می کردم میره پیش آذین!
چشمانم گشاد شد و دلم لرزید. سعی کردم تا لرزش صدایم را کنترل کنم و به آرامی پرسیدم
-چرا باید بره پیش آذین؟!
با اعتماد به نفس گفت
-چرا نره؟! تو این چند سالی که اومده ایران همیشه هر وقت دلش می گیره، خوشحاله، ناراحته، شاده میره پیش آذین! خیلی وقته که نامزدی شون رو علنی کردن! من و آذین ازش خواستیم که بیاد پیش تو؛ وگرنه اصلا جریان تو و بنیامین رو نمی دونست. وقتی که من براش تعریف کردم و آذین تایید کرد سریع اومد پیش تو. خودش هم از کاری که بنیامین کرده بود عذاب وجدان گرفته بود و می خواست بهت کمک کنه. فکر می کرد که با چند بار حرف زدن تو برمی گردی پیش خانوادهات و با آذین عروسی می کنه؛ اما بعد از اولین دیدارتون گفت که تو افسردگی داری و تا آخرین مرحله درمانت باید پیش جمشید و سلطان خانم بمونی.
نگو مهرنوش! نگو! لطفا ساکت باش! این خنجر ها را به تن نحیف من نزن. لطفا! دستم دیگر آشکارا می لرزید. آن برق چشم های آبان وقتی نام آذین را بر زبان می آورد، آن شخص دیگر که از او خواسته بود که مرا با اجتماع آشتی دهد. باورم نمی شد که همه آن ها....
حواس مان نیست که چه راحت با حرفی که در هوا رها می کنیم چگونه یک نفر را به هم می ریزیم. چند نفر را به جان هم می اندازیم. چه سرخوردگی یا دلخوری هایی به جای می گذاریم. چقدر زخم می زنیم! حواس مان نیست که ما می گوییم و رد می شویم و می گذاریم به پای رک بودن مان؛ اما یکی ممکن است گیر کند بین کلمه های ما، بین قضاوت های ما، بین برداشت های ما. دلی که می شکنیم ارزان نیست، به خدا نیست!
مهرنوش که نگاه متعجب و اشک درون چشمانم را دید با حیرت پرسید
-نگو که نمی دونستی آذین و آبان با هم عقد کردن؟!
نفسم رفت، چگونه می توانست اینقدر راحت درباره....چگونه می توانست این موضوع را راحت بگیرد؟! کاخ آرزوهایم به یک باره روی سرم خراب شد و من برای اولین بار آرزو کردم تا مهرنوش مُرده بود و مرا از این خواب خرگوشی بیدار نمی کرد!
به سرعت از جایم بلند شدم و به سمت بیرون راه افتادم. من عاشق کسی شده بودم که در شناسنامه اش نام زن دیگری بود؟! نام خواهرم بود؟! باید حواسم می بود! باید حواسم می بود که به چه کسی دست می دهم تا همه چیزم را از دست ندهم! اهمیتی به آبان که پشت سرهم اسمم را صدا میزد ندادم تا زمانی که بازویم را کشید و تمام درد های من بغض و فریاد شد به سمت آبان!
-چیه آبان؟! چیه؟! چیکارم داری؟! ولم کن بذار برم به درد خودم بمیرم.
بهت زده نگاهم می کرد. چطور باور کنم که این چشم ها، این لحن، این آدم ساده روبه رویم برای کس دیگری است؟! برای خواهرم است؟! اصلا من چگونه اینقدر راحت عاشق شده ام؟
تنهایی که طولانی بشود معیار دوست داشتن آدم ها هم عوض می شود. مثلا می بینی که آن آدم گلدان شعمدان گوشه اتاقش را با کل دنیا عوض نمی کند؛ اما عشق.... عشق ناگهانی است. به خودت میای و می بینی یکی هست که با همه دنیا فرق می کند. صدای پایش را می شناسی و از دور احساس می کنی. وقتی او را می بینی آنقدر قلبت تند تند می زند که فکر می کنی الان صدایش را همه می شنوند. بهت محل نگذارد کلافه ای، وقتی که هست خوبی! مهم نیست که با همدیگر قهر هستيد یا آشتی، مهم این است که پیشت باشد! آبان پیش من بود! آبان همراه من بود، مرا دلبسته خود کرد و حال می فهمم او همسر قانونی خواهرم است! چرا من هر دفعه باید از خواهر هایم ضربه بخورم؟!
-آذر...دختر تو چته؟! مهرنوش چیزی بهت گفته؟!
آری، خوبش را هم گفته! نمی فهمیدم چه بر زبان می آورم، نمی فهمم که حرف هایم در آینده آذین و آبان چقدر تاثیر دارند.
-آره گفته! می دونی بهم چی گفته؟! میگه تو و آذین عقد کردید! من اینقدر غریبه بودم که نباید بدونم خواهرم با تو ازدواج کرده؟!
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: