داستان بهشت عاشقی | banu کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.gggg...

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/25
ارسالی ها
38
امتیاز واکنش
203
امتیاز
0
behesht_asheghi.png
نام رمان :بهشت عاشقی

نویسنده :banu
خلاصه:
رمان درباره ریحانه،دختر مغرور و مذهبی که با امیر،پسر سر به زیر دانشگاه آشنا میشه .
داستان درباره عشقیه که بین این دو به وجود میاد . ولی مشکلاتی سر راهشون پیش میاد که ....

.....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    اه... این استاد چقد حرف میزنه.اهنگام تموم شدن...وای..اینا چرا همچین نگام میکنن؟اوه اوه...استادو نگاه چجور داره نگام میکنه...صدای اهنگو قطع کردم.
    بلند شدم و گفتم:ببخشید استاد متوجه نشدم.
    استاد با پوزخند سوالو تکرار کرد.منم که دیروز کتابو خر زده بودم،پس با خونسردی جواب سوالو دادم.استادم با گفتن بفرمایین و اخم های توی هم،حکم ضایع شدنشو امضا کرد.منم نشستم و دوباره هنزفریو تو گوشم گذاشتم و به شغل شریف اهنگ گوش دادن ادامه دادم.البته که همه بچه ها با افتخار نگام میکردن.بجز یه نفر...یه نفر که چند وقته خیلی مخمو درگیر خودش کرده...نگاهش همیشه رو من بود...نگاه سنگینش باعث میشه آب شم...الانم داره کار همیشگیشو میکنه.من دختر خیلی مذهبیم و تا الان نه کسی بهم نگاه کرده و نه کسی بهم شماره داده ولی این... اخه من چادری نیستم اما مانتوهام بلندن و محجبم.من ریحانه رستگار ، بیست و یک ساله و دانشجوی مهندسی نرم افزار هستم.بسیار بسیار ساده هستم اما همین سادگی باعث جذابیتم شده.قدم بیشتر از 170 چون والیبالیست بودم و هیکل خوبی دارم.چهره خوبی هم دارم.لبای درشت ،دماغ خوشگل ،چشای قهوه ای و ابروهای اصلاح نشده و دخترانه هشتی. اولین چیزی که تو چهرم بود معصومیت بود بعد زیبایی.خداروشکر میکنم خودم از خودم راضیم...اینقد هندونه گذاشتم زیر بغلم میترسم جا نشن بیوفتن....خخخخخ...اوه اوه کلاس تموم شد.ایولللل.ای خدا این که داره باز نگاه میکنه.اخم کردمو از سر جام بلند شدم.
    به سمت سرویس حرکت میکردم که با تیکه یکی از پسرا جا خوردم:خانومی شما که این همه هواخواه داری بده اخم کنی خخخخخخ ...
    مخم سوت کشید فقط راهمو کشیدمو رفتم...دارم از عصبانیت میترکم.سوار سرویس دانشگاه شدم . بعد نیم ساعت به خونه رسیدم.زنگو فشار دادم.با باز شدن در خودمو تو خونه پرت کردم.بعد این که نفسم جا اومد، با مامان حرف زدم
    -مامان . یکی تو دانشگاه هس...خیلی نگام می کنه...میدونی...
    -والا به خدا نمیدونم چی بگم .سعی کن یه کم سنگینتر باشی
    -مگه من کاری کردم؟؟؟؟
    مامان با نگاهی از روی مهربونی بهم،منو ترک کرد.حنانه ،ابجیم،اومد و منم واسش همه چیو گفتم
    -ریحانه
    -بله
    -میگم اینی که میگی نگات میکنه چه شکلیه
    -چی بگم والا تا حالا بهش دقت نکردم
    -یادم رفته بود خیلی باحیایی.
    ادامه حرفای حنانه رو نشنیدم.به فکر رفتم.راست میگه هااا...این پسره صبح تا ظهر نگا من میکنه اما من اصن ندیدمش. من فقط فامیلیشو میدونم.محمدی.یه پسر قد بلند و ساده...قیافشو تا حالا ندیدم.باید بهش دقت کنم.با گفتن نچ نچ نچ حنانه به خودم اومدم.
    شاممو خوردم و رفتم به سمت تخت...بدون این که بخوام به چیزی فکر کنم به خواب فرو رفتم...بدون این که بدونم فردا چه اتفاقی قراره برام بیوفته
     
    آخرین ویرایش:

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    با صدای زنگ ساعت از خواب بلند شدم .خدایا خودت میدونی خواب شیرینه.پس چرا یه کاری نمیکنی این بنده مفلوکت یه ذره بخوابه؟؟؟؟؟؟؟ از شدت خستگی نمیتونم تکون بخورم.با هر زوری بود خودمو بلند کردم و به سمت دست شویی رفتم . وضو گرفتم و نماز قضای صبحو خوندم.صبحانمو هم میل کردم و با پوشیدن لباسام اماده رفتن شدم.بند کفشامو بستم و با خوندن ایت الکرسی راهی دانشگاه شدم.سوار سرویس دانشگاه شدم که دیدم یکی داره بال بال میزنه.نگاه کردم که دیدم بعله...این همون نگار دیوونس.نگار دختر امروزی اما پاکی بود که تو دانشگاه باهاش آشنا شده بودم.با لبخند به طرفش رفتم.
    دستمو دراز کردم و گفتم:سلام نگار خانوم گل
    دستمو به گرمی فشرد و گفت:سلام بر با معرفت ترین دوست دنیا.
    -بخدا اگه بدونی درسام چقد سختن
    -هرچی..تو نباید یه احوالی از عشقت(به خودش اشاره کرد) بپرسی؟
    -والا احوال عشقمو ازش پرسیدم ولی تورو نه
    - دختره ی چش سفید حالا دور از چشم من عشق پیدا میکنی؟
    -بعله خانوم ...چی فکر میکنی
    -حالا نشونت میدم با کی طرفی..
    اونقد کل کل کردیم که وقتی به خودمون اومدیم دیدیم در دانشگاهیم.وارد دانشگاه شدیم که چشمم خورد به همون پسره که دیروز بهم تیکه انداخت.داشت بر و بر منو نگاه می کرد بچه پررو..با اون قیافه چرتش و هیکل مارمولکیش.داشتم تو دلم بهش فحش میدادم که نگار گفت:
    -وای ریحانه ...این پسره چه ژیگریهههههه
    -این گجاش جیگره؟
    -همه جاش
    چپ چپ نگاش کردم.خودش ساکت شد.میدونست حالم از این چیزا بهم میخوره.اما مسئله این جا تموم نشد..چون پسره افتاده بود پشت سرمون...تو محیط دانشگاه خیلی افتضاحه یکی بیوفته پشت سرت...دست نگارو محکم گرفتم و دنبال خودم کشوندمش.یه جورایی نادیده گرفتمش.
    با حرفش سرجام میخ کوب شدم:اگه شمارمو نگیری عکساتو پخش می کنم
    یه ذره فکر کردم.من که عکسی ندارم پیش این.با اعتماد به نفس برگشتم گفتم:
    -من عکسی پیش شما ندارم.
    -سر کلاس ازت عکس گرفتم.
    دلم لرزید ولی گفتم:یه بار دیگه سر راهم پیدات شه به حراست میگم.
    -بچرخ تا بچرخیم.
    داشتم از ترس سکته می کردم.نگار دستمو کشید و منو برد سر کلاس.یخ کرده بودم.نکنه کاری کنه...نکنه فوتوشاپ کنه...نکنه....نگار حال و روزمو دید...بیچاره زبونش بند اومده بود چون حرفی نزد و فقط یه بطری آب خالی کرد تو دهنم.نمیدونم چه موقع استاد اومد و چه موقع کلاس تموم شد...فقط با صدای داد یکی از بچه ها که گفت بیرون دعوا شده به خودم اومدم.حس کنجکاویم گل کرد و با نگار رفتیم ببینیم چی شده.ای وای...برادران نیروی انتظامی هم هستن.جلو رفتیم...با صحنه ای که جلوم دیدم هنگ کردم.اون پسره که تهدیدم می کرد خونی بود و دستبند بهش زده بودن .از اون ور اون پسره محمدی که هی منو نگاه می کرد داشت بهش فحش میداد.
    یه دفعه یکی از پلیسا اومد و به محمدی گفت:جناب سروان لطفا اروم باشین.
    با این حرف،همه دانشجو ها هنگ کردن.یعنی اون...پلیس مخفی بود....یا خدا اینجا چه خبره.
    پلیس داشت همه رو متفرق می کرد.من از شدت هنگ زل زده بودم به محمدی.برای اولین بار دقت کردم بهش.یه پسر ساده با یه چهره فوق العاده معصوم.ته ریشش که جذابش کرده بود و موهایی که ساده کوتاه شده بود و بخشی چتری روی پیشونیش که خشگل ترش کرده بود.چیزی که خیلی جذابش کرده بود مردونگی نگاهش و چهرش بود...مردونگی نگاهش؟از کجا اینو گفتم...اومممم بزار فکر کنم...ااااای وایییی خاک تو سرم این که داره منو نگاه می کنه...خاک تو سرم کنن که اینقد خنگم.سرمو پایین انداختم.خندم گرفته بود.یکی از عادتای بدم این بود موقعی که خجالت می کشیدم خندم میومد. الان پسره چه فکرایی می کنه.رفتم نشستم روی نیمکت که نگارم پیشم نشست. چشمکی زد و گفت:
    -کلک نگفتی اینقد عاشق داری؟
    -وات؟
    -میگم تابلوئه این پسره عاشقته هااااااااا
    -کدوم؟
    -چقد گیجی...همین محمدی دیگه
    -چجور؟
    -مگه ندیدی اون پسررو چیکار کرد
    -نگار من الان تو هنگم هیچی بهم نگو
    -اوه اوه.داره میاد سمتمون.حجابمو درست کنم من خواهر.
    سر بلند کردم که دیدم رو بروم ایستاده بود.بلند شدم.اوه اوه لامصب چه درازه من با این قد بلندم تا زیر شونش بودم.بی مقدمه گفت:
    -من امیر محمدی هستم.همون طور که فهمیدین پلیسم و تو این دانشگاه اومدم ماموریت انجام بدم و ماموریتمو هم انجام دادم.
    شیطونه میگفت بگم به من چه اما قبل این که به حرف شیطون گوش کنم حرفشو ادامه داد:
    -اینی که دستگیر کردم همون بود که چند ساعت پیش مزاحمتون شده بود.درسته؟
    -ب..بله
    -این ادم متهم بود به پخش عکسای خانوما و اخاذی از خودشون و خانوادشون.
    تو دلم یه یا قمر بنی هاشم گفتم.
    ادامه داد: هدف این پسر ،شما بودین.چون به نظرش شما مذهبی ترین نسبت به بقیه و اخاذی بیشتری میتونه بکنه.همونطور که میدونین یه ترم هست که شمارو زیر نظر داره و امروز هدفشو به شما گفته. و ما هم منتظر بودیم این کارو کنه تا دستگیرش کنیم.
    نمیدونم داشت چی می گفت .فقط داشتم خدارو شکر می کردم.اگه عکسام...یا خدا...فقط شنیدم آروم خداحافظی کرد و رفت.فرشته نجاتم بود یه جورایی.هیچی از حرفای نگارو نمیفهمیدم.فقط زیر لب بهش گفتم بریم خونه.دستمو گرفت.سوار سرویس شدیم .سر مسیر وایساد.برام یه دربست گرفت و از اون جا تا خونه منو برد و خودش رفت.حتی جون نداشتم زنگ بزنم.اروم زنگو زدم.مامان تنها تو خونه بود.چون خودش درو باز کرد.پریدم بغلش و کلی گریه کردم و جریانو براش تعریف کردم.مامانم داشت از ترس سکته می کرد اما به روی خودش نمی اورد تا من ناراحت تر نشم.رفتم سر تختم دراز کشیدم تا بخوابم و یه کم آروم شم.تو فکر فرو رفتم.خیلی سخته هیچ کاری نکنی و یه همچین مشکلی برات پیش بیاد.مرد های جامعه من یه مشت نامردن..البته بجز محمدی..اون خیلی مرده...اسمش چی بود؟امیر...خیلی آقا بود..اصن آقایی از چهرش می بارید .بهش میومد بیست و پنج یا بیست و شش سالش باشه...خوش به حال خانومش..خانومش؟ مگه زن داره؟؟؟نعععع بابا..بهش نمیاد..
    با فکر بهش خوابم برد و در شیرینی به اسم خواب فرو رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    حدودا یه ماهی از اون ماجرا میگذره . امروز روز اخر این ترمه و از هفته اینده امتحانات دی ماه شروع میشن.اما تنها چیزی که همه دانشگاه توو فکرشن،اینه که چرا محمدی همچنان سر کلاسا حاضر میشه. ماموریتش که تموم شده بود ولی معلوم نیست چرا داره میاد سر کلاس...اروم تو حیاط دانشگاه قدم میزنم و به سمت کلاس میرم.وارد کلاس شدم.خدارو شکر نگار برام یه جا کنار خوش گرفته بود.باهاش سلام و احوال پرسی کردم و باهم درباره امتحانا حرف زدیم.اما...بازهم سنگینی اون نگاه... تو این یه ماه بازهم سنگینی نگاهشو حس می کردم. کمتر نگام می کرد... ولی... من فکر می کردم قبل به خاطر این که زیر نظر بودم این جوری نگام میکرده. اما بعد از اون ماجرا باز هم سنگینی نگاهشو حس می کنم.الانم دارم آب میشم.چون روز اخر بود کلاس خلوت بود و این خلوت بودن بیشتر منو ازار می داد.استاد هم که نمیدونم چرا دیر کرده بود.فقط خودمو با حرف زدن با نگار مشغول کردم.نمیدونم چقد گذشت و چقد زیر نگاهش اب شدم که یکی از بچه ها اومد و گفت کلاس تشکیل نمیشه.انگار که دنیارو بهم داده بودن.داشتم وسایمو جمع میکردم که یکی از پسرا از محمدی سول پرسید:امیر مگه ماموریتت تموم نشد؟پس چرا میای سر کلاس
    -داداش من ترم آخریم.این چند واحدیم که با شما گرفته بودم،واقعی بود و از شانس خوبم،سوژه ماموریت هم تو کلاسم بود.
    -ایول بابا...پس دیگه راحت شدی...
    -اره...خدارو شکر
    گوشام تیز شده بود. ولی جلوی خودمو گرفتم و بیرن رفتم. تو فکر بودم.یعنی ترم بعد تو کلاسمون نیست؟ یعنی دیگه نمیاد تا نگام کنه؟نمیدونم چرا زیاد خوشحال نبودم.نه... من باید خوشحال باشم.ولی...فک کنم تخیلات صورتی ذهنم باز دوباره فعال شده بود.نمیدونم چقد تو فکر بودم که با صدای یکی به خودم اومدم:
    -خانوم رستگار
    -بله
    -سلام
    -سلام
    -ببخشد...خواستم طلب حلالیت کنم...چون من دیگه نمیام سر کلاسا.
    چیزی نگفتم...یعنی چیزی نداشتم که بگم.خودش ادامه داد:
    -ببخشید خانوم رستگار من باید یه حرفیو به شما بزنم.
    - چه حرفی؟
    -من...راستش...خب ...میخوام بگم که...میخوام از شما خواستگاری کنم...
    چنان سرمو بلند کردم که صدای گردنم اومد...شوکه شدم..اخه تا الان کسی اینقد مستقیم ازم خواستگاری نکرده بود.نمیدونم چجور ولی فقط گفتم:
    -اقای محمدی اینجا جای این کارا نیست
    -میدونم...فقط خواستم اجازه بگیرم ازتون
    - اجازه من با پدر و مادرمه
    بعد سرمو انداختم پایین و رفتم یه گوشه وایسادم. حالم دگرگون بود.نمیدونم...انگار خوشحال بودم... از دور نگاش کردم.رو نیمکت نشسته بود...به قول بچه ها محو افق بود..با یه لبخند محو...خخخخخخخ خیلی خنده دار بود.
    بعد خداحافظی با بچه ها به سمت خونه رفتم.انرژی فوق العاده زیادی داشتم.مامانمو حنانه اصن دهنشون کف کرده بود...خخخخ منم نامردی کردم و هیچی بهشون نگفتم.شب بابا از سر کار اومد...قیافش یه جوری بود... انگار میخواست یه چیزی بگه... ولی نمی گفت. شام خوردیم و منو حنانه به سمت اتاق رفتیم.از اون جا که منو حنانه فضول تشریف داشتیم،چراغ اتاقو خاموش کردیم و گوشامونو تیز کردیم تا ببینیم مامان و بابا چی میگن...
     
    آخرین ویرایش:

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    منو حنانه گوشامونو تیز کردیم.بعد از چند دقیقه که مطمئن شدن من و حنانه خوابیدیم،شروع کردن به حرف زدن:
    -مهری
    -بله
    -امروز یکی اومده بود در مغازم
    -خب
    -درمورد پسرش حرف میزد
    -یعنی چی؟
    -میخواست اجازه خواستگاری بگیره
    -خب تو چی گفتی
    -منم گفتم باشه
    -حالا قراره کی بیان
    -پس فردا شب
    فامیلیشون چی بود؟
    -محمدی.بهشون میومد خانواده خوبی باشن.پسره سروانه.
    -خوبه.فردا برو تحقیق
    -اره.....
    من و حنانه که همه چیو شنیدیم،داشتیم نگاه هم میکردیم.حنانه پرید منو گرفت بغـ*ـل و می خندید.منم تو هنگ بودم که چقد سریع دست به کار شد این پسره...حنانه که داشت منو بغـ*ـل میکرد و چرت و پرت می گفت یهو زد زیر گریه و سرشو رو شونم گذاشت.
    -حنانه ابجی چی شد
    -ری..حا..نه
    -جانم
    -تو بری ...من...چیکار...کنم
    -من جایی نمیرم فدات شم
    -چرا..تو..با این...پسره...میری
    -قربونت برم من جایی نمیرم
    -راس میگی؟این پسره رو رد می کنی؟
    -چی بگم
    -ریحانه...
    -بگیر بخواب فدات شم...بخواب تا فردا...
    اشکاشو پاک کرد و رفت سر تختش...فکر نمیکردم حنانه اینقد بهم وابسته باشه،ولی...چه زود اومد... پس فردا شب میبینمش...چرا بعد امتحانا نیومد...من الان چجور درس بخونم...خدایا...خواهش میکنم هر چی خیره پیش بیار ...خداجونم...خیلی خوبی...بهترینی...چشام بسته شد و با فکر اینده به خواب رفتم.
    ...
    -ریحانه ریحانه...ریحانه
    -هووووووم
    -پاشو لنگ دظهره
    -چرا...توروخدا بزار بخوابم مامان
    -یه خبر برات دارم
    -چی
    -برات خواستگار اومده
    -هاااااا؟
    -طرف سروانه...میگم نکنه این همونس که میگفتی؟؟؟ تو دانشگاهتون...
    -خودشه
    مامان خنده معنا داری کرد و رفت...کلی کار داشتم.فرداشب میومدن.باید لباس اماده کنم و یه گردگیری توپ با مامان کنم یه کمی هم درس بخونم.صبحنمو خوردم و تا ساعت 5 بعد از ظهر با مامان و حنانه کار کردیم....ساعت 5 بعد از ظهر دیگه هلاک بودم...فقط افتادم رو مبل و مث یه تشنه بی جون زبونم از دهنم بیرون افتاده بود...حنانه نگام کرد و خندش گرفت ..ولی اشک تو چشاش جمع شده بود...مامانم یهو زد زیر گریه...منم که قند تو دلم اب میشد که اینقد دوستم دارن.
    -مامان و حنانه ...چرا این جوری میکنین؟مگه اولین بارمه خواستگار برام میاد؟
    -ریحانه این دفعه قضیه جدیه
    -کی گفته خواهر من
    -راست میگه بچم...این دفعه خودتم خیلی...
    -خیلی چی مامان؟
    مامان سکوت کرد...حنانه هم با گریه چشمکی زد...منم بلند شدم برم درس بخونم .خبرم فردای خواستگاری امتحان دارم.
    بعد کلی درس خوندن رفتم شام بخورم...حدودا ساعت یازده بود که رفتم بخوابم و با فکر به فردا شب خوابم برد.
    حدودای ساعت ده بود که از خواب بلند شم.مامان و حنانه داشتن حرف میزدن.منم صبحانمو خوردم و رفتم ببینم چی میگن.انگار داشتن راجع به من حرف میزدن چون تا رفتم پیششون حرفشونو قطع کردن.منم بهم بر خورد رفتم تو اتاق و مث خر درس خوندم.البته درس که چه عرض کنم..خطای کتابو میخوندم اما ذهنم اونقد درگیر بود هیچی نمیفهمیدم...مامان و حنانه راست میگفتن..جدی جدی این بار همه چی فرق میکنه. بابا ظهر اومد خونه و داشت با مامان درباره خانواده شون حرف می زد.انگار تحقیقاشو کرده بود و به نتجه مطلوب رسیده بود چون با تعریف و تمجید ازشون میگفت.انگار بابام خیلی خوشش اومده بود.
    نمیدونم چه جوری وقت گذشت چون وقتی به خودم اومدم با یه چادر رنگی جلوی آیینه بودم .حنانه از پشت بغلم کرد و گفت:
    -لامصب تو چقد خوشگل شدی امشب
    -والا تو و مامان دیوونه شدین
    -تو دیوونه شدی
    -من که مث سابقم
    -اره معلومه
    با صدای زنگ بحثمون تموم شد و من با استرس از اتاق بیرون رفتم.حنانه قرار بود تا اخر مراسم تو اتاق بمونه.وارد خونه شدن.اول یه خانوم با قد متوسط و ریز اندام و لاغر. سلام کردم.سلام کرد و خیلی گرم منو بغـ*ـل کرد.بعد یه دختر هفده یا هجده ساله وارد شد که با لبخند سلام کرد و منم جواب دادم.بعد از اونا یه اقای قد بلند و هیکلی وارد شد.ساده ی ساده بود.مثه پسرش...سلام کردم..اروم جوابمو داد و احوال پرسی کرد ...مهرش به دلم افتاد...بهش میومد از اون مردای خوب خدا باشه.بعد همه اونا امیر وارد شد و سلام کرد.اروم جوابشو دادم.سبد گلو جلوم گرفت...منم روم نمی شد جلو مامان و بابا ازش بگیرمش..به هر بدبختی بود گرفتم ولی به حدی سرمو تو گردنم کردم که فک کنم کل جمع متوجه شدن.سریعا رفتم و نشستم پرت ترین جای ممکن.بحث شرو ع شد و بابام جویای وضعیت امیر شد و خانواده امیر توضیح دادن که امیر از چند سال پیش مستقل بوده و خونه و ماشین خودشو داشته...از این حرفا زدنو زدن تا این که مامان امیر گفت جوونا باهم حرفاشونو بزنن.منو امیرم پا شدیم و با راهنمایی من وارد اتاق شدیم . نشست روی زمین منم دو متر اون ورترش نشستم.چند ثانیه محو نگامک کرد منم سرمو انداختم پایین.بی مقدمه شروع کرد:
    -همون طور گـه گفتم اومدم خواستگاریتون...خیلیم زود دست به کار شدم تا فرصتو از دست ندم.انتظار دارم شماهم سریع جواب بدین
    -من...نمیتونم بدون شناخت از شما جوابی بدم
    -منم نمیتونم صبر کنم
    -چرا؟
    -چون... شما انتظار دارین همسر ایندتون چه جوری باشه؟
    خیلی قشنگ بحثو عوض کرد ......منم سریع جوابشو دادم:
    -من معیار های خاصی دارم.اولیش نماز خوندنه.
    -من نمازمو میخونم
    -دومیش اینه که اخلاق خوبی داشته باشه
    -شما این مدت تو دانشگاه منو نشتاختین
    -برای شناخت اخلاق وقت لازمه.سومین معیار من اینه که تا حالا با هیچ دختری ارتباطی
    نداشته باشه.
    یه مکث کرد ولی سریع و با صدای صاف گفت:قسم میخورم که شما اولین دختری هستین که... بهش علاقمند شدم.
    قسمش باعث شد به مکثش شک نکنم.ادامه داد:
    -حالا نظرتون چیه؟
    -من الان نمیتونم نظری بدم.
    -پس اگه موافقین بریم تا پدر مادرا منتظر نمونن.
    -حتما
    بیرون رفتیم.خداروشکر کسی نپرسید چی شد.البته برای اشنایی بهتر باباش و بابام تصمیم گرفتن یه صیغه یه هفته ای بخونن و بابای امیر این کارو کرد.اونا هم بعد یه ربع رفتن.فقط نمیدونم چی شد گـه مامان امیر شمارمو ازم گرفت..فک کنم پشت پرده اتفاقی افتاده بود چون مامان امیر با شماره من چی کار داشت؟؟؟
    اونا رفتن و منم سریع رفتم تو اتاقم پیش حنانه...حنانه که اخماش تو هم بود...
    من بی توجه بهش به خودمو امیر فکر کردم..خودمم میدونم که قراره جواب مثبت بدم بهش...به این فکر کردم که چقد سریع اومد جلو و چه سریعتر محرمم شد....
     
    آخرین ویرایش:

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    با صدای زنگ ساعت بلند شدم...وای..امتحان...خدایا...پوفففففف اصلا هیچی نخوندم...بیخیال...نمازمو خوندم و صبحانه رو هم خوردم.لباسامو پوشیدم.یهو یادم افتاد که دیشب مامان امیر شمارمو گرفته.گوشیمو روشن کردم ببینم چه اتفاقی افتاده...تا گوشی روشن شد یه رژ ملایم به لبام زدم.گوشی تا روشن شد سریعا زنگ خورد.شماره ناشناس بود.گوشیو برداشم:
    -الو
    -الو سلام سر کوچه وایسادم سریع بیا
    هنگ کردم....این کیه.سریع پرسیدم:
    -ببخشید شما؟
    -امیرم
    خواستم بگم امیر کیه که خدارو شکر دوزاریم افتاد و سریع خداحافظی کردم.گوشیو که قطع کرد نگاهی به صفحه گوشیم کردم .اوه اوه..پنج تماس بی پاسخ داشتم.تاریخشم ماله چنده دیقه پیشه.یه اس ام اس هم به تاریخ دیشب اومده بود.توش نوشته بود:(سلام امیرم.فردا صبح امتحان داری میام سراغت.شب بخیر)
    من چقد خنگم که به گوشیمم نگاه نمی کنم...از بس دیشب تو توهم بودم...اینارو بیخیال.الان من میخوام برم بشینم تو ماشین با اون؟؟؟؟؟؟؟؟اولین باره که میخوام با یه پسر بیرون برم..برای هزارمین بار نگاهی به ایینه کردم.نام خدارو اوردم و رفتم.سر کوچه بود.به ماشینش تکیه داده بود.یه پژو پارس سفید داشت.خودشم که یه شوار جین آبی با یه پولیور خاکستری پوشیده بود.خوشتیپه هااااا...من چرا توجه نکرده بودم؟؟؟ اروم اروم رفتم تا رسیدم بهش.صاف وایساد.فکر کنم میخواد نشون بده خیلی بلنده که اینجوری می کنه..خخخخخ منم همیشه تو مدرسه صاف راه میرفتم چون همه ازم کوتاه تر بودن....با صداش از فکر بیرون اومدم
    -سلام
    -سلام
    -دیشب بهت پیام دادم.
    -الان دیدمش
    -اها..بشین بریم
    در ماشینو برام باز کرد...واو..چه جنتلمن...درو بستم.سوار شد و شروع به حرکت کرد. با صداش سرمو به سمتش برگردوندم:
    -از این به بعد خواستی بری دانشگاه بهم بگو بسونمت.
    از این حرفش ناراحت که نشدم هیچ..تازه خوشحالم شدم....از این به بعد هر روز صبح میبینمش و البته دیگه با سرویس نمیرم.گفتم:
    -باشه
    با تعجب نگام کرد،شاید فکر نمی کرد قبول کنم...بعد یه لبخند رضایت بخش رو لباش نشست. فکر کنم خودشم میدونست که جوابم به خواستگاری مثبته که این حرفارو میزد...مخصوصا این که منو دوم شخص میدونست.
    دوباره با صداش منو از فکر بیرون اورد:
    -تو این چند روز میتونی با اخلاق من آشنا شی.
    -شما...معیار هاتونو نگفتین
    -معیار های من تویی
    جوری جا خوردم که خودش فهمید و ادامه داد:
    -وقتی من ازت خواستگاری کردم یعنی با معیار هام سازگار بودی
    -شما که منو نمیشناختین
    - بیشتر از خودت میشناسمت
    -خب...این بی انصافیه...من...شمارو نمیشناسم
    -تا وقتی بخوای به من بگی شما ،منو نمیشناسی.
    با رسیدن به دانشگاه بحث ناتموم موند.ماشینو پارک کرد.پیاده شدیم.داشتم می رفتم که صدام کرد:
    -ریحانه
    -بله
    -کجا؟؟؟؟
    -میرم دانشگاه دیگه
    فک کنم فهمید خیلی خنگم.اروم گفت:
    -میدونم،وایسا باهم بریم
    -با هم؟؟؟؟
    -اره
    -ببخشید ولی چرا باید با شما وارد دانشگاه شم؟؟؟
    -چون قراره زنم شی
    -واسه خودتون میبرین و می دوزین.هنوز من جوابی ندادم.
    -فعلا که دیشب بله رو دادی و تا وقتی که صیغه تموم شه زن منی.
    اعصابم خراب بود.اخمام رفته بود تو هم.اومد کنارم و باهام هم قدم شد. از شدت خجالت سرمو بالا نمیگرفتم.وقتی رسیدیم به راهرو ،اروم تو گوشم گفت امتحانم تموم شد برم سمت ماشین.بعد هم رفت به سمت کلاسی که توش امتحان قراره بده.منم رفتم.وارد کلاس شدم که دخترا ریختن روم.بعد کلی بـ*ـوس و ماچ و تبریک اجازه دادن بشینم...هنوز اخمام تو هم بود که دیدم وارد کلاس شد...یا خدا...چیکار داره.اومد طرفم.رسما داشتم قش می کردم...اومد نشست صندلی کناریم.اروم پرسید:
    -درس خوندی
    -نه
    -ناظر جلسه دوستمه.از رو دست من بنویس
    هه..چی فکر کرده...من با نمرات درخشانم بیام از رو دست این بنویسم؟؟؟؟عمرا.... برگه هارو اوردن... نگاهی به سوالا کردم..مخم سوت کشید.چندتایی که بلد بودمو جواب دادم اما...هرچی فکر می کردم جواب برای بقیه پیدا نکردم.با این وضع نمره ام افتضاح میشد.مجبور بودم نگاه کنم به برگش...ولی چرا برگشو برعکس کرده؟؟؟؟؟ یا خدا.... من بدبخت چیکار کنم؟؟؟؟به هزار زور صداش کردم:
    -اقای محمدی
    جواب نداد.
    -هی با شمام.
    بازم جواب نداد.این چرا داره خودشو لوس میکنه.
    -با تو ام
    از گوشه چشم نگام کرد ولی باز جواب نداد.فهمیدم چشه.اروم گفتم:
    -امیر
    جوری نگام کرد که پشیمون شدم...با خودش مشکل داره ... وااااا....ولی برگشو درست کرد...منم خر ذوق شدم و همشونو نوشتم.ناظر جلسه هم انگار نه انگار...با تموم شدن امتحانم از سرجام بلند شدم...مثل من از سرجاش بلند شد و برگه هامونو تحویل دادیم.بی هیچ حرفی سوار ماشین شدیم.بی مقدمه شروع به حرف زدن کرد:
    -میشه اسم منو نگی؟؟؟؟
    دهنم وا موند...بهم بر خورد.خشممو کنترل کردم و گفتم:
    -باشه دیگه اسمتو نمیارم.
    - نه منظورم این نبود...منظورم اینه با این همه ناز و عشـ*ـوه منو صدا نکن تو جاهای عمومی
    -خودت خواستی...نکنه من بودم که سر جلسه برگمو برعکس کرده بودم
    -من خواستم یخت اب شه
    -پس چرا گیر میدی؟؟
    -با اون صدای تو مخ من رفت چه برسه به...
    -خودت خواستی ...اصن کی بهت گفت که بیای بشینی جفت من
    -اگه نمیشستم که الان داشتی گریه می کردی
    -تویی که گیر دادی به من.من اصلا راضی نبودم با من راه بیای چه برسه به این که اسمتو صدا کنم.
    با یاد اوری این که منو مسخره کرد اشکم در اومد...خوبه یه بار بهم تقلب رسوند...خوبه به خاطر خودش درس نخوندم.
    -با صدای گرفته گفتم:
    -منو برسون خونه مون
    از صدام جا خورد.با تعجب گفت:
    -تو داری گریه می کنی؟نگام کن ببینم...
    رومو کردم سمت پنجره.ماشینو نگه داشت.
    -ریحانه تو به خاطر شوخی من گریه میکنی...بخدا منظوری نداشتم.توروخدا گریه نکن.اصن هرچی تو بگی.دیگه باهات نمیام سر کلاس.خوبه؟
    چنان با لحن دلخوری گفت که دلم گرفت.اشکامو پاک کردم :
    -من ...نمیخواستم..شماروو..اون جوری صدا کنم.
    -چی شد که امیر شد شما؟؟؟؟
    -ها؟؟؟
    تا چند لحظه پیش بهم می گفتی تو الان شدم شما؟؟؟میشه خواهش کنم این جا اسممو صدا کنی ؟؟؟
    خندم گرفت....خخخخخ .....با خندم لبخندی رو صورتش اومد .
    -اخیش...خیالم راحت شد دختر .زود از دلت در میاد. میزنی زیر خنده و همه چی یادت میره.
    -هنوز من جوابی ندادم ها...
    -قلب من دروغ نمیگه.پایه ای بریم تفریح؟
    -بریم.
    تو راه کلی حرف زدیم .درباره خودمون...کم کم داشتم میشناختمش.کم کم داشت تو دلم جا باز میکرد...
    (آرام آرام آمدی...
    آرام آرام دستم را گرفتی..
    آرام آرام قلبم را گرفتی...
    اما چقدر سریع شد...
    که وجودم را گرفتی.)
    بعد از کلی حرف زدن منو گذاشت در خونمون. ازم خداحافظی کرد و خواست که حواسم به گوشیم باشه.
    وارد خونه که شدم.حنانه برام ابرو مینداخت بالا.مامان هم خواست از امیر بگم که منم گفتم پسر خوبه.مامان یهو از دهنش پرید و گفت:
    -راستش بابات خیلی خوشش اومده ازش.تحقیق هم کرده ...پسره از نظر اخلاقی خیلی خوبه..بابات می گفت تورو راضی کنم حتما جوابت مثبت باشه.
    سری تکون دادم و رفتم تو اتاقم.صدای اس ام اس گوشی اومد.خودش بود.با همون شماره ای که صبح زنگ زد.یه پیام عشقولانه فرستاده بود...منم نمیدونستم چی بگم...برا همین نوشتم:
    -راستی مامانت شمارمو واسه چی میخواست؟
    خواستم سر به سرش بزارم.تا ده دقیقه هیچ پیامی نیومد.داشتم نا امید میشدم که صدای موبایل بلند شد:
    -مامانم واسه پسرش میخواست
    نوشتم:
    -چه پسر خجالتی داره مامانت
    جواب داد:راستی چندتا امتحان دیگه داری؟
    قشنگ بحثو عوض کرد...منم جوابشو دادم و بعد چند دقیقه خداحافظی کردم و شروع کردم به درس خوندن.
     
    آخرین ویرایش:

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    امروز روز اخرین امتحان و خلاص شدن از شر امتحاناس.تو این چند روز کلی با امیر خوش گذروندیم.چون هرروز صبح منو می رسوند و بعدش یک یا دو ساعت باهم درباره خودمون حرف میزدیم.از لحاظ فکری شبیه به هم بودیم.امیر بیست و پنج سالش بود و من بیست و یک سال و اختلاف سنی مون هم خوب بود. واسه همینا خیلی زود باهم جور شدیم.
    امیر کارش جوری بود که دوماه بیکار بود ولی یک ماه می رفت ماموریت.دیروز مامانش زنگ زد خونمون و از مامانم جواب اخرو خواست و مامان جواب منو که همون بله بود،به مامانش گفت.الان که دارم حاضر میشم، باید بریم آزمایش و بعد بریم سر جلسه امتحان...شبم که دعوتیم خونه امیر اینا.امروز خیلی کار دارم. با تک زنگ امیر خونه رو ترک کردم و اروم به سمت سر کوچه رفتم.مثل چند روز گذشته وایساده بود کنار ماشین.هوا خیلی سرد بود.چند قدم باقی مونده رو سریع طی کردم و خودمو بهش رسوندم.با صدای صاف و بدون لرزشی گفت:
    -سلام
    -سلام
    گلو به سمتم گرفت.
    -بفرمایین خانوم
    -واسه چی میری گل از باغچه خونتون میکنی؟
    خندید...
    -پول ندارم برم گل بخرم
    -تو که یه گل خوشگل (به خودم اشاره کردم)داری دیگه گل نمیخوای
    -بله در اون که شکی نیست
    -من دارم یخ می کنم
    -بشین تا بریم .کلی کار داریم.
    سوار ماشین شدیم.بخاریو روشن کرد و به سمت ازمایشگاه رفت.
    -ریحانه
    -بله
    -تو با کار من مشکلی نداری؟
    -نه
    -اگه تو این ماموریتا اتفاقی...
    -خدا هوامونو داره
    -من دوماه دیگه باید برم ماموریت
    -خب
    -باید تا دوماه اینده ازدواج کنیم
    -دو ماه؟
    -اره چون بعدش من تو ماموریتم.میخوام خیالم راحت باشه.
    -من حرفی ندارم.باید مامانو بابام راضی باشن.
    -امشب مامانم با مامانت حرف می زنه و راضیش میکنه.
    -مامانم می گفت فردا قراره بریم محضر
    -امشب مهلت صیغه تموم میشه.فردا میریم محضر واسه عقد
    -پس فکر همه جارو کردی
    -ما اینیم دیگه
    -پس من امروز باید برم خرید
    -با هم میریم
    -باشه
    -میخوای بگم انیس هم باهامون بیاد؟
    -خواهرتو میگی؟
    -اره دیگه
    -اره بگو بیاد.دوست دارم باهاش اشنا شم
    اونقد غرق حرف زدن شدیم که نفهمیدیم کی رسیدیم. ماشینو پارک کرد و باهم رفتیم به سمت ازمایشگاه. داشتیم می رفتیم که امیر یه پسریو دید و باهاش احوال پرسی کرد.بعد کلی حال و احوال امیر از پسره خواست که کارمونو تو ازمایشگاه راه بندازه.پسره هم مارو راهنمایی کرد.منو امیر ازمایش دادیم. به لطف اون پسره کلاسا و مشاوره هارو پیچوندیم و ظهر جواب ازمایش میومد.ماهم خوشحال از این که سریع کارمون راه افتاد ،به سمت دانشگاه رفتیم.
    -امیر
    -جانم
    -من یه تصمیمی گرفتم
    -چه تصمیمی
    -من با این واحد هایی که تا الان پاس کردم میتونم مدرک کاردانی رو بگیرم.میخوام مدرک کاردانیو بگیرم و انصراف بدم
    -من مشکلی ندارم با درس خوندنت
    -خودم دوست ندارم .من دیگه قراره متاهل شم و دوست دارم تمام انرژیم صرف زندگی شه.بعدا میتونم کارشناسی رو بگیرم
    -هرجور خودت دوست داری.مامانت اینا میدونن.
    -اره بهشون گفتم.بعد امتحان باید برم پیگیر کاراش شم.
    -باشه.
    ...
    بعد از تموم شدن امتحان،با امیر رفتیم تا کارای انصراف منو و کارای پایان تحصیل امیرو انجام بدیم.خداروشکر خیلی زود تموم شد و فقط موند مدرکا که اونم تا چند ماه دیگه میومد.
    -وای امیر راحت شدم
    -باید یه سور بدی هااااا
    -جنابعالی باید سور بدی چون مدرکت کارشناسیه
    -پس ناهار مهمون من
    -بعدشم باید بریم خرید
    -حتما
    -به انیس نمیگی بیاد؟؟
    -بزار اولین ناهار مشترکمونو تنها بخوریم بعد ناهار بهش زنگ می زنم.
    به مامان اس ام اس دادم که تا عصر نمیام.مامانم طبق معمول کلی توصیه کرد و بعد اجازه داد.
    ناهارمونو تو رستوران خوردیم.با کلی حرف...احساس می کردم روز به روز بیشتر عاشقش میشم.
    امیر به خواهرش زنگ زد و گفت که میریم سراغش.خواهرشم خیلی خوشحال شده بود.منم یاد حنانه افتادم و از امیر خواستم که بریم در خونمون و حنانه رو هم همراه خودمون ببریم. به حنانه خبر دادم و حنانه که عاشق خرید بود با کلی خوشحالی قبول کرد.
    بعد این که رفتیم سراغ حنانه و انیس ،اول امیر بستنی خرید .با کلی شوخی بستنیارو خوردیم.خدارو شکر یخ حنانه و انیس اب شد و خیلی زود باهم رفیق شدن.
    ساعت ها می رفتن و ما همچنان تو بازار چرخ می زدیم...حنانه و انیس جلوی ما راه می رفتن و باحرف می زدن...انگار نه انگار که ما باهاشون اومدیم.بعد کلی گشتن یه مانتو خوشگل و صورتی و بلند خریدم . با شال و شلوار سفید.البته اینا فقط برای محضر بود.امیر هم کت و شلور داشت واسه همین چیزی نخرید...ولی اون دوتا از جوراب تا شال واسه خودشون خریدن...خداروشکر دوتاشون کارت بانکی باباها همراهشون بود....اونقد خرید کردن که دستشون جا نداشت...اون وقت منو امیر که اصل مطلبیم دوتا پلاستیک بیشتر دستمون نبود.بعد کلی چرخ زدن تو بازار دخترا اجازه دادن بریم خونه..منو حنانه رفتیم خونه خودمون تا حاضر شیم و انیس و امیر هم رفتن خونه خودشون.
    اون شب با قربون صدقه های اعظم خانوم،ماما امیر،گذشت.خانواده ی خوبی بودن...خیلی خوب و مهربون....
    اون شب من فهمیدم خدا چه لطفی بهم داشته که منو با امیر اشنا کرده...مامانمو بابام هم خوشحال بودن از این که دامادی به اقایی امیر داشتن...
    اون شب تا صبح خواب میدیدم...خوابای خوب....چون فرداش من زن امیر می شدم
    ....
     
    آخرین ویرایش:

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    امروز،یکی از مهم ترین روزای زندگیمه.امروز ،دهم دی ماه،روز عقد منو امیره...روزی که تا اخر عمر محرم هم میشیم. هیچ حسی خوشایندتر از این این نیست .لباسمو تنم کردم.ساعت حدودای هشت صبحه و ساعت ده نوبت داریم تو محضر.از اون جا که همه چی سریع پیش رفت من وقت رفتن به ارایشگاه رو پیدا نکردم و الان مجبورم برم.با حنانه به سمت ارایشگاه سر خیابون رفتیم. حدودا یه ساعتی طول کشید تا ابروهامو برداشت و یه ارایش ملایم روی صورتم کرد. تو تموم مراحل به خودم تو ایینه نگاه می کردم.ابروهامو که برداشت خیلی تغییر کردم و ارایش هم که کلا تغییرم داد.من تو عمرم خط چشم نکشیده بودم اما الان ارایشگر یه خط چشم خوشگل برام کشیده بود که چشای قهوه ایم خوشگل تر شده بود.خودم ازش خواستم ارایش و ابروهام دخترونه باشن اونم به حرفم گوش داد و به خاطر همین با ارایش کردن سنم بالاتر نرفت.حنانه که کف کرده بود...وای ..امیر ببینم چی کار می کنه؟ یادم افتاد که مامانم اینا هم قراره ببینن منو...من روم نمیشه...با گوشیم به امیر زنگ زدم تا بیاد سراغم.این جوری بهتره..به حنانه هم گفتم بره خونه و بگه من روم نشده بیام.امیر بعد ده دقیقه اومد.سوار ماشین شدم. داشت جلوشو نگاه می کرد.در ماشینو باز کردم که بشینم.سرشو به طرفم چرخوند تا سلام کنه...ولی بیچاره کپ کرد...من همیشه لباسای تیره می پوشیدم و اصلا ارایش نمی کردم اما الان من با مانتو صورتی کم رنگ و ارایشی ملایم خیلی تغییر کرده بودم.
    -سلام بر اقای همسر...چرا این جوری نگام میکنی؟
    --فامیلایی که قراره بیان محضر پسر جوون دارن؟
    -جواب سلام واجبه هااااااا...بله
    -پس من نمیتونم بزارم اونا تورو نگاه کنن
    -وا..چرا؟؟
    -چون تو فقط مال منی و فقط من باید نگات کنم.
    -نگران نباش...من حتی بهشون سلام هم نمی کنم.اوناهم اصلا کاری با کار من ندارن
    -خیالم راحت شد
    -واسه همین سلام نکردی
    -سلاااااام
    -میشه نگام نکنی؟
    -اون وقت چرا؟
    -چون دیشب مهلت صیغه تموم شده و منو تو الان نامحرمیم.
    -وای...خوب شد گفتی!
    -چرا؟
    با خنده نگام کرد منم چپ چپ نگاش کردم...با اون چشای من به جای این که بترسه فک کنم دلش رفت...
    خخخ...خلاصه بعد کلی سر به سر گذاشتن به محضر رسیدیم.همه اومده بودن. امیر از ماشین پیاده شد و درو واسه من باز کرد.منم پیاده شدم و باهم به سمت محضر رفتیم.قلبم داشت از جا در میومد... تو حیاط محضر همه وایساده بودن.با دیدن منو امیر همه هنگ کردن...مامانم که میخواست قش کنه...با صدای ماشاا... گفتن مامان امیر و کل زدن خاله هام همه از هنگ در اومدن..مامانم کنار گوشم کلی قربون صدقه ام رفت..حنانه و انیس هم داشتن تو گوش هم حرف میزدن و نگاه منو امیر می کردن و می خندیدن.... یاد امیر افتادم...یه نگاهی بهش کردم...تو اون کت شلوار محشر شده بود...سریع نگاهمو دزدیدم تا کسی نفهمه...خداییش عالی شده بود..
    همه باهم وارد اتاق عقد شدیم.منو امیر رو صندلی های مخصوص نشستیم.عاقد شروع به خوندن صیغه عقد کرد و بعد تموم مزه پرونیا من بله رو دادم...ولی تو تموم اون لحظات قلبم اونقدر تند میزد که امکان داشت هر لحظه سکته کنم...بعد پوشیدن حلقه ها و خوردن شیرینی محضرو ترک کردیم و قرار شد همه بریم رستوران.
    تو رستوران هم کلی خندیدیم و کلی هم خوردیم.
    بعد ناهار همه رفتن سمت خونه.امیر نذاشت من با بابام و مامانم برم چون کارم داشت.همه رفتن و منو امیرم نشستیم تو ماشین.
    -حالا چیکارم داری
    -میخوام ببرمت یه جایی
    -کجا؟
    -الان خودت می فهمی
    -حالا میشه ضبط ماشینو روشن کنی؟
    -فلش نداره
    -من باهامه
    -پس خودت درستش کن.حالا چی گوش میدی؟
    -همه چی گوش میدم
    با زدن فلش،ظبط شروع به پخش کرد و هردومون در سکوت به اهنگ گوش دادیم. کنجکاو بودم ببینم کجا میبرم. کنار یه اپارتمان پارک کرد.
    -پیاده شو
    -اینجا کجاست؟
    -خونمون
    -من...نمیام
    -نگران نباش..اونقدی مرد هستم که...کاری نکنم.
    اروم پیاده شدم.دستمو گرفت و منو به سمت اپارتمان برد.درو با کلید بازکرد.حیاط خیلی بزرگ اپارتمان و باغچه بزرگش خیلی تو چشم بود.با دیدن باغچه یاد اون گلی افتادم که برام اورده بود...خندم گرفت... باهم رفتیم .وارد راه پله شدیم . بی توجه به اسانسور دستمو کشید و از پله ها بالا رفتیم. طبقه دوم که رسیدیم. دستمو به سمت یکی از واحدا کشید.در واحدو باز کرد.وارد شدم. یه خونه مرتب و منظم بود.
    -چطوره
    -عالیه
    -بیا تا اتاقارو نشونت بدم
    به سمت اتاقا رفتیم. دوتا اتاق بزرگ داشت و یه اتاق کوچیک. با ذوق برای امیر تعریف کردم که چه برنامه هایی برای خونه داشتم.اون فقط نگام می کرد.
    -امیر تو چرا ساکتی؟
    -چون الان فهمیدم نمیتونم چشم ازت بردارم
    سرمو پایین انداختم.بهم نزدیک شد.قلبم تند می زد.نمیدونم...این بی قراری برای چی بود...
    پیشونیشو به پیشونیم چسبوند.تو چشام نگاه کرد.
    -ریحانه
    -جانم
    -خیلی دوست دارم
    -منم
    -ریحانه من چجور دوماه تحمل کنم ....چجور بدون تو یه ماه برم ماموریت
    -امیر
    -جانم
    -منم...اگه بری...دلم برات تنگ میشه
    -عیب نداره خانومم
    -امیر مامانم اینا منتظرن
    -باشه ...باشه
    خودشو ازم جدا کرد.
    کیفمو برداشتم.باهم از اپارتمان خارج شدیم.منو رسوند در خونه و خودش رفت.رفتم تو خونه. با این قیافه روم نمیشد برم توو...به هر بدبختی بود رفتم و سلام کردم بعدم مث جت رفتم تو اتاق..مامان اینقد ازم تعریف کرد که کم کم خودمم عاشق خودم شدم.شامو تو اتاق خوردم.
    با فکر کردن به اتفاقای امروز خوابم برد...با فکر به این که چقد امیرو دوس دارم.
     
    آخرین ویرایش:

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    روزا سپری می شدن...من درگیر خرید جهیزیه بودم.خداروشکر امیر همراهم بود..هر روز باهم تو بازار بودیم. دیگه واقعا خسته شده بودم.
    الان دوروز به عروسی مونده. با حنانه و انیس اومدیم وسایلو بچینیم.این امیر هم معلوم نیست کجا رفته . اون بیچاره دو هفته دیگه باید بره ماموریت.با یاداوری این موضوع اخمام رفت تو هم.تو این چند وقت خیلی بهش وابسته شدم. با جیغ حنانه یهو از فکر بیرون اومدم...بدو بدو رفتم به سمت اتاق ببینم چی شد .نمیدنم چی شد که وسط راه پرت شدم رو زمین. پام اونقد درد گرفت که حتی نمیتونستم بگم اخ...نمیدونم اون دوتا چطور متوجه شدن فقط میدونم دوتاشون منو که دیدن هنگ کردن.حنانه یکی زد تو سرش و انیس هم سریع به امیر زنگ زد.واقعا پام درد می کرد.خدایا...من پس فردا عروسیمه....اشکم در اومده بود...نکنه پام شکسته باشه؟ با اشکای من حنانه و انیس هم زدن زیر گریه
    -ریحانه ابجی ...بخدا....ما داشتیم باهم شوخی می کردیم
    -با اون جیغی که تو زدی من میخواستم سکته کنم
    صدای زنگ بلند شد...امیر بیچاره با سرعت برق خودشو رسوند. درو باز کردن.دوتاشون داشتن از ترس می مردن.خوبشون میاد..پای من به خاطر اینا...دوباره یاد پام افتادم...نکنه عروسیم خراب شه...اشکام جاری شدن...همچنان پام درد می کرد.امیر در زد...از نوع در زدنش معلوم بود نگرانه.انیس درو باز کرد و سریع رفت تو اتاف. امیر تا منو دید رو زمین رنگش پرید.
    -یا خدا...چی شده ریحانه
    -هیچی ...زمین خوردم
    -چرا؟
    -داشتم می رفتم سمت اتاق که خوردم زمین
    -اینقد حواس پرتی این جوری میشی.پاتو بده ببینم.
    پامو گرفت و شروع به بررسی کرد.از این که همه چیو انداخت گردن من خیلی ناراحت شدم.خراب کاری اون دوتا افتاد گردن من. اونا جیغ زدن منم نگراان شدم..با دست گذاشتن رو مچ پام و فشار دادنش توسط امیر،اشکم در اومد...اشکام تند و تند پایین می اومدن...نمیدونم به خاطر درد پام بود یا به خاطر ناراحتیم...
    -ریحانه میشه الکی گریه نکنی؟
    -خب درد داره
    -هیچیش نشده فقط ضرب دیده.همش تقصیر خودته.صدبار گفتم اروم راه برو.صد بار گفتم حواستو جمع کن.
    نمیدونم صدای امیر بلند بود یا گریه من چون اون دوتا اومدن تو حال. امیر خیلی عصبانی بود و همه چیو تقصیر من انداخت.منم اشکام میومدن . انیس بیچاره داد زد:
    -داداش تقصیر منو حنانه بود که ریحانه خورد زمین.ما داشتیم حرف میزدیم که من به حنانه گفتم سوسک رو پیرهنته.اونم یه جیغ بلند کشید. ریحانه هم خواست بیاد ببینه چی شده که این جوری شد.
    امیر جو ری نگاشون کرد که بیچاره ها از ترس فرار کردن تو اتاق.
    -چرا نگفتی کار این دوتا بوده؟؟
    با دلخوری نگاهمو ازش گرفتم. دست از زمین گرفتم که بلند شم .به سختی از جام بلند شدم.پام خیلی درد می کرد.اروم رو یکی از مبلا نشستم.اشکامو پاک کردم.فک کنم فشارم افتاده بود.بلند شدم برم سمت اشپزخونه.به در اشپزخونه که رسیدم.به زور از پلش رفتم بالا.یه اب قند درست کردم.داشتم اب قند میخوردم که اومد پیشم.
    -ریحانه
    نگاش نکردم.
    -ریحانه خانوم
    -خواستم برم که دستمو کشید.یه قدم اومدم عقب و وزنم افتاد رو پای مجروحم. تعادل نداشتم .با دستم دستشو گرفتم تا نیوفتم.
    -خانوم چرا خودتو اذیت می کنی
    اروم منو به سمت تخت برد.با یه پارچه پامو بست.منم گرم شده بودم شدید... داشت خوابم می برد که صداشو شنیدم:
    -ببخشید خانومم...به خاطر اون دوتا...
    -باشه
    -قربون خانوم خوشگلم برم
    -امیر پام تا پس فردا خوب میشه؟
    -اره
    -من میترسم با پای لنگ لباس عروس بپوشم
    -نگران نباش چون...
    نمیدونم چی شد که دیگه صدای امیرو نشنیدم...به خواب عمیقی فرو رفتم.
    .....
    -ریحانه پاشو اقا امیر شام اورده
    -مگه ساعت چنده
    -نه شب
    -وای...من کار دارم..چرا زودتر بیدارم نکردی...
    با سرعت میخواستم برم سمت هال که دردی تو پام پیچید و یادم افتاد که چه بلایی سرم اومده..خیلی بهتر شده بود اما بازم درد میکرد.درو باز کردم اما با صحنه ای مواجه شدم که دهنم وا موند.خونه خیلی زیبا تزئین شده بود و همه وسایل با سلیقه زیبایی چیده شده بودن.لنگون به سمت اتاقا رفتم. اتاق خوابمون محشر شده بود.خیلی خوشحال شدم از این که کار چیدن خونه تموم شد.به سمت اشپز خونه رفتم.همه وسایل اشپزخونه چیده شده بودن. رو صندلی نشستم.
    -کاش زودتر میخوردم زمین.
    سه تاشون نگام کردن.
    -تا قبل این که بخورم زمین خودم تنها داشتم کار می کردم ...
    حنانه و انیس با چشاشون که مث گربه شرک بود نگام کردن.منم یه چشمک زدم تا بفهمن دلخور نیستم.
    شامو خوردیم.وسایل مونو جمع کردیم تا بریم به سمت خونه هامون.فردا نوبت اپیلاسیون داشتم.ابروهامم باید درست می کردم.لباس عروسم باید می گرفتم....اوففففف...کلی کار داشتم...... ولی استرس عروسی بلایی به سرم اورده بود که تا ساعت دو شب بیدار بودم و بعد به خواب رفتم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا