- عضویت
- 2017/06/07
- ارسالی ها
- 1,909
- امتیاز واکنش
- 53,694
- امتیاز
- 916
نگاهی به من کرد و گفت:
- ولی به شدت به خون احتیاج داریم. توی بیمارستان ما خونی با گروه خونی ایشون نیست.
روزبه گفت:
- گروه خونیش چیه؟
- او، اوی منفی.
نگاهی به روزبه انداختم و گفتم:
- ما پیدا میکنیم، شما مراقبش باشید.
- حتما.
دکتر از کنارمون رد شد که به روزبه گفتم:
- بیا بریم بیمارستانهای دیگه.
- بیمارستانهای دیگه؟
- آره.
کلافه روی صندلی نشست و گفت:
- بهخاطر زلزله بعید میدونم خونی باشه.
- حتما هست، همه رو که نمیفرستن.
- نیست ماهان.
- پاشو، وگرنه خودم میرم.
با ناامیدی بهم نگاه کرد و بلند شد.
کل شب همه بیمارستانها رو گشتیم تا خونِ همگروه با رها پیدا کنیم، تنها یه بسته بهمون دادن.
با همون یه بسته وارد بیمارستان شدیم. همونطور رد میشدیم تا به اتاق رها برسیم که لحظهای روزبه ایستاد.
برگشت و به مرد چاقی که داخل اتاق بود نگاه کرد.
- ماهان.
- بله؟
- به اون مرد خون وصله.
- خب اشکالش چیه؟
- دکتره گفت توی بیمارستان خونی نیست، گروه خونی روش چیه؟
چشمهام رو ریز کردم که...
جا خوردم.
- اوی منفی.
دستهاش مشت شد. به سمت اتاق عمل رفت که دکتر همون موقع از اتاق بیرون اومد، خون رو بهش داد که دکتر سرش رو زیر انداخت و گفت:
- متاسفم، خواهرتون در اثر کمبود خون فوت شدن.
روزبه با بهت به دکتر نگاه کرد. دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم. یه روز هم نشده بود که از علاقهم حرف زده بودم!
روزبه روی زمین نشست و دکتر از کنارش رد شد.
شونههاش میلرزید. کنارش نشستم که گفت:
- دیدی؟ خواهرم رو پرپر کردن!
***
روی سنگ سرد قبرش گلاب ریختم و دستی بهش کشیدم. روش با خط نستلیق نوشته شده بود "رها کاویان"
خیلی وقت نبود که رفته بود؛ ولی همه رو دیوونه کرده بود.
مادرش که از غصه سکته کرد، برادرش شکست و دوستهاش...
من هم اگر جواب مثبت رو میگرفتم شاید اینقدر دلشکسته و بیقرار نبودم.
خودش نبود؛ ولی همه جا عکس و یادگاریهاش بود. هنوز هم به خاطر اون توی قطار کار میکنم و هر ماه مشهد میرم.
خدا شاهده که خیلی دوستش داشتم.
کاش خودش هم میدونست!
«پایان»
1396/10/23
15:17
- ولی به شدت به خون احتیاج داریم. توی بیمارستان ما خونی با گروه خونی ایشون نیست.
روزبه گفت:
- گروه خونیش چیه؟
- او، اوی منفی.
نگاهی به روزبه انداختم و گفتم:
- ما پیدا میکنیم، شما مراقبش باشید.
- حتما.
دکتر از کنارمون رد شد که به روزبه گفتم:
- بیا بریم بیمارستانهای دیگه.
- بیمارستانهای دیگه؟
- آره.
کلافه روی صندلی نشست و گفت:
- بهخاطر زلزله بعید میدونم خونی باشه.
- حتما هست، همه رو که نمیفرستن.
- نیست ماهان.
- پاشو، وگرنه خودم میرم.
با ناامیدی بهم نگاه کرد و بلند شد.
کل شب همه بیمارستانها رو گشتیم تا خونِ همگروه با رها پیدا کنیم، تنها یه بسته بهمون دادن.
با همون یه بسته وارد بیمارستان شدیم. همونطور رد میشدیم تا به اتاق رها برسیم که لحظهای روزبه ایستاد.
برگشت و به مرد چاقی که داخل اتاق بود نگاه کرد.
- ماهان.
- بله؟
- به اون مرد خون وصله.
- خب اشکالش چیه؟
- دکتره گفت توی بیمارستان خونی نیست، گروه خونی روش چیه؟
چشمهام رو ریز کردم که...
جا خوردم.
- اوی منفی.
دستهاش مشت شد. به سمت اتاق عمل رفت که دکتر همون موقع از اتاق بیرون اومد، خون رو بهش داد که دکتر سرش رو زیر انداخت و گفت:
- متاسفم، خواهرتون در اثر کمبود خون فوت شدن.
روزبه با بهت به دکتر نگاه کرد. دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم. یه روز هم نشده بود که از علاقهم حرف زده بودم!
روزبه روی زمین نشست و دکتر از کنارش رد شد.
شونههاش میلرزید. کنارش نشستم که گفت:
- دیدی؟ خواهرم رو پرپر کردن!
***
روی سنگ سرد قبرش گلاب ریختم و دستی بهش کشیدم. روش با خط نستلیق نوشته شده بود "رها کاویان"
خیلی وقت نبود که رفته بود؛ ولی همه رو دیوونه کرده بود.
مادرش که از غصه سکته کرد، برادرش شکست و دوستهاش...
من هم اگر جواب مثبت رو میگرفتم شاید اینقدر دلشکسته و بیقرار نبودم.
خودش نبود؛ ولی همه جا عکس و یادگاریهاش بود. هنوز هم به خاطر اون توی قطار کار میکنم و هر ماه مشهد میرم.
خدا شاهده که خیلی دوستش داشتم.
کاش خودش هم میدونست!
«پایان»
1396/10/23
15:17
آخرین ویرایش توسط مدیر: