کامل شده داستان کوتاه ویولن آتشین|غزل نارویی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

niloo-e.r

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/14
ارسالی ها
123
امتیاز واکنش
2,590
امتیاز
346
محل سکونت
تهران
به نام خدا

تقدیم به پرنیا فخار
نام داستان: ویولن آتشین
نام نویسنده: غزل نارویی کاربر انجمن نگاه دانلود
موضوع: تخیلی
ویراستار: ZrYan
خلاصه: درمورد انسانی است که با تلاش و کوشش در راه هدفش قدم برمی‌دارد. این دخترک در دنیایی وجود دارد که به دستور شاهزاده‌ی آن... .
سخن نویسنده: این داستان با تمام وجود تقدیم به بهترینم، پرنیا فخار، که زیباترین نام دنیا را دارد و می‌دانم آینده‌ای روشن چشم‌انتظار اوست. فقط و فقط ویولن آتشین را برای او می‌نویسم و بس! فقط و فقط برای او که هیچ‌وقت محبت‌هایش فراموش نمی‌شود.

Viyolene_Atashin2.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    در عالم خواب، نوای محوی از صحبت‌های برادر کوچکش را حس می‌کرد. دست ظریف و سردی شانه‌ی او را لمس کرد و کمی تکان داد. او خواب بود و قصد بیدارشدن نداشت؛ گویی به دو چشمش وزنه‌ای را وصل کرده بودند که او نمی‌توانست پلک‌هایش را باز کند و با کناررفتن مژه‌هایش، گوی‌های مشکین درخشنده را به جهان نشان دهد. غلتی زد و پتویش را بیشتر به خود فشرد. آخ که چه لذتی داشت خواب صبح! وای که چه می‌چسبید آن پنج‌دقیقه دیگر خواب پس از بیدارشدن!
    بالاخره چشمانش را باز کرد.
    - آی!
    بدنش مثل هرر
    وز صبح بسیار خسته بود. نمی‌دانست چرا این‌قدر خسته است؛ اما هرکسی می‌توانست بفهمد که این خستگی، برای کم‌خوابی اوست. باز هم تا حدود صبح را بیدار مانده بود و وقتش را با به‌یادسپردن مطالبی گذرانده بود. می‌خواست مانند همیشه بهترین باشد.
    پرده‌ی پنجره کنار رفته بود و این باعث می‌شد که نور آفتاب به دخترک بگوید: «اینجا را نگاه نکن!»
    با یادآوری امتحانی که دوهفته بود برایش زحمت می‌کشید، بلند شد و به‌سمت لباس‌هایش رفت. لباس کلاس جادویش را برداشت و آن را تن زد. او باید نمره کامل را از درس تبدیل و طلسم می‌گرفت.
    - من می‌تونم. مطمئنم!
    هنوز از اتاقش بیرون نرفته بود که صدای مادرش را که نام او را فریاد می‌کشید، شنید. سریعاً از اتاق کوچکش بیرون رفت و پس از اینکه پدر آماده‌اش را دید و کارهای مربوط را انجام داد، سوار بر اسب زردرنگ پدرش شد و راه مدرسه‌اش را در پیش گرفت.
    اگر پزشک و یا یک جادوگر نمی‌شد، چگونه می‌توانست درآمد داشته باشد؟ اگر درآمد نداشت، چگونه می‌توانست خودش را از این طبقه پایین به کمی بالاتر بکشاند؟ اگر خودش را بالا نمی‌کشاند، چگونه می‌خواست به آرزوهایش برسد؟ افتخار پدرش شود و یا ویولن بزند؟ اگر به اجبار این شغل را انتخاب نمی‌کرد، حسرت لمس آن چیز چوبی بر روی ویولن که حتی نامش را هم نمی‌دانست، بر دلش می‌ماند.
    از اسب زردرنگ پیاده شد و با چشمانش از چشمان مشکین پدرش که حال خستگی را داد می‌زد؛ اما غروری هم داشت، خداحافظی کرد. هنوز وارد کلاس نشده بود که تجمع و همهمه‌ای را دید. جلوتر رفت.
    - برید اون‌طرف. مگه با شما نیستم؟
    اخمی ظریف روی پیشانی‌اش جا خوش کرد. چه خبر بود؟ ناگهان صدای دادی، همه را از آن وضعیت درآورد.
    - سکوت!
    همهمه‌ها ناگهان خواب رفت و با پراکنده‌شدن جمعیت، چهره‌ی پسری نمایان شد.
    درست است! او شاهزاده بود. قلب آن دخترک که آیسو نام داشت، به تپش افتاد. تمام بند‌بند تاروپود وجود او را ترس دربر گرفته بود. بار اولی که چهره‌ی او را در میان جمعیت انبوه مردم شهر دیده بود، اتفاق بدی برایش رقم خورده بود و حال انگار باز هم یکی از آن اتفاق‌های بد، انتظارش را می‌کشید. خانم لیزا، خیلی زود همه‌ی جادوآموزان را به صف کرد و دستور داد تا مهر سکوت بر لـ*ـب‌هایشان بزنند.
    شاهزاده ادوارد، بالاترین پله‌ی ممکن را انتخاب کرده بود و روی آن ایستاده بود. ایزابلا، خواهرش هم که در مدرسه‌ی آن‌ها درس می‌خواند، با چهره‌ای محزون در کنار او بود. چه می‌خواهد بکند که خواهرکش این‌گونه غم به چشمانش راه داده است؟ چه بلای تازه‌ای را می‌خواهد بر سر او بیاورد؟ چه می‌کند؟ دیگر چه می‌خواهد بکند؟
    شاهزاده ادوارد صدایش را صاف کرد و رو به همگان گفت:
    - به نام خالق دنیای جادو.
    همان لحظه بود که شخصی دیگر، وارد دید آن‌ها شد. پچ‌پچ همه‌جا را دربر گرفت. او کسی نبود جز پادشاه.
    - از آنجایی که پسرکم، شاهزاده ادوارد، در عرض چندماه دیگر به‌جای من بر تخت پادشاهی می‌نشیند و باید قوانین خودش را برای این شهر -شهر جادو- در نظر بگیرد، از او خواهش کردیم که مدتی زودتر این قوانین را مشخص کند تا در ماه آینده...
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    به‌طور ناگهان همه‌چیز دگرگون نشود و مردم راحت‌تر باشند؛ زیرا شاهزاده ادوارد انسانی بسیار سخت‌گیر هستند و من معتقدم که از پس اجرای این قوانین، شهر وضعیت بهتری پیدا خواهد کرد.
    شاهزاده ادوارد کمی مکث کرد و بعد با صدایی محکم، قوانین را خواند:
    - طبق قوانین جدید شهر...
    قلب آیسو به‌شدت می‌تپید و رنگش پریده بود.
    - تنها کسانی می‌توانند این شغل محترم...
    دندان‌هایش به‌هم می‌خورد و چیزی نمانده بود تا غش کند.
    - جادوسین‌بودن را داشته باشند...
    از کلمات بعدی که آن پسر بی‌احساس قصد گفتنش را داشت، می‌توانست بوی درد را استشمام کند.
    - که فقط...
    و او بر روی زمین افتاد. این «فقط» او را از پا درآورد. اشک‌هایش در چشم‌های مشکی‌اش قل‌قل کردند و بعد پایین چکیدند.
    - خون ارشد و ارزشمند شاه در بدن آن‌ها جریان داشته باشد.
    آیسو دیگر حرف‌های ادوارد را نمی‌شنید. هنوز صحبت‌های شاهزاده به اتمام نرسیده بود که آن دختر صبرش لبریز شد و داد کشید:
    - دیگه تمومش کنید؛ واقعاً دیگه تحمل ندارم!
    نگاه‌ها همه بر روی او متمرکز شد. هق‌هق آیسو همه‌جا را فراگرفت.
    - چرا شما با ما این کار رو می‌کنید؟ فکر می‌کنید چون...
    ناگهان خانم لیزا آمد و از یقه‌ی لباس دختر کشید و او را بلند کرد.
    - آی!
    - چی میگی دختر؟
    ایزابلا که بغض کرده بود، همچون آیسو طاقت نیاورد و گریه مهمانش شد. به‌سمت دوست و هم‌کلاسی عزیزش دوید.
    - ولش کنید خانم لیزا، اون خطایی نکرده.
    اخم بزرگی بر روی چهره‌ی پادشاه نقش بسته بود و ادوارد هم با خشم به آن دختر نگاه می‌کرد.
    - فکر کردید چون شاهزاده هستید، هرکاری که می‌خواید می‌تونید بکنید؟
    لیزا اعتراض کرد:
    - آیسو! درست صحبت کن.
    - من دیگه خسته شدم! دیگه نمی‌تونم. شما نمی‌فهمید که دارید آرزوهای من رو خراب می‌کنید؟
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    ایزابلا بی‌توجه به خانم لیزا، او را در بـغل گرفته بود و میان آن صف از دانش‌آموزان متعجب و غمگین، می‌فشرد.
    - شما لیاقت پادشاه‌بودن رو ندارید!
    ادوارد از پله‌ها پایین آمد و روبه‌روی دختر قرار گرفت.
    - تو به چه حقی...
    ایزابلا با گریه گفت:
    - ولش کن برادر؛ اون راست میگه.
    ادوارد با غضب جلوتر آمد.
    - چی داری میگی؟
    ایزابلا هق‌هق کرد.
    - خواهش می‌کنم برادر! تو نمی‌دونی اون چی کشیده.
    ***
    ایزابلا آب‌قند درون لیوان را به‌آرامی هم می‌زد. آیسو با رنگی پریده به دیوارهای صورتی‌رنگ اتاق شاهزاده‌ی سرزمینش نگاه می‌کرد. برادر این شاهزاده، ادوارد، حتی ذره‌ای از مهربانی خواهرش را نداشت.
    - بیا این رو بنوش آیسوجانم.
    دختر لیوان را از دست او گرفت و جرعه‌ای از آن را نوشید. چشمانش از گریه‌ی زیاد قرمز شده بود.
    - ایزابلا! تو نمی‌فهمی من چی میگم؛ آخه تو همه‌چیز داری. تو می‌تونی خیلی‌راحت یک موزیسین بشی؛ اما من نه. من باید اول... اول...
    گریه امانش نداد.
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    ایزابلا دست بر شانه‌ی او گذاشت.
    - من درکت می‌کنم آیسو.
    بلافاصله گفت:
    - نه! درکم نمی‌کنی؛ چون مثل من نیستی.
    از جایش برخاست.
    - ممنون که من رو به خونه‌ی شاهانه‌تون راه دادی.
    - این چه...
    باقی حرف او را نشنید. مانند چنددقیقه پیش قلبش تند زد. چه می‌دید؟ یک ویولن قهوه‌ای‌رنگ و قشنگ، درست روبه‌رویش. ایزابلا که نگاه دختر را دنبال کرد، غمگین شد. خیلی دوست داشت می‌توانست آن ویولن را به آیسوجانش، دوست عزیزش، هدیه دهد؛ اما نمی‌شد. دلش را به دریا زد و دوست عزیزش را به‌سمت آن ویولن زیبا هدایت کرد.
    چشمان مشکی و زیبای آیسو براق شده بود و عکس ویولن در آن می‌رقـ*ـصید. دستان لرزانش را کمی جلوتر برد تا آن ویولن را لمس کند.
    - تو... تو ویولن داری؟
    ایزابلا لبخند غمگینی زد و در آن اتاق صورتی‌رنگ و دخترانه، قدمی دیگر برداشت. هردو چهارده‌سال داشتند؛ اما یکی دختر شاه بود و دیگری دختر یک اسب‌فروش.
    - این هدیه‌ی منه، برای تو.
    آیسو چیزی از حرف‌های او را نمی‌فهمید. ویولن را در دست گرفت و آن را لمس کرد. با برخورد انگشتانش به ویولن، رؤیایی دل‌نشین در ذهن و تاروپود وجود او نمایان شد. او لباسی دنباله‌دار پوشیده بود و میان جمعیتی از مردم ایستاده بود. همه‌جا خاکستری‌رنگ بود و پرده‌‌‌ی قرمز
    رنگ باشکوهی از پشت سرش دیده می‌شد. نوری بر روی صورت او افتاد و او شروع به نواختن ویولن کرد. خوب می‌دانست اگر از الان شروع کند، نمی‌تواند آن‌قدر حرفه‌ای شود؛ اما دست خودش نبود که این همه رؤیا می‌بافت.
    - آیسو!
    اما او در رؤیا بود. آرشه ویولن را در دست گرفته بود و می‌فشرد. هیچ‌کس جز او نمی‌دانست وقتی علاقه و استعداد باشد، سن مهم نیست. البته آن‌قدرها هم برای یادگرفتنش دیر نبود؛ اما او که نمی‌توانست بزند. لحظه‌ای به خود آمد. نگاهی پر از نگرانی به ایزابلا انداخت و بعد گفت:
    - خیلی‌خیلی ببخشید!
    - نه نه!
    ویولن را به دستان او سپرد و قدمی به‌سمت خروجی برداشت.
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    - صبر کن آیسو.
    آیسو مدتی ایستاد. تحمل نداشت آنجا بماند. اشک حسرتی از چشمانش سرازیر شد.
    - باید برم.
    ایزابلا با مهربانی بسیار نزدیک شد و ویولن را در دست او گذاشت.
    - این هدیه منه به تو.
    هردو به‌هم نگاه کردند. آیسو اول لبخندی از شوق زد و بعد گفت:
    - م... م... من... نمی‌تونم قبولش کنم.
    اما شاهزاده با همان لبخند نگاهش کرد.
    آیسو همان‌طور من‌‌من کرد و بعد او را در آغـ*ـوش کشید.
    - خیلی خیلی خیلی... ممنونم ازت!
    اشک‌هایش می‌ریخت.
    - ممنونم ازت بلا.
    صدایش کمی بالا رفته بود.
    - ممنونم بِلا.
    هق‌هق می‌کرد.
    - خیلی‌خیلی ممنون!
    - آیسوجانم! گریه نکن دیگه. این یه هدیه‌ست.
    آیسو با چهره‌ای خیس از اشک شوق راهی خانه‌ی خودش شد. راه‌ِ رفتن را با اسب سفید ایزابلا رفته بود و حال با پای پیاده برمی‌گشت. آن‌قدر راه طولانی بود که پاهایش درد گرفته بودند؛ اما او می‌رفت و خستگی را نگاهی نمی‌انداخت. مردم شهر با تعجب به او نگاه می‌کردند؛ چراکه ویولن درون جعبه بدجور خودنمایی می‌کرد. خوب بود که آن‌ها فقط می‌توانستند جعبه‌ی بزرگ را ببینند؛ وگرنه چه می‌کردند؟
    آن‌قدر رفت که کم‌کم خانه‌های کوچک پایین‌شهر مشخص شد. آنجا شهری بود که اشراف و مردم عامه را داشت. کفش‌هایش را از پایش درآورد و همان‌طور به‌سمت خانه دوید. ایزابلا با آن همه مهربانی‌اش، فکر اینجایش را نکرده بود. کم‌کم هوا تاریک می‌شد که او به خانه رسید. دو پای زخمی‌اش را جفت کرد و آرام در زد.
    چشمه‌ی اشکش خشک شده بود؛ اما وقتی چهره‌ی پدر و مادرش در چهارچوب در نمایان شد، دوباره از سر، پر و خالی شد.
    صددرصد خبر را به آن‌ها هم رسانده بودند. او و برادرش حالا باید شغل پدرش را ادامه می‌دادند و تا ابد جزوی از مردم عادی و فقیر باقی می‌ماندند.
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    - آیسو!
    آیسو با لحنی غمگین زمزمه کرد:
    - بله مادر؟
    مادر وارد اتاق او شد و دست بر شانه‌ی دخترکش گذاشت. خانه‌ی آن‌ها کجا و خانه‌ی پادشاه کجا! اتاق صورتی و ملوس ایزابلا کجا و اتاق بی‌رنگ‌و‌روی او کجا!
    - باید ویولن شاهزاده رو بهش برگردونی. کار درستی نکردی قبول کردی.
    آرام سرش را پایین انداخت.
    - می‌دونم مادر. باشه؛ برش می‌گردونم.
    بعد یکدیگر را در آغـ*ـوش گرفتند. او حتی حق قبول‌کردن هدیه‌ای از دوست را هم نداشت. دل‌کندن از آن هدیه برایش بسیار سخت بود؛ زیرا این هدیه تمام آرزوهایش را خلاصه می‌شد.
    - دخترم! می‌دونم برات خیلی سخته از آرزوهات دست بکشی؛ ولی مجبوری آیسوجانم!
    گریه‌های آن مادر و دختر تمام شد و باز هم موقع خواب فرارسید. آن روز دیگر آن دختر با رؤیای اینکه روزی افتخار پدر می‌شود، به خواب نرفت؛ آن روز او با افکار آشفته و ناامیدی به خواب رفت.
    دستی بر روی ویولن کشید.
    - تو تمام آرزوی منی!
    دانه‌ی درشت اشکش بر روی ویولن ریخت. عشق او به نواختن را فقط خودش می‌فهمید.
    - تو... تو آرزوی دست‌نیافتنی منی!
    سرش را بر روی ویولن گذاشت.
    اشک‌های او کی تمامی داشتند؟ کس نمی‌دانست.
    - دوست ندارم ازت دل بکنم! آخه چرا؟ چرا؟ من هیچ‌وقت مایه افتخارت نمیشم پدر! هیچ‌وقت!
    آرام‌آرام به خواب می‌رفت که یک‌باره صدایی گوش‌خراش خانه را در بـغل گرفت.
    صدای شیپور بود؟ صدای دویدن جمعی اسب بود؟ سریعاً پتویش را کنار زد و بلند شد. در با شتاب باز شد.
    - آبجی! آبجی!
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    با شتاب به‌سمت برادر کوچکش رفت و با صدایی که از خواب به‌شدت گرفته بود، گفت:
    - نترس آرین! هیچی نیست عزیزم!
    دست کوچکش را گرفت و او را به‌سمت اتاق پدر و مادرش کشاند. برادر کوچکش امشب را پیش مادر و پدرش خوابیده بود.
    - مامان!
    مادرش با ترس به پنجره نگاه می‌کرد و پدرش با عجله دنبال چیزی می‌گشت. یک‌دفعه آیسو چیزی دید که دلش را لرزاند.
    در خانه توسط چند سرباز شکسته شد. همه‌ی آن‌ها با ترس به سرباز نگاه کردند. سرباز خیلی سریع آتشی را روشن کرد و بر روی فرش کوچک خانه انداخت. فرش کم‌کم آتش گرفت.
    - نه!
    این فریاد پدر آیسو و خود او بود که شنیده می‌شد؛ اما این کافی نبود. سربازها سریعاً وارد خانه شدند و به‌سمت آن‌ها حمله کردند. آیسو نمی‌دانست که آن‌ها این‌بار از جانش چه می‌خواهند؛ اما می‌دانست که تحمل این یکی را دیگر ندارد.
    خانه آتش گرفته بود.
    مادرش فریاد می‌زد:

    - آیسو! آرین! ایلیاد!
    اما آن‌ها فقط قصد کشتن را داشتند.
    - آیسو فرار کن! خواهش می‌کنم فرار کن!
    آیسو با چهره‌ای خیس از اشک به‌زور وارد آن اتاقی شد که حالا به لطف آن سربازهای دشمن در آتش غرق می‌شد.
    چوبی از سقف بر روی سر او افتاد. موهایش آتش گرفتند. جیغ بلندی کشید و آتش را از موهایش دور کرد. نیمی از موهایش سوختند. در لحظه‌ی آخر توانست خود را از پنجره به بیرون بیندازد.
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    آن‌قدر فکر ازدست‌دادن آن‌ها وجودش را فراگرفته بود که بی‌اختیار اشک می‌ریخت و دیگر به فکر خودش نبود.
    هوا بسیار تاریک بود و سبزه‌های زیر پای دختر، تیره‌رنگ دیده می‌شدند. نمای پشتی خانه نشان می‌داد که در حال نابودشدن است. کمی نزدیک به همان‌جایی شد که توانسته بود از آن فرار کند. نگاهی به اتاق انداخت. همه‌‌جا در حال سوختن بود؛ اما صدایی باعث شد تا او برنگردد.
    صدای برادر کوچکش بود که هق‌هق می‌کرد و کمک می‌خواست. با هر بدبختی که شده، خود را از پنجره بالا کشید و به داخل اتاق در حال سوختن انداخت. برادرش را که کنار تخت درب‌وداغان بود، در آغـ*ـوش کشید و با لرزشی که انگار رو به مرگ بود گفت:
    - هیش! الان می‌ریم بیرون... گریه نکن!
    با تمام زوری که یک دختر چهارده‌ساله داشت، او را بلند کرد و به‌سمت پنجره رفت. نمی‌دانست برای بدبختی‌اش گریه کند یا برای پدر و مادر عزیزش که در آتش جان می‌سپردند. ضجه می‌زد و فغان سر می‌داد.
    - من... من از اینجا... از اینجا برو پایین.
    پسربچه‌ی بی‌گـ ـناه را به پایین فرستاد و خود هم خواست برود که نگاهش به هدیه دوست عزیزش افتاد. آن ویولن چیزی نمانده بود تا از آتش، آتشین شود. سریعاً و به‌ سرعت باد، آن و آرشه‌اش را برداشت و از پنجره بیرون رفت.
    خدا را هزاربار شکر می‌کرد که اتاقش آن‌چنان جزغاله نشده بود.
    هق‌هق‌ها و ضجه‌های برادرش او را به خود آورد.
    - آبجی! مامان چی؟ ها؟ آبجی آیسو، با توام!
    دخترک چهارده‌ساله او را در آغـ*ـوش کشید و با دستی که ویولن را نداشت، سرش را نـوازش کرد.
    - مامان خوبه.
    با هق‌هق گفت:
    - خوبه آرین.
    صدای همهمه و جنگ همه‌جا را دربرگرفته بود و خوبی خانه‌ی آن‌ها این بود که به باغ راه داشت.
    - بدو آرین، عجله کن داداشی!
    هردو می‌دویدند.
    - من پام درد می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    هر‌دو همچون ابری بی‌نوا می‌گریستند. بالاخره به درختان باغ آن سرزمین رسیدند.
    - بشین آرین.
    آرین که از گریه‌ی زیاد نفس‌نفس می‌زد و گویی تنفسش بریده‌‌بریده شده بود، روی زمین نشست و دو پای کوچکش را دراز کرد.
    - مامان چی؟
    باز هم زیر گریه زد. آیسو جز خودخوری و از غم مردن، کاری نتوانست بکند.
    کم‌کم آن صدای همهمه و داد نشست و آرین کوچک به خواب رفت.
    آیسو تکانی خورد و خود را روی علف‌ها جابه‌جا کرد. با یک دستش برادر و با دست دیگرش ویولن را در بـغل گرفت و به خواب رفت.
    شاید این گریه‌ها در نظر برخی‌ها خیلی کم بیاید و بگویند که چرا آن‌ها به خانه برنگشتند تا ببینند چه به روز مادر و پدرشان آمده؛ اما کسی غیر از خود آن‌ها نمی‌تواند درک کند که عادت شده هرهفته چند تن سرباز، خانه و کاشانه‌ی آن‌ها را به‌هم بریزند. تنها چیز جدیدی که در این شب بود، این بود که آن‌ها این‌بار به جای شکستن و با خاک یکسان‌کردن خانه و اذیت‌کردن مادر آن‌ها، خانه را آتشی زده بودند و این‌بار معلوم نبود چه بلایی بر سر مادر و پدر او آورده بودند.
    دم‌دمای صبح، دخترک با موهای کوتاه و لباسی خاکی و ویولنی که کمی از آن سوخته و دودی بود، برادر را در بـغل گرفته بود و به‌سمت خانه می‌رفت.
    آری! امید آن‌ها با دیدن خانه ناامید شد. جز جسد، چیزی از کاشانه‌ی آن‌ها باقی نمانده بود. دخترک مگر چیز دیگری انتظار داشت که این‌گونه جلوی چشمان خواب‌آلود برادرش پرواز می‌کرد؟ سریعاً وارد خانه شد.
    - آبجی!
    به صدای خسته و خمیازه‌ی آرین گوش سپرد.
    - الان برمی‌گردم.
    برادرش لبخند خواب‌آلودی زد.
    - قول میدی؟
    لبخند مصنوعی زد تا او را دل‌گرم کند.
    - قول میدم.
    سریعاً وارد خانه شد که... با جسدی سوخته مواجه شد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا