- عضویت
- 2016/08/25
- ارسالی ها
- 13
- امتیاز واکنش
- 81
- امتیاز
- 71
- سن
- 22
روي شنا نشسته بودم و غروب رو نگاه ميكردم كه دوتا دست كوچيك اومد روي چشمام خنديدم و گفتم
⁃ اووووم اين يعني كيه ؟؟
برگشتم و درحاله كه بغلش ميكردم گفتم
⁃ آتريشا خانوم مامان
بلندش كردم و گذاشتمش رو پاهام كه سرشو گذاشت رو سينم و چشماشو بست كه نشون ميداد خوابش مياد همونطور كه با موهاي طلاييش بازي ميكردم گفتم - داداش ارشا كجاست ؟؟
سرشو بلند كرد و يه جايي رو نشونم داد ارشا و احسان داخل دريا بودن و روي هم اب ميپاشيدن خندم گرفت خواستم بلند بشم كه ديدم اتريشا تو بغلم خوابش بـرده
الان از اون وقتا ١١ سال ميگذره هنوزم تو دانشگاه تدريس ميكنم يه سال بعد از اون روز من و احسان ازدواج كرديم و حالا يه دختر ٥ ساله به اسم اتريشا و يه پسر ٨ ساله به اسم ارشا دارم
ارشا و اتريشا كپي هم بودن و ميكسي از من و احسان
بچه ها همه ازدواج كردن مهرا و بهزاد يه پسر شيطون نه ساله به اسم مهدي و يه دختر هفت ساله به اسم بهناز دارن
ادنيس و ارمين بعد كلي كشمكش بعد چهار سالازدواج كردن و الان يه دختر شيش ماهه به نام فرشته دارن
مهسا حالش خوب شد و بعد سه سال باهم ازدواج كردن و الان يه پسر هفت ساله و دختر پنج ساله مثل ما دارن به اسماي ارسام و ارام ارسام شيطونه و ارام مثل اسمش ارومه
با صداي مامان مامان كردناي ارشا به خودم اومدم سريع برگشتم سمتش و دستمو گذاشتم رو دماغم و گفتم
⁃ ششش ابجيت خوابه
ارشا كه حالا كنارم رسيده بود اروم گفت
⁃ واي ببخشيد بيدار كه نشد
⁃ نه قربونت برم
اومد بالا سرش دولا شد و پيشوني اتريشا رو بـ*ـوس كرد با لبخند نگاهشون ميكردم كه پيشونيم گرم شد سرمو كردم بالا و با عشق به احسان زل زدم...
*
*
*
*
زندگي بهم لبخند ميزد
به هممون ميزد
حالا كه ياد گرفته بوديم قضاوت نكنيم
پنهون نكنيم
و عاشق باشيم
پايان
⁃ اووووم اين يعني كيه ؟؟
برگشتم و درحاله كه بغلش ميكردم گفتم
⁃ آتريشا خانوم مامان
بلندش كردم و گذاشتمش رو پاهام كه سرشو گذاشت رو سينم و چشماشو بست كه نشون ميداد خوابش مياد همونطور كه با موهاي طلاييش بازي ميكردم گفتم - داداش ارشا كجاست ؟؟
سرشو بلند كرد و يه جايي رو نشونم داد ارشا و احسان داخل دريا بودن و روي هم اب ميپاشيدن خندم گرفت خواستم بلند بشم كه ديدم اتريشا تو بغلم خوابش بـرده
الان از اون وقتا ١١ سال ميگذره هنوزم تو دانشگاه تدريس ميكنم يه سال بعد از اون روز من و احسان ازدواج كرديم و حالا يه دختر ٥ ساله به اسم اتريشا و يه پسر ٨ ساله به اسم ارشا دارم
ارشا و اتريشا كپي هم بودن و ميكسي از من و احسان
بچه ها همه ازدواج كردن مهرا و بهزاد يه پسر شيطون نه ساله به اسم مهدي و يه دختر هفت ساله به اسم بهناز دارن
ادنيس و ارمين بعد كلي كشمكش بعد چهار سالازدواج كردن و الان يه دختر شيش ماهه به نام فرشته دارن
مهسا حالش خوب شد و بعد سه سال باهم ازدواج كردن و الان يه پسر هفت ساله و دختر پنج ساله مثل ما دارن به اسماي ارسام و ارام ارسام شيطونه و ارام مثل اسمش ارومه
با صداي مامان مامان كردناي ارشا به خودم اومدم سريع برگشتم سمتش و دستمو گذاشتم رو دماغم و گفتم
⁃ ششش ابجيت خوابه
ارشا كه حالا كنارم رسيده بود اروم گفت
⁃ واي ببخشيد بيدار كه نشد
⁃ نه قربونت برم
اومد بالا سرش دولا شد و پيشوني اتريشا رو بـ*ـوس كرد با لبخند نگاهشون ميكردم كه پيشونيم گرم شد سرمو كردم بالا و با عشق به احسان زل زدم...
*
*
*
*
زندگي بهم لبخند ميزد
به هممون ميزد
حالا كه ياد گرفته بوديم قضاوت نكنيم
پنهون نكنيم
و عاشق باشيم
پايان
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: