داستان بهشت عاشقی | banu کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.gggg...

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/25
ارسالی ها
38
امتیاز واکنش
203
امتیاز
0
بالاخره روز عروسی رسید. بیست و پنج بهمن ...کلی هیجان داشتم.ساعت یازده صبح ارایشگاه رفتم.زیر دست ارایشگر تلف شدم خداییش... از امیر خبر ندارم...دوست دارم زودتر ببینمش.
ساعت حدودای شیش عصر بود که امیر اومد سراغم. شنلمو تنم کردم و ارایشگاهو ترک کردم.خداروشکر کفشام زیاد پاشنه نداشتن.البته پام یه کم درد می کرد به خاطر چند روز پیش ولی قابل تحمل بود. به در ارایشگاه رسیدم.امیر و فیلم بردار دم در بودن.امیر دست گلو بهم داد و بعد دستمو گرفت و به سمت ماشین که خیلی خوشگل گل کاری شده بود برد.سوار ماشین شدیم و امیر به سمت اتلیه رفت.خداروشکر فیلمبردار از اون سیریشا نبود و فقط فیلم می گرفت.
جلو در اتلیه ماشینو نگه داشت.از ماشین پیاده شدیم.داشت می رفت که صداش کردم:
-امیر
-جانم
-من شنل تو صورتمه جلو پامو نمیبینم
-دستتو بده من
دستمو گرفت و وارد اتلیه شدیم.
وقتی شنلمو در اوردم،پشمام تازه شروع به بررسی کردن.امیر یه کت شلوار شیک پوشیده بود. موهاشو خشگل ژل زده بود و پندتا پتری تو صورتش بود و ته ریشی که جذایش کرد بود.
امیرم که منو دید کلی قربون صدقم رفت.با لباس عروس عین فرشته ها شده بودم.
بعد کلی ژست گرفتن،حدودا ساعت هشت بود که به سمت تالار حرکت کردیم. استرسم بیشتر شده بود.
با رسیدن به تالار امیر ماشینو پارک کرد.در رو برام باز کرد.منم پیاده شدم.دستشو گرفتم و باهم وارد حیاط الار شدیم.بابای من و بابای امیر و بقیه بزرگترا به سمتمون اومدن و برامون ارزوی خوشبختی کردن.
وارد سالن خانم ها که شدیم،از شدت صدای هو و کل و سوت گوشام داشتن کر می شدن. جلومو نمیونستم ببینم.فقط حس می کردم توپ های کوچولویی بهم برخورد میکنن.با رسیدن به جایگاه عروس و دوماد، اروم نشستم.امیر شنلمو باز کرد و من نفس راحتی کشیدم.نگاه ها همه به سمت منو امیر بود. شاید خیلی غیر قابل باور باشه اما خیلی بهم میومدین. بعد کلی تبریک و.... بالاخره سرم خلوت شد و تونستم همه رو ببینم.حنانه و انیس که فقط وسط بودن.مامان منو مامان امیر هم که به مهمونا میرسیدن. قبل شام فیلم بردار ازم خواسن که با امیر ب*ر*ق*ص*م.متوجه شدم که امیر زیاد دلش نیست و معذبه...منم به فیلم بردار گفتم که از خودم تنها فیلم بگیره......
بعد شام همه مهمونا رفتن و فقط فامیلای نزدیک موندن.ماهم قصد رفتن کردیم.
تو راه کلی جیغ و داد کردن و بعد کلی دور زدن ،منو امیرو تا در خونمون بدرقه کردن. از ماشین پیاده شدم.حنانه اومد پیشم و زد زیر گریه.منم نتونستم خودمو کنترل کنم.مامان که خیلی بی قراری می کرد و منم بی قرار تر بودم. بالاخره همه رفتن و موندیم منو امیر.طبق عادت اسانسور رو نادیده گرفتیم و از پله ها به سمت خونه رفتیم.امیر درو باز کرد. وارد خونه شدیم.هر کدوم رو یه مبل افتادیم.... از خستگی هلاک بودیم. امیر رفت دوش بگیره .منم یه چای دم کردم.قلبم بی قرار بود....لباس عروسو در اوردم و گیرای موهامو هم جدا کردم.یه لباس خوشگل پوشیدم.امیر از حموم در اومد.چای باهم خوردیم.
اون شب منو امیر پا به دنیای دیگه ای گذاشتیم.من با اون کامل شدم و اون هم با من. زندگی مشترک شروع میشه ...
و بخش مهم زندگی من....
و این تازه شروع داستان بود
(پروردگارا...
ادم به خاطر حوا رانده شد...
اما این بار...من .. حوایی شدم که به خاطر ادم ،پا به بهشتت گذاشتم.)
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    با صدای اذان صبح بلند شدم.یه دوش گرفتم.
    وقتی از حموم در اومدم امیر هم بیدار شده بود.
    -سلام خانوم
    -سلام صبح بخیر
    -میخوای نماز بخونی
    -اره
    -منم برم یه دوش بگیرمو بیام
    -باشه
    دوست داشتم اولین نماز تو خونه مون رو باهم بخونیم. البته...امیر اونقد پاک بود که من دوست داشتم پشت سرش نمز بخونم. چایی درست کردم و سفره رو چیدم.
    امیر هم کارش تموم شد و از حموم بیرون اومد
    -ریحانه هنوز نماز نخوندی
    -نه..گفتم تو بیای باهم بخونیم.
    یه نگاه مهربون بهم کرد. چادر نمازمو پوشیدم و سجاده رو پهن کردم. پشت سرش نماز خوندم.یه احساس خاصی توی وجودم موج می زد..احساس می کردم تو عمرم اینقد شیرین خدارو عبادت نکردم.
    (مرد من...
    قسم به همان سجاده ات....
    در دنیای زنانه ام ....
    جز تو کسی نیست.....
    چه شیرین است ستایش خالق این دنیای زنانه و قهرمانش)
    نمازمون تموم شد.
    -ریحانه
    -جانم
    -من دوروز دیگه میرم
    -چرا اینقد زود؟ ما یه روز از زندگی مشترکمون هنوز نگذشته...
    -ریحانه...تو این مدت...تنها نمون
    -امیر من نمیونم برم خونه خودمون یا خونه شما
    -اخه...
    -میخوام تنها باشم..تا اگه دلم تنگ شد ...
    -ریحانه...اگه اتفاقی...
    -توروخدا هیچی نگو...
    اشکام جاری شدن... حتی فکرشم سخت بود...
    سرشو پایین انداخت..انگار بغض کرده بود....سخته خیلی...دوماه صبح تا شب با هم بودیم... الان قراره یه ماه همو نبینیم.
    با شوخی دماغمو کشید....
    -اییی دماغمو گنده نکن
    -خداییش عجب دماغی داری...انگار عملش کردی
    -خانواده مادریم همه دماغاشون این جورین...
    -کاش دخترمون شبیه تو باشه
    -کاش پسرمونم شبیه تو باشه
    -ریحانه من شیش تا بچه میخوام هاااا
    -کم نباشه
    -من به همینم راضیم
    -اسم پسرمونو بزاریم امیر عباس.
    -چرا
    -خوشم از این اسم میاد..اسم دخترمم میزارم اتنا
    -فکر همه جاشو کردی خانوم.
    -چی فکر کردی.
    خلاصه با بحثو سر به سر هم گذاشتن،حالم بهتر شد. سعی کردم ای دو روز همه وقتمو با امیر باشم. چون یه ماهی نمیتونم ببینمش.
    تمام روز با هم بودیم.می گفتیم و می خندیدیم... امیر بعکس ظاهرش خیلی ادم شوخ طبعی بود.... یه حرفایی می زد که من قش می کردم از خنده...
    دوروز با خنده و شادی گذشت...
    امروز،روز رفتنه امیره...اوند ناراحتم که با هر لباسی که توی ساکش می زارم. یه اشک از چشمام جاری میشه. خانواده امیر هم اینجان.اونا براشون عادیه. چون چند ساله که با این وضعیت کنار اومدن...اما من...اشکام اجازه دیدن بهم نمی دن...
    -دخترم اجازه هست بیام توو؟
    مادر امیر بود.اشکامو پاک کردم.
    -بفرمایین.
    اروم و متین وارد شد...این زن ارامش مطلق بود....
    -دخترم بیا پیش بچه ها...چرا تنها نشستی این جا؟
    -دارم ساک امیرو جمع می کنم
    -من که میدونم تو اومدی اینجا گریه کنی.
    با حرفش اشکام جاری شدن...خیلی حالم خراب بود.
    -دخترم...میدونم سخنه...منم اوایل مث تو بودم.یه ماه مث برق و باد می گذره....
    -سخته مادر جون...ما تازه سه روزه که ازدواج کردیم.
    -نگران نباش.... اصلا بیا خونه ما بمون
    -ممنون مادر جون...ولی میخوام این جا بمونم...باید عادت کنم
    -نمیخوام مجبورت کنم هر طور راحتی عروس جان...بیا بریم پیش بقیه...امیر بچم الان می ترکه از ناراحتی
    -چرا؟
    -اونم مث توئه...اون زمان که مجرد بود میخواست بره ماموریت شاد و شنگول بود...انگار نه انگار که یه ماه نمیبینه مارو. اما الان یه گوشه نشسته داره غصه میخوره....
    -الهی من بمیرم
    -ای بابا ...شما دوتا چرا اینجور می کنین...حداقل جلوی ما یه حفظ ظاهری کنین.
    با این حرف زدم زیر خنده...
    مادر امیر هم خندید....
    -امیر..بیا خانومت اروم شد
    با اومدن امیر...دوباره خواستم بزنم زیر گریه...فقط خودمو گرفتم. مامان امیر رفت پی نخود سیاه.منو امیر تنها موندیم.هر لحظه امکان داشت بزنم زیر گریه.
    -ریحانه...
    جواب ندادم...نمیتونستم جواب بدم...صدایی برام نمونده بود
    -ریحانه چرا جوابمو نمیدی
    هق هقمو خفه کردم
    -ریحانه ...جوابمو بده...بزار برای اخرین بار..
    زدم زیر گریه...اخرین بار؟....نه... سرمو روی قلبش گذاشتم...قلبش تند میزد...تاپ ...تاپ. با صدای قلبش اروم شدم...
    (می گویند با یاد خدا قلب ها ارام میشود
    نکند صدای قلب تو ...
    همان یاد خداست؟؟؟)
    -امیر اگه یه روزی یه مو از سرت کم شه من میمیرم...به خاطر منم که شده مراقب خودت باش...
    محکم تر گرفتم....ارامشو به تک تک سلولام تزریق کرد.
    -اروم باش ریحانه...بخدا زود میام.
    -قول میدی
    -اره ..قول مردونه
    (زن که باشی....
    میفهمی که قول مردانه مردت..
    چه دلگرمی است
    برای دل نا ارامت)
    ازش جدا شدم... نگاهی به چهرش کردم.ناراحت بود.نمیخواستم با ناراحتی بره...لبخندی بهش زدم...طبق عادت دماغمو کشید...
    -اییییی نکن...الانم دست بردار نیستی؟
    -حالا بگو برات چی بیارم؟
    -سلامتی
    -منظورم مادی بود
    -اوممممم....نمیدونم...به سلیقه خودت یه چیزی بیار
    -خوبه تعارف کردم هاااا...
    -با من سر سوغاتی شوخی و تعارف نکن....
    -باشه باشه...چرا می زنی؟
    با شوخی از اتاق بیرون رفتیم.
    حدودا ساعت دوازده بود که امیرو از زیر قران رد کردم و رفت.مامانش اینا هم رفتن.من موندمو یه خونه ...تنها ی تنها...
    نمازمو خوندم....دعا کردم...
    ماموریت امیر این بود که به یه گروه قاچاقچی بره و اطلاعات جمع کنه...
    من بی قرار بودم....
    امیر حتی نمی تونست زنگ بزنه چون امکان داشت لو بره...
    شاید خیلیا ندونن زن یه پلیس شدن چقد سخته...شاید ندونن یه زن چجور کنار میاد با این که عشقش بره تو یه همچین جاهایی...شاید خیلیا ندونن دوری یه ماه از عشق یعنی ....
    شاید...
     
    آخرین ویرایش:

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    دو هفته است که رفته...دو هفته است که حتی صداشم نشنیدم...دو هفتس که دلتنگم...دو هفتس که جز خدام کسیو ندارم... دو هفتس که همدمم شده خدا و عبادت خدا روی سجاده امیر...
    دو هفتس که با بوی پیراهنش خوابم می بره...
    (می گویند یعقوب...
    با پوی پیراهن یوسف
    درد و دل می کرد..
    من یعقوب نیستم...
    از ترس رفتن بوی پیراهنت....
    حتی آنرا نمی بویم...)
    قیافمو تو ایینه نگاه کردم...حالم از خودم بهم میخورد..به یه اصباح صورت کامل نیاز داشتم... از بس غذا کم خوردم که صورتم لاغر شده... این جوری نمیشه که من با هر دفعه رفتن امیر این بلارو سر خودم بیارم...باید صبور باشم...مامان خودم و مامان امیر بهم زنگ می زنن..اما من به حرفشون گوش نمیدم..میخوام بمونم این جا...
    ....
    ...
    ...
    روز ها می گذشتن...روز شماری من داشت تموم می شد... اواخر اسفند ماهه و همه جا حال و هوای عید
    امروز ...بهترین روز دنیاس... امروز به خودم رسیدم...خونه رو مرتب کردم...
    امروز یه ماه تموم میشه... به ادارشون زنگ زدم.ساعت هشت صبح پرواز داشته...الان ساعت ده صبحه...
    با اعلام نشستن هواپیما...از جام بلند شدم...
    با دیدنش سریعا به سمتش رفتم...امیرم بود...
    -امیر
    با دیدنم چشاش خوشحال شد.
    -ریحانه
    -سلام
    -سلام خانومم
    خیلی تابلو بود که داشتیم خودمونو کنترل می کردیم...
    -بالاخره اومدی
    -دیدی به قولم عمل کردم.سر یه ماه اومدم..
    -دلم برات تنگ شده بود
    -عیب نداره...دوماه پیشتم جبران میشه
    خوشحال نگاش کرددم...
    دستمو گرفت و با هم به سمت ماشینی رفتیم بابا و مامان امیر توش بودن... امیر با دیدنشون کلی خوشحال شد بعد کلی احوال پرسی ،رضایت دادن که حرکت کنیم به سمت خونه امیر اینا... تو راه امیر کلی از ماموریتش گفت و منم کلی ترسیدم...
    رسیدیم به خونشون.به اتاق سابق امیر رفتم تا لباسامو عوض کنم.امیر هم دنبالم اومد و درو بست.
    -خب خانوم...بگو چیکار می کردی بدون من؟
    -داشتم می مردم ازدلتنگی
    -قربون خانومم برم
    یهو یاد یه چیزی افتادم
    -امیر
    -جانم
    -میگم که...چیزه....یعنی...
    -سوغاتی؟؟؟؟
    چشمکی زدم....
    بازم دماغمو کشید...
    -اییییی نکن....من اخرش دماغمو از دست میدم
    -دلم برا ایییییی گفتنات تنگ شده بود.
    -منم دلم برای دماغ کشیدنات تنگ شده بود....
    ...
    بعد کلی حرف زدن...با صدای اذان هر دومون وضو گرفتیم..مث روز اول ازدواجمون پشت سرش نماز خوندم...
    از ته قلبم دعا کردم خدا همه عاشقارو به من برسونه...
    بعد صرف ناهار به خونه مامانم اینا رفتیم.چند ساعتی نشستیم و بعد به خونه خودمون رفتیم..
    اون شب با عاشقانه های منو امیر گذشت...
    من اون شب بعد یه ماه با ارامش خوابییدم...
    امیر عالی بود...از همه نظر....
    من واقعا خوشبخت بودم ...
    خوشبخت ترین دختر دنیا
     
    آخرین ویرایش:

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    اواسط اردیبهشت ماهه یه ماه و نیم هست که از اومدن امیر میگذره...من شادم و خوشحال..
    امروز نهار یه خورش آلبالو خوشمزه پختم.
    میزو چیدم و امیر رو صدا کردم.
    -امیر جان....بیا غذا حاضره
    -اومدم ...اوممم ببین خانمم چی کار کرده...
    با زنگ خوردن گوشیش وسط راه ویساد...
    زنگ خوردنی که مسیر زندگی منو تغغیر داد....
    زندگیمو از این رو به اون رو کرد...
    چند لحظه مکث کرد و.بعد گوشیو برداشت....
    -الو
    -....
    -شما
    -...
    -تهدید می کنی؟
    -...
    -اگه مردی تهدید نکن
    -...
    -د اخه لعنتی تو جرئتشو نداری
    -...
    -چی؟
    ...
    -الو....الو...
    از شدت استرس یخ کردم...یا قمر بنی هاشم.... نمیدون چجور صندلیو پیدا کردم...نشستم...
    امیر اونقد تو فکر بود که حواسش به هیج جا نبود...حالت تهوع شدید داشتم...
    -امیر..
    -...
    -امیر جوابمو بده توروخدا...امیر کی بود؟؟؟؟؟
    -تهدید کرد...
    -یا صاحب الزمان
    -می گفت میخواد نابودم کنه...
    حالم افتضاح بود...احساس کردم الانه که بمیرم
    -ریحانه .... می گفت میخواد زندگیمو نابود کنه
    با تموم سرعت به سمت دست شویی ررفتم...تمام محتویات معدم رو بالا اوردم...داشتم می مردم...احساس می کردم الانه که قلبم دراد از حلقم...
    امیر سریع منو به اتاق برد و برام لباس پوشید...خودشم حال خوشی نداشت....نمیدونم چی شد که خودم تو بیمارستان زیر سرم دیدم...
    دکتر بالا سرم بود و داشت با امیر حرف میزد.
    -دکتر...
    -به به...خانوم حالت بهتره...
    سری تکون دادم
    -میدونی یه نی نی داری؟
    با این حرف هنگ کردم...
    -بچه؟
    -اره... الان یه ماهشه
    اونقد تعجب کردم که چشام قد نعلبکی شد...من ؟؟؟بچه؟؟؟؟؟
    به کمک امیر از جام بلند شدم.اروم سوار ماشین شدم.
    -ریحانه اونقد تو شوکم که نمیدونم چی بگم.
    -خودمم باورم نشده که دارم مامان میشم.
    -جون من از خودتو بچمون مراقبت کن...
    -امیر...من می ترسم
    -نترس...خدا بزرگه
    منو گذاشت خونه و خودشم رفت اداره...
    روی میز ناهار خوری...
    غذای ظهر بود...سرد شده بود...
    حوصلم سر رفته...
    به مامان باید بگم.
    اروم به سمت تلفن رفتم و شماره رو گرفتم.
    -الو
    -الو سلام مامان
    -سلام دخترم.خوبی؟امیر خوبه
    -مرسی ..خودتو و بابا و حنانه خوبین؟؟
    -دروغ چرا...دلمون برات تنگ شده....
    -مامان
    -جانم
    -من.....
    -چی شده
    -هیچی ...یعنی
    -د بگو دختر نصف جونم کردی
    -من باردارم..
    -واقعا؟؟؟؟؟؟؟ به سلامتی حالا چرا اینقد زود؟؟؟؟؟شما که چهار ماه نشده که ازدواج کردین...
    بعد کلی حرف زدن گوشیو قطع کردم.به مامان نگفتم چی شده...جز منو امیر هیچکس نمیدونست.
    ......
    یه هفته ای از این ماجرا می گذشت.
    امیر عصبانی بود...مث این که عملیاتشون لو رفته بود.همه چیو گردن امیر انداخته بودن...امیر قسم خورده بود که بعد این جریان استعفا بده...به خاطر من...بچمون...اونقد حالمون خراب بود که بچمون یادمون رفته بود...
    بچه ی منو امیر...با اون حال خراب...دستمو روی شکمم گذاشتم....لبخندی زدم...یا علی گفتم و بلند شدم.یه شام خوشمزه پختم...با بچم حرف زدم...درد و دل کردیم باهم....بچم شده سنگ صبورم.
    -امیر بیا شام
    -نمیخورم
    -بیا دیگه
    -ریحانه ولم کن تورو خدا
    بشقاب غذاشو براش بردم تو اتاق خودم هم بدتر از اون غذا نخوردم... رفتم یه دوش گرفتم.یه ارایش ملایم کردم.
    به سمت اتاق رفتم.لب به غذاش نزده بود.
    -امیر جان،چرا خودتو آزار میدی
    دستشو گرفتم و بلندش کردم.به سمت حال رفتیم. رو مبل نشست.کنارش نشستم.
    -امیر بس کن دیگه
    لبخندی زد
    خواستم حال و هواشو عوض کنم.
    -امیر میخوام یه اعترافی کنم.
    نگام کرد
    -من چند سال پیشش اصلا مذهبی نبودم... موهامو مینداختم بیرون...لباسای کوتاهمی پوشیدم... اما تغییر کردم...خدارو شناختم و شدم این...خدا همیشه هست...نگران نباش
    سرمو بلند کردم...با چشای قرمز داشت نگام می کرد.ترسیدم....خیلی هم ترسیدم...بلند شدم...بلند شد....
    -تو.... تووو... چی کار کردی؟
    اونقد عصبانی بود که لال شده بودم...عقب عقب رفتم. ...بهم نزدیک شد...
    -تو...تو دروغ گفتی؟ هه...منو بگو گفتم دختر خوبیه....تو...تو...منو گول زدی
    اونقد فشار روم بود که اشکام بی صدا پایین میومدن...
    -منو بگو تو رو به اون ترجیح دادم
    با این حرف شکستم...
    داشتم منفجر می شدم....غریدم:
    -برو با همون....
    دستشو بالا اورد که بزنه....یه دستمو رو صورتم گرفتم...یه دستمو رو شکمم...هق هقم بلند شد....دستشو مشت کرد...تو چشاش نگاه کردم...چیزی تو چشام دید...چون سرشو انداخت پایین... با سرعت به سمت یه اتاقی رفتم و درشو قفل کردم....ااتاق سرد بود.منم موهام خیس بود لباسمم باز بود...نمیدونم چقد گذشته بود....احساس می کردم فلج شدم...هیج جای بدنم حسی نبود... صداش از پشت در اومد:
    -ریحانه ....توروخدا درو باز کن....ریحانه غلط کردم...ریحانه تو رو به علی درو باز کن
    -...
    -ریحانه جان بچمون درو وا کن...من غلط کردم...من غلط کردم با خانومم دعوا کردم....
    تلاش کردم بلند شم..به خاطر بچم...نمیتونستم...اسم خدارو اوردم .بلند شدم..کلیدو تو در چرخوندم....کنار رفتم...اونقد سردم یود که احساس فلجی کردم..
    در با شدت باز شد....نگاش کردم...حتی گریه هم نمی کردم...بلندم کرد...بردم تو اتاق خواب...پتو رو روم انداخت...حتی نمیتونست یه کلمه حرف بزنه...
    ...
    نمیدونم ساعت چند به خودم اومدم...بلند شدم...به سمت اشپز خونه رفتم...امیر سر یکی از مبلا خوابیده بود...پتویی اوردم که روش بندازم.... پتورو انداختم...خواستم برم تو اشپز خونه که دستمو گرفت:
    -ریحانه
    -...
    -ریحانه توروخدا جوابمو بده
    -....
    -ریحانه دارم میمیرم تو حسرتت
    -حرفاتو زدی
    -ریحانه بخدا جای من نیستی
    -جای تو نیستم...نمیتونم جای اون دخترو بگیرم ...راستشو بگو....چرا منو گر فتی؟؟؟
    -ریحانه توروخدا این حرفارو ول کن...من...من دوست دارم
    -اگه داشتی اونو به رخ من نمی کشیدی...
    دستمو کشید و کنارش رو مبل نشستم...
    --ببین...اون روزا که دانشگاه می رفتیم.مهرت به دلم افتاده بود...تو اون جریانات مامانم دختر یکی از دوستای بابامو بهم معرفی کرد.منم بین تو و اون موندم...ولی تورو انتخاب کردم چون دوست دارم.
    دستشو دور گردنم انداخت و منو به خودش چسبوند...بغضم ترکید...اونقد مشت زدم بهش و داد زدم که خالی شدم...
    (ببخش که مشت های کوچکم...
    تنها ارام بخش های زنانه ام هستند...)
    -خالی شدی ریحانه
    نگاش کردم...
    بلند شدم و رفتم سر تخت دراز کشیدم...اونقد سرم درد می کرد که سریع خوابم برد اماا این بار اروم تر بودم چون با امیر اشتی کردم...امیر کنارم بود و منم تو ا*غ*و*ش گرمش به خواب رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    با اهنگ نفس هاش بیدار شدم.تکونی به خودم دادم....با احساس درد بدنم ،بی حرکت موندم....
    بید امیرو صدا کنم:
    -امیر
    صدام فوق العاده خراب بود...گلوم هم درد می کرد.....
    -امیر
    -هومممممم...
    -پاشو
    -چرا
    -باید برم دکتر
    -برای چی؟
    -سرما خوردم فکر کنم...
    با بی حالی ازجاش بلند شد...دستشو روی پیشونیم گذاشت.
    -تب داری
    -امیر واسه بچم بد نباشه
    -باید بریم دکتر ....
    اروم بلند شدم...خیلی احساس خستگی می کردم.لباساامو پوشیدم.دفترچه و کارت بانکی رو به امیر دادم.باهم به سمت پارکینگ خونه رفتیم.امیر توجهش به برگه ای که زیر برف پاک کن ماشین بود ،جلب شد.
    خودمو بهش نزدیک کردم که بفهمم چیه.
    با خوندم متن واقعا ترسیدم.
    (جناب سروان...شنیدم که استعفاتو امضا کردی...با این کارا ولت نمی کنم... تو تمام اموالمو ازم گرفتی...منم همه وجودتو.....)
    با صدای هین بلندم امیر به سمتم برگشت...
    -تو...اینو خوندی؟
    -آ....آره
    -ریحانه حالت خوبه؟
    -آره فقط ترسیدم.
    -دکتر گفت استرس بده برات..توروخدا همه چیو به من بسپار و فکرشم نکن
    سوار ماشین شدیم.
    -کی استعفا دادی؟
    -دیروز
    -حالا قراره کجا کار کنی
    -تو شرکت برنامه نویسی داییم .فردا باید برم قرارداد ببندم.
    -خوبه.
    -بهتر نشدی
    -احساس خستگی می کنم
    -همش به خاطر لجبازی خودته که این جور شدی.
    -تقصیر توئه که الکی دعوا کردی باهام
    ضبطو روشن کرد و هردومون ساک شدیم:
    همیشه ساده ی ساده به احساست گرفتارم
    نه زیبایی نه رویایی ولی من دوستت دارم
    همیشه انقدر مغرور نه آرومی نه بی تابی
    نمیدونم برای من چرا انقدر جذابی
    هیشکی نبوده که چیزی ازم نخواد
    این حسو غیر تو هیچکی به من نداد
    هرکی به من رسید بغض منو شکست
    نه عاشقم شد و نه تو دلم نشست
    هیشکی نبوده که چیزی ازم نخواد
    این حسو غیر تو هیشکی به من نداد
    هرکی به من رسید بغض منو شکست
    نه عاشقم شد و نه تو دلم نشست
    من این حالی و که دارم به احساس تو مدیونم
    یه چیزی تو وجودت هست که من دیوونه ی اونم
    همیشه انقدر مغرور نه آرومی نه بی تابی
    نمیدونم برای من چرا انقدر جذابی
    هیشکی نبوده که چیزی ازم نخواد
    این حسو غیر تو هیچکی به من نداد
    هرکی به من رسید بغض منو شکست
    نه عاشقم شد و نه تو دلم نشست
    هیشکی نبوده که چیزی ازم نخواد
    این حسو غیر تو هیشکی به من نداد
    هرکی به من رسید بغض منو شکست
    نه عاشقم شد و نه تو دلم نشست
    ....
    در مطب دکتر ماشینو پارک کرد.
    باهم به سمت مطب رفتیم. خدارو شکر کسی تو نوبت نبود و ما سریع وارد اتاق دکتر شدیم.
    بعد معاینه دکتر برام کلی دارو نوشت.چون باردارم باید بعضی داروهارو نخورم. و این باعث میشه دیر تر خوب شم.
    با تموم شدن کارمون مطب دکترو ترک کردیم.تو ماشین نشستیم.از شدت خستگی تو ماشین خوابم برد ...
     
    آخرین ویرایش:

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    یه ماهه که تحت مراقبت شدید امیر،از جام تکون نخوردم. امروز واقعا احساس کردم خوب شدم و دیگه اثری از اون سرماخوردگی لعنتی تو وجودم نیست. امیر تو این یه ماه نزاشت هیچ کاری کنم. البته غذارو مامان من یا مامان امیر برامون می فرستادن .امیر صبحا می رفت شرکت . از شرکت که بر میگشت فقط دور من می چرخید. البته همش احوال بچرو می پرسید...یه موقع هایی باهاش دعوا می کردم که تو بچرو بیشتر از من دوست داری....اونم دماغمو می کشید و می گفت مامان بچه هنوز یه دختر بچه هس....منم دماغمو می گرفتمو و خودمو به قهری می زدم..اونم منو محکم ب*غ*ل می کردو می گفت که بیشتر از همه چی دوسم داره...
    تو این یه ماه بی حوصله شدم.تهوع اذیتم می کنه. از فضای خونه حالم بهم میخوره...یه ماهه که تو بالکن هم نرفتم....امروز باید به بهونه دکتر هم که شده برم بیرون . تو این یه ماه امیر خیالش راحت بود . چون میدونست تو خونم و کسی نمیتونه کاری باهام داشته باشه.نگرانیش کمتر شده بود.
    با صدای در از فکر بیرون اومدم.از جام بلند شدم. اروم به سمت هال رفتم. امیر خسته روی مبل افتاده بود.
    -سلام
    -ریحانه چرا از جات بلند شدی
    -امیر دیگه خوب شدم
    -حداقل بیا بشین ...سرپا نباش...
    -امیر بخدا دیگه پاهام درد گرفتن از بس نشستم و دراز کشیدم...میخوام خونه رو تمیز کنم
    -اصلا حرفشم نزن
    -امیییییر
    -هرکاری میخوای بگو من انجام میدم
    -میخوام خودم.....
    -خودت دیگه تنها نیستی...یه بچه داری....من همه کارارو می کنم
    -حداقل بزار ناهارو اماده کنم
    -باشه....
    قابلمه ای که مامانش فرستاده بود رورو گذاشتم رو گاز تا گرم شه.
    این یه ماه مامانم و مامان امیر کلی زحمت کشیدن....
    -امیر
    -.....
    -امیر جان
    -...
    برگشتم ببینم که چرا جواب نمیده. اروم رو مبل دراز کشیده بود....رفتم بالا سرش...خوابش بـرده بود... اونقد کار می کنه که هلاکه وقتی میاد خونه...بعد یه ماه اولین باره که از سر کار میاد و می خوابه.
    پتوی خنکی روش انداختم.اوایل خرداد ماه بود و هوا خنک....اونقد چهره اش خسته و معصوم بود که ادم دلش می سوخت...مث یه پسر بچه خوابیده بود.اروم با دستم موهاشو از پیشونیش کنار زدم.... اروم پیشونیشو ب*و*س*ی*د*م . از ته دل ارزو کردم اگه بچم پسر شد مث امیر باشه.
    به اشپزخونه رفتم و گازو خاموش کردم...حس خوردن غذا نبود اما به خاطر بچم باید غذارو بخورم..... برای خودم غذا کشیدم و خوردم.بعد شستن ظرف ها دستمال به دست شروع کردم به گردگیری.... من واقعا ادم وسواسیم و اگه ماهی یه بار گردگیری نکنم حالم بد میشه....اروم دستمال می کشم و با بچم حرف می زنم....بعد یه گردگیری کوچیک خسته شدم و روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد.
    ساعت حدودای چهار بعد از ظهر بود که با احساس دستی رو صورتم چشامو باز کردم
    -سلام
    -سلام خانوم
    -کی بیدار شدی
    -چند دقیقه پیش
    -امیر
    -جانم
    -باهم بریم بیرون
    -نمیشه
    -اخه امروز باید برم دکتر زنان...سر هر ماه باید معاینم کنه...باید یه چندتا خریدم وااسه بچم کنم.
    --باشه...ولی واسه خرید هنوزه زوده ها....
    -فقط یه لباس و یه کفش می خرم.
    -باشه.
    -وایییییی...خیلی دوست دارم بابایی
    امیر با کلمه(بابایی) چشاش برق زد...فک کنم بیچاره از ذوق میخواست سکته کنه...
    -فدای دختر بابایی بشم
    لبخندی زدم.اروم بلند شدم.
    -امیر ناهار خوردی؟
    -اره.
    به سمت کمد رفتم تا لباسامو بپوشم. دو ماهم بود و سایزم تغییر نکرده بود...یادم باشه چندتا لباس بارداری بگیرم..خدارو شکر یادش رفته که قرار بوده خونه رو کمکم تمیز کنه. اگه بفهمه تنهایی این کارارو کردم خیلی ناراحت میشه.
    -امیر من آمادم
    -باشه بزار یه زنگ بزنم
    هنوز زیر نظر اداره اگاهی بودیم.چون کسی که تهدید کرده بود یکی از قاچاقچیای بزرگ بود که امیر پته شو رو آب ریخته بود اما فرار کرده و نصف اموالشم بـرده و به خاطر اون نصفه اموالش امیرو تهدید کرده.... اداره امیرو مقصر فرار اون با پولاش میدونس...اما امیر بیچاره اونقد زحمت کشیده بود ....واسه همین استعفا داد. تا هم بیشتر پیش من باشه و مراقبم باشه و هم دیگه ای جوری حقشو ضایع نکنن.
    -ریحانه
    از فکر بیرون اومدم.
    -بله
    -بیا بریم.منم امادم.
    -باشه.
    از خونه بیرون رفتیم.درو بسپامو گذاشتم رو پله اول..
    -خانوم کجا؟
    -وا...دارم از پله ها میرم پایین دیگه
    خندید...با تمام عاقلیام هنوزم یه جاهایی خنگ میزنم
    -میدونم.پله برات بده.بیا از اسانسور بریم
    -اخه من عادت دارم از پله ها برم
    -دیگه باید عادتو ترک کنی
    در اسانسورو باز کرد.وارد شدیم و بعد چند ثانیه تو پارکینگ بودیم..
    سوار ماشین شدیم ...ضبطو روشن کردم:
    جای تو فکر و خیالت شبا میاد پیشم
    با اینکه تو دوری از من بازم دلواپست میشم
    آخه عمری که بی تو بگذره چرا ثانیه هاشو بشمارم
    من بدون تو از تموم لحظه هاش بیزارم
    بدون من پر کشیدی آتیش کشیدی به بال من
    یادمه وقتی رفتی دلت نسوخت به حال من…
    تو حتی سر بر نگردوندی ببینی که روحم بی تو داره پرپر میشه
    قبل تو دلم از این دنیا خون بود بعد تو ازونم بدتر میشه
    خدا می دونه تنها کسم بودی و بعد تو چقد دلم باید تنها شه
    دنیایی که توش کنارم نباشی نباشی می خوام دنیا نباشه
    سر بر نگردوندی ببینی که روحم بی تو داره پرپر میشه
    قبل تو دلم از این دنیا خون بود بعد تو ازونم بدتر میشه
    بی تو درگیر تکرارم شب و روزام عین همه
    زندگی بی تو تکراری میشه گم میشم بین همه
    گرمای دستای تو دیگه پیشم نمی مونه
    بی تو سرد و غم انگیزم همه ی فصلام زمستونه
    بدون من پر کشیدی آتیش کشیدی به بال من
    یادمه وقتی رفتی دلت نسوخت به حال من
    تو حتی سر بر نگردوندی ببینی که روحم بی تو داره پرپر میشه
    قبل تو دلم از این دنیا خون بود بعد تو ازونم بدتر میشه
    خدا می دونه تنها کسم بودی و بعد تو چقد دلم باید تنها شه
    دنیایی که توش کنارم نباشی نباشی می خوام دنیا نباشه
    سر بر نگردوندی ببینی که روحم بی تو داره پرپر میشه
    قبل تو دلم از این دنیا خون بود بعد تو ازونم بدتر میشه.
    .....
     
    آخرین ویرایش:

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    به در مطب دکتر رسیدیم. امیر دم در موند و من وارد مطب شدم.مطب شلوغ بود... چند دقیقه موندم اما اونقد شلوغ بود که حالم بد شد...منشی گفت که برم و نزدیکای غروببیام که خلوت تر باشه. منم قبول کردم. از مطب خارج شدم.
    امیر به گوشیش خیره بود.اروم درو باز کردم.سرشو سریعا برگردوند اما با دیدن من نفس راحتی کشید.
    -چی شد؟
    -هیچی...گفت غروب بیام...خیلی شلوغ بود.
    -الان چی کار کنیم.
    -بریم خرید
    -باشه.
    ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
    بعد کلی گشتن من یه پیرهن بارداری و یه شلوار بارداری خریدم.یه لباس کوچولو هم خریدم واسه بچم. واسه امیر هم یه پیرهن خریدم تا ناراحت نشه. حدودای ساعت هشت بود که سوار ماشین شدیم و به سمت مطب رفتیم.امیر تو ماشین موند و مندوباره به سمت مطب رفتم. این بار مطب خلوت بود.ب اول تشکیل پرونده دادم .بعد چند دقیقه وارد اتاق دکتر شدم.یه خانم خوش اخلاق پشت میز نشسته بود.
    -سلام
    -سلام عزیزم
    -ببخشین خانوم دکتر من تازه تشکیل پرونده دادم.
    -بارداری
    -اره
    -چند ماهته؟
    -دو ماه
    -خب عزیزم.من برات باید ازمایش بنویسم.
    دفترچه رو روی میزش گذاشتم. بعد تموم شدن کارم یه نوبت واسه فردا گرفتم و مطبو ترک کردم. این بار امیر به در مطب خیره بود. اروم به سمت ماشین رفتم.
    -چی شد
    -دکتر معانیم کرد.برام ازمایش نوشته.فردا باید ازمایش بدم.
    -من که فردا صبح نیستم...
    -با مامانم میرم.
    -باشه
    به سمت خونه رفتیم.
    به خونه که رسیدیم.تو پارکینگ ماشینو پارک کرد.پیاده شدم.خواستم از پله ها برم که یادم افتاد برام بده.پس با اسانسور بالا رفتیم.
    وارد خونه شدم.لباسامو عوض کردم.از غذای ظهر مونده بود.گرمش کردم.میزو چیدم.
    -امیر
    -بله
    -بیا شام
    خودم نشستم و منتظر موندم امیر بیاد. با اومدن امیر غذا کشیدم و غذامونو تو سکوت خوردیم. خستگی ااز چهرش می بارید.با یاداوری این که یه ماه هم سر کار رفته و هم از من مراقبت کرده، دلم براش سوخت. چهره ام در هم رفت.از ته دل از خدا خواستم برام نگهش داره.امیر بیشتر از اونی که فکر می کردم مردونگی تو وجودش داشت. غذارو خورد و رفت تو اتاق. ازش صدایی نمیومد. بعد چند دقیقه وارد اتاق شدم. امیر خوابیده بود. ساعت ده بود ولی امیر از شدت خستگی اینقد زود خوابش برد.
    از اتاق بیرون اومدم. ظرفارو شستم. خونه رو جمع و جور کردم.بدون امیر خوصلم سر رفته بود. منم مسواکمو زدم و سر تخت دراز کشیدم و طولی نکشید که خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش:

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    با صدای ساعت بیدار شدم. اونقد خوابم میومد که دوست داشتم بازم بخوابم. رومو برگردوندم که بازم بخوابم که با دوتا پشم مشکی که نگام می کرد مواجه شدم. دیگه راه نداشت که خودمو به خواب بزنم.
    -سلام خانوم
    -سلام
    -خوبی؟
    -اوهوم
    بلند شدم.اب به صورتم زدم تا سر حال شم... بعد شونه کردن موهام به سمت اشپزخونه رفتم.زیر کتری رو روشن کردم. مربا و خامه رو روی میز گذاشتم. نون رو داغ کردم و یه نیمرو هم درست کردم...با جوش اومدن اب ،،گازو خاموش کردم. چای رو توی قوری ریختم.داشتم روش آب جوش می ریختم که با صدای امیر دستم کج شد و یه کمی ریخت رو دستم....
    -آخ
    -چی شد؟
    -آب جوش ریخت رو دستم
    -بدش دستتو ببینم
    دستمو گرفت. دستم قرمز بود.سریع ابو باز کرد و دستمو زیرش برد.با احساس سردی اب سوزش دستم کمتر شد .
    -امیر پماد رو از کابینت در بیار. کردوپمادو اورد.
    دستمو ول کرد و پمادو اورد.
    -ببخش ریحانه
    -نه...خودم خوابم میومد دقت نکردم.
    پمادو روی دستم زد .
    -بشین صبحانه بخور.
    -تو نمیخوری؟
    -نه باید برم ازمایشگاه.
    -اها...
    به سمت اتاق رفتم تا اماده شم.
    -ریحانه
    -جانم
    -با مامانت میری؟
    -اره.
    هنوز هم می ترسه...منم می ترسم. بعد اماده شدن به سمت اشپزخونه رفتم تا میزو جمع کنم و ظرفارو بشورم.بعد تموم شدن کارم،امیر هم اماده بود.
    -امیر منو تا در خونمون می رسونی؟
    -اره.
    دستامو خشک کردم و کیفمو برداشتم.پشت سرش راه افتادم.
    در خونه رو قفل کردم. با اسانسور به پارکینگ رفتیم. سوار ماشین شدیم.ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
    -ریحانه
    -بله
    -مامانت میدونه که اون قاچاقچیه...
    -نه
    صدای ضبطو بیشتر کرد.:
    تورو رنجوندم با حرفام
    چقد حس می کنم تنهام
    چه احساس بدی دارم
    از این احساس بیزارم
    نه نرو تنهام نزار من عاشقتم دیوونه وار

    نه نه نه نرو تنهام نزار من عاشقتم دیوونه وار
    چی شد چشماتو رد کردم
    چی شد من با تو بد کردم
    نمی دونی نمی دونم
    ولی بد جور پشیمونم
    صدامو میشنوی یا نه
    صدای خستگی هامو
    دلم خیلی واست تنگه
    ببین دستای تنهامو....
    .......
    دم در خونمون رسیدیم.
    -کاری نداری
    -اگه میخوای می رسونمتون تا ازمایشگاه
    -دیرت نشه
    -نه نگران نباش.
    -پس من برم سراغ مامانم.
    در ماشینو باز کردم. از ماشین خارج شدم. زنگ درو فشار دادم.
    -کیه؟
    -حنانه بگو مامان بیاد.منو امیر پشت دریم
    -باشه.
    تا اومدن مامان دم در ایستادم.بعد چند دقیقه مامان اومد .
    -سلام مامان
    -سلام خوبی دخترم
    اروم صورتمو ب*و*س*ی*د.
    -مرسی فدات شم.بریم تو ماشین
    با مامان تو ماشین نشستیم. بعد احوالپرسی امیر و مامانم گفتم:
    -مامان حنانه چیکار میکنه
    -از صبح تا شب درس میخونه. دو هفته دیگه کنکور داره
    -اها.
    تا رسیدن به ازمایشگاه هیچکس حرفی نزد. امیر جلوی در ازمایشگاه پارک کرد.
    -ریحانه من میمونم تا کارتون تموم شه.
    -دیرت میشه ها...
    -از دایی مرخصی ساعتی گرفتم
    -باشه.
    با مامان از ماشین پیاده شدم.وارد ازمایشگاه شدیم و روی صندلی ها نشستیم.
    -ریحانه
    -جانم مامان
    -امیر که بیکاره چرا منو کشوندی اینجا؟
    -والا چی بگم مامان. قرار بود منو شما تنها بریم.
    -قدر شوهرتو بدون.
    سرمو پایین انداختم. اسممو صدا کردن. بعد دادن ازمایش ها ،زمان اومدن جواباشونو پرسیدم. پس فردا جوابش میومد. با مامان ازمایشگاهو ترک کردیم. امیر تو ماشین منتظرمون بود. اروم به سمت ماشین رفتیم.. سوار ماشین شدیم.
    -چی شد؟
    -هیچی ازمایشارو دادم
    -نگفتن کی جوابش میاد؟
    -پس فردا
    مامانمو اول رسوند در خونه شون.مامان کلی تعارفم کرد که برم خونه باهاش اما من حوصله نداشتم.... بعد خداحافظی از مامان به سمت خونه رفتیم.
    -امیر
    -جانم
    -اینقد نگران من نباش
    -نمیتونم ریحانه...بخدا نمیتونم.
    -اخه با این کارا فقط خودتو اذیت میکنی
    -ولی خیالم راحت میشه.
    -هر جور راحتی.من که از خدامه تو همش هواموداری
    چشمکی بهش زدم. خندید.
    -اره معلومه که خیلی داره بهت خوش میگذره
    این بار من خندیدم.تا رسیدن به خونه کلی خندیدیم.جلوی خونه که رسیدیم پیاده شدم. بعد رد کردن حیاط کوچیک به پارکینگ رسیدم و سریع به طبقه دوم رفتم.در خونرو باز کردم. بعد عوض کردن لباسام به مطب دکترم زنگ زدم و گفتم نوبتمو از امروز به پس فردا موکول کنه.
    شروع کردم به درست کردن غذا. ولی حالت تهوع نذاشت حتی پیازو پوست بکنم... واقعا حالم خراب بود... اصلا نمیتونستم تو اشپز خونه برم.به امیر زنگ زدم.
    -الو امیر
    -الو سلام.خوبی
    -اره .امیر من..چیزه
    -چیزی شده
    -نه...فقط حالت تهوع دارم نمیتونم غذا درست کنم....میشه غذا از بیرون بیاری؟
    -باشه.میخوای الان بیام خونه؟
    -نه... حالم خوبه فقط با بوی بعضی مواد حالم خراب میشه
    -باشه.کاری نداری
    -نه بابایی...خداحافظ
    -خدافظ
    خیلی خوشش میومد از این که بهش بگم(بابایی).
    تلوزیونو روشن کردم و تااومدن امیر خودمو سرگرم کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    با صدای در چشامو باز کردم... روی مبل و جلوی تلوزیون خوابم بـرده بود. دلم میخواد بازم بخوابم... در حال چرت زدن بودم.
    -ریحانه...پاشو ناهر بخور
    -هوم؟
    -میگم بیا ناهار بخور
    چشمامو با دستام مالش دادم. با خستگی از جام بلند شدم.
    -سلام.میزو چیدی؟
    -سلام خانوم.بالاخره بیدار شدی
    -نمیدونم چطور خوابم برد. حالا چی اوردی واسه ناهار
    -پیتزا
    نمیدونم چرا برعکس همیشه اشتهایی برای پیتزا ندارم. دستامو شستم . به سمت اشپزخونه رفتم. به نزدیکی میز که رسیدم اما حالم یه جوریه.... اروم رو صندلی نشستم.با دیدن پیتزا حالم بدتر شد... نمیدونم شاید دارم تلقین می کنم...سعی کردم که حالمو از یادم ببرم. جعبه پیتزا رو به طرف خودم کشیدم. امیر روبروم نشسته بود. اون داشت غذاشو میخورد. ولی من حتی نمیتونستم نگاش کنم.
    -ریحانه خوبی؟
    -اره اره
    برای این که فکر کنه حالم خوبه یه قاچ پیتزارو جدا کردم و به سمت دهنم بردم اما تا نزدیک به دهنم شد حالم خراب شد.به سمت دستشویی رفتم.اونقد اوق زدم که نایی برام نموند.فقطمیدونم امیر گرفته بودم و اب میزد به صورتم.به کمک امیر روی مبل نشستم.یه لبوان اب قند خوردم.سردم بود.
    -امیر
    -جانم
    -پتو بیار برام
    پتورو اورد.کم کم داشت گرمم میشد.اونقدر گرم شدم که خوابم برد.
    .........
    -ریحانه...
    -اگه گذاشتی من بخوابم
    -پاشو بریم خونه ما
    -جون خودت زار ده دقیقه دیگه بخوابم.
    -ساعت پنجه بعدازظهره
    با اخم از خواب بلند شدم. با دیدن قیافم زد زیر خنده.منم اعصاب نداشتم
    -به چی میخندی؟؟
    -وقتی اخم میکنی خیلی بانمک میشی
    -برو به خودت بخند
    از کنارش رد شدم و به سمت روشویی رفتم.اب به صورتم زدم. احساس گشنگی میکردم. به اشپزخونه رفتم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم. در یخچالو باز کردم .خامه و مربای البالو رو برداشتم و روی میز گذاشتم.نون رو از جا نونی دراوردم وشروع به خوردن کردم.کم کم حالم داشت میومد سرجاش.اخمام وا شده بودن. .. بعد این که سیر شدم وسایلو جمع کردم و خودم هم به اتاق رفتم. امیر رو تخت دراز کشیده بود.
    -میخوایم بریم؟
    -کجا؟
    -خونه مامانت اینا دیگه..
    -زنگ زدم خونه نبودن
    -پس الکی منو از خواب بیدار کردی
    -حوصلم سر رفته بود
    -من اسباب بازیتم؟
    -نه...ولی عروسکمی
    قش قش خندید
    -تو خجالت نمی کشی؟؟؟ چند ماه دیگه بچت به دنیا میاد ..
    -چند ماه دیگه؟؟؟؟
    -اوممممم....حدودا شش ماه و نیم دیگه
    -وای ریحانه فکرشو بکن...من بابا میشم
    -چقد زود همه چیز گذشت...همین بهمن ماه بود عروسی کردیم
    -خودمم موندم
    -امیر من گفته باشم اسم پسرم امیر عباسه...
    -نخیر.اسم دخترم باید ترنم باشه
    -کی گفته دختره؟؟؟؟؟؟؟
    -کی گفته پسره؟؟؟؟
    - حالا میبینیم.
    دماغمو کشید...
    -ایییییی برو دماغ دخترتو بکش با دماغ من چیکار داری؟
    -اگه دختر بود باید برام یه چیزی بخری.
    -اگه پسر بود باید برام یه چیزی بخری.
    -قبول
    -منم قبول
    -باشه
    خندیدم. بلند....اونقد بلند که فکر نکردم شاید صدای خنده هام غم رو از خوابش بیدار کنه.....


    ...
     

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    امروز روز اول آبان ماهه. شش ماه به سرعت گذشت. با خرید برای پسرم...با محبت های همسرم.... راستی.... بچم پسر شد.حدسم درست بود. یادم نمیره روزی که جواب سونوگرافی رو گرفتم داشتم از خوشحالی می مردم. امیر هم برعکس تصورم خوشحال شد.البته که برام یه هدیه خوشگل گرفت. یه گردنبند با پلاک که روش ایت الکرسی حک شده بود. الان دیگه هشت ماهمه ...احساس سنگینی می کنم... شکمم جلوتر اومده ... خیلی تغییر کردم. البته تو این چند ماه خیلی امیر کمکم کرد. امیر فوق العاده بود. مردی که ارزوی تمام دخترا بود. کمک می کرد،مهربون بود،خوش اخلاق بود... کنار پنجره وایسادم. بارون نم نم میزد. منتظر امیر بودم.الانه که پیداش شه... بارون و بوی بارون حال و هوامو عوض کرد.اروم شروع به خوندن کردم.
    -اهای باررون پاییزی... کی گفته تو غم انگیزی.
    تو داری خاطراتم رو تو ذهن کوچه میریزی...اهای بارون پاییزی
    با دیدن ماشین امیر لبخندی رو لبام اومد.درو با ریموت باز کرد و وارد پارکینگ شد. منم به اشپزخونه رفتم. زیر غذارو روشن کردم و میزو چیدم.یه نگاهی به خودم تو اینه هال انداختم و منتظر شدم بیاد...
    ده دقیقه گذشت.ولی امیر نیومد.نگرانش شدم.خدایا تو پارکینگ
    چی شده.به سمت اتاق رفتم تا اماده شم و برم به سمت پارکینگ.با صدای باز شدن در متوقف شدم. رومو برگردوندم.
    -سلام
    -سلام
    -خوبی؟
    سرشو تکون داد. حالش خوب نبود.اینو با تک تک سلولای زنانه ام حس کردم.
    -امیر
    سرشو بلند کرد
    -چیزی شده؟
    -نه
    لبخندی زد که مطمئن شم اما با لبخندش فهمیدم اتفاقی افتاده. دلم شور میزد. به سمت اشپزخونه رفتم و زیر غذارو خاموش کردم.
    -امیر بیا ناهارتو بخور.
    براش غذا کشیدم. خودم شروع به خوردن کردم.اروم اومد و نشست.
    چند دقیقه گذشت اما امیر فقط نگاه به غذا می کرد.
    -امیر چرا نمیخوری؟
    -ها....باشه باشه
    با حرف من شروع به خوردن کرد اما بعد چند دقیقه بازی با غذاش،بدون حرفی بلند شد و رفت. با این کاراش غذارو کوفت کرد. میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. به سمت اتاق رفتم . درو باز کردم. داشت با تلفن حرف میزد.با اومدن من تماسشو ناتموم گذاشت.دیگه واقعا داشتم از استرس می مردم..
    -امیر تورو خدا بگو چی شده
    -ریحانه گفتم چیزی نشده
    -امیر دارماز نگرانی میمیرم.
    خودشو روی تخت انداخ...خستگی از چشاس می بارید.
    -امیر جون بچت بگو چی شده...
    -هیس...بیا این جا
    -کنارش رو تخت دراز کشیدم. اونقد حالش خراب بود که میشد از چهرش فهمید. اروم خوابش برد. اما من بیدار بودم...اونقد نگران بودم که خوابم نمیبرد...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا