نفس:
بعد از بیست دقيقه رسیدیم به خونه ای که آقای امیری مدیر شرکت اسپادانا در اختیارمون قرار داده بود.
وارد خونه شدیم.
+اقایون و خانوم برید تو اتاقتون تا عصر استراحت کنین تا بعد برنامرو در اختیارتون بزارم
بچه ها رفتن تو اتاقشون و اتاقایه پایین همگی پر شده بود
از پله ها بالا رفتم و دره یکی از اتاقارو باز کردم.ست ابی سفید.خوب بود همونجا چمدونمو کنار در گذاشتم و اومدم بیرون که دیدم لطفی داره عشـ*ـوه میریزه.
+اقای مهندس...ببخشید...
خندم گرفته بود که آرمان به روی خودش نمیورد
-اقای پرورش با شما هستم
+بفرمایید
-میشه چمدونم رو بیارید خیلی سنگیه
+شرمنده من خودم خستم و چمدونم به شدت سنگینه
بدون توجه به قیافه لطفی رفت تو اتاق بغلی من
از پله ها پایین رفتمو به لطفی گفتم
+ببین حواست به خودت و کارات باشه
منتظر جوابش نموندم و رفتم تا بقیه وسایلمو از ماشین بردارم
برگشتم به خونه و رفتم بالا تا دوش بگیرم. بعد از دوشی ک گرفتم رو تخت دراز کشیدم.تا چشمام گرم شده بود صدای اس ام اس گوشیم بلند شد
+پوووف این دیگ کیه
-سفره خوبیه? خوش میگذره?لذتشو ببر نفس خانوم شاید....
با بهت زل زدم به صفحه گوشی.جواب دادم
+ تو کی هستی از جونه من چی میخوای?
-نترس زیاد غریبه نیستم.به موقش میفهمی
ترسیده بودمو دیگ خوابم نمیبرد.
تصمیم گرفتم برم و تی وی ببینم.
پامو از اتاق گذاشتم بیرون که صدایی از اتاق آرمان میومد:
+دست از سر ما بردار مگه چیکارت داریم?
-....
+ بلاخره میفهمم کی هستی.مطمعن باش
صدای قدماشو میشنیدم که به در نزدیک میشد.تو شوک بودم که درو باز کرد
+نفس چیزی میخوای?
-نه میخواستم چیزه...
+چیزی شده?
-دارم میرم فیلم ببینم میای?
+باشه تو برو الان میام
رفتم پایین و منتظر شدم تا بیاد. اومد و نشست مبل کناریم و زل زد به تی وی.داشتم زیر چشمی نگاهش میکردم که خانوم لطفی تشریف فرما شد
+اجازه هست اقایه پرورش بشینم?
-از من نباید اجازه بگیرید از خانم مهرآرا بپرسید
لطفی دیگه خونش به جوش اومده بود.ایشی گفت و رفت.تازه وقتی داشت از پله ها بالا میرفت متوجه تیپش شدم.ساپورت صورتی با یه لباس استین بلند مشکی .شالشم که سرش نمیکرد راحت تر بود.
تقریبا اخرای فیلم بود که خوابمم گرفت خیلی سعی کردم بیدار بمونم ولی دیگ نميتونستم ادامه بدم .براي همين شب بخير گفتم و رفتم توي اتاقم
آرمان:
وقتي نفس شب بخير گفتم رفت منم تی ویو خاموش کردم وظرف تخمرو از روي ميز برداشتم .
چقدر دلم براش تنگ شده بود.با تيكه اي كه امروز بهم انداخت اصلا ناراحت نشدم تازه خوشحال شدم .از پله ها بالا رفتم و وار اتاق شدم توي اتاق چيز خاصي نبود يه تخت يك نفره يه كمد و يه ميز كه روي اون لب تأبم رو گزاشته بودم دست از ديدن اتاق برداشتم روي تخت دراز كشيدم .كم كم چشمام گرم شد .
.
.
.
.
.
.
نفس:
چشمامو باز کردم.دورو برمو نگاه كردم تازه يادم افتاد كجام .ياد ديشب افتادم كه با ارمان فيلم ميديديم .
فک کنم کم کم داشتم از فکر انتقام میومدم بیرون.
به سالن پایین رفتمو کنار بچه ها صبحونرو خوردیم.
+خب دیگه بلند شین آماده شین تا یک ساعت دیگ باید شرکت باشیم.
رفتم تو اتاقو درو قفل کردم تا کارهامو راحت انجام بدم.شلوار مشکی راسته و مانتوي نيمه بلند طوسیم و مقنعه مشكي ساده رو بيرون اوردم تا بپوشم.
موهامو ساده بستم قسمتيشو يك ور زدم .خط چشمی کشیدمو رژ کالباسیمو روی لبام زدم. مانتو و شلوارمو پوشیدم ومقنعه طوسیمو سرم کردم .کفش های پاشنه بلند طوسیمو به پام کردم و از اتاق بیرون اومدم که دیدم آرمانم بیرون اومده. هم رنگ من پوشیده بود.
به لطفی نگاه کردم که معلوم بود داره به یه چیزایی شک میکنه.توجهی نکردم و همگی به سمت شرکت راه افتادیم.
بعد از بیست دقيقه رسیدیم به خونه ای که آقای امیری مدیر شرکت اسپادانا در اختیارمون قرار داده بود.
وارد خونه شدیم.
+اقایون و خانوم برید تو اتاقتون تا عصر استراحت کنین تا بعد برنامرو در اختیارتون بزارم
بچه ها رفتن تو اتاقشون و اتاقایه پایین همگی پر شده بود
از پله ها بالا رفتم و دره یکی از اتاقارو باز کردم.ست ابی سفید.خوب بود همونجا چمدونمو کنار در گذاشتم و اومدم بیرون که دیدم لطفی داره عشـ*ـوه میریزه.
+اقای مهندس...ببخشید...
خندم گرفته بود که آرمان به روی خودش نمیورد
-اقای پرورش با شما هستم
+بفرمایید
-میشه چمدونم رو بیارید خیلی سنگیه
+شرمنده من خودم خستم و چمدونم به شدت سنگینه
بدون توجه به قیافه لطفی رفت تو اتاق بغلی من
از پله ها پایین رفتمو به لطفی گفتم
+ببین حواست به خودت و کارات باشه
منتظر جوابش نموندم و رفتم تا بقیه وسایلمو از ماشین بردارم
برگشتم به خونه و رفتم بالا تا دوش بگیرم. بعد از دوشی ک گرفتم رو تخت دراز کشیدم.تا چشمام گرم شده بود صدای اس ام اس گوشیم بلند شد
+پوووف این دیگ کیه
-سفره خوبیه? خوش میگذره?لذتشو ببر نفس خانوم شاید....
با بهت زل زدم به صفحه گوشی.جواب دادم
+ تو کی هستی از جونه من چی میخوای?
-نترس زیاد غریبه نیستم.به موقش میفهمی
ترسیده بودمو دیگ خوابم نمیبرد.
تصمیم گرفتم برم و تی وی ببینم.
پامو از اتاق گذاشتم بیرون که صدایی از اتاق آرمان میومد:
+دست از سر ما بردار مگه چیکارت داریم?
-....
+ بلاخره میفهمم کی هستی.مطمعن باش
صدای قدماشو میشنیدم که به در نزدیک میشد.تو شوک بودم که درو باز کرد
+نفس چیزی میخوای?
-نه میخواستم چیزه...
+چیزی شده?
-دارم میرم فیلم ببینم میای?
+باشه تو برو الان میام
رفتم پایین و منتظر شدم تا بیاد. اومد و نشست مبل کناریم و زل زد به تی وی.داشتم زیر چشمی نگاهش میکردم که خانوم لطفی تشریف فرما شد
+اجازه هست اقایه پرورش بشینم?
-از من نباید اجازه بگیرید از خانم مهرآرا بپرسید
لطفی دیگه خونش به جوش اومده بود.ایشی گفت و رفت.تازه وقتی داشت از پله ها بالا میرفت متوجه تیپش شدم.ساپورت صورتی با یه لباس استین بلند مشکی .شالشم که سرش نمیکرد راحت تر بود.
تقریبا اخرای فیلم بود که خوابمم گرفت خیلی سعی کردم بیدار بمونم ولی دیگ نميتونستم ادامه بدم .براي همين شب بخير گفتم و رفتم توي اتاقم
آرمان:
وقتي نفس شب بخير گفتم رفت منم تی ویو خاموش کردم وظرف تخمرو از روي ميز برداشتم .
چقدر دلم براش تنگ شده بود.با تيكه اي كه امروز بهم انداخت اصلا ناراحت نشدم تازه خوشحال شدم .از پله ها بالا رفتم و وار اتاق شدم توي اتاق چيز خاصي نبود يه تخت يك نفره يه كمد و يه ميز كه روي اون لب تأبم رو گزاشته بودم دست از ديدن اتاق برداشتم روي تخت دراز كشيدم .كم كم چشمام گرم شد .
.
.
.
.
.
.
نفس:
چشمامو باز کردم.دورو برمو نگاه كردم تازه يادم افتاد كجام .ياد ديشب افتادم كه با ارمان فيلم ميديديم .
فک کنم کم کم داشتم از فکر انتقام میومدم بیرون.
به سالن پایین رفتمو کنار بچه ها صبحونرو خوردیم.
+خب دیگه بلند شین آماده شین تا یک ساعت دیگ باید شرکت باشیم.
رفتم تو اتاقو درو قفل کردم تا کارهامو راحت انجام بدم.شلوار مشکی راسته و مانتوي نيمه بلند طوسیم و مقنعه مشكي ساده رو بيرون اوردم تا بپوشم.
موهامو ساده بستم قسمتيشو يك ور زدم .خط چشمی کشیدمو رژ کالباسیمو روی لبام زدم. مانتو و شلوارمو پوشیدم ومقنعه طوسیمو سرم کردم .کفش های پاشنه بلند طوسیمو به پام کردم و از اتاق بیرون اومدم که دیدم آرمانم بیرون اومده. هم رنگ من پوشیده بود.
به لطفی نگاه کردم که معلوم بود داره به یه چیزایی شک میکنه.توجهی نکردم و همگی به سمت شرکت راه افتادیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: