- عضویت
- 2016/06/18
- ارسالی ها
- 39
- امتیاز واکنش
- 142
- امتیاز
- 121
شش ماه بعد
_وای چقد سرده یخ کردم
دستامو هااا کردم وارد خونه شدم سلام دادم،طلا خانوم با ما به این خونه جدید اومده بود،پالتو و کیفمو گرفت به سمت نشیمن رفتم،تلویزیون رو روشن کردم،مجری شبکه خبر گفت:
_بینندگان عزیز،طی ساعاتی قبل ریزش معدن گازوئیل در فلان شهر،جان پنج کارگر را گرفت و بقیه جانشان را به مهندس ایمان درخشان مدیون هستند
چی شنیدم؟سرم سوت کشید،ایمان بود،صورتش سیاه شده بود با لباس کار و کلاه ایمنی رو سرش،اما خیلی با جذبه و مردونه شده بود،باهاش مصاحبه کردن چیزی نشنیدم،دنیام خلاصه شد تو تصویرش،من چندماه بود که ندیده بودمش،فوری با گوشیم اسمش رو سرچ کرئم تا تلفنی ازش بدست بیارم،با تحقیقات فهمیدم که توی یه شرکت معتبر مهندسی مشغول به کاره،با شماره ها تماس گرفتم نشد،دست اخر به الناز که دوست صمیمیم شده بود زنگ زدم
_الو الناز؟ایمان اومده ایران؟
_چته دختر؟یک ماهی میشه
_من..من بتو نگفتم اومد خبرم کن؟
باز زدم زیر گریه،الناز قرار گذاشت فردا هم دیگه تو کافه مالاقات کنیم،دل تو دلم نبود تا خبری از ایمان بگیرم،یه حس خوبی داشتم،شب پای تلویزیون نشسته بودیم که این خبرو پخش کرد،پدرم چشماش چهارتا شد و نگاهی به من کرد،منم کم نیاوردم خندیدم که با عصبانیت گفت:
_تو شوهر نداری؟
_داماد انتخابی شما بییشتر از یکماهه رفتن سفر
طلا خانوم گفت;
_اقا...خانوم...شام امادست بفرمائید
سرو کله مرتیکه خپل بابای امیر هم پیدا شد،ساکت بود چیزی نمیگفت که گفتم:
_پدرشوهر چرا ساکتی؟
بعد با این حرف جلو پدرم براش دهن کجی کردم،دیگه پدر و مادرم باور کرده بودن که از اینا متنفرم،سریع شاممو خوردم،رفتم سمت اتاقم،یه پیرهن پشمی صورتی با یه شلوار بافتنی طوسی تنم کردم،جوراب پشمی هم پام بود،اواسط دیماه بود برف ریز ریز میبارید،تو این مدت که ازدواج کردم با امیر نه مسافرت داخلی رفتم نه خارجی،پدرم سِمَت مدیر مالی شرکت رو به امیر داده بود،تق تق صدای درو شنیدم اهمیتی ندام که صدای گوش خراشی گفت:
_سلام
برگشتم امیر بود،یه پالتوی مشکی بلند مردونه،شلوار کتون مشکی،بوت چرم مشکی،صورتش هم ریش داشت،چشماش یه دنیا خستگی رو بهم تلقین کرد،از کنارش رد شدم گفتم
_سفر بخیر
دراز کشیدم رو تخت،اومد کنارم خوابید،بغلم کرد،پای چپش رو گذاشت میون پاهام که عصبی شدم گفتم:
_ولم کن لعنتی
با صدا خرخر کننده ای گفت:
_بخواب،کاریت ندارم نهال
به همون شکل خوابیدم تا از تشنگی نزدیک اذان صبح بیدار شدم دیدم امیر با تلفن صحبت میکنه:
_الو..غریبه که نیست پدرخانوممه،نمیشه تا الانم خیلی دزدیم ازش
نوشیدنی میریخت تو لیوان و میخورد
_وای چقد سرده یخ کردم
دستامو هااا کردم وارد خونه شدم سلام دادم،طلا خانوم با ما به این خونه جدید اومده بود،پالتو و کیفمو گرفت به سمت نشیمن رفتم،تلویزیون رو روشن کردم،مجری شبکه خبر گفت:
_بینندگان عزیز،طی ساعاتی قبل ریزش معدن گازوئیل در فلان شهر،جان پنج کارگر را گرفت و بقیه جانشان را به مهندس ایمان درخشان مدیون هستند
چی شنیدم؟سرم سوت کشید،ایمان بود،صورتش سیاه شده بود با لباس کار و کلاه ایمنی رو سرش،اما خیلی با جذبه و مردونه شده بود،باهاش مصاحبه کردن چیزی نشنیدم،دنیام خلاصه شد تو تصویرش،من چندماه بود که ندیده بودمش،فوری با گوشیم اسمش رو سرچ کرئم تا تلفنی ازش بدست بیارم،با تحقیقات فهمیدم که توی یه شرکت معتبر مهندسی مشغول به کاره،با شماره ها تماس گرفتم نشد،دست اخر به الناز که دوست صمیمیم شده بود زنگ زدم
_الو الناز؟ایمان اومده ایران؟
_چته دختر؟یک ماهی میشه
_من..من بتو نگفتم اومد خبرم کن؟
باز زدم زیر گریه،الناز قرار گذاشت فردا هم دیگه تو کافه مالاقات کنیم،دل تو دلم نبود تا خبری از ایمان بگیرم،یه حس خوبی داشتم،شب پای تلویزیون نشسته بودیم که این خبرو پخش کرد،پدرم چشماش چهارتا شد و نگاهی به من کرد،منم کم نیاوردم خندیدم که با عصبانیت گفت:
_تو شوهر نداری؟
_داماد انتخابی شما بییشتر از یکماهه رفتن سفر
طلا خانوم گفت;
_اقا...خانوم...شام امادست بفرمائید
سرو کله مرتیکه خپل بابای امیر هم پیدا شد،ساکت بود چیزی نمیگفت که گفتم:
_پدرشوهر چرا ساکتی؟
بعد با این حرف جلو پدرم براش دهن کجی کردم،دیگه پدر و مادرم باور کرده بودن که از اینا متنفرم،سریع شاممو خوردم،رفتم سمت اتاقم،یه پیرهن پشمی صورتی با یه شلوار بافتنی طوسی تنم کردم،جوراب پشمی هم پام بود،اواسط دیماه بود برف ریز ریز میبارید،تو این مدت که ازدواج کردم با امیر نه مسافرت داخلی رفتم نه خارجی،پدرم سِمَت مدیر مالی شرکت رو به امیر داده بود،تق تق صدای درو شنیدم اهمیتی ندام که صدای گوش خراشی گفت:
_سلام
برگشتم امیر بود،یه پالتوی مشکی بلند مردونه،شلوار کتون مشکی،بوت چرم مشکی،صورتش هم ریش داشت،چشماش یه دنیا خستگی رو بهم تلقین کرد،از کنارش رد شدم گفتم
_سفر بخیر
دراز کشیدم رو تخت،اومد کنارم خوابید،بغلم کرد،پای چپش رو گذاشت میون پاهام که عصبی شدم گفتم:
_ولم کن لعنتی
با صدا خرخر کننده ای گفت:
_بخواب،کاریت ندارم نهال
به همون شکل خوابیدم تا از تشنگی نزدیک اذان صبح بیدار شدم دیدم امیر با تلفن صحبت میکنه:
_الو..غریبه که نیست پدرخانوممه،نمیشه تا الانم خیلی دزدیم ازش
نوشیدنی میریخت تو لیوان و میخورد
آخرین ویرایش توسط مدیر: