داستان عشق مطلق | samane-abdollahi کاربر انجمن نگاه دانلود

samane abdollahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/18
ارسالی ها
39
امتیاز واکنش
142
امتیاز
121
شش ماه بعد
_وای چقد سرده یخ کردم
دستامو هااا کردم وارد خونه شدم سلام دادم،طلا خانوم با ما به این خونه جدید اومده بود،پالتو و کیفمو گرفت به سمت نشیمن رفتم،تلویزیون رو روشن کردم،مجری شبکه خبر گفت:
_بینندگان عزیز،طی ساعاتی قبل ریزش معدن گازوئیل در فلان شهر،جان پنج کارگر را گرفت و بقیه جانشان را به مهندس ایمان درخشان مدیون هستند
چی شنیدم؟سرم سوت کشید،ایمان بود،صورتش سیاه شده بود با لباس کار و کلاه ایمنی رو سرش،اما خیلی با جذبه و مردونه شده بود،باهاش مصاحبه کردن چیزی نشنیدم،دنیام خلاصه شد تو تصویرش،من چندماه بود که ندیده بودمش،فوری با گوشیم اسمش رو سرچ کرئم تا تلفنی ازش بدست بیارم،با تحقیقات فهمیدم که توی یه شرکت معتبر مهندسی مشغول به کاره،با شماره ها تماس گرفتم نشد،دست اخر به الناز که دوست صمیمیم شده بود زنگ زدم
_الو الناز؟ایمان اومده ایران؟
_چته دختر؟یک ماهی میشه
_من..من بتو نگفتم اومد خبرم کن؟
باز زدم زیر گریه،الناز قرار گذاشت فردا هم دیگه تو کافه مالاقات کنیم،دل تو دلم نبود تا خبری از ایمان بگیرم،یه حس خوبی داشتم،شب پای تلویزیون نشسته بودیم که این خبرو پخش کرد،پدرم چشماش چهارتا شد و نگاهی به من کرد،منم کم نیاوردم خندیدم که با عصبانیت گفت:
_تو شوهر نداری؟
_داماد انتخابی شما بییشتر از یکماهه رفتن سفر

طلا خانوم گفت;
_اقا...خانوم...شام امادست بفرمائید
سرو کله مرتیکه خپل بابای امیر هم پیدا شد،ساکت بود چیزی نمیگفت که گفتم:
_پدرشوهر چرا ساکتی؟
بعد با این حرف جلو پدرم براش دهن کجی کردم،دیگه پدر و مادرم باور کرده بودن که از اینا متنفرم،سریع شاممو خوردم،رفتم سمت اتاقم،یه پیرهن پشمی صورتی با یه شلوار بافتنی طوسی تنم کردم،جوراب پشمی هم پام بود،اواسط دیماه بود برف ریز ریز میبارید،تو این مدت که ازدواج کردم با امیر نه مسافرت داخلی رفتم نه خارجی،پدرم سِمَت مدیر مالی شرکت رو به امیر داده بود،تق تق صدای درو شنیدم اهمیتی ندام که صدای گوش خراشی گفت:
_سلام
برگشتم امیر بود،یه پالتوی مشکی بلند مردونه،شلوار کتون مشکی،بوت چرم مشکی،صورتش هم ریش داشت،چشماش یه دنیا خستگی رو بهم تلقین کرد،از کنارش رد شدم گفتم
_سفر بخیر
دراز کشیدم رو تخت،اومد کنارم خوابید،بغلم کرد،پای چپش رو گذاشت میون پاهام که عصبی شدم گفتم:
_ولم کن لعنتی
با صدا خرخر کننده ای گفت:
_بخواب،کاریت ندارم نهال
به همون شکل خوابیدم تا از تشنگی نزدیک اذان صبح بیدار شدم دیدم امیر با تلفن صحبت میکنه:
_الو..غریبه که نیست پدرخانوممه،نمیشه تا الانم خیلی دزدیم ازش
نوشیدنی میریخت تو لیوان و میخورد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    با کلافگی چنگ میزد به موهاش و راه میرفت توی اتاق،دوباره گفت:
    _پدر خانومم به من اعتماد کرده،تا الانم حدوده چندمیلیارد بالا کشیدیم بسته،اره اره سنداش تو کیفمه فردا گم و گورشون میکنم
    قطع کرد،تا صبح خیره به پنجره جرعه جرعه نوشیدنی خورد،ساعت 7صبح بیدار شدم،امیر کنارم خواب بود مثل یه بچه مظلوم ولی من میدونستم چه گرگ صفتی این بشر،بلا فاصله رفتم سراغ کیف اداریش،همه رمزارو زدم تا اینکه رمز کیفش تاریخ تولد من بود،برگه ها و اسناد رو برداشت و به اتاق کار بابا رفتم،از هرکدوم دوتا کپی گرفتم و اصلش رو گذاشتم داخل کیف،به سمت حموم رفتم،امروز باید میرفتم به دیدن الناز زودتر از همه زدم بیرون و قرارمون تو کافه بود،صبحانه رو باهم خوردیم تا رو به الناز گفتم:
    _برای چی برگشت ایران؟
    _خب خانوادش،کارش،زندگیش و ....
    با ناراحتی سری تکون داد
    _و چی؟
    عشق از دست رفتش اینجاست،اون واقعا دوستت داره
    باز زدم زیر گریه
    _الناز توروخدا منو ببر پیشش
    _نمیشه تو زن یه مرد دیگه ای
    _نه بخدا من زنش نیستم،ما رابطمون خیلی سرده،هیچکدوم تمایلی بهم نداریم

    الناز با کمی مکث گفت:
    _پس صبر کن خود ایمان بیاد سراغت،قطعا پیگیرت میشه،حالا هم پاشو بریم ارایشگاه
    سوار ماشینم شدیم،رو به الناز گفتم:
    _ایمان کارش خوبه؟
    با سرافرازی گفت:
    _خداروشکر،داداشم هم بهترین ماشین زیر پاشه هم بهترین خونه رو بالاتر از محل شما خریده،الانم که با یه پدر و دختر سرمایه گذاری کردن تو یه پروژه
    پریدم وسط حرفش گفتم:
    _شرکتش،شرکتش کجاء؟
    با کمی مکث گفت از این خیابون برو تا ببرمت،شاید شانس باتو یار بود دیدیش،به سمت آدرسی که داد رفتم،بعله تو یه شرکت بزرگ مشغول کار شده،کمی جستجو کردیم که ایمان با دختری از شرکت اومد بیرون،ایمان خیلی نسبت به قبل با ابهت شده بود،لباسای آنچنانی،ماشین آنچنانی،ولی اون دختره نکبت کی بود؟خواستم برم سمتش الناز گفت:
    _نرو الان وقتش نیست،اون دوتا فقط شریکن
    ماشین ایمان حرکت کرد،دوست نداشتم تعقیبش کنم،برگشتیم سمت ارایشگاه،موهامونو کوتاه کردیم،ناخونامون رو ترمیم کردیم و دست اخر صورتمون رو اصلاح کردیم،الناز گفت:
    _من دستمو بشورم بعد بریم
    با علامت سر گفتم «باشه» به محض رفتن الناز گوشیش زنگ خورد،خودش بود،ایمان بود،بدون معطلی گوشیو برداشتم هی گفت «الو الو» جواب ندادم و فقط اشک ریختم تا اینکه قطع کرد،فوری شماره رو سیو کردم تو گوشیم و گوشی النازو گذاشتم سرجاش.با اومدن الناز به سمت در خروجی رفتیم،الناز دم ایستگاه مترو پیاده شد،منم تصمیم گرفتم برم خرید کنم،به یکی از پاساژهایی که جنسای مرغوبی داشت رفتم،با ورود به یک مغازه اولین پالتوی که چشمم رو گرفت خریدم،یه پالتوی بلند تا مچ پا به رنگ سفید،پیرهن ضخیم شیک برای زیر مانتو،شال پشمی قواره دار با برند fendi و بوت پاشنه بلند با کیف ست،شلوار کتون مشکی قد نود،به همین زودی تموم شد،تو ترافیک بودم که امیر زنگ زد:
    _سلام،از صبح کدوم قبرستونی رفتی؟
    با تندی گفتم:
    _قبرستون جای توء الدنگ معتاد
    _خفه شو زود بیا خونه
    قطع کرد،محکم زدم رو فرمون و به سمت خونه حرکت کردم
     
    آخرین ویرایش:

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    ماشین رو پارک کردم و بدو بدو رفتم داخل خونه،با پاشنه پا درو کوبیدم داد زدم:
    _هوی عوضی کجایی؟
    جوابی نشنیدم
    _امیر...امیر… با توام
    طلا خانوم هراسون گفت:
    _چته مادر؟چیشده؟
    _ولم کن،برو همرو صدا کن بیان پائین

    امیر از پله ها اروم اومد پائین،با یه لبخند هیستیریک جلوم وایساد گفت:
    _خوش اومدی عزیزم
    کیف و خریدارو از دستم گرفت و منو کشون کشون برد بالا،تو راهرو مادرم گفت:
    _دعواتون شده؟چیزی شده مادر؟
    امیر با صراحت گفت:
    _دخترمون یکم بداخلاقه
    نیما از پله ها اومد بالا گفت:
    _به به چه خبره؟میتینگ تشکیل دادید؟
    پیشونی منو بوسید گفتم:
    _خسته نباشی داداش
    بی توجه به امیر رفتم سمت اتاق،چون موهامو کوتاه کرده بودم رفتم یه دوش کوچولو بگیرم،داشتم لباسامو تعویض میکردم که امیر درو باز کرد،با تندی گفتم
    _بیرون..
    اومد جلو گفت:
    _با این بی محلیات بیشتر تحریکم میکنی
    _امیر خفه شو،من متعلق بتو نیستم گمشو بیرون
    موهامو جمع کرد تو دستش یکم کشید گفت:
    _هستم،جونت رو ازت میگیرم،مادر و پدرت بخاطر ازادی نیما تورو به من فروختن،تو برای اونا هیچ ارزشی نداری،و زندانی منی تا ابد
    سیل اشک امونم نداد،موهامو بیشتر کشید،گفت:
    _سعی نکن به اون پسره نزدیک بشی،فکر نکن بیخبرم،هم تورو هم اونو میکشم شک نکن
     

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    داد زدم گفتم:
    _ازت متنفرم،برو..از اینجا برو..
    هلش دادم بیرون اما با صحنه پیروزمندانه ای رو به رو شدم،پدر امیر،پدرم،نیما،مامانم تو اتاق ما بود،امیر تو روی بابام نگاه کرد و زد بیرون از خونه

    با همون حوله زانو زدم جلوی همه،انگار منو اشک رفیق بودیم،مادرم زیر بازومو گرفت گفت:
    _گریه نکن قربونت برم،مارو ببخش
    رو به مردا گفت:
    _چیه؟برید بیرون
    سرمو گذاشتم رو پاهای مامانم و زار زدم:
    _مامان..چرا نذاشتید خوشبخت بشم؟مامان چرا همه روزامو خراب کردید؟چرا؟امیر منو بخاطر خودم نمیخواست،امیر از من متنفره،مامان امیر کلی از بابا پول دزدیده،منو خر فرض میکنه
    مامانم هیچی نگفت صورتمو آوردم بالا دیدم،گونه هاش تر شده،بوسیدمش.با قدم های اهسته اتاقمو ترک کرد،تو همون وضعیت بودم که به گوشیم مسیج ارسال شد:

    _سلام دختر،امروز شیک کن،قراره رو به رو بشی باهاش،ساعت 8 شب،پاتوق «الناز»
    تو دلم غوغا شد،چنددقیقه قبل رو به کل فراموش کردم،به سرعت یه بُلیز و شلوار پوشیدم موهامو با سشوار خشک کردم رفتم تا ناهار بخورم
    نیما دم اتاقم نشسته بود،شوکه شدم نشستم کنارش گفت:
    _منو.ببخش،من باعث شدم...
    نذاشتم حرفی بزنه،نخواستم غرورش بشکنه،دست گذاشتم رو شونه های و گفتم:
    _اگه میخوای ناراحت نباشم تا پذیرایی منو کول کن ببر
    با خنده گفت:
    _خر سواری؟
    چشامو چرخوندم گفتم:
    _مگه چی میشه؟
    _باشه بپر بریم
    تا پذیرایی جیغ زدم و با نیما خندیدیم،فقط مامانم رو مبل بود،خندمون خشک شد که نیما گفت:
    _بقیه؟
    _امشب باید تکلیف همه چی روشن شه،رفتن شرکت
    با ناامیدی سری تکون دادیم،تا گفتم:
    _امشب با الناز شام دعوتم به امیر نگید
    مامانم گفت:
    _پیش اون پسره؟
    _نه مامان جان،فقط خواهرش،من از شب عروسیم تا الان با الناز دوستم،حتی بیرونم میریم باهم
    نیما گفت:
    _تو شوهر داری نهال
    با خجالت گفتم:
    _من زنش نیستم
    نیما جا خورد مامانم گونشو چنگ زد گفت:
    _یعنی.....؟
    سری به نشونه تأسف تکون دادم و رفتم به سمت اتاقم
     

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    ساعت 7 بود،شروع کردم به اماده شدن،لباسایی که امروز خریدمو میپوشم،پشت چشمامو با سایه مشکی دودی کردم،رژلب جیگری هم زدم،ریمل هم که همیشه تو برنامم هست،زود لباسامو پوشیدم،اتاق نیما درست رو به روی اتاقم بود،دم درش وایساده بود ساعت مچی رو میبست دستش،منم ساعتمو بستم دستم،انگشتر ایمان هم که همیشه دستم بود،اونی که امیر خریده بود.بردم دادم به یه بچه فقیر،نیما فوری گفت:
    _نهال من میرسونمت،اینجوری امیر شک نمیکنه
    _کاری نمیخوام انجام بدم که شک کنه ولی باشه بیا

    تو پذیرایی گونه مامانمو بـ*ـوس کردم تا نیما ماشین خوشگل شاسی بلندشو از پاکینگ در بیاره،سوار شدم آدرس رو گرفت حرکت کرد،و من موزیکی پلی کردم

    رفت تموم یادگاریاشو برد
    منو به خاطراتمون سپرد
    قلب من ضربه خورد
    نپرس که بعد تو چی اومده سرم
    به هر بهونه کادو میخرم
    رفتنت نه نمیشه باورم

    تورو دوست دارم با اینکه شکستی غرورمو بازم دوست دارم
    هر جا که برم به تو پرته حواسم دوست دارم
    حس میکنم عطر تو روی لباسم دوست دارم

    تورو دوست دارم با اینکه شکستی غرورمو بازم دوست دارم
    هر جا که برم به تو پرته حواسم دوست دارم
    حس میکنم عطر تو روی لباسم دوست دارم

    منو از اشکام بشناسم
    که بفهمی روت حساسم
    طاقتم کمه

    مگه بی عشقت میتونم
    تورو باید برگردونم
    طاقتم کمه دیگه بسمه

    تو رفتیو به خاطرت به هرچی پشت پا زدم
    میخواستم از دلم بری ولی دوباره جا زدم
    چشامو بستمو فقط تورو صدا زدم

    تو رفتیو به خاطرت به هرچی پشت پا زدم
    میخواستم از پیشم بری ولی دوباره جا زدم
    چشامو بستمو فقط تورو صدا زدم

    تورو دوست دارم با اینکه شکستی غرورمو بازم دوست دارم
    هر جا که برم به تو پرته حواسم دوست دارم
    حس میکنم عطر تو روی لباسم دوست دارم

    تورو دوست دارم با اینکه شکستی غرورمو بازم دوست دارم
    هر جا که برم به تو پرته حواسم دوست دارم
    حس میکنم عطر تو روی لباسم دوست دارم
    سامان جلیلی«تورو دوست دارم»
     

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    الناز دم رستوران منتظرم بود،یه پالتوی سبز یشمی با بوت پاشنه تخت با جوراب شلواری،شال ساده مشکی،گوشیشو گذاشت تو جیبش گفت:
    _سلام کجایی تو پیاده شو
    _وایسا دختر هولم نکن
    نیما زلزده بود به الناز گفت:
    _سلام خانوم
    الناز کلا با ناز و عشـ*ـوه صحبت میکرد
    _سلام جناب،بفرمائید باهم شام رو میل کنیم
    _نه ممنون،نوش جان،فقط شامتونو خوردید زنگ بزنید بیام دنبالتون
    الناز سری تکون داد،این دوتام یه چیزیشون میشه ها،هوا سوز داشت،اواخر بهمن بود،الناز گفت:
    _با اون دختره اومده،اصلا توجهی بهش نکن
    ته دلم لرزید گفتم:
    _نمیتونم کنار یکی دیگه ببینمش بیخیال بیا نریم تو رستوران
    _حرف نزن بیا،عادی باش،یه جایی نزدیک بهشون میشینیم،من پشت به ایمان و تو رو به روش بشین باشه؟
    _وای قلبم،باشه
    وارد شدیم،تو یه نگاه دیدمش اما حواسش به منو غذاها بود،نشستیم به همون منوالی که الناز گفته بود،الناز با صدای گیرایی گفت:
    _گارسون..
    زود یکی اومد و لیست غذارو گرفت،از میون بازوهای گارسون دیدم ایمان میخواد مارو دید بزنه اما نمیتونه،بالاخره منو نشناسه النازو میشناسه که،گارسون رفت الناز با من شوخی میکرد منم الکی میخندیدم تا اینکه الناز گفت ساکت داره زنگ میزنه
    _الو سلام خوبی؟چی پشتمی؟کو ببینمت..نه کجایی؟ای بابا پاشو بیا ببینمت داداشی اینجا شلوغه
    به خل بازیاش خندیدم،چون برخلاف جهت ایمان میچرخید و اصلا رستوران شلوغ نبود،ایمان بلند شد اومد سمت میزمون،سرمو تا جایی که شد انداختم پائین،اوند گفت:
    _الناز؟این موقع شب،با این خانوم؟
    النازم با لحن مسخره ای گفت:
    _وا مگه چیه؟دوستم نهال!نهال جان برادرم ایمان نهروان

    سرمو اوردم بالا،جا خورد،خیلی جا خورد،دست و پاشو گم کرد،بغضمو قورت دادم گفتم;
    _سلام خوشبختم
    نگاهم کرد و عقب عقبی رفت سمت میزش،نگاهمو ازش گرفتم الناز گفت:
    _سخته ولی میشه
    بعد زد زیرخنده
    _کوفت به چی میخندی؟
    _قیافه جفتتون دیدنی بودااااا
     

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    منم از ته دلم زدم زیرخنده،نگاه سنگین ایمان رو حس میکردم اما اعتنایی نکردم، بعد از شام خواستیم بریم که الناز از دور گفت:
    _گارسون داداشم حساب میکنه
    به ایمان دست تکون داد،جفتمون با خنده بیرون رفتیم،چقد الناز امشب حال و هوامو عوض کرد،برگشتم رو به الناز گفتم:
    _امیر،از پدرم دزدی کرده،من رو هم زندانی خودش میدونه،شما از چیزی خبر ندارید
    _اینارو بخودش بگو،من برم دیگه
    _اِ نه بابا،نیما میرسونتمون
    جفتمون سوار ماشین شدیم،تا نیما کنار خیابون زد بغـ*ـل برامون باقالی داغ خرید و بعد از اون قهوه خوردیم،ظاهرا از الناز خوشش اومده بود،الناز گفت:
    _خبر دارید ایمان داره دنبالمون میکنه؟
    نیما از آئینه دید،قضیه ایمان رو میدونست گفت:
    _بشنید تا بچرخونیمش
    تا یک ساعت ایمان رو چرخوندیم،و دست اخر الناز رو رسوندیم خونه،تو راه ساکت بودم که نیما گفت:
    _ظاهراً داره کنار امیر بهت سخت میگذره فردا بریم برای تقاضای طلاق
    خدایا ممنونتم،یعنی از دست امیر رها شدن ارزومه،گفتم:
    _من کلی ازش سند و مدرک دارم
    سری تکون داد و گفت:
    _به محض اینکه رسیدیم به.پروبالش نپیچ،دعوا نکن تا کمتر از یکماه کارتون درست میشه

    خیلی خوشحال شدم،ساعت 2:30 بامداد به خونه رسیدیم،کسی بیدار نبود،به سمت اتاقم رفتم ولی قبلش گفتم:
    _نیما منونم بخاطر همه چی
    _یادم نمیره بخاطر من چه کارایی کردی،یادت بمونه برات جونمو میدم خواهرم
    چقدر خوب بود که این داداشو داشتم،امیر خواب بود،لباسامو عوض کردم با یه لباس گرم پریدم زیر پتو تا خوابم برد،از اون روز یکهفته میگذره و کارای ما داره بهتر پیش میره،برگشتیم به خونه قبلی و از امیر دارم جدا میشم،تو خونه رو کاناپه دراز کشیدم که صدای آیفون اومد،طلا خانوم جواب داد:
    _بله؟هستن..الان میان
    اومد بالاسرم:
    _خانوم پیک احضاریه دادگاه رو اوردن
    یه شال انداختم سرم و رفتم دم در
    _سلام برگه احضاریه دادگاه،اینجارو امضاء کنید
    _ممنون اقا
    درو بستم،باز کردم تاریخ برای فردا بود،به پدرم اطلاع دادم تا اینکه صبح روز بعد به همراه پدر و مادرم به دادگاه رفتیم،پدرم کمی شکسته شده بود و خودشو مقصر میدونست،مامانم ولی خوشحال بود از جداییم،اما خودم بلاتکلیف،به راحتی از امیر طلاق گرفتم و خلاص شدم،تو راه برگشت پدرم با ناراحتی گفت:
    _مارو ببخش
    _این چه حرفیه تاج سرم منید شما،خداروشکر همه چی الان رو به راهه فقط اجازه بدید چند روزی برم رامسر
    مامانم گفت:
    _با دخترعموهات برو تنها نباشی
    _نه فقط تنهایی
    پدرم گفت:
    _باشه رسیدیم وسایلتو جمع کن
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    خیلی خوشحال بودم،باید برای زندگیم تصمیم میگرفتم،کلی فکر و خیال تو سرم بود،ساعت 4 اماده شدم برم مسافرت،همه نگران ازم استقبال کردن،بالاخره دل از اشک مامان،نگرانی پدر و سفارشات طلا خانوم کندم،سوار ماشینم شد که نیما در عقبو باز کرد:
    _بیا برات خوراکی گرفتم،حواست بخودت باشه،فقط یکاری کن
    _چی نیما؟تو الکی محبت نمیکنی
    _شماره النازو بده
    _داداشی ابرومو نبر
    _حداقل رفتی اومدی قرار بذار بریم بیرون
    _باشه چقد فک میزنی داداشه من
    _برو فسقلی،خدانگهدارت
    یه حس سبکی داشتم،ولی یه استرس کوچولو داشتم،تو راه انواع اهنگارو گوش دادم،گوشیمم از دسترس خارج کردم،حدودا پنج ساعت بعد رسیدم،ماشین رو پارک کردم جلوی ویلا و کیف و چمدونم رو بردم داخل،بی اختیار رفتم سمت حیاط خلوت اون چاله رو ببینم،رفتم ولی پر کرده بودنش،برگشتم ویلا توی همون اتاقی که همه جمع شده بودیم نشستم،سرد بود داشتم میلرزیدم،پتویی انداختم روم با خودم حرف زدم:
    «چه زود تموم شد،با امیر زندگی کردن سخت گذشت ولی جدا شدنمون طول نکشید،هی روزگار چی به سرم اومد،من دخترم ولی مهر طلاق خورده تو شناسنامم،دیگه بخوامم ایمان قبولم نمیکنه»
    صدای تق تقی اومد،پاشدم سمت صدا رفتم که نفسم میون دستای یه مرد حبس شد،نتونستم جیغ بزنم که منو برد اتاق و پرت کرد رو مبل،زود برگشتم با قامت ایمان رو به رو شدم،از ترس جیغ زدم تا گفت:
    _اه بسته دیگه هی جیغ جیغ میکنه،دختره ترسو
    هنوز تو شوک بودم نفس نفس میزدم،گفت:
    _چته؟جن زده زدی؟من از امیر ترسناکترم؟
    با لکنت گفتم:
    _ایم..ایمان تو..تو اینجا چیکار می..میکنی؟
    _نفس بگیر،تا برات بگم
    دور لبامو با آ ستین پالتوم پاک کردم که خندید گفت:
    _ای دختر کثیف
    خندم گرفت،گفتم:
    _تو چطوری اومدی تو؟از کجا پیدام کردی؟
    _خیلی حواس پرتی،درو پشت سرت نبستی،و من از دیشب دنبالتم الانم این همه راه بیخبر اومدم دنبالت
    _که چی بشه؟
    _که بگی چیشد؟چرا ازدواج کردی؟نهال برام همه چیو بگو

    بلند شدم پالتوم رو از تنم در اوردم،هیزم گذاشتم تو شومینه که ایمان گفت:
    _بده من،روشنش میکنم
    چشماش خسته بود،اما با اون حال میتونست منو به خاکستر بکشونه،با لمس دستم کبریت رو ازم گفت،شومینه رو روشن کرد،با فاصله از من رو مبلا نشست
     

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    به آتیش زل زده بودم که گفتم:
    _بعد اون شب کذایی،اتفاق ناگواری افتاد،انگار دلتو شکوندن خداهم گذاشت سرراه ما،نیما به همراه امیر اومد اینجا ولی خب یه نفرو کشت
    زدم زیر گریه...نذاشت ادامه بدم،اومد سمتم برای اولین بار دستای کوچولوم رو گرفت میون دستای مردونش،گفت:
    _ادامه نده نهال،شنیدم طلاق گرفتی؟
    _اره
    با کمی مکث سرشو گذاشت روی پاهام،دستمو کشیدم لای موهاش،گفتم:
    _نبودی ببینی چی بهم گذشت،خیلی سخت بود اون روزا،امیر یه ادم عوضی خودخواه بود
    سرشو بلند کرد،چشماش کاسه خون بود،دلم لرزید گفتم:
    _ایمان،چیشده؟
    _نهال
    _جانم
    _عشق تو توی قلبم به یه عشق جاویدان تبدیل شد
    اشک ریختم،ما عاشق بودیم،ما عشق رو فراموش نکرده بودیم،ما بپای هم مونده بودیم،اشک گونمو پاک کرد گفتم:
    _تو از کی منو دوست داری ایمان؟
    _فعلا نگم بهتره،بازم حاضری با من ازدواج کنی؟
    مکث کردم،گفتم:
    _خانوادم...
    _خانوادت چی؟اونموقع بحث پول و خونه بود الان دیگه چه بحثی دارن؟
    _نه منظورم...
    _منظور اینا نداریم،من میرم بیرون چنددست لباس راحتی بگیرم برای خودم،بلدی ماکارانی درست کنی؟
    _اره
    _باشه میرم بیرون مواظب خودت باش
    جفت چشامو بوسید و رفت..
    دوئیدم حیاط داد زدم
    _ایمان کلید..
    پرت کردم میون دستاش،خندید و گفت:
    _بدو تو خانومم
    انگار دنیا مال من بود،خوشحال رفتم سمت ویلا،یه اتاقو مرتب کردم تا باهم اونجا باشیم،یه پیراهن بافت،با یه شلوار پشمی تنم کردم،موهامم باز کردم دورم ریختم،یه رژلب قرمز زدم تا کنار ایمان موجه و خوب بنظر بیام
     

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    یادم افتاد به خانوادم زنگ نزدم فوری با پدرم تماس گرفتم:
    _الو سلام بابایی خوبی؟
    _سلام دخترم کجایی میدونی چقد زنگ زدم؟
    _ببخشید پدر شرمنده خوبید؟
    _خوبیم سعی کن زود برگردی،دزدگیر ویلا رو هم فعال کن مواظب خودت باش
    _چشم به همه سلام برسون بابا،فعلا
    _قربانت دخترم خداحافظ
    خداروشکر همه چی رو به راه بود،بعد از سه ربع ایمان اومد
    _سلام کسی کمکم نمیکنه؟
    _سلام بده من
    از دستش خریدارو گرفتم که گفت:
    _کجا لباسامو عوض کنم؟
    _بالا کلی اتاق خواب هست برو هرکدوم که خواستی
    رفت،به خریدا نگاه کردم،باید ماکارونی میپختم،شروع کردم اماده کردن وسایلا تا ایمان اومد:
    _کمک که نمیخوای؟
    _نه بشین برات قهوه میارم
    روی کاناپه نشست و کارای منو زیر نظر گرفت،بعد کمی سکوت گفت:
    _تغییر کردی
    _چیم کجام؟
    _قشنگتر شدی،خواستنی تر شدی
    قند تو دلم آب شد،ماکارونی رو گذاشتم دم بکشه با دو فنجون قهوه رفتم سمت ایمان و کنارش نشستم،قهوه رو مزه کرد گفت:
    _عید امسال کنار همیم،تو خونه خودمون
    _اوهوم
    _چرا جواب سر بالا دادی؟چیشده؟
    _ایمان من حوصله جدایی ندارم
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا