داستان عشق گمشده ی من | zr2014 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع miss_zohre
  • بازدیدها 2,888
  • پاسخ ها 31
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

miss_zohre

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
312
امتیاز واکنش
793
امتیاز
291
محل سکونت
ایران بوشهر


99628081404310511644.jpg


رمان من درباره ی عشق پسری هست که دنبال عشق گمشده اش می گرده و روزی که می ره دانشگاه عاشقش رو می بینه و همون جا عاشق این دختر می شه
ولی رمان من از زبان شخصیت دختر است


Please, ورود or عضویت to view URLs content!


 
  • پیشنهادات
  • miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    مقدمه با سلام به دوستان خوبم عاشق شدن خیلی سخته شاید میروم سخت ن باشه ولی برای کسی عشقشو گم کردم سخته دنبال کسی بودم که بتونه یه زندگی پر از عشق و محبت رو ببرام بسازهازی کسی که واقعا دوستم داشته باشه و حتی برای من از جونشان هم بگذره از زبان پسر شخصیت رمان
    پست اول
    من هستی شاهرخ شاهی هستم ۲۱ سالمه فرزند دوم خانواده ام و یه خواهر بزرگ تر از خودم دارم اسمش کتایون که دوسال از خودم بزرگ تره و ازدواجکرده و اسم شوهرش هم رامین اون ۲۴ سالش هست که البته داخل چت با هم اشنا شدند یه دختر هم به اسم رو نیکا دارند که ۴ سالشه من خیلی دوستش دارم کتایون چشماش قهوه ای تیره س موهایش سیاه که به زغال می خوره لبای خوش فرمی داره قدش بلنده فرم صورتش هم خیلی قشنگه و البته من چشام قهوه ای کم رنگ بر عکس خواهرم لبای قلوه ای ابرو های خوش فرمی دارم موهایم مشکی و لخته و تا کمرم می رسه چند بار هم می خواستم کوتاه کنم اما کتایون نگذاشت خواهر مه دیگه شاید دوست نداره من موهام رو کوتاه کنم تا صبح داشتم با ستاره ی کله خرد اس ام اس بازی می کردم ماشاالله کم هم نمی اورد هی اس ام اس می داد من که داشتم تو خواب و بیداری بهش اس ام اس می دادم حالت خوبه فردا باید میرفتیم دانشگاه دختره ی دیونه خودش انگار خوابش نمی یاد گیر داده به من بدبخت
    صبح با نور خورشید که تو صورتم بود افتاده بود بیدار شدم چشمام رو باز کردم دیدم مامانم با یه پارچ آب بالای سرم ایستاده منم یه دفعه یه جیغ بنفشی کشیدم که مامانم هول شد و پارچ اب رو روی صورتم ریخت تمام لباسم خیس شده بود مامانم هم همین طور داشت من رو نگاه می کرد
    _ای دختر جز جگر بگیری نمی گی من قلبم ضعیفه می افتم می میرم اون وقت خونم می افته گردن تو و بابات
    _ا مامان این چه حرفیه ان شاالله صد سال زنده باشید
    _ مگه تو خواهرت می ذاری من صد سال زنده باشم
    _وا مامان مگه من و کتایون چی کار کردیم که حالا دارین این حرف رو می زنید ?
    _ا مامان کوفت ا مامان درد دختر مگه تو امروز دانشگاه نداری خب برو دیگه تا منم از دست تو یه نفس راحت بکشم تو که منو کشتی بچه
    _باشه مامان می رم صبحونه بخورم رفتم
    _سریع باش بلند شو دست و صورتت رو بشور تا منم برات صبحونه بیارم
    _چشم مامان گلم
    بعد مامانم از اتاق رفت بیرون ای ستاره خدا بگم چی کارت نکنه آخرش تو منو تو خونه گوشه گیر می کنی به خاطر کارات خواستم برم بیرون از تو کمد لباس بیارم تا لباس های خیسم رو عوض کنم که یکی به گوشیم اس ام اس داد
    _سلام عزیزم خوبی مگه امروز کلاس نداریم ?
    _سلام درد سلام و کوفت من دستم به تو برسه مو های سرت رو می کنم
    _وا چرا ? مگه چی کار کردم ?
    _هه آقا رو باش تازه می گـه چی کار کردم اون خر بود داشت تا صبح بهم اس ام اس می داد
    _من که چیزی یادم نمی یاد
    _ببین ستاره رسیدیم دانشگاه حسابتو می رسم قبلش باید حتما برای دکتر چون زیاد از حد چرت و پرت میگی
    _ان شاالله برای یه روز دیگه با هم می ریم
    داشت حرصم رو در می آورد دیگه چیزی بهش نگفتم لباسمو عوض کردم یه گرم کن سفید که کناره هاش خط های سیاه داشت
    با یه تی شرت سفید پوشیدم مو ها مو هم دم اسبی بالای سرم بستم از اتاق رفتم بیرون وارد دست شویی شدم صورتم رو شستم و با حوله خشک کردم
    داشتم چشمانم رو به هم می مالیدم که یکی بهم گفت
    _به به هستی خانوم چه عجب بیدار شدی ?
    _شما ?
    _دست شما درد نکنه حالا بابا تو هم نمی شناسی ?
    تازه فهمیدم چی گفتم
    _ا بابا شما هستید من فکر کردم کس دیگه ای هست ببخشید حواسم نبود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست دوماشکالی ندار خودهخترم امروز کللاس داری ?
    _آره بابا ساعت ۱۱ شروع می شه
    _با کی می ری ?
    _با ستاره ((دوستم ))
    بعد رفتم داخلپز خونه به مامانم صبح بخیر گفتم نشستم سر میز تا صبحانه بخورم یه کم که خوردم نگاه ساعت کردم دیدم ۱۰ بود سریع از آشپز خونه اومدم بیرون رفتم داخل اتاق تا آماده شم برم دانشگاه یه مانتو سبز با جین سیاه پوشیدم
    مو ها مو با هر مکافاتی بود بالای سرم بستم یه رژلب قرمز زدم البته کم زدم تا معلوم نباشه که گیر بدن و یه خورده از مو ها مو ریختم جلوی بیرون مقنعه ی سیاه مو سرم کردم وسایل ها مو گذاشتم داخل کیف سیاهم و با گوشی به دست از اتاق خارج شدم
    _بابایی
    _ بله دخترم
    _می شه کلید ماشین رو بدی امروز باهاش برم دانشگاه ?
    _خانوم شما چی می گین بهش بدم یا نه
    مامانم از تو آشپز خونه گفت
    _والا من نمی دونم با خودشه اگه مواظب هست بهش بده
    _بابا مواظبم قول می دم
    _باشه دخترم به شرطی که مواظب خودت و ماشین باشی ?
    با خوش حالی سر بابا مو بوسیدم و کلید ماشین رو از بابا گرفتم و خدافظی کردم کفشمو پوشیدم و از خونه خارج شدم در ماشین رو باز کردم سوار ماشین شدم
    ماشین بابام سانتافه مشکی بود ولی به بابام گفته بودم برای تولدم ماشین بخره حالا نمی دونم بگیره یا نه داشتم رانندگی می کردم یه دفعه یادم افتاد بایدبه ستاره زنگ می زدم پس شماره ش رو گرفتم
    _سلام ستاره خوبی ?
    _سلام آره خوبم
    _کجایی?
    _خونه دارم آماده می شم برم دانشگاه
    _پس سریع آماده شو با هم بریم
    _مگه ماشین داری ?
    _آره به زور از بابا م گرفتم
    _ای کلک چه جوری گرفتی ?
    _دیگه دیگه ما این کاره ایم
    _خب اگه کاری نداری خدافظ
    اوف !!! چه قدر حرف می زنه سرم رفت مامان و باباش چه می کشند از دست ستاره من اگه به جای مامان و بابا ی این بودم تا حالا کشته بودمش
    چند دقیقه بعد رسیدم دم در خونه ی ستاره براش بوق زدم چند ثانیه بعد اومد پایین وای چه جیگری شده بود یه مانتو قرمز با شلوار قرمز
    مقنعه که سیاه بود از تیپش خوشم اومد سوار ماشین شد کنارم نشست روی صندلی جلو نشست
    _سلام
    _سلام خوبی ?
    _آره چه عجب این دفعه ماشین بابا تو برداشتی با ها ش بیای بیرون ?
    _مگه بابام می ذاشت من ماشین بیارم هی می گـه تصادف می کنی ? یا می زنی به یکی به نظرت من تا حالا این کار رو کردم ?
    ستاره هم برای این که حرص منو در بیاره گفت
    _والا چی بگم تو که همیشه یا تصادف می کنی یا می زنی به یه نفر کم مونده به من هم بزنی ?
    _گمشو بابا فقط یه نظر خواستم
    _منم نظرم رو گفتم
    _می خوام صد سال سیاه هم برای من نظر نگی
    بعد رسیدیم دانشگاه ماشین رو داخل کوچه پارک کردم از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل محوطه دانشگاه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست سوم

    دانشگاه حیاط خیلی بزرگی داشت خدا رو شکر من و ستاره واحد هامون رو با هم گرفته بودیم از این براحت بود رفتیم داخل خود دانشگاه یه دختری رو دیدم که به نظرم خیلی آشنا می یومد یه ذره جلوتر رفتم آیسان رو دیدم با خوش حالی صداش زدم
    _آیسان ?
    روشو برگردوند سمت من و ستاره و با دیدن ما خیلی خوشحال شد پرید تو بغلم نزدیک بود از پشت بیافتم
    _تو کجا ? این جا کجا ?
    _فکر نمی کردم تو دانشگاه ببینمت
    _آره منم فکرش رو نمی کردم بگذریم من که خیلی خوشحال شدم
    _منم همین طور
    _کلاست ساعت ۱۱ شروع می شه ?
    _آره تو چی ?
    _منم همین طور
    _وای چه خوب تو کلاس هم دیگه هستیم
    رفتیم داخل کلاس روی صندلی های آخر کلاس نشستیم من وسط ستاره و آیسان نشستم
    آیسان ازدواج کرده بود و اونم یه پسر دو ساله داشت با هم دیگه خیلی خوشبخت بودند آرمان ((شوهر آیسان)) داخل بیمارستان کار می کرد دکتر قلب بود داشتیم با هم دیگه حرف می زدیم که دو تا پسر خوشتیپ وارد کلاس شد یکیش یه تی شرت آبی با شلوار آبی نفتی مو هاشو زده بود بالا بازو های خوش فرمی داشت دوستش هم یه لباس آستین بلند قهوه ای کم رنگ با شلوار کتون قهوه ای در رنگ پوشیده بود
    بازو های هیکلیش از زیر لباس به خوبی دیده می شد روی صندلی نشستند و مشغول حرف زدن شدن بعد ستاره زد به بازوم و گفت
    _وای چه جیـ*ـگر هایی هستند
    _خاک تو سرت کنم ستاره مگه پسر ندیده ای
    _نه ولی خیلی خوشتیپ هستند خداییش
    _آره خوبن
    هنوز حرفم تموم نشده بود که استاد اومد داخل کلاس ایستاد همه بهش سلام کردیم بعضی از پسر ها خیلی حرف می زدند و شیطنت می کردند دیگه داشت روی اعصابم راه می رفتند که به استاد گفتم
    _استاد
    _بله بفرمایید
    _می شه به پسر ها بگید اینقدر با هم حرف نزنند سرم درد گرفت
    یکی از پسر ها گفت
    _سرت درد می گیره برو بیرون چرا این همه نق می زنی
    _بهتره شما برید بیرون صحبت کنید
    یه دفعه استاد گفت
    _بسه دیگه چه خبرتونه کلاس رو گذاشتید رو سرتون
    اعصابم خیلی خورد شده بود استاد داشت درس می داد منم همش تو فکر بودم که با صدای استاد به خودم اومدم
    _فردا از این مبحث که بهتون درس دادم امتحان می گیرم یه کتاب هم برای یادگیری بهتر بهتون معرفی می کنم حالا هر کس که دلش خواست می تونه بگیره دل بخواهیه
    بعد من ازش پرسیدم
    _استاد اگه فقط این کتابو برای امتحان بخونیم اشکالی نداره ?
    _اشکالی که نداره ولی بهتره هر دو کتاب رو بخونید
    _ممنون استاد
    _خواهش می کنم
    بعد کلاس تموم شد من و ستاره و آیسان از کلاس خارج شدیم وارد محوطه ی دانشگاه شدیم که ستاره گفت
    _بچه ها بریم بوفه
    _آره بریم آیسان می یای ?
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهارم
    _نه بچه ها باید برم پیش پدرامم ((بچه ی آیسان ))
    _مگه کسی پیشش نیست ?
    _چرا مامانم پیششه ولی خوب مامانم خسته می شه ان شاالله برای یه روز دیگه
    _خب پس خدافظ
    _خدافظ
    بعد آیسان از پیش ما رفت من و ستاره وارد بوفه شدیم و روی یکی از صندلی ها نشستیم بعد همون پسر خوشتیپ ها هم همون جا بدند من و ستاره کیک و قهوه سفارش دادیم
    _می گم هستی می خوای کتابی که استاد گفت رو بگیری ?
    _نمی دونم شاید خودت چی ?
    _من که نمی گیرم همین کتاب های دانشگاه رو می خونم بسه
    _راستم می گی منم حوصله ام نیست هم بگیرم هم بخونم
    _بعد صدای پسر ها داشت می یومد
    _راستی دانیال می خوای چی کار کنی ?
    _چیو چی کار کنم ?
    _چه قدر پرتی پلیس بودنت رو می گم
    _تو از من پرت تری خودت می خوای چی کار کنی ?
    _من چه می دونم ولی باید هم دانشگاه بریم و هم اداره ی پلیس
    _آره چاره ی دیگه ای نداریم
    بعد اون دو تا پسر ها که اسمشون دانیال و آرشام بود از بوفه رفتند بیرون
    _این دو تا پلیس بودند
    _نمی دونم این جوری که اینا می گفتند حتما پلیسن
    از داخل بوفه دانشگاه اومدیم بیرون با هم سوار ماشین شدیم اول ستاره رو رسوندم خونهش خودم هم رفتم خونه
    خیلی خستم بود وارد خونه شدم وقتی رسیدم ساعت ۴ بود به مامان و بابا سلام کردم وارد اتاق شدم سریع لباسمو عوض کردم یه شلوارک قرمز تا پایین زانوم پوشیدم با یه تی شرت سفید پوشیدم پریدم رو تخت خوابیدم سرم نرسیده به بالش خوابم برد
    ●●●●●●●●●
    با صدای مامانم از خواب بیدار شدم
    _هستی مامان امشب تولد رونیکا ست می یای ?
    با گفتن این حرف مامان سیخ نشستم روی تخت کلا خواب از سرم پرید بیرون
    _واقعا مامان راست می گی ?
    _وا بچه دروغم چیه آره راست می گم می خوای بیای اگه می یای پاشو آماده شو با هم بریم
    _آره مامان حتما می یام چرا نیام
    _پس سریع آماده شو
    _چشم مامان گلم
    مامان از اتاق رفت بیرون منم رفتم دستشویی صورتم رو شستم با حوله خشک کردم و دوباره وارد اتاق شدم رفتم سر کمد هر چی نگاه کردم چیزی برای امشب به دردم نخورد
    ولی خوب که نگاه کردم دیدم یه دکلته بند دار قرمز که کت سیاه داشت تصمیم گرفتم همین رو بپوشم لباسم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون و لباسم رو به مامان نشون دادم
    _مامان اینو بپوشم خوبه ?
    _آره عزیزم بپوش بهت می یاد
    _باشه راستی بابا کجاست ?
    _رفت بیرون می یاد حالا تو برو آماده شو تا منم برم آماده شم
    _چشم
    با خوشحالی رفتم داخل اتاق لباسم رو پوشیدم زیرش هم یه جوراب شلواری هم رنگ پوستم پوشیدم تا جلوی بقیه معذب نباشم جلوی اینه ایستادم داشتم آهنگ می خوندم و خودمو نگاه می کردم یه دفعه یادم اومد که برای رونیکا چیزی نخریدم زدم تو سرم و سریع از اتاق
    زدم بیرون مامانم با دیدن من وحشت کرد
    _مامان من که برای رونیکا چیزی نخریدم
    _بابات رفت بیرون واسهش یه چیزی بگیره حالا اشکالی نداره یه روز برو بازار براش بخر
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست پنجم
    _باشه مامان خیالم رو راحت کردی ?
    _سریع باش الان بابات می یاد
    _چشم مامان گلم
    دوباره رفتم داخل اتاق نشستم روی صندلی جلوی میز آرایشی اول پنکیک زدم بعد یه رژلب قرمز هم زدم یه ذره کم رنگ زدم تا زیاد تو دید نباشه یه سایه ی سفید مایل به کم رنگ هم زدم و ریمل
    خودم رو قشنگ جلوی آینه نگاه کردم اوف ! چه جیگری شدم موهام رو صاف کردم و یه ذره جلوی صورتم ریختم جلوی آینه یه بـ*ـوس برای خودم فرستادم شال قرمز هم سرم کردم پالتو سیاهمو هم پوشیدم و از جلوی آینه دل کندم
    و از اتاق زدم بیرون مامان هم جلوی تلویزیون نشسته بود منم رفتم کنارش نشستم گوشیمو از داخل کیف دستیم برداشتم رمزش رو زدم یه اس ام اس از ستاره داشتم فکر کنم تا برسم اونجا زنده نباشم
    _هستی بذار وقتی رسیدی خونه ی خواهرت همون جا می کشمت بیشعور چرا جواب اس ام اس منو نمی دی فکر کردم مردی ? !!!!!!
    از چیزی که برام نوشته بود خندم گرفت منم براش نوشتم
    _ببخشید داشتم آماده می شدم حواسم به گوشیم نبود خب کاری داشتی با من
    چند دقیقه بعد برام نوشت
    _نخیر کار نداشتم فقط خواستم بدونم که چرا جواب منو ندادی
    _حالا زیاد خودتو ناراخت نکن پیش می یاد شوهر کردی یادت می ره
    _هستی بذار پات برسه اونجا حسابتو می رسم
    _ نه بابا تو هم از این کارا بلدی بابا غیرتی
    دیگه چیزی براش ننو شتم و گوشیمو پرت کردم داخل کیفم چند دقیقه بعد بابام اومد رفتم جلو دستشو بـ*ـوس کردم بابام هم سرمو بـ*ـوس کرد
    بعد به مامان گفت
    _ خانوم بریم دیر شده ها
    _اره بریم
    بعد سه نفرمون از خونه خارج شدیم سوار ماشین شدیم تو راه بودیم که از مامان پرسیدم
    _ مامان داخل جشن تولد کیا هستند ؟
    _ دوستت ستاره با یکی از دوستای بابات اسم پسره یادم رفت ..... اها دانیال و آرشام
    _ دانیال و آرشام ؟ همون دو نفری که پلیس هستند
    _ مگه می شناسیشون ؟
    _ زیاد نه داخل دانشگاه دیدمشون
    _ الان فهمیدم
    گوشیمو دراوردم و به ستاره اس ام اس دادم
    _ ستاره بدبخت شدیم دانیال و آرشام هم هستند
    _ دانیال و آرشام دیگه کدوم جامونده و وامونده ای هستند ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    _ ستاره خیلی خنگی همون هایی که اومدن دانشگاه و پلیس بودند
    _اهان الان یادم اومد کیا رو می گی حالا فهمیدم
    _ چه عجب ساعت خواب
    چند دقیقه بعد رسیدیم خونه ی خواهرم از ماشین پیاده شدیم تعداد ماشین ها یه ذره زیاد بود یه فراری قرمز رنگ هم اونجا بود در حیاط خونه باز بود رفتیم داخل ستاره رو دیدم داشت با گوشی حرف می زد
    _ مامان شما و بابا برید داخل من می رم پیش ستاره
    _ باشه فقط زود بیان
    _ چشم مامان
    بعد مامان و بابام رفتند داخل خونه منم رفتم پیش ستاره گوشیشو گذاشت داخل جیب شلوارش بعد که منو دید با خوشحالی دوید سمم و منو بغـ*ـل کرد به زور از وت بغلش اودم بیرون
    _ چه قدر زود اومدی
    _ آره دیگع تولد بچه ی خواهرمه دیر بیام
    _ می گم ای ماشین فراری قرمزه هستا مال کیه
    _ مال آرشام و دانیال
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست ششم
    _ تو از کجا فهمیدی ؟
    _ داشتم با گوشی حرف می زدم بعد آرشام بادانیال وارد حیاط شدند منم فهمیدم این ماشین مال اوناست
    _ بیا بریم داخل
    _ باشه بریم
    دست ستاره رو گرفتم و از پله ها رفتیم بالا صدای اهنگ به گوشم می رشستم و با حوله خشک کردم
    خیلی بلند بود سرم درد گرفت وقتی وارد خونه شدیم دانیال رو دیدم که یه پاشو زده بود به دیوار یه لباس زرد پررنگ پوشیده بود و روش هم یه لباس قهوه ای که دکمه هاشو باز گذاشته بود با شلوار سیاه موهاشو هم زده بود بالا خیلی بهش می یومد تیپ دختر کش زده بود
    سرم رو چرخوندم دیدم با رامین و نیما داشتند حرف می زدند ارشام م یه کت و شلوار سیاه پوشیده بد زیرش هم یه لباس سفید با کراوات سیاه زده بود موهاشو هم زده بود بالا خیلی خوشگل شده بود بعد منو ستاره رفتیم رو یه مبل نشستیم و با هم حرف می زدیم سرمو چرخوندم سمت دانیال دیدم یه دختر کنارشایستاده بود و داشتند با هم حرف می زدند
    حس فضولیم گل کرده بود دلم می خواست بدونم اون دختری کیه شاید زنش باشه تو دلم بهش فحش دادم چند دقیقه بعد کتایون اومد کنارم نشست
    _ خوبی هستی ؟
    _ ممنون تو خوبی ؟
    _ منم خوبم
    یه دفعه گفتم
    _ وای کتایون می خواستم برای رونیکا کادو ی جشن تولد بگیرم یادم رفت
    _ اشکالی نداره ولی جریمه می شی براش کادو می گیری می یاری
    از حرفش خندم گرفت و گفتم
    _ باشه بابا می گیرم راستی اون دختره کیه پیش دانیال ایستاده ؟ زنشه ؟
    _ نه بابا زنش کجا بود دختر خالشه تازه از کانادا برگشته
    _ ا دانیال هم کانادا بوده ؟ آرشام چی ؟
    _ آره دانیال و آرشما هم کانادا بودند ولی سریع از کانادا می رن
    _ چرا مگه چی کار می کردند
    _ نمیدونم
    چند دقیقه بعد دانیال رفت پیش آرشام و بهش چیزی گفت دختره هم که اسمش نیوشا بود باهاشون اومد وای چه دختر نازی بود یه لباس قهوه ای کم رنگ با ساپورت سیاه یه کت هم پوشیده بود موهاشو هم فر بود انداخته بود جلوی صورتش یه انگشتر هم داخل دستش بود پس معلوم شد که ازدواج کرده بعد صدای دانیال اومد
    _ آرشام ؟
    _ ها ؟
    _ها مرض تو بله یاد نگرفتی?
    _خب که چی کارم داری ?
    _پاشو بریم خونه بسه هر چه قدر حرف زدی
    _تو چی کار به من داری خب تو برو
    _وقتی بهت می گم بیا یعنی بیا
    _باشه
    _نیوشا برو پالتوتو بردار تا بریم
    _باشه
    بعد نیوشا رفت داخل اتاق پالتوشو پوشید و اومد بیرون دست دانیال رو گرفت و با هم رفتند بیرون وقتی رفتند آرشام داخل ماشین نشست و صدای آهنگ رو تا آخر بلند کرد
    _آرشام چه خبرته صداشو کم کن
    _حال می ده
    _کم کن ببینم چی چیو حال می ده
    _باشه حالا چرا دعوا داری
    می خواستم برم پیش رونیکا که دیدم یه گوشی روی مبل افتاده بود برداشتم مطمن بودم که مال آرشام یا دانیال بود دکمهشو زدم دیدم عکس دانیال بود یه لباس بنفش چهار خونه ای و یه جلیقه قهوه ایاب شلوار همون رنگی پوشیده بود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست هفتم
    به دیوارار تکیه داده بود یکی از پا ها شو زده بود به دیوار و داخل دستش یه سیگار خاموش بود و سرشو آورده بود پایین و مو هاشو ریخته بود توی صورتش صفحهشو سریع خاموش کردم
    _ا هستی کجا می ری ?
    _برم گوشی دانیال رو بهش بدم
    _باشه برو ولی سریع بیا
    بعد سریع شالم رو سرم کردم و رفتم پایین دیدم با یه دختر که فکر کنم همون نیوشا بود پایین ایستاده بودند و داشتند با هم حرف می زدند
    _ببخشید این گوشی شماست ?
    _آره کجا بود ?
    _روی مبل دیدمش گفتم شاید مال شما باشه
    _ممنون دست شما درد نکنه
    یه دفعه صدای آرشام از داخل ماشین اومد
    _دانیال چی کار می کنی ? حالا حتما باید سند بذارم بیای بیرون
    _اگه دو دقیقه صبر کنی اومدم نیوشا برو تو ماشین بشین
    بعد نیوشا به دانیال گفت
    _باشه
    منم گوشیو دادم به دانیال و خودم سریع رفتم داخل خونه و پیش ستاره و خواهرم نشستم
    ●●●●●●●
    بالاخره از این مهمونی دل کندیم و بابا در خونه رو باز کرد رفتیم داخل خونه من سریع رفتم داخل اتاق در رو بستم و لباسم رو در آوردم و یه لباس صورتی با شلوار صورتی کم رنگ پوشیدم
    از اتاق خارج شدم و رفتم داخل دستشویی صورتم رو شستم و با حوله خشک کردم
    _وای مامان این جشن تولد بود یا پارتی
    _تقصیر کتایونه دیگه تو خونه پارتی گرفته
    _وای مامان ولی خیلی خسته شدم
    _آره منم همین طور حالا برو بخواب تا صبح زود بلند شی
    _باشه مامان شب بخیر
    _شب بخیر دختر گلم
    بعد رفتم داخل اتاق و یه راست رفتم داخل تخت سرم نرسیده به بالش خوابم برد هنوز خوابم نبرده که صدای گوشیم بلند شد دیدم یه اس ام اس از ستاره دارم ای خدا بگم چی کارت نکنه
    _هستی می گم جشن تولد خوب بود نه ?
    _آره خوب بود تو خواب و زندگی نداری این موقع شب اس ام اس می دی
    _خواستم بیدارت کنم
    _می خوام نکنی حالا برو بگیر بخواب تا منم کپ مرگمو بزنم
    _باشه شب بخیر
    _شب بخیر
    گوشی رو روی ساعت ۹ تنظیم کردم و پرتش کردم زیر بالش پتو رو روی خودم کشیدم و خوابم خوابیدم
    ●●●●●●●
    صبح با نور خورشید که به داخل اتاق تابیده بود بیدار شدم نور خورشید داشت چشمم رو اذیت می کرد پتو رو کشیدم روی سرم و خوابیدم هنوز نخوابیده که صدای گوشیم بلند شد
    _ای تو روحت گوشی کی به تو می گـه الان زنگ بزنی
    سریع گوشیمو خاموش کردم و دوباره پرتش کردم زیر بالش و خوابیدم حس کردم یه چیزی داره روی سرم راه می ره دستم رو از زیر پتو در آوردم و محکم زدم روی سرم و گفتم
    _آخیش راحت شدم داشت اذیتم می کرد
    یه لحظه بعد صدای یه بچه به گوشم خورد
    _خاله چرا می زنی ?
    با شنیدن صدای رونیکا ده متر از سر جام پریدم نشستم رو تخت و به رونیکا که داشت نگام می کرد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست هشتم
    نگاه کردم موهاشو خرگوشی بسته بود و یه لباس چهار خونه ی زرد که استین حلقه ای پوشیده بود بغلش کردم و سرشو بوسیدم و گفتم
    _ا خاله من فکر کردم یکی دیگس اگه می دونستم تویی که این کار رو نمی کردم
    _خاله دردم گرفت
    _ببخشید متوجه نشدم
    بعد دستش رو یه بـ*ـوس نرم کردم و بغلش کردم و از اتاق رفتم بیرون دیدم کتایون و رامین اومدن خونمون رونیکا رو گذاشتم پایین و سریع رفت پیش باباش روی پاش نشست منم رفتم داخل آشپز خونه دستم رو گذاشتم پشت سرم و خاروندم
    به مامان گفتم
    _مامان صبح بخیر
    _صبح تو هم بخیر
    _راستی بابا کجا رفته
    _رفت هم خرید کنه هم برای رونیکا شیر کاکایو بخره
    _مامان من گشنمه
    _بیا بشین صبحانه بخور تا بابات بیاد
    _باشه
    نشستم روی صندلی پشت میز برای خودم چای ریختم و با صبحانه خوردم بعد دهنم رو آب زدم دوباره برگشتم تو اتاقم رو تخت نشستم چند دقیقه بعد کتایون اومد داخل اتاق نشست رو تخت
    _خوبی ابجی خوشگله ?
    _آره خوبم تو خوبی ?
    _منم همین طور امروز دانشگاه داری ?
    _آره
    _ساعت چند می یای ?
    _فکر کنم تا ساعت ۳ کلاسام تموم بشه شاید هم زودتر
    _با کی می ری ?
    _اگه شد ماشین بابا رو ازش می گیرم با ستاره میرم
    _خب من دیگه مزاحمت نمی شم به کارت برس
    _باشه
    از کتایون از اتاقم رفت بیرون منم وسایل دانشگاه رو گذاشتم داخل کیفم در کمد رو باز کردم یه نگاهی به کمد انداختم آخر هم یه مانتو قهوه ای شکلاتی با شلوار جین قهوه ای کم رنگ انتخاب کردم و رفتم جلوی اینه لباسم رو عوض کردم و مانتومو پوشیدم
    یه رژلب صورتی زدم مقنعه مو سرم کردم کیفم رو گذاشتم پشت کولم و گوشیمو گذاشتم داخل جیب مانتوم از اتاق خارج شدم
    دیدم بابام داره با رامین حرف می زنه مامان و کتایون هم دارند سالاد درست می کنند رفتم پیش بابا
    _بابا ماشین بنزین داره
    _داره ولی کمه اگه می خواهی با رامین برو
    _نه با ستاره می رم
    _باشه دخترم خدافظ
    _خدافظ
    رفتم بیرون از خونه کفشمو پوشیدم به داخل حیاط که رسیدم به ستاره اس ام اس دادم
    _کجایی ?
    _دارم می رم دانشگاه
    _ا اگه ماشین داری بیا با هم بریم ماشین بابام بنزین نداره
    _باشه تا ۵ دقیقه ی دیگه اونجام
    گوشیمو گذاشتم داخل جیب مانتوم چند دقیقه بعد ستاره برام بوق زد منم در حیاط رو باز کردم و رفتم بیرون سوار ماشین شدم
    بعد از چند دقیقه رسیدیم دانشگاه
    ستاره یه گوشه ماشین رو پارک کرد با هم از ماشین پیاده شدیم و به داخل دانشگاه رفتیم بعد دیدم چند تا از بچه های کلاس بیرون ایستادند دانیال و آرشام هم بودند رفتم جلو از آرشام پرسیدم
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست نهم ببخشید مگه این ساعت کلاس نداریم ?
    _چرا داشتیم ولی بچه ها رفتند پرسیدند که استاد براش یه مشکلی پیش می یاد و نمی تونه بیاد
    _آها خب ممنون که خبر دادی
    _خواهش می کنم
    بعد رفتم پیش ستاره که روی صندلی نشسته بود
    _چی شد ?
    _امروز کلاس نداریم
    _چرا ?
    _آرشام گفت برای استاد یه مشکلی پیش می یاد و این کلاس رو نمی یاد
    _ا چه خوب من که اصلا نخونده بودم
    _راستم می گی منم نخونده بودم پس به نفعمون شد بریم بوفه
    _آره بریم
    بعد من و ستاره از روی صندلی بلند شدیم و به سمت بوفه حرکت کردیم وارد بوفه شدیم روی یکی از صندلی های بوفه نشستیم من قهوه سفارش دادم و ستاره هم نسکافه
    چند دقیقه بعد قهوه و نسکافه هامون رو آوردند و ماهم خوردیم بعد من از روی صندلی بلند شدم
    و ستاره بهم گفت
    _کجا می ری ?
    _الان برمیگردم می رم دستشویی
    _باشه زود بیا
    رفتم بیرون از بوفه هوا هم آفتابی بود داشتم می رفتم سمت آب خوری تا آب بخورم سرمو کردم بالا درست آفتاب تو صورتم بود چشمامو بستم تا اذیت نشم
    سرم رو آوردم پایین حس کردم یه مایع گرمی از بینی ام خارج شد دستم رو گذاشتم جلوی بینی ام بعد برداشتم دیدم داره خون می یاد یه دفعه حالم بد شد روی زمین زانو زدم دانیال هم تازه از دانشگاه اومده بود بیرون و وارد حیاط دانشگاه شده بود گوشیش هم دم گوشش بود یه نگاهی به من کرد
    در جواب گفت
    _بعدا بهت زنگ می زنم
    گوشیشو قطع کرد و گذاشت داخل جیب شلوارش به سمت من اومد کنارم زانو زد یه لباس سفید با شلوار همون رنگی پوشیده بود دستاشو گذاشت زیر بغلم و گفت
    _چی شده ? حالت خوب نیست ?
    نتونستم جوابش رو بدم بعد منو بلند کرد و به سمت دستشویی راه افتاد دستمو محکم گذاشته بودم روی بینی ام تا خون ریزی ش بند بیاد منو برد سمت روشویی آب رو برام باز کرد دستم رو تمیز شستم چند بار به بینی ام آب زدم ولی هنوز خون می یومد اشکم در اومده بود
    دانیال با تعجب نگام کرد و گفت
    _هستی چرا گریه می کنی ?
    _همیشه از خون دماغ می ترسم
    _چرا ?
    _همش فکر می کنم یه بیماری دارم
    _ا این چه حرفیه یه خون دماغ ساده ست چند دقیقه ی دیگه بند می یاد
    شیر آب رو بستم دستش رو گذاشت رو شونه هام و از داخل جیب شلوارش چند تا دستمال کاغذی در آورد و داد بهم منم گذاشتم روی بینی ام به سمت حیاط حرکت کرد منو آروم گذاشت روی صندلی و رفت یه جایی
    اما نمی دونم کجا رفت سرم رو آوردمپایین چشمامو بستم بعد از چند دقیقه دوباره باز کردم بعد دانیال رو با یه پاکت آبمیوه ی پرتغال که به سمتم می یومد دیدم نشست رو صندلی
    _چرا سرتو پایین گرفتی ? بگیر بالا تا خون ریزیش بند بیاد این آبمیوه هم بخور فشارت افتاده
    _نمی خوام
    _با من لج نکن بخور
    بعد آبمیوه رو برد سمت لبم یه کم ازش خوردم و آبمیوه رو داد دست خودم و کم کم ازش می خوردم اونم همین طور داشت بهم نگاه میکرد یه لبخند بهم زد و گفت
    _خون ریزی ش بند اومد ?
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا