داستان عشق با یک کامنت|☠nafas☠کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع ☠nafas☠
  • بازدیدها 3,217
  • پاسخ ها 28
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

☠nafas☠

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/19
ارسالی ها
46
امتیاز واکنش
332
امتیاز
0
محل سکونت
تهران
نام نویسنده:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!



نام رمان : عشق با یک کامنت.


ژانر رمان : عاشقانه اجتماعی


خلاصه ای از رمان :

رها دختر شیطونی که کنجکاوی زیاد تو اینترنت براش دردسر درست میکنه.دردسری از جنس عشق و آرشام پسر داستانمون که دنبال یه عشق واقعیه اما تو بد دو راهی گیر میکنه میون دو تا دوست داشتن!اگر میخواید بدونین عاقبت هر کدوم ازینا چی میشه دیگه باید خودتون رمان رو بخونین...

خب...خب...خب سلام خدمت شما دوستای عزیزم راستش این اولین رمانی هست که دارم مینویسم پس اگر توی داستان اشکالی وجود داشت به بزرگواری خودتون ببخشید و اینکه این رمان بر اساس واقعیته و هیچ یک از اتفاقاتش تخیلی نیس...
رمانم با بقیه رمانا کلی فرق میکنه نه پسر قصمون زیادی خوشگل و پولداره نه دختر قصمون خانواده خیلی پولداری دارن پسر رمانم مغرور نیست،دختر رمانم زبون دراز و گستاخ نیست...

اینم جلد رمان
2496-photogrid_1448473924216-jpg

 

پیوست ها

  • PhotoGrid_1448473924216.jpg
    PhotoGrid_1448473924216.jpg
    84.7 کیلوبایت · بازدیدها: 68
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    به نام او
    سلام خدمت شما نویسنده عزیز ...
    لطفا قبل از شروع فعالیت لینک های زیر را مطالعه کنید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    ودر صورت تمام شدن کتابتان در لینک زیر اطلاع دهید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    :heart:با تشکر از فعالیت شما دوست عزیز ...:heart:


    :heart:تیم مدیر
    یتی نگاه دانلود :heart:

    5vul_e4jpf5514ah1dik33g5t.jpg

     

    ☠nafas☠

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/19
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    332
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدا...

    خدایا...دل هیچکس را به آنچه که قسمتش نیست عادت نده...
    من رها پارسا16ساله رشته انسانی.بچه اول یه خانواده چهارنفره.یه خواهر کوچیکتردارم به اسم رونیکا که11سالشه و پنجم دبستانه.
    آدما تو زندگیشون اشتباه زیاد میکنن اما امان از روزی که اون اشتباه جبران ناپذیر باشه.منم تو زندگی اشتباه زیاد کردم ولی اینبار اشتباهی کردم که نه راه پس دارم نه راه پیش...
    من یه آدم شوخ و شیطون بودم که انگار دنیا نتونست این شادیم رو ببینه...
    *************************************
    -پریسا فکر بکن امیر بخواد با من دوست بشه فکرشو بکن با اون هیکل گنده و چاقش از دست من بخواد فرار کنه،خخخخخخ.
    اصولا همرو از دست خودم آسی میکردم:)امیر پسر محلمون بود که یه ذره هیکلی بود و از من خوشش اومده بود قیافش هم بد نبود در واقع معمولی سمت خوب بود و به من پیشنهاد
    دوستی داده بود؛پریسا با کلی ادا:برم به علی بگم تو برای امیر حیفی اون خیلی گنده س!!!
    آخه من قدم 160بود و یکمی لاغر بودم بخاطر همین یکمی ریزه میزه میزدم.خخخخخخخخ
    علی هم دوس پسر پریسا بود و هم اینکه با امیر دوست بود.پریسا و علی خیلی همو دوست دارن از احساس پریسا مطمئن بودم ولی از احساس علی...نه!محدثه با محمد علی دوسته
    محمدعلی هم از دوستای علی و امیر هست.محدثه و پریسا هم دوتا دوست مثل خودم پایه هر خلافی هم بودن.خخخخخخ
    اون روز سر زنگ ورزش کلی با بچه ها خندیدیم .وقتی زنگ خونه خورد از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم.وقتی به خونه رسیدم اول از همه دست و صورتمو شستم و نهار
    خوردم و پییییییش به سوی خواب.ساعت6بود که از خواب بیدار شدم اولین کاری که کردم سریع رفتم پای لب تابم یکمی اهنگ گوش دادم و چت کردم و توی وبلاگای مختلف هم رفتم.
    وقتایی که با دوستام هستم خیلی بهم خوش میگذره و کلی باهاشون میخندم اما ای کاش این خنده ها همیشگی بود...
    داشتم مثلا درس میخوندم آخه نا سلامتی شاید فردا معلم اقتصاد بخواد درس بپرسه!داشتم اقتصاد میخوندم که یهو رونیکا دروباز کرد و من هنوز نتونستم به این بچه یاد بدم که وقتی میبینی
    در بستس اول در بزن!رونیکا آمد تو اتاقو مثل همیشه شروع کرد به چرت و پرت گفتن:رها من یه دوست دارم اسمش هلیاس انقدر دختر بدیه همش با هم دعوا میکنیم
    -رونیکا برو بیرون میبینی که دارم درس میخونم!
    -خب بذار برات بگم دیگه
    -با فریاد:رونیکااااا برو بیروووووووووووووون!!!
    خدایا من از دست این بچه چکار کنم؟دوباره داشتم گرم درس خوندن میشدم که گوشیم زنگید:ای خدااااا منو بکش از دست این قوم که نمیذارن مثل آدم بشینم درس بخونم!
    -بگو محدثه!
    -واااای رها اگه بدونی چیشد؟
    -چیشد؟
    -رها محمد علی واسم کادو گرفت بالاخره!!!
    -وااا محدثه حالت خوبه؟این انقدر جای تعجب داره؟
    -آخه رها اینکار از محمد علی مغرور واقعا بعید بود به نظرم اون واقعا دوسم داره با تمام پسرای دیگه فرق داره
    -من نمیدونم محدثه خودت میدونی میگن صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ☠nafas☠

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/19
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    332
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    اصلا عشق تو این دوستی ها واسم معنی نداشت و به نظرم همشون الکین و از رو هوسه بخاطر همین هیچ وقت به این دوستیا پا نمیدادم.
    -اه رها خفه شو فقط بلدی ضد حال بزنی!
    -محدثه جان بخدا اینا عشق نیستن آخه چرا نمیخوای قبول کنی؟
    -رها محمد علی واقعا دوسم داره
    -باشه فقط امیدوارم پشیمون نشی
    -نه بابا خیالت راحت
    -محدثه میخوام درس بخونم برو بذار منم درسمو بخونم.
    -اوکی.خدافظ عشقم
    خخخخخخخ اینم خوب میشه!
    یه ساعتی درس خوندم که خسته شدمو رفتم پای تلویزیون،شبکه یک داشت یه سریال میداد مامانمینا هم داشتن نگاه میکردن.مامانم تو همین حین هم داشت غذا
    رو میاورد غذا لوبیا پلو داشتیم غذا رو خوردم و حدودا ساعت12خوابیدم.
    **************************
    -رهاااااااا پاشو مدرست دیر شد.رهااااااااا
    اه خدایا کِی میشه این مدارس تموم شه من راحت شم؟از شدت خواب نمیتونستم حتی چشمامو باز کنم با چشای بسته رفتم سمت دستشویی و سرو صورتمو
    شستم و اومدم بیرون همون موقع هم رونیکا بیدار شد.
    -سلام.مامان یه چایی بده بخورم میخوام برم
    هیچ وقت صبحانه نمیخوردم فقط چایی با قند یا بیسکوییت میخوردم.
    بابام زمانی که من تازه بیدار میشدم میرفت اداره.خخخخخ
    یه چایی خوردمو به رونیکا گفتم:رونیکا بدو دیر شدا
    رونیکامدرسه ش نزدیک مدرسه من بود بخاطر همین من صبحا میبردمش مدرسه.
    -مامانی خدافظ
    -برین به سلامت؛رونیکا لقمه ت رو بخوریاااا.
    رونیکا:باشه مامان.
    از در خونه زدم بیرون هوا کم کم داشت تابستونی میشد و گرم!
    رونیکا رو رسوندم مدرسه و خودم ازونور رفتم مدرسم وارد حیاط که شدم بچه ها رو دیدم رفتم سمتشون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ☠nafas☠

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/19
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    332
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    -سلام
    محدثه و پریسا:سلام
    خیلی دلم میخواست بدونم کادوی محدثه چی بوده که انقدر ذوق کرده دیشب اصلا یادم رفت ازش بپرسم
    -محدثه راستی کادوت چیه؟دیشب یادم رفت ازت بپرسم یهو صبح یادم افتاد.خخخخخ
    -آها.واااااااای بچه ها نمیدونین که محمد علی تازه تو این یه سال بهم کادو داد
    -زحمت کشیده!
    محدثه:رها دو دیقه حرف نزنی نمیگن لالی هااااا!
    -خب اخه چنان میگی بهم کادو داده انگار پسر رییس جمهور براش کادو گرفته.والاااا !
    پریسا:خب حالامحدثه کشتی ما رو کادوتو دربیار.
    محدثه از تو کیفش یه ساعت بند پارچه ای درآورد که رو صفحش نوشته بود:این نیز بگذرد...
    یهو پریسا یه پوزخند زد که منو مشکوک کرد
    -چیه پریسا؟
    پریسا:هیچی بریم بالا
    -باشه بریم.
    زنگ اول اقتصاد داشتیم
    -بچه ها خوابتون نمیاد؟
    پریسا:آخ گفتیییی دارم از خواب میترکم
    -محدثه تو خوابت نمیاد؟
    محدثه:ها؟
    پریسا:خخخ خاک برسرت چه خرکیف شدیااا.
    محدثه:نه بابا
    -کاملا مشخصه.خخخخخخ
    -راستی پریسا پوزخند صبحت واسه چی بود؟
    پریسا:هیچی رها
    -پریسا مثل آدم حرف بزن
    پریسا آدم تو داری بود و تا ازش چیزی نمیپرسیدیم حرفی نمیزد
    پریسا:از علی حالم بهم میخوره بره بمیره پسره ایکبیری.
    -اااا واسه چی؟چیشده؟شما که خیلی همو دوست داشتین
    در حالی که سعی داشت اشکش جاری نشه گفت:یادته گفتم علی به هر بهونه ای به دخترخالم میترا زنگ میزنه؟
    -آره.خب که چی؟
    پریسا:رفته با میترا دوست شده
    -چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تو شُک بودم واقعا باورم نمیشد
    گفتم:پریسا از کجا مطمئنی؟شاید داری اشتباه میکنی.
    پریسا:کاشکی اشتباه میکردم اما اسمسشو با چشای خودم دیدم.دیشب که خونه میترا اینا بودم گوشی میترا دستم بود یهو دیدم واسش اسمس اومده دیدم شماره علیه گفتم شاید میخواد خبری از من
    بگیره(آخه پریسا گوشی نداشت و با میترا که یه سال ازمون کوچیکتر بود خیلی صمیمی بود بخاطر همین میترا رابط بین علی و مرضیه بود و همه قراراشونو این جور میکرد و سه نفری میرفتن سر قرار)اتفاقا
    چند روزی هم بود که علی خیلی سرد شده و بود دیگه نمیگفت بیا بریم بیرون و همش سر هرچیز الکی بهونه میگرفت و دعوا راه مینداخت تا اینکه دیشب اسمسشو خوندم:نفس علی کجایی؟دلم واست تنگ شده خانومم!!
    اصلا باورم نمیشد علی که خیلی پریسا رو دوست داشت آخه،ولی نمیشه به این عشقا اعتماد کرد
    به محدثه هم گفتم دیگه کم کم پریسا داشت اشک میریخت انقدر یواش با پریسا حرف زدیم تا مبادا معلم اقتصاد بفهمه حواسمون به درس نیس تا یکمی آروم شد .
    ظهر که تعطیل شدیم سریع رفتم خونه
    -مامااااااان من اومدممممم.سلاااام
    مامان:سلام رها جان خسته نباشی.
    -مرسی مامانی.مامان نهار چی داریم دارم از گشنگی میمیرم؟!
    مامان:رها جان تا لباساتو عوض کنی منم الان نهارو میکشم.
    به اتاق مشترک خودمو رونیکا رفتم دیدم رونیکا خوابیده آروم لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون نهار خوردمو رفتم طبق معمول خوابیدم:)
    نزدیک3ساعت تا ساعت6خوابیدم و بعدم بیدار شدم هیچ وقت نمیتونستم مثل این فیلما نیم ساعت یا بیس دیقه بخوابم اگر میخوابیدم دیگه سه چهار ساعت رو شاخش بود!
    بابام ساعت5همیشه میومد خونه؛کارمند وزارت خونه بود.وقتی بیدار شدم دیدم بابام اومده اصولا کم با بابام صحبت میکردم چون حرفی نداشتیم که باهم بگیم
    -سلام بابا
    بابا:سلام خانوم!
    یه عادت بدی که داشتم و از بچگی هم این عادتو داشتم این بود که همیشه عصرا عادت داشتم خوراکی بخورم فرقی نمیکرد چی باشه فقط خوراکی باشه!
    -مامان یه چیز میدی بخورم؟
    مامان:برو بستنی خریدم از تو فریزر بدار
    -رونیکاااااا بستنی نمیخوری؟
    رونیکا:چرا واسه منم بیار
    بستنی رو که خوردم رفتم پای لب تابم داشتم همینطوری تو گوگل سرچ میکردم که یهو اسم یه وبلاگ نظرمو جلب کرد:سپیده دم!
    به نظرم جالب بود یه وبلاگ بود که صاحبش یه پسر بود که معلوم نبود وبش متناش غمگینه،طنزه،عاشقانه س چیه.مخلوطی از همه اینا بود وبش.یکم که وبو دیدم خوشم اومد.
    همیشه عادت داشتم برای وبلاگایی که میبینم کامنت بذارم.برای اینم یه کامنت گذاشتم البته تو پستی که عکسای مسافرتشون تو شمال بود:سلام وبت قشنگه فقط یه سوال دقیقا کدوم شهر شمال
    رفتین؟
    خودمم یه وبلاگ داشتم که همه متناش طنز بود اما آهنگش غمگین بود!آخه آهنگ غمگین خیلی بیشتر از آهنگ شاد دوست دارم.کارم که با لب تاب تموم شد دادمش به رونیکا.آخه من نمیفهمم
    بچه11ساله چه کاری با لب تاب داره؟یکم درس خوندم که مامانم واسه شام صدام زد
    مامان:رهااااا بیا شام
    -اومدم مامان
    رفتم شام بخورم که مامانم گفت:مثلا دو تا دختر دارم هیچکدومشون یه جای کار خونه رو به عهده نمیگیرن که من انقدر کار نکنم!
    آخه مامانم خونه دار بود.
    بابام بهم نگاه کرد و گفت:مثلا16سالته غذا چی بلدی درست کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ☠nafas☠

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/19
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    332
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    -(با نیشخند):هیچی.خب بابا به من چه مامانم غذا یادم نمیده ولی بابا بخدا بلدم اسنک درست کنمااااا اونم تئوری بلدم عملی باز مامان نمیذارهD:
    بابام:غذا یادت نمیده ظرف که بلدی بشوری؛چرا اونو نمیشوری؟
    :D-مامان نمیذاره ظرف بشورم میگه خوب ظرف نمیشوری
    مامان:لازم نکرده این کارا رو کنی برو اتاقتو جمع کن مثل بازار شام میمونه،حتی بهت نمیگم برو گرد و غبار اتاقتو بگیر میگم برو فقط وسایلتو که خودت میریزی جمع
    کن!!
    -ااا خب مامان اون اتاق مگه فقط واسه منه؟تازه من که چیزی نمیریزم تو اتاق این رونیکاس که میاد کیفمو کلا تخلیه میکنه تازه وقتی میگم جمع کن میگه مگه ماله
    منه؟!

    یهو رونیکا گفت:مامان اگه من بخوام اتاقو جمع کنم باید همه وسایلارو بهم بریزم بعد دوباره مرتبش کنم!
    -سنگ بزرگ نشونه ننداختنه،تو نمیتونی وسایل خودتو جمع کنی توش میمونی بعد چطوری میخوای وسایل من و خودتو با هم جمع کنی آخه؟
    منتظر نموندم که دیگه رونیکا جوابمو بده.
    -مامان دستت درد نکنه.سیر شدم
    مامان:نوش جان.رها اگه سیر نشدی بگو بازم واست بکشما
    -نه مامان مرسی سیر شدم
    از پای سفره بلند شدم و رفتم تو اتاق تا وسایلارو جمع کنم یه نیم ساعتی طول کشید تا اتاق مرتب شد بلند داد زدم:
    -ماماااااااان اتاقو جمع کردمااااااااا
    مامان:رها درست جمع کن نیام ببینم باز یه چیزی وسط اتاقه هاااا!
    -مامان بخدا خوب مرتب کردم
    مامان:باشه دستت درد نکنه
    مامانمینا بعد سریال شبکه یک ساعت10رفت خوابیدن ولی من ساعت حدودای12میخواستم برم بخوابم که:
    -رونی من رفتم بخوابم
    رونیکا:میشه نری؟
    -واسه چی؟خوابم میاد
    رونبکا:اخه میترسم روح و جن بیاد
    -برو بابا مسخره!انقدر بهت میگم اون کلیپای چرت و پرت ترسناکو انقدر تو آپارات نبین میگی دوس دارم حالا بکش!
    رونیکا:باشه برو.شب بخیر
    -همچنین
    میدونستم خیلی بدش میاد که بگم همچنین منم که خدای کرم بودم!
    رونیکا:زهرماااار!
    -عیب نداره آجی بزرگ میشی یادت میره.خخخخخخخخ
    **************************************************

    -رهاااااااااااا،رونیکااا،پاشین دیگه بچه ها دیرتون شد.آخه مگه مجبورین شب انقدر دیر بخوابین که صبح به این بدبختی بلند شین؟
    -مامانی من امروز مدرسه نمیرم چهارشنبه س میخوام بخوابم!
    مامان:واااااا رها؟پاشو بابا دیرت شد
    هرروز همین بساطو داشتم با زور و مکافات از خواب بیدار میشدم وهزار بار فحش میدادم که چرا تابستون انقدر زود تموم شد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ☠nafas☠

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/19
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    332
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    وقتی رسیدم مدرسه دیدم پریسا داره گریه میکنه:

    -سلام بچه ها.چیشده؟


    محدثه:سلام.بعدا بهت میگم


    پریسا:رها دیدی بدبخت شدم؟دیدی به خاک سیاه نشستم؟

    -چرا پریسا؟؟چیشده آخه؟خدانکنه این چه حرفیه که میزنی؟

    پریسا:علی رک رک تو چشام زل زده میگه دیگه نمیخوامت برو.


    یییییی پسره بیشعور ولش کن پریسا بخاطر اون اینجوری اشک نریز ولی آخه عزیز من وقتی تو اون اسمسو تو گوشی میترا دیدی باید منتظر چنین لحظه ای هم میبودی تا ساعت1که

    تعطیل شدیم پریسا از خاطراتشون میگفتو اشک میریخت و من و محدثه کلی دلقک بازی در آوردیم تا تونستیم یکم آرومش کنیم.ساعت1:2که رسیدم خونه مثل همیشه یه سلام بلند بالا

    دادم


    سلاااااااام -من اومدمممممم

    مامان:سلام خسته نباشی


    -مرسی مامانی.مامان من فقط دلم میخواد یکم بخوابم ساعت3اینا از خواب بیدار میشم نهارمو میخورم


    مامان:باشه.بخواب


    وقتی که از خواب بیدار شدم نهار خوردم و سریع رفتم پای لب تاب خداروشکررونیکا رفته بود کلاس و خونه نبود تو قسمت مدیریت وبلاگم که رفتم دیدم همون پسره که الان فهمیده بودم

    اسمش آرشامه بهم کامنت داده که ای کاش هیچوقت جواب کامنتمو نمیداد:


    مرسی از اینکه سر زدی اما اون عکسای مسافرتمون به بندر عباس بود نه شمال!


    من جواب آرشامو دادم دوباره آرشام جوابمو میداد

    کم کم همینطوری با هم صحبت میکردیم


    روز ها و ماه به سرعت میگذشتن و من و آرشام رابطمون صمیمی تر شده بود؛تو اون چند ماه فهمیده بودم از کاشمره و 20سالشه از طریق کامنت دادن باهم حرف میزدیم حتی چندبار رفتیم

    چت روم اونجا چت کردیم باهم

    **********************************************
    6خرداد(امتحانات ترم دوم)


    -فردا امتحان عربی داشتم و فوق العاده استرس داشتمممم چون اصلا قوائد رو بلد نبودم بخاطر همین از توی اینترنت چندتا سوال امتحانی برداشته بودم تا یکم تمرین کنم همزمان هم

    داشتم با آرشام صحبت میکردم از طریق کامنت!


    آرشام قیافش بد نبود یعنی معمولی بود درواقع من نمیدونم چرا احساس میکردم اون با بقیه فرق داره آخه این اولین پسری نبود که باهاش چت میکردم ولی انگار حرفاش بهم آرامش میداد

    بخصوص زمانی که داشتم تمرینات عربی رو واسه امتحان فردام حل میکردم چون بهش گفته بودم که دارم این کارو میکنم اونم بهم دلداری میداد؛قبل آرشام یه پسر دیگه هم بود که بهم

    آبجی و داداش میگفتیم آخر سرم دعوامون شد با هم چون اون به من گفت من آبجی لوس و مغرور نمیخوام منم گفتم اتفاقا من همین اخلاقا رو دارم ولی به توان2!

    آخه پسره زیادی مومن بود و من اصلا اینطوری نبودم نمیگم خیلی بی دین و ایمون بودم اما از ادمایی که زیاد مومنن خوشم نمیاد


    ************************************************
     

    ☠nafas☠

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/19
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    332
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران

    -آاااااااااای مامان مردم از درد،خیلییییی بد بود!


    مامان:تا توباشی انقدر آتاشغالای بیرونو نخوری!


    -واااااای آخه مامان تو یه چیزی میگیا نمیدونی که دکتره یه جوری اون تیکه از پوستمو با چاقو برید که دلم میخواست تا میتونستم جییییغ بکشم!


    مامان:رها انقدر حرف نزن بدو بریم الان رونیکا از خواب بیدار میشه میبینه ما نیستیم گـ ـناه داره بچه!


    دستم یه کیست درآورده بود و باید عمل سرپایی میکردم.فک کنم آرشامو دوس دارم.اما نه!من الان نزدیک یه هفتس با آرشام صحبت نکردم چون رفته بودن مسافرت و من اصلا
    دلم واسش تنگ نشده بود یعنی بود و نبودش واسم فرقی نداشت اما خب وقتی بود برام بهتر بود حس خوبی داشتم


    تا رسیدم خونه سریع رفتم پای لب تاب رونیکا هم خداروشکر هنوز از خواب بیدار نشده بود؛رفتم تو اینترنت و مدیریت وبلاگ که دیدم آرشام بهم پی ام داده:رها خیلی نامردی،فکر کردم وبت

    حذف شده انقدر ناراحت شدم بخدا فکر کردم تو هم رفتی الان که دیدم وبت سره جاشه اصلا دلم آروم گرفت لعنتی.


    جل الخالق!این چی میگه؟من قرار بوده کجا برم خودم خبر نداشتم؟براش کامنت دادم که:سلام.داداشی ببخشید رفته بودم بیمارستان عمل کنم من که نرفتم آخه واسه چی نگران شی؟بعد

    چتد دقیقه جواب داد که:


    -رها بخدا خیلی ناراحت شدم ترسیدم بی خبر رفته باشی انقدر دلم گرفت آخه آخرین کامنتی که بهم دادی آدرس وب قبلیت بود که الان حذفش کردی،بخاطر همین ترسیدم.


    میدونستم با زهرا کات کرده خودش بهم گفته بود یکم با آرشام صحبت کردم و بعدم رفتم امتحان فردامو بخونم آخه فردا امتحان جغرافیا داشتم کم کم داشتم گرم درس خوندن

    میشدم که طبق معمول رونیکا خودشو تو اتاق پرت کرد!


    -رونیکا صد مرتبه بلد نیستی مثل بچه آدم درو باز کنی؟


    رونیکا:اه رها منو باش که میخواستم بگم میای با ما بریم بیرون؟


    -ااا کجا دارین میرین تو که تازه از خواب بیدار شدی؛ماماااااااان؟


    -بله؟


    -مامان کجا میخوای بری؟


    -میخوام برم یکم خرید کنم رها تو با من نیا دیگه بشین امتحانتو بخون فردا امتحان داری.


    -باش برو رونیکارم ببر.


    -باشه مامان جان.


    مامانمینا که رفتن یکم درسمو خوندم که گوشیم زنگید دیدم محدثه س!


    -سلام


    محدثه با هق هق:ر...ها


    -چیشده محدثه؟؟؟چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده؟مامانت اینا چیزیشون شده؟


    محدثه:رها محمد علی رفت!


    -هاااا؟؟یعنی چی رفت؟مگه الکیه؟واسه چی رفت آخه؟مثل آدم حرف بزن ببینم چیشده


    محدثه:چند دقیقه پیش به محمد علی زنگیدم رد تماس زد دوسه بار زنگیدم رد داد بهش اس زدم چرا جواب نمیدی؟گفت دیگه به من اس نده هرچی بوده بین ما تموم شده!رها وقتی اینا رو

    گفت تو شک بودم اصلا باورم نمیشد محمدعلی ای که اونقدر بهم میگفت نفسم زندگیم یه روزی اینجوری بهم بگه.


    -عیبی نداره عزیز دلم به پریسا زنگ زدی؟


    محدثه:آره قراره بیاد خونمون مثلا درس بخونیم؛هه چه درس خوندن شیرینی!

    -بخدا اگرمنم مامانم اجازه میداد میومدم اما میدونی که نمیذاره


    محدثه:میدونم.رها من برم پریسا اومد کاری نداری؟

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ☠nafas☠

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/19
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    332
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    -نه عزیزم برو به سلامت.محدثه سعی کن زیاد بهش فکر نکنی

    محدثه با بغض:نمیشه رها نمیشه...

    میدونستم محمد علی هم نمیمونه.محدثه یه دختر قد بلند با چشمای قهوه ای روشن و کشیده و پوست گندمی رنگ بود و محمدعلی...یه پسر فوق العاده قد بلند و پوست

    گندمی و چشمای سبز!همین چشما محدثه رو هل کرد و سریع پیشنهاد محمد علی رو قبول کرد محدثه یکی از اشتباهاتش این بود که محمد علی چون به نظرش خوشگل بود

    سریع قبولش کرد وگرنه از نظر من که اصلا خوشگل نبود،ایییییی پسره دراز با اون چشای ایکبیریش که مثل روح بود!

    روزا از پس هم سپری میشد و امتحانات هم دادم کارناممو هم با معدل خوب گرفتم.محدثه و پریسا هم با شکست عشقی که خورده بودن کنار اومدن و الان محدثه با یه پسری به

    اسم مصطفی که20سالشه و از کرجه دوست شده و پریسا هم با یکی از همین بچه محلا که اسمش نویده دوست شده اونم20سالشه. واما من...یه روز تابستون بود که رفتم

    پای لب تاب رفت تو قسمت مدیریت که دیدم آرشام واسم کامنت گذاشته که:

    رها خیلی مواظب خودت باش شماره مو برات نوشتم دوست داشتی بهم زنگ بزن.خداحافظ.

    شماره....093834

    اول فکر کردم داره شوخی میکنه رفتم تو وبلاگش که جوابشو بدم دیدم نه بابا جدی جدی خداحافظی کرده رفته سریع بهش کامنت زدم که:

    -ااا آرشام کجا میخوای بری؟کِی برمیگردی؟


    ولی آرشام دیگه نه به کامنت من و نه به هیچ کامنت دیگه ای جواب نداد...

    *********************************
    چند ماه بعد....

    -سپیده بهش اس بدم؟

    سپیده:نمیدونم رها،ولی به نظرم نده.

    -بیخی سپید بذار بدم:

    سلام داداشی.خوبی؟رهام.یادته؟؟؟

    -سپید بهش دادم!!

    سپیده:خخخخخخ رها دیوانه ای بخدا

    -وااااااای سپید اس داد

    (و یه شیرجه به سمت گوشی)

    آرشام:سلااااااااااام آره یادمه.چطوری تو؟خوبی؟

    -مرسی خوبم.تو چطوری؟چخبرا؟کجا بودی؟

    آرشام:منم خوبم.هیچی زیر این آسمون شهر.

    -ارشام من یه اسه دیگه بهت بدم دیگه شارژ ندارم.ببخشید

    (همیشه از مشکل بی شارژی رنج میبردم.خخخ)

    آرشام:خب پس رها بیا واتس آپ بحرفیم.

    -داداشی خونه نیستم.برسم خونه میام وایبر آخه واتس هم ندارم:aiwan_lightsds_blum:)

    آرشام:باشه عزیز رسیدی خونه تو وایبر بهم پی ام بده

    -سپیییییید منو یادش بود!

    سپید:بیخیال رها.این کارا چیه میکنی؟

    سپیده یکی از قدیمی ترین دوستام بود که توی خونه قبلیمون که زندگی میکردیم همسایمون بود یه سال ازم کوچیکتر بود و اونم اهل این دوستیا نبود.

    -سپید من دیگه برم خونمون خیلی وقته هستم.

    سپیده:ااا نرو رها

    -نه بخدا سپیده باید برم نزدیک سه ساعته اومدم خونتون مزاحم مامانتینا هم شدم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ☠nafas☠

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/19
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    332
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    سپیده:باشه عزیزم.هر طور که راحت تری

    مانتو سرمه ایم رو تنم کردم و رفتم جلوی آینه تا شالم رو هم سرم کنم و یه وارسی کنم خودمو، چشمای فوق

    العاده مشکی داشتم که پیش دوستام به چشم تیله ای معروف بودم پوستم گندمی روشن سمت سفید بود و موهای

    خرمایی بین مواج و عـریـ*ـان،مژه های بلند،بینی متناسب باصورتم لب کوچولو یه ذره قلوه ای و صورت گرد و ابروهای

    مدل دار و به صورت خدادای یکم تمیز که وقتی بچه بودم همه دوستام میگفتن ابروهاتو برداشتی!درکل میگفتن

    خوشگلم بعد از یه وارسی حسابی تو آینه شالم رو سرم کردم و موهامو به صورت کج رو صورتم ریختم از مامان

    سپیده و خود سپیده خداحافظی کردم و پیش به سوی خونهههه.

    خونمون توی محله منیریه تهران بود یه آپارتمان پنج طبقه تک واحدی بدون آسانسور که ما طبقه اخر بودیم!در

    ساختمون رو با کلید باز کردم و به سمت طبقه خودمون رفتم.

    -سلااااااااام.من اومدمممممممم

    مامان:سلام.خوش اومدی

    بابا:سلام کجا بودی؟

    -رفته بودم خونه سپیده اینا خیلی وقت بود نرفته بودم .مامان رونیکا کجاس؟

    مامان:طبق معمول قهره!

    -برای چی؟

    مامان:میخواس بره خوراکی بخره نذاشتم.

    آخخخخخ خدا کی میشه این بچه بزرگ بشه؟

    مامان:رها فعلا همینجا مانتو وشالتو دربیار تا رونیکا دروباز کنه آخه درو قفل کرده فعلا هم درو باز نمیکنه.

    -باش

    بعد از اینکه یه استراحت کوچولو کردم سریع رفتم تو وایبر و به آرشام پی ام دادم.

    شاید تقریبا از پونزده روز کمتر بود که با هم همینطوری تو وایبر صحبت میکردیم که یه روز آرشام بهم گفت:

    رها دوستت دارم!

    واقعا باورم نمیشد اصلا فکرشو نمیکردم آرشام یه روز بهم ابراز علاقه کنه اما الان بهم گفت دوستت دارم واقعا

    خوشحال بودم باورکردنی واسم نبود سریع موضوعو پیچوندمو گفتم:آرشام رستی گفتی رشتت چی بود؟

    آرشام:رها فهمیدی چی گفتم؟گفتم دوستت دارم

    -مرسی.

    هنوز زود بود برای اینکه منم بهش بگم دوسش دارم آخه اصلا معلوم نبود حسم بهش دوست داشتنه یا نه.برای

    اولین با بود که گفت بیا باهم نتامونو خاموش کنیم آخه قبلنا یا من زودتر خداحافظی میکردم یا اون خدامیدونه تو

    دلم چه کارخونه قند سازی بود!!!روز ها از پس هم میگذشت و منم به آرشام گفتم دوسش دارم.

    مهر ماه بود و زمان مدارس باز هم اکیپ دوستام یعنی محدثه و پریسا.از رابـ ـطه خودمو آرشام تا حالا به بچه ها

    چیزی نگفته بودم بخاطر همین بهشون گفتم و پریسا گفت:رها مطمئنی آرشام دوس دختری نداره؟

    -آره بابا

    پریسا:بازم برو امتحانش کن

    -باشه حالا برسم خونه میرم میپرسم

    زمانی که رسیدم خونه قبل هر کاری سریع رفتم پای گوشیم

    -آرشام قسم بخور دوس دختر نداری.

    و گفت چیزی رو که هر دختری رو از پا درمیاره....




     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا