داستان طعم تلخ عشق ✿نویسنده atiyeh.LOTFEE کاربرانجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع * عطیه *
  • بازدیدها 2,801
  • پاسخ ها 29
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

* عطیه *

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/16
ارسالی ها
476
امتیاز واکنش
4,568
امتیاز
573
محل سکونت
بهشت ایـــــران ... مازندران :)
به نام خدا
نام رمان : طعم تلخ عشق

نام کاربری نویسنده : atiyeh2015

ژانر : اجتماعی عاشقانه


قسمت اول

در ماشین و باریموت قفل کردم و قدم های پراز غرورمو
روی سرامیکای شرکت گذاشتم مثل همیشه پر تکبر و
استوار صدای پاشنه های کفشم بهم حس غرور بیشتری
می داد به یاحقی گفتم برای نیم ساعت دیگه برام کاپیچنو
بیاره کیفم و انداختم روکاناپه تواتاقم و خودمم روصندلی ولو
شدم سرم و پشتی صندلی تکیه دادم و چشام و برای یه
لحظه روهم فشردم واقعا از کی انقدر سنگ شدم ؟؟؟؟
سنگ و سرد بودم ولی از کی انقدر مغرور تر و سردتر
شدم ؟؟؟؟
یاحقی اومد تو و کاپیچونو رو گذاشت رومیزم و رو بهم
گفت : خانم مهندس نیکونژاد حالتون خوبه ؟؟؟؟
سرمو محکم تکون دادم و پلکام و محکم فشردم
بعداز 2 ماه سر پا شدم پس نباید دوباره از خودم
ضعف نشون بدم من رییس شرکت مهندسی
اریان هستم رییس شرکت اریانم که رفت و
دیگه برنگشت
سردگفتم : می تونی بری
گفت : ببشید خانم مهندس از شرکت مهندسی
رایان اومدن چیکار کنم ؟؟؟
اخم غلیظی کردم و گفتم : بزارید بیان تو
چشمی گفت و رفت
لبام و از روی حرص روی هم فشردم و
زیر لب گفتم : من داشتم سعی می کردم
که کنار بکشم ولی خودتون نذاشتید
چهره ی سردتری به خودم گرفتم و مطمین
شدم الان چشمام خیلی ترسناک شده
همیشه اریان بهم می گفت که وقتی اینجوری
می کنی چشمات گیراتر میشه و سگش هار تر
منم محکم با بالشت می زدمش یاد اون روزامون بخیر....

ادامه دارد ....
حتما بخونید از دستش ندید من که خودم عاشقشم....
5fmd_%D8%B7%D8%B9%D9%85_1.jpg


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    به نام او
    سلام خدمت شما نویسنده عزیز ...
    لطفا قبل از شروع فعالیت لینک های زیر را مطالعه کنید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    .

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    ودر صورت تمام شدن کتابتان در لینک زیر اطلاع دهید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    :heart:با تشکر از فعالیت شما دوست عزیز ...:heart:


    :heart:تیم مدیر
    یتی نگاه دانلود :heart:

    5vul_e4jpf5514ah1dik33g5t.jpg

     

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    در باز شد و قامت مردی بلند قد و چهارشونه در چهارچوب در پیدا شد
    خوب می شناختمش تمام ادم هایی که باعث اون اتفاق شدن رو کامل
    می شناختم ولی اونا نه .....
    روی صندلی جاگرفت درنگاه اول چشمای نقره ای براقش دیده می شد
    و بعد صورتی برنزه و دماغ و دهن متانسب باصورت مردانه اش خیلی جذاب بود
    باصداش دست از دید زدن برداشتم :
    _ بنده پویا رایان هستم رییس شرکت رایان
    _ خوشبختم بنده هم یاسمین نیکونژاد هستم رییس جدید شرکت اریان
    _ راستی به خاطر اون اتفاق و مرگ برادرتون واقعا متاسفم
    لحنم ناخود اگاه حرسی شدو گفتم : خیلی ممنون لطف دارید
    قرار داد هارو بهش دادم و خبر مرگش گورشو گم کرد
    از این به بعد دیگه نمی زارم قصر در برن انتقام اریان و از شون می گیرم
    نامردای پست فطرت گرچه پویا رایان مقصر نیست و این اتفاق ماله قبل از
    ریاست اونه ولی هرچی باشه اونم از خاندان رایان نسلشون و منقرض می کنم
    دیگه نتونستم فضای شرکت و تحمل کنم زدم بیرون و راه افتادم به سمت خونه
    خونه ای که با اینکه سه تا ساکن داره اما ساکت تر از یه خونه خالیه و تنها کسی که
    حرف میزنه و کار انجام میده منم ....
    بازهم منم که دارم قربانی میشم و خودم و زیر سوال می برم تا حق برادرم و بگیرم و
    دوباره پدر مادرم و سر پا کنم تو این انتقام ممکنه غرورم و برباد بدم ولی مجبورم که
    بازهم بایستم و به بدخواهامون تو دهنی بزنم .....
    رو تختم ولو شدم و چشمام و بستم و به یاد اریان و روزهای خوب گذشتمون
    خوابم برد .....
     

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    با صدای الارم گوشیم از خواب بیدار شدم کش و غصی به بدنم دادم
    و از جام بلند شدم از پایین سرو صدا می یومد
    پاتند کردم و از پله ها رفتم پایین چشمام نزدیک بود از کاسه در بیاد
    مامان داشت خونه رو جمع و جور می کرد و از اون طرف هی داشت
    به جون بابا غر می زد چشمام و تاب دادم و چهره ی خونسردی به
    خودم گرفتم و یه سلام دادم و رفتم تو اشپزخونه بعداز مرگ اریان
    هیچ کدوم حرف نزده بودند والان دوماه که گذشته تازه سرعقل
    اومدند سری به نشانه ی تاسف تکون دادم با خودم فکر کردم
    دلخوشی فردای من چیه کمی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم
    وقتی که خاندان رایان و از پا در اوردم و به خاک سیا نشوندم باید
    برم دنبال یه دلخوشی دیگه من با این کار دارم دل خودم و خنک
    می کنم و نمی زارم خون برادرم پایمال بشه .
    ............................................
    باصدای چرخش قفل تو کلید در افکارم از هم پاشید و از فکر
    گذشته ام بیرون اومدم نگاه دلخور و رنجیده مو دوختم به
    مرد سرد و سخت روبه روم که همیشه من و نادیده می گیره
    سرمو از روی رنج انداختم پایین و راه افتادم به سمت اتاقم چه
    قدر تلخه که ادم تو خونه ی شوهرش اتاق جدا داشته باشه به
    موهام چنگ زدم و دوطرف شقیقه هامو با حرص فشردم لعنت
    به غرور و حس انتقام جویی من رو تختم دراز کشیدم باز هم
    برگشتم به اون موقع ها که صدای قدم های پام تو تن کارمندای
    شرکت لرز می انداخت پوزخند تلخی رو لبام جاگرفت و دوباره
    شروع کردم به مرور کردن خاطرات تلخ و شیرین گذشته ام .
    ......................................
    دروز از ملاقات مون می گذشت نقشه هامو کشیده بودم به
    یاحقی گفتم برام یه قرار ملاقات با اون پست فطرتا بزاره خواستم
    از همیشه دل فریب تر بشم رفتم خونه یه جین لوله تفنگی تا یک
    وجب بالای مچ پوشیدم با مانتو بندی مشکی و شال یخی به
    چشمای خمـار عسلی ام یه ریمیل کشیدم و یه رژ قرمز ماتم به
    لبام زدم موهامو هم محکم دم اسبی بستم و از زیر شال
    انداختمشون بیرون یه بـ*ـوس برای خودم تو اینه فرستادم و با عطر
    دوش گرفتم و کتونی های ایرمکس صورتی مو پوشیدم و عینک دودیمو
    زدم به چشمام و راه افتادم به سمت شرکت رایان .
     

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    یه بار دیگه نقشمو مرور کردم و پوزخند تمسخر امیزی به سادگی های عوامل شرکت رایان زدم واقعا نمی دونستن که سمت یک ببر زخمی نباید برن ؟؟؟
    گور خودشون و با دستاشون کندن .
    پامو از حرص بیشتر رو گاز فشردم باید سعی می کردم تا پویا رایان مجذوب من بشه و از اونجا است که تحت سلطه من در میاد و می تونم کارم و شرع کنم .
    جلوی یه ساختمون با نمای تماما شیشه ایستادم و ماشین و پارک کردم مثل همیشه پرغرور قدم برداشتم با اسانسور به طبقه 9 رفتم در زدم و وارد شدم اولالا چه می کند خاندان رایان چه دم و دستگاهی راه انداختن چشمام و از روی حرص و تنفر تو کاسه چرخوندم و روبه منشی گفتم با رییس شرکت قرار ملاقات دارم
    _ بفرمایین بشینید من هماهنگ کنم
    خودمو رو کاناپه پرت کردم حوصله ی این مسخره بازیارو نداشتم
    باصدای مردونه و پرابهتی از جام بلند شدم به به حاج رضا رایان هم که پیش نوه اشون تشریف دارن نگاه پر تنفری به سمتش پرتاب کردم که باصدای رایان دست از چشم غره رفتن برداشتم پویا گفت : معرفی می کنم خانم مهندس یاسمین نیکونژاد از شرکت مهندسی اریان
    لبخند ساختگی زدم که گفت : اریان نیکونژاد چه نسبتی باهات داره دخترم
    ناخوداگاه لحنم پر غم شد و گفتم : برادرم بودن
    حاج رضا گفت : واقعا به خاطر درگذشتش متاسفم مخصوصا که برای پرژه ماهم رفته بود و این اتفاق براش افتاد
    پوزخند تلخی زدم و گفتم : از همددردی تون ممنونم
    لبخند ارومی زدو رفت .
    پویا : بفرمایید یاسمین خانم خسته شدین سرپا
    سرمو به معنای تایید حرفاش تکون دادم و باپویا شونه به شونه وارد اتاقش شدیم .
    من : خب هرچه سریع تر بریم سر اصل مطلب فکر کنم بدونید که من اصلا اهل حاشیه رفتن نیستم من روی حرفای اون روز شما خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم که به شما کمک کنم تا مثل قبل بتونیم هرچه سریع تر پیشرفت کنیم
    لبخند جذابی زدو گفت : خیلی از شما ممنونم پس اگه موافقین یه قرار ملاقات با برادرم که اصل کاری داشته باشین چطوره اخه اونم یه طرف معامله است و نصف شرکت به نام اونه .
    سرمو تکون دادم و گفتم : حتما چرا که نه
    پویا : از اشنایی تون خیلی خرسندم امید وارم همکار و دوستای خوبی برای هم باشیم
    من : همچنین امیدوارم
    دیگه تعلل و جایز ندونستم و درصورتی که روخودم سنگینی نگاهشو تا اخر حس می کردم از شرکت خارج شدم هنوز مونده اینارو بشناسم برادرش کجا بود ؟؟؟
    چرا من نمی دونستم که این برادر داره ؟؟؟
    اه ه ه حالا باید وایسم ببینم که کدومشون مهره اصلی هستن کارم سنگین تر شده حس می کردم زیر این همه فشار استخونام دارن خورد میشن دلم می خواست که راز دلم و به یکی بگم تصمیم گرفتم برم به ایدا بگم هم دوستم بود وهم میشد ازش به عنوان یکی از مهندسا استفاده کرد .
    گوشیمو دراوردم و به سرعت شماره ایدا رو گرفتم با دومین بوق جواب داد :
    _ الو.....سلام یاسی خر
    _ سلام ابجی بی ادب خودم خوبی ؟؟؟
    _ از احوال پرسی های شما تو چطوری
    _ بد نیستم چی شد راه گم کردی یادی از فقیر فقرا کردی ؟؟؟
    _ نه شوماا سرور مایین مادام اما دلم گرفته بود و راجع به یه موضوع مهم می خوام باهات حرف بزنم
    _ باشه بیا خونه
    _ نه نمیشه فردا ساعت 11 بیا همون جای همیشگی
    _ باشه کاری نداری
    _ نه فدات بـ*ـوس
    _ بـ*ـوس س س بای
    _ فعلا
    گوشی و قطع کردم و پامو تا ته روی پدال گاز فشردم حس چندان خوبی نسبت به این کارم نداشتم ولی باید این کارو می کردم .....من قوی تر از این حرفام....
     

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    با ایدا نشسته بودیم شروع کردم به حرف زدن :
    _ ببین من می خوام انتقام مرگ اریان و بگیرم ازت می خوام به عنون یکی از مهندسا وارد شرکت رایان بشی و باهم یه ضرر چندصد میلیاردی بهشون بزنیم
    _ دور من و خط قرمز بکش یاسی من خون ببینم غش می کنم چه برسه به انتقام گرفتن
    _ یعنی تو نمی خوای تو عالم رفاقت به دوستت یه کمک کوچیک کنی؟؟؟
    _ باشه بابا قبوله واسه من قیافه نگیر فقط توروخدا خطری که واسمون نداره هان؟؟؟
    _ نه بابا انقدر ترسو نباش خودم کارمو بلدم فقط باید اول داداش پویا رو ببینم باید ببینم کدوم یکی بیشتر به دردمون میخوره تا مخشو بزنم
    _ باشه خود دانی
    بلند شدم و دستشو دوستانه فشردم و لب زدم : مطمئن باش جبران می کنم دوستی جونم
    لبخندی زد و دستشو دور گردنم حلقه کرد و باهم از کافه تریا اومدیم بیرون و من رفتم سمت خونه و اونم دیگه نمی دونم کجا رفت .
    باصدای پویا دست از مرور خاطرات کشیدم داشت بایکی حرف میزد :
    _ ترلان گوش کن من هرچه زودتر سعی می کنم طلاقش بدم گریه نکن خانومم بزار یه مدت اوضاع اروم شه همه چی رو درست می کنم
    اشکام یکی پس از دیگری می ریختن چه قدر بد زندگیمون داشت تموم میشد من بودم و اون قربون صدقه ی یکی دیگه می رفت ؟؟؟
    لعنت به ایدا لعنت به من لعنت به این دنیا که دلم هنوز برای پویا پر می کشه در اتاق و باضرب باز کردم و باهق هق گفتم : من هستم و تو سرمن هوو اوردی اون وقت ادعای عشق می کرد لامصب؟؟؟
    من که نمی دونستم یه روزی قرار عاشقت بشم یه روزی قرار نفسام به نفسات بند شه د لعنتی مگه وضع من و نمی بینی ؟؟؟
    هان؟؟؟
    من که ازتون انتقام نگرفتم هرچی بود برای گذشته بود تو خونه شوهرم اتاق جدا دارم پویا یعنی عشقت بهم انقدر کم بود که با یه تلنگر از صفحه ی زندگیت پرتم کردی بیرون ؟؟؟
    دیگه چیزی نفهمیدم سرم گیج رفت و افتادم رو زمین .
     

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    چشمام و با رخوت باز کردم جز سفیدی چیزی نبود تنگشون کردم تا کم کم به نور عادت کنم سرم یه خورده سنگین بود در اتاق باز شد یه پرستار اومد تو با دیدن چشمای بازمن گفت : خوبی مامان کوچولو؟؟؟
    با بهت پلک زدم که گفت : چیه تعجب کردی تبریک می گم مامان شدی
    پلکام و باعجز فشردم هم خوشحال بودم هم ناراحت ولی بیشتر از همه می ترسیدم از واکنش پویا پرستار لب زد : شوهرت می خواد بیاد ببینتت می دونه بابا شده
    پوزخند تلخی زدم به تمام خیالات خام این پرستار وقتی وجود مادر این بچه باعث ازارش پس چجوری می خواد بچه ای که داخل بطن من درحال رشد هست رو بپذیره
    پرستار رفت در باز شد و قامت مرد زندگیم و البته از امروز پدربچم درچهارچوب در پیدا شد لبخند محوی روی لبم جای گرفت پویا با اخم غلیظی اومد تو و یه سلام زیر لبی بهم داد رفت سمت پنجره و گفت : این بچه رو می اندازی چون قرار نیست تو دیگه تو زندگی من وجود داشته باشی و به زودی طلاقت می دم اول فکر می کردم که زجرت بدم بهتر ولی بعد به این نتیجه رسیدم که تو وجودت باعث مزاحمت فقط برای همین تصمیم گرفتم طلاقت بدم
     

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    با درد پلک هامو بستم و گفتم : باشه ولی من این بچه رو نگه می دارم
    _ من این بچه رو نمی خوام تو می خوای نگهش دار
    با ناباوری بهش زل زدم چه بلایی سر مرد مهربون و شوخ و شیطون من افتاده بود ؟؟؟
    صدای در اومد به جای خالیش نگاهی انداختم و پوزخندی زدم و دستم و گذاشتم روشکمم و گفتم : غصه نخور مامانی خودم بزرگت می کنم
    بعد اشکام دونه دونه روان شدن این بچه تنها یادگاری پویا است .
    ***
    برگه ترخیص و گرفتم و باحرص فشردمش دوباره سنگ شده بودم و قدم هام ناخوداگاه محکم و پرغرور شده بود به یه اژانس زنگ زدم و راه خونه ی پدری رو در پیش گرفتم .
    درو بایه حرکت باز کردم و رفتم تو احساس تنهایی شدیدی بهم دست داده بوذ یادش بخیر اون وقتا وقتی اینجوری می شدم یه نارفیق بود که ارومم می کرد همون که زندگیمو بهم زد و باعث شد که بدبخت شم ازش انتقام نمی گیرم ولی بخشیدنم نمی بخشمش .
    روکاناپه ولو شدم و دوباره رفتم تو مرور کردن گذشتم توهمون روزایی که پویان داداش پویا رو دیدم و فهمیدم که جذب کردن پویا ساده تر پویا عاشقم شده بود منم نسبت بهش بی میل نبودم ولی دلیل نمی شد که من دست از انتقام بگیرم داشتم عاشقش می شدم همون روزا بود فهمیدم که ایدا هم عاشق پویا شده بود ولی پویا به هیچ کس نگاه نمی کرد فقط من بودم براش اندازه ی یه دنیا بود باهم رابـ ـطه داشتیم دوسش داشتم تصمیم گرفته بودم که دست از انتقام بگیرم خیلی دیر نشده بود و من هنوز ضرری به خاندان رایان نزده بودم پویا یه دوروزی بود سر درد داشت و خونه بود من می خواستم دستور متوقف شدن کارا رو بدم اما با بودن پویا توخونه نمی شد خصوصا که شبیه جوجه اردک عادت داشت دنبال من راه بیا افته و همزمان باهام حرف بزنه .
    صبح بود دوساعتی میشد که پویا رفته بود شرکت تصمیم گرفتم زنگ بزنم به ایدا تا متوقف کنه همه چیزو ولی خاموش بود درست 1 ساعت بعد در باشدت باز شد و پویا باصورتی که ازشدت خشم کبود شده بود اومد تو اول یه سیلی بهم زدو بعد گفت : همه چی رو می دونم من و بازیچه خودت کرده بودی حرامی؟؟؟.....برای خودم متاسفم که عاشق شدنمم عین ادم نبود من همیشه بهت راست می گفتم ولی ناف تورو با دروغ زده بودن بهش گفتم بهش توضیح میدم ولی دومین سیلی رو زد و گفت : حالم ازت بهم میخوره اشغال از این به بعد دیگه تو زندگی من جایی نداری وهمین طور هم شد و من دیگه جایی در زندگیش نداشتم همش فکرم مشغول بود که از کجا فهمیده تا اینکه دوروز بعد یه نامه از ایددا به دستم رسیده بود که توش نوشته بود نمی تونستم تورو با پویا ببینم برای همین تمام اونچه رو که پویا باید می دونست و تو بهش نگفته بودی من بهش گفتم تمام .
    واز همون روز ها بود که زندگیم نابود شد و دقیق دوهفته بعد بایه بچه تو شکمم از خونش پرتم کرد بیرون واقعا داستانم خنده داره بلندشدم و راه اتاقم و در پیش گرفتم و روتختم ولو شدم و دیگه نفهمیدم که کی خوابم برد
     

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    گوشیم و برداشتم و شماره ی صبا رو گرفتم بعداز دوبوق جواب داد وباصدای شادی گفت : سلام بی معرفت خودم کجایی تو ؟؟؟.....از وقتی قاتی مرغا شدی یادی از ما نمی کنی
    اشکام و پاک کردم و لبخند تلخی زدم و گفتم : سلام دوست جونی خودم خوبی ماکه همیشه بیاد تیم تو مارو فراموش کردی اقا اشکان خوبه ؟؟؟
    خوبه سرکار اقا پویا خوبه ؟؟؟
    بغضم با صدای بدی ترکید که صبا از پشت تلفن هل گفت : چته دیوونه کجایی ؟؟؟...اتفاقی افتاده ؟؟؟
    باهق هق گفتم می تونی بیای خونه ی خودم
    _ یعنی بیام خونه بابات ؟؟؟
    _ اره
    _ باشه 20 دقیقه دیگه اونجام
    بلندشدم و لباسام و بایه تیشرت و شلوارک جین عوض کردم و راه افتادم به سمت اشپزخونه دست و صورتم و شستم و چایی ساز و زدم تو برق و رفتم رو کاناپه ولو شدم یه پیام از یه شماره ناشناس داشتم :
    سلام من شیما ام من هرگز قصد بهم زدن زندگیتو نداشتم و می خوام بدونی که من کاملا بی تقصریم کمکی اگه خواستی می تونی روم حساب باز کنی شیماشیردل.
    پوزخند تلخی زدم و دستی از روی نوازش روی شکمم کشیدم و بابغض لب زدم : هنوز انقدر حقیر نشدم که رقیب عشقیم کمک بخوام
    صدای ایفون اومد باذوق به طرف در رفتم و بازش کردم و منتظر صبا شدم صبا باسرعت خودش و بهم رسوند و محکم بغلم زد با تمام محبت موهام و نوازش می کرد توچشماش اشک حلقه زده بود دستش و کشیدم و بردمش توخونه اشکام و پس زدم و گفتم : خوبی صباجونی ؟؟؟
    باذوق خندید و سرش و تکون دادوگفت : میدونی چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود یاسمین ؟؟؟
    سری به طرفین تکون دادم که گفت : اینجا چیکار می کنی پویا کجاست ؟؟؟
    لبخند تلخی زدم و سرم و گذاشتم روشونه اش و گفتم : هرچی بود تموم شد
    صبا : چرت و پرت نگو بابا اون پویایی که من دیدم امکان نداره ولت کنه تازه مگه چیشده ؟؟؟
    اشکام به سرعت جاری می شدن باخشونت پسشون زدم و روبه صبا همه چیزو تعریف کردم همه چیزو از تا اخرش و تا همین نقطه پایانی که الان روش ایستادم
    صبا چشمای اشکی اش و پاک کردو گفت : به درک لیاقتتو نداشت به چسب به زندگی ات و بچت باید دوباره روپاشی باید به خاطر بچتم که شده محکم باشی سری به معنای تایید حرفاش تکون دادم و گفتم : باید همین طور باشم به خاطر بچم
    صبا گفت : مهمون نمی خوای این یه مدت ؟؟؟
    با بهت گفتم : کدوم مدت ؟؟؟
    _ توهمین چند ماه که عزیز خاله می خواد دنیا بیاد
    با جون و دل بغلش کردم و گفتم : بالای سر
    _ پس فعلا من برم تا وسیله هامو جمع کنم
    بالبخند سرم و تکون دادم و زیر لب گفتم : هنوزم همون شکلیه عجول و شیطون
    ***
    حدود دوساعت بعد صبا با بارو بندیلش اومد و تو اتاق کناری من ریختشون و خودشم اومد وردل من نشست واقعا اگه صبا نبود می خواستم از تنهایی چیکار کنم ؟؟؟....تازه با این وضعیتم
    صبا بالبخند گفت : نمی دونی چقدر دلم می خواد زودتر این فسقل دنیا بیاد ببین چکارایی می کنم براش ایشا الله پسر باشه و دعا کن بچه ی منم دختر باشه بعد اونوقت میندازیمشون تو تور هم ضربه ی محکمی کبوندم تو فرق سرش و گفتم : خفه بمیر صبا بدبخت اشکان باذهن منحرف تو چیکار می کنه
    _هیچی بابا اون از من بدتره
    لبخندی زدم و پتومو روم مرتب کردم قرار شد از فردا برگردم شرکت تو این شیش ماهم کلی از کارام عقب افتاده .
    ***
     

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    هفت ماه بعد...
    ***
    اخرای بارداریم بود و دروز دیگه وقت زایمانم بود زندگیمو باکمک صبا سروسامون دادم و الان اماده ی اماده ام تا از دخترم مراقبت کنم دلم می خواد زودتر به دنیا بیاد تو این چند وقت خبری از پویا نداشتم جز اینکه باشیما ازدواج کرده هنوزم باتمام وجود می خواستمش ولی حاضرنیستم حتی یه بار دیگه هم ببینمش اسم دخترم و یا ماتینا می زارم یا آرامیس با صدای صبا از فکر اومدم بیرون :
    _ مامان خانوم ما چیکار می کنه ؟؟؟
    لبخندی زدم و گفتم : هیچی به نظرت همون آرامیس قشنگ تر نیست؟؟؟
    _ اره همون ارامیس و بزار
    لبخندی زدم و به سختی از جام بلند شدم و سلانه سلانه را اتاقم و در پیش گرفتم به سختی روی تخت دراز کشیدم و به عکس پویا خیره شدم دوست داشتم چشمای دخترم عین چشمای پویا نقره ای یا طوسی باشه لبخند عریضی زدم و به خواب عمیقی رفتم
    ***
    باصدای صبا از خواب بیدار شدم :
    _ یاسی پاشو باید کارارو برسیم چون فردا صبح باید بری بستری بشی
    چشمام و بارخوت باز کردم و به سختی بلند شدم و راه حموم را درپیش گرفتم .
    یه دوش 20 دقیقه ای گرفتم از حموم اومدم بیرون لباسام و بایه بلوز چین چینی گشاد عوض کردم و زیرش یه ساپورت پوشیدم موهای بلند عـریـ*ـان خرمایی ام و سشوار کشیدم و محکم دم اسبی بستم و یه برق لب به لبام زدم و یه ریمیلم به مژه هام کشیدم یه صندل پاشنه تختم پام کردم تصمیم گرفته بودم یه چندتا عکس از روزای اخر باردایم داشته باشم یادگاری می موند .
    باصباا چندتا عکس گرفتیم برای ناهار یه چیز سبک خوردیم رو تخت دراز کشیدیم روبه صبا گفتم :
    _ اشکان و از کجا پیدا کردی؟؟؟
    _قضیه اش مقصله الان می خوام بخوابم عصری بهت می گم
    لب ورچیدم و رومو به نشونه ی قهر به اون طرف چرخوندم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت :
    _ باشه بابا....لوس لوسک
    من اشکان و اولین بار تویه مجتمع تجاری دیدم می خواست یه هدیه بخره به مناسبت تولد خواهرش ولی تو انتخاب دچار مشکل شده بود از من کمک خواست منم بهش کمک کردم اونم بهم کارتشو داد اشکان مهندس کامپیوتر و بامن هم رشته اس چند روز بعد تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و بگم اگه می تونه یه کاری برام توشرکتش جور کنه اخه واقعا تو خونه روانی شده بودم
    خلاصه درد سرت ندم کارم جور شد و ماهم نه یک دل بلکه صد دل عاشق اقا میشیم ولی همش فکر می کردم اون ازم خوشش نمیاد ثتا اینکه یه روز مامان گفت که خانواده سپهبد میخوان بیان خواستگاری ام اول خواستم مخاللفت کنم ولی به خاطر تشابه اسمی فامیلشون با اشکان اجازه دادم بیان شب که اشکان اینا اومدن کل تو اسمونا سیر می کردم و اون شب به عشقش اعتراف کردو منم همین طور و دروز بعدش عقد کردیم و یه چهار پنج ماهه دیگه عروسیمون .
    لبخند عریضی زدم و گفتم : ایشاالله خوشبخت شین عصر بخیر من بخوابم
    ***
    تاشب با صبا خوش گذروندیم و از هر دری حرف زدیم شب با استرس فراوون توجام دراز کشیدم دلم گرفته بود دلم نوازشی از جنس دستان جنس مذکر می خواست اغوشی پر از حس امنیت و ارامش وجایی که بوی پویا یم را بدهد قاب عکس پویا رو محکم بغـ*ـل زدم و تا خود صبح صبا بالا سرم بیدار بود و موهام و نوازش می کرد.
    ***
    با ماشین من به سمت بیمارستان حرکت کردیم .
    حدود یک ساعت بعد رسیدیم یه اتاق خصوصی گرفته بودم برای خودم قرار بود بعد از معاینه دکتر بهم بگه که کی عملم می کنه .
    تقریبا عصر بود که دکتر گفت تا صبح بستری می مونم و صبح به امید خدا عملم می کنند .
    تاشب وقت تلف کردیم و دوباره ابدلی خون به خواب رفت البته همراه باذوقی فراوون .
    صبح با صدای صبا بیدار شدم صبا گفت :
    _ پاشو یه چیزی بخور که الان دکترت میاد و یه سری چکاب اینا می کنندت و می برتت برای عمل .
    لبخندی زدم و زودتر غذامو تموم کردم کارا زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم سریع تر انجام شد و من بالباس مخصوص اماده رفتن به اتاق عمل بودم صبا پیشونی ام وبوسید برام ارزوی سلامتی کرد لبخندی به تمام خواهرانه هایش زدم و با به حرکت در اومدن تخت کم کم صبا از جلوی چشمم ناپدید شد .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا